Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
360098 - Telegram Web
Telegram Web
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺🍃


آتش زدی به جان و دل بی‌قرار من
آیا دلت نسوخت به حال نزار من؟

گاهی رقیبِ سنگ‌دلم را نظاره کن
با سنگ او مگر بشناسی عیارِ من

چون فرش پیشِ پای تو بودم تمامِ عمر
چشمت ولی نخورد به نقش و نگارِ من

حسین دهلوی
ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی
حق را به روزگار تو با ما عنایتی

گفتم نهایتی بود این درد عشق را
هر بامداد می‌کند از نو بدایتی

معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست
با تو مجال آن که بگویم حکایتی

چندان که بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و عشق را نه پدید است غایتی

فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی

ز ابنای روزگار به خوبی ممیزی
چون در میان لشکر منصور رایتی

عیبت نمی‌کنم که خداوند امر و نهی
شاید که بنده‌ای بکشد بی جنایتی

زان گه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی

من در پناه لطف تو خواهم گریختن
فردا که هر کسی رود اندر حمایتی

درمانده‌ام که از تو شکایت کجا برم
هم با تو گر ز دست تو دارم شکایتی

سعدی نهفته چند بماند حدیث عشق
این ریش اندرون بکند هم سرایتی

#سعدی
ای راحت روانم، دور از تو ناتوانم
باری، بیا که جان را در پای تو فشانم

بگذار تا بمیرم در آرزوی رویت
بی روی خوبت آخر تا چند زنده مانم؟

گیرم که من نگویم لطف تو خود نگوید:
کین خسته چند نالد هر شب بر آستانم؟


#عراقی
اگر بی‌تابی من خاطرت را می‌کند محزون 
غمت را مثل تیری از دل خون می‌کشم بیرون

تو هم شادابی‌ام را دیدی و هرگز نفهمیدی
که چون نیلوفری گل کرده‌ام در برکه‌ای از خون

در آغوش «وداعم» با تو و هر«بوسه‌ای» امشب
هجوم تلخی «معنا»ست بر شیرینی «مضمون»

کمر خم کرد هرکس برد بار عشق را بر دوش
«جوان»شد پیر،«گل»شد سربه‌زانو،«بید»شد مجنون

هدر شد مستی‌ام در یاد دیروز و غم فردا
بنوش از بادە‌ی اکنون، خوشا اکنون، خوشا اکنون

فاضل_نظری
🌿❣️


اگر تو محرم عشقی مگوی اسرارش
چو جان خویش ز خلق جهان نگهدارش

ز سر عشق خبر دار نیست هر عاشق
حدیث عشق ز منصور پرس و از دارش




#حسین‌خوارزمی

‌    ‌‌💕🍃
در دل بی‌خبران جز غم عالم غم نیست

در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست



خاک عالم که سرشتند غرض عشق تو بود

هر که خاک ره عشق تو نشد آدم نیست

#هلالی_جغتایی
گفتم که با تو خواهم روزی روم به گلشن
گفتا که شرم بادت از روی گل فروشم

تا ز اقتضای مستی دامان او بگیرم
گاهی قدح به دستم، گاهی سبو به دوشم

دانی چرا سر و جان از من نمی‌ستاند
تا در رهش بپویم، تا در پیش بکوشم


#فروغی_بسطامی
🌺🌿


سر ز بالین به چه امید بر آرم سحری
که در آن روز نبینم رخت ای رشک پری

آه از آن شب که نگیری خبر از من در خواب
وای از آن روز که من از تو نگیرم خبری

عهد کرده است که از صحبت دونان گذرد
دیر تر میگذر ای عمر که خوش میگذری

شهر عشق است و جنون از همه جا مقصد ما
خیز اگر با من و دل راهزنا همسفری

می شد ای کاش که یک لحظه نباشم بی تو
یا شدی کاش دلم شاد به روی دگری

وای بر من که به سودای تو ای ماه مرا
نیست جز آه و دگر نیست در آن هم اثری

من اگر دل به تو دادم تو ز من دل بردی
گرگناهی است محبت تو گنه کارتری

به خدایی که تو را بردن دل داده به یاد
قسمت می دهم ای مه که ز یادم نبری

خوب شد باز شدی عاشق و شوریده عماد
ننهی باز به بالین سر بی درد سری

عماد -خراسانی
می کند باد صبا هر روز پیش از آفتاب
مصحف خلق ترا از بوی گل تفسیرها

نه همین مجنون نظر بندست در دامان دشت
عشق در هر گوشه در زنجیر دارد شیرها

#صائب_تبریزی
🌿♥️


یارم چو قدح به دست گیرد
بازارِ بُتان شکست گیرد

هر کس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد؟

در بحر فِتاده‌ام چو ماهی
تا یار مرا به شَست گیرد

در پاش فِتاده‌ام به زاری
آیا بُوَد آن که دست گیرد؟

خُرَّم دلِ آن که همچو حافظ
جامی ز مِیِ اَلَست گیرد

#حافظ
-
چشمش به تیغ غمزه خون‌خوار خیره‌کش
شهری گرفت قوّت بیمار بنگرید

#سعدی
دعوت


تو را افسون چشمانم زِ رَه بُرده ست و می دانم
چرا بیهوده می گویی که دل چون آهنی دارم ...

نمی دانی ، نمیدانی، که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم ، بادهٔ مرد افکنی دارم ...

چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز آغوشم؟
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی ...

نمی ترسی ، نمی ترسی ، که بنویسند نامت را
به سنگ تیرهٔ گوری، شب غمناک خاموشی ...؟

بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فداي لحظه ای شادی ، کن این رویای هستی را ...

لبت را بر لبم بگذار کز این ، ساغر پُر مِی
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را ...

تو را افسون چشمانم ز ره برده است و می دانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار میسوزی ...

دروغ است این اگر ، پس آن دو چشم راز گویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی ...؟؟!


#فروغ_فرخزاد
.


دلم تا عشق‌باز آمد در او جز غم نمی‌بینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم

دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم

مرا رازی‌ست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم

قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم
تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم

خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم

نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم
چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم

کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم

#سعدی
در این زمانه‌ی بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم لحظه لحظه‌ی خود را
برای این همه ناباور خیال پرست؟

به شب نشینی خرچنگ‌های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست؟

رسیده‌ها چه غریب و نچیده می‌افتند
به پای هرزه علف‌های باغ کال پرست

رسیده‌ام به کمالی که جز انالحق نیست
کمال دار را برای من کمال پرست

هنوز زنده‌ام و زنده بودنم خاری است
به تنگ چشمی نامردم زوال پرست

محمد علی بهمنی
دریغا کز میان ای یار رفتی
به درد و حسرت بسیار رفتی

بسی زنهار گفتی لابه کردی
چه سود از حکم بی‌زنهار رفتی

به هر سو چاره جستی حیله کردی
ندیده چاره و ناچار رفتی

کنار پرگل و روی چو ماهت
چه شد چون در زمین خوار رفتی

ز حلقه دوستان و همنشینان
میان خاک و مور و مار رفتی

چه شد آن نکته‌ها و آن سخن‌ها
چه شد عقلی که در اسرار رفتی

چه شد دستی که دست ما گرفتی
چه شد پایی که در گلزار رفتی

لطیف و خوب و مردم دار بودی
درون خاک مردم خوار رفتی

چه اندیشه که می‌کردی و ناگاه
به راه دور و ناهموار رفتی

فلک بگریست و مه را رو خراشید
در آن ساعت که زار زار رفتی

دلم خون شد چه پرسم من چه دانم
بگو باری عجب بیدار رفتی

چو رفتی صحبت پاکان گزیدی
و یا محروم و باانکار رفتی

جوابک‌های شیرینت کجا شد
خمش کردی و از گفتار رفتی

زهی داغ و زهی حسرت که ناگه
سفر کردی مسافروار رفتی

کجا رفتی که پیدا نیست گردت
زهی پرخون رهی کاین بار رفتی




#مولانای_جان
-
1👍1


🌙امشب  دمی باسعدی


مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست

چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم
که یاد می‌نکُند عهد آشیان ای دوست

گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت؟
به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست؟

دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست
بگو «بیار» که گویم «بگیر هان ای دوست»

تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود
هنوز مِهر تو باشد در استخوان ای دوست

جفا مکن که بزرگان به خرده‌ای ز رهی
چنین سبک ننشینند و سر گران ای دوست

به لطف اگر بخوری خون من روا باشد
به قهرم از نظر خویشتن مران ای دوست

مناسب لب لعلت حدیث بایستی
جواب تلخ بدیع است از آن دهان ای دوست

مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش
اگر مراد تو قتل ست وا رهان ای دوست

که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد
به دوستی که غلط می‌بَرد گمان ای دوست

که گر به جان رسد از دست دشمنانم کار
ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست

سعدی
📗دیوان اشعار
📖غزلیات
📜غزل شمارهٔ   ۱۰۴
نیست یک شادی که انجامش به غم پیوسته نیست
از لبِ خندان به جز خون در دهانِ پسته نیست

یک دلِ آسوده نتوان یافت در زیرِ فلک
در بساطِ آسیا یک دانه‌ی نشکسته نیست...

#صائب_تبریزی

.

الا ای حضرت معشوق منوّر کن جهانم را
کدامین چشم میفهمد به جز چشمت زبانم را

به بوی گلبن وصلت به سَر مستانه می آیم
که درد اشتیاق تو بُریده تابِ جانم را...




#راحم_تبریزی
🌺🍂
🌺

ما را همه شب نمی‌برد خواب
ای خفته روزگار دریاب

در بادیه تشنگان بمردند
وز حله به کوفه می‌رود آب

#سعدی
2025/07/10 03:59:42
Back to Top
HTML Embed Code: