.
من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم، کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را، هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر، شوریده و دیوانه
هر گوشه یکی مستی، دستی زده بر دستی
و آن ساقی هر هستی، با ساغر شاهانه
ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی، افسون من افسانه
از خانه برون رفتم، مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر، صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بیلنگر،کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده، صد عاقل و فرزانه
گفتم که رفیقی کن با من، که منم خویشت
گفتا که بنشناسم، من خویش ز بیگانه
گفتم ز کجایی تو، تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه
من بیدل و دستارم، در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم، هین شرح دهم یا نه
تو وقف خراباتی، دخلت مِی و خرجت مِی
زین وقف به هشیاران، مسپار یکی دانه..
#مولانا
من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم، کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را، هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر، شوریده و دیوانه
هر گوشه یکی مستی، دستی زده بر دستی
و آن ساقی هر هستی، با ساغر شاهانه
ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی، افسون من افسانه
از خانه برون رفتم، مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر، صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بیلنگر،کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده، صد عاقل و فرزانه
گفتم که رفیقی کن با من، که منم خویشت
گفتا که بنشناسم، من خویش ز بیگانه
گفتم ز کجایی تو، تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه
من بیدل و دستارم، در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم، هین شرح دهم یا نه
تو وقف خراباتی، دخلت مِی و خرجت مِی
زین وقف به هشیاران، مسپار یکی دانه..
#مولانا
ای حیرت صفات تو بند زبان ما
انگشت حیرت است زبان در دهان ما
جان میدهد نشان که تو در دل نشستهای
زان دلنشین بود سخن دل نشان ما
ما ذرهایم و ذات تو خورشید قدر و شأن
با قدر و شأن او چه بود قدر و شأن ما
خود را چه نام ذره نهد پیش آفتاب
محوست با وجود تو نام و نشان ما
ما در گمان کمیم مگر برق رحمتت
نور یقین دهد به چراغ گمان ما
هر ذرهای ز صنع تو خورشید عالم است
صنع تو را چه حاجت شرح و بیان ما
دارد امید اهلی دستان سرای تو
کز یاد دوستان نرود داستان ما
#اهلی_شیرازی
انگشت حیرت است زبان در دهان ما
جان میدهد نشان که تو در دل نشستهای
زان دلنشین بود سخن دل نشان ما
ما ذرهایم و ذات تو خورشید قدر و شأن
با قدر و شأن او چه بود قدر و شأن ما
خود را چه نام ذره نهد پیش آفتاب
محوست با وجود تو نام و نشان ما
ما در گمان کمیم مگر برق رحمتت
نور یقین دهد به چراغ گمان ما
هر ذرهای ز صنع تو خورشید عالم است
صنع تو را چه حاجت شرح و بیان ما
دارد امید اهلی دستان سرای تو
کز یاد دوستان نرود داستان ما
#اهلی_شیرازی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
شرح غزل شمارهٔ ۱۷۹ حافظ
رسید مژده که ایامِ غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظرِ یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مُقیمِ حریمِ حَرم نخواهد ماند
چه جایِ شُکر و شکایت ز نقشِ نیک و بد است؟
چو بر صحیفهٔ هستی رقم نخواهد ماند
سرودِ مجلسِ جمشید گفتهاند این بود
که جامِ باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شِمُر ای شمع وصلِ پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دلِ درویشِ خود به دست آور
که مخزنِ زَر و گنجِ دِرَم نخواهد ماند
بدین رَواقِ زَبَرجَد نوشتهاند به زر
که جز نِکوییِ اهلِ کرم نخواهد ماند
ز مِهْربانیِ جانان طمع مَبُر حافظ
که نقشِ جور و نشانِ ستم نخواهد ماند
حافظ
شرح غزل شمارهٔ ۱۷۹ حافظ
رسید مژده که ایامِ غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظرِ یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مُقیمِ حریمِ حَرم نخواهد ماند
چه جایِ شُکر و شکایت ز نقشِ نیک و بد است؟
چو بر صحیفهٔ هستی رقم نخواهد ماند
سرودِ مجلسِ جمشید گفتهاند این بود
که جامِ باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شِمُر ای شمع وصلِ پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دلِ درویشِ خود به دست آور
که مخزنِ زَر و گنجِ دِرَم نخواهد ماند
بدین رَواقِ زَبَرجَد نوشتهاند به زر
که جز نِکوییِ اهلِ کرم نخواهد ماند
ز مِهْربانیِ جانان طمع مَبُر حافظ
که نقشِ جور و نشانِ ستم نخواهد ماند
حافظ
ڪَاهی خیال میڪنم از من بریدهای
بهتر زمن برای دلت برڪَزیده ای
از خود سوال میڪنم آیا چه ڪرده ام؟
درفڪر فرو میروم ازمن چه دیدهای؟
فرصتنمیدهی ڪه ڪمی درد دل ڪنم
ڪَویا از این نمونه مڪرر شنیده ای
از من عبور میڪنی و دم نمیزنی
تنها دلم خوش است ڪه شاید ندیدهای
یڪ روز میرسد ڪه درآغوش ڪَیرمت
هرڪَز بعید نیست، خدا را چه دیده ای
#قیصر_امین_پور
ڪَاهی خیال میڪنم از من بریدهای
بهتر زمن برای دلت برڪَزیده ای
از خود سوال میڪنم آیا چه ڪرده ام؟
درفڪر فرو میروم ازمن چه دیدهای؟
فرصتنمیدهی ڪه ڪمی درد دل ڪنم
ڪَویا از این نمونه مڪرر شنیده ای
از من عبور میڪنی و دم نمیزنی
تنها دلم خوش است ڪه شاید ندیدهای
یڪ روز میرسد ڪه درآغوش ڪَیرمت
هرڪَز بعید نیست، خدا را چه دیده ای
#قیصر_امین_پور
🌿
بود آیا که در میکده ها بگشایند
گره از کار فرو بسته ء ما بگشایند
اگر از بهر دل زاهد خود بین بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند
در میخانه ببستند خدایا مپسند
که در خانه ء تزویر و ریا بگشایند
🌿🌻
🔰حافظ شیرازی
بود آیا که در میکده ها بگشایند
گره از کار فرو بسته ء ما بگشایند
اگر از بهر دل زاهد خود بین بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند
در میخانه ببستند خدایا مپسند
که در خانه ء تزویر و ریا بگشایند
🌿🌻
🔰حافظ شیرازی
♥️🌿
طبلهی عطر ِ گل و زلف ِ عبیرافشانش
فیض ِ یک شمه ز بوی خوش ِ عطار ِ من است
باغبان! همچو نسیمم ز در ِ خویش مران
کآب ِ گلزار ِ تو از اشک ِ چو گلنار ِ من است
شربت ِ قند و گلاب از لب ِ یارم فرمود
نرگس ِ او که طبیب ِ دلِ بیمار ِ من است
آن که در طرز ِ غزل نکته به حافظ آموخت
یار ِ شیرینسخنِ نادرهگفتار ِ من است
#حضرت_حافظ
طبلهی عطر ِ گل و زلف ِ عبیرافشانش
فیض ِ یک شمه ز بوی خوش ِ عطار ِ من است
باغبان! همچو نسیمم ز در ِ خویش مران
کآب ِ گلزار ِ تو از اشک ِ چو گلنار ِ من است
شربت ِ قند و گلاب از لب ِ یارم فرمود
نرگس ِ او که طبیب ِ دلِ بیمار ِ من است
آن که در طرز ِ غزل نکته به حافظ آموخت
یار ِ شیرینسخنِ نادرهگفتار ِ من است
#حضرت_حافظ
دیوانه برو، ورنه چنان سخت ببوسم
لبهای تو می ریخته را، کز سخن افتی
دیوانه برو، ورنه چنان سخت خروشم
تا گریه کنان آیی، در پای من افتی
#معینی_کرمانشاهی
لبهای تو می ریخته را، کز سخن افتی
دیوانه برو، ورنه چنان سخت خروشم
تا گریه کنان آیی، در پای من افتی
#معینی_کرمانشاهی
.
اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی
خرم کند چمن را باران صبحگاهی
عمری ز مهرت ای مه شب تا سحر نخفتم
دعوی ز دیده من و ز اختران گواهی
چون زلف و عارض او چشمی ندیده هرگز
صبحی بدین سپیدی شامی بدان سیاهی
داغم چو لاله ای گل از درد من چه پرسی؟
مردم ز محنت ای غم از جان من چه خواهی؟
ای گریه در هلاکم هم عهد رنج و دردی
وی ناله در عذابم همراز اشک و آهی
چندین رهی چه نالی از داغ بینصیبی؟
در پای لالهرویان این بس که خاک راهی
#رهی_معیری
اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی
خرم کند چمن را باران صبحگاهی
عمری ز مهرت ای مه شب تا سحر نخفتم
دعوی ز دیده من و ز اختران گواهی
چون زلف و عارض او چشمی ندیده هرگز
صبحی بدین سپیدی شامی بدان سیاهی
داغم چو لاله ای گل از درد من چه پرسی؟
مردم ز محنت ای غم از جان من چه خواهی؟
ای گریه در هلاکم هم عهد رنج و دردی
وی ناله در عذابم همراز اشک و آهی
چندین رهی چه نالی از داغ بینصیبی؟
در پای لالهرویان این بس که خاک راهی
#رهی_معیری
.
ساقیا برخیز و دَردِه جام را
خاک بر سر کن غمِ ایّام را
ساغرِ مِی بر کَفَم نِه تا ز بَر
بَرکِشَم این دلقِ اَزرَقفام را
گرچه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمیخواهیم ننگ و نام را
باده دَردِه چند از این بادِ غرور
خاک بر سر، نفسِ نافرجام را
دودِ آهِ سینهٔ نالانِ من
سوخت این افسردگانِ خام را
محرمِ رازِ دلِ شیدایِ خود
کس نمیبینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره بُرد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هرکه دید آن سروِ سیماندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
#حافظ
┄
ساقیا برخیز و دَردِه جام را
خاک بر سر کن غمِ ایّام را
ساغرِ مِی بر کَفَم نِه تا ز بَر
بَرکِشَم این دلقِ اَزرَقفام را
گرچه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمیخواهیم ننگ و نام را
باده دَردِه چند از این بادِ غرور
خاک بر سر، نفسِ نافرجام را
دودِ آهِ سینهٔ نالانِ من
سوخت این افسردگانِ خام را
محرمِ رازِ دلِ شیدایِ خود
کس نمیبینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره بُرد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هرکه دید آن سروِ سیماندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
#حافظ
┄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
جانی و جهانی و جهان با تو خوش است
ور زخم زنی زخم سنان با تو خوش است
خود معدن کیمیاست خاک از کف تو
هرچند که ناخوشست آن با تو خوش است
#مولانا
جانی و جهانی و جهان با تو خوش است
ور زخم زنی زخم سنان با تو خوش است
خود معدن کیمیاست خاک از کف تو
هرچند که ناخوشست آن با تو خوش است
#مولانا
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا در آغوش که میخسبد و همخانه کیست
باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسید خدا را که به پروانه کیست
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست
یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یک دانه کیست
گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست
#حضرت_حافظ
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا در آغوش که میخسبد و همخانه کیست
باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسید خدا را که به پروانه کیست
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست
یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یک دانه کیست
گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست
#حضرت_حافظ
.
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند؟
سایهٔ سوختهدل! این طمع خام مبند
دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند
خوشتر از نقش تواَم نیست در آیینهٔ چشم
چشم بد دور زهی نقش و زهی نقشپسند
خلوت خاطر ما را به شکایت مشکـن
که من از وی شدم ایدل به خیالی خرسند
من دیوانه که صد سلسله بگسیختهام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند
قصّه ی عشق من آوازه به افلاک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند
سایه از نازوطرب سر به فلک خواهم سود
اگر افتد به سرم سایه ی آن سرو بلند
#هوشنگ_ابتهاج
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند؟
سایهٔ سوختهدل! این طمع خام مبند
دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند
خوشتر از نقش تواَم نیست در آیینهٔ چشم
چشم بد دور زهی نقش و زهی نقشپسند
خلوت خاطر ما را به شکایت مشکـن
که من از وی شدم ایدل به خیالی خرسند
من دیوانه که صد سلسله بگسیختهام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند
قصّه ی عشق من آوازه به افلاک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند
سایه از نازوطرب سر به فلک خواهم سود
اگر افتد به سرم سایه ی آن سرو بلند
#هوشنگ_ابتهاج
ما عشق تو داریم و تو را میل به ما نیست
مائیم چنین و تو چنانی چه توان کرد
عمریست که ما را به غم عشق نشاندی
گر باقی عمرم بنشانی چه توان کرد
#شاه_نعمت_الله_ولی
مائیم چنین و تو چنانی چه توان کرد
عمریست که ما را به غم عشق نشاندی
گر باقی عمرم بنشانی چه توان کرد
#شاه_نعمت_الله_ولی
مقدار یار همنفس چون
من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
حضرت_سعدی
من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
حضرت_سعدی