Telegram Web
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه ۸ شهریور ماه سال ۱۴۰۳

قد و بالای تو رعنا را بنازم!

#حمید_رستمی

بخش اول:

۱- شبنم یک پرسپولیسی یه دو آتیشه بود و به گمانم هنوزم هست که در کری خوانی های ۲۵ سال پیش مان، از جمع استقلالی ها فقط از #ناصر_حجازی به نیکی یاد می کرد و او را از خوشتیپ ترین های روزگار می دانست‌ راستش تا آن موقع هیچ وقت از این زاویه جدید به ناصر خان نگاه نکرده بودم و همواره برایمان از چنان جلال و جبروت و کاریزمایی برخوردار بود که تیپ و ظاهرش اصلاً به چشممان نمی آمد ولی حالا که دقیقتر می شدم با آن قد و بالای رشید و بارانی شیک که بر تن می کرد و موهای جو گندمی با فرق باز و صورت همیشه اصلاح شده فقط یک کراوات برای بین المللی شدن کم داشت و صدای خش دار به شدت رادیویی اش مناسب دوبله برای ستارگان سینما بود. ما ناصر خان را پیش از آن مصاحبه مفصلش با #ابراهیم_افشار در اوایل دهه ۷۰ که می خواست دروازه توری از جنس طلا بسازد خیلی کمتر می شناختیم . نه سن و سالمان به شیرجه های یوزپلنگانه اش قد می داد و نه حتی دور ماندنش از تیم ملی به بهانه قانون مزخرف ۲۷ ساله ها را به یاد داشتیم. هرچه بود افسانه ای بر زبان بزرگترها بود که اسمش را بر در و دیوار کوچه پس کوچه ها ماندگار کرده بود و همه با شنیدن اسم دروازه بان به نخستین نفری که فکر می کردند او بود و هنوز #عابدزاده میخش را کامل بر زمین نزده بود و حتی حضور ناصرخان در بنگلادش و اوجگیری تیم محمدان و حذف باشگاه سرخپوش تهرانی از جام باشگاههای آسیا هم نتوانسته بود کارنامه اش را در مربیگری قابل اتکا سازد.
۲- حضور در تیم بانک تجارت که احمد سجادی، یحیی گل محمدی، افشین پیروانی، محمد احمدزاده ، بیژن طاهری، مهدی فنونی زاده و ....را در ترکیب داشت مقدمات ظهور ستاره ای به اسم #علی_دایی را فراهم کرد تا ناصرخان از آن به بعد به یکی از کاشفان فروتن ستارگان فوتبال ایران بدل شود و بعدها تیم ماشین سازی تبریز را به روزهای اوج خود برساند و بازیکنی مثل #علیرضا_اکبرپور را به فوتبال ایران معرفی کند و هر بار تا چند قدمی نیمکت تیم ملی برود و به دلایل فرامتنی از رسیدن به نیمکت باز بماند و داغ این حسرت تا پایان عمر بر دلش سنگینی کند. او که در سال ۷۵ در قامت یک فاتح بالفطره به خانه خود برگشت و بعد از کش و قوسی چند ماهه بالاخره توانست بلیط سفر از تبریز به تهران را اوکی کرده و روی نیمکت استقلال بنشیند و علی رغم ناکامی چند ماه نخست در فصل نقل و انتقالات انقلابی بزرگ در #استقلال به راه انداخته و اکثر بازیکنان قدیمی را کنار گذاشته و به جوانانی چون داریوش یزدانی، سهراب بختیاری زاده، #فرهاد_مجیدی ، فرد ملکیان، سرژیک تیموریان، علی موسوی، پرویز برومند، محمد نوازی و ...‌میدان داد تا نسلی تازه از آبی پوشان را به فوتبال ایران معرفی کرده و تا فینال جام باشگاههای آسیا بالا برود و در دردناکترین بازی عمرش مقابل دیده گان صد هزار تماشاگر ایرانی در حالی که بیشتر از ۱۰ موقعیت گل برای استقلال از دست رفت جام قهرمانی را به جوبیلو ایواتای ژاپن تقدیم کند.

بقیه در بخش دوم

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۸ شهریور ماه سال ۱۴۰۳

قد و بالای تو رعنا رو بنازم!

#حمید_رستمی

بخش دوم:

۳- #بیژن_امکانیان خوش تیپ رویایی مان در دهه شصت و نخستین جوان اول سینمای ایران در بعد از انقلاب بود که در نبود رسانه های جمعی آن روزگار ، خیلی زود تبدیل به ستاره سینمای دهه ۶۰ شد تا حدی که خیلی ها به خاطر حضور نامش در تیتراژ فیلمها برای دیدنش ترغیب می شدند. جوانکی خوش سیما و جذاب که تصویری کامل از جوانان شهری آسیب پذیر آن برهه که با مشکلاتی چون بیکاری ، مواد مخدر و ازدواج دست و پنجه نرم می کنند و معمولاً آخر کار دستشان خالی می ماند . امکانیان تجسم واقعی این آدم‌های پر از رویا بر روی پرده بود که در گیرودار زندگی برای بیرون کشیدن گلیم خود از آب، به هر دری می زنند و فرقی هم نمی‌کرد که این فیلم سناتور ( #مهدی_صباغ‌زاده ) باشد که مجبور می‌شود برای رسیدن به پولی قلمبه پیشنهاد آدم متنفذی را قبول کرده و برای رسیدن به پولی قلمبه با کامیونش مواد مخدر قاچاق کند و از بد حادثه در همان بار اول گیر بیفتد یا در فیلم دبیرستان (اکبر صادقی) در قامتی مصلحی اجتماعی و معلمی که خود به تازگی از دام اعتیاد رسته تمام تلاشش را برای دوری شاگردانش از مواد مخدر به کار بندد یا در آواز تهران (کامران قدکچیان) در قامت خلافکاری خرده پا، رفیق شهرستانی بی غل و غش اش ( #ابوالفضل_پورعرب ) را در مقابل عملی انجام شده قرار دهد و جرمش را به گردن او بیندازد و در تهران بزرگ او را غریبانه به زندان بیندازد تا خود برهد و یا حتی در فیلم "در آرزوی ازدواج" (اصغر هاشمی) تمام تلاشش را برای یافتن شغلی آبرومند به کار بندد و دختر مورد علاقه اش را مدتها در انتظار بگذارد تا تلاش های خود و پدرش ( #مهدی_فتحی ) به ثمر بنشیند و بعد از یافتن شغلی به در خانه اش رفته و با او ازدواج کند و وقتی تلاشهایشان به شکستی کامل انجامید و دختر با یکی دیگر ازدواج کرد در صحنه پایانی کارگردان او را در حال دستفروشی در کنار خیابان نشان دهد که دخترک با نامزد و قوم قبیله اش برای خرید عروسی به خیابان آمده اند و او را در حال دست فروشی می بینند. این صحنه یکی از دردناک ترین و تکان دهنده ترین صحنه های سینمای ایران در آن زمان بود که هر جوانی با دیدنش دلش ریش ریش می شد و دیگر حتی مصائب و سختی های جوان نابینای فیلم گل های داوودی (رسول صدر عاملی) که روزگاری یکی از اشک انگیزترین فیلمهای پخش شده در عصرهای جمعه تلویزیون بود برایش خیلی دردناک نیاید.
۴- بیژن امکانیان که در سال ۶۰ با فیلم آفتاب نشینها (مهدی صباغ زاده) وارد سینمای ایران شده بود و دو تجربه بعدی اش را هم با همین کارگردان از سر گذراند تا سناتور و پرونده ساخته شوند و بعد از آن گل های داوودی از راه برسد و دبیرستان او را به اوج شهرت برساند. بازیگری که با آمدن جوانان نسل جدید و خصوصا ابوالفضل پورعرب، خیلی زود به سایه رفت و از اوایل دهه ۷۰ به حضور در فیلمهای درجه دوم و سوم رضایت داد ولی در دهه ۸۰ با فیلم تقاطع ( #ابوالحسن_داوودی ) حضوری شگفت و میخکوب کننده را تجربه کرد و در حالی که در میانسالی جذابتر از پیش هم شده بود اما آنچنان که باید نتوانست در سیستم فعال سینمایی ایران دوام بیاورد و فعالیتهایش روز به روز کم رنگتر شد. در حالی که در تلویزیون حضور گاه به گاهش در مجموعه ها چندان در اذهان نمانده و فقط سریال گسل (علیرضا بذرافشان) بود که توانست قابلیتهای جدیدی از هنر بازیگری امکانیان در نقشی نه چندان جدی کشف و به مخاطبان ارائه کند. او در نقش محسن اعتبار، یک معاون وزیر دست و پا چلفتی و تا حدی کم هوش که علیرغم بنیه علمی قوی اش در مدیریت تحت امرش به بن بست خورده و وادار به استعفا شده و حالا باید با روزگار دوری از پست و مقام خو بگیرد و با همکاری محافظش، دست آدمهای خیانتکار اطرافش را برای وزیر رو کند. یک مجموعه دیدنی فانتزی که با لحنی به شدت خاص مناسبات سیاسی، اداری و امنیتی را در یک وزارتخانه فرضی به تصویر می کشد و بیژن امکانیان با آن چهره ظاهرالصلاح و معصومیت کودکانه اش بهترین گزینه برای ایفای نقش است و او هم بهترین استفاده از این فضای کمیک برای اثبات شایستگی هایش می کند.

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز سه شنبه ۱۳ شهریور ماه سال ۱۴۰۳

پیشنهادهای کاربردی برای بحران برق

#حمید_رستمی *

بخش اول:

از روزی که #محرابیان وزیر سابق نیرو خط قرمز خود را خاموشی خانگی اعلام کرد مجموعه تحت امرش تمام تلاش خود را به کار بستند تا با انتقال ناترازی برق به سمت صنایع ، هم اسباب رضایت توده های مختلف جامعه که تمام جزئیات ریز و درشت زیست شان وابسته به برق است را جلب کنند و هم خود را قهرمان جلوه دهند و در پیشگاه بالادستی ها سینه ستبر کرده و دولت قبلی را ناکارآمد بنامند اما این راه حل مقطعی نهایتاً برای یکی دو سال می توانست جوابگو باشد و بالاخره صدای صاحبان صنایع که ساعتها و روزهای زیادی را به بطالت می گذراندند و جایزه هم می گرفتند درآمد و از طرف دیگر به دلیل پایین آمدن شدید تولید، قیمتها در بازار به صورت سرسام آوری افزایش یافت تا زیان و تاثیر منفی این ناترازی بر سفره های مردم بصورت پنهان، خیلی بیشتر از خاموشی های چند ساعته و گیر افتادن در اسانسور باشد این در حالی بود که در مناظرات انتخابات #ریاست_جمهوری برخی ها از رفع مشکل برق به عنوان یکی از برگهای برنده دولت قبل یاد می کردند و آنگاه که نتایج انتخابات دیگرگون شد؛ دولتمردان ناراضی از واکنش سیاسی مردم به سرعت سمت و سوی رفع ناترازی را تغییر داده و خاموشیهای خانگی دوباره به سیاق قبل بازگشت.
از آنجایی که برق قابلیت ذخیره سازی آنچنانی ندارد و در هر لحظه باید تولید و مصرف مثل کفه یک ترازو مساوی باشند در نتیجه با بالا رفتن دمای هوا و به مدار آمدن سیستم های خنک کننده و پاسخگو نبودن تولید نیروگاههای موجود و کسری بیش از ۲۰ هزار مگاواتی در مصرف پیک ۸۰ هزار مگاواتی با صرفه جویی در مصرف و خاموش کردن ۴ تا لامپ خانگی امکانپذیر نبوده و نیست و باید فکر عاجل و عمیق تری برای حل این بحران به کار بست.
#وزارت_نیرو به عنوان متولی اقتصاد برق باید از چنان پشتوانه ای در تولید برق برخوردار باشد که حتی مشتریانش را به افزایش مصرف تشویق کرده و پولش را دریافت کند نه اینکه با ریخت و پاش و برگزاری جشنواره هایی کذایی مثل #با_انرژی یا وعده جایزه "ماشین" برای "خوش مصرف" ها تمام تلاشش را برای پایین آوردن مصرف به کار برد. صاحب هیچ کسب و کاری ولو در حد یک نانوایی به خاطر کمبود آرد مشتریانش را تشویق به خرید کم نمی کند بلکه در بدیهی ترین حالت بر میزان آرد انبارش اضافه کرده و شبانه روز پخت می کند تا هم مشتریانش را راضی نگه دارد و هم بنگاهش را به سودآوری بیشتری برساند. همان کاری که مخابرات در بحث فروش بسته های اینترنتی انجام می دهد و تمام تلاشش را برای بالا بردن حجم فروش به کار می بندد.
اقتصاد برق زمانی به مرز ورشکستگی رسید که قیمت تمام شده هر کیلووات ساعت برق تولیدی به دو سه هزار تومان و فروش آن به کمتر از ۱۰۰ تومان رسید. به نظر شما با این سیستم قدیمی و فرسوده شبکه برق چقدر می توان ادامه داد؟ در نتیجه وزیر جدید که سالیان سال در بدنه وزارت نیرو بوده و هم در حوزه برق و هم در حوزه آب تجربیات بسیاری دارد باید طرحی نو در اندازد تا در سریعترین زمان ممکن با کمک گرفتن از سایر بخشهای حاکمیت این ناترازی ۳۰ درصدی را جبران کند. کار دشواری است می دانم، ولی تنها راه حلهای ممکن است که البته خیلی در جلسات اداری که همه در تلاش برای گل و بلبل نشان دادن وضعیت موجود و ارائه راه حلهای حداقلی خوشایند بالادستی ها هستند کمتر می شود سراغی از آنها گرفت:
۱- مهمترین شیوه برای بالا بردن قابل لمس تولید نیروگاهها استفاده از نیروگاههای گازی ست که هر کدام می توانند نزدیک ۱۰۰۰ مگاوات به شبکه برق تزریق کنند. اگر همین امروز کلنگ ۳۰ #نیروگاه_گازی در ۳۰ استان کشور زده شود تا دو سه سال آینده بیش از ۲۰ هزار مگاوات به ظرفیت تولید انرژی کشور افزوده خواهد شد. دولت باید با استفاده از هر روشی از جمله سرمایه گذاریهای خارجی، فاینانس و یا حتی برداشت از صندوق ذخیره ارزی به راحتی می تواند هم بودجه آن را پیش بینی کند و هم با بهبود مناسبات با کشورهای خارجی مسیر ورود تجهیزات به روز را تسهیل کند. شاید برخی ها کمبود گاز در زمستان را بهانه کنند و آن را به صرفه ندانند یادمان باشد که همین نیروگاههای فعال حاضر ، برای روزهای عادی سال جوابگو هستند و به دلیل وسایل سرمایشی برقی در ایران با بالا رفتن دما و استفاده زیاد از خنک کننده ها انرژی مصرفی کشور در روزهای گرم تابستان ۳۰ درصد افزایش می یابد در تابستان هم که کمبود خاصی در حوزه گاز مشاهده نمی شود و همین نیروگاهها به راحتی توان پاسخگویی به نیاز شبکه را دارند.

بقیه در بخش دوم


کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز سه شنبه تاریخ ۱۳ شهریور ماه سال ۱۴۰۳

پیشنهادهای کاربردی برای بحران برق

#حمید_رستمی

بخش دوم

۲- به عقیده بسیاری از کارشناسان ، استفاده از انرژیهای پاک و پنلهای خورشیدی به صرفه ترین روش برای تولید برق است ولی این نسخه مناسب کشورهایی ست که از ناترازی برق رنج نمی برند و برای اهداف محیط زیستی و صرفه اقتصادی به این سمت رفتند نه مثل ما که وضعیت اورژانسی داشته باشند و برای رفع مشکل باید کاری ضربتی با تولید انبوه و با اغماض نسبت به هزینه هایش انجام دهیم. چرا که هر مزرعه پنل خورشیدی در مساحت یک و نیم هکتاری فقط یک مگاوات برق تولید می کند آن هم اگر ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار باشند و بشود آن راندمان حداکثری را در خروجی دریافت کنیم. در نتیجه برای هر ۱۰۰۰ مگاوات معادل تولید یک نیروگاه گازی باید مزرعه پنل خورشیدی ۱۵ هزار هکتاری در نظر گرفت که خود این مساحت هم به تجهیزات بسیاری نیازمند است و هم هزینه اش کمتر از نیروگاه گازی نیست هم زمان بر است. این یک واقعیت تلخ است که با تمام تبلیغات چند ساله اخیر و اعطای تسهیلات کلان در این زمینه، کل برق تولیدی از انرژیهای خورشیدی و بادی و.... کمتر از ۵۰۰۰ مگاوات است که ۶- ۷ درصد پیک بار مصرفی ایران را هم شامل نمی شود .
۳- جلو کشیدن ساعت در شش ماهه اول سال یکی از بدیهی ترین روشهای کنترل مصرف برق در تمام دنیا ست که از دو سال پیش به بهانه های نه چندان منطقی لغو شده و در همان حال دولت تصمیم گرفته که با تغییر ساعت اداری از ساعت ۶ تا ۱۳ این خلا را پر کند که خروجی اش در پایین آمدن مصرف روزانه طبق گفته سخنگوی صنعت برق در بهترین حالت ۱۴۰۰ مگاوات بوده که ۲ درصد مصرف پیک روزانه هم نیست و با این همه مشخص نیست که چه انگیزه ای برای تداومش موجود است که کارمندان دولت ۶ صبح سر کار باشند در حالی که کسبه و ارباب رجوع زودتر از ساعت ۱۰ صبح رغبتی به حضور در ادارات و محل کسب خود ندارند و به هم ریختن برنامه زندگی چند میلیون کارمند فقط برای صرفه جویی ۲ درصدی از منطق و پشتوانه کافی برخوردار نیست. در حالی که با تغییر رسمی ساعت، پیک بار شبانه خود به خود یک ساعت پایین آمده و شب به جای آنکه از ساعت ۲۰ شروع شود از ساعت ۲۱ آغاز می شود و از ساعت ۲۳ به بعد شیب مصرف نزولی شده و چیزی حدود بیست هزار مگاوات بین مصرف ساعت ۲۳ و ۲۴ تفاوت وجود دارد که رقمی قابل توجه از مصرف است و پیک بار شبانه که بالاترین مصرف خانگی را شامل می شود نهایتاً ۳ ساعت طول می کشد در حالی که در دو سال اخیر همواره بیش از ۴ ساعت از شبانه روز را شامل شده است. منطق غلط استناد شده به لغو تغییر ساعت در نیمه اول سال در برخی از کشورها نمی تواند در ایران جاری و ساری باشد چرا که آن کشورها مشکلی به عنوان ناترازی انرژی ندارند و گاهی به قدری اضافه تولید دارند که برای جلوگیری از استهلاک ناشی از قطع و وصل نیروگاه ، لامپهایی پرمصرف در زیر پل ها تعبیه کرده اند که با بالا بردن صوری مصرف هم در روشنایی محیط بکوشند و هم نیروگاه را الکی روشن و خاموش نکنند در حالیکه ما برای صرفه جویی بخش های زیادی از روشنایی معابر و خیابانها را خاموش می کنیم تا مثلا یک درصد از ناترازی کاسته شود و کاری هم به مردم بیچاره یی که در آن تاریکی باید با ترس و لرز عبور و مرور کنند نداریم چرا که این ما هستیم که از تصمیمات منطقی برای برطرف کردن مشکل ناترازی پیروی نمی کنیم و سه سال طول می کشد تا مسولین باور کنند که ملت با معضلی به اسم "خاموشی" دست به گریبانند و مدیریت مصرف یا هر چه که اسمش را بگذاریم نان ملت گرم و آبش سرد نمی شود‌.

*مهندس برق و روزنامه نگار


کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354
نگاهی به ۵ فیلم برتر #فریدون_گله به بهانه سالمرگش

من مرد تنهای شبم!

#حمید_رستمی

۱- فریدون گله مثل ستاره ای در شب تار سینمای ایران و در اوج فیلمفارسی همراه با تعدادی از همکارانش نفس تازه یی به سینمای ایران داد و در حالی رشد کرد و ۷ فیلم ساخت که در بدبینانه ترین حالت به جز اولی بقیه ارزش چند بار دیدن و حرف زدن در موردشان را دارد و جالبتر اینکه اوج زمان شکوفایی و خاتمه فیلم سازی اش نهایتا ۵ سال طول کشید و این در حالی بود که بر خلاف فیلمسازانی چون کیمیایی و مهرجویی ساخته های او حتی در آن دوره هم به قدر کافی قدر ندیده و بر صدر ننشستند تا گذشت زمان ارزشهای آنها را نمایان سازد. به جرات می توان ادعا کرد که قدر نادیده ترین ساخته اش " مهر گیاه" یک تراژدی کامل با شرکت #علی_نصیریان و #پوری_بنایی و فیلمی بشدت خلوت که به رویای قهرمان داستان می مانست تا یک داستان واقعی و به نوعی حدیث نفس فیلمسازی از خانواده یی متمول که در جستجوی برهوت آرمانی خود است خاطرات تنهایی اش در خانه ای با ۲۲ اتاق و درختانی که در تاریکی شب هر کدام به شبحی شبیه می شوند و باعث ترس و شب ادراری کودکی می شوند که حالا در گریز از اجتماع خشن به اتومبیل لکنته ای دل خوش کرده و در کار نقل و انتقال گل است. بخش زیادی از فیلم در شب سپری می شود و رابطه دو نفره مهری و علی که به صورت اتفاقی به هم رسیده اند و عشقی که آرام آرام جوانه می زند و مرد و زنی که مکمل هم می شوند و کفش پایشان نقطه اتصال اولیه است و آنگاه که در اواخر فیلم مهری یک جفت کفش زنانه خریده و کفشهای علی را پس می دهد مخاطب پیشگویی کرده که این کفشِ فرار است و شخصیتی رمز آلود در حالی که مخاطب کمترین شناختی از او در کل فیلم به دست نمی آورد در کوچه یی گم می شود که درش به همان زمین موهومی علی باز می شود و رویایی که انگار تعبیری وارونه یافته و مهری آب شده و رفته زمین ، دود شده رفته هوا! فیلم با گوشه چشمی به بوف کور ( #صادق_هدایت ) دو بازی درجه یک دارد و از معدود فیلمهایی است که از استعداد خوانندگی نصیریان هم بهره می گیرد و در لحظاتی از شب های بی ماه و مهتابش برای دل خود و مهری نفسی می خواند تا برای خلق یک شخصیت متفاوت سنگ تمام بگذارد.

۲- کندو هم حکایت جوان خلافکار بی جا و مکانی ست که دست از دنیا شسته و برای اثبات خود باید از هفت خوان بگذرد و نوشیدنی رایگان و کتک فراوان بخورد. فیلم تصاویر عریان و واقعگرایانه از شبهای تهران دهه ۱۳۵۰ دارد و هفت خوانی که هر یک از ظن خود یار "ابی" می شوند و یکی با دلسوزی و ترحم، دیگری با ترس و آن یکی با خشونت هرچه تمام تر از او پذیرایی می کند تا آخر فیلم با قیافه ای درب و داغان و لت و پار شده دنبال سهم خود از صندلیهای کافه های تهران باشد.
۳ - "قاسم سیاه" در "زیر پوست شب" یکی از بهترین بازیهای #مرتضی_عقیلی در نقش جوانی بی خان و مان و آسمان جل که دچار حرمان شدید جنسی ست و شبی که بخت به او رو می کند تمام شهر را با زنی خارجی زیر پا می گذارد تا چار دیواری و سقفی کوچک برای ساعتی هم که شده بیابد و سرنوشت محتومش مانع از کامیابی می شود. فیلمی سیاه و تکان دهنده از آدمهایی که جامعه آنها را طرد کرده و خود هم کماکان با وضعیت کنار آمده و سعی دارند هرچه بیشتر در تنهایی خود گم شوند. انگار که حتی مائده های آسمانی هم باید سهم آدمهای متمکنی چون فرخ شوند.
۴ - ماه عسل یکی از سرراست ترین و عامه پسندترین فیلمهای گله است که با شرکت ستاره های پولساز آن دوره یعنی بهروز وثوقی و گوگوش ساخته شده و با همراهی #جمشید_مشایخی ، رضا کرم رضایی و حمیده خیرآبادی یکی از خوش ساخت ترین فیلمهای پرفروش آن سالهاست. داستان تکراری عشق پسری فقیر و دختر پولدار که البته بداعتهایی هم در نوع خود دارد که از آن جمله خانه زاد بودن پسر و البته رازهایی که در مورد هویت پدر واقعی اش وجود دارد و آنها را از حالت تکراری همیشگی بیرون می آورد.
۵ - "دشنه" نخستین همکاری گله با #بهروز_وثوقی است که بعدها در دو فیلم دیگر نیز تکرار شد، داستان آشنایی عشق یک جوان آس و پاس و لاف زن به دختری بدکاره و ریختن آب توبه بر سرش و عقد کردنش را با خود دارد اما در عین خوش ساختی نکته های تازه ای هم می شود در فیلم جست. مثل فردی که عباس برای احقاق حق رفیق هم بندش در جنوب به سراغش می رود و او در حالی که دیگر روش زندگی اش را تغییر داده، بعد از یک درگیری خونین پولها را به او پس می دهد تا مردانگی را تمام کند.

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۲۹ شهریور ماه سال ۱۴۰۳

برنگردد شوق روزگار کودکی!

#حمید_رستمی

بخش اول

۱- عروسی در محله یک جشن مضاعف بود هم برای صاحبان عروسی هم برای ما طفلکان ندید بدید که وقتی عروس را با روبند قرمز که هر کسی اسکناسی بر پیشانی اش چسبانده و گوشه روبندش سنجاق می کرد ما ذوق مرگ می شدیم و در ادامه آرام آرام با کمک "ینگه" از اسب پیاده می شد و روبروی جمعیت می ایستاد که کف زنان و رقص کنان دنیا روی سرشان گذاشته اند و آقا داماد ۱۰۰ متر آن طرفتر بر روی یک بلندی همراه با ساقدوش و سولدوش ایستاده و از جیب کتش سه تا سیب سرخ درآورده و یکی یکی به سمت عروس پرتاب می کرد تا مهرش را در قالب این میوه های بهشتی ممنوعه اعلام کند و بعد از آن مادر و خواهر داماد بر سر عروس شکلات و سکه های یکی دو تومانی بریزند و ما بچه ها در زیر دست و پای جماعت غلغله گر به دنبال شیرینی و پول سیاه، جنگی تمام عیار با هم داشته باشیم و وقتی حاضرین برای ادامه مراسم به داخل خانه رفتند در به در دنبال جعبه های کارتونی شکلات ها باشیم تا با تصاحب چند تا از آنها و بریدنشان به قسمتهای کوچکتر ۵۲ عدد کارت دست ساز روی دایره داشته باشیم و با نقاشی رویشان شکلها و اعداد دلخواه را بنویسیم و بعد در هزار سوراخ قایمشان کنیم تا روزی که والدین خانه نباشند و بساط جمع و جوری برای عیش برادران قد و نیم قد راه انداخته و ساعتها با هم کارت بازی کنیم تا چند روز بعد که پدر به خانه مراجعت کرد دهن لقی یکی از برادران همیشه بازنده پدر را وا دارد تا آن آلات گناه را پیدا کرده و به چاه مستراب بیندازد و خانه را از شر بی برکتی نجات دهد تا شاید شاه و ملکه ای که در عالم واقعیت هیچ وقت به هم نمی رسیدند در عمق ۱۰ متری زمین و در جایی خوش آب و هواتر به هم برسند و به سادگی و سفاهت مان هزار سال بخندند!

۲- ما نسل بی آرزو و کم هزینه ای بودیم که به جرات می توان گفت ریالی برای بازیهایمان خرج نشد و نوع بازی هایمان بسته به موقعیت جغرافیایی و تعدادمان تغییر می کرد و اگر شش هفت نفر بودیم با یک عدد نخود یا عدس گل یا پوچ راه می انداختیم و آنجا هم آنقدر اعتماد به نفس پایین داشتیم که اگر گاه گداری از سر تصادف و لطف گل در مشت مان می گذاشتم چنان چشمانمان برق می زد و سرخ و سفید می شدیم که طرف مقابل از پنج فرسخی در جا حدس می زد و گل را می خواست یا در بازیهای دو سه نفره در یک آشغالدانی قوطی خالی روغن نباتی ۵ کیلویی پیدا کرده و از دور نشانه گیری می کردیم و به طرفش سنگ پرتاب می کردیم. یک بار که سنگم به هدف خورد و خواستم بروم قوطی را سر جایش بگذارم داداش بزرگتر نامردی نکرد و در همان حال سنگ تیزی را سمت من و قوطی همزمان پرتاب کرد تا بخورد پس سرم و خون زمین و زمان را بردارد و تا به امروز هر آرایشگری قیچی به سرم می زند از آن مکان دیدن کرده و حال ماوقع را بپرسد. این البته دومین سر شکستگی دوران کودکی ام بود و قبل از آن یک بار هم که "پاسگاه بازی" می کردیم و هر کدام در نقش یکی از ارکان پاسگاهی که پدر شاغلش بود ظاهر می شدیم من در نقش مسئول خرید پاسگاه با دستانم ادای موتور سواری درآورده و برای خرید گوشت به بازار رفتم و در حالی که صدای موتور خیالی ام دنیا را برداشته بود از تپه یی سرازیر شدم و پاهایم بهم پیچید و خودم را نتوانستم کنترل کنم و با کله رفتم به آغوش تخته سنگ تا بدانم و یقین کنم بازی اشکنک داره و سر شکستنک داره!

بقیه در بخش دوم

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۲۹ شهریور ماه سال ۱۴۰۳

بازی‌های نوستالژیک کودکی

#حميد_رستمی

بخش دوم

۳- اما نوستالژیک ترین بازی "چیلینگ آغاج" یا همان الک دولک مناطق بی بضاعت بود که دو چوب یکی به اندازه نیم متر و دیگری به اندازه یک وجب برپا می شد و باید چوب کوچکتر به وسیله چوب بزرگتر به دورترین جای ممکن زده می شد و اگر رقیب از گرفتنش عاجز شد بُعد مسافت نشان دهنده نفر برنده بود اما بزرگتر که شدیم از لطافت بازیها کاسته شد و بازیهای خشن تری چون "قئیش گوتوردی" (برداشتن کمربند) باب میل شد و دو گروه چهار پنج نفره در حالی که ۴ تا کمربند در داخل دایره ای درازانده شده بودند و یکی از گروهها مشغول محافظت از کمربندها می شدند که گروه مقابل هر کدام از آنها را بیرون می کشید با کمربند به جانشان می افتاد و تا می خوردند می زدند مگر اینکه بتوانند پای طرف کمربنددار را له کنند و دستش را گرفته و او را داخل دایره بکشانند. یک بازی "بکش تا زنده بمانی" به تمام معنا که الان فکر میکنم چگونه با آن تن و بدن کبود شبانه به خانه میرفتیم و از ساعتها به اصطلاح "بازی" کیفور می شدیم!

۴- کمی که بزرگتر شدیم بازیهای فکری تری همچون اسم و شهرت بازی و یک سری بازی هایی که در کتاب ریاضی راهنمایش را می نوشتند مد شد و البته در مهمانی های خانوادگی که همه بچه ها را به یک اتاق تبعید می کردند تا مزاحم صحبت بزرگترها نشوند. بازی "بیک و وزیر" که در تهران ترنا بازی می گفتند گل سرسبد بود که با پسرخاله ها بازی می کردیم و یک قوطی کبریت را به عنوان تاس استفاده کرده و هر کدام از چهار وجهش را به اسم بیگ، وزیر، گزیر و دزد علامت گذاری کرده و هر کس به نوبت قوطی کبریت را مثل تاس بالا می انداخت تا توجه به شانس و اقبالش یکی بیگ می شد و دیگری وزیر و اگر کسی قرعه دزد به نامش می خورد وزیر با خوشحالی به بیگ اعلام می کرد که دزدی گرفته ام و آن موقع مانده بود به انصاف بیگ که چگونه تنبیهش کند گاهی کارهای خارق العاده از او درخواست می کرد و گاهی با چند ضربه شلاق سر و ته قضیه را هم می آورد. البته چون هر فرازی فرودی داشت در اعلام جرائم اندکی رواداری می کردند چرا که احتمال داشت چند دقیقه بعد جای دو طرف عوض شود.
۵ - محمد حسین شهریار در شعر جاودانه "حیدر بابا" از آن روزها به عنوان روزگار لوس کردن خودش یاد می کند و از سوار شدن بر چوبی بلند و همچون اسب رهوار تاختنش می گوید که خاطره جمعی همه کودکان نسلهای پیشین است که از هر فرصتی برای خلق یک بازی جدید استفاده می کردند و حتی پرش از ارتفاع هم قابلیت تبدیل شدن به یک بازی جذاب را داشت حالا تو بگو هفت سنگ و لی لی و خرس وسط و قایم باشک و تیله بازی و....همه اینها در مذاقمان آنقدر شیرین ماندند تا به قول شهریار آرزو کنیم که ای کاش دوباره کودکی می شدیم ولو برای یک روز و چون گلی یک روزه شکوفا شده و دوباره به سرعت می پژمردیم. روزهای بی دغدغه و ذهنی زیبا و فراتر از باز تا بعدها نگوییم تابستان فصل قایم باشک بازی بود، من چشم بستم و تو قایم شدی و حالا بعد از هزار سال هنوز نتوانسته ام پیدایت کنم! کجا مانده ای!؟
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354
۵ بازی از #امین_تارخ

یارم به یک لاپیرهن...

#حمید_رستمی

۱- پس از وقوع انقلاب و تغییر فضای سینما چهره های جدیدی وارد سینمای ایران شدند که یکی از مهم ترین شان امین تارخ بود که به دلیل حسن جمال و صوت داوودی اش خیلی زود تبدیل به نخستین گزینه برای ایفای نقش آدم خوب های تاریخی شد. همه اینها موقعی رخ داد که تجربه سنگین بازی در نمایش - و بعدها فیلم- مرگ یزدگرد (بهرام بیضایی ) و نقش سردار ایرانی را از سر گذراند. نقشی بسیار سخت و مهم با دیالوگ های چند لایه، وزین، مطنطن و جذاب ادیبانه که صدای بازیگر و ادای درست کلمات نقش مهمی در ایجاد ارتباط محکم با مخاطب داشت و تارخ از پس آن برآمد و صلابت ذاتی یک سردار و سرسپردگی اش به پادشاه را بخوبی به نمایش گذاشت هرچند که درخشش سوسن تسلیمی در نقش زن آسیابان کار بقیه را برای ابراز وجود در صحنه به شدت سخت می‌کرد ولی مهدی هاشمی و امین تارخ هم تمام تلاش خود را برای عقب نماندن از قافله به کار بستند.
۲- موفقیت #مرگ_یزدگرد و آشنایی با کیهان رهگذار او را به پروژه بزرگ "سربداران" کشاند که قرار بود فتح بابی در سیستم سریال‌سازی نوین تلویزیون باشد. او که به گفته خود، ابتدا برای نقش محمد بیگ در نظر گرفته شده بود هنگام مذاکره برای ایفای نقش با محمدعلی نجفی (کارگردان) ، یک نیم رخ، پنجره باز و نور آفتاب باعث شده بود تبدیل به شیخ حسن جوری قهرمان سریال شود و با آن صدای مخملین انگار انگ نقش بود تا در دو صحنه طولانی و ماندگار سریال در مقابل دو بزرگ بازیگری ایران محمدعلی کشاورز و علی نصیریان قرار بگیرد و با متانت، اعتماد به نفس، آرامش ذاتی و صدای گیرا آن صحنه‌ها را به مهم ترین صحنه های یک سریال تبدیل کند. آنجا که خواجه قشیری(کشاورز) از او می‌خواهد تا با محمد هندو بیعت کند و او جمله کوتاه "بیعت نمی کنم!" را چند بار با لحن های مختلف، گاه با تحکم بیشتر و گاه آرام و با طمأنینه ادا می کند و هر بار آتش خشم قشیری را بیشتر کرده تا در پایان سکانس با فریاد بگوید: "از خدایش هم سر سخت تر است!"
دیالوگی که دقیقاً مشابه آن را قاضی شارح در صحنه یی دیگر، آن هنگام که می‌خواهد به او کلمه یی بیاموزد و قاضی هرچه می‌گوید با جمله "نیاموختی!" شیخ روبرو می‌شود، ادا می کند. این دو صحنه از نمونه‌یی ترین تقابل های تاریخ سریال‌سازی ایران محسوب می‌شود که با بازی درخشان بازیگرانش ماندگار شده است.
۳- اتفاقات خوب یکی پس از دیگری به سرعت رخ می‌دهند و دانیال در فیلم سرب ( #مسعود_کیمیایی ) از این دست است. جوان یهودی که در دهه ۱۳۲۰ به همراه همسرش (فریماه فرجامی) قصد عزیمت به سرزمین موعود را دارد اما تحت تعقیب یک سازمان ضد یهود هستند که قصد کشتنشان را دارد. نقشی که برخلاف صلابت و شجاعت نقش های پیشین، جوانی ترسو، بزدل و شکننده را به تصویر می‌کشد که در استیصال برای حفظ جان خود و همسرش دست به هر خس و خاشاکی می زند تا از آن شرایط بغرنج موجود فرار کند. تارخ تمام تلاشش را برای فاصله گرفتن از قالب های تاریخی موفق به کار می‌بندد و در این میان صدای خسرو خسروشاهی در دوبله هم به کمکش آمده و نقشی کاملاً متفاوت را عرضه می کند.

۴-در ادامه حضور در دو فیلم شاخص #علی_حاتمی چهره یی دوست داشتنی تر از تارخ را به مخاطبان معرفی می کند. جلال در فیلم "مادر" عارفی عاشق پیشه است که از بد روزگار کارمند بانک شده و باید با کوه اسکناس‌های ملت مغازله کند و یار و همسر همیشه غایب اش کاستی بدهد به دستش، تا برایش حرف بزند و ضبط کند. در روزگار کاهش ارتباطات خانواده ها، این طعنه آشکار حاتمی به شرایط مدرن خانواده های امروزی است که حتی زمان کافی برای مهرورزی را هم پیدا نمی کنند و الا به قول غلامرضا "جلال ملائکه است!" تا حدی که خود حاتمی هم او را عصاره واقعی زوج کهنسال فیلم قلمداد کرده و در فلاش بکی که می خواهد پدر خانواده را به تصویر بکشد نقشش را به تارخ می‌دهد تا قرابت فکری و فیزیکی اش را در بالاترین حد ممکن به والدینش درک کنیم و هم اوست که به هنگام مرگ مادر قرآن بر بالای سرش گذاشته و ملافه سفید بر رویش می کشد و عارفانه از سفر ابدی مادر سخن می گوید. این بار هم صدای خسروشاهی تکمیل کننده شاعرانگی و لطافت نقش است و اصلا توی ذوق نمی زند.

۵- در سریال معصومیت از دست رفته ( #داود_میرباقری ) مختلف سنی شوذب علوی که خزانه‌دار کوفه در دولت امویان را بازی می کند که دختری نصرانی دل در گرو عشقش نهاده و او برای به دست آوردنش همه کار می کند. داستان سریال بسیار گیرا و غیرقابل پیش بینی ست و حدیث فرزندکشی و عشق ممنوعه این بار در پس زمینه عاشورا و تحولات شوذب تحت تاثیر دو زن، ماریای نصرانی و حمیرای یهودی را بازگو کند. هر چند که خود تارخ اصرار داشت به جای خود صحبت کند ولی صدای حمیدرضا آشتیانی پور هم روی صورت تارخ نشسته و زیاد توی ذوق نمی زند تا او دوران جوانی، میانسالی، پیری و مرگ را به زیبایی بازی کند.
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۵ مهرماه سال ۱۴۰۳

خواب هایم اتفاقی ساده بود!

#حمید_رستمی

بخش اول:

۱ - ۵ سال دوره ابتدایی، اینکه دبستان بغل گوش ات باشد و حتی در بین زنگهای تفریح سری به خانه و آشپزخانه زده و دلی از عزا در بیاوری و دوباره برگردی سر کلاس، موهبتی بود که وقتی از دست رفت قدرش دانسته شد. اینکه صبح هی مادر صدایت کند و از "باز هم مدرسه ات دیر شد" مثال بیاورد و بگوید : صف بسته شد بلند شو دیگر! و تو بالاخره از خواب ناز پاییزی بزنی و لقمه ای را سق زنان، کتاب و دفترها را برداری و از بالای دیوار بپری داخل حیاط مدرسه و زودتر از معلم بروی کلاس و روی نیمکت سه نفره چوبی جا خوش کنی و با یک چشم باز و یک چشم بسته رویا ببینی! اما در دوره راهنمایی از این خبرها نباشد و اولین ضربه را همان روز اول نوش جان کنی که باید یک ربع بیست دقیقه زودتر از زنگ راه بیفتی و در انبوه گِل و شل باتلاقی مهر ماه به زحمت خودت را به مدرسه برسانی تا ثابت کنی بزرگتر شده ای و کسی نباشد بگوید که اصلاً نمی ارزید و کسی هم نمی دانست که به زودی همین مسیر طولانی پیاده روی تبدیل به یک کابوس بزرگ خواهد شد که حتی خوابهای نیمه شب را هم تحت تاثیر خود قرار خواهد داد. مثل حالا هم که نبود که ناز پروردگان تا دم در مدرسه همراه پدری، مادری، دوستی، آشنایی بدرقه شوند و موقع زنگ آخر هم از نیم ساعت پیش تر والدین با ماشین دم در مدرسه کشیک بدهند که کی زنگ آزاد باش می خورد و با هزار ناز و ادا طفلشان را تحویل می گیرند و هزار بار قربان صدقه می روند و "خسته نباشید" می گویند که انگار در کار معدن بوده طفل و برای یک مدرسه با ۲۰۰ نفر دانش آموز گاهی ۳۰۰ - ۴۰۰ تا ماشین بیرون در منتظرند و هر روز دو سه بار بغل گوشمان چنان ترافیکی راه می اندازند آن سرش ناپیدا و از روزگار یک همچون مدرسه رفتنی را طلبکار ماندیم.

۲- "جهان" پسرک تپلی بود که دو کوچه پایین تر از ما خانه داشتند و مسیر برگشت مان خواه ناخواه یکی بود و از همان هفته های نخست انگار دندانهایم را شمرده بود که ازش می ترسم. در نتیجه برای خود شیرینی بین بغل دستی هایش هم که شده بنای آزار و اذیت را گذاشته بود. هر روز بعد از مدرسه کارمان شده بود موش و گربه بازی! منی که از نظر جثه و قوه بدنی ضعیفترین فرد کلاس بودم و البته بی علاقگی ذاتی به دعوا باعث شده بود جری تر شود و دنبالم کند و اگر گیرش بیفتم لگد و مشتی حواله کند و کتابهایم را روی زمین بریزد و سینه ستبر کند و بگوید می بینید چه جوری عین موش از من می ترسد؟ حالا که دقیقتر فکر می کنم هیچ دلیلی برای این حجم از سنگدلی نمی یابم و نهایتا قساوتهای خاص دوران کودکی که حتی از کشتن حیوانات ریز و درشت هم ابایی ندارند را می توانم دلیلی بر این همه آزار و اذیت بدانم که یک سال تمام را در مذاقم زهر کند و همه زنگهای آخر به استرس و نقشه کشیدن به اینکه چه زمانی و چگونه و از چه مسیری از کلاس بزنم بیرون و پا به فرار  بگذارم که گیر چنین آدم بد طینتی نیفتم. حساب کن که در روزهای برفی و بارانی و زمینهای یخ زده و در بهترین حالت گِل آلود یک ربع نفس نفس زنان چون پرنده ای اسیر بال بال بزنی و ریخت و لباست گلی شود که یک نفر شب قدرتمندانه سر به بالین بگذارد و فردا در کلاس تعریف کند که چه جوری فلانی را زدم. به همین یک دلیل هیچ وقت نبخشیدمش! حتی بعدها که رفیق شده بودیم و شب و روزمان با هم بود ولی با یادآوری آن صحنه ها طعم کودکی در مذاقم گس می شد.

بقیه در بخش دوم

کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۵ مهرماه سال ۱۴۰۳

خوابهایم اتفاقی ساده بود

#حمید_رستمی

بخش دوم

۳- فرزاد یکی دیگر از یکه بزنهای کلاس بود که کل کلاس از دستش عاصی بودند و همیشه در جیبش می توانستی تیزی و پنجه بوکس پیدا کنی و کل صورتش آثار ضرب و جرح قدیمی قابل ردیابی بود و یک درس نخوان بالفطره که سرش درد می کرد برای سر به سر گذاشتن با این و آن و به پا کردن یک دعوای الکی، یک خروس جنگی که مجبور بود کیف و کتاب حمل کند و چند ساعتی مجبور باشد در کلاس آرام گیرد. روزهایی که با تغییر مسیر برگشت جهان را قال می گذاشتم گیر فرزاد می افتادم که عملش سنگین بود و یک گروه ۵ - ۶ نفره تماشاچی داشت که کلی زیر بغلش می گذاشتند و شیرش می کردند و در میان هلهله و دست افشان قلمدوشش می کردند. کلاً عبور از حلقه سفت و سخت فرزاد مثل دست به سر کردن جهان با دو سه تا سیلی و لگد نبود و یک دعوای حسابی را طلب می کرد. من که دست به فرارم خوب بود کمتر دم به تله می دادم ولی روزی از روزها شرایط به گون های پیش رفت که دیگر نه راه پس مانده بود و نه راه پیش، بالای تپه ای گیر فرزاد افتادم و مثل همیشه چون بچه گربه ای شروع کرد به بازی کردن و وقتی که گل آویز شدیم حس کردم که کار از کار گذشته و در مسیری بی بازگشت قرار گرفته ام! کتک خوردن یک بخش ماجرا بود و پرت شدن از تپه بخش دیگر که هم صدمات جانی داشت و هم یک آبروریزی اساسی! مثل دو کشتی گیر حرفه ای در هم آمیخته بودیم و من زیرگیری کرده بودم و او می خواست مرا بلند کرده و پرت کند پایین که یک لحظه تمام نیرویم را جمع کردم و یک حس درونی بهم گفت "تو می تونی!" و "الان وقتشه" و از همان پایین پاهایش را بلند کرده و خواستم از خودم دورش کنم که نتوانست تعادلش را حفظ کند و از تپه به پایین پرت شد. ۱۰- ۲۰ متری قل خورد و آن پایین جایی آرام گرفت! همه چشمها به من بود و پرسشگر که چگونه توانسته ام فرزاد را پرت کنم به پایین! حساب کار دست همه آمده بود بدون اینکه به فرزاد نگاهی کنم که چه بلایی سرش آمده در سکوت و تحسین هوادارانش کتابهایم را برداشتم و راهم را کشیدم و رفتم!
۴ - فردا سر کلاس صورت فرزاد را باند پیچی شده یافتم اصلاً به روی خود نیاوردم. روی صندلیم نشستم . همان زنگ اول آقا معلمی که ماهها از دست فرهاد حسابی شاکی بود با دیدن صورت بانداژ شده اش پرسید چی شده چه بلایی سرت اومده ؟ فرزاد لبخندی زورکی زد و یکی از بغل دستی هایش من را نشان داد و گفت: این زده! معلم نزدیک بود شاخ روی سرش سبز شود نگاهی از بالا به پایین به من کرد و گفت: این؟ و زیر متن حرفش که خورد و نگفت این بود که این دماغش را نمی تواند بالا بکشد چه جوری توانسته این شکلی زخمی اش کند! ولی خب نگفت و ندانست که من نکردم! هرچه بوده سهم سقوط از تپه و برخورد سنگ و کلوخها بوده و من واسطه ای بیش نبودم! از آن روز فرزاد دست کم برای من رام شد و البته جهان هم تا حد زیادی ترمزش کشیده شد و دیگر از آن اولدروم بلدروم هایش خبری نبود.
۵ - ۱۵ سال بعد فرزاد در هیئت یک جوان سر به زیر و یقه بسته با پیراهن سفیدی که بر روی شلوار انداخته بود و تسبیحی در دست که ذکر می گفت قراری با من گذاشت تا برای رسیدن به پست ریاست اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهر با من که حالا جزو فعالین تئاتری بودم رایزنی کند. دو ساعتی گپ و گفتمان طول کشید هرگاه در عمق چشمخانه اش می نگریستم آن لحظه رویایی و حماسی نگاهم از بالای تپه به قیافه شل و پل شده اش در پایین تپه به ذهنم می آمد و نمی توانستم جلوی لبخندم را بگیرم و اینکه یک نفر در طول ۱۰ - ۱۵ سال تا چه حد می تواند تغییر کند برایم عجیب بود. هرچند که "جهان" هم تغییر کرده بود ولی نه به آن اندازه، این را ۵ سال پیش جلوی یک نانوایی فهمیدم و سلام و علیکی کردیم و سرم را با گوشی گرم کردم!


کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻

@hamid_rostami_1354
2024/09/27 02:23:45
Back to Top
HTML Embed Code: