tgoop.com/hamid_rostami_1354/1565
Last Update:
در نظرش تنها بخش قابل پیگیری تلویزیون اخبار بود و آن هم ماقبل آخرش و اطلاعیه ستاد بسیج اقتصادی در مورد اعلام شماره کوپن سهمیه قند و شکر و روغن و بقیه به کفر ابلیس هم نمیارزید و وقتی در خاموشیهای گسترده برق در دهه ۶۰ فرصتی پیش میآمد و چراغ لامپای نفتی به اجبار همه را در نقطهای از خانه دور هم جمع میکرد، پدر گل از گلش میشکافت به یاد ایام قدیم شروع به روایت میکرد و یکی دو ساعتی حال خوش به جمع میداد که استرس وصل نشدن برق از دست رفتن سریال را داشتند و به محض روشن شدن لامپهای خانه با عجله صلواتی فرستاده و به سمت تلویزیون سیاه و سفید یورش برده و منتظر روشن شدن صفحه و ارزیابی خسارت وارده از بابت از دست دادن دقایق سریال میشدیم و روایت در دهان پدر میماسید و آشکارا دل آزرده میشد و این جعبه جادو بیش از پیش برایش غیر قابل تحمل میگشت چرا که او تا ۴۰ سال بعد هم تلویزیون را با سلطان و شبان و بع بع گفتن علیرضا خمسه جوان در یک تئاتر تلویزیونی به نقش چوپانی که گوسفندها را بالا کشیده بود و حالا در پاسخ قاضی و صاحب گله فقط بع بع میکرد به یاد میآورد.
۴- مش نورالله یکی از نخستین بقالهایی بود که در عمرم دیده بودم و با آن ریش همیشه اصلاح شده و چاقی مفرط به دل مینشست. سالها بعد که دیگر چوب از دستش افتاده و مغازهاش تقریباً خالی از اجناس شده بود برای گذران روزگار هر صبح به مغازه میآمد و تا شب مینشست و با هم سن و سالانش میگفت و میخندید و در طی روز شاید چند سطل ماست و چند کیلو شیر و سیب زمینی و پیاز میفروخت ولی شکر خدا میگفت و خم به ابرو نمیآورد در آخرین تجربههای اقتصادی ام چند سالی در نوجوانی به شغل شریف بقالی اشتغال پیدا کردم و شدم همسایه دیوار به دیوار مغازه مش نورالله که با صد و چند کیلو وزن انبانی پر از متلها و مثل ها و خاطرات درجه یک با خود داشت و عصرهای تابستان که آفتاب مستقیم به داخل مغازه میزد لاجرم میرفتیم آن سوی خیابان و در نیمکتی چوبی کنار هم مینشستیم و از دانش ذاتیاش بهرهمند میشدیم و از پسر خردسالی میگفت که در دوران قحطی از گشنگی و ضعف در حال موت بود و گاهی چشمان رنگ پریدهاش را باز میکرد و از پدر تکه یی نان طلب میکرد و پدر عاجز از تامین نان التماس میکرد که تو را خدا آب بخواه... آب ! می گفت و اشک در گوشه چشمانش حلقه میزد یا از آن روزی میگفت که واعظ محل برای پررونق شدن مجلسش همه را دعوت میکرد تا پای وعظش بنشینند و چگونگی غسل و وضو را آموزش میداد مش نورالله از پایین خنده کنان و به مزاح میگفت " آره خوبه این مسائل را همین دوران کودکی یاد بگیریم تا در آینده به کارمان بیاید! مرد حسابی ما همه بالای ۷۰ سال سن داریم و تمام غسلها و وضوهایمان را گرفتهایم!" یا آن خاطره بامزهاش که بچه ۷ ساله آمده بود دم مغازهاش و صدایش میکرد بیاید داخل مغازه و مش نورالله که در سایه عصر تابستان اینور خیابان لمیده بود اصرار میکرد که هر چه میخواهی بگو چون احتمال زیاد ندارمش و کودک میگفت بیا تا بگویم پیرمرد با آن وزن بالا مجبور میشد بلند شود و عرض خیابان را طی کرده و برود داخل مغازهاش تا کودکی اسکناس ۲۰ تومنی مچاله شده یی از جیب درآورده و بگوید پول خرد میخواهم! بیچاره مش نورالله باید جواب منفی میداد و باز آن مسیر را طی میکرد و برمیگشت و با همان خندههای جادوییاش میگفت که اینجا هرکس جنس بخواهد میرود مغازه رستمیها ولی وقتی پول خرد میخواهند مشتری من میشوند.
۵ -رضا پسر کپل و تو دل برویی بود که یک سال بیشتر از من داشت و در تمرینات تئاتر با هم صمیمیتر شده بودیم تا جایی که پی برده بودم صدایی خوش در آواز دارد ولی به دلیل کم رویی ذاتی و حجب و حیایش نه کسی از این توانایی اش خبر دارد و نه اصلاً حاضر است پیش کسی بخواند. گاهی با هزار جور ناخنک و تهیج و تحریک مجبور میشد یک دهان بیاید و بعد ما را تشنه در لب جویی ول کرده و برود و هی از من اصرار و از او انکار که صدایم بلند است و الان کسی میشنود و آبرویم میرود تا اینکه یک روز با هزار تمنا و خواهش بر بالای کوهی در بیرون شهر تمام شرایط آماده شد و گفتم حالا بخوان نه کسی صدایت را میشنود و نه چیز دیگر، این کوه و این تو! باز هم خواست بهانه بگیرد و گفتم رضا جان! آمدی نسازیها، ناسلامتی تو میخواهی بازیگر شوی من که میدانم صدایت فوق العاده است! قبلا هم خواندهای حالا کمی بیشتر بخوان فقط! گفت نه اینجوری نمیشود باید آهنگ هم کنارش باشد گفتم رضا جان من اینجا میان این تخته سنگها از کجا مشکاتیان و موسوی بیاورم که برایت بزنند و بخوانی؟ بعد از کلی نازش را کشیدن بالاخره چشمانش را بست، نفسی عمیق کشید و شروع کرد: "دوش دور از رویت ای جان ...!"چه میخواند رضا و چه میکرد با دل آدم در آن طبیعت زیبا! حیف که دیگر نخواند حیف که دیگر بازی نکرد حیف که فقط ازدواج کرد و شد یک مرد ایده ال زندگی!
BY حمید رستمی
Share with your friend now:
tgoop.com/hamid_rostami_1354/1565