Telegram Web
جنایت چنان عادی شده که آدم‌ها عدد شده‌اند. اسرائیل یکهو تصمیم گرفته به فلسطینی‌ها حمله کند چون به ادعای مقامات اسراییلی، حماس در فلان مورد از آتش‌بس اختلاف نظر داشته. چند نفر کشته شده‌اند؟ ۴۰۰ نفر! بسیاری‌شان کودک. رژیمی‌ست که هر بار رکوردهای جنایت جنگی خودش را جابجا می‌کند و البته این بار می‌گوید آمریکایی‌ها را در جریان حمله گذاشته بوده. باورنکردنی‌ست، ۴۰۰ نفر کشته و لابد هزاران زخمی.
در یکی از حملات که فیلمش اتفاقی ضبط و منتشر شده، یک پهپاد وقت افطار وارد مسجدی می‌شود و روزه‌داران را به گلوله می‌بندد. صدای ضجّه‌ی کودکان روان را می‌خراشد.
از میان آن‌همه خاخام و ربّی با ریش‌های سپید و گونه‌های گل‌انداخته‌ی نورافشان، چند تا سخنی به اعتراض خواهد گفت علیه این قتل‌عام؟ پاسخ متاسفانه روشن است: همان‌قدر که تا پیش از این.
@MahmudFarjami
🌱 و صبح نزدیک است🌱


با یک ستاره در دست
از کوچه ی تاریک می گذری
ماه می تابد
آسمان می خوانَدَت.


با قدم هایت استوار
چشم در چشم افق می آیی
و شوق در برابرت.


با عطر یک شکوفه
به قلّه می اندیشی
-به گل سرخی
که بر سرت خواهدشکفت!


〰️ حسین مختاری
@golhaymarefat

۱۹ #رمضان
انسان با خود چه می کند؟!

یک روز گفت که خدا مرده است! و روز دیگر در جهانِ بی‌خدا خود را خدایِ جهان خواند؛ خودْ خدای خوانده!
روز بعد سقف فلک را شکافت و طرحی نو در انداخت و به کُرات دیگر دست انداخت. حالا خدایگان آسمان و زمین بود انسان. هر روز بناهای نو ساخت و جامه های پر زرق و برق دوخت. معادن را استخراج کرد و ابزار و آلات محیرالعقول ساخت. و کم کم باور کرد که خدای واقعی بوده و خود نمی دانسته! و از همین جا بود که خود را باخت؛ طولی نکشید که در بناهایی که بر آورده بود چیزی تَرَک برداشت، چیزی به نام انسانیت و اخلاق رو به پوسیدگی و اضمحلال نهاد.

موجوداتی شبیه موش‌ها و سوسک‌ها در بناهای‌مان لانه کردند و از ما تغذیه. گل‌ها از سمومی که به دست خود به همه جا پاشیده بودیم پژمرده و پلاسیده شدند. سیاره‌ها به هم نزدیک  و نزدیک‌تر شدند و ما از هم دور و دورتر.
ما به خود ستم کردیم و اینک انسانیت مرده، ولی دفن نشده است. آیا بوی تعفنش را نمی شنوید؟!
یک روز، اما، باران های شدیدی شروع به باریدن خواهند کرد؛ و دریاها متلاطم خواهندشد. بزودی بادهای ویرانگر با شدت هرچه تمام خواهند وزید و بساط عالم را درهم خواهند شکست. همه چیز در زیر تاریکی‌ها مدفون خواهدشد. همه چیز به سکون اوّلیه خواهد رسید...سالیان دراز این چنین بر جهان خواهد گذشت.

صدایی، اما، در دلم می گوید: روزی آن سکوت عالمگیر خواهد شکست: جوانه‌ای از زیر ویرانه‌ها سر برخواهد کرد و نسیم خُردی خواهد وزید.
آیا آن روز انسانیتِ خسته از ستم، از نو، متولد خواهد شد؟ شاید!
@golhaymarefat
زِ کُویِ یار می آیَد نَسیمِ بادِ نُورُوزی
حافظ با صدای شجریان
زِ کویِ یار می آید نسیمِ بادِ نوروزی
از این باد اَر مدد خواهی چراغِ دل برافروزی

شجریان- حافظ
آنکه با مرگ خویش تعلیم داد

در تمام عُمر کوشید تا شرافت و انصاف را با چیزی معاوضه نکند. حتی با زندگی. خوب زیستن برای او خواستنی‌تر از عُمر دراز بود. دعا می‌کرد که اگر بناست ارزش و فضیلتی از او گرفته شود، نخست و پیشتر، جان او ستانده شود: «خدایا، جان مرا نخستین موهبت ارزشمندی قرار ده که از میان دیگر مواهب ارزنده، باز می‌ستانی.»(۱)

دعا می‌کرد پیش از آن که شرافت و فضیلتی را از دست بدهد، جانش را داده باشد. می‌دانست که جانِ عاری از فضیلت، شأنی ندارد. ارزش زندگی برای او مهمتر از خودِ زندگی بود و معنای زندگی خواستنی‌تر از صورتِ‌ آن. تفاوت او با ما در عیارِ سنجش بود. در سنجش او، به دست آوردن تمامِ مُلک جهان، آن‌اندازه ارزش و بها نداشت که او را وادارد به مورچه‌ای حتی، ستم کند:
«به خدا سوگند اگر اقلیم‌هاى هفت‌گانه زمین را با هر چه در زیر آسمان آن‌ها است به من دهند تا خدا را در حد گرفتن پوست جوى از دهان مورى نافرمانى کنم، نخواهم کرد.»(۲)

پیش از مرگ و در حالی که از جراحتی خونین، متألم بود، به «بخشودن» فکر می‌کرد. نمی‌خواست سنگین از اندیشه‌ی انتقام، دنیا را ترک کند. او که در سرتاسر زندگی مراقب بود روح خود را به چیزی نیالاید چگونه می‌توانست در سفر آخرت، با تیرگی خشم و انتقام، کنار بیاید؟ در آن هنگامه‌ی درد و احتضار، دلنگرانِ فضیلت «بخشایش» بود. به فرزندانش گفت:

«اگر زنده ماندم که خود عهده‌دار خون خود هستم... و اگر از آنکه مرا مجروح کرده در گذرم و بر او ببخشم، عفو مایه‌ی تقرّب به خدا خواهد بود. بخشودن و عفو کردن برای شما هم بهتر است، پس شما نیز [از قاتل من] درگذرید و ببخشایید؛ "مگر دوست ندارید که خدا بر شما ببخشاید؟/نور-آیه۲۲"»(۳)

اگر زنده بمانم می‌دانم که عفو و گذشت مایه‌ی نزدیکی به خداست و اگر وفات کردم، شما از او درگذرید. اگر که دوست می‌دارید خدا از شما درگذرد و شما را عفو کند. فرزندانم، اگر در پیِ این جراحت بمیرم، با مکافات قاتل پدر، چه سود می‌بَرید؟ اما با عفو او، شایستگی می‌یابید تا آمرزش خدا را از آن خود کنید.

شگفت است وصیت کردن فرزندان به درگذشتن از قاتلِ پدر. اما برای آنکه چون عیسی مسیح از خود می‌پرسد: «آدمی را چه سود که دنیا را سراسر به کف آرد اگر جان خویش از میان بردارد؟»، طبیعی است.

معلّم دلسوز و «طبیبِ بیمارجو»(۴) به وقت رحلت هم سعی بر تعلیم و مداوا دارد. او که با زندگی خویشتن تعلیم می‌داد، هم‌اکنون جراحتی که بر تن داشت و مرگی را که انتظار می‌کشید دستمایه‌ی تعلیم یاران و اطرافیان کرد.

گفت: «دیروز همراه و هم‌نشین شما بودم و امروز مایه‌ی عبرت شما هستم.»(۵) «روزهايى همسايه شما بودم، تنم در جوار شما بود. بزودى از من جسدى خواهد ماند، بي‌جان. پس از آن همه تلاش و جنبش، ساكن و بى‌حركت و پس از آن همه سخنورى، ساكت و خاموش. آرام خفتن من، از حركت بازماندن ديدگان و بازایستادن اندام من، براى آنان كه پند مى‌پذيرند، از هر بيان بليغ و سخن شنيدنى، اندرزدهنده‌تر است.»(۶)

چه اندازه دیگردوستی و دیده‌وری است که مرگ خود را نیز دستمایه‌ی بیداری و تنبه دیگران کنی. بگویی مرا بنگرید! من همانم که حرکت می‌کردم، در میان شما راه می‌رفتم، به شیوایی سخن می‌گفتم و با شما حرف می‌زدم. به زودی می‌بینید که تنی از من مانده بی‌جنبش و خاموش. نه حرکتی نه گفتگویی. یاران من، آرام گرفتن من پس از آنهمه تقلاها، باید برای شما وعظ و عبرتی باشد. می‌بینید: منی که سال‌ها میان شما زیستم و با شما سخن گفتم چگونه به پایان آمدم؟ چگونه قالَب تن را وانهادم؟ می‌نگرید؟ همین آگاهی از سرنوشت آدمی، بهترین مایه‌ی تنبّه و بیداری نیست؟ همین مرگ من، همین آرمیدن و خاموش شدن من، منی که سال‌ها با شما و در میان شما می‌زیستم، از هر کلام شیوا و سخنِ گیرایی، کاراتر و دیده‌گشاتر نیست؟


ارجاعات:

۱. اَلّلهُمَ اجعَل نَفسی اَوَّلَ کَریمَةٍ تَنتَزِعُها مِن کَرائِمی.(خطبه ۲۱۵)
۲. وَ اللَّهِ لَوْ أُعْطِيتُ الْأَقَالِيمَ السَّبْعَةَ بِمَا تَحْتَ أَفْلَاكِهَا، عَلَى أَنْ أَعْصِيَ اللَّهَ فِي نَمْلَةٍ أَسْلُبُهَا جُلْبَ شَعِيرَةٍ مَا فَعَلْتُهُ.(خطبه ۲۲۲)
۳. إِنْ أَبْقَ فَأَنَا وَلِيُّ دَمِي... وَ إِنْ أَعْفُ فَالْعَفْوُ لِي قُرْبَةٌ وَ هُوَ لَکمْ حَسَنَةٌ فَاعْفُوا أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَکمْ.(نامه ۲۳)
۴.طَبِيبٌ دَوَّارٌ بِطِبِّهِ.(خطبه ۱۰۸)
۵. أَنَا بِالْأَمْسِ صَاحِبُکمْ وَ الْيَوْمَ عِبْرَةٌ لَکمْ.(نامه ۲۳)
۶. وَ إِنَّمَا كُنْتُ جَاراً جَاوَرَكُمْ بَدَنِي أَيَّاماً وَ سَتُعْقَبُونَ مِنِّي جُثَّةً خَلَاءً سَاكِنَةً بَعْدَ حَرَاكٍ وَ صَامِتَةً بَعْدَ نُطْقٍ لِيَعِظْكُمْ هُدُوِّي وَ خُفُوتُ إِطْرَاقِي وَ سُكُونُ أَطْرَافِي، فَإِنَّهُ أَوْعَظُ لِلْمُعْتَبِرِينَ مِنَ الْمَنْطِقِ الْبَلِيغِ وَ الْقَوْلِ الْمَسْمُوعِ.(خطبه ۱۴۹)

✍️ صدیق قطبی

@seigh_63
پیچکی گمنام بودم زیر خاک
خاک شد در جوش و تابم چاک‌چاک
نورِ جان در رگ‌رگم دامن کشید
گوشِ هوشم نغمه‌های تر شنید
بر سرم تابید لطفِ آفتاب
پَر کشیدم با نسیم مُستطاب
بر مشامم خورد بوی آشنا
پیچ‌پیچان گشت جانم در هوا
بوسه گشتم بر لب محزون ماه
آه از آن ابرو‌هلالِ کج‌کلاه!
رخنه کردم در درون خانه‌ها
ره‌ به‌ ره بوسه زدم بر شانه‌ها
در میان گیسوان دختران
گم شدم چون عطر و بوی مادران
مادر من هم شبی بیمار شد
جان پاکش جانبِ دلدار شد
رفت و جانم را هوای غم گرفت
درد هجران را -گمانم- کم گرفت!

  حسین مختاری

🔸۱۲ فروردین سالگرد سفرِ آخرت مادرم

@golhaymarefat
🌱 صورت و باطن🌱


"قومی گمان بردند که چون حضور قلب یافتند از صورتِ نماز مستغنی شدند، و گفتند: طلب الوسیلة بعد حصول المقصود قبیح.
بر زعم ایشان، خود راست گرفتیم که ایشان را حال تمام روی نمود، و ولایت و حضور دل؛ با این همه ترک ظاهر نماز، نقصان ایشان است.
این کمال حال که ترا حاصل شد رسول الله را صلی‌الله‌علیه حاصل شد یا نشد؟ ... اگر گوید آری حاصل شده بود، گوئیم پس چرا متابعت نمی‌کنی، چنین رسول کریمٍ بشیرٍ نذیرٍ بی‌نظیرْ السراج المنیر؟"

(مقالات شمس تبریزی، ص۱۴۰، تصحیح استاد محمدعلی موحد)

@golhaymarefat
♦️به مناسبت اول اردیبشهت ماه
روز سعدی


🔸علی رضاقلی


تصويرهای سعدی از نظام سياسی ايران در تجربه‌های ثبت شده تا آن زمان خيلی هولناك است- بی‌اخلاقی و تزويرِ صرف؛ و درنهايت سعدی دستگاه حكومتی را به «سوراخ كژدم» تشبيه می‌كند و می‌گويد:

ندانستی که بینی بند بر پای
چو در گوشَت نیامد پندِ مردم(؟)*
دگر ره چون نداری طاقتِ نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدُم

اين تعبير از طرف سعدی كه دستگاه حكومتی را چون «سوراخ كژدم» می‌داند فوق‌العاده قابل تأمّل است،‌ حكومتی كه از طرف اهل سنّت نيز بايد خليفه‌ی خدا يا خليفه‌ی رسول‌ خدا باشد و آراسته به هزاران صفت محبوب و دوست‌داشتنی، كارش در تاريخ يك كشور اسلامی به جایی كشيد كه يك مسلمان متعبّد و عارف كامل و اديب بی‌نظير و متكلمی كه به گفته‌ی خود حريفی در ميدان بلاغت ندارد، آن را به سوراخ كژدم تشبيه می‌كند و می‌گويد هر كس وارد اين عرصه می‌شود بايد طاقت نيش داشته باشد، چون اين دستگاهِ تأمين عدالت و امنيت و رفاه جامعه نيست بلكه «سوراخ كژدم» است،‌ با اينكه اعتقاد دارد و با صراحت مي‌گويد، رعيت برای اطاعت سلطان خلق نشده بلكه سلطان وظيفه دارد برای مردم آرامش و رحمت ايجاد كند.
درخصوص تلوّن طبع پادشاهان سخن او را در باب هشتم بيفزاييم كه: بر دوستی پادشاهان اعتماد نتوان كرد و بر آواز خوش كودكان كه آن به خيالی مبدّل شود و اين به خوابی متغيّر گردد. خيلی ظرافت و دقت در اين تعبير است كه «آن به خيالی مبدل شود» يعنی يك سوء ظن بي‌پايه می‌تواند تمام مبانی اعتماد ساخته و پرداخته شده را تغيير دهد. شاه عباس كبير چهار پسر خود را به همين سوء گمان كشت.

در هر صورت، تلوّن طبع پادشاه به معنی بي‌قانونی  بی‌رويه‌ای كه منجر به كاهش امنيت شود و اينكه دستگاه  حكومت تشبيه شود به «سوراخ كژدم» اينها واقعيت سياسی ايران را تا آن زمان بيان می‌كند.

منبع: رضاقلی علی، سوراخ کژدم (تحلیل تاریخی سعدی از رابطه سیاست و اقتصاد در ایران) شرحی بر گلستان، مجله اقتصاد و جامعه، ۱۳۸۸.
-----------------------------------------

* اگر بیت را بصورت سؤالی بخوانیم آن‌گاه معنی آن چنین خواهد بود:
آیا نمی‌دانستی که بند را در پای خود خواهی‌دید وقتی پندِ مردم در گوشَت اثر نمی‌کند؟
@golhaymarefat
شجریان
نوا
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم...

سعدی
شجریان
موسوی
(آلبوم نوا)
شجریان، نوا
سعدی تو کیستی که دراین حلقه‌ی کمند
چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم
Soog-(IRMP3.IR)
Hossein Alizadeh
قطعه‌ی سوگ
اثر ماندگار حسین علیزاده
#تسلیت# بندرعباس 😢
چشمه‌ها می‌جوشد و خوش می‌رود
سوی باغستانِ دلکش می‌رود

چشمه‌های روشن و پاک و زلال
در میان سبزه و گل چون خیال

گر از آن سرچشمه‌ها نوشیدی آب
از درونت سر برآرَد آفتاب

آفتابا سر مکش از جانِ ما
گرم کن در آتشِ خود نان ما

آفتابی هست آن سوی فلک
که از او افزون شود جانِ مَلَک

چشمه‌ای هم هست بیرون از جَهات
روح‌بخش و دل‌نواز و پاک‌ذات

تشنه‌جوی و دوست‌روی و دلنشان
نور‌پاش و نغمه‌خوان و  خوش‌دهان

خوش دهانم! روی از من برمتاب
روی تو روشن‌تر از صد آفتاب

آفتاب و چشمه‌ام چشمان توست
خَمرِ جانم از لب و دندان توست

از لب و دندان چه گویم، آه آه!
آن نه دندان، آن نه لب، خود ماهِ ماه

  حسین مختاری

@golhaymarefat
سخن گفتن دشوار است؛ گرچه سخن بسیار است. آن روز شوری در من بود که رهایم نمی‌کرد، شادی می‌آمد، در برابرم می‌ایستاد، سماع می‌کرد. من بی‌خبر از همه جا. بیرون می‌رفتم. غوغایی در من سر بر می‌داشت. چمبره می‌زدم، و ناگهان می‌جهیدم؛ مثل مار سیاه زنگی که برای گرفتن پرنده به هوا می‌پرد. باران بر سرم فرو می‌ریخت. از سماع می‌گذشتم. فرو می‌رفتم. موج در موج، خروشان، کبود. به اعماق می‌رسیدم. دریا در من رخنه می‌کرد. نهنگان را می‌دیدم- در خلسه فرو رفته. خورشید از آن بالا فرو می‌‌تابید. گرمم می‌کرد. یکی در من نعره می‌کشید. در من می‌خروشید. با من یکی می‌شد.

اکنون آن رفت. پرنده در مار زنگی بیدار شده است. مار پوست انداخته و رفته است. پرنده در میان پوست خوابیده است و شب‌ها برای جوجه‌هایش قصه‌ از ماری می‌گوید که شکارهایش را در هوا می‌گرفت. ماری که می‌خواست پرنده باشد ولی ماهیی شد و به دل دریا رفت.

شادی مثل ماری که از پوست خود بیرون آید... چه می‌گویم؟ کدام ماهی؟ کدام مار؟ نهنگی بود که همه را در خود فرو برد. سال‌هاست که فرو می‌روند. چونان گنج قارون که در اعماق زمین فرو می‌رود.
@golhaymarefat
درّه‌های زندگی

بیرون آمدن از درّه‌ها را کارِ خُردی مدان. دره‌‌های پست چنان جاذبه‌ای دارند که می‌توانند آدمی را هزار سال در خود نگه دارند. شاید بگویی: این کدام دره است و چه جاذبه و جذّابیتی دارد که می‌تواند ما را اسیر خود کند چنان‌که در مخیله‌مان نیز نگنجد؟
نزدیک‌ترین و عمیق‌ترین درّه، درّه‌ی ذهن است! درّه‌ای با هزارتوهای سرگیجه‌آور و پُر از درختان اساطیری و منظره‌های مِه‌آلود و هوش‌رُبا. از نقطه‌نقطه‌اش عطر و بوهای غریب و کرخت‌کننده و رخوت‌آوری متصاعد می‌شود و اگر هزار چشم بیدار هم داشته باشی خواب را بر جانت آوار می‌کند.
بگریز از این دره‌های کِشنده به خود! دور شو از این جاده‌های سراشیب با آب‌کَندهای بی‌شمار و دام‌های پهناورش.
اگر هم دام باید، دامِ او. برای درآمدن به دام او، به دام عشق، از این دام‌های حقیرِ دست و پاگیر آزاد شو. او را دامی‌ست محشتم، و تو را می‌خوانَد که به دام من درآ، تو را چون منی صید باید کرد. بال‌هایت را بگشا و بگذار هوای او بردارد و به آسمان‌هایت ببرَد.
بگریز از این درّه‌های دلگیر. از این ذهن هرزه‌گردِ هرجایی. بشارت باد تو را، آن‌گاه که از این زندانِ تو بر تو رها گشتی راهِ خانه را در پیش خواهی گرفت.

@golhaymarefat
گل های معرفت
درّه‌های زندگی بیرون آمدن از درّه‌ها را کارِ خُردی مدان. دره‌‌های پست چنان جاذبه‌ای دارند که می‌توانند آدمی را هزار سال در خود نگه دارند. شاید بگویی: این کدام دره است و چه جاذبه و جذّابیتی دارد که می‌تواند ما را اسیر خود کند چنان‌که در مخیله‌مان نیز نگنجد؟…
وقتی که از درّه‌ها بیرون آمدی به یک بیشه می‌رسی. بیشه‌ای جلیل، دوست داشتنی، رفته تا آن سوی افق، با درختانی سر بر هم داده و دست‌ها به درون ابرها برده.
می‌ایستی و تماشا می‌کنی. سکوتی عمیق و عظیم حکم‌فرماست. و همین سکوتِ سنگین خشیّت‌افزاست. نه می‌توانی به درون آن درآیی و نه فرصت این پا و آن پا کردن داری. اما احساس می‌کنی که نیرویی عجیب تو را به درون بیشه فرا می‌خواند. می‌دانی که اگر داخل شوی دیگر بازگشتی در کار نیست. اما چه باک! یک روز به سر بردن در سایه‌سار چنین بیشه‌ای بهتر است از هزار سال پرسه زدن در بیغوله‌های دلگیر و ملال‌آور. بیغوله‌هایی که بوی خون می‌دهند. بیغوله‌هایی که هزاران خانه را با ساکنانش در زیر خود مدفون ساخته‌اند. بیغوله‌های وحشت و جنایت. حاصلِ تمدنی که بر روی سکس و طلا خوابیده است. آنجا که شب و روز فریاد گریه‌ی کودکان، از شدت گرسنگی و بی‌پناهی، به عیّوق می‌رسد. آنجا که دیگر ستم بر مظلومان هیچ وجدانی را قلقک نمی‌دهد.

اینک در آستانه‌ی بیشه ایستاده‌ای و تماشا می‌کنی. برای ورود بدان راه‌های بی‌شماری هست. از نزدیکترین مدخل وارد می‌شوی. از همان قدم اول چنان می‌نماید که به بهشت در آمده‌ای. بویی دل‌انگیز به استقبالت آمده است؛ از آن گونه بوهایی که چون به مشام روح می‌رسند آدمی را مستِ مست می‌کنند.
خرامان خرامان پیش می‌روی. مسحور مناظر خیره‌کننده شده‌ای. اما ناگهان می‌ایستی و موی بر تنت راست می‌شود. هیچ می‌دانی به کجا آمده‌ای؟ این سکوت را می‌شنوی؟ می‌دانی چه می‌گوید این سکوت؟ می‌گوید: نیک بنگر، ببین که در هر مَکمَنی چه شمشیرهایی آهخته است و بر بالای هر درختی چه سرهایی آویخته! از بیشه‌ی عشق نمی‌توان آسوده‌خاطر گذشت.
به سکوت گوش می‌کنی، پاهایت به لرزه می‌افتند. صدای غرّش شیر می‌آید؟
آری این صدای غرش شیر سیاه عشق است. شیری قوی‌پنجه که فاش می‌گوید: هر که از جان گذرد، بگذرد از بیشه‌ی ما*
-------------------------------
* مصراعی از این غزل معروف ادیب نیشابوری:

همچو فرهاد بُوَد کوه‌کَنی پیشه‌ی ما 
کوهِ ما سینه‌ی ما، ناخنِ ما تیشه‌ی ما

شورِ شیرین ز بس آراست رهِ جلوه‌گری
همه فرهاد تراود ز رگ و ریشه‌ی ما

بهرِ یک جرعه‌ی می منّت ساقی نکشیم
اشک ما باده‌ی ما، دیده‌ی ما شیشه‌ی ما

عشق شیریست قوی پنجه و می‌گوید فاش
هرکه از جان گذرد، بگذرد از بیشه‌ی ما
@golhaymarefat
هنرِ گم شدن

انسانِ خودآگاه ناگزیر از گم شدن است. انسانِ گم شده، سِیلان و ویلان، می‌دود تا کسی پیدایش کند، کسی که از او به او  آشناتر و نزدیک‌تر است.
نکته‌ای که در اینجا باید به آن التفات داشت این است که گم شدن هنر است. و بدیهی است که یادگیری هر هنری مستلزم فراهم کردن اسباب و مقدّمات آن هنر است. از جمله‌ی لوازم هنرِ گم شدن شناخت دقیق خود و موقعیتی است که انسان در آن قرار دارد. آدمی زمانی می‌تواند چیزی از دست بهِلَد که آن را خوب فهمیده و شناخته باشد. وگرنه رها کردن چیزی یا بی‌التفاتی به چیزی که هیچ شناختی از آن نداریم هنر نیست. از خود بیرون خزیدن و دور شدن از خودی‌ها بدون شناخت صحیح و دقیق خویشتن ممکن نیست.
باید غبطه خورد به حال کسانی که از خود بیرون می‌آیند  و در آغوش خدا/دوست گم می‌شوند. خود را  گم می‌کنند تا در جانِ جهان پیدا شوند.
شمس تبریز می‌گفت:
من کو؟
مرا خبر نیست.
اگر مرا بینی سلام برسان
.
(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص ۶۷۱)

همین سخن را مولانا نیز در یکی از غزل‌های خود چنین بازگو می‌کند:
گم شده‌ام من ز خویش گر تو بیابی مرا
زود سلامش رسان گو که خوشی خوشتری

(دیوان شمس تبریزی)

آن که هنر گم‌شدن را بدرستی نیاموخته است بسا که سر از "استیصال" درآورَد؛ استیصال در لغت به معنی از بیخ کَنده شدن است. بوته یا نهالی را تصور کن که از ریشه در آمده است؛ با هر بادی به سویی می‌افتد. و چون به جایی بند نیست آرام و قراريش نیست.
انسانِ گم شده‌ای که هنرورانه به آن مقام نرسیده است عاقبت به دهشت و تنهایی می‌رسد، به تنهایی مطلق. شاید در جهانِ انسانی هیچ دردی به شدت و آزارندگی درد تنهایی و درماندگی نباشد. گم ‌شدن بی‌هنرانه سر از تنهایی در می‌آورد حال آنکه گم‌شدن هنرمندانه به مقام حیرت و حیرانی راه می‌یابد.
مقام گمشدگی مقام امن و امان و آسایش است و از جانب فرد هیچ آزار و آسیبی به کس نمی‌رسد چرا که  مایه‌ی اصلی آزار رسانی خودی و انانیّت است که در شخص گم‌شده بکلّی از میان رفته و او به شفاخانه‌ی عالَم رسیده است.

در توضیح و تعریفی که اجمالاً از مقام گم‌شدگی ارائه گردید به این نتیجه می‌رسیم که گم‌شدن نه تنها به بیراهه رفتن و از راه درستی و راستی بیرون افتادن نیست بلکه یافتن راه درست زیستن و مهر ورزیدن و دل‌آگاهی و صلح با تمام خلق جهان است. آن که به مقام رَستگی و فراغت از خودی‌ها صعود کرده باشد نگران منافع خُرد و حقیر و خواهش‌های نفسانی نیز نخواهد بود. مولانا می‌گفت کسی که از شرّ دشمنِ نفس رَسته باشد نباید بر خود بلرزد، چرا که دیگران بر او خواهند لرزید:
ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند
به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست

(دیوان شمس تبریزی)
@golhaymarefat
ﮔﻔﺖ ﭘﯿﻐﺎﻣﺒﺮ ﮐﻪ "ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﮔﺮﻭﻩ
ﺭﺣﻢ ﺁﺭﯾﺪ، ﺍﺭ ﺯ ﺳﻨﮕﯿﺪ ﻭ ﺯ ﮐﻮﻩ:

ﺁن که ﺍﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ عزیزی ﺧﻮﺍﺭ ﺷﺪ
ﻭﺁﻥ ﺗﻮﺍﻧﮕﺮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﯽﺩﯾﻨﺎﺭ ﺷﺪ

ﻭﺁﻥ ﺳﻮﻡ ﺁﻥ ﻋﺎﻟِﻤﯽ کاﻧﺪﺭ ﺟﻬﺎﻥ
مُبتلا ﮔﺮﺩﺩ ﻣﯿﺎﻥِ ﺍﺑﻠﻬﺎﻥ"

زآن که ﺍﺯ ﻋﺰّﺕ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﺁﻣﺪﻥ
همچو ﻗﻄﻊِ ﻋﻀﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﺯ ﺑﺪﻥ

(دفتر پنجم مثنوی معنوی، تصحیح استاد محمدعلی موحد)
@golhaymarefat
در کرانه‌های آگاهی

در کرانه‌های آگاهی آهوان خوش خط و خالی می‌چرند که به بوی علفی وحشی یا به بوی غزالان زیبا و رَموک  دلبرانه جَست می‌زنند و خود را از چراگاهی به مرغزاری می‌رسانند.
در کرانه‌های آگاهی آهنگ‌ها و نواهایی پنهان‌اند که به نوازش نسیمی دلنواز یا به بهانه‌ی جیک‌جیک پرنده‌ای خوش‌آواز سر بر می‌دارند و تو را به هزار سال پیش می‌برند؛ به آنجا که رودکی، سرودانداز، چنگ بر‌می‌گرفت و در پرده‌ی جامه‌دران آهنگی حزین می‌نواخت.
در کرانه‌های آگاهی غزل‌های ناسروده‌ی بسیاری‌ هست که چون مستور‌ان و پردگیانِ نازنین رخساره به کس ننموده‌اند و به خلوت خود خو گرفته‌اند. از آن گونه غزل‌هایی که عاشق‌ترین شاعرِ بادیه‌نشین برای محبوب کاروانیِ خود می‌سروده است.

در کرانه‌های آگاهی رنج‌های جان‌فرسای بسیاری را می‌شناسم که بیان از توصیف‌شان ناتوان است. رنج‌هایی لطیف که تنها با جان‌های دردآگاه و روح‌های فراق‌چشیده مأنوس‌اند. رنج‌هایی که تنها با عمیق‌ترین و پنهانی‌ترین تارهای وجودی و احساسی ما آشنا هستند. و تنها زخمه بر تارهای نامرئیِ هستی ما می‌نوازند.
دریغا که در کرانه‌های آگاهیِ ما تجربه‌های نازیسته‌ی بسیاری چهره پنهان کرده‌اند و چشم به راه‌اند تا واقعه‌ای نادر دست بر رگِ پنهان جان‌شان بگذارد و مهار این قطارِ رفته به آن سوی کرانه‌ها را به سوی حیاتِ تپنده‌ی تجربت‌آموز بکشاند.
خوشا آنان که مهمیزی دارند برای راندن باشندگانِ پنهان در کرانه‌های آگاهی به میانه‌ی میدان معرکه‌ی حیات!
@golhaymarefat
رنج‌های وجودی

رنج‌های وجودی از آن نوع رنج‌هایی نیستند که با یک سردی بیایند و با یک گرمی بروند. رنج‌های وجودی در لایه‌های عمیق وجود ما لانه‌ دارند و هیچ دستی توان بیرون راندن‌شان را ندارد.
کدام دستی را آن توان و حذاقت هست که بر دردها و زخم‌های ناسورِ فراق مرهم نهد یا اندکی از سوز و غلیان‌شان بکاهد؟
درد غربت و غریبی هم از دردهای وجودی است که شانه‌ به شانه‌ی درد فراق می‌رود. انسان بطور کلی در این جهان غریب است و تلاش او برای از یاد بردن آن ابتر می‌ماند. تلاشی که جز به متلاشی شدنش نخواهد انجامید.
مولانا در بیتی از هر دوی اینها- درد فراق و درد غربت- این گونه شِکوه سر می‌دهد:
ما غریبان فراقیم ای شهان
بشنوید از ما اِلَی اللهِ المَآب

(دیوان شمس، غزل ۳۰۴)

از این‌ها که بگذریم ما در جهان رازآلوده‌ای به سر می‌بریم، و همین رازآلودگی احساس هراس و ناامنی مبهمی به جان‌مان می‌افکند- علی‌رغم ترقی‌های چشمگیری که بشر در فنّاوری داشته و راز زدایی‌هایی که از طبیعت و کیهان شده‌است، هنوز رازهای ناگشوده‌ی بسیاری باقی مانده است، و بسا که به قول حافظ این معما برای همیشه ناگشوده بماند؛ شاعر شیراز ما را توصیه به طرب و شادی می‌کند و می‌گوید کمتر به پر و پای راز دهر بپیچیم:

حَدیث از مُطرب و مِی گو و رازِ دَهر کمتر جو
که کس نَگشود و نَگشاید به حکمت این مُعمّا را


دنیا جای امن و آسایش نیست، هر آن ممکن است طعمه‌ی بلاهای طبیعی گردیم؛ از سیل و صاعقه گرفته تا بیماری‌های صعب‌العلاج.
خیام در رباعی‌هایش با ما از همین دردهای وجودی سخن می‌گوید:
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی


یکی از دردهای وجودی آدمی تنهایی اوست. تنها آمده است و تنها خواهد رفت. اما چرا باید راه قیامت را به تنهایی پیمود؟ این سؤالی است بی‌پاسخ که شهریار در یکی از مشهورترین غزل‌هایش که در آن از دردها و زخم‌هایش شِکوه‌ها سر داده است، مطرح می‌کند:
شهریارا بی‌حبیب خود نمی‌کردی سفر
این سفر راه قیامت می‌روی، تنها چرا
؟!

این تنهایی دردآلود که چنگ بر جان آدمی می‌اندازد شب‌ها، به دور از هیاهوهای روز، بیشتر جلوه می‌کند. اینجاست که به خود می‌نگری و می‌گویی تو کیستی؟ تو در برابر این همه عظمت هیچ نیستی!
اما اگر من نباشد، اگر منِ خودآگاه نباشد، پس این همه ستاره‌ها و کهکشان‌ها و جهان‌های بی‌شمار که‌ را خواهد‌بود؟
پیداست که این پرسش اندیشه‌سوز و تأمل برانگیز فکر و ذکر حکیمان و معنویان جهان را دائم به خود مشغول می‌کرده است، از جمله مولانای بزرگ را:

گر نخواهد زیست جان بی این بَدن
پس فلک ایوانِ کی خواهد بُدن؟
گر نخواهد بی بدن جانِ تو زیست
فِی السَّماءِ رِزقُکُم روزیّ کیست
؟
(مثنوی معنوی، دفتر پنجم)

اگر قرار نیست جان بعد از مرگِ تن ادامه‌ی حیات دهد پس در این صورت افلاک و آسمان‌ها جایگاه و نُزهتگاه چه کسی یا کسانی خواهد بود؟ مگر در قرآن نمی‌خوانیم: "وَ فِي‌ السَّمَاءِ رِزْقُکُمْ‌ وَ مَا تُوعَدُونَ‌
الذاریات/۲۲
( رزق و روزی شما و آنچه به شما وعده داده شده، در آسمان است.)
@golhaymarefat
2025/05/29 02:38:37
Back to Top
HTML Embed Code: