🌿🌿
گفتمش سیر ببینم ، مگر از دل برود
آن چنان پای گرفتهست که مشکل برود
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود
اشک حسرت به سر انگشت فرو میگیرم
که اگر راه دهم ، قافله بر گل برود
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود
سهل بود آن که به شمشیر عتابم میکشت
قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود
نه عجب گر برود قاعده صبر و شکیب
پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
گر همه عمر ندادهست کسی دل به خیال
چون بیاید به سر راه تو بیدل برود
روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری
پرده بردار که هوش از تن عاقل برود
سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود
قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر
مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود
#حضرت_سعدی
گفتمش سیر ببینم ، مگر از دل برود
آن چنان پای گرفتهست که مشکل برود
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود
اشک حسرت به سر انگشت فرو میگیرم
که اگر راه دهم ، قافله بر گل برود
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود
سهل بود آن که به شمشیر عتابم میکشت
قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود
نه عجب گر برود قاعده صبر و شکیب
پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
گر همه عمر ندادهست کسی دل به خیال
چون بیاید به سر راه تو بیدل برود
روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری
پرده بردار که هوش از تن عاقل برود
سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود
قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر
مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود
#حضرت_سعدی
در قدح عکس تو، یا گُل در گلاب افتاده است؟
مهر در آیینه یا آتش در آب افتاده است؟
بادهٔ روشن، دمی از دست ساقی دور نیست
ماه امشب همنشین با آفتاب افتاده است
خفته از مستی به دامان ترم آن لالهروی
برق از گرمی در آغوشِ سحاب افتاده است
در هوای مردمی از کید مردم سوختیم
در دل ما آتش از موج سراب افتاده است
طی نگشته روزگار کودکی، پیری رسید
از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده است
نیست شبنم اینکه بینی در چمن، کز اشتیاق
پیش لبهایت دهان غنچه آب افتاده است
آسمان در حیرت از بالانشینیهای ماست
بحر در اندیشه از کارِ حباب افتاده است
گوشهٔ عزلت بُوَد سرمنزل عزّت، رهی
گنجِ گوهر بین که در کنج خراب افتاده است
#رهی_معیری
مهر در آیینه یا آتش در آب افتاده است؟
بادهٔ روشن، دمی از دست ساقی دور نیست
ماه امشب همنشین با آفتاب افتاده است
خفته از مستی به دامان ترم آن لالهروی
برق از گرمی در آغوشِ سحاب افتاده است
در هوای مردمی از کید مردم سوختیم
در دل ما آتش از موج سراب افتاده است
طی نگشته روزگار کودکی، پیری رسید
از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده است
نیست شبنم اینکه بینی در چمن، کز اشتیاق
پیش لبهایت دهان غنچه آب افتاده است
آسمان در حیرت از بالانشینیهای ماست
بحر در اندیشه از کارِ حباب افتاده است
گوشهٔ عزلت بُوَد سرمنزل عزّت، رهی
گنجِ گوهر بین که در کنج خراب افتاده است
#رهی_معیری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
آفرین خدای بر جانت
که چه شیرین لبست و دندانت
هر که را گم شدست یوسف دل
گو ببین در چه زنخدانت
فتنه در پارس بر نمیخیزد
مگر از چشمهای فتانت
سرو اگر نیز آمدی و شدی
نرسیدی بگرد جولانت
شب تو روز دیگران باشد
کآفتابست در شبستانت
تا کی ای بوستان روحانی
گله از دست بوستانبانت
بلبلانیم یک نفس بگذار
تا بنالیم در گلستانت
گر هزارم جفا و جور کنی
دوست دارم هزار چندانت
آزمودیم زور بازوی صبر
و آبگینست پیش سندانت
تو وفا گر کنی و گر نکنی
ما به آخر بریم پیمانت
مژده از من ستان به شادی وصل
گر بمیرم به درد هجرانت
سعدیا زنده عارفی باشی
گر برآید در این طلب جانت
✍سعدی
📗دیوان اشعار
📖غزلیات
📜غزل شمارهٔ ۱۴۵
آفرین خدای بر جانت
که چه شیرین لبست و دندانت
هر که را گم شدست یوسف دل
گو ببین در چه زنخدانت
فتنه در پارس بر نمیخیزد
مگر از چشمهای فتانت
سرو اگر نیز آمدی و شدی
نرسیدی بگرد جولانت
شب تو روز دیگران باشد
کآفتابست در شبستانت
تا کی ای بوستان روحانی
گله از دست بوستانبانت
بلبلانیم یک نفس بگذار
تا بنالیم در گلستانت
گر هزارم جفا و جور کنی
دوست دارم هزار چندانت
آزمودیم زور بازوی صبر
و آبگینست پیش سندانت
تو وفا گر کنی و گر نکنی
ما به آخر بریم پیمانت
مژده از من ستان به شادی وصل
گر بمیرم به درد هجرانت
سعدیا زنده عارفی باشی
گر برآید در این طلب جانت
✍سعدی
📗دیوان اشعار
📖غزلیات
📜غزل شمارهٔ ۱۴۵
ای صید شده مرغ دلم در دامت
من عاشق آن دو لعل میگون فامت
ای ننگ شده نام رهی بر نامت
تا جان نبری کجا بود آرامت ...
خاقانی
من عاشق آن دو لعل میگون فامت
ای ننگ شده نام رهی بر نامت
تا جان نبری کجا بود آرامت ...
خاقانی
غلام قمر_علیرضا قربانی
@AlirezaGhorbaniFan
✧ غلام قمر
✧ علیرضا قربانی
شــاعر: مولانا
آهنگساز: اسحاق جهانگیری
آلبوم «قاف عشق»
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر
هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخنِ گنج مگو
ور از این بیخبری، رنج مبر،
هیچ مگو....🌺
✧ غلام قمر
✧ علیرضا قربانی
شــاعر: مولانا
آهنگساز: اسحاق جهانگیری
آلبوم «قاف عشق»
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر
هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخنِ گنج مگو
ور از این بیخبری، رنج مبر،
هیچ مگو....🌺
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
گُل چیست اگر دل ز غم آزاد نباشد !؟
از گُل چه گشاید چو دلی شاد نباشد؟
خواهم که ز بیداد تو فریاد برآرم
چندان که دگر طاقت فریاد نباشد
شهری که در او همچو تو بیدادگری هست
بیدادکشان را طمع داد نباشد
پروانه که و محرمی خلوت فانوس
چون در حرم شمع ره باد نباشد
سنگی به ره توسن شیرین نتوان یافت
کاتش به دلش از غم فرهاد نباشد
وحشی چه کنی ناله که معمور نشد دل
بگذار که این غمکده آباد نباشد
#وحشی_بافقی
گُل چیست اگر دل ز غم آزاد نباشد !؟
از گُل چه گشاید چو دلی شاد نباشد؟
خواهم که ز بیداد تو فریاد برآرم
چندان که دگر طاقت فریاد نباشد
شهری که در او همچو تو بیدادگری هست
بیدادکشان را طمع داد نباشد
پروانه که و محرمی خلوت فانوس
چون در حرم شمع ره باد نباشد
سنگی به ره توسن شیرین نتوان یافت
کاتش به دلش از غم فرهاد نباشد
وحشی چه کنی ناله که معمور نشد دل
بگذار که این غمکده آباد نباشد
#وحشی_بافقی
.
سخن ز مهر و وفا با تو بی وفا گفتن
بود به گوش گران حرف بی صدا گفتن
نه آنچنان تو به بیگانگی برآمده ای
که در لباس توان حرف آشنا گفتن
به داد من برس ای کافر خداناترس
که مانده شد نفسم از خدا خدا گفتن
ترحم است بر آن بی زبان بزم وصال
که یک سخن نتواند به مدعا گفتن
شکایتی که ز گفتن یکی هزار شود
هزار بار به از گفتن است نا گفتن
تسلی از دو لبش چون شوم به یک دشنام؟
که تلخ، قند مکرر شود ز وا گفتن
دل گرفته شود باز از هواخواهان
خوش است غنچه صفت راز با صبا گفتن
پناه گیر به دارالامان خاموشی
ترا که نیست میسر سخن بجا گفتن
چه حاجت است به اجماع، جود خالص را؟
برای نام بود خلق را صلا گفتن
به شیشه خانه عمر خودست سنگ زدن
ز ممسکی سخن سخت با گدا گفتن
ازان شکسته شود نفس وزین شود مغرور
هجای خلق بود بهتر از ثنا گفتن
چگونه نسبت درویش به مه کنم صائب؟
مرا زبان چو نگردد به ناسزا گفتن
#صائب_تبریزی
📕 دیوان اشعار
سخن ز مهر و وفا با تو بی وفا گفتن
بود به گوش گران حرف بی صدا گفتن
نه آنچنان تو به بیگانگی برآمده ای
که در لباس توان حرف آشنا گفتن
به داد من برس ای کافر خداناترس
که مانده شد نفسم از خدا خدا گفتن
ترحم است بر آن بی زبان بزم وصال
که یک سخن نتواند به مدعا گفتن
شکایتی که ز گفتن یکی هزار شود
هزار بار به از گفتن است نا گفتن
تسلی از دو لبش چون شوم به یک دشنام؟
که تلخ، قند مکرر شود ز وا گفتن
دل گرفته شود باز از هواخواهان
خوش است غنچه صفت راز با صبا گفتن
پناه گیر به دارالامان خاموشی
ترا که نیست میسر سخن بجا گفتن
چه حاجت است به اجماع، جود خالص را؟
برای نام بود خلق را صلا گفتن
به شیشه خانه عمر خودست سنگ زدن
ز ممسکی سخن سخت با گدا گفتن
ازان شکسته شود نفس وزین شود مغرور
هجای خلق بود بهتر از ثنا گفتن
چگونه نسبت درویش به مه کنم صائب؟
مرا زبان چو نگردد به ناسزا گفتن
#صائب_تبریزی
📕 دیوان اشعار
🌿💕
سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
خاک وجود ما را گرد از عدم برآید
گر پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتد
خلوت نشین جان را آه از حرم برآید
گلدسته امیدی بر جان عاشقان نه
تا ره روان غم را خار از قدم برآید
گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم
آن کام برنیامد ترسم که دم برآید
عاشق بگشتم ار چه دانسته بودم اول
کز تخم عشقبازی شاخ ندم برآید
هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد
کز شعر سوزناکش دود از قلم برآید
#حضرت_سعدی
سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
خاک وجود ما را گرد از عدم برآید
گر پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتد
خلوت نشین جان را آه از حرم برآید
گلدسته امیدی بر جان عاشقان نه
تا ره روان غم را خار از قدم برآید
گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم
آن کام برنیامد ترسم که دم برآید
عاشق بگشتم ار چه دانسته بودم اول
کز تخم عشقبازی شاخ ندم برآید
هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد
کز شعر سوزناکش دود از قلم برآید
#حضرت_سعدی
گرچه بر واعظِ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
رندی آموز و کَرَم کُن که نه چندان هنر است
حَیَوانی که ننوشد مِی و انسان نشود
گوهرِ پاک بِباید که شود قابلِ فیض
ورنه هر سنگ و گِلی لؤلؤ و مرجان نشود
اسمِ اعظم بِکُنَد کارِ خود ای دل خوش باش
که به تَلبیس و حیَل دیو مسلمان نشود
عشق میورزم و امّید که این فَنِّ شریف
چون هنرهایِ دگر موجب حِرمان نشود
دوش میگفت که فردا بدهم کامِ دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
حُسنِ خُلقی ز خدا میطلبم خویِ تو را
تا دگر خاطرِ ما از تو پریشان نشود
ذره را تا نَبُوَد همّتِ عالی حافظ
طالبِ چشمهیِ خورشیدِ درخشان نشود
حافظ شیرازی
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
رندی آموز و کَرَم کُن که نه چندان هنر است
حَیَوانی که ننوشد مِی و انسان نشود
گوهرِ پاک بِباید که شود قابلِ فیض
ورنه هر سنگ و گِلی لؤلؤ و مرجان نشود
اسمِ اعظم بِکُنَد کارِ خود ای دل خوش باش
که به تَلبیس و حیَل دیو مسلمان نشود
عشق میورزم و امّید که این فَنِّ شریف
چون هنرهایِ دگر موجب حِرمان نشود
دوش میگفت که فردا بدهم کامِ دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
حُسنِ خُلقی ز خدا میطلبم خویِ تو را
تا دگر خاطرِ ما از تو پریشان نشود
ذره را تا نَبُوَد همّتِ عالی حافظ
طالبِ چشمهیِ خورشیدِ درخشان نشود
حافظ شیرازی
یک حبه نور
وَاذْكُر رَّبَّكَ فِي نَفْسِكَ تَضَرُّعًا وَخِيفَةً وَدُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ وَلَا تَكُن مِّنَ الْغَافِلِينَ
و پروردگارت را از روى فروتنی و بیم، آهسته و آرام در دل خود و در هر صبح و شام یاد كن و از غافلان مباش.
#اعراف-آیه ۲۰۵
وَاذْكُر رَّبَّكَ فِي نَفْسِكَ تَضَرُّعًا وَخِيفَةً وَدُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ وَلَا تَكُن مِّنَ الْغَافِلِينَ
و پروردگارت را از روى فروتنی و بیم، آهسته و آرام در دل خود و در هر صبح و شام یاد كن و از غافلان مباش.
#اعراف-آیه ۲۰۵
❤1
زندگی را عاشق باش؛
زندگی را دوست بدار ، با همانهایی که داری،با لبخندهای زیبای مادرت و دستهای پر مهر پدرت
زندگی را عاشق باش ،به آسمان نگاه کن و از پرواز پرنده ها لذت ببر ، در همین هوای مهربان پاییزی عاشقانه نفس بکش و ریه هایت را از عشق به زیستن پر و خالی کن.
به قانون کائنات عشق بورز و با زندگی همراه شو ، زندگی انقدر زیباست که هر چقدر بابتش خداوند را شاکر باشی کم است،زیبایی هایش را از دل اندیشه های منفی بیرون بکش و عشق نثارش کن تا دنیایت با مهرورزی رویایی تر شود.
خداوند را بابت تمام آنچه داری شاکر باش ،بابت برکت زندگی و سلامتی ات ،بابت حضور خانواده و بابت خداوندی که هر روز عاشقانه تو را حمایت می کند.
زندگی بی نظیر است ،قدردان باشیم
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد چهارشنبه ات بخیر
🌺🌺🌺
آنچه خداوند می دهد پایانی ندارد ...
و آنچه آدمی می دهد دوامی ندارد ...
زندگیت پر از
داده های خداوند مهربان
🌺🌺🌺
شاد باشی
زندگی را دوست بدار ، با همانهایی که داری،با لبخندهای زیبای مادرت و دستهای پر مهر پدرت
زندگی را عاشق باش ،به آسمان نگاه کن و از پرواز پرنده ها لذت ببر ، در همین هوای مهربان پاییزی عاشقانه نفس بکش و ریه هایت را از عشق به زیستن پر و خالی کن.
به قانون کائنات عشق بورز و با زندگی همراه شو ، زندگی انقدر زیباست که هر چقدر بابتش خداوند را شاکر باشی کم است،زیبایی هایش را از دل اندیشه های منفی بیرون بکش و عشق نثارش کن تا دنیایت با مهرورزی رویایی تر شود.
خداوند را بابت تمام آنچه داری شاکر باش ،بابت برکت زندگی و سلامتی ات ،بابت حضور خانواده و بابت خداوندی که هر روز عاشقانه تو را حمایت می کند.
زندگی بی نظیر است ،قدردان باشیم
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد چهارشنبه ات بخیر
🌺🌺🌺
آنچه خداوند می دهد پایانی ندارد ...
و آنچه آدمی می دهد دوامی ندارد ...
زندگیت پر از
داده های خداوند مهربان
🌺🌺🌺
شاد باشی
هنگام سپیــــــده دم خروس سحری
دانی ڪه چرا همی ڪند نوحه گری
یعنــی ڪه نمودنــــد در آئینه صبح
ڪز عمر شبی گذشتـــ و تو بی خبری
#خیام_نیشابوری
دانی ڪه چرا همی ڪند نوحه گری
یعنــی ڪه نمودنــــد در آئینه صبح
ڪز عمر شبی گذشتـــ و تو بی خبری
#خیام_نیشابوری
هر شور وشری که در جهان است
زان غمزهٔ مست دلستان است
گفتم لب اوست جان، خرد گفت
جان چیست مگو چه جای جان است
وصفش چه کنی که هرچه گویی
گویند مگو که بیش از آن است
غمهاش به جان اگر فروشند
میخر که هنوز رایگان است
در عشق فنا و محو و مستی
سرمایهٔ عمر جاودان است
در عشق چو یار بی نشان شو
کان یار لطیف بینشان است
تو آینهٔ جمال اویی
و آیینهٔ تو همه جهان است
ای ساقی بزم ما سبکخیز
می ده که سرم ز می گران است
در جام جهان نمای ما ریز
آن باده که کیمیای جان است
ای مطرب ساده ساز بنواز
کامشب شب بزم عاشقان است
از رفته و نامده چه گویم
چون حاصل عمرم این زمان است
ما را سر بودن جهان نیست
ما را سر یار مهربان است
این کار نه کار توست خاموش
کین راه به پای رهروان است
کاری است بزرگ راه عطار
وین کار نه بر سر زبان است
#حضرت_عطار
زان غمزهٔ مست دلستان است
گفتم لب اوست جان، خرد گفت
جان چیست مگو چه جای جان است
وصفش چه کنی که هرچه گویی
گویند مگو که بیش از آن است
غمهاش به جان اگر فروشند
میخر که هنوز رایگان است
در عشق فنا و محو و مستی
سرمایهٔ عمر جاودان است
در عشق چو یار بی نشان شو
کان یار لطیف بینشان است
تو آینهٔ جمال اویی
و آیینهٔ تو همه جهان است
ای ساقی بزم ما سبکخیز
می ده که سرم ز می گران است
در جام جهان نمای ما ریز
آن باده که کیمیای جان است
ای مطرب ساده ساز بنواز
کامشب شب بزم عاشقان است
از رفته و نامده چه گویم
چون حاصل عمرم این زمان است
ما را سر بودن جهان نیست
ما را سر یار مهربان است
این کار نه کار توست خاموش
کین راه به پای رهروان است
کاری است بزرگ راه عطار
وین کار نه بر سر زبان است
#حضرت_عطار
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم
عشق دردانهست و من غواص و دریا میکده
سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم
لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم
بازکش یک دم عنان ای ترک شهرآشوب من
تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم
من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنجها
کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم
چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست
کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم
عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار
عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم
من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست
کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم
گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم
عاشقان را گر در آتش میپسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم
دوش لعلش عشوهای میداد حافظ را ولی
من نه آنم کز وی این افسانهها باور کنم
#حضرت_حافظ
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم
عشق دردانهست و من غواص و دریا میکده
سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم
لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم
بازکش یک دم عنان ای ترک شهرآشوب من
تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم
من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنجها
کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم
چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست
کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم
عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار
عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم
من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست
کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم
گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم
عاشقان را گر در آتش میپسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم
دوش لعلش عشوهای میداد حافظ را ولی
من نه آنم کز وی این افسانهها باور کنم
#حضرت_حافظ