این شبها به نظر من شبهای «احتجاج دینی» در نقد وضعیت سیاسیاجتماعیِ دینمآب و دینمالیشده است. چرا احتجاج دینی؟ چون احتجاج و نقد غیردینی و سکولار و برخاسته از دستاوردهای عصری، به آسانی با این پاسخ مواجه میشود که آنها که مقبول ما نیست؛ آنها از علم ظنی و عقل مشوش و مستقل انسان برخاسته.
چون دین برخلاف تصور دینگریزان و دینستیزان و بهرغم خشککردن چاه دین با بهرهبرداریهای مکرر اسلام سیاسی، هنوز ظرفیتی درخوراعتنا در جامعهی ایرانی است.
چرا اکنون احتجاج دینی؟ چون قطعا نام مولا علی بارها در این شبها در منابر و تریبونها خواهد آمد. در هر بار آمدنِ نام غیرسیاسی و بیخطر ایشان باید پرسید، برابریِ پیشامدرنِ قضایی علی کو؟ سختگیری و قاطعیت او بر دستاندازان به اموال عمومی کو؟ پرسش و استیضاح و توبیخِ قاطع علوی، خطاب به حلقهی نزدیکان و منصوبان فاسد، خطاب به زهدمآبان و مقدسنمایان و مداحان، کو؟
#خردهنوشتها
@Hamesh1
چون دین برخلاف تصور دینگریزان و دینستیزان و بهرغم خشککردن چاه دین با بهرهبرداریهای مکرر اسلام سیاسی، هنوز ظرفیتی درخوراعتنا در جامعهی ایرانی است.
چرا اکنون احتجاج دینی؟ چون قطعا نام مولا علی بارها در این شبها در منابر و تریبونها خواهد آمد. در هر بار آمدنِ نام غیرسیاسی و بیخطر ایشان باید پرسید، برابریِ پیشامدرنِ قضایی علی کو؟ سختگیری و قاطعیت او بر دستاندازان به اموال عمومی کو؟ پرسش و استیضاح و توبیخِ قاطع علوی، خطاب به حلقهی نزدیکان و منصوبان فاسد، خطاب به زهدمآبان و مقدسنمایان و مداحان، کو؟
#خردهنوشتها
@Hamesh1
شکریست با شکایت (دعاهای رمضانی)
شکایت پانزدهم
خدایا، شکایت میکنم از عزمهای سست، از گامهای لرزان، از شروعهای بیاستمرارم. خدایا، بارها شد که اراده کردیم و به سوی خوبی و فضیلتی، به سوی تمرین و ارادتی، گام برداشتیم. اما دیری نگذشت که عزم سست شد و اراده به محاق رفت. من دوستدار فضیلت، پارسایی، تهذیب، مراقبه و سلامت نفس بودهام، اما عزمم با این میل یاری نکرده است و همیشه عذر آورده. خدایا، این عزم چرا در مشغلههای دون و اسرافهای مبتذل، همراه من است، اما در پیمودن قله و ثبات در درستی در همراهی من لنگ میزند؟
من باید از این قصورها توبه آورم. بله. یعنی چه پس جای شکایت است؟ ولی این نه. من از کوتاهیهایم هزاران بار توبه میآرم. سرم افکنده است و تنبه و تلنگرم به خود برجا. عذاب من همان بس که با خود زمزمه کنم: گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا / بر چه فرو آمدید بار کنید این چه جاست؟ (۱) یا: عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی / ای پسر جام میام ده که به پیری برسی / چه شکرهاست در این شهر که قانع شدهاند / شاهبازان طریقت به مقام مگسی / کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش / وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی؟
اما صادقانه بگویم خدایا، گاهی از وسعت و ژرفای میل به خطا و پستی در نزد خود حیران میشوم. چرا اینگونه است؟ حکمتش چیست؟ این جمعیت پلشتی از کجا میآید؟ همین کشش فرومایه است که در من بلوایی به پا میکند و با میل دیگرم به صعود و پرورش و پاکی به جنگ برمیخیزد. و من در کناره، آن هنگام که سویهی تباه پیروز میشود، میایستم و زار میزنم. چرا لشکر تباه وجود من اینقدر نیرومند و پرتوان است؟ چرا عزم من در مهار و توقف او اینقدر شکست میخورد؟
خدای من، از شکایت ما عزم دل را بخوان. عزم ما صعود است و پرواز. عزم ما فلک است و مَلَک. اینکه اکنون کجاییم و پای بر خاک داریم یا افلاک، عیار دیدارت نباشد. اگر به پیروزیِ این عزم بنگری، کارنامهی ما خراب است و لایق کرم نخواهیم بود. در عوض به سودای ما بنگر و شکایتمان را بررَس. خدایا، در جواب شکایت ما نفحهای از شرق بِوَز و وجود ما را با آن معطر و مستحکم کن. عزمهای ما تنها، کاری از پیش نمیبرند. صف سیاهی و انبوههی تباهی بییاریِ تو بر ما هجوم خواهند آورد و غزهی ما را اسرائیلصفت اشغال و ویران خواهند کرد. آنهنگام کودکان پاکیِ ما زیر چکمه و بمباران جان خواهند داد. مگذار و مپسند این ویرانی و مرگ را. ما برای دفاع از پاکیِ خویش، ما برای پیروزی لشکر فضیلتهایمان، ما برای عزمهایی کوهافکن در پیمایش قلهها، منتظر قوت توییم. انتظارمان را نومید مکن. شکایتمان را بیپاسخ مگذار.
۱) ما به فلک بودهایم یار ملک بودهایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم
زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست
(مولانا)
#دعا
@Hamesh1
شکایت پانزدهم
خدایا، شکایت میکنم از عزمهای سست، از گامهای لرزان، از شروعهای بیاستمرارم. خدایا، بارها شد که اراده کردیم و به سوی خوبی و فضیلتی، به سوی تمرین و ارادتی، گام برداشتیم. اما دیری نگذشت که عزم سست شد و اراده به محاق رفت. من دوستدار فضیلت، پارسایی، تهذیب، مراقبه و سلامت نفس بودهام، اما عزمم با این میل یاری نکرده است و همیشه عذر آورده. خدایا، این عزم چرا در مشغلههای دون و اسرافهای مبتذل، همراه من است، اما در پیمودن قله و ثبات در درستی در همراهی من لنگ میزند؟
من باید از این قصورها توبه آورم. بله. یعنی چه پس جای شکایت است؟ ولی این نه. من از کوتاهیهایم هزاران بار توبه میآرم. سرم افکنده است و تنبه و تلنگرم به خود برجا. عذاب من همان بس که با خود زمزمه کنم: گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا / بر چه فرو آمدید بار کنید این چه جاست؟ (۱) یا: عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی / ای پسر جام میام ده که به پیری برسی / چه شکرهاست در این شهر که قانع شدهاند / شاهبازان طریقت به مقام مگسی / کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش / وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی؟
اما صادقانه بگویم خدایا، گاهی از وسعت و ژرفای میل به خطا و پستی در نزد خود حیران میشوم. چرا اینگونه است؟ حکمتش چیست؟ این جمعیت پلشتی از کجا میآید؟ همین کشش فرومایه است که در من بلوایی به پا میکند و با میل دیگرم به صعود و پرورش و پاکی به جنگ برمیخیزد. و من در کناره، آن هنگام که سویهی تباه پیروز میشود، میایستم و زار میزنم. چرا لشکر تباه وجود من اینقدر نیرومند و پرتوان است؟ چرا عزم من در مهار و توقف او اینقدر شکست میخورد؟
خدای من، از شکایت ما عزم دل را بخوان. عزم ما صعود است و پرواز. عزم ما فلک است و مَلَک. اینکه اکنون کجاییم و پای بر خاک داریم یا افلاک، عیار دیدارت نباشد. اگر به پیروزیِ این عزم بنگری، کارنامهی ما خراب است و لایق کرم نخواهیم بود. در عوض به سودای ما بنگر و شکایتمان را بررَس. خدایا، در جواب شکایت ما نفحهای از شرق بِوَز و وجود ما را با آن معطر و مستحکم کن. عزمهای ما تنها، کاری از پیش نمیبرند. صف سیاهی و انبوههی تباهی بییاریِ تو بر ما هجوم خواهند آورد و غزهی ما را اسرائیلصفت اشغال و ویران خواهند کرد. آنهنگام کودکان پاکیِ ما زیر چکمه و بمباران جان خواهند داد. مگذار و مپسند این ویرانی و مرگ را. ما برای دفاع از پاکیِ خویش، ما برای پیروزی لشکر فضیلتهایمان، ما برای عزمهایی کوهافکن در پیمایش قلهها، منتظر قوت توییم. انتظارمان را نومید مکن. شکایتمان را بیپاسخ مگذار.
۱) ما به فلک بودهایم یار ملک بودهایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم
زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست
(مولانا)
#دعا
@Hamesh1
شکریست با شکایت (دعاهای رمضانی)
شکر شانزدهم
خدایا، برای تأخیر یا اجابتنشدن بسیاری از دعاهایم شکر میگویمت. بارها حاجتهایی داشتم، پیشافتادنهایی را میطلبیدم، اصرارهایی را میکردم، رفع عطشهایی را میجستم، اما همه به سدّ تأخیر یا تعطیل تو خوردند. من یکسره نیاز بودم، یکسره طلب بودم، اما هر چه کردم نشد که نشد. پس ملول گشتم، به خود پیچیدم، پُر از گلایه و بغض شدم. اما زمان که گذشت، به عقب که نگاه کردم، گفتم چه خوب، گفتم چه خیر. گفتم چه اسرارها بود که در دوران تمنا از آنها بیخبر بودم.
خدایا، برای من حضورت همیشه در وقت اجابت پیدا نشده. حتی گاهی بیش از برآوردهشدن، برآوردهنشدن مرا به ادراکِ محتشمت کشاند. من با پوست و استخوان تو را نه فقط در اجابت و تحقق، که در برهمخوردن تصمیمها و نقضشدن همتها هم شناختم. (۱) من آدمم و ناشکیب. این شناخت در وهلهی شتابزدهی نخست، گاهی با بغض و گله بود. اما در خیلی از نمونهها زمان نرمنرم به من فهماند که نشدن آن طلب چه نعمتی بود.
خدایا، بر ما سخت مگیر. دایرهی تحلیل ما محدود به دانستنیهاست و آن نشدنهای ممدوح بیرون از آن دانستنیهای ممکن بود. اسفبار که فضیلت صبر یا اعتماد به تو نیز در آن دورانها از ما غایب شد. حال توبه میکنیم از آن شتابهای جاهلانه و از آن اعتمادهای غایبانه و هزاران بار شکر میگویم بر آن نشدنها یا دیرشدنهای عالمانه. تأخیر یا تعطیل حاجت ما از قدرت فراتر تو بود، اما این قدرت با خیرخواهیات بر ما همراه شد.
خدایا، شکرِ عملی تأخیرها یا تعطیلهای پیشین، توبهی راستین بیصبریها و شتابزدگیهای ناصواب، و تقویت اعتماد به توست. و تشدید باور به خیرخواهی توست. پس در حاجتها و دعاهای بعدی دستگیرم باش؛ که میدانم عاطفه و تشنگیِ پیشبینیناپذیرِ در لحظهام چهبسا دوباره مرا اسفبار به شتابزدگی و کماعتمادی بکشاند. در تلاطم نیازها و مواجشدن حاجتها، سکونی از جنس اعتماد و اطمینان را در من ایجاد کن. در همان لحظه که تشنهی تحقق هرچه زودترِ نیاز و حاجتی هستم، نعمت تأخیر یا تعطیل طلبهای گذشته را به یادم بیاور تا آرام شوم. که حال میدانم که آرامش و قرار و اعتماد، شکر علمیِ تأخیر یا تعطیل حاجتهای پیشین است.
۱. عَرَفْتُ آللّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ العَزَائِمِ، وَحَلِّ آلْعُقُودِ، وَنَقْضِ آلْهِمَمِ. (امام علی)
خدای سبحان را به برهمخوردن تصمیمها و گشودهشدن گرهها و نقض ارادهها شناختم.
#دعا
@Hamesh1
شکر شانزدهم
خدایا، برای تأخیر یا اجابتنشدن بسیاری از دعاهایم شکر میگویمت. بارها حاجتهایی داشتم، پیشافتادنهایی را میطلبیدم، اصرارهایی را میکردم، رفع عطشهایی را میجستم، اما همه به سدّ تأخیر یا تعطیل تو خوردند. من یکسره نیاز بودم، یکسره طلب بودم، اما هر چه کردم نشد که نشد. پس ملول گشتم، به خود پیچیدم، پُر از گلایه و بغض شدم. اما زمان که گذشت، به عقب که نگاه کردم، گفتم چه خوب، گفتم چه خیر. گفتم چه اسرارها بود که در دوران تمنا از آنها بیخبر بودم.
خدایا، برای من حضورت همیشه در وقت اجابت پیدا نشده. حتی گاهی بیش از برآوردهشدن، برآوردهنشدن مرا به ادراکِ محتشمت کشاند. من با پوست و استخوان تو را نه فقط در اجابت و تحقق، که در برهمخوردن تصمیمها و نقضشدن همتها هم شناختم. (۱) من آدمم و ناشکیب. این شناخت در وهلهی شتابزدهی نخست، گاهی با بغض و گله بود. اما در خیلی از نمونهها زمان نرمنرم به من فهماند که نشدن آن طلب چه نعمتی بود.
خدایا، بر ما سخت مگیر. دایرهی تحلیل ما محدود به دانستنیهاست و آن نشدنهای ممدوح بیرون از آن دانستنیهای ممکن بود. اسفبار که فضیلت صبر یا اعتماد به تو نیز در آن دورانها از ما غایب شد. حال توبه میکنیم از آن شتابهای جاهلانه و از آن اعتمادهای غایبانه و هزاران بار شکر میگویم بر آن نشدنها یا دیرشدنهای عالمانه. تأخیر یا تعطیل حاجت ما از قدرت فراتر تو بود، اما این قدرت با خیرخواهیات بر ما همراه شد.
خدایا، شکرِ عملی تأخیرها یا تعطیلهای پیشین، توبهی راستین بیصبریها و شتابزدگیهای ناصواب، و تقویت اعتماد به توست. و تشدید باور به خیرخواهی توست. پس در حاجتها و دعاهای بعدی دستگیرم باش؛ که میدانم عاطفه و تشنگیِ پیشبینیناپذیرِ در لحظهام چهبسا دوباره مرا اسفبار به شتابزدگی و کماعتمادی بکشاند. در تلاطم نیازها و مواجشدن حاجتها، سکونی از جنس اعتماد و اطمینان را در من ایجاد کن. در همان لحظه که تشنهی تحقق هرچه زودترِ نیاز و حاجتی هستم، نعمت تأخیر یا تعطیل طلبهای گذشته را به یادم بیاور تا آرام شوم. که حال میدانم که آرامش و قرار و اعتماد، شکر علمیِ تأخیر یا تعطیل حاجتهای پیشین است.
۱. عَرَفْتُ آللّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ العَزَائِمِ، وَحَلِّ آلْعُقُودِ، وَنَقْضِ آلْهِمَمِ. (امام علی)
خدای سبحان را به برهمخوردن تصمیمها و گشودهشدن گرهها و نقض ارادهها شناختم.
#دعا
@Hamesh1
شکریست با شکایت (دعاهای رمضانی)
شکایت هفدهم
خدایا، از کالبد بیجان، از پوستهی بیمغز، از پوستین وارونه، از کرّ و فرّ توخالی، از نمایش بیروایت، از وعظهای بیهدایت، از هئیت بیاصالت، از طرح بیکفایت، از فربهی بادکنکی، از بودجهی کمکی، از آمارهای پفکی، از مسجد الکی، شکایت میکنیم.
خدایا، دین معنوی به دست شیاد نامعنوی از درون پوک شد. پیامهای لطیف دین با کارهای سخیف از هم متلاشی گشت. نکتههای روحنواز با نمازبازهای بینماز از تأثیر افتادند. حالهای کیمیایی در مسجدهای ریایی غایب شدند. نسیمهای خوش پاکی در تئاترهایی از تباکی (۱) از چنگ ما گریخت. جمعهای باصفای ایمانی با دافعهی دین اکراهی از هم پاشید. محضرهای خوش دولابی (۲) با وفور ناروحانیون نابابی، حسرت شد. شنیدن حکمتهای عقلپسند با اختلال خرافههای خوابپسند، جابجا گشت. خطهای خوش دانایان به فریادهای ناخوش مداحان تبدیل شد.
پروردگارا، شکایت میکنم از دینی که قرار بود دست بگیرد و به آموزهی زور، حالا یقه میگیرد. قرار بود عاشق کند و حالا به نابلدیِ معروفنشناسان، منزجر میکند. شکایت میکنم از دینی که قرار بود برابر کند و حالا به امتیاز صنفی، متمایز میکند. از دینی که میخواست فوجفوج «یدخلون فی دین الله» باشد و با کارنامهی قشریان و تزویریان، حالا «یخرجون فی دین الله» است. شکایت میکنم از مسجدی که میخواست دل ببرد و با وقفهای ریایی و تصمیمهای غیابی و قلدریهای نمادی، حالا کینه و ستیز میخرد. از دینی که قرار بود دوستدار زیبایی باشد و با فتواهای زمخت، حالا دشمن هنر است. شکایت میکنم از دینی که قرار بود «قید و بندها از دوش بردارد» (۳) و حالا با تقدم شریعت بر اخلاق و تأخر عرف از اخبار، باری بر دوش شده است.
خدایا، ما از اینکه میبینیم دین اینچنین به جای دلبُردن، دل میزند و به جای گرهگشودن، گره میافزاید و به جای پلزدن، سد میسازد، خشنود نیستیم. ما معتقدیم که سرمایهی معنوی دین و پاکیزگی وجودی و پارساییِ رفتاریِ آن را کمتر منبعی میتواند تأمین کند. از همه بیشتر، با غبارآلودیِ چهرهی دین، شعاع نور تو کمتر بر دلهای یخزده میتابد و این بیشترین خسارت است.
خدایا، پاسخ شکایت ما را این قرار ده که؛ دستان و زبان و قلم آنانی که دین را اینگونه پُردافعه و بیجاذبه، بسته و کهنه، زمانهستیز و گذشتهگرا، عقلستیز و عرفگریز، بیاصول و اخباری، بیاخلاق و پُرفتوی، نمیفهمند، برکت بده. بر صف آنان بیفزا تا دینداری یکسره باری بر دوش و سدّی در راه نباشد.
۱. خود را به گریهزدن، نمایش گریه
۲. محمداسماعیل دولابی
۳. و يضع عنهم إصرهم و الأغلال. اعراف ۱۵۷
#دعا
@Hamesh1
شکایت هفدهم
خدایا، از کالبد بیجان، از پوستهی بیمغز، از پوستین وارونه، از کرّ و فرّ توخالی، از نمایش بیروایت، از وعظهای بیهدایت، از هئیت بیاصالت، از طرح بیکفایت، از فربهی بادکنکی، از بودجهی کمکی، از آمارهای پفکی، از مسجد الکی، شکایت میکنیم.
خدایا، دین معنوی به دست شیاد نامعنوی از درون پوک شد. پیامهای لطیف دین با کارهای سخیف از هم متلاشی گشت. نکتههای روحنواز با نمازبازهای بینماز از تأثیر افتادند. حالهای کیمیایی در مسجدهای ریایی غایب شدند. نسیمهای خوش پاکی در تئاترهایی از تباکی (۱) از چنگ ما گریخت. جمعهای باصفای ایمانی با دافعهی دین اکراهی از هم پاشید. محضرهای خوش دولابی (۲) با وفور ناروحانیون نابابی، حسرت شد. شنیدن حکمتهای عقلپسند با اختلال خرافههای خوابپسند، جابجا گشت. خطهای خوش دانایان به فریادهای ناخوش مداحان تبدیل شد.
پروردگارا، شکایت میکنم از دینی که قرار بود دست بگیرد و به آموزهی زور، حالا یقه میگیرد. قرار بود عاشق کند و حالا به نابلدیِ معروفنشناسان، منزجر میکند. شکایت میکنم از دینی که قرار بود برابر کند و حالا به امتیاز صنفی، متمایز میکند. از دینی که میخواست فوجفوج «یدخلون فی دین الله» باشد و با کارنامهی قشریان و تزویریان، حالا «یخرجون فی دین الله» است. شکایت میکنم از مسجدی که میخواست دل ببرد و با وقفهای ریایی و تصمیمهای غیابی و قلدریهای نمادی، حالا کینه و ستیز میخرد. از دینی که قرار بود دوستدار زیبایی باشد و با فتواهای زمخت، حالا دشمن هنر است. شکایت میکنم از دینی که قرار بود «قید و بندها از دوش بردارد» (۳) و حالا با تقدم شریعت بر اخلاق و تأخر عرف از اخبار، باری بر دوش شده است.
خدایا، ما از اینکه میبینیم دین اینچنین به جای دلبُردن، دل میزند و به جای گرهگشودن، گره میافزاید و به جای پلزدن، سد میسازد، خشنود نیستیم. ما معتقدیم که سرمایهی معنوی دین و پاکیزگی وجودی و پارساییِ رفتاریِ آن را کمتر منبعی میتواند تأمین کند. از همه بیشتر، با غبارآلودیِ چهرهی دین، شعاع نور تو کمتر بر دلهای یخزده میتابد و این بیشترین خسارت است.
خدایا، پاسخ شکایت ما را این قرار ده که؛ دستان و زبان و قلم آنانی که دین را اینگونه پُردافعه و بیجاذبه، بسته و کهنه، زمانهستیز و گذشتهگرا، عقلستیز و عرفگریز، بیاصول و اخباری، بیاخلاق و پُرفتوی، نمیفهمند، برکت بده. بر صف آنان بیفزا تا دینداری یکسره باری بر دوش و سدّی در راه نباشد.
۱. خود را به گریهزدن، نمایش گریه
۲. محمداسماعیل دولابی
۳. و يضع عنهم إصرهم و الأغلال. اعراف ۱۵۷
#دعا
@Hamesh1
شکریست با شکایت (دعاهای رمضانی)
شکر هجدهم
گرگهای پوچی در کمین راه ما نشسته بودند. بختک بیمعنایی در پیِ شکار چرب تازهای بود. آنان ما را میربودند و میدریدند، اگر رایحهی معنابخش تو نبود. خدایا، اینبار میخواهم شاکر معنابخشیات باشم.
در همهگیریِ پوچی و وفور هیچانگاران، در معقولیتِ نسبیِ بیمعنایی، در زوال دستاوردها و پایانپذیریِ حتمیِ نامها و کارها، نفحهی حیاتبخش تو بر خاک ما دمید و ما را سبز کرد. وقتی در آستانهی شکستن بودیم و وقتی که در لبهی پریدن به باتلاق پوچی، چیزی به افتادنمان باقی نمانده بود. آن هنگام دست تو آمد و قلب ما را ربود و پای ما را عقب راند؛ چون در خون ما حضور معنابخش تو رنگ و تپش بخشیده بود.
خدایا، در زمانهی ما سرطان پوچی بیش از سرطانِ تن قربانی میگیرد. درمان سرطان پوچی، درمان تومور بیمعنایی، درمانهایی گذرا و مُسکنهایی تخدیریاند. ما میسازیم، میفروشیم، میخریم، مینازیم، میبازیم، مینوشیم، میکِشیم، میکُشیم، میپوشیم، میبینیم، میخواهیم، میاندوزیم، مینویسیم، میخوانیم، میسراییم... اما ژرفای درد بدخیممان دوا نمیشود. مدتی نگذشته، باز سلولهای پوچی ریشه میدوانند و ما را به سیاهی و ملولی سوق میدهند.
در این میان، در همهگیریِ کرونای پوچی و هیچی، فقط وقتی ابرهای تو روان میشوند و باران تو میبارد، زمین مردهی ما زنده میشود. (۱) گر شکر فقط یکجا معنا داشته باشد، آن شکرِ معنابخشی حضور و شهود توست. مای امروزی، بارها به خود تکیه کردیم و گفتیم معنا و ماهیت خود را خواهیم ساخت. گفتیم معنا به دستِ رشید ماست و انسان دیروز صغیر بود. دروغ هم نبود. ساختمان معنای دستساز ما بالا رفت، سرش به آسمان سایید، اما مثل همهچیزمان ماندگار نشد و مدتی بعد فروریخت. و ما دوباره به قرصهای قدیمی و خرافات مدرنمان پناه بردیم. و ما دوباره به غفلت کار و عیش مصرف تن دادیم. و ما شاید معنای دیگری را در لذت هنر و مستیِ دوستداشتن جستیم. همان مُسکنهای ناماندگار.
خدایا، مستیِ حضور تو همیشه نبود. ما روزها و گامهایی تو را گم کردیم. در لحظات دوری و گمگشتگی، نشئهی باور به حضور همچنانِ تو، قوت ادامهدادنمان بود. تو همیشه برای ما ماهی بودهای که ابرو نمودهای و جلوهگری کردهای و رو هم ببستی. (۲) اما آن رؤیتهای فرخنده، آن سحرهای مبارک، حکم باور به آغاز ماه را داشتند. ابرها میآمدند، غبارها را میآوردیک، طلوعها را فراموش کردیم، اما ماهِ معنایت پشت ابر نماند و نمانده. همان است که سرمست معنای ماندگار باور توییم. ما هر چه شکر برای معجزهی مستمرِ ادراک و باورت بگوییم و بکوشیم، کم گفتهایم و کم کوشیدهایم.
ما میتوانستیم با موجی از همهگیریِ پوچی مبتلا شویم و مثل بسیاری از درون و بیرون فرو بریزیم. تو نگذاشتی. باورت نگذاشت، ایمانت نگذاشت. دیدارت نگذاشت. رودِ جاری معنایت نگذاشت. برای همهی این گذاشتنها و نگذاشتنها، برای همهی این رودهای حیاتبخش، هزاران هزار بار شکر.
۱) وَاللَّهُ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّيَاحَ فَتُثِيرُ سَحَابًا فَسُقْنَاهُ إِلَى بَلَدٍ مَّيِّتٍ فَأَحْيَيْنَا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا كَذَلِكَ النُّشُورُ. و خداوند كسى است كه بادها را مىفرستد كه ابرى را بر مىانگيزد، آنگاه آن را به سوى سرزمينى پژمرده مىرانيم، و بدان زمين را بعد از پژمردنش زنده مىداريم، رستاخيز هم همينگونه است. ﴿9﴾ فاطر
۲) شیدا از آن شدم که نگارم چو ماهِ نو
ابرو نمود و جلوهگری کرد و رو ببست (حافظ)
#دعا
@Hamesh1
شکر هجدهم
گرگهای پوچی در کمین راه ما نشسته بودند. بختک بیمعنایی در پیِ شکار چرب تازهای بود. آنان ما را میربودند و میدریدند، اگر رایحهی معنابخش تو نبود. خدایا، اینبار میخواهم شاکر معنابخشیات باشم.
در همهگیریِ پوچی و وفور هیچانگاران، در معقولیتِ نسبیِ بیمعنایی، در زوال دستاوردها و پایانپذیریِ حتمیِ نامها و کارها، نفحهی حیاتبخش تو بر خاک ما دمید و ما را سبز کرد. وقتی در آستانهی شکستن بودیم و وقتی که در لبهی پریدن به باتلاق پوچی، چیزی به افتادنمان باقی نمانده بود. آن هنگام دست تو آمد و قلب ما را ربود و پای ما را عقب راند؛ چون در خون ما حضور معنابخش تو رنگ و تپش بخشیده بود.
خدایا، در زمانهی ما سرطان پوچی بیش از سرطانِ تن قربانی میگیرد. درمان سرطان پوچی، درمان تومور بیمعنایی، درمانهایی گذرا و مُسکنهایی تخدیریاند. ما میسازیم، میفروشیم، میخریم، مینازیم، میبازیم، مینوشیم، میکِشیم، میکُشیم، میپوشیم، میبینیم، میخواهیم، میاندوزیم، مینویسیم، میخوانیم، میسراییم... اما ژرفای درد بدخیممان دوا نمیشود. مدتی نگذشته، باز سلولهای پوچی ریشه میدوانند و ما را به سیاهی و ملولی سوق میدهند.
در این میان، در همهگیریِ کرونای پوچی و هیچی، فقط وقتی ابرهای تو روان میشوند و باران تو میبارد، زمین مردهی ما زنده میشود. (۱) گر شکر فقط یکجا معنا داشته باشد، آن شکرِ معنابخشی حضور و شهود توست. مای امروزی، بارها به خود تکیه کردیم و گفتیم معنا و ماهیت خود را خواهیم ساخت. گفتیم معنا به دستِ رشید ماست و انسان دیروز صغیر بود. دروغ هم نبود. ساختمان معنای دستساز ما بالا رفت، سرش به آسمان سایید، اما مثل همهچیزمان ماندگار نشد و مدتی بعد فروریخت. و ما دوباره به قرصهای قدیمی و خرافات مدرنمان پناه بردیم. و ما دوباره به غفلت کار و عیش مصرف تن دادیم. و ما شاید معنای دیگری را در لذت هنر و مستیِ دوستداشتن جستیم. همان مُسکنهای ناماندگار.
خدایا، مستیِ حضور تو همیشه نبود. ما روزها و گامهایی تو را گم کردیم. در لحظات دوری و گمگشتگی، نشئهی باور به حضور همچنانِ تو، قوت ادامهدادنمان بود. تو همیشه برای ما ماهی بودهای که ابرو نمودهای و جلوهگری کردهای و رو هم ببستی. (۲) اما آن رؤیتهای فرخنده، آن سحرهای مبارک، حکم باور به آغاز ماه را داشتند. ابرها میآمدند، غبارها را میآوردیک، طلوعها را فراموش کردیم، اما ماهِ معنایت پشت ابر نماند و نمانده. همان است که سرمست معنای ماندگار باور توییم. ما هر چه شکر برای معجزهی مستمرِ ادراک و باورت بگوییم و بکوشیم، کم گفتهایم و کم کوشیدهایم.
ما میتوانستیم با موجی از همهگیریِ پوچی مبتلا شویم و مثل بسیاری از درون و بیرون فرو بریزیم. تو نگذاشتی. باورت نگذاشت، ایمانت نگذاشت. دیدارت نگذاشت. رودِ جاری معنایت نگذاشت. برای همهی این گذاشتنها و نگذاشتنها، برای همهی این رودهای حیاتبخش، هزاران هزار بار شکر.
۱) وَاللَّهُ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّيَاحَ فَتُثِيرُ سَحَابًا فَسُقْنَاهُ إِلَى بَلَدٍ مَّيِّتٍ فَأَحْيَيْنَا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا كَذَلِكَ النُّشُورُ. و خداوند كسى است كه بادها را مىفرستد كه ابرى را بر مىانگيزد، آنگاه آن را به سوى سرزمينى پژمرده مىرانيم، و بدان زمين را بعد از پژمردنش زنده مىداريم، رستاخيز هم همينگونه است. ﴿9﴾ فاطر
۲) شیدا از آن شدم که نگارم چو ماهِ نو
ابرو نمود و جلوهگری کرد و رو ببست (حافظ)
#دعا
@Hamesh1
باز درِ بوستان ببستند!
تعمیم الگوی مسجد پارک قیطریه به تقارنهای تقویمی
اسم رمزِ جامعهای آرام و طبیعی «خودتنظیمی» است. رمز آشوب جامعهای متشنج و نابهنجار هم «مداخله». در جامعهی آزاد و بهرهمند از نعمت خودتنظیمی، سازوکارهای پنهان جامعه میداند که مثلاً در هنگام تعارضهای مناسبتیِ خود چه کند. اگر نوروز به رمضان، سیزدهبهدر به شهادت امام علی، محرم به مهرگان، نيمهی شعبان به هشت مارس، بخورد، دست پنهان جامعه فعال میشود و خودش روغن مدارا و همزیستی را به میان چرخدندههای جامعه میریزد.
اما در جامعهی غیرطبیعی با میدانداریِ ایدئولوژیهای تمامیتخواهانه و اقتدارگرا دست نامحرم و نامبارکِ مداخله وارد میشود. این دست هویتش به تضاد و غیریتسازی است و اگر جامعه بلد شده باشد که چگونه روابط خود را بیتشنج و بیحذف تنظیم کند، او بیکار و بیمعنا خواهد شد. در اینجا همین دست «تشخیص» میدهد که اگر جامعهی نابالغ به حال خود رها شود، به شعائر مطلوب بیحرمتی خواهد شد. پس یک سوی این تفکر درِ بوستان را در «سیزدهبهدر شهادتی و رمضانی» میبندد و یک سوی دیگرش تشویق میکند به مبارزهی مدنی با جوج جلوهنمایانهی ناهارِ سیزدهبهدر و رقص نوروزی در در و دشت!
در این بین سهم قدرت طرفین یکی نیست. در وضعیت کنونی ایران قطعاً دستِ مداخلهگر حاکمیتی با بستن بوستانها عنصری مخربتر و تحریککنندهتر است. این بستن جدید هم نیست. دقیقاً پارسال هم این تقارن، چنین تصمیم نامبارکی را در ابعادی محدودتر سبب شد. اما هر سال دریغ از پارسال. فرق امسال این است که وزیر دولت رئیسی توییت خوبی میزند، اما حیرتانگیز که کمیت بوستانهای مسدود بیشتر میشود و استانداران و فرمانداران زیردستش هم دقیقاً کاری را میکنند که او «توطئهی دشمن» مینامد! یعنی بستن بوستانها. این ناهماهنگی یا از آشفتگیِ اجرایی است یا فریبکاری و بیشهامتی در اعلام آشکار تصمیم و تندادن به فشار دینداران اقتدارگرا. وجود مصوبههای پنهانی نظیر حضور حجاببانها، گزینهی دوم را تقویت میکند.
به هر روی هر چه هست، تداوم این تصمیمها نشان میدهد که رفتن به جنگِ تنوع گریزناپذیر جامعهی ایران ادامه دارد و سردرگمی سیاسی و پسرفت در مدیریت تعارضهای طبیعی این جامعهی متنوع، رو به بهبودی نمیرود. به جای این، امسال و پارسالِ این موضوع نشان میدهد که ما در تداوم تصمیمهای مخرب و مداخلهگر و تشنجزا پیشرفت داریم! و نه از اوضاع اجتماعی درس میگیریم و نه تجربههای تاریخی و نه نصیحت دلسوزان دین و جامعه. این «سیزدهبهدر شهادتی» هم میگذرد و بستن درِ بوستانها هم جز قدرتنماییای مخرب هیچ اثر مثبتی نخواهد گذاشت؛ چون طبیعتِ بیدر کم نیست! تنها یک اثر منفی بزرگ میماند و آن، افزودن زخمی دیگر بر پیکرهی جامعهی زخمگین و پُرگسل ایران است. و آن کاشتن باد است. باشد که طوفانهایش را درو کنیم!
نک به:
یادداشت سال گذشته در همین موضوع، با عنوان «در بوستان ببستند، خدایا مپسند (۱)»
«در بوستان ببستند، خدایا مپسند (۲)»
نیز یادداشت «نیمهی شعبان، ۸ مارس، خیلی دور خیلی نزدیک»
نمونه گزارشهایی در این باره: یک، دو، سه، چهار، پنج، شش
#یادداشت
@Hamesh1
تعمیم الگوی مسجد پارک قیطریه به تقارنهای تقویمی
اسم رمزِ جامعهای آرام و طبیعی «خودتنظیمی» است. رمز آشوب جامعهای متشنج و نابهنجار هم «مداخله». در جامعهی آزاد و بهرهمند از نعمت خودتنظیمی، سازوکارهای پنهان جامعه میداند که مثلاً در هنگام تعارضهای مناسبتیِ خود چه کند. اگر نوروز به رمضان، سیزدهبهدر به شهادت امام علی، محرم به مهرگان، نيمهی شعبان به هشت مارس، بخورد، دست پنهان جامعه فعال میشود و خودش روغن مدارا و همزیستی را به میان چرخدندههای جامعه میریزد.
اما در جامعهی غیرطبیعی با میدانداریِ ایدئولوژیهای تمامیتخواهانه و اقتدارگرا دست نامحرم و نامبارکِ مداخله وارد میشود. این دست هویتش به تضاد و غیریتسازی است و اگر جامعه بلد شده باشد که چگونه روابط خود را بیتشنج و بیحذف تنظیم کند، او بیکار و بیمعنا خواهد شد. در اینجا همین دست «تشخیص» میدهد که اگر جامعهی نابالغ به حال خود رها شود، به شعائر مطلوب بیحرمتی خواهد شد. پس یک سوی این تفکر درِ بوستان را در «سیزدهبهدر شهادتی و رمضانی» میبندد و یک سوی دیگرش تشویق میکند به مبارزهی مدنی با جوج جلوهنمایانهی ناهارِ سیزدهبهدر و رقص نوروزی در در و دشت!
در این بین سهم قدرت طرفین یکی نیست. در وضعیت کنونی ایران قطعاً دستِ مداخلهگر حاکمیتی با بستن بوستانها عنصری مخربتر و تحریککنندهتر است. این بستن جدید هم نیست. دقیقاً پارسال هم این تقارن، چنین تصمیم نامبارکی را در ابعادی محدودتر سبب شد. اما هر سال دریغ از پارسال. فرق امسال این است که وزیر دولت رئیسی توییت خوبی میزند، اما حیرتانگیز که کمیت بوستانهای مسدود بیشتر میشود و استانداران و فرمانداران زیردستش هم دقیقاً کاری را میکنند که او «توطئهی دشمن» مینامد! یعنی بستن بوستانها. این ناهماهنگی یا از آشفتگیِ اجرایی است یا فریبکاری و بیشهامتی در اعلام آشکار تصمیم و تندادن به فشار دینداران اقتدارگرا. وجود مصوبههای پنهانی نظیر حضور حجاببانها، گزینهی دوم را تقویت میکند.
به هر روی هر چه هست، تداوم این تصمیمها نشان میدهد که رفتن به جنگِ تنوع گریزناپذیر جامعهی ایران ادامه دارد و سردرگمی سیاسی و پسرفت در مدیریت تعارضهای طبیعی این جامعهی متنوع، رو به بهبودی نمیرود. به جای این، امسال و پارسالِ این موضوع نشان میدهد که ما در تداوم تصمیمهای مخرب و مداخلهگر و تشنجزا پیشرفت داریم! و نه از اوضاع اجتماعی درس میگیریم و نه تجربههای تاریخی و نه نصیحت دلسوزان دین و جامعه. این «سیزدهبهدر شهادتی» هم میگذرد و بستن درِ بوستانها هم جز قدرتنماییای مخرب هیچ اثر مثبتی نخواهد گذاشت؛ چون طبیعتِ بیدر کم نیست! تنها یک اثر منفی بزرگ میماند و آن، افزودن زخمی دیگر بر پیکرهی جامعهی زخمگین و پُرگسل ایران است. و آن کاشتن باد است. باشد که طوفانهایش را درو کنیم!
نک به:
یادداشت سال گذشته در همین موضوع، با عنوان «در بوستان ببستند، خدایا مپسند (۱)»
«در بوستان ببستند، خدایا مپسند (۲)»
نیز یادداشت «نیمهی شعبان، ۸ مارس، خیلی دور خیلی نزدیک»
نمونه گزارشهایی در این باره: یک، دو، سه، چهار، پنج، شش
#یادداشت
@Hamesh1
Telegram
هامِش (علی سلطانی)
درِ بوستان ببستند، خدایا مپسند
بخش اول
سیاست هنر کاهش تنشهاست. بنابر این تعریف هر رفتاری که در بلندمدت بر تنشها اضافه کند، بیسیاستی و نابخردی است. این تعریف در بسیاری از موقعیتها جهانشمول است و کمتر بُرهه و مکانی است که بتوان تنش را به قیمت ارزش والاتری…
بخش اول
سیاست هنر کاهش تنشهاست. بنابر این تعریف هر رفتاری که در بلندمدت بر تنشها اضافه کند، بیسیاستی و نابخردی است. این تعریف در بسیاری از موقعیتها جهانشمول است و کمتر بُرهه و مکانی است که بتوان تنش را به قیمت ارزش والاتری…
شکریست با شکایت (دعاهای رمضانی)
شکایت نوزدهم
زمانهی ما بیش از همهی زمانها، این قدرت را پیدا کرده است که مبتذلها را بشناساند و مفتخرها را گمنام باقی گذارد. سخن از اهمیت شهرت نیست، درد گمنامیای است که به بیاثریِ بزرگان و جولان میانمایهها ختم میشود. خدایا، شکایت میکنم از این وضع، فریاد میکنیم از این غم.
خدایا، چه بسیار فرزانههایی که جهانی بنشسته در گوشهایاند. اما مجالی نیست که فایدهشان از آن گوشه فراتر رود. همزمان چه بسیار آدمیانِ دون و پوک که رسانهها و فکرها و وقتها و اشتیاقها را دربست اشغال کردهاند و از کوزهی خالیِ فایدهشان برای جامعه، جز ابتذال چیزی نمیتراود. شکایت از این ناترازیِ فضیلت و انبوهیِ ابتذال. شکایت از نشکفتن گلهای خوشبوی تعالی و وفور گلهای پلاستیکی و بازاری.
خدایا، چرا فلک به مردم نادان دهد زمام مراد؟ (۱) چرا جریانهای ثروت جهانی و رسانههای پُرمشتری، سوار بر زرق و برقهایی پوک، میتوانند سطحیانگاری و ابتذال را نشر دهند؟ و همزمان دست دانایان و عالمان از آگاهیگستری و شناختهشدن خالیست؟ خدایا، از تو برای دست گشادهی فرومایگان و دست بستهی فرزانگان گلایه میکنیم.
خدایا، شکایت ما فقط به امروز محصور و منحصر نیست. شکایت میبریم از انسانهای بزرگی که اگر هم قدرتی یافتند، دیر بود و شبیه میوهای که کال چیده شود. (۲) شناخته نشدند و گمنام ماندند. حتی به جهت فضیلتهایشان آزار دیدند و رنج کشیدند. در عوض بسیاربسیار دونمایههایی که دستی گشوده در زمانهها یافتند و ترکتازانه تاختند و چراغ فضل و فرزانگی را کشتند. خدایا، شکایت میکنیم از سفلهپروریِ تاریخ در کامیابی آن فرومایگان و دونصفتان.
خدایا، البته که میدانیم، اختیارِ آزاد ما، موهبت اعطایی خدایگونهی توست؛ که امکان تغییر مستقیم امور مختارانهی انسانی را ناممکن میکند. و به همین منطق، گاهی برخی از این شکایتها در اصل به خود ما برمیگردد. میدانیم، میدانیم. اما تو بهتر میدانی که گاهی حجم وضعیت ناگوار فراتر از ارادههای فردیِ ما برای بههمزدن قاعدههای بازی است. گویی باید بازیگر همردیفی بیاید و دستی در قصه ببرد و سهم اختیارها را عوض و مهرهها را جابجا کند. شکایت ما برای بازیگریِ توست خدا. دست ما برای برهمزدن قاعدهی بازی به صفحهی امور نمیرسد. تو به یاری بده که فاضلان و فرزانگان و دانشوران و صالحان را به رسانههای اجتماعی و تریبونهای عمومی بکشانیم. انسان امروز بیش از پیش نیازمند روزهی ابتذالِ رسانههای بزرگ و افطار با فرزانگیِ رسانههای کوچک است.
۱. فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل فضل و دانشی، همین گناهت بس (حافظ)
۲. و آن کس که ميوه را کال و نارس بچيند، مانند کشاورزي است که در زمين ديگري بکارد. اگر از قدر و منزلتم بگویم تهمتم میزنند که بر حکومت حریص است، و اگر ساکت بمانم میگویند از مرگ ترسیده. (نهجالبلاغه، خطبهی ۵)
#دعا
@Hamesh1
شکایت نوزدهم
زمانهی ما بیش از همهی زمانها، این قدرت را پیدا کرده است که مبتذلها را بشناساند و مفتخرها را گمنام باقی گذارد. سخن از اهمیت شهرت نیست، درد گمنامیای است که به بیاثریِ بزرگان و جولان میانمایهها ختم میشود. خدایا، شکایت میکنم از این وضع، فریاد میکنیم از این غم.
خدایا، چه بسیار فرزانههایی که جهانی بنشسته در گوشهایاند. اما مجالی نیست که فایدهشان از آن گوشه فراتر رود. همزمان چه بسیار آدمیانِ دون و پوک که رسانهها و فکرها و وقتها و اشتیاقها را دربست اشغال کردهاند و از کوزهی خالیِ فایدهشان برای جامعه، جز ابتذال چیزی نمیتراود. شکایت از این ناترازیِ فضیلت و انبوهیِ ابتذال. شکایت از نشکفتن گلهای خوشبوی تعالی و وفور گلهای پلاستیکی و بازاری.
خدایا، چرا فلک به مردم نادان دهد زمام مراد؟ (۱) چرا جریانهای ثروت جهانی و رسانههای پُرمشتری، سوار بر زرق و برقهایی پوک، میتوانند سطحیانگاری و ابتذال را نشر دهند؟ و همزمان دست دانایان و عالمان از آگاهیگستری و شناختهشدن خالیست؟ خدایا، از تو برای دست گشادهی فرومایگان و دست بستهی فرزانگان گلایه میکنیم.
خدایا، شکایت ما فقط به امروز محصور و منحصر نیست. شکایت میبریم از انسانهای بزرگی که اگر هم قدرتی یافتند، دیر بود و شبیه میوهای که کال چیده شود. (۲) شناخته نشدند و گمنام ماندند. حتی به جهت فضیلتهایشان آزار دیدند و رنج کشیدند. در عوض بسیاربسیار دونمایههایی که دستی گشوده در زمانهها یافتند و ترکتازانه تاختند و چراغ فضل و فرزانگی را کشتند. خدایا، شکایت میکنیم از سفلهپروریِ تاریخ در کامیابی آن فرومایگان و دونصفتان.
خدایا، البته که میدانیم، اختیارِ آزاد ما، موهبت اعطایی خدایگونهی توست؛ که امکان تغییر مستقیم امور مختارانهی انسانی را ناممکن میکند. و به همین منطق، گاهی برخی از این شکایتها در اصل به خود ما برمیگردد. میدانیم، میدانیم. اما تو بهتر میدانی که گاهی حجم وضعیت ناگوار فراتر از ارادههای فردیِ ما برای بههمزدن قاعدههای بازی است. گویی باید بازیگر همردیفی بیاید و دستی در قصه ببرد و سهم اختیارها را عوض و مهرهها را جابجا کند. شکایت ما برای بازیگریِ توست خدا. دست ما برای برهمزدن قاعدهی بازی به صفحهی امور نمیرسد. تو به یاری بده که فاضلان و فرزانگان و دانشوران و صالحان را به رسانههای اجتماعی و تریبونهای عمومی بکشانیم. انسان امروز بیش از پیش نیازمند روزهی ابتذالِ رسانههای بزرگ و افطار با فرزانگیِ رسانههای کوچک است.
۱. فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل فضل و دانشی، همین گناهت بس (حافظ)
۲. و آن کس که ميوه را کال و نارس بچيند، مانند کشاورزي است که در زمين ديگري بکارد. اگر از قدر و منزلتم بگویم تهمتم میزنند که بر حکومت حریص است، و اگر ساکت بمانم میگویند از مرگ ترسیده. (نهجالبلاغه، خطبهی ۵)
#دعا
@Hamesh1
شکریست با شکایت (دعاهای رمضانی)
شکر بیستم
خدایا، شاکر «تلنگر»م. کدام؟ تلنگرهای اخلاقی و اصلاحیِ درونم. همان ندای رسایی که در سرسرای درونم میپیچد و به من راه اصلاح وجود را نشان میدهد. همان تلنگری که من را به برگشت از خطاهایم وامیدارد. همانی که کانت را در کنار آسمان پُرستاره به شگفتی و حیرتی سرشار وامیداشت: «دو چیز ذهن را، هرچه آدمی بیشتر و پیوستهتر دربارهی آنها به تأمل بپردازد، با تحسین و احترامی دمادم نو و فزاینده سرشار میکند: آسمان پر ستارهی بالای سر من و قانون اخلاقی درون من»
خدایا، بارها تلنگر مرا از چرت تندادن به تباهی بیدار کرد. بارها مرا به خود آورد و از من پرسید چه میکنی؟ تا کِی و کجا ادامه خواهی داد؟ وقت اصلاح و بازگشت و توبه فرانرسیده؟ من شاکر همهی این خطابها و تکانهایم. من هر آنچه خیر و شربت و صفا، پس از اصلاح و توبه چشیدم، مدیون این نداهای تلنگرآمیزم. اگر سیلیِ آن تلنگرها نبود، صلاح کار کجا و منِ خراب کجا بود؟ (۱) اگر ریسمان تلنگر نبود، پلشتی بر پلشتی انبار میشد و من زیر رذیلتها و نفسانیتها مدفون میشدم. آنوقت تیزی و تیغ رذیلتهای ریز و درشت را حسِ بیحسِ اخلاقی من درک نمیکرد.
خدایا، برای من آن ندای اخلاقی در پنهانترین لایههای وجود، تبیینی جز تبیین الهیاتی ندارد. آن نیرویی که چُرت مرا پاره میکند و من را به تعالی و تهذیب میکشاند، به ارادهی من با من سخن نمیگوید. این تلنگر که شرمی شریف بر جان من مینشاند و مرا از تداوم سیاهی بیزار میکند. این بیداریِ بیزار یا بیزاریِ بیدار از کدام چشمه میجوشد؟ اگر به خودم بود، آن لذتهای سیاه محبوبم بود و میلی به کنارگذاشتنشان نداشتم. خرد من میگوید که ژرفا و قدرت و ریشهی این تلنگر بیرون از اختیار من بوده و است. من در برابر تکانهای آن منفعلم و حس خطابشدگی دارم. من شاکر این ندایی هستم که نمیتواند ساختهی خودِ من باشد.
خدایا، نعمت بیبدیل و اصلاحگر تلنگر را از من مگیر. آن را در جان من بیدار و زنده نگه دار. مپسند که آنچنان زمخت و سرسخت و کَر شوم که طنین تلنگرهایش بر گوش سنگینم نرسد. این تلنگرها اولین و آخرین راه صعود من است. اگر این تلنگرها در جانم خاموش شوند و صدایشان به من نرسد، ترجمهاش سقوط است. جانی شفاف و هوشیار و حساس در توجه به این تلنگرها نصیب من کن. تندیس پرهیزگاری در جان من با چکش این تلنگرها تراش و صیقل میخورد؛ پس صدای کوبش آن تلنگر را همیشه در کارگاه جان من تا خاموشی چراغش برپای دار.
١. صلاحِ کار کجا و منِ خراب کجا
ببین تفاوتِ ره کز کجاست تا به کجا (حافظ)
#دعا
@Hamesh1
شکر بیستم
خدایا، شاکر «تلنگر»م. کدام؟ تلنگرهای اخلاقی و اصلاحیِ درونم. همان ندای رسایی که در سرسرای درونم میپیچد و به من راه اصلاح وجود را نشان میدهد. همان تلنگری که من را به برگشت از خطاهایم وامیدارد. همانی که کانت را در کنار آسمان پُرستاره به شگفتی و حیرتی سرشار وامیداشت: «دو چیز ذهن را، هرچه آدمی بیشتر و پیوستهتر دربارهی آنها به تأمل بپردازد، با تحسین و احترامی دمادم نو و فزاینده سرشار میکند: آسمان پر ستارهی بالای سر من و قانون اخلاقی درون من»
خدایا، بارها تلنگر مرا از چرت تندادن به تباهی بیدار کرد. بارها مرا به خود آورد و از من پرسید چه میکنی؟ تا کِی و کجا ادامه خواهی داد؟ وقت اصلاح و بازگشت و توبه فرانرسیده؟ من شاکر همهی این خطابها و تکانهایم. من هر آنچه خیر و شربت و صفا، پس از اصلاح و توبه چشیدم، مدیون این نداهای تلنگرآمیزم. اگر سیلیِ آن تلنگرها نبود، صلاح کار کجا و منِ خراب کجا بود؟ (۱) اگر ریسمان تلنگر نبود، پلشتی بر پلشتی انبار میشد و من زیر رذیلتها و نفسانیتها مدفون میشدم. آنوقت تیزی و تیغ رذیلتهای ریز و درشت را حسِ بیحسِ اخلاقی من درک نمیکرد.
خدایا، برای من آن ندای اخلاقی در پنهانترین لایههای وجود، تبیینی جز تبیین الهیاتی ندارد. آن نیرویی که چُرت مرا پاره میکند و من را به تعالی و تهذیب میکشاند، به ارادهی من با من سخن نمیگوید. این تلنگر که شرمی شریف بر جان من مینشاند و مرا از تداوم سیاهی بیزار میکند. این بیداریِ بیزار یا بیزاریِ بیدار از کدام چشمه میجوشد؟ اگر به خودم بود، آن لذتهای سیاه محبوبم بود و میلی به کنارگذاشتنشان نداشتم. خرد من میگوید که ژرفا و قدرت و ریشهی این تلنگر بیرون از اختیار من بوده و است. من در برابر تکانهای آن منفعلم و حس خطابشدگی دارم. من شاکر این ندایی هستم که نمیتواند ساختهی خودِ من باشد.
خدایا، نعمت بیبدیل و اصلاحگر تلنگر را از من مگیر. آن را در جان من بیدار و زنده نگه دار. مپسند که آنچنان زمخت و سرسخت و کَر شوم که طنین تلنگرهایش بر گوش سنگینم نرسد. این تلنگرها اولین و آخرین راه صعود من است. اگر این تلنگرها در جانم خاموش شوند و صدایشان به من نرسد، ترجمهاش سقوط است. جانی شفاف و هوشیار و حساس در توجه به این تلنگرها نصیب من کن. تندیس پرهیزگاری در جان من با چکش این تلنگرها تراش و صیقل میخورد؛ پس صدای کوبش آن تلنگر را همیشه در کارگاه جان من تا خاموشی چراغش برپای دار.
١. صلاحِ کار کجا و منِ خراب کجا
ببین تفاوتِ ره کز کجاست تا به کجا (حافظ)
#دعا
@Hamesh1
شکریست با شکایت (دعاهای رمضانی)
شکایت بیست و یکم
شکایت میکنم از روزمرگی. شکایت میکنم از غرقشدن در پیشامدهای دمدستی، تکراری و ملالانگیز. شکایت میکنم از دورافتادن از نفعهای مهم و ماندگار و افتادن در ملالهای سطحی و خستگیهای تهی. خدایا، زندگی ما اسیر در قفس تعاملهای سبک و کمعمق شده است و گریز ما از دایرهی این روزمرگیها بسیار سخت و نادر گشته. گویی سپاهی بلند و پُرجمعیت از مشغلههای تکراری گرداگرد ما را گرفته و افق دیدمان را از چشمدوختن به دورها و نزدیکهای مهم دور کرده است. به همین دلیل، گلاویزیِ با این پیشامدهای مکرر جبر بقای ما و دوریِ از آفاق مهم و مشغلههای حیاتی، حکم نامحبوب زندگیمان گشته.
خدایا، دچاربودن به معنای معناها و اندیشهی بر هدفها و پایانها، لختی رهایی از روزمرگی را میطلبد. گوشهی چمنی میخواهد و انجمنی. خلوت از اغیاری میطلبد و آزادیای. روزمرگی نقطهی مقابل همهی اینهاست و صفت شایع زندگیِ دوران ما. چرخ روزگار ما با روزمرگی میچرخد و سرگرمیاش. اگر قرار باشد خط ممتد سفر روزمرگی قطع شود و ما در منزلگاههای میانهی راه خانه بگیریم، رونق کارخانهی زندگیهای مدرن کم میشود. به همین دلیل آسیاب روزمرگیِ حلشده در حیات ما، هوشیارانه نمیایستد و یکدم بر ما فراغت و رهایی را نمیپسندد و با تمام توان سر و قلب ما را مشغول و مفتون خود میپسندد.
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم از روزمرگی و موجیم که ناروزمرگیِ ما عدم ماست! (۱) ما هستیم اگر در روزمرگی میرویم، گر نرویم، نیستیم! (۲) آرامگرفتن و خلوتگزیدن و حتی فکرکردن بر تباهیِ روزمرگی، بازار زندگیهای تازهی دوران ما را از سکه میاندازد. تعالی از وقتی آغاز میشود که ما از خط خشکِ تکراری روزمرگی بیرون بزنیم و روزمرگی خطر این بیرونزدن را به خوبی میداند! پس راه نفس و خلوت و پرسش و فریاد را بر ما میبندد. شکایت میکنیم از این بستن. شکایت میکنیم از چنگال مسلط این روزمرگیهای فضیلتکُش و تعالیستیز، بر حیات هر روزه و ممات دورافتادهمان.
خدایا، میدانیم که بُعدی از روزمرگی نعمت است. چهبسیار آبادانیهای مطلوبِ امروزینی که محصول غفلتِ روزمرگی است. اگر روزمرگی نبود و اگر گریبان ما را هر لحظه پرسشهای سببسوز فلسفی و رازهای دهر (۳) و «چیست این سقف بلند سادهی بسیارنقش» (۴) میگرفت، اگر غفلت ممدوح روزمرگی و اگر «حدیث از مطرب و مِی» آن نبود، اگر مادر ستونهای این عالم، یعنی غفلتِ روزمرگی بر ما چیره نبود، (۵) آبادانیهای ممدوحِ امروز هم نبود؛ یعنی شاید همه در خانقاهها و دیرها و مسجدها نشسته و در حیرت و منگی، دست از کارها و طرحهای نافع و جاهطلبیهای انسان امروزی شسته بودند. اما اینگونه نیست و روزمرگی ما را به آبادانی رسانده است. قبول. اما پس آبادانیِ ذهنی و روانی چه میشود؟ اما آب حیاتِ پاسخ به تعالیجوییها و فتنههای در سر ما (۶) چه میشود؟ روزمرگی جهان را آباد میکند و این ابعادِ ما را ویران. شکایت میکنیم از آبادانیهایی بیرونیای که محصول خرابیهای درونی ماست.
خدایا، لحظههای ما را غنی کن و اجازه مده که روزمرگیِ ناممدوح، تمامی لحظههای ما را تصرف کند. روزمرگی ناممدوح همچون گرداب است، افتادن در کشش مهیبِ مرکزگریزش، توان ایستادن را از افتاده و غریق سلب میکند. عالمی و علمی برسان که دستِ غریق ما را بگیرد (۷) و ما را به ساحل تماشا برساند؛ ساحل آرامشی که از آن میتوان به افقهای ناروزمره هم نگاه کرد و یکسره اسیر موجهای مکرر و تلاطم پیشامدهای دمدستی نبود. ما را از زمرهی این ساحلنشینانِ آرام و پرسشگر قرار ده. آنانی که سودای پرواز در سر دارند و راضیِ و دلگرم به موجهای مکرر روزمرگی نیستند. (۸)
۱. موجیم که آسودگیِ ما عدم ماست
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم (کلیم کاشانی)
۲. ساحل افتاده گفت گر چه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم
موح ز خود رفتهای تیز خرامید و گفت
هستم اگر میروم، گر نروم نیستم (اقبال لاهوری)
۳. حدیث از مطرب و مِی گو و راز دَهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معمّا را (حافظ)
۴. چیست این سقف بلند سادهی بسیارنقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست (حافظ)
۵. استن این عالم ای جان غفلتست
هوشیاری این جهان را آفتست
هوشیاری زان جهانست و چو آن
غالب آید پست گردد این جهان (مولانا)
۶. سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارکالله از این فتنهها که در سر ماست (حافظ)
۷. گفت آن گلیم خویش بدر میبرد ز موج
وین جهد میکند که بگیرد غریق را (سعدی)
۸. إِنَّ الَّذِينَ لَا يَرْجُونَ لِقَاءَنَا وَرَضُوا بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَاطْمَأَنُّوا بِهَا وَالَّذِينَ هُمْ عَنْ آيَاتِنَا غَافِلُونَ. كسانى كه اميد به ديدار ما ندارند و به زندگى دنيا دل خوش كرده و بدان اطمينان يافتهاند و كسانى كه از آيات ما غافلاند. (یونس، ۷)
#دعا
@Hamesh1
شکایت بیست و یکم
شکایت میکنم از روزمرگی. شکایت میکنم از غرقشدن در پیشامدهای دمدستی، تکراری و ملالانگیز. شکایت میکنم از دورافتادن از نفعهای مهم و ماندگار و افتادن در ملالهای سطحی و خستگیهای تهی. خدایا، زندگی ما اسیر در قفس تعاملهای سبک و کمعمق شده است و گریز ما از دایرهی این روزمرگیها بسیار سخت و نادر گشته. گویی سپاهی بلند و پُرجمعیت از مشغلههای تکراری گرداگرد ما را گرفته و افق دیدمان را از چشمدوختن به دورها و نزدیکهای مهم دور کرده است. به همین دلیل، گلاویزیِ با این پیشامدهای مکرر جبر بقای ما و دوریِ از آفاق مهم و مشغلههای حیاتی، حکم نامحبوب زندگیمان گشته.
خدایا، دچاربودن به معنای معناها و اندیشهی بر هدفها و پایانها، لختی رهایی از روزمرگی را میطلبد. گوشهی چمنی میخواهد و انجمنی. خلوت از اغیاری میطلبد و آزادیای. روزمرگی نقطهی مقابل همهی اینهاست و صفت شایع زندگیِ دوران ما. چرخ روزگار ما با روزمرگی میچرخد و سرگرمیاش. اگر قرار باشد خط ممتد سفر روزمرگی قطع شود و ما در منزلگاههای میانهی راه خانه بگیریم، رونق کارخانهی زندگیهای مدرن کم میشود. به همین دلیل آسیاب روزمرگیِ حلشده در حیات ما، هوشیارانه نمیایستد و یکدم بر ما فراغت و رهایی را نمیپسندد و با تمام توان سر و قلب ما را مشغول و مفتون خود میپسندد.
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم از روزمرگی و موجیم که ناروزمرگیِ ما عدم ماست! (۱) ما هستیم اگر در روزمرگی میرویم، گر نرویم، نیستیم! (۲) آرامگرفتن و خلوتگزیدن و حتی فکرکردن بر تباهیِ روزمرگی، بازار زندگیهای تازهی دوران ما را از سکه میاندازد. تعالی از وقتی آغاز میشود که ما از خط خشکِ تکراری روزمرگی بیرون بزنیم و روزمرگی خطر این بیرونزدن را به خوبی میداند! پس راه نفس و خلوت و پرسش و فریاد را بر ما میبندد. شکایت میکنیم از این بستن. شکایت میکنیم از چنگال مسلط این روزمرگیهای فضیلتکُش و تعالیستیز، بر حیات هر روزه و ممات دورافتادهمان.
خدایا، میدانیم که بُعدی از روزمرگی نعمت است. چهبسیار آبادانیهای مطلوبِ امروزینی که محصول غفلتِ روزمرگی است. اگر روزمرگی نبود و اگر گریبان ما را هر لحظه پرسشهای سببسوز فلسفی و رازهای دهر (۳) و «چیست این سقف بلند سادهی بسیارنقش» (۴) میگرفت، اگر غفلت ممدوح روزمرگی و اگر «حدیث از مطرب و مِی» آن نبود، اگر مادر ستونهای این عالم، یعنی غفلتِ روزمرگی بر ما چیره نبود، (۵) آبادانیهای ممدوحِ امروز هم نبود؛ یعنی شاید همه در خانقاهها و دیرها و مسجدها نشسته و در حیرت و منگی، دست از کارها و طرحهای نافع و جاهطلبیهای انسان امروزی شسته بودند. اما اینگونه نیست و روزمرگی ما را به آبادانی رسانده است. قبول. اما پس آبادانیِ ذهنی و روانی چه میشود؟ اما آب حیاتِ پاسخ به تعالیجوییها و فتنههای در سر ما (۶) چه میشود؟ روزمرگی جهان را آباد میکند و این ابعادِ ما را ویران. شکایت میکنیم از آبادانیهایی بیرونیای که محصول خرابیهای درونی ماست.
خدایا، لحظههای ما را غنی کن و اجازه مده که روزمرگیِ ناممدوح، تمامی لحظههای ما را تصرف کند. روزمرگی ناممدوح همچون گرداب است، افتادن در کشش مهیبِ مرکزگریزش، توان ایستادن را از افتاده و غریق سلب میکند. عالمی و علمی برسان که دستِ غریق ما را بگیرد (۷) و ما را به ساحل تماشا برساند؛ ساحل آرامشی که از آن میتوان به افقهای ناروزمره هم نگاه کرد و یکسره اسیر موجهای مکرر و تلاطم پیشامدهای دمدستی نبود. ما را از زمرهی این ساحلنشینانِ آرام و پرسشگر قرار ده. آنانی که سودای پرواز در سر دارند و راضیِ و دلگرم به موجهای مکرر روزمرگی نیستند. (۸)
۱. موجیم که آسودگیِ ما عدم ماست
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم (کلیم کاشانی)
۲. ساحل افتاده گفت گر چه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم
موح ز خود رفتهای تیز خرامید و گفت
هستم اگر میروم، گر نروم نیستم (اقبال لاهوری)
۳. حدیث از مطرب و مِی گو و راز دَهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معمّا را (حافظ)
۴. چیست این سقف بلند سادهی بسیارنقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست (حافظ)
۵. استن این عالم ای جان غفلتست
هوشیاری این جهان را آفتست
هوشیاری زان جهانست و چو آن
غالب آید پست گردد این جهان (مولانا)
۶. سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارکالله از این فتنهها که در سر ماست (حافظ)
۷. گفت آن گلیم خویش بدر میبرد ز موج
وین جهد میکند که بگیرد غریق را (سعدی)
۸. إِنَّ الَّذِينَ لَا يَرْجُونَ لِقَاءَنَا وَرَضُوا بِالْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَاطْمَأَنُّوا بِهَا وَالَّذِينَ هُمْ عَنْ آيَاتِنَا غَافِلُونَ. كسانى كه اميد به ديدار ما ندارند و به زندگى دنيا دل خوش كرده و بدان اطمينان يافتهاند و كسانى كه از آيات ما غافلاند. (یونس، ۷)
#دعا
@Hamesh1
شکریست با شکایت (دعاهای رمضانی)
شکر بیست و دوم
ما مرگآگاهیم. و فرزند این آگاهیمان، مرگاندیشی است. اینبار میخواهم شکر این آگاهی را گویم. این آگاهی در وهلهی اول در نزد آدمیان فراوانی نقمت مینماید و نه نعمت. نقمتی که میوهاش ترسی تلخ و دلهرهی ژرف است که باید با فراموشی از آن بگریزیم. بهویژه وقتی در قرائت رسمیِ دینی، دریچهی آغاز عذابهای هولناک است و فقط به کار ارعاب و اقتدار ارباب دین میآید. بارالها، اما من اینگونه نمیاندیشم. مرگآگاهی به رنگ اضافهی خود، از جنس آگاهی است. نه آگاهیای فرعی، بیفایده، نامهم و سطحی؛ بلکه آگاهیای که سرآغاز پیدا و پنهانِ بسیاری از فلسفههاست و در حضورش، رنگ و قیمت بسیاری دیگر از آگاهیها سنجیده میشود.
خدایا، گویا ما تنها موجوداتی هستیم که این آگاهیِ اگزیستانسیل را داریم. تو ما را در متن زندگی به مرگ آگاه کردهای و ما میدانیم که خواهیم مُرد؛ هرچند که این آگاهی را به فراموشی بسپاریم و یا از سر غفلت و عملی آن را نادید بینگاریم. خدایا، این نعمت برخلاف تصور اولیه، برای ما سرآغاز تحصیل فضیلت است. ما میدانیم که میمیریم و فرصتمان نامعلوم است، پس چرا هر چه زودتر و آگاهانه، دست به عمل فضیلتآمیز و سعادتآفرین نزنیم؟
ما میدانیم که میمیریم، پس چرا با شکری عملی در نظام ارزشی، از امور رفتنی و سطحی به مقولههای ماندگار و ژرف مشغول نشویم؟ ما میدانیم که میمیریم، پس چرا آنگونه که فیلسوف آلمانی (۱) میگفت، مرگآگاهی را سرآغاز زندگیِ اصیل قرار ندهیم و زندگیِ اصیل را فدای ترجیحها و فشارهای دیگران نکنیم و از این مسیر معنای زندگی را در نیابیم؟ ما میدانیم که میمیریم، پس چرا از خانهی در معرض کوچ و رفتن، توشه و اندوخته برای منزل همیشگی برنداریم؟ (۲) ما میدانیم که میمیریم، پس چرا کار سپردهشدهی قبل از مرگمان را از نظر ماندگاری و کار اخلاقی برای بعد از مرگ را از حیث شتاب و کمبود وقت، با قوت پی نگیریم؟ (۳)
ما میدانیم که میمیریم، پس چرا برای از دستدادنهای نامهم، حسرتمند و برای بهدستآوردنهای مهم، دچار سرمستی و خودپسندی شویم؟ (۴) ما میدانیم که میمیریم، پس چرا وقتی که قیمتمان بسی گرانبهاتر از پیشنهادهای دون و خیانتبار است، خود را ارزان بفروشیم؟ (۵) ما میدانیم که میمیریم، پس چرا به ذلت تن دهیم و عزتمند و سرفراز، دو روزهی کوتاه عمر را به پایان نبریم؟ ما میدانیم که میمیریم، پس چرا سببسوزیِ این دانایی را به معرفت و عرفانی استوار گره نزنیم و برای ترک جهانی بستهتر و منزلی محدودتر، گره از زلف دلهره و غم باز نکنیم؟ (۶)
خدایا، میدانم که سراچهی مرگ رازآلود است. خردگریز است. پُر از حیرت و ابهام است. حتی سرچشمهی خیلی از یأسها و پوچانگاریهاست. که اگر اینگونه نبود، که اگر برخلاف پندار سادهاندیش و اخباریِ بسیاری از دیندارانت، روشن و واضح و سرراست بود، مغز پیام بسیاری از پیامبران نبود. و اندیشه در آن و قبول تداوم حیات در آن، مستلزم ایمان و اعتماد نبود.
مرگ بزرگ و دشوار و حیرتافزا و مبهم و نفسگیر است. و کسی که با آن ساده مواجه شود، چه از سر ایمان و چه از سر انکار، از بی خبری و سطحیاندیشی خود خبر داده. با این حال، مرگ برای ما صرفاً این بُعدها را ندارد. در دریای واقعیتِ تکاندهندهی مرگ، آنچنان که گفته شد، ماهیان بزرگی از حقیقت نهفته که فقط صیادان زیرک و ژرفنگر میتوانند صیدش کنند. ما را از جملهی این صیادان اندیشمند و آماده برای این بزرگترین تجربه قرار ده.
۱.هایدگر
۲. وَ لْيُمَهِّدْ لِنَفْسِهِ وَ قَدَمِهِ وَ لْيَتَزَوَّدْ مِنْ دَارِ ظَعْنِهِ لِدَارِ إِقَامَتِهِ. و براي سرنوشت نهائي و قدمي که بايد در آغاز ابديت بردارد، آماده شود. و از خانه اي که بايد از آن کوچ کند به جايگاه اقامت (ابدي) خود توشه بردارد. امام علی، خطبه ۸۶ نهجالبلاغه)
۳. کن لدنیاک کانک تعیش ابدا و کن لاخرتک کانک تموت غدا. برای دنیایت چنان باش که گویی جاویدان خواهی ماند و برای آخرتت چنان باش که گویی فردا میمیری. (امام حسن)
۴. تا بر آنچه از دست شما رفته اندوهگين نشويد و به [سبب] آنچه به شما داده است شادمانى نكنيد و خدا هيچ خودپسند فخرفروشى را دوست ندارد. (حدید/۲۳)
۵. بدانيد جان شما بهايى جز بهشت ندارد، به كمتر از آن نفروشيد. (نهجالبلاغه، قصار ۴۵۶)
۶. خُرم آن روز کز این منزلِ ویران بروم
راحتِ جان طلبم و از پِیِ جانان بروم
گرچه دانم که به جایی نَبَرد راه غریب
من به بویِ سرِ آن زلفِ پریشان بروم (حافظ)
#دعا
@Hamesh1
شکر بیست و دوم
ما مرگآگاهیم. و فرزند این آگاهیمان، مرگاندیشی است. اینبار میخواهم شکر این آگاهی را گویم. این آگاهی در وهلهی اول در نزد آدمیان فراوانی نقمت مینماید و نه نعمت. نقمتی که میوهاش ترسی تلخ و دلهرهی ژرف است که باید با فراموشی از آن بگریزیم. بهویژه وقتی در قرائت رسمیِ دینی، دریچهی آغاز عذابهای هولناک است و فقط به کار ارعاب و اقتدار ارباب دین میآید. بارالها، اما من اینگونه نمیاندیشم. مرگآگاهی به رنگ اضافهی خود، از جنس آگاهی است. نه آگاهیای فرعی، بیفایده، نامهم و سطحی؛ بلکه آگاهیای که سرآغاز پیدا و پنهانِ بسیاری از فلسفههاست و در حضورش، رنگ و قیمت بسیاری دیگر از آگاهیها سنجیده میشود.
خدایا، گویا ما تنها موجوداتی هستیم که این آگاهیِ اگزیستانسیل را داریم. تو ما را در متن زندگی به مرگ آگاه کردهای و ما میدانیم که خواهیم مُرد؛ هرچند که این آگاهی را به فراموشی بسپاریم و یا از سر غفلت و عملی آن را نادید بینگاریم. خدایا، این نعمت برخلاف تصور اولیه، برای ما سرآغاز تحصیل فضیلت است. ما میدانیم که میمیریم و فرصتمان نامعلوم است، پس چرا هر چه زودتر و آگاهانه، دست به عمل فضیلتآمیز و سعادتآفرین نزنیم؟
ما میدانیم که میمیریم، پس چرا با شکری عملی در نظام ارزشی، از امور رفتنی و سطحی به مقولههای ماندگار و ژرف مشغول نشویم؟ ما میدانیم که میمیریم، پس چرا آنگونه که فیلسوف آلمانی (۱) میگفت، مرگآگاهی را سرآغاز زندگیِ اصیل قرار ندهیم و زندگیِ اصیل را فدای ترجیحها و فشارهای دیگران نکنیم و از این مسیر معنای زندگی را در نیابیم؟ ما میدانیم که میمیریم، پس چرا از خانهی در معرض کوچ و رفتن، توشه و اندوخته برای منزل همیشگی برنداریم؟ (۲) ما میدانیم که میمیریم، پس چرا کار سپردهشدهی قبل از مرگمان را از نظر ماندگاری و کار اخلاقی برای بعد از مرگ را از حیث شتاب و کمبود وقت، با قوت پی نگیریم؟ (۳)
ما میدانیم که میمیریم، پس چرا برای از دستدادنهای نامهم، حسرتمند و برای بهدستآوردنهای مهم، دچار سرمستی و خودپسندی شویم؟ (۴) ما میدانیم که میمیریم، پس چرا وقتی که قیمتمان بسی گرانبهاتر از پیشنهادهای دون و خیانتبار است، خود را ارزان بفروشیم؟ (۵) ما میدانیم که میمیریم، پس چرا به ذلت تن دهیم و عزتمند و سرفراز، دو روزهی کوتاه عمر را به پایان نبریم؟ ما میدانیم که میمیریم، پس چرا سببسوزیِ این دانایی را به معرفت و عرفانی استوار گره نزنیم و برای ترک جهانی بستهتر و منزلی محدودتر، گره از زلف دلهره و غم باز نکنیم؟ (۶)
خدایا، میدانم که سراچهی مرگ رازآلود است. خردگریز است. پُر از حیرت و ابهام است. حتی سرچشمهی خیلی از یأسها و پوچانگاریهاست. که اگر اینگونه نبود، که اگر برخلاف پندار سادهاندیش و اخباریِ بسیاری از دیندارانت، روشن و واضح و سرراست بود، مغز پیام بسیاری از پیامبران نبود. و اندیشه در آن و قبول تداوم حیات در آن، مستلزم ایمان و اعتماد نبود.
مرگ بزرگ و دشوار و حیرتافزا و مبهم و نفسگیر است. و کسی که با آن ساده مواجه شود، چه از سر ایمان و چه از سر انکار، از بی خبری و سطحیاندیشی خود خبر داده. با این حال، مرگ برای ما صرفاً این بُعدها را ندارد. در دریای واقعیتِ تکاندهندهی مرگ، آنچنان که گفته شد، ماهیان بزرگی از حقیقت نهفته که فقط صیادان زیرک و ژرفنگر میتوانند صیدش کنند. ما را از جملهی این صیادان اندیشمند و آماده برای این بزرگترین تجربه قرار ده.
۱.هایدگر
۲. وَ لْيُمَهِّدْ لِنَفْسِهِ وَ قَدَمِهِ وَ لْيَتَزَوَّدْ مِنْ دَارِ ظَعْنِهِ لِدَارِ إِقَامَتِهِ. و براي سرنوشت نهائي و قدمي که بايد در آغاز ابديت بردارد، آماده شود. و از خانه اي که بايد از آن کوچ کند به جايگاه اقامت (ابدي) خود توشه بردارد. امام علی، خطبه ۸۶ نهجالبلاغه)
۳. کن لدنیاک کانک تعیش ابدا و کن لاخرتک کانک تموت غدا. برای دنیایت چنان باش که گویی جاویدان خواهی ماند و برای آخرتت چنان باش که گویی فردا میمیری. (امام حسن)
۴. تا بر آنچه از دست شما رفته اندوهگين نشويد و به [سبب] آنچه به شما داده است شادمانى نكنيد و خدا هيچ خودپسند فخرفروشى را دوست ندارد. (حدید/۲۳)
۵. بدانيد جان شما بهايى جز بهشت ندارد، به كمتر از آن نفروشيد. (نهجالبلاغه، قصار ۴۵۶)
۶. خُرم آن روز کز این منزلِ ویران بروم
راحتِ جان طلبم و از پِیِ جانان بروم
گرچه دانم که به جایی نَبَرد راه غریب
من به بویِ سرِ آن زلفِ پریشان بروم (حافظ)
#دعا
@Hamesh1
هامِش (علی سلطانی)
شکریست با شکایت (دعاهای رمضانی) شکر بیست و دوم ما مرگآگاهیم. و فرزند این آگاهیمان، مرگاندیشی است. اینبار میخواهم شکر این آگاهی را گویم. این آگاهی در وهلهی اول در نزد آدمیان فراوانی نقمت مینماید و نه نعمت. نقمتی که میوهاش ترسی تلخ و دلهرهی ژرف است…
شکریست با شکایت (دعاهای رمضانی)
شکایت بیست و سوم
شکایت از شتاب، شکایت از شتاب. خدایا، شتاب در رگ و پِی ما دویده است و چرخ روزگار ما را میدواند. ما اگر نشتابیم، ما اگر در مسابقه پیش نیفتیم، ما اگر زودتر از همه و پیش از طلوع بیرون نزنیم، ما اگر شتابناکتر از همه کارمان را تمام نکنیم، ما اگر بیشتر و سریعتر از همه خروجی نداشته باشیم، کلاهمان پسِ معرکهی دوران است. شتاب تحمیل عصر ماست و عاصیانِ دوستدار فضیلت آهستگی را با محرومیت و طرد و تحقیر تنبیه میکند.
پروردگارا، تو جهان را یکباره نیافریدی. هر روز کاری کردی و روز هفتم به استراحت نشستی. (۱) اما جهانِ امروز از ما همهچیز را یکباره و یکروزه میخواهد. سریع، بیشینه و بیتأنی. ضربتی و کوبنده و کوتاه. اما ما میدانیم که در این خواستن، چه ظرافتها و چه زلفهای شکنی که بر باد میرود. چه طُرههای بلندِ نگشوده و چه قصههای گیسویی که حسرت سخنگفتن از آن تا دل شب، بر دل میماند. (۲) خدایا، در راهزنی و ترکتازیِ شتاب، کاروان ما هر آنچه از معنویت داشته را از کف میدهد. در شتابی بدین حد نه چشم آیتنگری باقی میماند که با حوصله در آثار صنع بنگرد و نه حافظهی عمیقی که اهل ذکر و فکر باشد و نه خیال شاعرانه و دلکشی که منزل تصویرهای عالی و آفرینشهای آرام و الهامی شود.
خدایا، در کوران شتاب تحمیلیِ روزگاران، در فوران هیاهو و غوغای بقای روزگارمان، ما به تدریج از همهی آن ظرفیتها و ظرافتهایی که انسان دیروز را به تجربههای معنوی گره میزد، تهی میشویم. بهجایش خُلقی عجول و خلقی بیقرار مینشیند که یکسره در هراس و طمعهای بیعمق است؛ هراس از اینکه مبادا در مسابقه عقب بماند و طمع در اینکه بیشتر و بیشتر بجوید. شکایت از این تبدیل معکوس و تنزل مشکوک. شکایت از این سطحیشدن بیلایه و لایهلایههای آبرفته.
خدایا، هرچقدر اعتماد و توکل بر تو همزاد فضیلت آهستگی است، هر چقدر متوکل بر تو آرام و مطمئن است و از بیاعتمادی بیقرار نمیشود، شتاب سرشته در تار و پود عصر ما، توکل و اعتماد به تو را در کوران بقا تردیدآمیز میکند. (۳) شکایت میبریم از دشوارشدن گوهر بیمانند اعتماد و از کفدادن بهشتِ بیرقیب توکل بر تو، که هر دو زخمیِ عصر شتاب میشوند. بر توکلهای زخمیِ عصر ما، التیامی ویژه از جنس آهستگی و تأنی بفرست.
پرودگارا، شکایت از شتاب را به معنای رخوتخواهی و کاهلی ما مخوان. تو بیش از همه میدانی که شتاب جدای از قوت است و سستی جدای از آهستگی. از قضا کارهای ماندگار و گامهای ثابت (۴) و گفتارهای استوار (۵) همگی محصول قوتهای آهستهاند و هر چه محصول سرسری و گام لغز و گفتار لغو است، از شتاب و بیآهستگی زاییده میشود. پس از شتابهای سرسری شکایت میکنیم و آهستگیهای آهنین را از تو میطلبیم.
۱. پیدایش ۲-۱، در قرآن با حذف اشاره به روز هفتم و رفع خستگی در آن، متعدد در آیاتی چون اعراف/۵۴، فرقان/۵۹، حدید/۴ و ... . پُرواضح است که بیانها را ادبی و استعاری و نه واقعگرایانه میفهمم و استفاده میکنم.
۲. گفتم گره نگشودهام، زان طره تا من بودهام
گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند
دوش در حلقهی ما قصهی گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسلهی موی تو بود (حافظ)
۳. برداشتی آزاد از یادداشت صدیق قطبی، چرا آهستگی خصلتی مؤمنانه است؟
۴. رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا. بقره/۲۵۰
۵. يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَقُولُوا قَوْلًا سَدِيدًا. اى كسانى كه ايمان آورده ايد از خدا پروا داريد و سخنى استوار گوييد (احزاب/ ۷۰). نیز نساء/٩.
#دعا
@Hamesh1
شکایت بیست و سوم
شکایت از شتاب، شکایت از شتاب. خدایا، شتاب در رگ و پِی ما دویده است و چرخ روزگار ما را میدواند. ما اگر نشتابیم، ما اگر در مسابقه پیش نیفتیم، ما اگر زودتر از همه و پیش از طلوع بیرون نزنیم، ما اگر شتابناکتر از همه کارمان را تمام نکنیم، ما اگر بیشتر و سریعتر از همه خروجی نداشته باشیم، کلاهمان پسِ معرکهی دوران است. شتاب تحمیل عصر ماست و عاصیانِ دوستدار فضیلت آهستگی را با محرومیت و طرد و تحقیر تنبیه میکند.
پروردگارا، تو جهان را یکباره نیافریدی. هر روز کاری کردی و روز هفتم به استراحت نشستی. (۱) اما جهانِ امروز از ما همهچیز را یکباره و یکروزه میخواهد. سریع، بیشینه و بیتأنی. ضربتی و کوبنده و کوتاه. اما ما میدانیم که در این خواستن، چه ظرافتها و چه زلفهای شکنی که بر باد میرود. چه طُرههای بلندِ نگشوده و چه قصههای گیسویی که حسرت سخنگفتن از آن تا دل شب، بر دل میماند. (۲) خدایا، در راهزنی و ترکتازیِ شتاب، کاروان ما هر آنچه از معنویت داشته را از کف میدهد. در شتابی بدین حد نه چشم آیتنگری باقی میماند که با حوصله در آثار صنع بنگرد و نه حافظهی عمیقی که اهل ذکر و فکر باشد و نه خیال شاعرانه و دلکشی که منزل تصویرهای عالی و آفرینشهای آرام و الهامی شود.
خدایا، در کوران شتاب تحمیلیِ روزگاران، در فوران هیاهو و غوغای بقای روزگارمان، ما به تدریج از همهی آن ظرفیتها و ظرافتهایی که انسان دیروز را به تجربههای معنوی گره میزد، تهی میشویم. بهجایش خُلقی عجول و خلقی بیقرار مینشیند که یکسره در هراس و طمعهای بیعمق است؛ هراس از اینکه مبادا در مسابقه عقب بماند و طمع در اینکه بیشتر و بیشتر بجوید. شکایت از این تبدیل معکوس و تنزل مشکوک. شکایت از این سطحیشدن بیلایه و لایهلایههای آبرفته.
خدایا، هرچقدر اعتماد و توکل بر تو همزاد فضیلت آهستگی است، هر چقدر متوکل بر تو آرام و مطمئن است و از بیاعتمادی بیقرار نمیشود، شتاب سرشته در تار و پود عصر ما، توکل و اعتماد به تو را در کوران بقا تردیدآمیز میکند. (۳) شکایت میبریم از دشوارشدن گوهر بیمانند اعتماد و از کفدادن بهشتِ بیرقیب توکل بر تو، که هر دو زخمیِ عصر شتاب میشوند. بر توکلهای زخمیِ عصر ما، التیامی ویژه از جنس آهستگی و تأنی بفرست.
پرودگارا، شکایت از شتاب را به معنای رخوتخواهی و کاهلی ما مخوان. تو بیش از همه میدانی که شتاب جدای از قوت است و سستی جدای از آهستگی. از قضا کارهای ماندگار و گامهای ثابت (۴) و گفتارهای استوار (۵) همگی محصول قوتهای آهستهاند و هر چه محصول سرسری و گام لغز و گفتار لغو است، از شتاب و بیآهستگی زاییده میشود. پس از شتابهای سرسری شکایت میکنیم و آهستگیهای آهنین را از تو میطلبیم.
۱. پیدایش ۲-۱، در قرآن با حذف اشاره به روز هفتم و رفع خستگی در آن، متعدد در آیاتی چون اعراف/۵۴، فرقان/۵۹، حدید/۴ و ... . پُرواضح است که بیانها را ادبی و استعاری و نه واقعگرایانه میفهمم و استفاده میکنم.
۲. گفتم گره نگشودهام، زان طره تا من بودهام
گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند
دوش در حلقهی ما قصهی گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسلهی موی تو بود (حافظ)
۳. برداشتی آزاد از یادداشت صدیق قطبی، چرا آهستگی خصلتی مؤمنانه است؟
۴. رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا. بقره/۲۵۰
۵. يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَقُولُوا قَوْلًا سَدِيدًا. اى كسانى كه ايمان آورده ايد از خدا پروا داريد و سخنى استوار گوييد (احزاب/ ۷۰). نیز نساء/٩.
#دعا
@Hamesh1
شکریست با شکایت (دعاهای رمضانی)
شکر بیست و چهارم
این بار میخواهم شکر صراط میانهروی را بگویم. شاهراهی که فرزند عقل نقاد و اخلاقِ انصاف است. خدایا، این نعمت بیبدیل ما را از نقمتِ تندروی و کندروی بازداشت. ما را از کوری در برابر نقص محبوبها و غلو در زشتی مغضوبها دور نگه داشت. نعمت پیمودن میانهروی ما را جادهصافکن هیچ قدرت قلدر و باجدهنده به هیچ زیادهنخواهی نپسندید. چشم بینا و پای استوار بر مسیر میانهی نقد و انصاف، ما را از مهلکهها و قربانیشدنها و سواریدادنها برحذر داشت. و اینها اصلاً کم داراییای نیست.
خدایا، شکر میگویمت برای رضایت و آرامش و تأنیِ میانهروی. پیمودن این مسیر بهظاهر ساده و محبوب، اما بهباطن دشوار و مغضوب، جز به صبر ممکن نبود. صبرِ میانهروی را به شهد درایت و عدالتش، تو بر ما ممکن کردی. تحمل تنهاییهای میانهروی را به فضیلت اخلاقیاش، تو بر ما چشاندی. اگر نبود یاریِ تو در پیمایش صخرههای میانهروی، لغزیدن به افراط و تفریط به چشمبرهمزدنی رخ میداد. همچنانکه درههای افراط و تفریط، پُر بود و پُر است از قربانیان و خاطیان.
خدایا، تو بر قوت خرد نقاد ما افزودی. تو بر صحت بنیان انصاف در ما دمیدی. خرد نقاد به ما کمک کرد که هیچ اندیشه و فرد و مکتب و جریان را، ولو محبوب و نزدیک، از تیغ تیز نقد نگذرانیم. چراغ انصاف به ما کمک کرد که در کشیدن تیغ نقد، پروای عدالت و داد را، ملاحظهی انصاف و دقت را، ولو برای مغضوبها، از کف ندهیم. خدایا، تو به ما کمک کردی که تلقیِ نظریِ ناصواب از میانهروی را باطل کنیم و با این بطلان مانع پیش روی خود را هم برداریم.
بارالها، فضیلت و نعمت «میانهروی» در میان ما مظلوم شده و به دست تندروها و کندروها، از سوی سیاسیون بیاصول و دانایان ترسو، برچسبی ناروا گشته. اما تقوای تو به ما آموخت که میانهروی، نه برچسب، که فخر است. پروای تو ما به نشان داد که گرفتنِ حدّ وسط در همهی موقعیتها و کاستنِ تندی از هرگونه ایده و عمل، معنایش میانهروی نیست. تو به ما کمک کردی که مستدل بگوییم، میانهروی میتواند به شرط نقادی و انصاف، به شرط خرد و مردانگی(زنانگی)، در سوی تندِ ایدهی بهحقی هم مصداق داشته باشد. که در این معنا، نعمت میانهروی چیزی جز پروای عدالت و حقیقت نبود و نیست.
خدایا، نعمت میانهروی با پدر و مادرِ نقادی و انصاف، کیمیای زمانهی ماست. ما معمولاً یا نقادی را میبازیم یا انصاف را روا نمیداریم. اگر نقد به دوست و انصاف به دشمن چراغ راه ما باشد، نعمت میانهروی از میانهی ما پرنمیکشد. ضرورتِ حفظ این نعمت، سلامت پدر و مادر (عقل نقاد و انصاف) آن است. جهان گاهی دست به دست میدهد، تا فقط این دو نعمت را از ما بگیرد و ما را از صراط میانهروی خارج کند. پروردگارا، مپسند که در این سودای خام، دنیای طماع، پیروز شود و ما عقل و انصاف را دودستی و مفت به او تقدیم کنیم. بر گرداگردِ عقل و انصاف ما دژ مستحکمی از نگهبانان را برپا دار، تا مبادا ما نیز نعمت میانهروی، که همان گوهر حقیقتجویی و عدالت است، را بهآسانی ببازیم.
#دعا
@Hamesh1
شکر بیست و چهارم
این بار میخواهم شکر صراط میانهروی را بگویم. شاهراهی که فرزند عقل نقاد و اخلاقِ انصاف است. خدایا، این نعمت بیبدیل ما را از نقمتِ تندروی و کندروی بازداشت. ما را از کوری در برابر نقص محبوبها و غلو در زشتی مغضوبها دور نگه داشت. نعمت پیمودن میانهروی ما را جادهصافکن هیچ قدرت قلدر و باجدهنده به هیچ زیادهنخواهی نپسندید. چشم بینا و پای استوار بر مسیر میانهی نقد و انصاف، ما را از مهلکهها و قربانیشدنها و سواریدادنها برحذر داشت. و اینها اصلاً کم داراییای نیست.
خدایا، شکر میگویمت برای رضایت و آرامش و تأنیِ میانهروی. پیمودن این مسیر بهظاهر ساده و محبوب، اما بهباطن دشوار و مغضوب، جز به صبر ممکن نبود. صبرِ میانهروی را به شهد درایت و عدالتش، تو بر ما ممکن کردی. تحمل تنهاییهای میانهروی را به فضیلت اخلاقیاش، تو بر ما چشاندی. اگر نبود یاریِ تو در پیمایش صخرههای میانهروی، لغزیدن به افراط و تفریط به چشمبرهمزدنی رخ میداد. همچنانکه درههای افراط و تفریط، پُر بود و پُر است از قربانیان و خاطیان.
خدایا، تو بر قوت خرد نقاد ما افزودی. تو بر صحت بنیان انصاف در ما دمیدی. خرد نقاد به ما کمک کرد که هیچ اندیشه و فرد و مکتب و جریان را، ولو محبوب و نزدیک، از تیغ تیز نقد نگذرانیم. چراغ انصاف به ما کمک کرد که در کشیدن تیغ نقد، پروای عدالت و داد را، ملاحظهی انصاف و دقت را، ولو برای مغضوبها، از کف ندهیم. خدایا، تو به ما کمک کردی که تلقیِ نظریِ ناصواب از میانهروی را باطل کنیم و با این بطلان مانع پیش روی خود را هم برداریم.
بارالها، فضیلت و نعمت «میانهروی» در میان ما مظلوم شده و به دست تندروها و کندروها، از سوی سیاسیون بیاصول و دانایان ترسو، برچسبی ناروا گشته. اما تقوای تو به ما آموخت که میانهروی، نه برچسب، که فخر است. پروای تو ما به نشان داد که گرفتنِ حدّ وسط در همهی موقعیتها و کاستنِ تندی از هرگونه ایده و عمل، معنایش میانهروی نیست. تو به ما کمک کردی که مستدل بگوییم، میانهروی میتواند به شرط نقادی و انصاف، به شرط خرد و مردانگی(زنانگی)، در سوی تندِ ایدهی بهحقی هم مصداق داشته باشد. که در این معنا، نعمت میانهروی چیزی جز پروای عدالت و حقیقت نبود و نیست.
خدایا، نعمت میانهروی با پدر و مادرِ نقادی و انصاف، کیمیای زمانهی ماست. ما معمولاً یا نقادی را میبازیم یا انصاف را روا نمیداریم. اگر نقد به دوست و انصاف به دشمن چراغ راه ما باشد، نعمت میانهروی از میانهی ما پرنمیکشد. ضرورتِ حفظ این نعمت، سلامت پدر و مادر (عقل نقاد و انصاف) آن است. جهان گاهی دست به دست میدهد، تا فقط این دو نعمت را از ما بگیرد و ما را از صراط میانهروی خارج کند. پروردگارا، مپسند که در این سودای خام، دنیای طماع، پیروز شود و ما عقل و انصاف را دودستی و مفت به او تقدیم کنیم. بر گرداگردِ عقل و انصاف ما دژ مستحکمی از نگهبانان را برپا دار، تا مبادا ما نیز نعمت میانهروی، که همان گوهر حقیقتجویی و عدالت است، را بهآسانی ببازیم.
#دعا
@Hamesh1
شکریست با شکایت (دعاهای رمضانی)
شکایت بیست و پنجم
ابرهای فرصت به سرعت از فراز سر ما میگذرند و میروند. (۱) و ما را در خسارتی ذاتی و همیشگی تنها میگذارند. (۲) شکایت میبریم از کوتاهیِ گذر ابرهای فرصت و بزرگیِ خسارت مدام ما؛ خاصه مای پسامدرن و پسامتجدد. شکایت میبریم از صابون لیزِ وقت و دستان همیشه کفآلود و ناشُستهی عمر. شکایت میبریم از عبور سرد زمان و حسرت گرم دل و دریغ داغ جان. ما فرزندان زمان مثل گندم در آسیاب فلک خرد و خاکستر میشویم و گرگ گرسنهی روزگار از خوردن زخمناک ما سیر نمیشود. (۳) شکایت از آن آسیاب و شکایت از این گرگ.
خدایا، شوربختانه چشمان ما به گذر ابرهای فرصت عادت کرده است. خسارت در وجود ما عادی شده و باختن از سرمایه و نه سود، ککمان را نمیگزد. کاروانمان مدام به خسارت راهزن مبتلا میشود، اما ما اسیر و غافل بازیهای پوچیم. چرا چشمان ما از اشک خشک و چرا حنجرهمان از فریادِ درد، پاره نمیشود؟ چرا ما نمیلرزیم و نمیترسیم و چرا از شدت آگاهی و بیداری، هر آنچه در نفس داریم، خرج نمیکنیم؟ ما دیگر کِی باید به خود بیاییم و دست به کاری بزنیم؟ ما چرا این اندازه غوطهور رفتوآمدهای تکراری و عبثیم و لحظهای از عذاب سیزیفی (۴) و عبور در سِیر تهیِ دوّارمان سیر نمیشویم؟
خدایا، آسیاب خسارت روزگار یکلحظه نمیایستد. ما در خسارت برمیخیزیم و در خسارت نفس میکشیم و در خسارت میخوابیم. خسارت خسته نمیشود و از چینوچروک انداختن بر ما یک آن دست نمیکشد. در بازار شبانهروزیِ خسارت، ما هم میفروشیم، اما مشتمان از درآمد خالیست. هی کالایمان کم میشود، هی میخرند و میبرند، اما خبری از اندوخته و سود ما نیست. ما فقط گاهگاهی یادمان میآید که باید برای روز فقر ثروتی به هم بزنیم، اما باز شبیخون خسارت و خاموشیِ ابرهای فرصت، ما را مشغول پوچ و هیچ میکند.
خدایا، لحظهی بستن بازار نزدیک و نزدیکتر میشود، ولی باز خیال خام و خاسر ما، دست از فریفتن ما برنمیدارد. ازو به تو شکایت نکنیم، از کدام راهزن باید شکایت کنیم؟ چرا ما بر او غالب نمیشویم و دستش را نمیخوانیم و مچش را نمیگیریم؟ کم به ما فریبهای تکراری داده و کم به سرعت از فراز سر ما ابرها را پرانده؟
خدایا، مپسند که ابرها بگذرند، آبها جاری شوند، بازارها برپا گردند، اما دست ما خالی بماند. شور و رنگ سرگرمیها در دوران ما، قیاسپذیر با سرگرمیهای حوصلهسربر دورانهای پیش نیست. رنگ و لعاب بازار ما اینقدر رنگارنگتر و گرگ خسارت روزگار ما اینقدر تنومندتر است که هشیاری بر عبور ابرهای فرصت بسی سختترست. از بازار رنگارنگتر و گرگ خسارتِ سیریناپذیرتر به تو پناه میبریم و میشهای سپیدمان را به تو میسپاریم. ما تو را به امانتداری شناختهایم. تو چوپان راستگو و توانای مایی. آیا میشهای جوانمان را به گرگهای قویترِ خسارت میسپاری؟ مگر او کم دریده است و مگر تو کم غمخوار و مهربانی؟
خدایا، شبان لحظههای ما باش و شکایتمان را به بیداری متصل کن و هاتف همیشگیِ ابرهایی باش که در غفلت ما میگذرند. ما را با واژگان آسمانی و معلمان جانی همنشین و از این طریق درد غفلتمان را درمان کن. هماره سایهی خنکِ ابرهای فرصتی که میگذرند را خودآگاهِ ما کن. و جان سبزپسند و سبزجوی ما را از بارانشان بینصیب مگذار.
۱. الفُرصَه تمُّر مرِّ السَحاب فانتَهِزوا فُرَصَ الخَیّر
فرصتها همانند ابر میگذرند. پس هرگاه فرصت خیری پیش آمد، آن را مغتنم بشمارید. (امام علی، نهج البلاغه، حکمت ۲۱)
۲. إن الانسان لفی خسر. (العصر، ۱)
۳. دریاب دمی که میتوانی
بشتاب که عمر در شتاب است
این گرسنهگرگ بیترحم
خود سیر نمیشود ز مردم
ابنای زمان مثال گندم
وین دور فلک چو آسیاب است (سعدی، غزل ۵۲)
۴. سیزیف در اساطیر یونان فردی است که به جرم فاشکردن راز خدایگان محکوم میشود تا تخته سنگی را به دوش گرفته و تا قله کوه حمل کند، اما همین که به قله میرسد، سنگ به پایین میغلتد و سیزیف باید دوباره این کار را انجام دهد. این اسطوره در دنیای جدید نماد پوچی است و از سوی فیلسوفانی مثل کیرکگارد، شوپنهاور، نیچه و نویسندههایی مثل آلبر کامو دستمایهی تحلیلهای مفصل حول موضوع «معنای زندگی» یا «پوچی» قرار گرفته است.
#دعا
@Hamesh1
شکایت بیست و پنجم
ابرهای فرصت به سرعت از فراز سر ما میگذرند و میروند. (۱) و ما را در خسارتی ذاتی و همیشگی تنها میگذارند. (۲) شکایت میبریم از کوتاهیِ گذر ابرهای فرصت و بزرگیِ خسارت مدام ما؛ خاصه مای پسامدرن و پسامتجدد. شکایت میبریم از صابون لیزِ وقت و دستان همیشه کفآلود و ناشُستهی عمر. شکایت میبریم از عبور سرد زمان و حسرت گرم دل و دریغ داغ جان. ما فرزندان زمان مثل گندم در آسیاب فلک خرد و خاکستر میشویم و گرگ گرسنهی روزگار از خوردن زخمناک ما سیر نمیشود. (۳) شکایت از آن آسیاب و شکایت از این گرگ.
خدایا، شوربختانه چشمان ما به گذر ابرهای فرصت عادت کرده است. خسارت در وجود ما عادی شده و باختن از سرمایه و نه سود، ککمان را نمیگزد. کاروانمان مدام به خسارت راهزن مبتلا میشود، اما ما اسیر و غافل بازیهای پوچیم. چرا چشمان ما از اشک خشک و چرا حنجرهمان از فریادِ درد، پاره نمیشود؟ چرا ما نمیلرزیم و نمیترسیم و چرا از شدت آگاهی و بیداری، هر آنچه در نفس داریم، خرج نمیکنیم؟ ما دیگر کِی باید به خود بیاییم و دست به کاری بزنیم؟ ما چرا این اندازه غوطهور رفتوآمدهای تکراری و عبثیم و لحظهای از عذاب سیزیفی (۴) و عبور در سِیر تهیِ دوّارمان سیر نمیشویم؟
خدایا، آسیاب خسارت روزگار یکلحظه نمیایستد. ما در خسارت برمیخیزیم و در خسارت نفس میکشیم و در خسارت میخوابیم. خسارت خسته نمیشود و از چینوچروک انداختن بر ما یک آن دست نمیکشد. در بازار شبانهروزیِ خسارت، ما هم میفروشیم، اما مشتمان از درآمد خالیست. هی کالایمان کم میشود، هی میخرند و میبرند، اما خبری از اندوخته و سود ما نیست. ما فقط گاهگاهی یادمان میآید که باید برای روز فقر ثروتی به هم بزنیم، اما باز شبیخون خسارت و خاموشیِ ابرهای فرصت، ما را مشغول پوچ و هیچ میکند.
خدایا، لحظهی بستن بازار نزدیک و نزدیکتر میشود، ولی باز خیال خام و خاسر ما، دست از فریفتن ما برنمیدارد. ازو به تو شکایت نکنیم، از کدام راهزن باید شکایت کنیم؟ چرا ما بر او غالب نمیشویم و دستش را نمیخوانیم و مچش را نمیگیریم؟ کم به ما فریبهای تکراری داده و کم به سرعت از فراز سر ما ابرها را پرانده؟
خدایا، مپسند که ابرها بگذرند، آبها جاری شوند، بازارها برپا گردند، اما دست ما خالی بماند. شور و رنگ سرگرمیها در دوران ما، قیاسپذیر با سرگرمیهای حوصلهسربر دورانهای پیش نیست. رنگ و لعاب بازار ما اینقدر رنگارنگتر و گرگ خسارت روزگار ما اینقدر تنومندتر است که هشیاری بر عبور ابرهای فرصت بسی سختترست. از بازار رنگارنگتر و گرگ خسارتِ سیریناپذیرتر به تو پناه میبریم و میشهای سپیدمان را به تو میسپاریم. ما تو را به امانتداری شناختهایم. تو چوپان راستگو و توانای مایی. آیا میشهای جوانمان را به گرگهای قویترِ خسارت میسپاری؟ مگر او کم دریده است و مگر تو کم غمخوار و مهربانی؟
خدایا، شبان لحظههای ما باش و شکایتمان را به بیداری متصل کن و هاتف همیشگیِ ابرهایی باش که در غفلت ما میگذرند. ما را با واژگان آسمانی و معلمان جانی همنشین و از این طریق درد غفلتمان را درمان کن. هماره سایهی خنکِ ابرهای فرصتی که میگذرند را خودآگاهِ ما کن. و جان سبزپسند و سبزجوی ما را از بارانشان بینصیب مگذار.
۱. الفُرصَه تمُّر مرِّ السَحاب فانتَهِزوا فُرَصَ الخَیّر
فرصتها همانند ابر میگذرند. پس هرگاه فرصت خیری پیش آمد، آن را مغتنم بشمارید. (امام علی، نهج البلاغه، حکمت ۲۱)
۲. إن الانسان لفی خسر. (العصر، ۱)
۳. دریاب دمی که میتوانی
بشتاب که عمر در شتاب است
این گرسنهگرگ بیترحم
خود سیر نمیشود ز مردم
ابنای زمان مثال گندم
وین دور فلک چو آسیاب است (سعدی، غزل ۵۲)
۴. سیزیف در اساطیر یونان فردی است که به جرم فاشکردن راز خدایگان محکوم میشود تا تخته سنگی را به دوش گرفته و تا قله کوه حمل کند، اما همین که به قله میرسد، سنگ به پایین میغلتد و سیزیف باید دوباره این کار را انجام دهد. این اسطوره در دنیای جدید نماد پوچی است و از سوی فیلسوفانی مثل کیرکگارد، شوپنهاور، نیچه و نویسندههایی مثل آلبر کامو دستمایهی تحلیلهای مفصل حول موضوع «معنای زندگی» یا «پوچی» قرار گرفته است.
#دعا
@Hamesh1
شب آبستن است، تا چه زاید سحر
میتراود مهتاب
میدرخشد شب تاب
نيست يك دم شكند خواب به چشم كس وليك
غم اين خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشكند
نگران با من استاده سحر...
چهبسا سالها و دهههای بعد این شب را به یاد آوریم یا خاطرهاش را برای آیندگان تعریف کنیم. شبی که اگر آن اتفاق مبادای شوم بیفتد، آیندهی مام وطن پیچیدهتر و بغرنجتر از قبل خواهد شد. امیدوارم این وصف پیشگویانهی نامبارک یکسره غلط از کار درآید و باری افزونتر بر شانههای خستهی این سرزمین گذاشته نشود.
@Hamesh1
میتراود مهتاب
میدرخشد شب تاب
نيست يك دم شكند خواب به چشم كس وليك
غم اين خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشكند
نگران با من استاده سحر...
چهبسا سالها و دهههای بعد این شب را به یاد آوریم یا خاطرهاش را برای آیندگان تعریف کنیم. شبی که اگر آن اتفاق مبادای شوم بیفتد، آیندهی مام وطن پیچیدهتر و بغرنجتر از قبل خواهد شد. امیدوارم این وصف پیشگویانهی نامبارک یکسره غلط از کار درآید و باری افزونتر بر شانههای خستهی این سرزمین گذاشته نشود.
@Hamesh1
شکریست با شکایت
شکر بیست و ششم
لحظههای بسیاری در زیستن ما بود که حتی نفس وقتی از گرمگاه سينه بیرون میآمد، مثل ابری تاریک و دیواری نزدیک در پیش چشمهای ما میایستاد. (۱) و جهان بسته و خفه گویی با هر نفس بر گلوی ما پا میگذاشت. (۲) ما از هر طرف که میرفتیم، جز وحشتمان افزوده نمیشد. بیابان بود و راههای بینهایتِ تاریکش. (۳) لحظههایی که ما در بُن چاهی زبون بودیم (۴) و دستوپازدن بیشتر، فقط عمق چاه بسته را میافزود. این لحظههای تاریک و خفه بود، تا آشکارگیِ تو سر رسید. ظهور تو آمد. راه بینهایت و مشعل گرم تو پیش چشمانمان روشن شد. میخواهم شکر این ثانیههای نادرِ مرواریدگونه را بگویم.
خدایا، ما در بُن چاهی سرنگون بودیم و از سر دلشکستگی و خستگی و بستگی آهها گفتیم. ناگهان آن آهها ریسمانی شد که در چاه آویزان گشت و بالایمان کشید و به دیدار نادرهی تو رساندمان؛ دیداری بیتا که ما را شاد و زفت و فربه و گلگون کرد. (۵) مرزها را برداشت، دیوارها را فروریخت، تناهیها را بیتناهی کرد. آه را هم را از خاطر ما برد، زبانمان را بست، تنمان را لرزاند، غممان را شست، چشممان را جوشاند، پوچیهایمان را درو و جانمان را جارو کرد. از غم دل میگفتیم، اما دیدارت چنان غم از دل برد و صحنه را عوض کرد، که یادی از غم نماند که با تو بگوییم. (۶) این بار شکر این ثانیههای بیوصف را میگویم.
پروردگارا، سعادت دیدار تو، بیارادت ما نبود. اما آن سعادت آسمانی کجا و این ارادت خاکیِ ما کجا. افق دید ما گاهی در میانهی آسمانخراشها و دودها، هیاهوهای عبورها و جیغهای لنتها، حتی به طلوع و پرواز پرستوها و عبور شهابها هم نمیرسد. اما دیدار تو افقها را بر ما بیافقها برداشت و بستنها را بیمعنا و هیاهوها را بیاعتبار کرد.
خدایا، اگر نبود آن ثانیههای بیثانیه، اگر نبود آن شررِ روزها آتشین، ما در چاه پوچی و مغاک بیمعنایی در جهان بیراز میپوسیدیم. پیش از رستخیز ناگهانِ آن دیدارها، از مای نیروی تولید و مصرفِ صرف، زهر میبارید. بعدش به لطف آشکارگیات، شکرفروش شدیم! (۷) شکری دیرپا و راستین. خدایا، اگر نبود مستیِ مانا و خندهی خراباتِ دیدارت، (۸) خرابیِ مای افسرده درمان نمیشد و از سر بیچارگی به همخوابیِ هرجایی و خون انگور و خواب بنگ و بیخبریِ بیاثرِ بیپناهشان، پناه میبردیم. حال اما بادهی ما خون خودمان است و خوش از رنگ خودیم و خون ما بر غم حرام است و خون غم بر ما حلال! (۹)
خدایا، این شربت پنهانی اوجِ اوج دهش توست. نعمتی که به رایگان نمیدهی، اما قیمتش هم کوشش و خواست ما نیست. سررسیدن و ماندن و رفتنش هم. اما در عصر پرپرزدن چراغهای معنا و سوسوزدن شهرهای تحول و بالبالزدن پرهای شکسته، گریبان ما را چنان بیدار به پیش چراغ بکَش (۱۰)، چنان ما را شاکر متنعم این شراب کن، که لبمان همواره خیس و سرمان همواره از آن خوش باشد.
۱. زمستان است. (مهدی اخوان ثالث)
۲. آهای غمی كه/مثلِ یه بختک/رو سینهی من/شدهای آوار/از گلوی من/ دستاتو، وردار. (حسین منزوی)
۳. از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود/زنهار از این بیابان، وین راه بینهایت (حافظ)
۴. در بُن چاهی همی بودم نگون (زبون)/در دو عالم هم نمیگنجم کنون (مولانا)
۵. آن رسن بگرفتم و بیرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم (مولانا)
۶. گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی (سعدی)
۷. چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد/که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم. نیز ای دوست شکر بهتر یا آنکه شکر سازد... (مولانا)
۸. مست و خندان ز خرابات خدا میآیی
بر شر و خیر جهان همچو شرر میخندی
همچو گل ناف تو بر خنده بریدهست خدا
لیک امروز مها نوع دگر میخندی (مولانا)
۹. خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش (مولانا)
۱۰. یک لحظه داغم میکِشی یک دم به باغم میکِشی/پیشِ چراغم میکِشی تا وا شود چشمانِ من (مولانا)
#دعا
@Hamesh1
شکر بیست و ششم
لحظههای بسیاری در زیستن ما بود که حتی نفس وقتی از گرمگاه سينه بیرون میآمد، مثل ابری تاریک و دیواری نزدیک در پیش چشمهای ما میایستاد. (۱) و جهان بسته و خفه گویی با هر نفس بر گلوی ما پا میگذاشت. (۲) ما از هر طرف که میرفتیم، جز وحشتمان افزوده نمیشد. بیابان بود و راههای بینهایتِ تاریکش. (۳) لحظههایی که ما در بُن چاهی زبون بودیم (۴) و دستوپازدن بیشتر، فقط عمق چاه بسته را میافزود. این لحظههای تاریک و خفه بود، تا آشکارگیِ تو سر رسید. ظهور تو آمد. راه بینهایت و مشعل گرم تو پیش چشمانمان روشن شد. میخواهم شکر این ثانیههای نادرِ مرواریدگونه را بگویم.
خدایا، ما در بُن چاهی سرنگون بودیم و از سر دلشکستگی و خستگی و بستگی آهها گفتیم. ناگهان آن آهها ریسمانی شد که در چاه آویزان گشت و بالایمان کشید و به دیدار نادرهی تو رساندمان؛ دیداری بیتا که ما را شاد و زفت و فربه و گلگون کرد. (۵) مرزها را برداشت، دیوارها را فروریخت، تناهیها را بیتناهی کرد. آه را هم را از خاطر ما برد، زبانمان را بست، تنمان را لرزاند، غممان را شست، چشممان را جوشاند، پوچیهایمان را درو و جانمان را جارو کرد. از غم دل میگفتیم، اما دیدارت چنان غم از دل برد و صحنه را عوض کرد، که یادی از غم نماند که با تو بگوییم. (۶) این بار شکر این ثانیههای بیوصف را میگویم.
پروردگارا، سعادت دیدار تو، بیارادت ما نبود. اما آن سعادت آسمانی کجا و این ارادت خاکیِ ما کجا. افق دید ما گاهی در میانهی آسمانخراشها و دودها، هیاهوهای عبورها و جیغهای لنتها، حتی به طلوع و پرواز پرستوها و عبور شهابها هم نمیرسد. اما دیدار تو افقها را بر ما بیافقها برداشت و بستنها را بیمعنا و هیاهوها را بیاعتبار کرد.
خدایا، اگر نبود آن ثانیههای بیثانیه، اگر نبود آن شررِ روزها آتشین، ما در چاه پوچی و مغاک بیمعنایی در جهان بیراز میپوسیدیم. پیش از رستخیز ناگهانِ آن دیدارها، از مای نیروی تولید و مصرفِ صرف، زهر میبارید. بعدش به لطف آشکارگیات، شکرفروش شدیم! (۷) شکری دیرپا و راستین. خدایا، اگر نبود مستیِ مانا و خندهی خراباتِ دیدارت، (۸) خرابیِ مای افسرده درمان نمیشد و از سر بیچارگی به همخوابیِ هرجایی و خون انگور و خواب بنگ و بیخبریِ بیاثرِ بیپناهشان، پناه میبردیم. حال اما بادهی ما خون خودمان است و خوش از رنگ خودیم و خون ما بر غم حرام است و خون غم بر ما حلال! (۹)
خدایا، این شربت پنهانی اوجِ اوج دهش توست. نعمتی که به رایگان نمیدهی، اما قیمتش هم کوشش و خواست ما نیست. سررسیدن و ماندن و رفتنش هم. اما در عصر پرپرزدن چراغهای معنا و سوسوزدن شهرهای تحول و بالبالزدن پرهای شکسته، گریبان ما را چنان بیدار به پیش چراغ بکَش (۱۰)، چنان ما را شاکر متنعم این شراب کن، که لبمان همواره خیس و سرمان همواره از آن خوش باشد.
۱. زمستان است. (مهدی اخوان ثالث)
۲. آهای غمی كه/مثلِ یه بختک/رو سینهی من/شدهای آوار/از گلوی من/ دستاتو، وردار. (حسین منزوی)
۳. از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود/زنهار از این بیابان، وین راه بینهایت (حافظ)
۴. در بُن چاهی همی بودم نگون (زبون)/در دو عالم هم نمیگنجم کنون (مولانا)
۵. آن رسن بگرفتم و بیرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم (مولانا)
۶. گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی (سعدی)
۷. چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد/که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم. نیز ای دوست شکر بهتر یا آنکه شکر سازد... (مولانا)
۸. مست و خندان ز خرابات خدا میآیی
بر شر و خیر جهان همچو شرر میخندی
همچو گل ناف تو بر خنده بریدهست خدا
لیک امروز مها نوع دگر میخندی (مولانا)
۹. خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش (مولانا)
۱۰. یک لحظه داغم میکِشی یک دم به باغم میکِشی/پیشِ چراغم میکِشی تا وا شود چشمانِ من (مولانا)
#دعا
@Hamesh1
فهم تنفر و نفهمیدن کوری
(حاشیهای بر استقبال و سفیدشویی برخی از هموطنانم از حمله به ایران)
یکی دو سال است که برایم «عصبیت» ناشی از «تنفر و کینهی» سیاسی پدیدهی درخورتوجهی شده. مشاهدهی اینکه بخشی از مردم به دلیل عمق بغض و تنفر سیاسی به درجهای از عصبانیت برسند که صرفاً به حذف و نبود نظام سیاسی نامحبوب بیندیشند. به هر طریق، به هر شیوه، به هر فاجعه، به هر عوامزدگی، به هر سادهسازی، به هر تاریخسازی. این حد از راهبریِ تنفرِ سیاسی در برخی حتی به تعریف سبکی از زندگی میرسد؛ بهگونهای که شخص حیاتش را با عکسِ حیات نظام سیاسی تنظیم میکند. هر چه نظام منفور سیاسی بگوید، ولو به فرض بحق، در نظر او ناحق است. هر چه هم نظام منفور سیاسی مخالف باشد، ولو به فرض نابحق، در نظر او مطلوب است. به بیان دیگر، معنای زندگی این مردم جانبهلبرسیده، «دیویِ»* نظام سیاسی است؛ یعنی معنای درست همیشه عکسِ گفتار نظام سیاسی است.
در چنین داغی و عصبانیتِ جوشانی، کافیست نارسانههایی به میدان بیایند و فستفودهای تنفرپسند را به متنفرها تحویل دهند. آنان هر تنفری بفروشند، مشتریان عصبانی با آغوش باز میخرند. از پروپاگاندای واضح گرفته تا سفیدشویی دستهای خونآلود. این تحلیل هشداربرانگیز کاملا جدای از آن است که این تنفر به حق است یا نابحق. فرد میتواند کاملا به حق از نظام سیاسی نامطلوب خود متنفر و عصبانی باشد، ولی این تنفر و عصبانیت بههیچوجه «توجیهکننده» مواضع ضداخلاقی و ضدعقلیِ متقابل نیست.
مثال واضح این نکته استقبال از حمله خارجی است. چنین موضعِ از سر نفرتی را میشود «فهمید»، اما به هیچ وجه و استدلالی نمیشود «توجیهش» کرد. جنگ و حمله به کشور، صرفا حمله به حکومت آن نیست. این گزاره اینقدر بدیهی است که شاید به کمتر قرینهی تاریخی و استدلال عقلی نیازمند باشد. خاصه اگر آن مهاجم اسرائیل بدنامی باشد که در آخرین نسلکشیِ آشکارش به جهان نشان داده که چقدر بین نظام سیاسیِ مغضوب و مردم و ساختارهای کشور فرق میگذارد!
اینها یعنی اینکه فقط مخالف حملهی خارجی باشیم و نه سیاستهایی داخلیای که اوضاع را به اینجا میرساند؟ قطعا خیر. خیرخواه وطن و هموطن، باید همزمان نگاه انتقادی و اعتراضی را به هر دو سو داشته باشد و فریاد مخالفت را بر سر حاکمانی هم بزند که با تداوم ناسیاستها و بیتدبیریهای ایدئولوژیک، اوضاع را به درگرفتن جنگ و ویرانی میکشانند.
اینها را وقتی مینویسم که از آشنایی میشنوم که اسرائیل فقط به ساختارهای صنعتی و اتمی حمله خواهد کرد! شنیدن این نکته بعد از کشتار داغِ سی و خردهایِ هزارنفری مردم غزه و ویرانکردن بیمارستان و پناهگاه و مدرسه و خانه، تلختر و تأسفبارتر از زهر است. هیچگاه فکر نمیکردم توییتهای اسرائیلی در دوستداشتن ایران و فرقگذاشتن میان مردم و حکومت، در میان بخشی از مردم، ولو عاصی و متنفر، اینقدر باورپذیر شود.
من تنفر راهبرِ این باور پوچ را میفهمم، اما کوریِ آن نفرت را نه! از آنجا این تنفر را «میفهمم» که یاد نظام سیاسیای میافتم که در اوج بحران بینالمللی و دلار شصت و پنج هزار تومانی، در قلدریهایی تکراری با و دهنکجیهای کودکانه به افکار عمومیِ داخل، با نشاندن دوبارهی ناشیخِ گریان بر منصب امام جمعه و وعدهی فردای سختتر مبارزهی خیابانی با بدحجابان، خلقی را عصبی و متنفرتر میکند. این کوری را نیز از این جهت «توجیه» نمیکنم و بر آن نقد دارم که یاد نارسانههایی مثل ایراناینتر میافتم که کاسب استیصال و درماندگیِ این مردماند. از این جهت «توجیه» نمیدانم که یاد دولت دستراستیِ نتانیاهو میافتم که کارنامهی کشتار و گرسنگی و قحطیِ مردم غزهاش را آمریکا و اروپاییها هم دیگر گردن نمیگیرند، اما تعدادی از هموطنان من به او خوشبیناند و بمبهایش را صاحب بصیرت اخلاقیای میدانند که به مردم عادی و شهرها و زیرساختهای کشور کاری ندارد!
* یکی از عروسکهای برنامههای عروسکیِ ایرج طهماسب و تیمش که جملات را برعکس میگوید و میفهمد.
#یادداشت
@Hamesh1
(حاشیهای بر استقبال و سفیدشویی برخی از هموطنانم از حمله به ایران)
یکی دو سال است که برایم «عصبیت» ناشی از «تنفر و کینهی» سیاسی پدیدهی درخورتوجهی شده. مشاهدهی اینکه بخشی از مردم به دلیل عمق بغض و تنفر سیاسی به درجهای از عصبانیت برسند که صرفاً به حذف و نبود نظام سیاسی نامحبوب بیندیشند. به هر طریق، به هر شیوه، به هر فاجعه، به هر عوامزدگی، به هر سادهسازی، به هر تاریخسازی. این حد از راهبریِ تنفرِ سیاسی در برخی حتی به تعریف سبکی از زندگی میرسد؛ بهگونهای که شخص حیاتش را با عکسِ حیات نظام سیاسی تنظیم میکند. هر چه نظام منفور سیاسی بگوید، ولو به فرض بحق، در نظر او ناحق است. هر چه هم نظام منفور سیاسی مخالف باشد، ولو به فرض نابحق، در نظر او مطلوب است. به بیان دیگر، معنای زندگی این مردم جانبهلبرسیده، «دیویِ»* نظام سیاسی است؛ یعنی معنای درست همیشه عکسِ گفتار نظام سیاسی است.
در چنین داغی و عصبانیتِ جوشانی، کافیست نارسانههایی به میدان بیایند و فستفودهای تنفرپسند را به متنفرها تحویل دهند. آنان هر تنفری بفروشند، مشتریان عصبانی با آغوش باز میخرند. از پروپاگاندای واضح گرفته تا سفیدشویی دستهای خونآلود. این تحلیل هشداربرانگیز کاملا جدای از آن است که این تنفر به حق است یا نابحق. فرد میتواند کاملا به حق از نظام سیاسی نامطلوب خود متنفر و عصبانی باشد، ولی این تنفر و عصبانیت بههیچوجه «توجیهکننده» مواضع ضداخلاقی و ضدعقلیِ متقابل نیست.
مثال واضح این نکته استقبال از حمله خارجی است. چنین موضعِ از سر نفرتی را میشود «فهمید»، اما به هیچ وجه و استدلالی نمیشود «توجیهش» کرد. جنگ و حمله به کشور، صرفا حمله به حکومت آن نیست. این گزاره اینقدر بدیهی است که شاید به کمتر قرینهی تاریخی و استدلال عقلی نیازمند باشد. خاصه اگر آن مهاجم اسرائیل بدنامی باشد که در آخرین نسلکشیِ آشکارش به جهان نشان داده که چقدر بین نظام سیاسیِ مغضوب و مردم و ساختارهای کشور فرق میگذارد!
اینها یعنی اینکه فقط مخالف حملهی خارجی باشیم و نه سیاستهایی داخلیای که اوضاع را به اینجا میرساند؟ قطعا خیر. خیرخواه وطن و هموطن، باید همزمان نگاه انتقادی و اعتراضی را به هر دو سو داشته باشد و فریاد مخالفت را بر سر حاکمانی هم بزند که با تداوم ناسیاستها و بیتدبیریهای ایدئولوژیک، اوضاع را به درگرفتن جنگ و ویرانی میکشانند.
اینها را وقتی مینویسم که از آشنایی میشنوم که اسرائیل فقط به ساختارهای صنعتی و اتمی حمله خواهد کرد! شنیدن این نکته بعد از کشتار داغِ سی و خردهایِ هزارنفری مردم غزه و ویرانکردن بیمارستان و پناهگاه و مدرسه و خانه، تلختر و تأسفبارتر از زهر است. هیچگاه فکر نمیکردم توییتهای اسرائیلی در دوستداشتن ایران و فرقگذاشتن میان مردم و حکومت، در میان بخشی از مردم، ولو عاصی و متنفر، اینقدر باورپذیر شود.
من تنفر راهبرِ این باور پوچ را میفهمم، اما کوریِ آن نفرت را نه! از آنجا این تنفر را «میفهمم» که یاد نظام سیاسیای میافتم که در اوج بحران بینالمللی و دلار شصت و پنج هزار تومانی، در قلدریهایی تکراری با و دهنکجیهای کودکانه به افکار عمومیِ داخل، با نشاندن دوبارهی ناشیخِ گریان بر منصب امام جمعه و وعدهی فردای سختتر مبارزهی خیابانی با بدحجابان، خلقی را عصبی و متنفرتر میکند. این کوری را نیز از این جهت «توجیه» نمیکنم و بر آن نقد دارم که یاد نارسانههایی مثل ایراناینتر میافتم که کاسب استیصال و درماندگیِ این مردماند. از این جهت «توجیه» نمیدانم که یاد دولت دستراستیِ نتانیاهو میافتم که کارنامهی کشتار و گرسنگی و قحطیِ مردم غزهاش را آمریکا و اروپاییها هم دیگر گردن نمیگیرند، اما تعدادی از هموطنان من به او خوشبیناند و بمبهایش را صاحب بصیرت اخلاقیای میدانند که به مردم عادی و شهرها و زیرساختهای کشور کاری ندارد!
* یکی از عروسکهای برنامههای عروسکیِ ایرج طهماسب و تیمش که جملات را برعکس میگوید و میفهمد.
#یادداشت
@Hamesh1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صحبتهای محمد فاضلی دربارهی شر مطلق بودن حمله به ایران، در مصاحبه با دیدارنیوز. کاملاً مرتبط با یادداشت «فهم تنفر، نفهمیدن کوری؛ حاشیهای بر استقبال و سفیدشویی بعضی از هموطنانم از حمله به ایران»
@Hamesh1
@Hamesh1
به یاد سید علیرضا بهشتی شیرازی و قربان بهزادیاننژاد
در بحبوحهی شلیک موشکها و پاسخ به تجاوز اسرائیل، دو شخصیت فرهنگی-سیاسی به زندان فراخوانده شدند. از حیث نمادین برای باریکبینان، چنین همزمانیهایی بسیار معنادار است! یکی جناب سید علیرضا بهشتی شیرازی و دیگری جناب قربان بهزادیاننژاد.
من با این دو شخصیت بزرگوار تنها یکبار افتخار ملاقات داشتهام. و آنهم برای برنامهی «نشانک» بود. جناب بهشتی شیرازی را برای کتاب راه باریک آزادی و جناب بهزادیاننژاد را در بحبوبهی کرونا برای کتاب طاعون و افول تمدن اسلامی.
علیرضا بهشتی شیرازی در سالهای گذشته با نشر وزین «روزنه» و ترجمهی (مشترک) کتابهای شاخصی همچون چرا ملتها شکست میخورند و راه باریک آزادی و آثاری دیگر، سهم گرانسنگی در ترویج مفاهیم نوی توسعه به زبان فارسی و نسبت آن با نظریههای فلسفهٔ سیاسی و دولت مدرن داشته است. اگر عالمان و نه جاهلان، گرامی داشته میشدند و اگر فضل و دانش و آزادگی گناه نبود، و اگر امر به معروف و نهی از منکر سیاسیِ حاکمان، اسیر در زندان مو و بدن نبود، کسی چون علیرضا بهشتی شیرازی با این خدمات فرهنگی و علمی باید قدر فراوان میدید و قدرت خدمت به جامعه مییافت. نه آنکه دوباره طعم گَس زندان را بچشد.
دکتر قربان بهزادیاننژاد نیز به همین گونه. ترجمههای خاص ایشان در حوزه تاریخ پزشکی و نسبت آن با تاریخ تمدنها و افول و بروز تحولهای اجتماعی در قرون میانه در جهان اسلام و غرب، تا جایی که من میدانم نمونهی شاخص دیگری در زبان فارسی ندارد. علاوه بر طاعون و افول تمدن اسلامی نوشتهی مایکل والترز دالس، پزشکی اسلامی در دورهی میانه به نویسندگی پتر ای پورمن، پزشکی در تمدن اسلامی نوشتهی دونالد کمپبل، ترجمه و تفسیر رسالهی قرابادین سمرقندی (در باب داروهای سنتی و خواص آنها) به تحقیق پروفسور مارتین لوی و نوری الخالدی بخشی از کوششهای علمی و فرهنگی جناب بهزادیاننژاد است.
این چند کلمه به یاد این دو شخصیت گرامی و کارهای علمی و فرهنگیشان، تنها و تنها ادای وظیفه است. به خوبی میدانم که اگر قرار بود با این قبیل تلنگرها و نقدهای ناچیز، سیاستی تغییر کند، تا به حال تغییر کرده بود. به صراحت میگویم که این چندخط و نظایر آن به این امید نوشته نمیشوند که امیدی به شنیدهشدن و تغییر سیاستها دارند. منِ آدم فرهنگی و نه سیاسی، بر خود وظیفه میدانم که از دو انسان خدوم و فرهیخته و فاضلی یاد کنم که افتخار معاشرتی کوچک با آنان داشتهام و امروز محروم از حقوق اجتماعی شدهاند. و بنویسم که خادمان ایران و اسلامی چون آنان جایشان هر جاست، جز زندان. بنویسم که وقتی موشکها «اقتدار پایدار» و «بازدارندگی آهنین» ایجاد میکنند، که مبنا «اشداء بینهم»! نباشد و در داخل کشور حداقلی از تفاهم، آزادی، همگرایی، رعایت حقوق فراگیر برای همهی ایرانیان با هر نوع گرایشی، و نه اقلیتی کوچک و زیادهخواه، تأمین باشد. فقط و فقط در آن صورت است که دولتهای معارض فکر تعرض به مرزهای این کشور را از ذهن پاک میکنند و دستاوردهای نظامی برای همهی ایرانیان حس تعلق میآفریند.
امیدوارم حال که ظلم زندان بر این دو شخصیت گرامی تحمیل شده، باز ثمرهاش ترجمه کتابهایی نظیر طاعون و تمدن اسلامی و چرا ملتها شکست میخورند، باشد. تا جایی که میدانم این دو کتاب در دورهی پیشینِ تحمل زندان این دو بزرگوار ترجمه شده است.
گفتوگویم با قربان بهزادیاننژاد دربارهی ترجمهی کتاب طاعون و افول تمدن اسلامی:
نسخهی کامل🔻:
https://youtu.be/DGpTJO7PO2E?si=eFmo0mJnXr5VLmz9
خلاصه🔻:
https://www.namavid.com/video/170432/epidemics-past-and-present
گفتوگویم با سید علیرضا بهشتی شیرازی دربارهی ترجمهی (مشترک با جعفر خیرخواهان) کتاب راه باریک آزادی:
نسخهی کامل🔻:
https://www.irna.ir/news/83818661/
نسخه خلاصه🔻:
https://www.irna.ir/news/83818667/
https://www.aparat.com/v/dzTsA
@Hamesh1
در بحبوحهی شلیک موشکها و پاسخ به تجاوز اسرائیل، دو شخصیت فرهنگی-سیاسی به زندان فراخوانده شدند. از حیث نمادین برای باریکبینان، چنین همزمانیهایی بسیار معنادار است! یکی جناب سید علیرضا بهشتی شیرازی و دیگری جناب قربان بهزادیاننژاد.
من با این دو شخصیت بزرگوار تنها یکبار افتخار ملاقات داشتهام. و آنهم برای برنامهی «نشانک» بود. جناب بهشتی شیرازی را برای کتاب راه باریک آزادی و جناب بهزادیاننژاد را در بحبوبهی کرونا برای کتاب طاعون و افول تمدن اسلامی.
علیرضا بهشتی شیرازی در سالهای گذشته با نشر وزین «روزنه» و ترجمهی (مشترک) کتابهای شاخصی همچون چرا ملتها شکست میخورند و راه باریک آزادی و آثاری دیگر، سهم گرانسنگی در ترویج مفاهیم نوی توسعه به زبان فارسی و نسبت آن با نظریههای فلسفهٔ سیاسی و دولت مدرن داشته است. اگر عالمان و نه جاهلان، گرامی داشته میشدند و اگر فضل و دانش و آزادگی گناه نبود، و اگر امر به معروف و نهی از منکر سیاسیِ حاکمان، اسیر در زندان مو و بدن نبود، کسی چون علیرضا بهشتی شیرازی با این خدمات فرهنگی و علمی باید قدر فراوان میدید و قدرت خدمت به جامعه مییافت. نه آنکه دوباره طعم گَس زندان را بچشد.
دکتر قربان بهزادیاننژاد نیز به همین گونه. ترجمههای خاص ایشان در حوزه تاریخ پزشکی و نسبت آن با تاریخ تمدنها و افول و بروز تحولهای اجتماعی در قرون میانه در جهان اسلام و غرب، تا جایی که من میدانم نمونهی شاخص دیگری در زبان فارسی ندارد. علاوه بر طاعون و افول تمدن اسلامی نوشتهی مایکل والترز دالس، پزشکی اسلامی در دورهی میانه به نویسندگی پتر ای پورمن، پزشکی در تمدن اسلامی نوشتهی دونالد کمپبل، ترجمه و تفسیر رسالهی قرابادین سمرقندی (در باب داروهای سنتی و خواص آنها) به تحقیق پروفسور مارتین لوی و نوری الخالدی بخشی از کوششهای علمی و فرهنگی جناب بهزادیاننژاد است.
این چند کلمه به یاد این دو شخصیت گرامی و کارهای علمی و فرهنگیشان، تنها و تنها ادای وظیفه است. به خوبی میدانم که اگر قرار بود با این قبیل تلنگرها و نقدهای ناچیز، سیاستی تغییر کند، تا به حال تغییر کرده بود. به صراحت میگویم که این چندخط و نظایر آن به این امید نوشته نمیشوند که امیدی به شنیدهشدن و تغییر سیاستها دارند. منِ آدم فرهنگی و نه سیاسی، بر خود وظیفه میدانم که از دو انسان خدوم و فرهیخته و فاضلی یاد کنم که افتخار معاشرتی کوچک با آنان داشتهام و امروز محروم از حقوق اجتماعی شدهاند. و بنویسم که خادمان ایران و اسلامی چون آنان جایشان هر جاست، جز زندان. بنویسم که وقتی موشکها «اقتدار پایدار» و «بازدارندگی آهنین» ایجاد میکنند، که مبنا «اشداء بینهم»! نباشد و در داخل کشور حداقلی از تفاهم، آزادی، همگرایی، رعایت حقوق فراگیر برای همهی ایرانیان با هر نوع گرایشی، و نه اقلیتی کوچک و زیادهخواه، تأمین باشد. فقط و فقط در آن صورت است که دولتهای معارض فکر تعرض به مرزهای این کشور را از ذهن پاک میکنند و دستاوردهای نظامی برای همهی ایرانیان حس تعلق میآفریند.
امیدوارم حال که ظلم زندان بر این دو شخصیت گرامی تحمیل شده، باز ثمرهاش ترجمه کتابهایی نظیر طاعون و تمدن اسلامی و چرا ملتها شکست میخورند، باشد. تا جایی که میدانم این دو کتاب در دورهی پیشینِ تحمل زندان این دو بزرگوار ترجمه شده است.
گفتوگویم با قربان بهزادیاننژاد دربارهی ترجمهی کتاب طاعون و افول تمدن اسلامی:
نسخهی کامل🔻:
https://youtu.be/DGpTJO7PO2E?si=eFmo0mJnXr5VLmz9
خلاصه🔻:
https://www.namavid.com/video/170432/epidemics-past-and-present
گفتوگویم با سید علیرضا بهشتی شیرازی دربارهی ترجمهی (مشترک با جعفر خیرخواهان) کتاب راه باریک آزادی:
نسخهی کامل🔻:
https://www.irna.ir/news/83818661/
نسخه خلاصه🔻:
https://www.irna.ir/news/83818667/
https://www.aparat.com/v/dzTsA
@Hamesh1
YouTube
بیماریهای همهگیر در تاریخ
در این گفتوگو دکتر قربان بهزادیان نژاد با نگاهی به کتاب «طاعون و افول تمدن اسلامی» به بررسی ابعاد تاثیرگذاری بیماری طاعون در قرن چهاردهم میلادی و تفاوت واکنش جوامع مسیحی و مسلمان به آن پرداخت. همچنین با توجه به شیوع ویروس کرونا در هفتههای اخیر واکنش جوامع…
معرفی دو سخنرانیِ عالیِ دوست گرامی، یاسر میردامادی
در روزهای گذشته، خاصه یکی همزمان با شلیک موشکها به سمت اسرائیل در جاده!، دو سخنرانی از دوست گرامی، یاسر میردامادی، را شنیدم. یکی با عنوان «درآمدی به وحیشناسی فلسفی در سنت تحلیلی» و دیگری «مضامین اصلی قرآن؛ روایتی از کتاب فضلالرحمان»
در یادداشتی که در دوران کرونا با عنوان «ز منجنیق کرونا جلسه میبارد» نوشتهام، به وفور جلسات شفاهی در جامعهی درگیر و بیفرصت، و نیز نقدشدن سخنرانیها که حاکی از نشنیدن است، اشاره کردم. شنیدن و لذتبردن و بازخوردندادن به سخنرانان را به آن نقدها اضافه کنم که گاهی انگیزه و رمق را از متفکران میگیرد.
سرجمع این نقدها اینکه، میکوشم دستکم تا حد ممکن سخنرانیهای دوستانم را بشنوم، نقادی کنم و مهمتر از همه بگویم و بنویسم، زحمتی که کشیدهاند جایی شنیده و دیده شده.
یاسر میردامادی از نادر دینپژوهان ایرانی و روشنفکران دینیِ دانشگاهیای است که مشمول نقد شفاهیمحوریِ یادداشت من نیست. او بسیاری از سخنرانیهایش را از متن مکتوب پیشینی میخواند. بهعلاوه فضای دانشگاهی را زیسته، بهروز است، از پیشینه و جغرافیای بحث میگوید، و حتی در نقلقول مستند و با ارجاع حرف میزند. کمتر درگیر حاشیه است و سربهزیر کار کوشای خودش را میکند. گزیدهکار است و کمتر به آفت سخنرانیهای مداوم و حرّافیِ ناگزیرش میافتد. در عین حال ایدههایش را بارها به کار روشنفکری گره میزند و در گوشهی دنج کتابخانه و دلمشغولیهای آکادمی نپوسیده است. اینها نقطهی ایدهآل من در ضرورت تحول سنت روشنفکریِ دینی است که انشاءالله در آیندهای نزدیک در یادداشت مبسوطی بسطش خواهم داد.
سخنرانی درآمدی به وحیشناسی فلسفی در سنت تحلیلی یاسر میردامادی دقیق و شنیدنی و ظریف است. پرسشهای باریک را با مهارت و تسلط و خوشمزگیِ همیشگی مطرح میکند و خواننده را با ابعادی از مسئله و پرسش وحی درگیر میکند که خوانندهی ایرانی و فارسیزبان علاقهمند که فقط در پرسشهای بومی روشنفکریِ دینیِ ایرانی دستوپا میزند، نمونهاش را به ندرت شنیده است.
سخنرانی جذابتر مضامین اصلیِ قرآن نیز روایتی شنیدنی و نسبتاً جامع از چارچوب اندیشههای فضلالرحمان به دست میدهد که نمونهی صوتی مشابه کم دارد. فضلالرحمان برای من یکی از تأثیرگذارترین شخصیتها بوده و در تحول قرآنشناسیِ من سهمی بزرگ را ایفا میکند. میردامادی کتاب مهم مضامین اصلی قرآن او را در بافتار کلی آرای فضلالرحمان چنان شیرین برای خواننده جا میاندازد که بعد از سخنرانی شیفتهی خواندن کتاب میشود. بیان خوشمزه و طنازیهای باریکِ همیشگیِ میردامادی هم بر جذابیت سخنرانی افزوده است.
این مطلب میخواست سهم بازخورد و معرفی را به این دو نشست عالی و خطاب به دوست گرامی، یاسر میردامادی، ادا کند. نقادی باشد برای فرصتی دیگر.
#یادداشت
@Hamesh1
در روزهای گذشته، خاصه یکی همزمان با شلیک موشکها به سمت اسرائیل در جاده!، دو سخنرانی از دوست گرامی، یاسر میردامادی، را شنیدم. یکی با عنوان «درآمدی به وحیشناسی فلسفی در سنت تحلیلی» و دیگری «مضامین اصلی قرآن؛ روایتی از کتاب فضلالرحمان»
در یادداشتی که در دوران کرونا با عنوان «ز منجنیق کرونا جلسه میبارد» نوشتهام، به وفور جلسات شفاهی در جامعهی درگیر و بیفرصت، و نیز نقدشدن سخنرانیها که حاکی از نشنیدن است، اشاره کردم. شنیدن و لذتبردن و بازخوردندادن به سخنرانان را به آن نقدها اضافه کنم که گاهی انگیزه و رمق را از متفکران میگیرد.
سرجمع این نقدها اینکه، میکوشم دستکم تا حد ممکن سخنرانیهای دوستانم را بشنوم، نقادی کنم و مهمتر از همه بگویم و بنویسم، زحمتی که کشیدهاند جایی شنیده و دیده شده.
یاسر میردامادی از نادر دینپژوهان ایرانی و روشنفکران دینیِ دانشگاهیای است که مشمول نقد شفاهیمحوریِ یادداشت من نیست. او بسیاری از سخنرانیهایش را از متن مکتوب پیشینی میخواند. بهعلاوه فضای دانشگاهی را زیسته، بهروز است، از پیشینه و جغرافیای بحث میگوید، و حتی در نقلقول مستند و با ارجاع حرف میزند. کمتر درگیر حاشیه است و سربهزیر کار کوشای خودش را میکند. گزیدهکار است و کمتر به آفت سخنرانیهای مداوم و حرّافیِ ناگزیرش میافتد. در عین حال ایدههایش را بارها به کار روشنفکری گره میزند و در گوشهی دنج کتابخانه و دلمشغولیهای آکادمی نپوسیده است. اینها نقطهی ایدهآل من در ضرورت تحول سنت روشنفکریِ دینی است که انشاءالله در آیندهای نزدیک در یادداشت مبسوطی بسطش خواهم داد.
سخنرانی درآمدی به وحیشناسی فلسفی در سنت تحلیلی یاسر میردامادی دقیق و شنیدنی و ظریف است. پرسشهای باریک را با مهارت و تسلط و خوشمزگیِ همیشگی مطرح میکند و خواننده را با ابعادی از مسئله و پرسش وحی درگیر میکند که خوانندهی ایرانی و فارسیزبان علاقهمند که فقط در پرسشهای بومی روشنفکریِ دینیِ ایرانی دستوپا میزند، نمونهاش را به ندرت شنیده است.
سخنرانی جذابتر مضامین اصلیِ قرآن نیز روایتی شنیدنی و نسبتاً جامع از چارچوب اندیشههای فضلالرحمان به دست میدهد که نمونهی صوتی مشابه کم دارد. فضلالرحمان برای من یکی از تأثیرگذارترین شخصیتها بوده و در تحول قرآنشناسیِ من سهمی بزرگ را ایفا میکند. میردامادی کتاب مهم مضامین اصلی قرآن او را در بافتار کلی آرای فضلالرحمان چنان شیرین برای خواننده جا میاندازد که بعد از سخنرانی شیفتهی خواندن کتاب میشود. بیان خوشمزه و طنازیهای باریکِ همیشگیِ میردامادی هم بر جذابیت سخنرانی افزوده است.
این مطلب میخواست سهم بازخورد و معرفی را به این دو نشست عالی و خطاب به دوست گرامی، یاسر میردامادی، ادا کند. نقادی باشد برای فرصتی دیگر.
#یادداشت
@Hamesh1
Telegram
حباب؛ نوشته/گفتههای یاسر میردامادی
⭕️ «درآمدی به وحیشناسی فلسفی در سنت تحلیلی»، شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳ (تارنمای «دین آنلاین» به میزبانی نورا نوریصفت). نسخهی صوتی این بحث ضمیمه است (زمان: ۵۶ دقیقه، حجم فایل: ۲۶ مگ)👆🏿. نسخهی تصویری این بحث را میتوان اینجا روی یوتیوب یا اینجا روی اینستاگرام…