Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
355969 - Telegram Web
Telegram Web
زندگی از لذت غیب و حضور
بست نقش این جهان نزد و دور

آنچنان تار نفس از هم گسیخت
رنگ حیرت خانهٔ ایام ریخت

هر کجا از ذوق و شوق خود گری
نعرهٔ «من دیگرم ، تو دیگری»

ماه و اختر را خرام آموختند
صد چراغ اندر فضا افروختند

بر سپهر نیلگون زد آفتاب
خیمهٔ زر بفت با سیمین طناب

از افق صبح نخستین سر کشید
عالم نو زاده را در بر کشید

ملک آدم خاکدانی بود و بس
دشت او بی کاروانی بود و بس

نی به کوهی آب جوئی در ستیز
نی به صحرائی سحابی ریزریز

نی سرود طایران در شاخسار
نی رم آهو میان مرغزار

بی تجلی های جان بحر و برش
دود پیچان طیلسان پیکرش

سبزه باد فرودین نادیده ئی
اندر اعماق زمین خوابیده ئی

طعنه ئی زد چرخ نیلی بر زمین
روزگار کس ندیدم این چنین

چون تو در پهنای من کوری کجا
جز به قندیلم ترا نوری کجا

خاک اگر الوند شد جز خاک نیست
روشن و پاینده چون افلاک نیست

یا بزی با ساز و برگ دلبری
یا بمیر از ننگ و عار کمتری

شد زمین از طعنهٔ گردون خجل
نا امید و دل گران و مضمحل

پیش حق از درد بی نوری تپید
تا ندائی ز آنسوی گردون رسید

ای امینی از امانت بی خبر
غم مخور اندر ضمیر خود نگر

روز ها روشن ز غوغای حیات
نی از آن نوری که بینی در جهات

نور صبح از آفتاب داغ دار
نور جان پاک از غبار روزگار

نور جان بی جاده ها اندر سفر
از شعاع مهر و مه سیار تر

شسته ئی از لوح جان نقش امید
نور جان از خاک تو آید پدید

عقل آدم بر جهان شبخون زند
عشق او بر لامکان شبخون زند

راه دان اندیشهٔ او بی دلیل
چشم او بیدار تر از جبرئیل

خاک و در پرواز مانند ملک
یک رباط کهنه در راهش فلک

می خلد اندر وجود آسمان
مثل نوک سوزن اندر پرنیان

داغها شوید ز دامان وجود
بی نگاه او جهان کور و کبود

گرچه کم تسبیح و خونریز است او
روزگاران را چو مهمیز است او

چشم او روشن شود از کائنات
تا ببیند ذات را اندر صفات

«هر که عاشق شد جمال ذات را
اوست سید جمله موجودات را»

#علامه -محمد -اقبال -لاهوری
من بلبل آن گلم که در گلشن راز ...

پژمرده شد و
مِنت شبنم نکشید ...

#طالب_آملی
من دلق گرو کردم عریان خراباتم
خوردم همه رخت خود مهمان خراباتم

ای مطرب زیبارو دستی بزن و برگو
تو آن مناجاتی من آن خراباتم

خواهی که مرا بینی ای بسته نقش تن
جان را نتوان دیدن من جان خراباتم

نی مرد شکم خوارم نی درد شکم دارم
زین مایده بیزارم بر خوان خراباتم

من همدم سلطانم حقا که سلیمانم
کلی همه ایمانم ایمان خراباتم

با عشق در این پستی کردم طرب و مستی
گفتم چه کسی گفتا سلطان خراباتم

هر جا که همی‌باشم همکاسه اوباشم
هر گوشه که می گردم گردان خراباتم

گویی بنما معنی برهان چنین دعوی
روشنتر از این برهان برهان خراباتم

گر رفت زر و سیمم با سینه سیمینم
ور بی‌سر و سامانم سامان خراباتم

ای ساقی جان جانی شمع دل ویرانی
ویران دلم را بین ویران خراباتم

گویی که تو را شیطان افکند در این ویران
خوبی ملک دارد شیطان خراباتم

هر گه که خمش باشم من خم خراباتم
هر گه که سخن گویم دربان خراباتم

حضرت مولانا
👍1
از دل سوزان من هرگز نشد آگاه کس
بر مزار بی‌کسان گویا چراغم کرده‌اند

#مولوی_محمدباقر_آگاه
تا باد صبا پرده ز رخسار وی انداخت
دل رفت به جایی که عرب رفت و نی انداخت

#دهخدا
ْْ
به صد جان می‌خرم گردی که خیزد از سر راهت
ندارم قدر خاک راه پیشت، قیمت من کو...؟!

#وحشی_بافقی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نگاه صائب تبریزی به طرز تازه ای که بلبل آمل در عرصه ی شعر فارسی ارائه نموده  و استقبال از بعض غزلیات او:

به  طرز تازه   قسم  یاد میکنم  صائب
که جای طالب آمل دراصفهان پیداست

طالب آمل گذشت و طبع ها افسرده شد
کزچه رو آن آتشین گفتار  در عالم نماند

هرکه چون صائب بطرز تازه دیرین آشناست
دم  به  ذوق   عندلیب   باغ   آمل    می زند

برنیامد شور صائب  از  شکر زار  سخن
تازبان طوطی خوش حرف آمل بسته اند

ز طرز تازه  صائب ، داغ  داری  نکته سنجان  را
عجب دارم کز آمل چون تو خوش گفتار برخیزد

عمرها رفت  و  صبا از تازگیهای سخن
گل  ز خاک طالب آمل به دامن می برد

این جواب آن غزل،صائب که طالب گفته است
بعد از این از خاک  معشوقانه  خیزد   گَرد  ما

جواب  آن  غزل  طالب  است این صائب
کزوست  روی سخن گستران ایران سرخ
ْْ
پختگان سوزند و جام وصل خامان را رسد
پس به این تقدیر در بزم جهان، خامی خوش است...

#میرمعزالدین‌محمدخطاط‌کاشانی
سرمایۀ عیش جاودانی غم تو
بهتر ز هزار شادمانی غم تو
گفتی که چنین واله و شیدات که کرد؟
دانی غم تو، وگر ندانی غم تو

#میرزاعبدالرحیم_خانخانان
زدست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد

بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد

#بابا_طاهر
آدم‌هآ به فَراموشی مُحتاج‌ترند تا به خاطره.
آدم‌ها از خاطرات، خَنجر می‌سازند و بآ خنجرِ خاطره خط می‌اندازند روی همه‌چیزِ زندگی.
زندگی خجالت می‌کشد که از ذِهن بیرون بیاید، بس‌ که تن‌ و بدن و سر و صورتش خط‌خطی خاطرات است.
گآهی خاطره، خطرناک‌ترین چیزِ جهان است…


#سیمین_دانشور
در عالم عشق تا دلم سلطان گشت
آزاد ز کفر و فارغ از ایمان گشت

اندر ره خود مشکل خود خود دیدم
از خود چو برون شدم رهم آسان گشت


#مهستی_گنجوی
 
رنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بی خبر؟
ای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی...

#غزل_مولانا


والاترین رنج از نگاه مولانا:
آیا رنجی بزرگ تر از نادانی و جهالت نسبت به حقیقت وجود دارد؟؟؟

دعایی زیبا: خداوندا هیچ کس را دچار کوردلی نکن!
       بی‌گلِ رویت نداردرونقی ،بستان ما
بی حضورت، هیچ نوری نیست، در ایوان ما

    گر به سامانِ سر کویش رسی، ای باد صبح
  عرضه داری شرح حالِ بی سرو سامان ما

  دوستان، گویند دل را صبر فرمایید صبر 
  چون کنیم ای دوستان، دل نیست در فرمان ما؟

          #سلمان ساوجی
به حیلت تو خواهی که در را ببندی
بنالی چو رنجور و سر را ببندی

چو رنجور والله که آن زور داری
که بر چرخ آیی قمر را ببندی

گر آن روی چون مه به گردون نمایی
به صبح جمالت سحر را ببندی

غلام صبوحم ولی خصم صبحم
که از بهر رفتن کمر را ببندی

اگر گاو آرند پیشت سفیهان
به یک نکته صد گاو و خر را ببندی

به یک غمزه آهوان دو چشمت
چو روبه کنی شیر نر را ببندی

زمستان هجر آمد و ترسم آنست
که سیلاب این چشم تر را ببندی

وگر همچو خورشید ناگه بتابی
بدین آب هر رهگذر را ببندی

خموشم ولیکن روا نیست جانا
که از حال زارم نظر را ببندی

مولانا ۳۱۲۳

واقعا تواناییهای بشری خیلی خیلی بالاتر و بزرگتر از چیزی هستن‌که خودش فکر میکنه
زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد

گفتیم که عقل از همه کاری به درآید
بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد

....
سعدی
وه که دامن می‌کشد آن سرو ناز از من هنوز
ریخت خونم را و دارد احتراز از من هنوز

ناز بر من کن که نازت می‌کشم تا زنده‌ام
نیم جانی هست و می‌آید نیاز ازمن هنوز

آنچنان جانبازیی کردم به راه او که خلق
سالها بگذشت و می‌گویند باز از من هنوز

سوختم سد بار پیش او سراپا همچو شمع
پرسد اکنون باعث سوز و گداز از من هنوز

همچو وحشی گه به تیغم می‌نوازد گه به تیر
مرحمت نگرفته باز آن دلنواز از من هنوز


وحشی بافقی ۲۳۲
میان تیرگی خواب و نور بیداری
چنان نمود مرا دوش در شب تاری

که خوب طلعتی از ساکنان حضرت قدس
که جمله محض خرد بود و نور هشیاری

تنش چو روی مقدس بری ز کسوت جسم
چو عقل و جان گهردار، وز غرض عاری

مرا ستایش بسیار کرد و گفت:« ای آن
که در جحیم طبیعت چنین گرفتاری

شکفته گلبن جوزا برای عشرت تست
تو سر به گلخن گیتی چرا فرود آری

سریر هفت فلک تخت تست اگرچه کنون
ز دست طبع، گرفتار چار دیواری

کمال جان چو بهایم ز خواب و خور مطلب
که آفریده تو زین‌سان نه بهر این کاری

بدی مکن که درین کشت زار زود زوال
به داس دهر همان بدروی که می‌کاری

پی مراد چه پویی به عالمی که درو
چو دفع رنج کنی جمله راحت انگاری؟!

حقیقت این شکم از آزپر نخواهد شد
اگر به ملک همه عالمش بینباری

گرفتمست که رسیدی بدانچ می‌طلبی
ولی چه سود ازان، چون بجاش بگذاری؟!

شب جوانیت ای دوست چون سپیده دمید
تو مست، خفته و آگه نه‌ای ز بیداری


مولانا ۳۱۰۷
منم از عشق سرگردان بمانده
چو مستی واله و حیران بمانده

امید از جان شیرین بر گرفته
جدا از صحبت یاران بمانده

سر و سامان فدای عشق کرده
بدین سان بی سر و سامان بمانده

ز همدستی جمعی تنگ‌چشمان
چو گنج اندر زمین پنهان بمانده

ز ننگ صحبت مشتی گدا طبع
به کنجی در چو زر در کان بمانده

ز عشق خوبرویان همچو عطار
خرد گم کرده سرگردان بمانده

عطار  ۷۲۹
2025/07/12 09:50:24
Back to Top
HTML Embed Code: