.
بی تو امشب هر سر مویم جدا فریاد داشت
هر رگم در آستین صد نشتر فولاد داشت
ذوق خاموشی زبانم را به حرف آورده بود
این جرس را اشتیاق پنبه بر فریاد داشت
من که دارم سنگ بردارد ز پیش راه من؟
یار غاری کوهکن چون تیشه فولاد داشت
کیست تا شوید غبار از صفحه خاطر مرا؟
جوی شیری پیش دست خویشتن فرهاد داشت
تا سپند آن آتشین رخسار را در بزم دید
آنچنان جست از سر آتش که صد فریاد داشت
یاد ایامی که صائب در حریم زلف او
پنجه من اعتبار شانه شمشاد داشت
#صائب_تبريزی
بی تو امشب هر سر مویم جدا فریاد داشت
هر رگم در آستین صد نشتر فولاد داشت
ذوق خاموشی زبانم را به حرف آورده بود
این جرس را اشتیاق پنبه بر فریاد داشت
من که دارم سنگ بردارد ز پیش راه من؟
یار غاری کوهکن چون تیشه فولاد داشت
کیست تا شوید غبار از صفحه خاطر مرا؟
جوی شیری پیش دست خویشتن فرهاد داشت
تا سپند آن آتشین رخسار را در بزم دید
آنچنان جست از سر آتش که صد فریاد داشت
یاد ایامی که صائب در حریم زلف او
پنجه من اعتبار شانه شمشاد داشت
#صائب_تبريزی
در معرکه عشق دلیرانه متازید
بر صفحه دریا نتوان مشق شناکرد
اقرار نکردن به گنه عین گناه است
قایل نشد آن کس که به تقصیر خطا کرد
قایل به خطا باش که مردود جهان شد
هر کس گنه خویش حوالت به قضا کرد
#صائب_تبریزی
بر صفحه دریا نتوان مشق شناکرد
اقرار نکردن به گنه عین گناه است
قایل نشد آن کس که به تقصیر خطا کرد
قایل به خطا باش که مردود جهان شد
هر کس گنه خویش حوالت به قضا کرد
#صائب_تبریزی
.
زمان میانِ من و او جدایی افکندهست
من ایستاده در اکنون و او در آیندهست
چه مایه گشتم و آینده حال گشت و گذشت
هنوز در پی آینده، حال گردندهست!
به هر قدم قدَری گفتم از زمان کندم
کنون چو مینگرم او ز عمرِ من کندهست
که سر برآرد ازین ورطه جز کسی که هلاک
کمندِ شوقِ کنارش به گردن افکندهست
بهانه کششِ عشق و کوششِ دل من
همین غم است که مقصودِ آفرینندهست!
به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیم
که راه دورتر از عمرِ آرزومندست
تو آن زمان به سرم سایه خواهی افکندن
که پیشِ پای تو ترکیبِ من پراکندهست
به شاهراهِ طلب بیم نامرادی نیست
زهی امید که تا عشق هست پایندهست
ز دورباشِ حوادث دلم ز راه نرفت
بیا که با تو هنوزم هزار پیوندست
به جان سایه که میرنده نیست آتش عشق
مبین به کشته عاشق که عاشقی زندهست
هوشنگ_ابتهاج
زمان میانِ من و او جدایی افکندهست
من ایستاده در اکنون و او در آیندهست
چه مایه گشتم و آینده حال گشت و گذشت
هنوز در پی آینده، حال گردندهست!
به هر قدم قدَری گفتم از زمان کندم
کنون چو مینگرم او ز عمرِ من کندهست
که سر برآرد ازین ورطه جز کسی که هلاک
کمندِ شوقِ کنارش به گردن افکندهست
بهانه کششِ عشق و کوششِ دل من
همین غم است که مقصودِ آفرینندهست!
به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیم
که راه دورتر از عمرِ آرزومندست
تو آن زمان به سرم سایه خواهی افکندن
که پیشِ پای تو ترکیبِ من پراکندهست
به شاهراهِ طلب بیم نامرادی نیست
زهی امید که تا عشق هست پایندهست
ز دورباشِ حوادث دلم ز راه نرفت
بیا که با تو هنوزم هزار پیوندست
به جان سایه که میرنده نیست آتش عشق
مبین به کشته عاشق که عاشقی زندهست
هوشنگ_ابتهاج
🌿🌿
▪️در میان آذرخش و تندر و طوفان
که همه سیماچهها را شست
از تبارِ استقامت، قامتِ مردی
مانده بر جا در دلِ میدان
زیر این باران رگباران.
آه ای تنهاترین تنها!
که همه یاران تو را بدرود کردند و
به راهِ خویشتن رفتند
عقدههاشان را عقیده نام دادند و
ز «ما»ها سوی «من» رفتند.
من به آوازِ تو میاندیشم از راهت نمیپرسم
که به ترکستان رَوَد یا کعبه یا جای دگر، ای مرد!
و سلامت میکنم همراهِ میثاقِ کبوترها
از میان حلقهٔ این چاهِ وَیْل و درد.
ای دلِ قرن! ای دلیر! ای گُرد!
روزگاری بود و میگفتم
کاین زمین، بیآسمان، آیا چه خواهد بود؟
وین زمان، در زیرِ این هفت آسمان، پُرسم
که زمین و آسمان، بیآرمان، آیا چه خواهد بود؟
✍محمدرضا شفیعی کدکنی
▪️در میان آذرخش و تندر و طوفان
که همه سیماچهها را شست
از تبارِ استقامت، قامتِ مردی
مانده بر جا در دلِ میدان
زیر این باران رگباران.
آه ای تنهاترین تنها!
که همه یاران تو را بدرود کردند و
به راهِ خویشتن رفتند
عقدههاشان را عقیده نام دادند و
ز «ما»ها سوی «من» رفتند.
من به آوازِ تو میاندیشم از راهت نمیپرسم
که به ترکستان رَوَد یا کعبه یا جای دگر، ای مرد!
و سلامت میکنم همراهِ میثاقِ کبوترها
از میان حلقهٔ این چاهِ وَیْل و درد.
ای دلِ قرن! ای دلیر! ای گُرد!
روزگاری بود و میگفتم
کاین زمین، بیآسمان، آیا چه خواهد بود؟
وین زمان، در زیرِ این هفت آسمان، پُرسم
که زمین و آسمان، بیآرمان، آیا چه خواهد بود؟
✍محمدرضا شفیعی کدکنی
در گلستان ارم
دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل
به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای
مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس
که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق
نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و
کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به
دریا انداخت
چکند سوز غم عشق
نیارست نهفت
حضرت_حافظ
دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل
به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای
مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس
که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق
نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و
کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به
دریا انداخت
چکند سوز غم عشق
نیارست نهفت
حضرت_حافظ
تمنا
کو مطرب عشق چست دانا
کز عشق زند نه از تقاضا
مردم به امید و این ندیدم
در گور شدم بدین تمنا
ای یار عزیز اگر تو دیدی
طوبی لک یا حبیب طوبی
ور پنهانست او خضروار
تنها به کنارههای دریا
ای باد سلام ما بدو بر
کاندر دل ما از اوست غوغا
دانم که سلامهای سوزان
آرد به حبیب عاشقان را
عشقیست دوار چرخ نه از آب
عشقیست مسیر ماه نه از پا
در ذکر به گردش اندرآید
با آب دو دیده چرخ جانها
ذکرست کمند وصل محبوب
خاموش که جوش کرد سودا
#مولانا
کو مطرب عشق چست دانا
کز عشق زند نه از تقاضا
مردم به امید و این ندیدم
در گور شدم بدین تمنا
ای یار عزیز اگر تو دیدی
طوبی لک یا حبیب طوبی
ور پنهانست او خضروار
تنها به کنارههای دریا
ای باد سلام ما بدو بر
کاندر دل ما از اوست غوغا
دانم که سلامهای سوزان
آرد به حبیب عاشقان را
عشقیست دوار چرخ نه از آب
عشقیست مسیر ماه نه از پا
در ذکر به گردش اندرآید
با آب دو دیده چرخ جانها
ذکرست کمند وصل محبوب
خاموش که جوش کرد سودا
#مولانا
🌸🍃
از چرخ بار منت تا کی توان کشیدن
باید بهپای مردی دست از جهان کشیدن
توفان کن و برانگیز گرد از بنای هستی
دامان مقصد آخر خواهی چنان کشیدن
یک نالهٔ سپندت از وهم میرهاند
تا کی به رنگ مجمر دود از دهان کشیدن
اسباب میفزاید بر تشنهکامی حرص
گل را ز جوش آبست چندین زبان کشیدن
ای حرص! وهم بنما، قطع نظرکن از خویش
کاین راه طی نگردد غیر از عنان کشیدن
صید ضعیف ما را از انقلاب پرواز
باید به حلقهٔ دام خط امان کشیدن
آه از هجوم پیری، داد از غم ضعیفی
همچون کمان خویشم باید کمان کشیدن
گردی شکسته بالم پروراز من محالست
دارم سری که نتوان زین آستان کشیدن
محو سجود شوقم در یاد چشم مستی
از جبههٔ خیالم می میتوان کشیدن
زانجلوه هیچ ننمود آیینه جز مثالی
نقاش را محال است تصویر جان کشیدن
گو یأس تا نماید آزادم از دو عالم
تا چند ناز یوسف ازکاروان کشیدن
خاکسترم همان بهکز شعله پیش تازد
مرگ است داغ خجلت از همرهانکشیدن
صد رنگ شور هستی آیینه دار مستی است
نتوان چوگل درین باغ ساغر توانکشیدن
بیدل دلی ز آهن باید در این بیابان
تا یک جرس توانم بار فغان کشیدن
#بیدل_دهلوی
از چرخ بار منت تا کی توان کشیدن
باید بهپای مردی دست از جهان کشیدن
توفان کن و برانگیز گرد از بنای هستی
دامان مقصد آخر خواهی چنان کشیدن
یک نالهٔ سپندت از وهم میرهاند
تا کی به رنگ مجمر دود از دهان کشیدن
اسباب میفزاید بر تشنهکامی حرص
گل را ز جوش آبست چندین زبان کشیدن
ای حرص! وهم بنما، قطع نظرکن از خویش
کاین راه طی نگردد غیر از عنان کشیدن
صید ضعیف ما را از انقلاب پرواز
باید به حلقهٔ دام خط امان کشیدن
آه از هجوم پیری، داد از غم ضعیفی
همچون کمان خویشم باید کمان کشیدن
گردی شکسته بالم پروراز من محالست
دارم سری که نتوان زین آستان کشیدن
محو سجود شوقم در یاد چشم مستی
از جبههٔ خیالم می میتوان کشیدن
زانجلوه هیچ ننمود آیینه جز مثالی
نقاش را محال است تصویر جان کشیدن
گو یأس تا نماید آزادم از دو عالم
تا چند ناز یوسف ازکاروان کشیدن
خاکسترم همان بهکز شعله پیش تازد
مرگ است داغ خجلت از همرهانکشیدن
صد رنگ شور هستی آیینه دار مستی است
نتوان چوگل درین باغ ساغر توانکشیدن
بیدل دلی ز آهن باید در این بیابان
تا یک جرس توانم بار فغان کشیدن
#بیدل_دهلوی
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آب چشم پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را
#حضرت_سعدی
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آب چشم پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را
#حضرت_سعدی
در خانقهی که شیخ ما اوست
سرحلقه و شیخ هر دو نیکوست
دشمن چه کنیم یار غاریم
از دوست طلب کنیم هم دوست
آیینهٔ روشنی به دست آر
اما می بین که هر دو یک روست
زلفش بگشود و داد بر باد
زان بوی نسیم صبح خوشبوست
خورشید جمال او برآمد
عالم همه نور طلعت اوست
سر رشتهٔ فقر ما طلب کن
تا دریابی که رشته یک توست
شاه است چو سید یگانه
هر بنده که او به عشق آن جوست
حضرت شاه نعمتالله ولی
سرحلقه و شیخ هر دو نیکوست
دشمن چه کنیم یار غاریم
از دوست طلب کنیم هم دوست
آیینهٔ روشنی به دست آر
اما می بین که هر دو یک روست
زلفش بگشود و داد بر باد
زان بوی نسیم صبح خوشبوست
خورشید جمال او برآمد
عالم همه نور طلعت اوست
سر رشتهٔ فقر ما طلب کن
تا دریابی که رشته یک توست
شاه است چو سید یگانه
هر بنده که او به عشق آن جوست
حضرت شاه نعمتالله ولی
مانده شدم از گفتن تا تو بر ما مانی
خویش من و پیوندی نی همره و مهمانی
شیری است که میجوشد خونی است نمیخسبد
خربنده چرا گشتی شه زاده ارکانی
زر دارد و زر بدهد زین واخردت این دم
آن کس که رهانید از بسیار پریشانی
اشتر ز سوی بیشه بیجهد نمیآید
کی آمدهای ای جان زان خاک به آسانی
صد جا بترنجیدی گفتی نروم زین جا
گوش تو کشان کردم تا جوهر انسانی
در چرخ درآوردم نه گنبد نیلی را
استیزه چه میبافی ای شیخ لت انبانی
چون دیگ سیه پوشی اندر پی تتماجی
کو نخوت کرمنا کو همت سلطانی
تو مرد لب قدری نی مرد شب قدری
تو طفل سر خوانی نی پیر پری خوانی
سخت است بلی پندت اما نگذارندت
سیلی زندت آرد استاد دبستانی
هر لحظه کمندی نو در گردنت اندازد
روزی که به جد گیرد گردن ز کی پیچانی
بنگر تو در این اجزا که همرهشان بودی
در خود بترنجیده از نامی و ارکانی
زان جا بکشانمشان مانند تو تا این جا
و اندر پس این منزل صد منزل روحانی
چون بز همه را گویم هین برجه و خدمت کن
ریشت پی آن دادم تا ریش بجنبانی
گر ریش نجنبانی یک یک بکنم ریشت
ریش کی رهید از من تا تو دبه برهانی
یک لحظه شدی شانه در ریش درافتادی
یک لحظه شو آیینه چون حلقه گردانی
هم شانه و هم مویی هم آینه هم رویی
هم شیر و هم آهویی هم اینی و هم آنی
هم فرقی و هم زلفی مفتاحی و هم قلفی
بیرنج چه میسلفی آواز چه لرزانی
خاموش کن از گفتن هین بازی دیگر کن
صد بازی نو داری ای نر بز لحیانی
دیوان شمس
خویش من و پیوندی نی همره و مهمانی
شیری است که میجوشد خونی است نمیخسبد
خربنده چرا گشتی شه زاده ارکانی
زر دارد و زر بدهد زین واخردت این دم
آن کس که رهانید از بسیار پریشانی
اشتر ز سوی بیشه بیجهد نمیآید
کی آمدهای ای جان زان خاک به آسانی
صد جا بترنجیدی گفتی نروم زین جا
گوش تو کشان کردم تا جوهر انسانی
در چرخ درآوردم نه گنبد نیلی را
استیزه چه میبافی ای شیخ لت انبانی
چون دیگ سیه پوشی اندر پی تتماجی
کو نخوت کرمنا کو همت سلطانی
تو مرد لب قدری نی مرد شب قدری
تو طفل سر خوانی نی پیر پری خوانی
سخت است بلی پندت اما نگذارندت
سیلی زندت آرد استاد دبستانی
هر لحظه کمندی نو در گردنت اندازد
روزی که به جد گیرد گردن ز کی پیچانی
بنگر تو در این اجزا که همرهشان بودی
در خود بترنجیده از نامی و ارکانی
زان جا بکشانمشان مانند تو تا این جا
و اندر پس این منزل صد منزل روحانی
چون بز همه را گویم هین برجه و خدمت کن
ریشت پی آن دادم تا ریش بجنبانی
گر ریش نجنبانی یک یک بکنم ریشت
ریش کی رهید از من تا تو دبه برهانی
یک لحظه شدی شانه در ریش درافتادی
یک لحظه شو آیینه چون حلقه گردانی
هم شانه و هم مویی هم آینه هم رویی
هم شیر و هم آهویی هم اینی و هم آنی
هم فرقی و هم زلفی مفتاحی و هم قلفی
بیرنج چه میسلفی آواز چه لرزانی
خاموش کن از گفتن هین بازی دیگر کن
صد بازی نو داری ای نر بز لحیانی
دیوان شمس
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
الهی یڪ معجزه
جبران تموم صبرهامون باشه 🤲
شبتون بخیـر
جبران تموم صبرهامون باشه 🤲
شبتون بخیـر
Forwarded from 'شبانه🌸' via @chToolsBot