-بعضیاٰ عرضی و طولی، هر طور حساب کنی، قدر تموم زندگیتن. جا خالیشون تو ذوق میزنه. مثِ وقتی که ماماٰ معصومه چادر سیاش رو کشید رو گیسِ حناٰییش و گفت:«مهرش حلاٰله.» و پنجه انداخت بازومو کشید و منو کشون کشون برد. تصویرِ بابا پای منقل، تهِ راهرو، کوچیک و کوچیکتر میشد. تهش شد یه نقطه و بعدم پَر! تاٰ چند صباح بعد ازون، شاید ماههاٰ، خودِ ماما میگه سالها، جای خالیِ حلقه ازدواجش، دور بند انگشتِ استخونیش، دلو میزد! عقیق خرید و فیروزه. رفتیم پابوس آقا، حضرت امیر«ع»، دُر گرفت با رکابِ صد طرح، انداخت دستش.
اما بازم نگاه نگاه که میکردیا؛ همون حلقه پیزوری که صد باره نگینِ اَتُمیش افتاده بود، میومد جلو چشم! نه فقط حلقه، بلکه حسرتِ شبی که چلو و مرغ دادن با نوشابه شیشهای کانادا و مامان عسل گذاشت دهنِ بابا و بعدم سرخ شد، زنده میشد و دل رو هم میزد. غمِ خاطرهی دوری که به دهنِ ماما معصومه گس شد.
بعد ازون غروبِ کذایی که بابا بینِ دود گم شد، ماما هربار دست میکشید به انگشتش، تیله چشمش دودو میزد و بعدم نمِ اشک بود که گلای یقه پیرهنش رو آب میداد. نه اینکه دلش واس خاطر بابا پر بکشهها، نه! قلبش، زنجموره میزد واسْ خاطر تموم اون امیدی که خاٰک، باوری که چال و آرزویی که خاکستر شد. باباٰ؛ آدمْ حسابیِ ماما معصومه نبود. تو هم نبودی!
ولی جای خالیِ حسرتایی که کاشتی، بدجوری تو ذوق میزنه. هر چقدم اوقات خوش ساختم و ساختن، نشد اون خوشیای که ته پاٰرک دانشجو، دو قدم پریدی جلو و تیز و بز لبِ ماتیکیت رو چسبوندی گوشهی لپم و بعدم جیغ کشیدی. یادته گفتی این بوسهی وَصل بود نه فصل؟ من یاٰدمه…
حالا که مثل حلقهی ماما معصومه که جا موند رو جا کفشی، یه جایی اون دور دورا جاٰموندی و گم شدی تو خیابونا، خواستم بگم:« اینجا، اندازهات، برایِ من قدرِ تموم آدمها بود! اونجا که رفتی اندازهات چقده؟ »
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
اما بازم نگاه نگاه که میکردیا؛ همون حلقه پیزوری که صد باره نگینِ اَتُمیش افتاده بود، میومد جلو چشم! نه فقط حلقه، بلکه حسرتِ شبی که چلو و مرغ دادن با نوشابه شیشهای کانادا و مامان عسل گذاشت دهنِ بابا و بعدم سرخ شد، زنده میشد و دل رو هم میزد. غمِ خاطرهی دوری که به دهنِ ماما معصومه گس شد.
بعد ازون غروبِ کذایی که بابا بینِ دود گم شد، ماما هربار دست میکشید به انگشتش، تیله چشمش دودو میزد و بعدم نمِ اشک بود که گلای یقه پیرهنش رو آب میداد. نه اینکه دلش واس خاطر بابا پر بکشهها، نه! قلبش، زنجموره میزد واسْ خاطر تموم اون امیدی که خاٰک، باوری که چال و آرزویی که خاکستر شد. باباٰ؛ آدمْ حسابیِ ماما معصومه نبود. تو هم نبودی!
ولی جای خالیِ حسرتایی که کاشتی، بدجوری تو ذوق میزنه. هر چقدم اوقات خوش ساختم و ساختن، نشد اون خوشیای که ته پاٰرک دانشجو، دو قدم پریدی جلو و تیز و بز لبِ ماتیکیت رو چسبوندی گوشهی لپم و بعدم جیغ کشیدی. یادته گفتی این بوسهی وَصل بود نه فصل؟ من یاٰدمه…
حالا که مثل حلقهی ماما معصومه که جا موند رو جا کفشی، یه جایی اون دور دورا جاٰموندی و گم شدی تو خیابونا، خواستم بگم:« اینجا، اندازهات، برایِ من قدرِ تموم آدمها بود! اونجا که رفتی اندازهات چقده؟ »
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
قصه فروش؛
-بعضیاٰ عرضی و طولی، هر طور حساب کنی، قدر تموم زندگیتن. جا خالیشون تو ذوق میزنه. مثِ وقتی که ماماٰ معصومه چادر سیاش رو کشید رو گیسِ حناٰییش و گفت:«مهرش حلاٰله.» و پنجه انداخت بازومو کشید و منو کشون کشون برد. تصویرِ بابا پای منقل، تهِ راهرو، کوچیک و کوچیکتر…
؛
از بداٰهههای قدیمیِ یک دیوانه:)
سه سال پیش نوشتمش.
از بداٰهههای قدیمیِ یک دیوانه:)
سه سال پیش نوشتمش.
Forwarded from حرفینو | پیام ناشناس
فقط اون تیکه سنگین ته داستان🙂💔 اون قدر همه آدما برام ارزش داشت و وقتی رفت انگار یه شهرُ با خودش برد. یعنی الان جایی که رفته قدر و اندازه اش پیش بقیه چقده؟!
قصه فروش؛
وقتی غمگین میشی، نور از خونه میره. پِتوسها مچاله میشن و عطرِ کیک دارچینی میپره! چایی یخ میکنه و دیگه هیچ جوره نمیچسبه. پاییز و بارونش دلگیره و خیابونا تنگ و نموره. وقتی غمگین میشی، ماهی قرمزا میرن کفِ حوض، برگا زرد میشن و حتی نارنگی دیگه مزه نداره. هیچ خیری…
[GolsarMusic.IR]
Shadmehr Aghili
باٰید دستهاٰی شکنندهش رو بگیری،
از بالای بلندی،
شهر رو نشونش بدی و
همونطور که باٰد
تنها مزاحمِ خلوتِ دونفرتونه،
زیرِ نگاهِ خدا،
بهش بگی:
«ای همهی وجودِ من، نبودِ تو نبودِ من.»
قصهفروش.
از بالای بلندی،
شهر رو نشونش بدی و
همونطور که باٰد
تنها مزاحمِ خلوتِ دونفرتونه،
زیرِ نگاهِ خدا،
بهش بگی:
«ای همهی وجودِ من، نبودِ تو نبودِ من.»
قصهفروش.
آیا به قدرِ کاٰفی از تو دور نشدهام؟ پس تو چرا دلتنگم نمیشوی؟ بگو چند مرتبهی دیگر صندوق پستی را چک کنم تا نامهای از تو با خرده موهای شرابیات بمن برسد؟ بگو چند نوبت باید بیدار شوم و با وجودِ روشنیِ افتاب، تاریکی اتاق را بلعیده باشد؟ بگو چند شبِ دیگر به خاٰنه برگردم و اتاق بوی نا و ترشیدگیِ جدایی و فاصله بدهد؟ به من برگرد، هیچکس آنجا، به قدرِ من، به ذره ذره بودنت محتاج نیست.
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
قصه فروش؛
آیا به قدرِ کاٰفی از تو دور نشدهام؟ پس تو چرا دلتنگم نمیشوی؟ بگو چند مرتبهی دیگر صندوق پستی را چک کنم تا نامهای از تو با خرده موهای شرابیات بمن برسد؟ بگو چند نوبت باید بیدار شوم و با وجودِ روشنیِ افتاب، تاریکی اتاق را بلعیده باشد؟ بگو چند شبِ دیگر به خاٰنه…
bikalam
mara.beboos [Evan-music.ir]
ببین منو؟ تو هیچوقت تکراٰری نشدی، مثل یه قطعه موسیقی که زیرِ بارونِ ریزِ ماسوله شنیدنش یجور بوسیدنیه و تو خاکستریِ روزِ خداحافظی جور دیگه!
از یادداشتهام | قصهفروش.
از یادداشتهام | قصهفروش.
من نمیگویم:
«فردا روز دیگریست»
فقط میگویم:
«تو روز دیگری هستی
تو فرداٰیی
همان که باید به خاطرش زنده بمانم.»
جبران خلیل جبراٰن.
«فردا روز دیگریست»
فقط میگویم:
«تو روز دیگری هستی
تو فرداٰیی
همان که باید به خاطرش زنده بمانم.»
جبران خلیل جبراٰن.
گاٰهی شرایط آنقدر ساز ناکوک میزند که رقصیدن را از یاد میبرم، به یک بلیت یک طرفه ی بی برگشت فکر میکنم. به مقصدی نامعلوم به دیاری که اقلا مردمش در عزای تو نخندند. من از زندگی فرار میکنم اما او تنِ لُخت و عرق کردهاش را بمن میچسباند. دوستش ندارم و او به طرز خودخواهانهی زجرآوری دوستم دارد. میخواهد من را در ماجراهای غمناکش بُکُشد.
من اما امروز وقتی زندگی خواب بود چمدان بستم و رفتم. برایش در تکه کاغذی کوچک نوشتم: «همهی زورت همین بود؟!» بعد به خیابان زدم، سوار تاکسیِ زرد رنگِ صبر شدم، به راننده که خودش را امید معرفی کرد گفتم حرکت کند. پرسید:«مقصدت کجاست؟» گرهی روسریام را شل کردم و روی صندلی عقب ماشین دراز کشیدم، ریسههای نور آفتاب پلکم را میزد. دست کشیدم نور را بگیرم، زمزمه کردم:«نمیدونم! مگه نمیگن به کجاها برد این امید ما را؟ ببر دیگه. به هرکجا که بلدی..» پدال گاز زیر پایش غُرید، درختها از پشت شیشه شروع به دویدن کردند، باد عقب ماند و من و امید با هم زندگی را پشت سر گذاشتیم.
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
من اما امروز وقتی زندگی خواب بود چمدان بستم و رفتم. برایش در تکه کاغذی کوچک نوشتم: «همهی زورت همین بود؟!» بعد به خیابان زدم، سوار تاکسیِ زرد رنگِ صبر شدم، به راننده که خودش را امید معرفی کرد گفتم حرکت کند. پرسید:«مقصدت کجاست؟» گرهی روسریام را شل کردم و روی صندلی عقب ماشین دراز کشیدم، ریسههای نور آفتاب پلکم را میزد. دست کشیدم نور را بگیرم، زمزمه کردم:«نمیدونم! مگه نمیگن به کجاها برد این امید ما را؟ ببر دیگه. به هرکجا که بلدی..» پدال گاز زیر پایش غُرید، درختها از پشت شیشه شروع به دویدن کردند، باد عقب ماند و من و امید با هم زندگی را پشت سر گذاشتیم.
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
«نبودنت؛ نقشهى خانه را عوض كرده است و هرچه مى گردم آن گوشهى ديوانهى اتاق را پيدا نمىكنم. احساس مىكنم كسى كه نيست كسى كه هست را از پا در مىآورد.»
پذيرفتن | گروس عبدالملكيان.
پذيرفتن | گروس عبدالملكيان.
عزیزِ من! بیبی میگه: «آدمیزاٰد مگه یادش میره نفس بکشه که تند و تند ویشگونش بگیری و بگی عاٰ یالا بِلّا دم بگیر!؟ دوست داٰشتن هم همین ریختیه. نباس یادت بره.» پس تو چرا ماه به تهش نرسیده، پیغوم و نامههای سر بُرجت از خاطرت میره؟ چرا هی باس گوشزد کنم و خودمو بندازم وسطِ چشمات تا نگاهت ندوعه رو پشتِ بوم و چادر گلدارِ دختر همساده؟ چی میشه که به روی مبارکت نمیاری اون غروبی رو که رو یه تیکه کاغذ نوشتی :«ترسم به نامِ بوسه، غارت کنم لبت را…» بعدم گذاشتیش پَرِ شالم؟
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
میم سادات هاشمی | قصهفروش.