منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۱۰ خرداد ماه سال ۱۴۰۳
خروج مرد بارانی
#حمید_رستمی
بخش دوم
۴ - قریبیان که همواره یکی از قهرمانان مورد علاقه کیمیایی بوده و هست در دهه ۷۰ در یکی از بهترین آثار استاد نقش رضا را بر عهده گرفت تا بعد از سالها و حضور در اکثر فیلمهای اولیه کیمیایی فرصت همکاری مجددی پیش بیاید و مقارن باشد با حذف آرام دوبله از سینمای ایران و بالطبع مواجه شدن با صدای اصلی خود بازیگران، که این عنصر مهم هم به تقویت بازی قریبیان کمک شایانی کرد تا او در این فیلم نقش کسی را بازی کند که به خاطر رفاقتش ۲۰ سال حبس کشیده و حالا در شهری که کمتر نشانی از جوانیهایش دارد به دنبال رفیق قدیمی و عشقش از خوانهای مختلف بگذرد و به شناخت جدیدی از آدمهای پیرامون دست پیدا کند و صحنه اسب سواریاش در میدان فردوسی تهران که شاید در هنگام اکران فیلم به سخره گرفته میشد حالا تبدیل به وجه مشخصه فیلم شده و نمیشود "رد پای گرگ" را بدون آن صحنه تصور کرد.
۵ - اما سیمای بازیگری فرامرز قریبیان که همیشه بروز بیرونی داشت در دو فیلم #اصغر_فرهادی کاملاً عوض شد و وجه دیگری از هنر بازیگریش به منصه ظهور گذاشته شد که تفاوت بنیادین با کارنامه سه دهه قبلش داشت. یک تولد دوباره که بعد از مرسوم شدن فیلمهای جوان پسند دوران اصلاحات صورت گرفت و آشنایی زدایی اساسی با کاراکتر همواره مثبتش در سینمای ایران تلقی شد. آنجا که او در فیلم رقص در غبار (اصغر فرهادی) در نقش یک پیرمرد مارگیر کم حرف که از جور زمانه به کویر پناه برده و از این شغل خطرناک ارتزاق میکند ظاهر شد. فیلم به عنوان نخستین ساخته سینمایی فرهادی نوید تولد یک کارگردان بزرگ را میداد و در این میان نقش قریبیان در جان بخشیدن به نقش و به دوش کشیدن بار اصلی فیلم با تمرکز و دقت بالا و چگونگی مواجهاش با مارها برجسته بود و به همین دلیل هم توانست جایزه بهترین بازیگری را از جشن خانه سینما و جشنواره فیلم مسکو و آسیا پاسیفیک به خود اختصاص دهد.
۶- دو سال بعد این دو هنرمند سرمست از موفقیت همکاری قبلی، فیلم "شهر زیبا" را با هم کار کردند که این بار نیز قریبیان با گریمی سنگین نقشی به مراتب مسنتر و شکسته تر از خود را جان بخشید و در قامت پیرمردی به اسم ابوالقاسم که سالهاست عزادار یگانه دختر جوانش است که به دست پسری که عاشقش بوده کشته شده و حالا با رسیدن قاتل به سن قانونی ، در پی قصاص اوست و از آن سوی، اطرافیان قاتل در پی به رحم آوردن دل سنگ ابوالقاسم و بخشش قاتل هستند، امری که به بسادگی میسر نیست. او برای بازی در این نقش نامزد بهترین بازیگر نقش دوم مرد از جشنواره بیست و دوم فجر شد. یک نقش عبوس و کم حرف که هم می توانست مخاطب به او نزدیک شده و با شنیدن دلایلش حق را به جانبش داده و اصرارش بر قصاص را منطقی تلقی کند و هم اینکه از او متنفر باشد و این حجم از کینه ورزی و عدم گذشت نسبت به نوجوانی خطا کار را ناشی از عقده های درونی اش بداند. هر چه بود آن نوع نشستن و زانوی غم بغل گرفتن و استیصالش در مقابل اصرار اطرافیان به بخشش و تنهایی اش در میان جمع از او کاراکتری یگانه ساخته بود که خیلی بیشتر از آنکه شایسته ملامت باشد لایق همدردی ست.
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
خروج مرد بارانی
#حمید_رستمی
بخش دوم
۴ - قریبیان که همواره یکی از قهرمانان مورد علاقه کیمیایی بوده و هست در دهه ۷۰ در یکی از بهترین آثار استاد نقش رضا را بر عهده گرفت تا بعد از سالها و حضور در اکثر فیلمهای اولیه کیمیایی فرصت همکاری مجددی پیش بیاید و مقارن باشد با حذف آرام دوبله از سینمای ایران و بالطبع مواجه شدن با صدای اصلی خود بازیگران، که این عنصر مهم هم به تقویت بازی قریبیان کمک شایانی کرد تا او در این فیلم نقش کسی را بازی کند که به خاطر رفاقتش ۲۰ سال حبس کشیده و حالا در شهری که کمتر نشانی از جوانیهایش دارد به دنبال رفیق قدیمی و عشقش از خوانهای مختلف بگذرد و به شناخت جدیدی از آدمهای پیرامون دست پیدا کند و صحنه اسب سواریاش در میدان فردوسی تهران که شاید در هنگام اکران فیلم به سخره گرفته میشد حالا تبدیل به وجه مشخصه فیلم شده و نمیشود "رد پای گرگ" را بدون آن صحنه تصور کرد.
۵ - اما سیمای بازیگری فرامرز قریبیان که همیشه بروز بیرونی داشت در دو فیلم #اصغر_فرهادی کاملاً عوض شد و وجه دیگری از هنر بازیگریش به منصه ظهور گذاشته شد که تفاوت بنیادین با کارنامه سه دهه قبلش داشت. یک تولد دوباره که بعد از مرسوم شدن فیلمهای جوان پسند دوران اصلاحات صورت گرفت و آشنایی زدایی اساسی با کاراکتر همواره مثبتش در سینمای ایران تلقی شد. آنجا که او در فیلم رقص در غبار (اصغر فرهادی) در نقش یک پیرمرد مارگیر کم حرف که از جور زمانه به کویر پناه برده و از این شغل خطرناک ارتزاق میکند ظاهر شد. فیلم به عنوان نخستین ساخته سینمایی فرهادی نوید تولد یک کارگردان بزرگ را میداد و در این میان نقش قریبیان در جان بخشیدن به نقش و به دوش کشیدن بار اصلی فیلم با تمرکز و دقت بالا و چگونگی مواجهاش با مارها برجسته بود و به همین دلیل هم توانست جایزه بهترین بازیگری را از جشن خانه سینما و جشنواره فیلم مسکو و آسیا پاسیفیک به خود اختصاص دهد.
۶- دو سال بعد این دو هنرمند سرمست از موفقیت همکاری قبلی، فیلم "شهر زیبا" را با هم کار کردند که این بار نیز قریبیان با گریمی سنگین نقشی به مراتب مسنتر و شکسته تر از خود را جان بخشید و در قامت پیرمردی به اسم ابوالقاسم که سالهاست عزادار یگانه دختر جوانش است که به دست پسری که عاشقش بوده کشته شده و حالا با رسیدن قاتل به سن قانونی ، در پی قصاص اوست و از آن سوی، اطرافیان قاتل در پی به رحم آوردن دل سنگ ابوالقاسم و بخشش قاتل هستند، امری که به بسادگی میسر نیست. او برای بازی در این نقش نامزد بهترین بازیگر نقش دوم مرد از جشنواره بیست و دوم فجر شد. یک نقش عبوس و کم حرف که هم می توانست مخاطب به او نزدیک شده و با شنیدن دلایلش حق را به جانبش داده و اصرارش بر قصاص را منطقی تلقی کند و هم اینکه از او متنفر باشد و این حجم از کینه ورزی و عدم گذشت نسبت به نوجوانی خطا کار را ناشی از عقده های درونی اش بداند. هر چه بود آن نوع نشستن و زانوی غم بغل گرفتن و استیصالش در مقابل اصرار اطرافیان به بخشش و تنهایی اش در میان جمع از او کاراکتری یگانه ساخته بود که خیلی بیشتر از آنکه شایسته ملامت باشد لایق همدردی ست.
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
نگاهی به سریال نون خ ۵ (سعید آقاخانی)
دریایی به عمق یک وجب
#حمید_رستمی
سریال نون خ که به تبعیت از #پایتخت و در جهت استفاده از پتانسیل های بومی و جذابیت های اقلیمی، خارج از تهران تولید می شود نسبت به سلفش یک مزیت مهم داشته و با میدان دادن به یکسری بازیگر بی نام و نشان محلی هم مقدمات اشتهار آنها را فراهم کرده و هم این که فضای سریال را رنگ و بویی تازه بخشیده و تلویزیون را از انحصار یکسری بازیگران تکراری که بدون هیچ دستاورد خاصی از این پروژه به آن پروژه می روند نجات داده و حتی در بخشهایی به کشف استعدادهای بازیگری مثل سیروس میمنت دست می زند که قبلا نقش های کوتاه و گذری در سریالها بازی می کرد تا جایی که این بازیگران گمنام در بسیاری اوقات گوی سبقت را از بازیگران مشهوری چون علی صادقی و میرطاهر مظلومی ربوده و حضور انها را در مسیر سریال اضافه جلوه داده و نویسنده و کارگردان را به حذفشان در سری های بعدی تشویق کنند . اما نکته ای که سریال پایتخت را متمایز کرده و آن را پس از تولید ۶ سری، هنوز سرپا نگه داشته و جذابیت های پنهان و پیدا های خود را برای مخاطب حفظ کرده و در سریال نون خ به خصوص در سری چهارم و پنجمش جای خالی آن احساس میشود حضور تیم نویسندگان چیرهدست و تولید متونی بدیع که با اجتناب از تکرار، در ذات خود توان همراه کردن مخاطبان را داشته و با بازی بازیگران و کارگردانی #سیروس_مقدم رنگ و جلوهی بهتری پیدا کرده و بینندگان را پای گیرندهها می نشاندند و در مسیر داستان هم کل کل های همیشگی ارسطو و نقی جذاب می شد و هم همواره ازدواجی بودن ارسطو! اما نون خ به سیخونک زدن به مخاطب و لبخندهای لحظهایش اکتفا کرده و فرصت تعمیق در روابط و آدم ها را از بینندگان گرفته و آنها را با یکسری تکیه کلام ها و کل کل های سطحی تنها می گذارد.
سریال پایتخت تمام سعی خود را بر واقع گرایی گذاشته و همین عمل بر باور پذیر بودن آدم ها و قصه ها انجامیده و شخصیت کاراکتر ها را شکل داده و آنها را در سطح تیپ نگه نداشته و حتی تغییر گریم و شغل کاراکترها هم در سری های مختلف باعث عدم ارتباط نمی شود اما این امر در سریال نون خ رعایت نشده و برخلاف بستر واقع گرایانه و فضای واقعی و گریم و لباس کاملا رئالیستی، منطقی فانتزی و کارتونی بر سریال حاکم است که موجب شده بیننده در همه حال با فاصله با آدم های قصه روبرو شود و به جز نورالدین خانزاده در سری نخست با بقیه کاراکتر ها احساس همذات پنداری آنچنانی نداشته باشد و نداشتن خط کلی داستان هم مزید بر علت شده که بخشهای زیادی از گفتگوهای چند نفره قابل حذف باشند و نویسنده فقط جهت شوخی هایی که در آستین داشته این سکانس ها را نوشته و هیچ کارکرد مثبتی در راستای پیشبرد قصه ندارند چرا که اساسا قصه یی موجود نیست و
#امیر_وفایی نویسنده نون خ ۵ مشابه سری های پیشین در نوشتن دیالوگها بیش از حد روی حافظه جمعی و اطلاعات جانبی مخاطب حساب کرده و دقیقه به دقیقه به آن ارجاع داده که در صورت ناآشنا بودن بیننده با آن اسامی و اصطلاحات کل شوخی ها بی مزه جلوه میکند و عملاً چیزی دست مخاطب را نمی گیرد اینکه وحید شمسایی ۲۰ سال است برنج نمی خورد وقتی جذاب می شود که بیننده اطلاعات کاملی از این شخص داشته باشد.
اسامی قهرمانان کارتون های تلویزیونی، فوتبالیست ها و سایر مشاهیر که به کرّات بر زبان آدمهای روستا جاری می شود که هیچ سنخیتی با فرهنگ و زندگی روستاییان ندارد و حتی نفس همین تضاد و تعارض هم نهایتا یکی دو بار می تواند جذاب و بامزه باشد و تکراری بودنش کل شوخی را خنک می کند. مثل اطلاعات بالای خلبانی یکی از عمه ها و یا اسامی چون برادران رایت، لبخند ژوکوند، تیتو ویلانوا ، زلاتان ابراهیموویچ ، آبراموویچ، کولینا رابین هود، پابلو اسکوبار، ونگوگ، خانم مارپل و ....
از سوی دیگر نویسنده به شدت علاقه مند است که از متنش برداشتهای فرامتنی صورت گرفته و شوخی هایش تعمیم پذیر باشد و در زمان پخش هم در شبکه های مجازی وایرال شده و همه با دیدن آن صحنه اظهار تعجب کنند که چگونه این سکانس از تلویزیون پخش شده است. گاهی هم این اتفاق می افتد و مثل صحنه یی که در سری های پیشین در یک مهمانی شام، روناک مسئول پخش دوغ و نوشابه بوده و به مهمان اجازه انتخاب بین این دو را داده بود ولی آخر سر و بعد از استعلام از تک تک آنها به همه دوغ می داد چرا که نوشابه در حال اتمام بود. اما نکته ای که نویسنده فراموش کرده است این که یک اثر هنری ابتدا به ساکن باید در روایت قصه خود چنان بی لکنت و روان پیش برود و شخصیتهایش را به مخاطب معرفی کند تا در ادامه راه برای برداشت های ثانویه باز باشد نه اینکه بلبشویی از ارجاعات به اسامی ریز و درشت داخلی و خارجی را در دهان روستاییانی بگذارد که به جز لهجه و پوشش کمتر نشانی از اصالت محلی شان موجود بوده و انتظار تشویق به دلیل دغدغههای فرامتنی را هم داشته باشند .
دریایی به عمق یک وجب
#حمید_رستمی
سریال نون خ که به تبعیت از #پایتخت و در جهت استفاده از پتانسیل های بومی و جذابیت های اقلیمی، خارج از تهران تولید می شود نسبت به سلفش یک مزیت مهم داشته و با میدان دادن به یکسری بازیگر بی نام و نشان محلی هم مقدمات اشتهار آنها را فراهم کرده و هم این که فضای سریال را رنگ و بویی تازه بخشیده و تلویزیون را از انحصار یکسری بازیگران تکراری که بدون هیچ دستاورد خاصی از این پروژه به آن پروژه می روند نجات داده و حتی در بخشهایی به کشف استعدادهای بازیگری مثل سیروس میمنت دست می زند که قبلا نقش های کوتاه و گذری در سریالها بازی می کرد تا جایی که این بازیگران گمنام در بسیاری اوقات گوی سبقت را از بازیگران مشهوری چون علی صادقی و میرطاهر مظلومی ربوده و حضور انها را در مسیر سریال اضافه جلوه داده و نویسنده و کارگردان را به حذفشان در سری های بعدی تشویق کنند . اما نکته ای که سریال پایتخت را متمایز کرده و آن را پس از تولید ۶ سری، هنوز سرپا نگه داشته و جذابیت های پنهان و پیدا های خود را برای مخاطب حفظ کرده و در سریال نون خ به خصوص در سری چهارم و پنجمش جای خالی آن احساس میشود حضور تیم نویسندگان چیرهدست و تولید متونی بدیع که با اجتناب از تکرار، در ذات خود توان همراه کردن مخاطبان را داشته و با بازی بازیگران و کارگردانی #سیروس_مقدم رنگ و جلوهی بهتری پیدا کرده و بینندگان را پای گیرندهها می نشاندند و در مسیر داستان هم کل کل های همیشگی ارسطو و نقی جذاب می شد و هم همواره ازدواجی بودن ارسطو! اما نون خ به سیخونک زدن به مخاطب و لبخندهای لحظهایش اکتفا کرده و فرصت تعمیق در روابط و آدم ها را از بینندگان گرفته و آنها را با یکسری تکیه کلام ها و کل کل های سطحی تنها می گذارد.
سریال پایتخت تمام سعی خود را بر واقع گرایی گذاشته و همین عمل بر باور پذیر بودن آدم ها و قصه ها انجامیده و شخصیت کاراکتر ها را شکل داده و آنها را در سطح تیپ نگه نداشته و حتی تغییر گریم و شغل کاراکترها هم در سری های مختلف باعث عدم ارتباط نمی شود اما این امر در سریال نون خ رعایت نشده و برخلاف بستر واقع گرایانه و فضای واقعی و گریم و لباس کاملا رئالیستی، منطقی فانتزی و کارتونی بر سریال حاکم است که موجب شده بیننده در همه حال با فاصله با آدم های قصه روبرو شود و به جز نورالدین خانزاده در سری نخست با بقیه کاراکتر ها احساس همذات پنداری آنچنانی نداشته باشد و نداشتن خط کلی داستان هم مزید بر علت شده که بخشهای زیادی از گفتگوهای چند نفره قابل حذف باشند و نویسنده فقط جهت شوخی هایی که در آستین داشته این سکانس ها را نوشته و هیچ کارکرد مثبتی در راستای پیشبرد قصه ندارند چرا که اساسا قصه یی موجود نیست و
#امیر_وفایی نویسنده نون خ ۵ مشابه سری های پیشین در نوشتن دیالوگها بیش از حد روی حافظه جمعی و اطلاعات جانبی مخاطب حساب کرده و دقیقه به دقیقه به آن ارجاع داده که در صورت ناآشنا بودن بیننده با آن اسامی و اصطلاحات کل شوخی ها بی مزه جلوه میکند و عملاً چیزی دست مخاطب را نمی گیرد اینکه وحید شمسایی ۲۰ سال است برنج نمی خورد وقتی جذاب می شود که بیننده اطلاعات کاملی از این شخص داشته باشد.
اسامی قهرمانان کارتون های تلویزیونی، فوتبالیست ها و سایر مشاهیر که به کرّات بر زبان آدمهای روستا جاری می شود که هیچ سنخیتی با فرهنگ و زندگی روستاییان ندارد و حتی نفس همین تضاد و تعارض هم نهایتا یکی دو بار می تواند جذاب و بامزه باشد و تکراری بودنش کل شوخی را خنک می کند. مثل اطلاعات بالای خلبانی یکی از عمه ها و یا اسامی چون برادران رایت، لبخند ژوکوند، تیتو ویلانوا ، زلاتان ابراهیموویچ ، آبراموویچ، کولینا رابین هود، پابلو اسکوبار، ونگوگ، خانم مارپل و ....
از سوی دیگر نویسنده به شدت علاقه مند است که از متنش برداشتهای فرامتنی صورت گرفته و شوخی هایش تعمیم پذیر باشد و در زمان پخش هم در شبکه های مجازی وایرال شده و همه با دیدن آن صحنه اظهار تعجب کنند که چگونه این سکانس از تلویزیون پخش شده است. گاهی هم این اتفاق می افتد و مثل صحنه یی که در سری های پیشین در یک مهمانی شام، روناک مسئول پخش دوغ و نوشابه بوده و به مهمان اجازه انتخاب بین این دو را داده بود ولی آخر سر و بعد از استعلام از تک تک آنها به همه دوغ می داد چرا که نوشابه در حال اتمام بود. اما نکته ای که نویسنده فراموش کرده است این که یک اثر هنری ابتدا به ساکن باید در روایت قصه خود چنان بی لکنت و روان پیش برود و شخصیتهایش را به مخاطب معرفی کند تا در ادامه راه برای برداشت های ثانویه باز باشد نه اینکه بلبشویی از ارجاعات به اسامی ریز و درشت داخلی و خارجی را در دهان روستاییانی بگذارد که به جز لهجه و پوشش کمتر نشانی از اصالت محلی شان موجود بوده و انتظار تشویق به دلیل دغدغههای فرامتنی را هم داشته باشند .
بخش دوم
کماکان نون خ ۵ ، همان ضعف نون خ ۴ را دارد و نبود خط داستانی پررنگ و پرملات تبدیل به پاشنه آشیلی شده که در آن صحنه ها نه چفت و بست خاصی دارند و نه از منطق روایی کافی برخوردارند و نه دارای پیچ و تاب خاصی! داستان فقط بهانهایست برای دور همنشینی یک سری آدم و مزه پرانیهایی که گاهی حتی شاید بامزه و خندهدار هم به نظر بیایند اما در مجموع ساده انگارانه و حتی در مواردی کودکانه و نوعی توهین به شعور مخاطب است و در بخش خلبان شدن یکی از اهالی روستا نورالدین عین این دیالوگ را بر زبان می آورد تا بر عندی بودن این رخدادهای غیر قابل باور صحه بگذارد اما چنان این ایده ها مکرر به کار گرفته می شود که ارام آرام مخاطب از درک منطق حاکم بر صحنه ها عاجز شده و از تداوم باری به هر جهت سریال انگشت حیرت به دندان تعقل می گزد.
اینکه شخصیتها -که البته بین تیپ و شخصیت سرگردانند- این چنین به قطبهای منفی و مثبت تقسیم شوند و نورالدین خانزاده با همراهی دخترانش در جایگاه پیر دنیا دیده راست کردار، راه به راه همه را پند دهد و به راه ثواب دعوت کند و از دیگر سو خلیل (پسر عمویش) و بهنام در نقش دو شرور بالفطره تمام تلاششان را برای از راه به در بردن دوستان و دعوتشان به کارهای خلاف به کار ببندند و هر بار به سرعت با شکست مواجه شده و دقایقی سکوت کرده و نقشه جدیدی برای شرارت طراحی کنند و سایر اهالی هم در قامت ابن الوقتهایی که به خاطر منافع آنی به تمام اصول اخلاقی خویش پشت پا بزنند و پیرو خلیل و بهنام باشند و چند دقیقه بعد سرشان به سنگ خورده و بی هیچ نتیجهای دوباره گرد نورالدین جمع شوند برای سریالی در آن سطح که دست کم در سری نخست قابلیتهای داستان گویی، شخصیت پردازی و طنز منحصر بفردش را نشان داده و از نورالدین شخصیتی ساده ، بدبیار ، کم اقبال و در عین حال جذاب و دوست داشتنی ساخته بود تا حد زیادی دست کم گرفتن مخاطب و نوعی سوء استفاده از علاقه قلبی مخاطبان و صرفا ارضای کنجکاویش در تعقیب سریهای بعدی به امید درخشانتر شدن فضا و داستان است. تنها نوآوری نون خ ۵ خارج شدن از لوکیشنهای قبلی و حرکت تیم بازیگری از کردستان به سمت کرمان و از آنجا به سمت چابهار است که البته چندان هم موفق از کار در نیامده و نهایتاً نگاهی توریستی به شهرهای مورد اشاره به سریال اضافه کرده است که کاربرد چندانی در داستان ندارد و به دلیل شناخت اندک کارگردان از آن محیط و فضاها صرفاً به چند تا تصویر کارت پستالی و خلق شخصیتهای مجهول الهویه که ارتباط چندانی به فضای خاص نون خ ندارند محدود میشود. اینکه مخاطب هنوز از نون خ قطع امید نکرده و سعی در دنبال کردن سریهای جدید دارد خیلی بیشتر از آنکه به قوت اثر برگردد به برهوت سریال سازی موفق در تلویزیون و البته بازی شیرین و تثبیت شده سعید آقاخانی و یگانه شدنش با نقش نورالدین و خاطرات خوش سریهای نخستین برمیگردد که او هم چنان در نون خ ۵ دست و بالش توسط نویسنده بسته شده که در انفعال کامل فقط با چشمان نگران ناظر گندکاریهای تمام نشدنی خلیل و دوستان است و فقط هرچند دقیقه یکبار یکی از تکیه کلامهایش را در اوج استیصال به زبان میآورد و عنصر "اتفاق" به عامل اصلی پیش برنده خط داستانی ضعیف و کشدار سریال تبدیل شده است. اینکه گروه برای ارائه صنایع دستی منطقه راهی کرمان میشود و اتفاقاً همزمان با آنها قرار است خلیل پرنده گران قیمتی را به قاچاقچیان پرندگان بفروشد و اتفاقاً پرنده گم میشود و از سر اتفاق جَلَد دختر ادریس است که همراه گروه عازم کرمان شده و شاهین بد اسم هرچه فرار کند دوباره برمیگردد و بعدها مشخص می شود که به بوی مواد استعمال شده توسط کیوان حساس است و از هر کجای آسمان که باشد برای "بخور" مواد دنبال کیوان راه می افتد و اتفاقاً انسولین کیوان به خلبان تزریق میشود و خلبان همان لحظه از هوش میرود و افشین پسر همیشه در خواب و کم بینا اتفاقاً هدایت هواپیما را بر عهده میگیرد و سالم به زمین مینشاند و خلیل و دوستان از روی اتفاق برای صحبت داخل یک انباری در خانه ناخدا میشوند و لامپش را روشن میکنند و همان اتفاق منجر به اتصال سیمها و آتش سوزی میشود و اتفاقاً در همان انبار گازوئیل قاچاق ذخیره شده و خانه و زندگی ناخدا به فنا میرود همه با هم به پیروی از منطق کارتونی حاکم بر سریال است که از فرط تکرار نخ نما شده و وقتی سلمان و شیرین برای نجات جان خود به آب می زنند تا صدها متر را شنا کنند صرفا لبخند تلخ و سوگوارانه یی به خاطر این حجم از سقوط یک سریال بر لبان مخاطب نقش می بندد.
نون خ می خواهد هم جذاب و خنده دار باشد و هم شعارهای مورد نظر مدیران تلویزیون رو بازنشر دهد و هم دغدغه های انسانی - اجتماعی و محیط زیستی داشته باشد هم ملت را به راه راست هدایت کند و بگوید که ریگ در کفش داشتن خوب نیست و حتی با بیماران سرطانی و کولبر ها همدردی کند که جمع کردن شان سخت است.
کماکان نون خ ۵ ، همان ضعف نون خ ۴ را دارد و نبود خط داستانی پررنگ و پرملات تبدیل به پاشنه آشیلی شده که در آن صحنه ها نه چفت و بست خاصی دارند و نه از منطق روایی کافی برخوردارند و نه دارای پیچ و تاب خاصی! داستان فقط بهانهایست برای دور همنشینی یک سری آدم و مزه پرانیهایی که گاهی حتی شاید بامزه و خندهدار هم به نظر بیایند اما در مجموع ساده انگارانه و حتی در مواردی کودکانه و نوعی توهین به شعور مخاطب است و در بخش خلبان شدن یکی از اهالی روستا نورالدین عین این دیالوگ را بر زبان می آورد تا بر عندی بودن این رخدادهای غیر قابل باور صحه بگذارد اما چنان این ایده ها مکرر به کار گرفته می شود که ارام آرام مخاطب از درک منطق حاکم بر صحنه ها عاجز شده و از تداوم باری به هر جهت سریال انگشت حیرت به دندان تعقل می گزد.
اینکه شخصیتها -که البته بین تیپ و شخصیت سرگردانند- این چنین به قطبهای منفی و مثبت تقسیم شوند و نورالدین خانزاده با همراهی دخترانش در جایگاه پیر دنیا دیده راست کردار، راه به راه همه را پند دهد و به راه ثواب دعوت کند و از دیگر سو خلیل (پسر عمویش) و بهنام در نقش دو شرور بالفطره تمام تلاششان را برای از راه به در بردن دوستان و دعوتشان به کارهای خلاف به کار ببندند و هر بار به سرعت با شکست مواجه شده و دقایقی سکوت کرده و نقشه جدیدی برای شرارت طراحی کنند و سایر اهالی هم در قامت ابن الوقتهایی که به خاطر منافع آنی به تمام اصول اخلاقی خویش پشت پا بزنند و پیرو خلیل و بهنام باشند و چند دقیقه بعد سرشان به سنگ خورده و بی هیچ نتیجهای دوباره گرد نورالدین جمع شوند برای سریالی در آن سطح که دست کم در سری نخست قابلیتهای داستان گویی، شخصیت پردازی و طنز منحصر بفردش را نشان داده و از نورالدین شخصیتی ساده ، بدبیار ، کم اقبال و در عین حال جذاب و دوست داشتنی ساخته بود تا حد زیادی دست کم گرفتن مخاطب و نوعی سوء استفاده از علاقه قلبی مخاطبان و صرفا ارضای کنجکاویش در تعقیب سریهای بعدی به امید درخشانتر شدن فضا و داستان است. تنها نوآوری نون خ ۵ خارج شدن از لوکیشنهای قبلی و حرکت تیم بازیگری از کردستان به سمت کرمان و از آنجا به سمت چابهار است که البته چندان هم موفق از کار در نیامده و نهایتاً نگاهی توریستی به شهرهای مورد اشاره به سریال اضافه کرده است که کاربرد چندانی در داستان ندارد و به دلیل شناخت اندک کارگردان از آن محیط و فضاها صرفاً به چند تا تصویر کارت پستالی و خلق شخصیتهای مجهول الهویه که ارتباط چندانی به فضای خاص نون خ ندارند محدود میشود. اینکه مخاطب هنوز از نون خ قطع امید نکرده و سعی در دنبال کردن سریهای جدید دارد خیلی بیشتر از آنکه به قوت اثر برگردد به برهوت سریال سازی موفق در تلویزیون و البته بازی شیرین و تثبیت شده سعید آقاخانی و یگانه شدنش با نقش نورالدین و خاطرات خوش سریهای نخستین برمیگردد که او هم چنان در نون خ ۵ دست و بالش توسط نویسنده بسته شده که در انفعال کامل فقط با چشمان نگران ناظر گندکاریهای تمام نشدنی خلیل و دوستان است و فقط هرچند دقیقه یکبار یکی از تکیه کلامهایش را در اوج استیصال به زبان میآورد و عنصر "اتفاق" به عامل اصلی پیش برنده خط داستانی ضعیف و کشدار سریال تبدیل شده است. اینکه گروه برای ارائه صنایع دستی منطقه راهی کرمان میشود و اتفاقاً همزمان با آنها قرار است خلیل پرنده گران قیمتی را به قاچاقچیان پرندگان بفروشد و اتفاقاً پرنده گم میشود و از سر اتفاق جَلَد دختر ادریس است که همراه گروه عازم کرمان شده و شاهین بد اسم هرچه فرار کند دوباره برمیگردد و بعدها مشخص می شود که به بوی مواد استعمال شده توسط کیوان حساس است و از هر کجای آسمان که باشد برای "بخور" مواد دنبال کیوان راه می افتد و اتفاقاً انسولین کیوان به خلبان تزریق میشود و خلبان همان لحظه از هوش میرود و افشین پسر همیشه در خواب و کم بینا اتفاقاً هدایت هواپیما را بر عهده میگیرد و سالم به زمین مینشاند و خلیل و دوستان از روی اتفاق برای صحبت داخل یک انباری در خانه ناخدا میشوند و لامپش را روشن میکنند و همان اتفاق منجر به اتصال سیمها و آتش سوزی میشود و اتفاقاً در همان انبار گازوئیل قاچاق ذخیره شده و خانه و زندگی ناخدا به فنا میرود همه با هم به پیروی از منطق کارتونی حاکم بر سریال است که از فرط تکرار نخ نما شده و وقتی سلمان و شیرین برای نجات جان خود به آب می زنند تا صدها متر را شنا کنند صرفا لبخند تلخ و سوگوارانه یی به خاطر این حجم از سقوط یک سریال بر لبان مخاطب نقش می بندد.
نون خ می خواهد هم جذاب و خنده دار باشد و هم شعارهای مورد نظر مدیران تلویزیون رو بازنشر دهد و هم دغدغه های انسانی - اجتماعی و محیط زیستی داشته باشد هم ملت را به راه راست هدایت کند و بگوید که ریگ در کفش داشتن خوب نیست و حتی با بیماران سرطانی و کولبر ها همدردی کند که جمع کردن شان سخت است.
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه ۱۷ خرداد ماه سال ۱۴۰۳
چشمهای منتظر به پیچ جاده
✍#حمید_رستمی
بخش اول
۱- در طول ۱۵ سال رانندگی و حضور همیشه در صحنه جادههای بین شهری یکی از مهمترین استرسهای هماره صدای پیامک گوشی ست که اگر به احتمال خیلی ضعیف پیام واریز حقوق ماهیانه نباشد به احتمال قویتر حاوی پیام جریمه رانندگی است. سابق بر این بیشتر جرائم به صورت حضوری و الصاقی و تسلیمی بود گاه وقتی میشد با مقادیر معتنابهی گریه و لابه و التماس درصد غلظت صفرهای جریمه را پایین آورد ولی از وقتی این دوربینهای زبان نفهم پای کار آمدهاند شده حتی کمربند بسته باشی و پیام جریمه به دلیل عدم بستن کمربند به گوشیت سرازیر شود و یا حتی وقتی در خنکای خرداد #اردبیل داخل خانه با زیرشلواری لگد به گربه میزنی پیام سرعت غیر مجازت در سیستان و بلوچستان دستت میرسد و از این همه کرامات و طی الارض خودت حال میکنی و نمیدانی دستت را به کجا اشاره دهی و سوال بپرسی! اما خوب گاه وقتی هم شده که زیر سبیلی رد کنند و حرمت موی سپید و گریه پیرانه سری ات را نگه داشته و با یک "از این به بعد بیشتر دقت کنید!" سر و ته قضیه را هم بیاورند.
۲- اصولاً برای اینجانب نماد پلیس راه و جرائم جادهای فردی است موسوم به فرشاد پسر دایی ام که از بخت خوش من و بخت ناخوش خودش چند سالی ست که رسماً در رودروایسی گیر کرده! همان روزهای اول که ماشیندار شدیم و پشت رل نشستیم با دیدن هر سپید پوشی در کنار جاده که کفگیری در دست دارد چهار ستون بدنمان به لرزه در میآمد و خدا خدا میکردیم که نگاهش به نگاهمان نیفتد و فرمان ایست صادر نکند در یکی از این پنجه در پنجه کردنهای بصری ناگاه اشاره کرد که بزن کنار خیلی آقا منش و با شخصیت پیاده شده و خودمان را زدیم به آن راه و حال و احوال کردیم! گفت : با مدارک برو پیش جناب سروان! تا رسیدیم چاق سلامتی و اینکه جناب سروان من پسر عمه فرشاد هستم همکارتون! نگاهی از پایین به بالا و بالعکس کرد و خواست دلش رحم بیاید گفت: کدام فرشاد؟ نشانی را که دادم باور نکرد ، گفت: شمارهاش را داری؟ گفتم: تا اون حد که پسر عمه ، پسر دایی نیستیم که شماره موبایل اش را داشته باشم! تا رسیدم خانه پدری از داداش بزرگه شماره فرشاد را گرفتم و سیو کردم تا در روز مبادا به خنسی بر نخورم!
۳ - اما قضیه فرشاد زمانی خیلی حساس و نفس گیر شد که آمد خواستگاری برادرزادهام! بنده هم که عموی نه چندان ارشد محسوب میشدم که حق آب و گل در تربیت برادرزادهها داشته به یک شرط موافقت کردم، این که زین پس جرائم رانندگیام را فرشاد یا به همه همکاران ابلاغ کند که زیر سبیلی رد کنند یا اینکه خودش واریز کند! آب افتاده بود دست یزید! علی الظاهر مجبور بود قبول کند و وصلت سر گرفت و زمانی که پسرشان آرتان میخواست خود را آماده رفتن به کلاس اول ابتدایی کند یک دفعه پیامکی از پلیس راهور ارسال شد به این مضمون که راننده پرخطر گرامی ۳ میلیون تومان جریمه پرداخت نشده دارید لطفاً هرچه سریعتر نسبت به تصفیه آن اقدام فرمایید! یعنی اینکه فرشاد قول الکی داده! حالا چند روزی دنبال برادرزاده هستیم تا فواید طلاق گرفتن از چنین موجود بدقولی را برایش تدریس کنیم!
۴ - البته از حق نگذریم که این فرشاد ما اینقدرها هم کار راه ننداز تشریف ندارد و یک روز که یکی از دوستان طی خلافهای متعدد و سریالی به ضبط مدارک و تحویل ماشین به پارکینگ محکوم شده بود تا اسم افسر را به فرشاد گفتم گل از گلش شکفت و گفت در کل کهکشان راه شیری با تنها افسری که آشنایی دارم همین آقاست. با سلام و صلوات و جلال و جبروت به همراه رفیق خاطی به حضورش رسیدیم و چنان با آغوش باز و لبهای خندان تحویلمان گرفت و یکی دوتا چایی به نافمان بست که یقین کردیم موقع رفتن ، مدارک رفیقمان که هیچ احتمالاً مدارک چند نفر دیگر را هم به خاطر شادمانی و یمن این روز خوش و مبارک کف دستمان خواهد گذاشت اما خب آشنایی فرشاد انگار جزئی بوده و در همان حد چایی خوردن و خندیدن خلاصه شده بود و گفت در سایر موارد کار چندانی از دستش بر نمیآید و امیدوار است که در آینده شاهد چنین اتفاقاتی نباشد. البته در این آرزوهای محال ما هم با ایشان هم داستانیم!
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
چشمهای منتظر به پیچ جاده
✍#حمید_رستمی
بخش اول
۱- در طول ۱۵ سال رانندگی و حضور همیشه در صحنه جادههای بین شهری یکی از مهمترین استرسهای هماره صدای پیامک گوشی ست که اگر به احتمال خیلی ضعیف پیام واریز حقوق ماهیانه نباشد به احتمال قویتر حاوی پیام جریمه رانندگی است. سابق بر این بیشتر جرائم به صورت حضوری و الصاقی و تسلیمی بود گاه وقتی میشد با مقادیر معتنابهی گریه و لابه و التماس درصد غلظت صفرهای جریمه را پایین آورد ولی از وقتی این دوربینهای زبان نفهم پای کار آمدهاند شده حتی کمربند بسته باشی و پیام جریمه به دلیل عدم بستن کمربند به گوشیت سرازیر شود و یا حتی وقتی در خنکای خرداد #اردبیل داخل خانه با زیرشلواری لگد به گربه میزنی پیام سرعت غیر مجازت در سیستان و بلوچستان دستت میرسد و از این همه کرامات و طی الارض خودت حال میکنی و نمیدانی دستت را به کجا اشاره دهی و سوال بپرسی! اما خوب گاه وقتی هم شده که زیر سبیلی رد کنند و حرمت موی سپید و گریه پیرانه سری ات را نگه داشته و با یک "از این به بعد بیشتر دقت کنید!" سر و ته قضیه را هم بیاورند.
۲- اصولاً برای اینجانب نماد پلیس راه و جرائم جادهای فردی است موسوم به فرشاد پسر دایی ام که از بخت خوش من و بخت ناخوش خودش چند سالی ست که رسماً در رودروایسی گیر کرده! همان روزهای اول که ماشیندار شدیم و پشت رل نشستیم با دیدن هر سپید پوشی در کنار جاده که کفگیری در دست دارد چهار ستون بدنمان به لرزه در میآمد و خدا خدا میکردیم که نگاهش به نگاهمان نیفتد و فرمان ایست صادر نکند در یکی از این پنجه در پنجه کردنهای بصری ناگاه اشاره کرد که بزن کنار خیلی آقا منش و با شخصیت پیاده شده و خودمان را زدیم به آن راه و حال و احوال کردیم! گفت : با مدارک برو پیش جناب سروان! تا رسیدیم چاق سلامتی و اینکه جناب سروان من پسر عمه فرشاد هستم همکارتون! نگاهی از پایین به بالا و بالعکس کرد و خواست دلش رحم بیاید گفت: کدام فرشاد؟ نشانی را که دادم باور نکرد ، گفت: شمارهاش را داری؟ گفتم: تا اون حد که پسر عمه ، پسر دایی نیستیم که شماره موبایل اش را داشته باشم! تا رسیدم خانه پدری از داداش بزرگه شماره فرشاد را گرفتم و سیو کردم تا در روز مبادا به خنسی بر نخورم!
۳ - اما قضیه فرشاد زمانی خیلی حساس و نفس گیر شد که آمد خواستگاری برادرزادهام! بنده هم که عموی نه چندان ارشد محسوب میشدم که حق آب و گل در تربیت برادرزادهها داشته به یک شرط موافقت کردم، این که زین پس جرائم رانندگیام را فرشاد یا به همه همکاران ابلاغ کند که زیر سبیلی رد کنند یا اینکه خودش واریز کند! آب افتاده بود دست یزید! علی الظاهر مجبور بود قبول کند و وصلت سر گرفت و زمانی که پسرشان آرتان میخواست خود را آماده رفتن به کلاس اول ابتدایی کند یک دفعه پیامکی از پلیس راهور ارسال شد به این مضمون که راننده پرخطر گرامی ۳ میلیون تومان جریمه پرداخت نشده دارید لطفاً هرچه سریعتر نسبت به تصفیه آن اقدام فرمایید! یعنی اینکه فرشاد قول الکی داده! حالا چند روزی دنبال برادرزاده هستیم تا فواید طلاق گرفتن از چنین موجود بدقولی را برایش تدریس کنیم!
۴ - البته از حق نگذریم که این فرشاد ما اینقدرها هم کار راه ننداز تشریف ندارد و یک روز که یکی از دوستان طی خلافهای متعدد و سریالی به ضبط مدارک و تحویل ماشین به پارکینگ محکوم شده بود تا اسم افسر را به فرشاد گفتم گل از گلش شکفت و گفت در کل کهکشان راه شیری با تنها افسری که آشنایی دارم همین آقاست. با سلام و صلوات و جلال و جبروت به همراه رفیق خاطی به حضورش رسیدیم و چنان با آغوش باز و لبهای خندان تحویلمان گرفت و یکی دوتا چایی به نافمان بست که یقین کردیم موقع رفتن ، مدارک رفیقمان که هیچ احتمالاً مدارک چند نفر دیگر را هم به خاطر شادمانی و یمن این روز خوش و مبارک کف دستمان خواهد گذاشت اما خب آشنایی فرشاد انگار جزئی بوده و در همان حد چایی خوردن و خندیدن خلاصه شده بود و گفت در سایر موارد کار چندانی از دستش بر نمیآید و امیدوار است که در آینده شاهد چنین اتفاقاتی نباشد. البته در این آرزوهای محال ما هم با ایشان هم داستانیم!
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۱۷ خرداد ماه سال ۱۴۰۳
چشمهای منتظر به پیچ جاده
#حمید_رستمی
بخش دوم
۵- در یکی از شهرهای غریب در کوچه پس کوچههای نامردمیها گیر کرده بودیم و هنوز بلاد کفر "ویز" را اختراع نکرده بودند و دور خودمان میچرخیدیم که موتور راهنمایی و رانندگی فرمان ایست داد. گفتیم داداش ما یک ساعت دور خودمان میچرخیم و فرمان نداده میایستیم چه برسد به اینکه حکم کنی! گفت این مسیر یک طرفه است داری خلاف میری!..مدارک؟ گفتم سرکار تو که میبینی ما غریبیم آدرسها را نمیشناسیم به جای اینکه کمک کنی از مهلکه خارج بشیم داری جریمه مینویسی ؟ گفت : تو کارم را به من یاد نده! تریپ ادب و علم برداشتم و گفتم سرکار عزیز روی موتور شما نوشته راهنمایی و رانندگی یعنی نصف وظیفه شما راهنمایی کردن است نه جریمه نوشتن! نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت جمله بسیار تاثیرگذاری گفتی از طرز فکرت خوشم اومد حتماً این جمله را میگویم پسرم در دفتر یادداشتش برای همیشه بنویسد! اما بذار جریمه را بنویسم تا بعداً ببینم چیکار میتوانم برایت بکنم! قصد داشتم در افق محو شوم که برگ جریمه باز مرا برگرداند به آن کوچه یک طرفه!
۶- در یکی از مسافرتهای تک نفره ام از پایتخت به شهرستان ، کنار پاسگاه پلیس راه سربازی جلویم را گرفت و گفت تا سه راهی میروی ؟ گفتم: آره! گفت : نزدیک سه راهی تصادف شده ، ماشین گشت مان هم اونجاست، رئیسمان هم میخواهد برود ماشین نداره، میتوانی سر راه ایشان را هم برسانی!؟ با خنده گفتم: به یک شرط، که اگر سرعت غیر مجاز یا سبقت غیر مجاز داشتم بغل دستم فرت و فرت جریمه ننویسه ! خندید و گفت: انشالله نه تو خلاف میکنی نه ایشان مینویسند! جناب سروان با ادب و متانت خاصی آمد و در صندلی جلو نشست بعد از چاق سلامتی آن روی روابط عمومی و گرم گرفتنم گل کرد و گفتم: بنده اصلاً خودم از خانواده پلیس راهم! با تعجب نگاهم کرد که انگار خودم سالیان سال افسر پلیس راه بوده ام و ایشان نشناخته اند گفتم: پسر دایی ام فرشاد همکار شماست! جوری نگاهم کرد که یعنی اینجوری که شما گفتید یک سوم ایران جزو خانواده پلیس راه محسوب میشن و دو سوم بقیه هم جزو خانواده راه ! نیم ساعتی با هم گپ و گفتگویی کردیم و من به عنوان نماینده تام الاختیار رانندگان زحمتکش پرخطر تمام آنچه از جریمههای الکی و سرعتگیرها و سرعتهای غیر واقعی مجاز در ذهن داشتم جوری به عرضشان رساندم که انگار طرف روبرویم رئیس کل پلیس راهور ایران است و ایشان هم برخی را قبول کرده و برخی را با پاسخگو میشدند و دلایلشان را میگفتند تا اینکه به مقصد رسیدند و هنگام خداحافظی از روی بزرگواری اسمشان را گفتند و تعارف کردند احیاناً در این مسیر به مشکلی برخوردی بگو همکاران سعی کنند مشکلتان را سریعتر حل کنند. آقا ما رو میگویی رفتیم به آسمان هشتم! انگار یک چک سفید امضا دادند دستمان تا به هرکه رسیدیم پزش را بدهیم! نشان به آن نشان که یک ماه بعد نزدیکیهای همان پاسگاه در جایی کاملاً غیر ضروری و خلوت یک سبقت کاملاً غیر ضروری گرفتم با اینکه چند قدم آن طرفتر ماشین پلیس را دیده بودم به این امید که حواسشان جای دیگر باشد ولی خب حواسشان دقیقاً به بنده بود و رسماً آژیرکشان پشت سرم راه افتادند که دستبند زده و تحویل دوستاق خانه بدهند این راننده دهن کج را ! چراغ دادند که ایست کن و با آرامش تمام زدم کنار و به طرف خودروی پلیس که دو نفر سرنشین داشت رفتم، دیدم یکی برگه جریمه را دستش گرفته و با سرعت تمام جاهای خالی را پر میکند. گفتم جناب ننویس بنده تحت حمایت جناب سروان فلانی هستم! خیلی طنازانه و با خوشرویی گفتم این جمله را! در حالی که انتظار داشتند مثل همیشه عجز و لابه کنم! گفت: ایشان را میشناسی؟ گفتم : بعله که میشناسم... رفاقتی با هم داریم! مثل همیشه گفت شماره اش را داری؟ گفتم: شماره که نه، ولی یک روز که کنار جاده مونده بودند سوارش کردم و با هم رفیق شدیم! برای اینکه خیلی تابلو نشود گفتم اگر امروز شیفتشان هست بفرمایید بروم یه چایی خدمتشان باشم! دستش لرزید ولی جریمه را نوشته بود دیگر ! گفت: فکر کنم شیفت باشند این برگ جریمه را هم ببرید پیششان اگر مصلحت دیدند خودشان پاره کنند! نگاه کردم ۵۰ تومن بود به یک ساعت وقت تلف کردنش نمیارزید! گاز ماشین را گرفتم و دبرو که رفتی!
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
چشمهای منتظر به پیچ جاده
#حمید_رستمی
بخش دوم
۵- در یکی از شهرهای غریب در کوچه پس کوچههای نامردمیها گیر کرده بودیم و هنوز بلاد کفر "ویز" را اختراع نکرده بودند و دور خودمان میچرخیدیم که موتور راهنمایی و رانندگی فرمان ایست داد. گفتیم داداش ما یک ساعت دور خودمان میچرخیم و فرمان نداده میایستیم چه برسد به اینکه حکم کنی! گفت این مسیر یک طرفه است داری خلاف میری!..مدارک؟ گفتم سرکار تو که میبینی ما غریبیم آدرسها را نمیشناسیم به جای اینکه کمک کنی از مهلکه خارج بشیم داری جریمه مینویسی ؟ گفت : تو کارم را به من یاد نده! تریپ ادب و علم برداشتم و گفتم سرکار عزیز روی موتور شما نوشته راهنمایی و رانندگی یعنی نصف وظیفه شما راهنمایی کردن است نه جریمه نوشتن! نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت جمله بسیار تاثیرگذاری گفتی از طرز فکرت خوشم اومد حتماً این جمله را میگویم پسرم در دفتر یادداشتش برای همیشه بنویسد! اما بذار جریمه را بنویسم تا بعداً ببینم چیکار میتوانم برایت بکنم! قصد داشتم در افق محو شوم که برگ جریمه باز مرا برگرداند به آن کوچه یک طرفه!
۶- در یکی از مسافرتهای تک نفره ام از پایتخت به شهرستان ، کنار پاسگاه پلیس راه سربازی جلویم را گرفت و گفت تا سه راهی میروی ؟ گفتم: آره! گفت : نزدیک سه راهی تصادف شده ، ماشین گشت مان هم اونجاست، رئیسمان هم میخواهد برود ماشین نداره، میتوانی سر راه ایشان را هم برسانی!؟ با خنده گفتم: به یک شرط، که اگر سرعت غیر مجاز یا سبقت غیر مجاز داشتم بغل دستم فرت و فرت جریمه ننویسه ! خندید و گفت: انشالله نه تو خلاف میکنی نه ایشان مینویسند! جناب سروان با ادب و متانت خاصی آمد و در صندلی جلو نشست بعد از چاق سلامتی آن روی روابط عمومی و گرم گرفتنم گل کرد و گفتم: بنده اصلاً خودم از خانواده پلیس راهم! با تعجب نگاهم کرد که انگار خودم سالیان سال افسر پلیس راه بوده ام و ایشان نشناخته اند گفتم: پسر دایی ام فرشاد همکار شماست! جوری نگاهم کرد که یعنی اینجوری که شما گفتید یک سوم ایران جزو خانواده پلیس راه محسوب میشن و دو سوم بقیه هم جزو خانواده راه ! نیم ساعتی با هم گپ و گفتگویی کردیم و من به عنوان نماینده تام الاختیار رانندگان زحمتکش پرخطر تمام آنچه از جریمههای الکی و سرعتگیرها و سرعتهای غیر واقعی مجاز در ذهن داشتم جوری به عرضشان رساندم که انگار طرف روبرویم رئیس کل پلیس راهور ایران است و ایشان هم برخی را قبول کرده و برخی را با پاسخگو میشدند و دلایلشان را میگفتند تا اینکه به مقصد رسیدند و هنگام خداحافظی از روی بزرگواری اسمشان را گفتند و تعارف کردند احیاناً در این مسیر به مشکلی برخوردی بگو همکاران سعی کنند مشکلتان را سریعتر حل کنند. آقا ما رو میگویی رفتیم به آسمان هشتم! انگار یک چک سفید امضا دادند دستمان تا به هرکه رسیدیم پزش را بدهیم! نشان به آن نشان که یک ماه بعد نزدیکیهای همان پاسگاه در جایی کاملاً غیر ضروری و خلوت یک سبقت کاملاً غیر ضروری گرفتم با اینکه چند قدم آن طرفتر ماشین پلیس را دیده بودم به این امید که حواسشان جای دیگر باشد ولی خب حواسشان دقیقاً به بنده بود و رسماً آژیرکشان پشت سرم راه افتادند که دستبند زده و تحویل دوستاق خانه بدهند این راننده دهن کج را ! چراغ دادند که ایست کن و با آرامش تمام زدم کنار و به طرف خودروی پلیس که دو نفر سرنشین داشت رفتم، دیدم یکی برگه جریمه را دستش گرفته و با سرعت تمام جاهای خالی را پر میکند. گفتم جناب ننویس بنده تحت حمایت جناب سروان فلانی هستم! خیلی طنازانه و با خوشرویی گفتم این جمله را! در حالی که انتظار داشتند مثل همیشه عجز و لابه کنم! گفت: ایشان را میشناسی؟ گفتم : بعله که میشناسم... رفاقتی با هم داریم! مثل همیشه گفت شماره اش را داری؟ گفتم: شماره که نه، ولی یک روز که کنار جاده مونده بودند سوارش کردم و با هم رفیق شدیم! برای اینکه خیلی تابلو نشود گفتم اگر امروز شیفتشان هست بفرمایید بروم یه چایی خدمتشان باشم! دستش لرزید ولی جریمه را نوشته بود دیگر ! گفت: فکر کنم شیفت باشند این برگ جریمه را هم ببرید پیششان اگر مصلحت دیدند خودشان پاره کنند! نگاه کردم ۵۰ تومن بود به یک ساعت وقت تلف کردنش نمیارزید! گاز ماشین را گرفتم و دبرو که رفتی!
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۲۴ خرداد ماه سال ۱۴۰۳
رفتم توکیو دیدم اوشین نیست!
✍ #حمید_رستمی
بخش اول:
۱ - شاید نخستین پدیده اجتماعی- فرهنگی که تجربه کردیم "اوشین" بود. نام شخصیت اصلی سریالی ژاپنی به اسم "سالهای دور از خانه" که در سه فصل شبهای شنبه از شبکه دوم سیمای جمهوری اسلامی پخش میشد و هر بار بخشهای جدیدی از محنتها و زندگی سخت دخترک فقیری را به تصویر میکشید که با تلاش و کوشش مضاعف و ایستادگی در برابر تندبادهای زندگی، بارها و بارها تا مرز نابودی کامل پیش میرفت اما نمیشکست و دوباره از صفر شروع میکرد و در پیرانه سری زمانی که قصد آن داشت هفدهمین فروشگاه زنجیرهای #تاناکورا را افتتاح کند یک دفعه غیبش میزد و در پی گذشته غمبار و مجاهدانه اش تاریخ را شخم میزد تا تصویری کامل از یک زن فعال و شکست ناپذیر را در ژاپنِ با خاک یکسان شده از برکت جنگ جهانی ارائه کند و تبدیل به نمادی از ژاپن به سرعت بازسازی شده و در ریل پیشرفت قرار گرفته بعد از نابودی کامل شود تب اوشین خیلی زود کل کشور را در بر گرفت تا جایی که خلایق برای رسیدن ساعت ۹ شب شنبه لحظه شماری میکردند و به گمانم در هنگام پخش یکی از قسمتهای کودکی اوشین بود که مراسم عروسی دختر دایی در ساعت ۹ شب به مدت یک ساعت قطع گردید و همه مهمانها پای تلویزیون کوچولوی سیاه و سفید نشستند و عروس و داماد هم در صف اول که انگار همه برای یک شب نشینی زمستانی به خانه اقوام آمدهاند و هیچ نشانی از عروسی با خود ندارند. شاید هم به همین خاطر بود که تا سالهای سال اسم دختر بزرگشان را #اوشین صدا میزدند و ما فکر میکردیم که واقعا در شناسنامه هم اسمش اوشین ثبت شده که الحمدالله ۱۰ - ۱۲ سال بعد از این دل نگرانی بیرون آمدیم. اوشین چنان در تار و پود زندگی ما ایرانیها تنیده شده بود که تقریباً هر کارخانه تولیدی وسایل خانگی چند سالی مارک خود را کنار گذاشته و با مارک اوشین به بازار ورود کرده و عکس قهرمان ژاپنی بر روی دمپایی و فلاکس و دیگ و زودپز هم خودنمایی میکرد چه برسد به ما کودکان دبستانی که عکسهای کوچک برچسبدارش را روی جلد کتابها و دفترهایمان میزدیم و کمتر یخچالی را میتوانستی پیدا کنی که چندین عکس از دوران مختلف طفولیت و جوانی اوشین را روی درش نداشته باشد. اوشین چنان وارد ادبیات اجتماعی شد که شعرها و متلهای کودکانهای چون :" گفتم ریوزو اِجین رو ندیدی؟ گفت: نگران نباش اوشین من هم نیست!" ورد زبان دخترکان دبستانی در بازیهای جمعیشان در حیاط مدرسه میشد: "در سال ۱۹۲۰، رفتم توکیو دیدم اجین نیست!" این تاثیر عمیق تا جایی تداوم یافت که امروز به تاسی از اسم "اوشین تاناکورا" فروشگاههای لباس دست دوم در کل کشور با عنوان تاناکورا شناخته میشود و شاید خیلی از جوانان نسل جدید وجه تسمیه این نامگذاری را درک نکنند و البته هنوز هم شایعاتی در مورد شغل اصلی اوشین در جوانی و صحنههای سانسور شده و قصه تغییر یافتهاش نقل محافل است که البته به دلیل مواجه نشدن با اصل سریال و داستان نمیشود در مورد صحت و سقم قضیه نظر قطعی داد. هرچند که بعدها عنوان شد که همان گونه که ژاپنیها برای پیشرفت ورزش فوتبال و جا انداختن علاقه به این ورزش در کودکان خود سریال انگیزشی و انیمیشن موفق "فوتبالیستها" را تولید کردند این سریال هم در راستای تبلیغ برای از پا ننشستن و تزریق تفکر تلاش بیوقفه برای درست کردن پل پیروزی از شکست در جنگ و ترغیب جامعه برای کوشش دسته جمعی ساخته شده بود و بعدها در اکثر کشورهای درگیر جنگ پخش گردید.
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
رفتم توکیو دیدم اوشین نیست!
✍ #حمید_رستمی
بخش اول:
۱ - شاید نخستین پدیده اجتماعی- فرهنگی که تجربه کردیم "اوشین" بود. نام شخصیت اصلی سریالی ژاپنی به اسم "سالهای دور از خانه" که در سه فصل شبهای شنبه از شبکه دوم سیمای جمهوری اسلامی پخش میشد و هر بار بخشهای جدیدی از محنتها و زندگی سخت دخترک فقیری را به تصویر میکشید که با تلاش و کوشش مضاعف و ایستادگی در برابر تندبادهای زندگی، بارها و بارها تا مرز نابودی کامل پیش میرفت اما نمیشکست و دوباره از صفر شروع میکرد و در پیرانه سری زمانی که قصد آن داشت هفدهمین فروشگاه زنجیرهای #تاناکورا را افتتاح کند یک دفعه غیبش میزد و در پی گذشته غمبار و مجاهدانه اش تاریخ را شخم میزد تا تصویری کامل از یک زن فعال و شکست ناپذیر را در ژاپنِ با خاک یکسان شده از برکت جنگ جهانی ارائه کند و تبدیل به نمادی از ژاپن به سرعت بازسازی شده و در ریل پیشرفت قرار گرفته بعد از نابودی کامل شود تب اوشین خیلی زود کل کشور را در بر گرفت تا جایی که خلایق برای رسیدن ساعت ۹ شب شنبه لحظه شماری میکردند و به گمانم در هنگام پخش یکی از قسمتهای کودکی اوشین بود که مراسم عروسی دختر دایی در ساعت ۹ شب به مدت یک ساعت قطع گردید و همه مهمانها پای تلویزیون کوچولوی سیاه و سفید نشستند و عروس و داماد هم در صف اول که انگار همه برای یک شب نشینی زمستانی به خانه اقوام آمدهاند و هیچ نشانی از عروسی با خود ندارند. شاید هم به همین خاطر بود که تا سالهای سال اسم دختر بزرگشان را #اوشین صدا میزدند و ما فکر میکردیم که واقعا در شناسنامه هم اسمش اوشین ثبت شده که الحمدالله ۱۰ - ۱۲ سال بعد از این دل نگرانی بیرون آمدیم. اوشین چنان در تار و پود زندگی ما ایرانیها تنیده شده بود که تقریباً هر کارخانه تولیدی وسایل خانگی چند سالی مارک خود را کنار گذاشته و با مارک اوشین به بازار ورود کرده و عکس قهرمان ژاپنی بر روی دمپایی و فلاکس و دیگ و زودپز هم خودنمایی میکرد چه برسد به ما کودکان دبستانی که عکسهای کوچک برچسبدارش را روی جلد کتابها و دفترهایمان میزدیم و کمتر یخچالی را میتوانستی پیدا کنی که چندین عکس از دوران مختلف طفولیت و جوانی اوشین را روی درش نداشته باشد. اوشین چنان وارد ادبیات اجتماعی شد که شعرها و متلهای کودکانهای چون :" گفتم ریوزو اِجین رو ندیدی؟ گفت: نگران نباش اوشین من هم نیست!" ورد زبان دخترکان دبستانی در بازیهای جمعیشان در حیاط مدرسه میشد: "در سال ۱۹۲۰، رفتم توکیو دیدم اجین نیست!" این تاثیر عمیق تا جایی تداوم یافت که امروز به تاسی از اسم "اوشین تاناکورا" فروشگاههای لباس دست دوم در کل کشور با عنوان تاناکورا شناخته میشود و شاید خیلی از جوانان نسل جدید وجه تسمیه این نامگذاری را درک نکنند و البته هنوز هم شایعاتی در مورد شغل اصلی اوشین در جوانی و صحنههای سانسور شده و قصه تغییر یافتهاش نقل محافل است که البته به دلیل مواجه نشدن با اصل سریال و داستان نمیشود در مورد صحت و سقم قضیه نظر قطعی داد. هرچند که بعدها عنوان شد که همان گونه که ژاپنیها برای پیشرفت ورزش فوتبال و جا انداختن علاقه به این ورزش در کودکان خود سریال انگیزشی و انیمیشن موفق "فوتبالیستها" را تولید کردند این سریال هم در راستای تبلیغ برای از پا ننشستن و تزریق تفکر تلاش بیوقفه برای درست کردن پل پیروزی از شکست در جنگ و ترغیب جامعه برای کوشش دسته جمعی ساخته شده بود و بعدها در اکثر کشورهای درگیر جنگ پخش گردید.
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۲۴ خرداد ماه سال ۱۴۰۳
پدیده های مهم فرهنگی اجتماعی
✍ #حمید_رستمی
بخش دوم
۳- قبل از بازیهایی چون سگا ، کومودور و سونی نسل اول بازیهای کامپیوتری که البته ربط چندانی هم به دیجیتال امروزی نداشت آتاری بود که در سطح وسیعی به سرعت پخش شد و یک تلویزیون و یک دستگاه کوچولوی آتاری همراه با دو دسته زمخت که دکمه قرمز رنگ هم برای شلیک داشت بیشتر خانهها را فتح کرد و گل سرسبد بازیهایش هواپیما بود که با صدای خاصی بالا میرفت و مرحله به مرحله سختتر میشد ابتدا با کشتیها و هواپیما و هلیکوپترهای ثابت و در مراحل بالاتر در حال حرکت رودرو می شد که هر آن امکان داشت با برخورد به هواپیمای اصلی باعث انهدام و ختم بازی شوند. خیلی زود جوانان راههای امتیازگیری و قلقهای موشک پرانی را یاد گرفتند و امتیاز جمع کردند و با این همه حواسشان هم به میزان بنزین باک هواپیمای خود بود و برای تمام نشدنش روی پمپ بنزینهای بین راهی حساب میکردند و بخش ناجوانمردانهاش این بود که خیلی مواقع بعد از بنزین زدن، کل پمپ بنزین را به آتش میکشیدند تا حتی از امتیاز ناچیز آن هم صرف نظر نکرده باشند و هرچه بالاتر می رفتند پلهای خطرناک و مسیر صعب و کم عرض که از راست و چپ هواپیماهای سفید رنگی هم به صورت مورب نزدیک میشدند و ارزیابی سرعت آنها با سرعت هواپیمای شخص و دقت در عدم برخوردشان رفته رفته کار را سخت میکرد و کم شدن تدریجی تعداد پمپ بنزینها که میتوانست علی رغم موفقیت و پیشرفت هواپیما هر لحظه آن را به خاطر نداشتن سوخت به باد فنا دهد. بعدها که کامپیوترهای خانگی همه گیر شد نسخهای از آن در بسیاری از رایانهها یافت میشد. جوانان نسل قدیم برای تجدید خاطره هم که شده ساعاتی با آن سرگرم میشدند ولی اتفاق کوچکی که افتاده بود برچیده شدن دستههای آتاری و منتقل شدن وظیفه آنها به صفحه کلید کامپیوتر بود که بعد از یکی دو ساعت بازی به دلیل کار با یکی دو انگشت محدود دست، سبب بیحسی و خستگی مفرط میشد و آن لذت نوجوانانه را در مذاقت گس میکرد .
۳- هنوز هم بعد از گذشت نزدیک به ۳ دهه دلیل پدیده شدن فیلم سینمایی تایتانیک را درک نمیکنم. چون یک بار به زحمت دیدمش و به نظر فاقد کمترین ارزش سینمایی بود و به جز دو چهره زیبا و یک پروداکشن عظیم و قصه سوزناک هندی و پسر فقیر و دختر پولدار چیز خاصی در چنته نداشت و بعید نیست که جوانان نسل امروز با دیدنش و شنیدن حجم تعریفها و تمجیدها و شرایطی که در طی سه چهار ماه کشور را درگیر آن کرد به ریش ما نخندند. فیلمی که خیلی زود ورد زبانها شد و اکثر مجلات سینمایی و غیر سینمایی و نشریات ۱۶ صفحهای ورزشی- اجتماعی با اختصاص ویژهنامههایی همراه با روجلدها و پوسترهای دلبرانه از لئوناردو دی کاپریو و #کیت_وینسلت آن را تبدیل به خبر اول محافل ایران کردند. آن روزها جماعت به دو دسته تقسیم شده بودند آنهایی که تایتانیک را دیده بودند و در موردش صحبت میکردند و آنهایی که هنوز نتوانستهاند بودند آن را گیر بیاورند. در دوران سختگیرانه خوابگاههای دانشجویی که نه تلویزیون اختصاصی موجود بود و نه ویدئو به عنوان عنصر قاچاق قابل دسترس، یکی از بچههای خوابگاه که دل شیر داشت با برنامهریزی دقیق و به شدت پیچیده در آن واحد توانسته بود سه تا کار خلاف را همزمان انجام داده و چند نفری از بچههای خوابگاه را به ضیافت تایتانیک دعوت کند تا دستآورد عظیم جیمز کامرون که حتی برخی از ریزه کاریهایش در نمایش بر روی پرده عریض سینما هم به این سادگیها قابل تشخیص نبود در تلویزیون سیاه و سفید ۱۴ اینچ عهد عتیق خلاصه شود و جوانان بی آرزوی غریب شبهای متوالی بعدی با فکر کیت به خواب بروند و به این امید که دست کم دی کاپریو را به رویا ببینند شب را به صبح برسانند. پسرکی جگر دار که تلویزیون را چند روز پیش از خانه یکی از آشنایان قرض کرده و به خوابگاه منتقل کرده بود و ویدیوی کرایه یی پتو پیچ شده را در کیف بزرگ وسایل حمام و لنگ و قطیفهاش پنهان کرده و در مرحله آخر نسخهای نه چندان با کیفیت از فیلم بر روی نوار وی اچ اس در داخل کاپشن یکی از بچهها وارد خوابگاه کرده بود و تماشای دزدکی و پر از استرس تایتانیک در خوابگاه هراسش کمتر از فکر کردن به سرنوشت دردآور جک و رز نبود و کار تا آنجا پیش رفته بود که فلان مجله تئاتری که مدیر مسئولش بچه مسلمان محسوب میشد برای عقب نماندن از فواید اقتصادی ویژه نامههای تایتانیک اقدام به انتشار شماره ویژه کرده بود که تا چند سال بعد زیر چماق #مسعود_ده_نمکی در نشریه شلمچه خرد میشد و دم بر نمیآورد و بعدها آن قدر عمر کرد که اخراجیها را ببیند و همنشینی مسعود را با بازیگران پرحاشیه و به رویش نیاورد!
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
پدیده های مهم فرهنگی اجتماعی
✍ #حمید_رستمی
بخش دوم
۳- قبل از بازیهایی چون سگا ، کومودور و سونی نسل اول بازیهای کامپیوتری که البته ربط چندانی هم به دیجیتال امروزی نداشت آتاری بود که در سطح وسیعی به سرعت پخش شد و یک تلویزیون و یک دستگاه کوچولوی آتاری همراه با دو دسته زمخت که دکمه قرمز رنگ هم برای شلیک داشت بیشتر خانهها را فتح کرد و گل سرسبد بازیهایش هواپیما بود که با صدای خاصی بالا میرفت و مرحله به مرحله سختتر میشد ابتدا با کشتیها و هواپیما و هلیکوپترهای ثابت و در مراحل بالاتر در حال حرکت رودرو می شد که هر آن امکان داشت با برخورد به هواپیمای اصلی باعث انهدام و ختم بازی شوند. خیلی زود جوانان راههای امتیازگیری و قلقهای موشک پرانی را یاد گرفتند و امتیاز جمع کردند و با این همه حواسشان هم به میزان بنزین باک هواپیمای خود بود و برای تمام نشدنش روی پمپ بنزینهای بین راهی حساب میکردند و بخش ناجوانمردانهاش این بود که خیلی مواقع بعد از بنزین زدن، کل پمپ بنزین را به آتش میکشیدند تا حتی از امتیاز ناچیز آن هم صرف نظر نکرده باشند و هرچه بالاتر می رفتند پلهای خطرناک و مسیر صعب و کم عرض که از راست و چپ هواپیماهای سفید رنگی هم به صورت مورب نزدیک میشدند و ارزیابی سرعت آنها با سرعت هواپیمای شخص و دقت در عدم برخوردشان رفته رفته کار را سخت میکرد و کم شدن تدریجی تعداد پمپ بنزینها که میتوانست علی رغم موفقیت و پیشرفت هواپیما هر لحظه آن را به خاطر نداشتن سوخت به باد فنا دهد. بعدها که کامپیوترهای خانگی همه گیر شد نسخهای از آن در بسیاری از رایانهها یافت میشد. جوانان نسل قدیم برای تجدید خاطره هم که شده ساعاتی با آن سرگرم میشدند ولی اتفاق کوچکی که افتاده بود برچیده شدن دستههای آتاری و منتقل شدن وظیفه آنها به صفحه کلید کامپیوتر بود که بعد از یکی دو ساعت بازی به دلیل کار با یکی دو انگشت محدود دست، سبب بیحسی و خستگی مفرط میشد و آن لذت نوجوانانه را در مذاقت گس میکرد .
۳- هنوز هم بعد از گذشت نزدیک به ۳ دهه دلیل پدیده شدن فیلم سینمایی تایتانیک را درک نمیکنم. چون یک بار به زحمت دیدمش و به نظر فاقد کمترین ارزش سینمایی بود و به جز دو چهره زیبا و یک پروداکشن عظیم و قصه سوزناک هندی و پسر فقیر و دختر پولدار چیز خاصی در چنته نداشت و بعید نیست که جوانان نسل امروز با دیدنش و شنیدن حجم تعریفها و تمجیدها و شرایطی که در طی سه چهار ماه کشور را درگیر آن کرد به ریش ما نخندند. فیلمی که خیلی زود ورد زبانها شد و اکثر مجلات سینمایی و غیر سینمایی و نشریات ۱۶ صفحهای ورزشی- اجتماعی با اختصاص ویژهنامههایی همراه با روجلدها و پوسترهای دلبرانه از لئوناردو دی کاپریو و #کیت_وینسلت آن را تبدیل به خبر اول محافل ایران کردند. آن روزها جماعت به دو دسته تقسیم شده بودند آنهایی که تایتانیک را دیده بودند و در موردش صحبت میکردند و آنهایی که هنوز نتوانستهاند بودند آن را گیر بیاورند. در دوران سختگیرانه خوابگاههای دانشجویی که نه تلویزیون اختصاصی موجود بود و نه ویدئو به عنوان عنصر قاچاق قابل دسترس، یکی از بچههای خوابگاه که دل شیر داشت با برنامهریزی دقیق و به شدت پیچیده در آن واحد توانسته بود سه تا کار خلاف را همزمان انجام داده و چند نفری از بچههای خوابگاه را به ضیافت تایتانیک دعوت کند تا دستآورد عظیم جیمز کامرون که حتی برخی از ریزه کاریهایش در نمایش بر روی پرده عریض سینما هم به این سادگیها قابل تشخیص نبود در تلویزیون سیاه و سفید ۱۴ اینچ عهد عتیق خلاصه شود و جوانان بی آرزوی غریب شبهای متوالی بعدی با فکر کیت به خواب بروند و به این امید که دست کم دی کاپریو را به رویا ببینند شب را به صبح برسانند. پسرکی جگر دار که تلویزیون را چند روز پیش از خانه یکی از آشنایان قرض کرده و به خوابگاه منتقل کرده بود و ویدیوی کرایه یی پتو پیچ شده را در کیف بزرگ وسایل حمام و لنگ و قطیفهاش پنهان کرده و در مرحله آخر نسخهای نه چندان با کیفیت از فیلم بر روی نوار وی اچ اس در داخل کاپشن یکی از بچهها وارد خوابگاه کرده بود و تماشای دزدکی و پر از استرس تایتانیک در خوابگاه هراسش کمتر از فکر کردن به سرنوشت دردآور جک و رز نبود و کار تا آنجا پیش رفته بود که فلان مجله تئاتری که مدیر مسئولش بچه مسلمان محسوب میشد برای عقب نماندن از فواید اقتصادی ویژه نامههای تایتانیک اقدام به انتشار شماره ویژه کرده بود که تا چند سال بعد زیر چماق #مسعود_ده_نمکی در نشریه شلمچه خرد میشد و دم بر نمیآورد و بعدها آن قدر عمر کرد که اخراجیها را ببیند و همنشینی مسعود را با بازیگران پرحاشیه و به رویش نیاورد!
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
هفت صبح | یورو ۲۰۲۰| «یورو»ی نطلبیده مراد است!
https://7sobh.com/content/%db%8c%d9%88%d8%b1%d9%88-%db%b2%db%b0%db%b2%db%b0-%db%8c%d9%88%d8%b1%d9%88%db%8c-%d9%86%d8%b7%d9%84%d8%a8%db%8c%d8%af%d9%87-%d9%85%d8%b1%d8%a7%d8%af-%d8%a7%d8%b3%d8%aa/
https://7sobh.com/content/%db%8c%d9%88%d8%b1%d9%88-%db%b2%db%b0%db%b2%db%b0-%db%8c%d9%88%d8%b1%d9%88%db%8c-%d9%86%d8%b7%d9%84%d8%a8%db%8c%d8%af%d9%87-%d9%85%d8%b1%d8%a7%d8%af-%d8%a7%d8%b3%d8%aa/
روزنامه هفت صبح
یورو ۲۰۲۰| «یورو»ی نطلبیده مراد است!
روزنامه هفت صبح، حمید رستمی | یک: گفت:«همیشه هراسم این بود که بیدار شوم و بگویند،وقتی تو خواب بودی بهار آمد و رفت!» و حالا وقتی خشایار از جام ملتهای اروپا
هفت صبح | تکنگاری| بسوزد پدر عاشقیت...!
https://7sobh.com/content/%d8%aa%da%a9%e2%80%8c%d9%86%da%af%d8%a7%d8%b1%db%8c-%d8%a8%d8%b3%d9%88%d8%b2%d8%af-%d9%be%d8%af%d8%b1-%d8%b9%d8%a7%d8%b4%d9%82%db%8c%d8%aa/
https://7sobh.com/content/%d8%aa%da%a9%e2%80%8c%d9%86%da%af%d8%a7%d8%b1%db%8c-%d8%a8%d8%b3%d9%88%d8%b2%d8%af-%d9%be%d8%af%d8%b1-%d8%b9%d8%a7%d8%b4%d9%82%db%8c%d8%aa/
روزنامه هفت صبح
تکنگاری| بسوزد پدر عاشقیت...!
روزنامه هفت صبح، حمید رستمی | یک: در فیلم «سینما پارادیزو» اثر جاودانه جوزپه تورناتوره سانسور و عشق به سینما موج میزند و آنگاه که بعد از سوختن سینما و
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۳۱ خرداد ماه سال ۱۴۰۳
بالاخره که می گیرمت!
✍#حمید_رستمی
بخش اول
۱- نل دختری در مزرعه نبود، مثل حنا!فلرتیشیایِ خوشگلِ بی گالیور هم نبود! دختر باغهای غمگین که تمام تابستان را به دنبال بوی مادر گشت و گشت و گشت تا به پارادایز برسد! چندین سال نوری طول کشید تا بچه های نسل حسرت و آرزو یاد بگیرند که پارادایز جایی ست در نقشه عهد عتیق همان که مادر به دیوارِ تَرَک خورده چسبانده بود تا برای همیشه یادگاری باشد از آغوش خالی اش.
حالا همین کُنج بی قابلیت ، یک دنیا مداد رنگی ست. یک جعبه موسیقی ابدی، یک صندوق پر از تیله های رنگارنگ و یک تابستان خالی از سکنه بهانهای بود که کل فصل طاقت فرسا را شهر به شهر، کوچه به کوچه و خانه به خانه شاهد تعقیب و گریزهای تمام نشدنی نل و پدربزرگش آقای ترنت با بدمنهای داستان یعنی کیلپ و وکیل مارموزش براس و دارودسته نچسب اش که از لندن تا سرزمین موهومی به اسم پارادایز دنبال این پیرمرد و دخترک افتادهاند تا پولشان را زنده کنند. این حجم از سماجت در دنبال کردن و طراحی نقشههای پیچیده برای آن روزگار به شدت دیدنی بود هرچند که تاثیر متن آن که بر اساس رمان مغازه عتیقه فروش یا فروشگاه قدیمی شگفت انگیز نوشته چارلز دیکنز بود در این جذابیت نقش نخست را داشت و البته ساختار جذاب انیمیشن و موسیقی شنیدنی اش هم بر این جذابیت میافزود. آن روزها #چارلز_دیکنز نویسنده محبوب نوجوانان و جوانان بود که آثاری چون الیور توئیست، آرزوهای بزرگ و دیوید کاپرفیلدش در شکلهای مختلف از انیمیشن گرفته تا سریال مهمان خانههایشان میشد.
۲- یکی ابدی - ازلیترین نمونههای مثال زدنی، تعقیب و گریز تمام نشدنی #تام_و_جری بود که بعدها حتی به ادبیات شفاهی و مکتوب هم راه یافت و در خیلی از موارد برای رساندن هدف گوینده به آن ارجاع داده میشد که داستان گربهای به نام تام و موشی به نام جری را روایت میکرد که ما بین سالهای ۱۹۴۰ تا ۱۹۵۸ در ۱۱۴ قسمت ساخته شد و کل دنیا را با جذابیت خود فتح کرد تا حدی که هنوز هم بعد از گذشت ۶۰- ۷۰ سال دیدنش خالی از لطف نیست . دو شخصیتی که همواره با هم سر ناسازگاری دارند و فقط در لحظاتی متحد میشوند که دشمن مشترکی آسایش و آرامششان را تهدید کند و البته در بیشتر اوقات هوش و اقبال جری بر سخت کوشی و مداومت و خستگی ناپذیری تام پیروز میشود. در دهه ۷۰ میلادی سری جدید این انیمیشن ساخته شد با این تفاوت که این بار این دو با هم رفیق شده و دیگر خبری از آن تعقیب و گریزهای تمام نشدنی و خشونت زیاد بخشهای نخست نیست. همین امر باعث شد که کیفیت آثار به گرد پای بخشهای اول نرسد .
۳- یکی دیگر از انیمیشنهای خاطره انگیز تعقیب و گریز "خرگوش بلا و گرگ ناقلا" با نام اصلی "خب فقط وایسا!" که یک مجموعه کارتونی مشهور روسی بود و ساخت آن از اوایل دهه ۷۰ میلادی تا ۲۰۰۶ ادامه یافت و دیالوگهای کمی در این کارتون وجود داشت که معروفترینشان دیالوگ "بالاخره میگیرمت که!" تبدیل به نماد کارتون شده بود و معمولاً وقتی که آقا گرگه تمام نقشههایش نقش بر آب شده و خرگوش از چنگش میگریخت به زبانش میآمد که البته روایت معتبری هم در مورد رقابت این محصول روسی با کارتون تام و جری بود که انگار در دوران جنگ سرد رقابت را حتی به دنیای انیمیشن هم کشانده بود . یک خرگوش ناز و زیبا که از هوش بسیاری برخوردار بوده و برای جنگ بقا هم که شده تمام تلاشش را برای فرار از چنگ آقا گرگه شیک با آن پیپ خوشگلش به کار میبندد.
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
بالاخره که می گیرمت!
✍#حمید_رستمی
بخش اول
۱- نل دختری در مزرعه نبود، مثل حنا!فلرتیشیایِ خوشگلِ بی گالیور هم نبود! دختر باغهای غمگین که تمام تابستان را به دنبال بوی مادر گشت و گشت و گشت تا به پارادایز برسد! چندین سال نوری طول کشید تا بچه های نسل حسرت و آرزو یاد بگیرند که پارادایز جایی ست در نقشه عهد عتیق همان که مادر به دیوارِ تَرَک خورده چسبانده بود تا برای همیشه یادگاری باشد از آغوش خالی اش.
حالا همین کُنج بی قابلیت ، یک دنیا مداد رنگی ست. یک جعبه موسیقی ابدی، یک صندوق پر از تیله های رنگارنگ و یک تابستان خالی از سکنه بهانهای بود که کل فصل طاقت فرسا را شهر به شهر، کوچه به کوچه و خانه به خانه شاهد تعقیب و گریزهای تمام نشدنی نل و پدربزرگش آقای ترنت با بدمنهای داستان یعنی کیلپ و وکیل مارموزش براس و دارودسته نچسب اش که از لندن تا سرزمین موهومی به اسم پارادایز دنبال این پیرمرد و دخترک افتادهاند تا پولشان را زنده کنند. این حجم از سماجت در دنبال کردن و طراحی نقشههای پیچیده برای آن روزگار به شدت دیدنی بود هرچند که تاثیر متن آن که بر اساس رمان مغازه عتیقه فروش یا فروشگاه قدیمی شگفت انگیز نوشته چارلز دیکنز بود در این جذابیت نقش نخست را داشت و البته ساختار جذاب انیمیشن و موسیقی شنیدنی اش هم بر این جذابیت میافزود. آن روزها #چارلز_دیکنز نویسنده محبوب نوجوانان و جوانان بود که آثاری چون الیور توئیست، آرزوهای بزرگ و دیوید کاپرفیلدش در شکلهای مختلف از انیمیشن گرفته تا سریال مهمان خانههایشان میشد.
۲- یکی ابدی - ازلیترین نمونههای مثال زدنی، تعقیب و گریز تمام نشدنی #تام_و_جری بود که بعدها حتی به ادبیات شفاهی و مکتوب هم راه یافت و در خیلی از موارد برای رساندن هدف گوینده به آن ارجاع داده میشد که داستان گربهای به نام تام و موشی به نام جری را روایت میکرد که ما بین سالهای ۱۹۴۰ تا ۱۹۵۸ در ۱۱۴ قسمت ساخته شد و کل دنیا را با جذابیت خود فتح کرد تا حدی که هنوز هم بعد از گذشت ۶۰- ۷۰ سال دیدنش خالی از لطف نیست . دو شخصیتی که همواره با هم سر ناسازگاری دارند و فقط در لحظاتی متحد میشوند که دشمن مشترکی آسایش و آرامششان را تهدید کند و البته در بیشتر اوقات هوش و اقبال جری بر سخت کوشی و مداومت و خستگی ناپذیری تام پیروز میشود. در دهه ۷۰ میلادی سری جدید این انیمیشن ساخته شد با این تفاوت که این بار این دو با هم رفیق شده و دیگر خبری از آن تعقیب و گریزهای تمام نشدنی و خشونت زیاد بخشهای نخست نیست. همین امر باعث شد که کیفیت آثار به گرد پای بخشهای اول نرسد .
۳- یکی دیگر از انیمیشنهای خاطره انگیز تعقیب و گریز "خرگوش بلا و گرگ ناقلا" با نام اصلی "خب فقط وایسا!" که یک مجموعه کارتونی مشهور روسی بود و ساخت آن از اوایل دهه ۷۰ میلادی تا ۲۰۰۶ ادامه یافت و دیالوگهای کمی در این کارتون وجود داشت که معروفترینشان دیالوگ "بالاخره میگیرمت که!" تبدیل به نماد کارتون شده بود و معمولاً وقتی که آقا گرگه تمام نقشههایش نقش بر آب شده و خرگوش از چنگش میگریخت به زبانش میآمد که البته روایت معتبری هم در مورد رقابت این محصول روسی با کارتون تام و جری بود که انگار در دوران جنگ سرد رقابت را حتی به دنیای انیمیشن هم کشانده بود . یک خرگوش ناز و زیبا که از هوش بسیاری برخوردار بوده و برای جنگ بقا هم که شده تمام تلاشش را برای فرار از چنگ آقا گرگه شیک با آن پیپ خوشگلش به کار میبندد.
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۳۱ خرداد ماه سال ۱۴۰۳
اگه می تونی منو بگیر!
#حمید_رستمی
بخش دوم
۴- یکی از تازه ترین تجارب سینمای ایران در ژانر تعقیب و گریز فیلم #تمساح_خونی ساخته جواد عزتی است . یک کمدی اکشن قصه گو و روایتگر که شباهتی به کمدیهای سردستی با قصه های دوخطی و شخصیتهای تکراری ندارد که از پشت هم ردیف کردن لطیفه های شبکه های مجازی و شوخی های جنسی و شلنگ تخته انداختن به جای رقص با ساختاری شلخته در سالهای اخیر پرفروش هم شده اند. عزتی سعی دارد با بهره گیری از همان بازیگران و قصه ای با بن مایه آشنا سطح کمدی فیلمش را لااقل در ساختار و شیوه ارائه و روایت داستان قدری بالاتر ببرد.
فیلم از همان لحظه شروع و تیتراژ و روایت گویی متفاوتش هم سعی در معرفی شخصیتها دارد و هم با وجه معماگونه خلاقانه اش قلابش را برای گیر انداختن مخاطب به کار میگیرد. در ادامه با تکامل خطوط اصلی ،داستان، فضا و شخصیتها شفاف تر معرفی میشوند و با ورود سریع به قصه و موقعیتهای ،پیاپی لحظه ای مخاطب را به حال خود وانمی گذارد تا در ادامه یک کمدی اکشن جذاب شکل بگیرد که با رعایت قواعد ژانر و طراحی ریتمی متوازن هم لحظه به لحظه با موقعیتهای خنده دار صحنه های بامزه خلق میکند و هم با سکانسهای تعقیب و گریز اتومبیل ها در خیابانها و بزرگراههای تهران در ساعات پایانی شب تماشاگر را به هیجان می آورد.
موش و گربه بازی هایی که این بار بین قطب مثبت و منفی و خیر و شر داستان در جریان نیست، بلکه مبارزه بین شر و شرتر است و مخاطب به سادگی با قطب شر ماجرا همذات پنداری میکند! عزتی در چینش درست و بازی گیری مناسب از گروه بازیگرانش موفق عمل می کند و برخی از آن ها یکی دو پله بالاتر از کارنامه بازیگری شان ظاهر میشوند مثلاً عباس جمشیدی فر که سال ها به عنوان بازیگر مکمل نقش های تلویزیونی در پله ای ثابت ایستاده بود. در این فیلم به عنوان زوج بازیگری جواد عزتی چنان درخشان است که انگار تازه کشف شده است. بده بستانهای حسی و کلامی با هومن در کنار بدبیاری های تمام نشدنی و حس عاشقانه ای که نسبت به دختری از طبقه متمول دارد، از پیمان شخصیتی با نمک و در عین حال ترسو ساخته که مهم ترین کار زندگی اش تلاش برای مجاب کردن هومن برای قورت دادن قورباغه اش است. در کنار او جواد عزتی با علم کامل به پتانسیلهای بازیگری اش بدون این که لحظه ای از کنترل خارج شود با فراغ بال بدون کمترین اضافه کاری یا شهوت دیده شدن و تمام عوامل را به خدمت خود گرفتن نقش هومن را مؤثر اجرا می کند. این نقش تفاوتهای اساسی با سایر نقشهای طنزش دارد در حالی که چیزی به نام لودگی و به زور خنده گرفتن از مخاطب جایی در فیلم ندارد و شرایط بغرنج هومن و پیمان در مواجهه با گردن کلفتها و چماق داران فرید است که موقعیت کمیک ایجاد می کند.
در قطب مخالف این مثلث بهزاد_خلج (فرید) قرار دارد که یکی از کشف های بازیگری یکی دو سال اخیر است و سماجت و پشتکارش برای گیر انداختن رقبا و گرفتن پولها هر لحظه او را در موقعیتی جالب قرار میدهد خلج توانسته کاریزمای خاص فرید را همراه با دورویی و ریاکاری اش توأمان به خوبی نشان دهد و تبدیل می شود به آدم بد ماجرا تا در انتهای فیلم مخاطب از ضایع شدن و خراب شدنش نزد صاحب شرکت حسابی لذت ببرد.
ریتم یک دست و نماهای کوتاه و موجز همراه با موسیقی متناسب با حس و حال صحنه ها که با فیلم برداری استاندارد سامان لطفیان همراه شده ضرباهنگ و انسجام بصری خاصی به فیلم بخشیده، به خصوص اجرای تر و تمیز صحنه های تعقیب و گریز و اکشن فیلم را چند رده بالاتر از رقبا قرار داده است. در کنار آن هویت محیطی بدیعی که فیلم از طریق ارائه تصویری نادیده از دنیای مخفی و زیرزمینی شهر همچون باشگاه سیلی خوری و کازینوی خانگی ارائه میدهد و حضور سخت و پردنگ و فنگ در آن که یادآور مناسک حضور تام کروز در مهمانی شبانه چشمان تمام بسته استنلی کوبریک است و به شکل پارودی گونه ای داشتن کتاب قورباغه ات را قورت بده مجوز ورود به آن جمع پررمزوراز و مافیایی در نوع خود بامزه است. این موضوع نشان دهنده کار جدی و با برنامه عزتی برای ورود به دنیای فیلم سازی بوده و این که برای سرگرم کردن سینماروها تمام تلاشش را صرف کرده تا بدون افتادن در دام ابتذال شلختگی و سرهم بندی صحنه ها و دست کم گرفتن مخاطب با فکر روی جزییات، حتی تیتراژ پایانی را هم جذاب از کار درآورد.
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
اگه می تونی منو بگیر!
#حمید_رستمی
بخش دوم
۴- یکی از تازه ترین تجارب سینمای ایران در ژانر تعقیب و گریز فیلم #تمساح_خونی ساخته جواد عزتی است . یک کمدی اکشن قصه گو و روایتگر که شباهتی به کمدیهای سردستی با قصه های دوخطی و شخصیتهای تکراری ندارد که از پشت هم ردیف کردن لطیفه های شبکه های مجازی و شوخی های جنسی و شلنگ تخته انداختن به جای رقص با ساختاری شلخته در سالهای اخیر پرفروش هم شده اند. عزتی سعی دارد با بهره گیری از همان بازیگران و قصه ای با بن مایه آشنا سطح کمدی فیلمش را لااقل در ساختار و شیوه ارائه و روایت داستان قدری بالاتر ببرد.
فیلم از همان لحظه شروع و تیتراژ و روایت گویی متفاوتش هم سعی در معرفی شخصیتها دارد و هم با وجه معماگونه خلاقانه اش قلابش را برای گیر انداختن مخاطب به کار میگیرد. در ادامه با تکامل خطوط اصلی ،داستان، فضا و شخصیتها شفاف تر معرفی میشوند و با ورود سریع به قصه و موقعیتهای ،پیاپی لحظه ای مخاطب را به حال خود وانمی گذارد تا در ادامه یک کمدی اکشن جذاب شکل بگیرد که با رعایت قواعد ژانر و طراحی ریتمی متوازن هم لحظه به لحظه با موقعیتهای خنده دار صحنه های بامزه خلق میکند و هم با سکانسهای تعقیب و گریز اتومبیل ها در خیابانها و بزرگراههای تهران در ساعات پایانی شب تماشاگر را به هیجان می آورد.
موش و گربه بازی هایی که این بار بین قطب مثبت و منفی و خیر و شر داستان در جریان نیست، بلکه مبارزه بین شر و شرتر است و مخاطب به سادگی با قطب شر ماجرا همذات پنداری میکند! عزتی در چینش درست و بازی گیری مناسب از گروه بازیگرانش موفق عمل می کند و برخی از آن ها یکی دو پله بالاتر از کارنامه بازیگری شان ظاهر میشوند مثلاً عباس جمشیدی فر که سال ها به عنوان بازیگر مکمل نقش های تلویزیونی در پله ای ثابت ایستاده بود. در این فیلم به عنوان زوج بازیگری جواد عزتی چنان درخشان است که انگار تازه کشف شده است. بده بستانهای حسی و کلامی با هومن در کنار بدبیاری های تمام نشدنی و حس عاشقانه ای که نسبت به دختری از طبقه متمول دارد، از پیمان شخصیتی با نمک و در عین حال ترسو ساخته که مهم ترین کار زندگی اش تلاش برای مجاب کردن هومن برای قورت دادن قورباغه اش است. در کنار او جواد عزتی با علم کامل به پتانسیلهای بازیگری اش بدون این که لحظه ای از کنترل خارج شود با فراغ بال بدون کمترین اضافه کاری یا شهوت دیده شدن و تمام عوامل را به خدمت خود گرفتن نقش هومن را مؤثر اجرا می کند. این نقش تفاوتهای اساسی با سایر نقشهای طنزش دارد در حالی که چیزی به نام لودگی و به زور خنده گرفتن از مخاطب جایی در فیلم ندارد و شرایط بغرنج هومن و پیمان در مواجهه با گردن کلفتها و چماق داران فرید است که موقعیت کمیک ایجاد می کند.
در قطب مخالف این مثلث بهزاد_خلج (فرید) قرار دارد که یکی از کشف های بازیگری یکی دو سال اخیر است و سماجت و پشتکارش برای گیر انداختن رقبا و گرفتن پولها هر لحظه او را در موقعیتی جالب قرار میدهد خلج توانسته کاریزمای خاص فرید را همراه با دورویی و ریاکاری اش توأمان به خوبی نشان دهد و تبدیل می شود به آدم بد ماجرا تا در انتهای فیلم مخاطب از ضایع شدن و خراب شدنش نزد صاحب شرکت حسابی لذت ببرد.
ریتم یک دست و نماهای کوتاه و موجز همراه با موسیقی متناسب با حس و حال صحنه ها که با فیلم برداری استاندارد سامان لطفیان همراه شده ضرباهنگ و انسجام بصری خاصی به فیلم بخشیده، به خصوص اجرای تر و تمیز صحنه های تعقیب و گریز و اکشن فیلم را چند رده بالاتر از رقبا قرار داده است. در کنار آن هویت محیطی بدیعی که فیلم از طریق ارائه تصویری نادیده از دنیای مخفی و زیرزمینی شهر همچون باشگاه سیلی خوری و کازینوی خانگی ارائه میدهد و حضور سخت و پردنگ و فنگ در آن که یادآور مناسک حضور تام کروز در مهمانی شبانه چشمان تمام بسته استنلی کوبریک است و به شکل پارودی گونه ای داشتن کتاب قورباغه ات را قورت بده مجوز ورود به آن جمع پررمزوراز و مافیایی در نوع خود بامزه است. این موضوع نشان دهنده کار جدی و با برنامه عزتی برای ورود به دنیای فیلم سازی بوده و این که برای سرگرم کردن سینماروها تمام تلاشش را صرف کرده تا بدون افتادن در دام ابتذال شلختگی و سرهم بندی صحنه ها و دست کم گرفتن مخاطب با فکر روی جزییات، حتی تیتراژ پایانی را هم جذاب از کار درآورد.
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
Forwarded from ماهنامهٔ سینمایی فیلم امروز
https://filmemrooz.com/3937/
نقدی جالب بر سریال پربیننده این روزها، در سایت «فیلم امروز»
صفحه اینستاگرام:
Instagram.com/filmemrooz.official
کانال یوتیوب:
Youtube.com/@filmemrooz
در توییتر و فیسبوک نیز همراه شماییم
نقدی جالب بر سریال پربیننده این روزها، در سایت «فیلم امروز»
صفحه اینستاگرام:
Instagram.com/filmemrooz.official
کانال یوتیوب:
Youtube.com/@filmemrooz
در توییتر و فیسبوک نیز همراه شماییم
ماهنامه سینمای فیلم امروز
عشق کافی نیست! - ماهنامه سینمای فیلم امروز
در همین چهار قسمتی که از پخش سریال گذشته مشخص است که آیدا پناهنده و ارسلان امیری نگاهی دقیق، جزئینگر و حتی گاه تابوشکن به مقولهٔ خانواده داشتند...
منبع : سایت مجله #فیلم_امروز
نگاهی به سریال "در انتهای شب" ساخته #آیدا_پناهنده
عشق کافی نیست!
✍ #حمید_رستمی
بخش اول
کنترلگری در رابطه به تمایل افراطی و بیمارگونه شخص برای تسلط و اعمال نظر بر همه بخشهای زندگی و رفتار شریک عاطفی خود اطلاق میشود. این میل به تسلط میتواند در زمینههای مختلفی مثل انتخاب لباس، رفت و آمد، معاشرت ، فعالیت اجتماعی ، شغل و حتی نظرات و عقاید بروز پیدا کند. فردی که در رابطه کنترلگر است به طور دائم سعی میکند شریک عاطفی خود را تحت نظر داشته باشد و این رفتارها به مرور زمان باعث ایجاد حس بیاعتمادی ، ناامیدی و خشم در شریک عاطفی شود و رابطه را به سمت سردی و عشق را به سمت نفرت سوق دهد.
"ماهی" در سریال #در_انتهای_شب برخلاف عشق بیپایان اولیهاش ، در پروسه زندگی زناشویی تبدیل به مغز متفکر خانواده شده و مدیریت اقتصادی، انتخاب محل سکونت و حتی چگونگی رفت و آمد همسرش بهنام به محیط کار را بر عهده گرفته و کار را تا بدانجا گسترش داده که حتی به کرات در مورد باز بودن شیر گاز و پشت در نماندن کلید خانه تذکر دهد و از سوی دیگر نارضایتیهای جنسی انباشته سالیان سبب شده که او برای سرکوب و پرت کردن حواس خود از زنانگی به عنصر مادرانگی پناه ببرد و به گفته بهنام در بسیاری اوقات به گونهای برخورد کند که انگار دو بچه دارد در حالی که بهنام از نظر سنی ۱۰ سال از او بزرگتر بوده و ۴ سال تمام سمت استادی اش را در دانشگاه به عهده داشته و گمان نمی رود که در مسیر اداره زندگی چنان بیمبالاتی داشته باشد که نیاز به یک فرشته نگهبان برای توضیح دادن بدیهیات داشته باشد و همه اینها که به نوعی تحقیر و از دست رفتن اعتماد به نفس را در پی دارد باعث انباشت خشمی عظیم نسبت به مفهوم خانواده و شخص همسر در درون بهنام شده که علی رغم دوست داشتن اش نمیتواند در بحث های کوچک خانوادگی هم این خشم عمیق را پنهان کرده و گاهی چنان از تنوره در میرود که خون جلوی چشمانش را گرفته و پتانسیل خفه کردن و به قتل رساندن طرف مقابل را هم میتوان در آن چشمهای غضب گرفته مشاهده کرد . همه اینها بغضهای فروخورده و شخصیت نادیده گرفته شده مردی است که روزگاری برای خود ارج و قربی داشت اما حالا نه در محیط اداره میتواند جایگاه خود را حفظ کند و به سرعت روند تنزل اداری را طی میکند، نه در خانواده به عنوان شوهری موفق و دلسوز شناخته میشود و نه در هنر به چنان جایگاهی رسیده است که بتواند دست کم به ارضای روحی بپردازد در نتیجه به معنای واقعی کلمه به عنوان یک لوزر یا بازنده تمام عیار مطرح میشود. آنجاست که وقتی همسایهای از سر خیرخواهی یا حتی از روی نقشهای از پیش تعیین شده به او نزدیک میشود و بدون داشتن کمترین نشانههایی از فرهیختگی و دغدغههای فرهنگی هنری و حتی تناسب طبقاتی و اجتماعی، صرفاً به خاطر دست پخت خوب و فراهم کردن محیطی آرام و شخصیت دادن به بهنام و پسرش به سرعت از سوی آنها پذیرفته میشود و تبدیل می شود به نزدیکترین فرد بهنام و پسرش و ذهن بهنام همواره در حال مقایسه حال خوب و شرایط روحی- روانی هر روزش با سالهای گذشته که در ظاهر با آرمانگراییهای خاصی شروع شده اما از آنجایی که جامعه و حاکمیت سیاسی امروز ایران دلخوشی چندانی نسبت به طبقه متوسط شهری ندارد و سبک زندگی آنها تا حدودی برگرفته از سبک زندگی دنیای مدرن می داند که در کنار دغدغههای روزمره نیم نگاهی هم به مسئولیتهای اجتماعی دارند و این نوع دغدغههای فرهنگی- هنری را به مصلحت خود ندانسته و مورد قبول قرار نمیدهد در نتیجه خواسته یا ناخواسته شرایطی سخت از نظر اقتصادی و اداری پیش میآورد که آنها را از متن شهرها به حاشیه تبعید کند و دامنه اثرگذاری شان را محدود و محدودتر کرده و آنها را چنان مشغول روزمرگیهای شخصی بنماید که دیگر فرصت تفکر در حوزههای مختلف را از ایشان سلب کند.
اینجاست که جغرافیای داستان به کمک درام میآید و شهر جدید #پردیس در حومه تهران تبدیل به عاملی مهم در جهت پیشبرد داستان میشود و نگاه دراماتیک به جغرافیا جای نگاه گردشگری به حومه را میگیرد.
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
نگاهی به سریال "در انتهای شب" ساخته #آیدا_پناهنده
عشق کافی نیست!
✍ #حمید_رستمی
بخش اول
کنترلگری در رابطه به تمایل افراطی و بیمارگونه شخص برای تسلط و اعمال نظر بر همه بخشهای زندگی و رفتار شریک عاطفی خود اطلاق میشود. این میل به تسلط میتواند در زمینههای مختلفی مثل انتخاب لباس، رفت و آمد، معاشرت ، فعالیت اجتماعی ، شغل و حتی نظرات و عقاید بروز پیدا کند. فردی که در رابطه کنترلگر است به طور دائم سعی میکند شریک عاطفی خود را تحت نظر داشته باشد و این رفتارها به مرور زمان باعث ایجاد حس بیاعتمادی ، ناامیدی و خشم در شریک عاطفی شود و رابطه را به سمت سردی و عشق را به سمت نفرت سوق دهد.
"ماهی" در سریال #در_انتهای_شب برخلاف عشق بیپایان اولیهاش ، در پروسه زندگی زناشویی تبدیل به مغز متفکر خانواده شده و مدیریت اقتصادی، انتخاب محل سکونت و حتی چگونگی رفت و آمد همسرش بهنام به محیط کار را بر عهده گرفته و کار را تا بدانجا گسترش داده که حتی به کرات در مورد باز بودن شیر گاز و پشت در نماندن کلید خانه تذکر دهد و از سوی دیگر نارضایتیهای جنسی انباشته سالیان سبب شده که او برای سرکوب و پرت کردن حواس خود از زنانگی به عنصر مادرانگی پناه ببرد و به گفته بهنام در بسیاری اوقات به گونهای برخورد کند که انگار دو بچه دارد در حالی که بهنام از نظر سنی ۱۰ سال از او بزرگتر بوده و ۴ سال تمام سمت استادی اش را در دانشگاه به عهده داشته و گمان نمی رود که در مسیر اداره زندگی چنان بیمبالاتی داشته باشد که نیاز به یک فرشته نگهبان برای توضیح دادن بدیهیات داشته باشد و همه اینها که به نوعی تحقیر و از دست رفتن اعتماد به نفس را در پی دارد باعث انباشت خشمی عظیم نسبت به مفهوم خانواده و شخص همسر در درون بهنام شده که علی رغم دوست داشتن اش نمیتواند در بحث های کوچک خانوادگی هم این خشم عمیق را پنهان کرده و گاهی چنان از تنوره در میرود که خون جلوی چشمانش را گرفته و پتانسیل خفه کردن و به قتل رساندن طرف مقابل را هم میتوان در آن چشمهای غضب گرفته مشاهده کرد . همه اینها بغضهای فروخورده و شخصیت نادیده گرفته شده مردی است که روزگاری برای خود ارج و قربی داشت اما حالا نه در محیط اداره میتواند جایگاه خود را حفظ کند و به سرعت روند تنزل اداری را طی میکند، نه در خانواده به عنوان شوهری موفق و دلسوز شناخته میشود و نه در هنر به چنان جایگاهی رسیده است که بتواند دست کم به ارضای روحی بپردازد در نتیجه به معنای واقعی کلمه به عنوان یک لوزر یا بازنده تمام عیار مطرح میشود. آنجاست که وقتی همسایهای از سر خیرخواهی یا حتی از روی نقشهای از پیش تعیین شده به او نزدیک میشود و بدون داشتن کمترین نشانههایی از فرهیختگی و دغدغههای فرهنگی هنری و حتی تناسب طبقاتی و اجتماعی، صرفاً به خاطر دست پخت خوب و فراهم کردن محیطی آرام و شخصیت دادن به بهنام و پسرش به سرعت از سوی آنها پذیرفته میشود و تبدیل می شود به نزدیکترین فرد بهنام و پسرش و ذهن بهنام همواره در حال مقایسه حال خوب و شرایط روحی- روانی هر روزش با سالهای گذشته که در ظاهر با آرمانگراییهای خاصی شروع شده اما از آنجایی که جامعه و حاکمیت سیاسی امروز ایران دلخوشی چندانی نسبت به طبقه متوسط شهری ندارد و سبک زندگی آنها تا حدودی برگرفته از سبک زندگی دنیای مدرن می داند که در کنار دغدغههای روزمره نیم نگاهی هم به مسئولیتهای اجتماعی دارند و این نوع دغدغههای فرهنگی- هنری را به مصلحت خود ندانسته و مورد قبول قرار نمیدهد در نتیجه خواسته یا ناخواسته شرایطی سخت از نظر اقتصادی و اداری پیش میآورد که آنها را از متن شهرها به حاشیه تبعید کند و دامنه اثرگذاری شان را محدود و محدودتر کرده و آنها را چنان مشغول روزمرگیهای شخصی بنماید که دیگر فرصت تفکر در حوزههای مختلف را از ایشان سلب کند.
اینجاست که جغرافیای داستان به کمک درام میآید و شهر جدید #پردیس در حومه تهران تبدیل به عاملی مهم در جهت پیشبرد داستان میشود و نگاه دراماتیک به جغرافیا جای نگاه گردشگری به حومه را میگیرد.
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
نگاهی به سریال #در_انتهای_شب ساخته #آیدا_پناهنده
#حمید_رستمی
بخش دوم
در همین چهار قسمتی که از پخش سریال گذشته مشخص است که آیدا پناهنده و #ارسلان_امیری به عنوان نویسندگان سریال نگاهی دقیق، جزئی نگرانه و حتی گاه تابوشکنانه به مقوله خانواده داشتند و همان جمله "۹۰ درصد خانمها این مشکل را دارند!" که بر زبان بهنام در مورد نارضایتیهای جنسی ماهی جاری میشود یکی از اصلیترین دلایل بالا بودن آمار طلاق در جامعه امروزی که زنان به حقوق اولیه خود از زندگی واقف شدهاند قلمداد میشود و حتی گسترش روزافزون اعتیاد در مردان هم به نوعی با همان نارضایتی ارتباط مستقیم دارد و راهکاری موقت برای مقابله با آن مشکل است که در درازمدت بر ضد خود عمل می کند که هیچ وقت در آثار نمایشی ایرانی مطرح نشده و جزو اسرار مگو محسوب میشود و حتی طعنه محضردار به به نسل حاضر که نه ازدواجشان طبیعی ست و نه طلاقشان نمی تواند چندان محلی از اعراب داشته باشد نشان از عدم شناخت محضردار از طبقه متوسط است که عاشقانه ازدواج می کنند و بعد از رسیدن به بن بست در رابطه نمی خواهند به هر شکل ممکن آن را تا پایان عمر حفظ کنند و زندگی را بر هر دو طرف تلخ کنند بلکه بدون دعوا و جنجال و آژان کشی تصمیم به طلاق می گیرند و چنان محترمانه به سرنوشت هم می نگرند که حتی جمله خرافی زن همیشه سوگوار در گل فروشی خطاب به بهنام در مورد زوج یا فرد بودن تعداد شاخه های گل در آینده طرف مقابل برایش جدی می آید که ترجیح میدهد یک شاخه گل بیشتر بگیرد و ریسک تباهی زندگی مادر فرزندش را به جان نخرد.
در کنار آن وجود کودکی بیش فعال در خانواده که هر روز یک عدد قرص ریتالین میخورد و با این همه باز برای کنترل رفتارهایش دو سه نفری لازم است در خستگی مفرط زوجین و کلافگی و کم آوردنشان تاثیر مستقیم دارد. هرچند که همین تامین روزانه این قرص حتی با وجود داشتن نسخه پزشکی در شهری مثل تهران از کارهای سخت و پیچیده یی ست که روح و روان خانواده و استرس نایابیاش یکی از مهمترین مسائل این سری از خانوادههاست که البته آینده کودک را هم به شدت غیر قابل پیشبینی میکند.
بازی پارسا پیروزفر چنان محکم و تکان دهنده است که در بیشتر سکانسها به راحتی میتواند حقانیت خود را به مخاطب دیکته کند در حالی که ماهی هم در جایگاه یک "تلف شده" که هنوز عشق بهنام در سر دارد و ترجیح میدهد به جای خاطره سازی، خاطره بازی کند فقط میتواند اشک بریزد، سیگار بکشد، سکوت کند و گاه وقتی هم کنایهای بزند. هرچند که او هم بعد از ۱۰ سال سر کردن با استادی خوشتیپ ولی شکننده از لحاظ احساس و اقتصاد حالا بنای تغییر در زندگی دارد و در گام اول استایل خود را عوض کرده و در گام دوم به همکلاسی پولداری که سالها دنبالش بوده اجازه نزدیکی میدهد و انگار با چشم پوشی از بسیاری از آرمانهای فرهنگی - هنری اش به این نکته میرسد که نیاز مالی هر استعدادی را میتواند در نطفه خفه کند. یکی از نقاط قوت سریال بازی بازیگران نقشهای فرعی و چگونگی شخصیت پردازی آنهاست که آکنده از جزئیات است و فراموش نشدنی! دو برادری که یکی در کار ثبت ازدواج است و دیگری در کار ثبت طلاق با بازی جذاب #سیامک_صفری و در کنارشان #ناهید_مسلمی که به عنوان خواهرشان نقش منشی دارد و در اصل پیر فرزانهای است که آدمها را میتواند از روی چهره روانشناسی کند و در یک سکانس جذاب در مورد عشق و ازدواج سخن بگوید و معتقد باشد که آدمهای عاشق نباید ازدواج کنند و رهرو آن مرد بزرگ باشد که میگفت ازدواج گورستان عشق است.
و یکی از شاهکارهای سریال سکانس حضور بهنام و دارا در آسایشگاه سالمندان و حضور رشک برانگیز #احترام_برومند در نقش مادری آلزایمر گرفته و صحنه رقص سه نفره که از لحاظ حسی نفس بیننده را بند می آورد.
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
#حمید_رستمی
بخش دوم
در همین چهار قسمتی که از پخش سریال گذشته مشخص است که آیدا پناهنده و #ارسلان_امیری به عنوان نویسندگان سریال نگاهی دقیق، جزئی نگرانه و حتی گاه تابوشکنانه به مقوله خانواده داشتند و همان جمله "۹۰ درصد خانمها این مشکل را دارند!" که بر زبان بهنام در مورد نارضایتیهای جنسی ماهی جاری میشود یکی از اصلیترین دلایل بالا بودن آمار طلاق در جامعه امروزی که زنان به حقوق اولیه خود از زندگی واقف شدهاند قلمداد میشود و حتی گسترش روزافزون اعتیاد در مردان هم به نوعی با همان نارضایتی ارتباط مستقیم دارد و راهکاری موقت برای مقابله با آن مشکل است که در درازمدت بر ضد خود عمل می کند که هیچ وقت در آثار نمایشی ایرانی مطرح نشده و جزو اسرار مگو محسوب میشود و حتی طعنه محضردار به به نسل حاضر که نه ازدواجشان طبیعی ست و نه طلاقشان نمی تواند چندان محلی از اعراب داشته باشد نشان از عدم شناخت محضردار از طبقه متوسط است که عاشقانه ازدواج می کنند و بعد از رسیدن به بن بست در رابطه نمی خواهند به هر شکل ممکن آن را تا پایان عمر حفظ کنند و زندگی را بر هر دو طرف تلخ کنند بلکه بدون دعوا و جنجال و آژان کشی تصمیم به طلاق می گیرند و چنان محترمانه به سرنوشت هم می نگرند که حتی جمله خرافی زن همیشه سوگوار در گل فروشی خطاب به بهنام در مورد زوج یا فرد بودن تعداد شاخه های گل در آینده طرف مقابل برایش جدی می آید که ترجیح میدهد یک شاخه گل بیشتر بگیرد و ریسک تباهی زندگی مادر فرزندش را به جان نخرد.
در کنار آن وجود کودکی بیش فعال در خانواده که هر روز یک عدد قرص ریتالین میخورد و با این همه باز برای کنترل رفتارهایش دو سه نفری لازم است در خستگی مفرط زوجین و کلافگی و کم آوردنشان تاثیر مستقیم دارد. هرچند که همین تامین روزانه این قرص حتی با وجود داشتن نسخه پزشکی در شهری مثل تهران از کارهای سخت و پیچیده یی ست که روح و روان خانواده و استرس نایابیاش یکی از مهمترین مسائل این سری از خانوادههاست که البته آینده کودک را هم به شدت غیر قابل پیشبینی میکند.
بازی پارسا پیروزفر چنان محکم و تکان دهنده است که در بیشتر سکانسها به راحتی میتواند حقانیت خود را به مخاطب دیکته کند در حالی که ماهی هم در جایگاه یک "تلف شده" که هنوز عشق بهنام در سر دارد و ترجیح میدهد به جای خاطره سازی، خاطره بازی کند فقط میتواند اشک بریزد، سیگار بکشد، سکوت کند و گاه وقتی هم کنایهای بزند. هرچند که او هم بعد از ۱۰ سال سر کردن با استادی خوشتیپ ولی شکننده از لحاظ احساس و اقتصاد حالا بنای تغییر در زندگی دارد و در گام اول استایل خود را عوض کرده و در گام دوم به همکلاسی پولداری که سالها دنبالش بوده اجازه نزدیکی میدهد و انگار با چشم پوشی از بسیاری از آرمانهای فرهنگی - هنری اش به این نکته میرسد که نیاز مالی هر استعدادی را میتواند در نطفه خفه کند. یکی از نقاط قوت سریال بازی بازیگران نقشهای فرعی و چگونگی شخصیت پردازی آنهاست که آکنده از جزئیات است و فراموش نشدنی! دو برادری که یکی در کار ثبت ازدواج است و دیگری در کار ثبت طلاق با بازی جذاب #سیامک_صفری و در کنارشان #ناهید_مسلمی که به عنوان خواهرشان نقش منشی دارد و در اصل پیر فرزانهای است که آدمها را میتواند از روی چهره روانشناسی کند و در یک سکانس جذاب در مورد عشق و ازدواج سخن بگوید و معتقد باشد که آدمهای عاشق نباید ازدواج کنند و رهرو آن مرد بزرگ باشد که میگفت ازدواج گورستان عشق است.
و یکی از شاهکارهای سریال سکانس حضور بهنام و دارا در آسایشگاه سالمندان و حضور رشک برانگیز #احترام_برومند در نقش مادری آلزایمر گرفته و صحنه رقص سه نفره که از لحاظ حسی نفس بیننده را بند می آورد.
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
🌀مروری کوتاه بر بهار ۹۲
و چگونگی ظهور یک پدیده !
وقایع نگاری یک انتخاب از پیش اعلام نشده!
✍حمید رستمی
#بخش_اول
_
۱- اواخر اسفند است. دستفروشها تمام پیاده روها را به تسخیر خود در آورده اند و تمام اجناس خاکی و زیر خاکی اشان را از انبارها بیرون کشیده و گنجشک را رنگ کرده و جای قناری به خلق ا... قالب می کنند .با ماشین "بهزاد" و "دلشاد" در یک کوچه تنگ روبرو می شوی . ترمز می زنند. سلام و علیک و دلشاد بی مقدمه می گوید: « آقای #خاتمی میاد!» جوری جمله را تمام می کند که رسما قند توی دلت آب شود. می روی و در صفحه اجتماعی ات می نویسی که: " بوی خاتمی میاد!" دوستان در موافقت و مخالفت قضیه داد سخن سر می دهند و یکی از دوستان نزدیک هم شدیداً اعتراض می کند: « اینا حرفای کسایی هست که از قدرت دور مانده اند و دلشان برای صندلی اشان تنگ شده!»
۲- ماه اول بهار تقریباً تمام شده و امیدها به آمدن خاتمی رسیده است به صفر. اما اقبال عمومی فوق تصور به #هاشمی نشان دهنده یک انتخابات یک طرفه است. «بازگشت به هاشمی» یک تیتر قابل اطمینان برای فردای روز انتخابات است. از آن سو #احمدی_نژاد اسب اش را زین کرده که مانع انتقال قدرت شود و در محافل از الگوی پوتین – مدودف سخن می راند و برای روح پدر جناب پوتین طلب آمرزش می کند.
۳- اتفاق غیرقابل پیش بینی رخ می دهد و شورای نگهبان لیست نامزدها بدون حضور هاشمی می بندد. خیلی ها هنوز امیدوار به حکم حکومتی و تکرار تجربه #مهرعلیزاده و #معین هستند. سکوت سردی جایگزین فضای پرنشاط بهاری می شود. دیدن صفحات اول روزنامه ها با چهرۀ هشت نامزد تأیید شده در غیاب #مشایی و هاشمی چندان به مذاق چند نفری که در پیاده رو کنار دکه روزنامه فروشی ایستاده اند و تیتر روزنامه ها را رویت می کنند خوش نمی آید.
۴- هوا بس ناجوانمردانه سرد است . دو هفته مانده به انتخابات هیچ شور و شوقی از ناحیه ملت مشاهده نمی شود. فقط فردای پخش مصاحبه #حسن_روحانی با شبکه دوم یک نفر در اداره دنبال دانلود کردن اش از اینترنت است. آیا جرقۀ محبوبیت روحانی زده می شود؟ در افواه عمومی رفته رفته این نکته جا می افتد که روحانی یک هاشمی جوان تر است!
۵- تمام نظرسنجی های منتشر شده از سوی سایتهای نزدیک به مراکز قدرت موفقیت #قالیباف را پیش بینی می کنند. وضع #جلیلی هم بد نیست. با گذشت یکهفته از شروع رسمی تبلیغات همه شهرها پر است از عکسها و بنرهای رنگارنگ این دو. در دو استان #آذربایجانشرقی و #اردبیل هنوز عکسی از عارف و روحانی دو نامزد نزدیک به تحول خواهان بر دیوارها نرفته است و امید تقریباً نزدیک به صفر است.
۶- مناظره تلویزیون هم تبدیل می شود به "مسابقه هفته" مرحوم #منوچهر_نوذری و « از کی بپرسم؟» . عارف و روحانی اعتراض می کنند و عارف سکوت پیشه می کند. همه خواهان ائتلاف این دو هستند. هاشمی تقریباً بصورت تمام قد به حمایت از روحانی برخاسته و خاتمی هنوز در دو راهی عارف – روحانی قراردارد. شور و شوق مورد انتظار انتخابات ایجاد نشده. روحانی به تبریز آمده و در ورزشگاه شش هزار نفری شهید شریفی در جمع هوادارانش حضور یافته . جمعیت به زحمت تعدادشان به پنج هزار نفر می رسد. "حاج اروج" در ردیف سوم در کف زمین همراه مردم عادی ایستاده است و شعار حمایت از روحانی سر می دهد.
۷- مناظره آخر کار خود را می کند. قالیباف تمام رشته هایش پنبه می شود. #ولایتی ، #جلیلی و سیاست خارجی اش را به گوشۀ رینگ می برد متعاقب آن خاتمی هم عارف را وادار به انصراف می کند تا حمایتش از روحانی را علنی کند. یواش یواش جوانه های امید شکوفه می دهند . کلید روحانی که اوایل مایه تمسخر و انبساط خاطر بود تبدیل به یک نماد می شود . هنوز انتخابات به سطح شهر نیامده. پشت شیشه مغازه ها که در دوره های قبلی پر از عکس می شد الان کاملاً خلوت است. طی یک آمارگیری سرپایی متوجه می شوی که فقط ده درصد مغازه ها عکس نامزد مورد حمایتشان را پشت شیشه زده اند و جالب اینکه اکثريت قریب به اتفاق آن ده درصد هم عکس روحانی را زده اند. وضعیت خطرناکی است وقتی که مردم مواضعشان را اعلام نمی کنند هر اتفاقی محتمل است.
#ادامه_دارد
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
و چگونگی ظهور یک پدیده !
وقایع نگاری یک انتخاب از پیش اعلام نشده!
✍حمید رستمی
#بخش_اول
_
۱- اواخر اسفند است. دستفروشها تمام پیاده روها را به تسخیر خود در آورده اند و تمام اجناس خاکی و زیر خاکی اشان را از انبارها بیرون کشیده و گنجشک را رنگ کرده و جای قناری به خلق ا... قالب می کنند .با ماشین "بهزاد" و "دلشاد" در یک کوچه تنگ روبرو می شوی . ترمز می زنند. سلام و علیک و دلشاد بی مقدمه می گوید: « آقای #خاتمی میاد!» جوری جمله را تمام می کند که رسما قند توی دلت آب شود. می روی و در صفحه اجتماعی ات می نویسی که: " بوی خاتمی میاد!" دوستان در موافقت و مخالفت قضیه داد سخن سر می دهند و یکی از دوستان نزدیک هم شدیداً اعتراض می کند: « اینا حرفای کسایی هست که از قدرت دور مانده اند و دلشان برای صندلی اشان تنگ شده!»
۲- ماه اول بهار تقریباً تمام شده و امیدها به آمدن خاتمی رسیده است به صفر. اما اقبال عمومی فوق تصور به #هاشمی نشان دهنده یک انتخابات یک طرفه است. «بازگشت به هاشمی» یک تیتر قابل اطمینان برای فردای روز انتخابات است. از آن سو #احمدی_نژاد اسب اش را زین کرده که مانع انتقال قدرت شود و در محافل از الگوی پوتین – مدودف سخن می راند و برای روح پدر جناب پوتین طلب آمرزش می کند.
۳- اتفاق غیرقابل پیش بینی رخ می دهد و شورای نگهبان لیست نامزدها بدون حضور هاشمی می بندد. خیلی ها هنوز امیدوار به حکم حکومتی و تکرار تجربه #مهرعلیزاده و #معین هستند. سکوت سردی جایگزین فضای پرنشاط بهاری می شود. دیدن صفحات اول روزنامه ها با چهرۀ هشت نامزد تأیید شده در غیاب #مشایی و هاشمی چندان به مذاق چند نفری که در پیاده رو کنار دکه روزنامه فروشی ایستاده اند و تیتر روزنامه ها را رویت می کنند خوش نمی آید.
۴- هوا بس ناجوانمردانه سرد است . دو هفته مانده به انتخابات هیچ شور و شوقی از ناحیه ملت مشاهده نمی شود. فقط فردای پخش مصاحبه #حسن_روحانی با شبکه دوم یک نفر در اداره دنبال دانلود کردن اش از اینترنت است. آیا جرقۀ محبوبیت روحانی زده می شود؟ در افواه عمومی رفته رفته این نکته جا می افتد که روحانی یک هاشمی جوان تر است!
۵- تمام نظرسنجی های منتشر شده از سوی سایتهای نزدیک به مراکز قدرت موفقیت #قالیباف را پیش بینی می کنند. وضع #جلیلی هم بد نیست. با گذشت یکهفته از شروع رسمی تبلیغات همه شهرها پر است از عکسها و بنرهای رنگارنگ این دو. در دو استان #آذربایجانشرقی و #اردبیل هنوز عکسی از عارف و روحانی دو نامزد نزدیک به تحول خواهان بر دیوارها نرفته است و امید تقریباً نزدیک به صفر است.
۶- مناظره تلویزیون هم تبدیل می شود به "مسابقه هفته" مرحوم #منوچهر_نوذری و « از کی بپرسم؟» . عارف و روحانی اعتراض می کنند و عارف سکوت پیشه می کند. همه خواهان ائتلاف این دو هستند. هاشمی تقریباً بصورت تمام قد به حمایت از روحانی برخاسته و خاتمی هنوز در دو راهی عارف – روحانی قراردارد. شور و شوق مورد انتظار انتخابات ایجاد نشده. روحانی به تبریز آمده و در ورزشگاه شش هزار نفری شهید شریفی در جمع هوادارانش حضور یافته . جمعیت به زحمت تعدادشان به پنج هزار نفر می رسد. "حاج اروج" در ردیف سوم در کف زمین همراه مردم عادی ایستاده است و شعار حمایت از روحانی سر می دهد.
۷- مناظره آخر کار خود را می کند. قالیباف تمام رشته هایش پنبه می شود. #ولایتی ، #جلیلی و سیاست خارجی اش را به گوشۀ رینگ می برد متعاقب آن خاتمی هم عارف را وادار به انصراف می کند تا حمایتش از روحانی را علنی کند. یواش یواش جوانه های امید شکوفه می دهند . کلید روحانی که اوایل مایه تمسخر و انبساط خاطر بود تبدیل به یک نماد می شود . هنوز انتخابات به سطح شهر نیامده. پشت شیشه مغازه ها که در دوره های قبلی پر از عکس می شد الان کاملاً خلوت است. طی یک آمارگیری سرپایی متوجه می شوی که فقط ده درصد مغازه ها عکس نامزد مورد حمایتشان را پشت شیشه زده اند و جالب اینکه اکثريت قریب به اتفاق آن ده درصد هم عکس روحانی را زده اند. وضعیت خطرناکی است وقتی که مردم مواضعشان را اعلام نمی کنند هر اتفاقی محتمل است.
#ادامه_دارد
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
🌀مروری کوتاه بر بهار۹۲
و چگونگی ظهور یک پدیده !
وقایع نگاری یک انتخاب از پیش اعلام نشده!
✍️حميد رستمى
_
بخش دوم:
۸- روز انتخابات مثل همیشه یک جمعه به یاد ماندنی ست. موقع رأی دادن هی به این برگه و آن برگه ى رأى سرک می کشی . هر کدام از کاندیداها در آن لحظه یکی دو تا رأی دارند. با این حساب چیز خاصی دستگیرت نمی شود. به "بهزاد شماره دو "زنگ می زنی تا با هم سری به سایر حوزه ها بزنید. از هر کسی سوال می کنی خبرهای امیدوارکننده یی می دهد. یک دوست را می بینی بی مقدمه با اغراق تمام می گوید: « شما چقدر قوی هستید!» هنوز آنقدر باورش تقویت نشده که بگوید: « ما».
۹- شب را تا صبح بیدار هستی . یعنی همه بیدارند. یاشار، اصغر، عباس، محبوب، پرویز، ابراهیم و البته یک گوشی تازه خریداری شده و اهدایی به خاطر روز تولدت. آرای روستاهای دور افتاده مغان را که اصغر برایت می خواند شاخ در می آوری. یعنی امکان دارد؟ در روستایی از 1200 رأی مأخوذه صددرصد آرا مال روحانی ،از فلان روستای دورافتاده نود درصد مال روحانی و تا خود صبح این حرف ها ادامه دارد و تلویزیون هنوز سکوت اختیار کرده است.
۱۰- آرایی که چهارسال قبل در سه ساعت شمرده شد تکلیفش این بار بعد از بیست و چهار ساعت هنوز بصورت قطعی مشخص نشده است ! آرا لب مرزی است و هر لحظه کشیده شدنش به دور دوم محتمل می نماید . هر چند که با این اوضاع دور دوم هم احتمال موفقیت روحانی خیلی بیشتر است. اواخر روز نتیجه قطعی اعلام می شود و مردم به خیابانها می ریزند. در لحظاتِ نایابیِ عکسِ پرزیدنتِ جدید، عکسهایی که روز آخر رفته یی ستاد و از بهزاد شماره يك گرفته یی خیلی به درد می خورد. حتی همان عکسی که بهزاد از زیر شیشه میز رئیس ستاد درآورد و به تو داد را می دهی به یک دختربچۀ شش ساله که حوالی ایستگاه #سرعین از تو عکس می خواهد. همه شاد و سرحال و نغمه زنان، بوق ماشین اشان را به صدا در می آورند و رنگ شادی می گیرند.
۱۱- انتخابات ۱۴۰۳ شدت شبیه انتخابات ۱۳۹۲ است با همان پیچیدگی، با همان قالیباف و جلیلی ، با همان سکوت مردم و عدم مشارکت، آن سال به خاطر اتفاقات بعد از انتخابات سال ۸۸ بود و امسال بعد از اتفاقات ۱۴۰۱ ، همان اندازه غیر قابل پیشبینی و همان اندازه نزدیک! شاید تاریخ دوباره تکرار شود، خدا را چه دیدهاید و این بار #پزشکیان یک روحانی باشد کسی که تا یک ماه پیش حتی خودش نمی توانست روی پیروزی اش شرط ببندد.
#پايان
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
و چگونگی ظهور یک پدیده !
وقایع نگاری یک انتخاب از پیش اعلام نشده!
✍️حميد رستمى
_
بخش دوم:
۸- روز انتخابات مثل همیشه یک جمعه به یاد ماندنی ست. موقع رأی دادن هی به این برگه و آن برگه ى رأى سرک می کشی . هر کدام از کاندیداها در آن لحظه یکی دو تا رأی دارند. با این حساب چیز خاصی دستگیرت نمی شود. به "بهزاد شماره دو "زنگ می زنی تا با هم سری به سایر حوزه ها بزنید. از هر کسی سوال می کنی خبرهای امیدوارکننده یی می دهد. یک دوست را می بینی بی مقدمه با اغراق تمام می گوید: « شما چقدر قوی هستید!» هنوز آنقدر باورش تقویت نشده که بگوید: « ما».
۹- شب را تا صبح بیدار هستی . یعنی همه بیدارند. یاشار، اصغر، عباس، محبوب، پرویز، ابراهیم و البته یک گوشی تازه خریداری شده و اهدایی به خاطر روز تولدت. آرای روستاهای دور افتاده مغان را که اصغر برایت می خواند شاخ در می آوری. یعنی امکان دارد؟ در روستایی از 1200 رأی مأخوذه صددرصد آرا مال روحانی ،از فلان روستای دورافتاده نود درصد مال روحانی و تا خود صبح این حرف ها ادامه دارد و تلویزیون هنوز سکوت اختیار کرده است.
۱۰- آرایی که چهارسال قبل در سه ساعت شمرده شد تکلیفش این بار بعد از بیست و چهار ساعت هنوز بصورت قطعی مشخص نشده است ! آرا لب مرزی است و هر لحظه کشیده شدنش به دور دوم محتمل می نماید . هر چند که با این اوضاع دور دوم هم احتمال موفقیت روحانی خیلی بیشتر است. اواخر روز نتیجه قطعی اعلام می شود و مردم به خیابانها می ریزند. در لحظاتِ نایابیِ عکسِ پرزیدنتِ جدید، عکسهایی که روز آخر رفته یی ستاد و از بهزاد شماره يك گرفته یی خیلی به درد می خورد. حتی همان عکسی که بهزاد از زیر شیشه میز رئیس ستاد درآورد و به تو داد را می دهی به یک دختربچۀ شش ساله که حوالی ایستگاه #سرعین از تو عکس می خواهد. همه شاد و سرحال و نغمه زنان، بوق ماشین اشان را به صدا در می آورند و رنگ شادی می گیرند.
۱۱- انتخابات ۱۴۰۳ شدت شبیه انتخابات ۱۳۹۲ است با همان پیچیدگی، با همان قالیباف و جلیلی ، با همان سکوت مردم و عدم مشارکت، آن سال به خاطر اتفاقات بعد از انتخابات سال ۸۸ بود و امسال بعد از اتفاقات ۱۴۰۱ ، همان اندازه غیر قابل پیشبینی و همان اندازه نزدیک! شاید تاریخ دوباره تکرار شود، خدا را چه دیدهاید و این بار #پزشکیان یک روحانی باشد کسی که تا یک ماه پیش حتی خودش نمی توانست روی پیروزی اش شرط ببندد.
#پايان
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
آخرین سنگر گریه است!
✍ #حمید_رستمی
روزگار غریبی ست . فقط کافیست تا ذرهای از آن قضاوت های سیاه و سفیدِ مرسوم عدول کنی تا هر دو طرف هر آنچه در سینه دارند بارت کنند و دردمندانه به کنجی خزیده و اشک بریزی به پهنای صورت! یکی سازشکار بخواند و شریک جرم و اینکه دستانت تا مرفق، آلوده به خون جوانان است و دیگری هم که هیچ وقت نیازی به وجودت حس نکرده رسماً بگوید:" باز چه کلکی میخواهید سوار کنید!"
حالا این "من" نوعی میتواند همین من و شما باشد یا افرادی در قد و قواره #سید_محمد_خاتمی ، #بهزاد_نبوی ، #مهدی_کروبی ، #عبدالکریم_سروش و بقیه که رسما تشکیک کنند در موجودیت و انسانیتت! که بگویند اینها شریک دزد و رفیق قافله اند و خیانت امثال #خاتمی خیلی بیشتر از #محمود هاست! یا آنچه او می کند از سر جهالت است و آن چه این میکند از سر نفاق!
حالا تو هر چقدر بگویی که مثلا خاتمی چه دستاوردی از گول زدن من و شما میتواند داشته باشد؟ مگر نه این است که بعد از عمری خدمت حالا ممنوع التصویر ، ممنوع الخبر ، ممنوع الحضور و محدودیتهای بی شمار دیگر شده که فقط منع نفس کشیدن نمی شود در میانشان یافت نمی شود!
مگر نه این است که #انتخابات_مجلس در اسفند ۹۸ و ۱۴۰۲تحریم گردید و نمایندگانی با کمتر از ۱۰ درصد آرا به مجلس راه یافتند تا با اتکاء به آن، بزنند زیر گوش آن سرباز نگون بخت و پُز نماینده شدن بدهند و از سوی دیگر به جای پیدا کردن راه حلی برای برون رفت ملت از فلاکت، جمع شوند و نامه فدایت شوم امضا کنند به فلان رئیس قوه و بگویند که ما ترجیح می دهیم بیایی و سکان هدایت کشتی قوه مجریه را به دست بگیری و مملکت را از این نابسامانی برهانی و به آن هم بسنده نکنند و باز گِرد هم آمده و نامه نوشته و زیرش را امضا کنند و از فلانی و بهمانی بخواهند به نفع آن شخص از کاندیداتوری انصراف دهند!
این وسط هم یکی پیدا می شود و پند میدهد که برادر، سیاست مثل حوزه شعر و ادبیات نیست و باید در آن هوشمندانه قدم برداشت!
و کسی نیست که بگوید ما اگر میخواستیم هوشمندانه رفتار کنیم نمی آمدیم در این وانفسا ریسک کنیم و تنها با یک #سکوت_استراتژیک هم می توانستیم مثل برخیها پُز مخالف خوانی داده و از خون جوانان وطن سخن به میان می آوریم و از سوی دیگر هم به برادران حاضر یراق و آماده برای برگزاری جشن و سرور پیروزی قریب الوقوع گرا بدهیم که دیدید چگونه گردن نهادیم به دوران قَدَر قدرتی تان!؟
حالا نمی گویم که هوشمندانه تر آن بود که به جای چنین رفتارهای خلاف جریان آب، بر روی اسب برنده شرط بندی کنیم و مثل خیل عظیمی از دوستانی که بادسنج سیاسیشان خوب کار میکند و همواره با پیش بینی شرایط جوی متناسب با آن لباس می پوشند ما هم به طریقی خود را به دریای ستادهای پرشمار کاندیدایی که احتمال رای آوری اش بیشتر است وصل می کردیم و به قدر تشنگی هم که شده از آن می چشیدیم و یک حکمی ، ابلاغی چیزی هم برای فلان کمیته بی دردسر بهمان روستا و بخش میگرفتیم و برای فردای انتخابات نقشه می چیدیم و میشدیم #مجاهدین_شنبه !
ما این چنین نکردیم و شدیم خسر الدنیا و الآخره! در حالی که زیر نگاه سنگین هواداران رقیب که برای گرفتن انتقام ثانیه شماری می کنند آستین بالا زدیم و در ناامیدی و یاس شبی سیه به دنبال پایانی گشتیم که بسی امید داشت چون نیک می دانیم که نه #تحریم چاره کار است و خوش فرجام و نه یک دست شدن نیروها در لایه های فوقانی قدرت که این سه سال دیدیم! و بعد هم برای تسکین دل خویش بگوییم : " آنها که چوب لای چرخ می گذاشتند چنان بلایی بر سر #پزشکیان که ۱۰ درصد نفوذ او را در لایههای قدرت ندارد بیاورند که نفهمد از کجا خورده است!؟
وقتی که #محمود_احمدی_نژاد در سال ۸۴ به قدرت رسید مهم ترین دلیل تحریم همین بود و آنها خسته از موش و گربه بازی در پی کورسوی امیدی بعد از ۸ سال جنگ اعصاب و کارشکنی و هر ۹ روز یک بحران بودند و می خواستند مملکت را دو دستی تقدیم ایشان کنند و در عوض آرامش داشته باشند که دیدیم نشد و ۸۰۰ میلیارد دلار پول بی زبان نفت دود شد و رفت هوا! و فرصتی تاریخی که برای رشد و توسعه ایران در آن سالها تحت مدیریت فردی دنیا دیده و تکنوکرات مثل #هاشمی_رفسنجانی همچون آب خوردن از کف رفت تا چهار سال بعد، برای بیرون راندنش از قدرت ، آن همه هزینه بدهیم و باز نتوانیم!
شعارهایی چون "همه مثل هم هستند" و " کلکشان برای مشارکت بالاتر است!"بیشتر از آن که منطقی جلوه کنند به درد بحثهای داخل تاکسی می خورند چرا که همانها که ۴ سال دوم روحانی را غیرقابل دفاع کردند امروز از تحریم سود میبرند و اگر سیاستهای اتخاذی توسط روحانی معیوب بود چرا در دوره اول توانست هم تورم را یک رقمی کند و هم تا آخر سال ۹۶ قیمت دلار ثابت ماند و ارتباطات جهانی کم سابقهای برقرار گردید؟ پس مشکل شخص روحانی نبوده و نیست و اگر مشکلی هم داشته باشد اینها نیستند و راه حل هم!
#برای_ایران
✍ #حمید_رستمی
روزگار غریبی ست . فقط کافیست تا ذرهای از آن قضاوت های سیاه و سفیدِ مرسوم عدول کنی تا هر دو طرف هر آنچه در سینه دارند بارت کنند و دردمندانه به کنجی خزیده و اشک بریزی به پهنای صورت! یکی سازشکار بخواند و شریک جرم و اینکه دستانت تا مرفق، آلوده به خون جوانان است و دیگری هم که هیچ وقت نیازی به وجودت حس نکرده رسماً بگوید:" باز چه کلکی میخواهید سوار کنید!"
حالا این "من" نوعی میتواند همین من و شما باشد یا افرادی در قد و قواره #سید_محمد_خاتمی ، #بهزاد_نبوی ، #مهدی_کروبی ، #عبدالکریم_سروش و بقیه که رسما تشکیک کنند در موجودیت و انسانیتت! که بگویند اینها شریک دزد و رفیق قافله اند و خیانت امثال #خاتمی خیلی بیشتر از #محمود هاست! یا آنچه او می کند از سر جهالت است و آن چه این میکند از سر نفاق!
حالا تو هر چقدر بگویی که مثلا خاتمی چه دستاوردی از گول زدن من و شما میتواند داشته باشد؟ مگر نه این است که بعد از عمری خدمت حالا ممنوع التصویر ، ممنوع الخبر ، ممنوع الحضور و محدودیتهای بی شمار دیگر شده که فقط منع نفس کشیدن نمی شود در میانشان یافت نمی شود!
مگر نه این است که #انتخابات_مجلس در اسفند ۹۸ و ۱۴۰۲تحریم گردید و نمایندگانی با کمتر از ۱۰ درصد آرا به مجلس راه یافتند تا با اتکاء به آن، بزنند زیر گوش آن سرباز نگون بخت و پُز نماینده شدن بدهند و از سوی دیگر به جای پیدا کردن راه حلی برای برون رفت ملت از فلاکت، جمع شوند و نامه فدایت شوم امضا کنند به فلان رئیس قوه و بگویند که ما ترجیح می دهیم بیایی و سکان هدایت کشتی قوه مجریه را به دست بگیری و مملکت را از این نابسامانی برهانی و به آن هم بسنده نکنند و باز گِرد هم آمده و نامه نوشته و زیرش را امضا کنند و از فلانی و بهمانی بخواهند به نفع آن شخص از کاندیداتوری انصراف دهند!
این وسط هم یکی پیدا می شود و پند میدهد که برادر، سیاست مثل حوزه شعر و ادبیات نیست و باید در آن هوشمندانه قدم برداشت!
و کسی نیست که بگوید ما اگر میخواستیم هوشمندانه رفتار کنیم نمی آمدیم در این وانفسا ریسک کنیم و تنها با یک #سکوت_استراتژیک هم می توانستیم مثل برخیها پُز مخالف خوانی داده و از خون جوانان وطن سخن به میان می آوریم و از سوی دیگر هم به برادران حاضر یراق و آماده برای برگزاری جشن و سرور پیروزی قریب الوقوع گرا بدهیم که دیدید چگونه گردن نهادیم به دوران قَدَر قدرتی تان!؟
حالا نمی گویم که هوشمندانه تر آن بود که به جای چنین رفتارهای خلاف جریان آب، بر روی اسب برنده شرط بندی کنیم و مثل خیل عظیمی از دوستانی که بادسنج سیاسیشان خوب کار میکند و همواره با پیش بینی شرایط جوی متناسب با آن لباس می پوشند ما هم به طریقی خود را به دریای ستادهای پرشمار کاندیدایی که احتمال رای آوری اش بیشتر است وصل می کردیم و به قدر تشنگی هم که شده از آن می چشیدیم و یک حکمی ، ابلاغی چیزی هم برای فلان کمیته بی دردسر بهمان روستا و بخش میگرفتیم و برای فردای انتخابات نقشه می چیدیم و میشدیم #مجاهدین_شنبه !
ما این چنین نکردیم و شدیم خسر الدنیا و الآخره! در حالی که زیر نگاه سنگین هواداران رقیب که برای گرفتن انتقام ثانیه شماری می کنند آستین بالا زدیم و در ناامیدی و یاس شبی سیه به دنبال پایانی گشتیم که بسی امید داشت چون نیک می دانیم که نه #تحریم چاره کار است و خوش فرجام و نه یک دست شدن نیروها در لایه های فوقانی قدرت که این سه سال دیدیم! و بعد هم برای تسکین دل خویش بگوییم : " آنها که چوب لای چرخ می گذاشتند چنان بلایی بر سر #پزشکیان که ۱۰ درصد نفوذ او را در لایههای قدرت ندارد بیاورند که نفهمد از کجا خورده است!؟
وقتی که #محمود_احمدی_نژاد در سال ۸۴ به قدرت رسید مهم ترین دلیل تحریم همین بود و آنها خسته از موش و گربه بازی در پی کورسوی امیدی بعد از ۸ سال جنگ اعصاب و کارشکنی و هر ۹ روز یک بحران بودند و می خواستند مملکت را دو دستی تقدیم ایشان کنند و در عوض آرامش داشته باشند که دیدیم نشد و ۸۰۰ میلیارد دلار پول بی زبان نفت دود شد و رفت هوا! و فرصتی تاریخی که برای رشد و توسعه ایران در آن سالها تحت مدیریت فردی دنیا دیده و تکنوکرات مثل #هاشمی_رفسنجانی همچون آب خوردن از کف رفت تا چهار سال بعد، برای بیرون راندنش از قدرت ، آن همه هزینه بدهیم و باز نتوانیم!
شعارهایی چون "همه مثل هم هستند" و " کلکشان برای مشارکت بالاتر است!"بیشتر از آن که منطقی جلوه کنند به درد بحثهای داخل تاکسی می خورند چرا که همانها که ۴ سال دوم روحانی را غیرقابل دفاع کردند امروز از تحریم سود میبرند و اگر سیاستهای اتخاذی توسط روحانی معیوب بود چرا در دوره اول توانست هم تورم را یک رقمی کند و هم تا آخر سال ۹۶ قیمت دلار ثابت ماند و ارتباطات جهانی کم سابقهای برقرار گردید؟ پس مشکل شخص روحانی نبوده و نیست و اگر مشکلی هم داشته باشد اینها نیستند و راه حل هم!
#برای_ایران
Forwarded from حمید رستمی (hamid rostami)
پنج سکانس انتخابی ام از پای صندوق رای!
#حمید_رستمی
۱- اولین بار که رای دادم چندان ذوق زده نبودم . چرا که قبل از ۱۵ سالگی هم چندین بار همراه پیرمردها و پیرزن هایی که سواد نداشتند به حوزههای رایگیری میرفتم برای نوشتن برگه رای شان ! در نتیجه خاطره چندانی از #رای_اولی بودنم در ذهن ندارم. به گمانم باید سال ۷۰ باشد و انتخابات مجلس، که اسم فردی را نوشتم که حتی جزو پنج تای اول هم نبود. خُب آرمانگرایی این بدبختی ها را هم دارد!
۲- سال ۷۴ انتخابات پنجمین دوره #مجلس_شورای_اسلامی با شور و حرارت تمام در جریان بود که #میرقسمت_موسوی و #حسن_الماسی در حوزه انتخابیه #مغان به دور دوم رسیدند و مرحله دوم انتخابات تبدیل شد به دوئلی تمام عیار بین دو شهر گرمی و پارسآباد که از سالها قبل رقابت تنگاتنگی در همه زمینه ها با هم داشتند. این آخرین انتخابات مشترک این دو شهر و بیله سوار بود که از دوره بعد با اضافه شدن ۲۰ نفر به جمع نمایندگان ، گرمی از این جمع جدا شد و دارای نماینده مستقل گردید تا آتش جنگ رفته رفته به سردی گراید.
قضیه کاملا حیثیتی شده بود و راست و چپ ، انقلابی - غیر انقلابی، مذهبی - غیر مذهبی و هیچ دوگانه دیگری در این مبارزه کاربردی نداشت و هر کدام از شهرها میخواست به هر قیمتی که شده، فرزند خود را به مجلس بفرستد . در نتیجه بزرگان شهر اعلام جهاد کردند و هر کس هر چه در توان داشت برای پیروزی "میرقسمت" به کار بست. اطمینان دارم در پارسآباد هم قضیه به همین شکل بود.
روز انتخابات تبدیل شد به یک رستاخیز دسته جمعی . وقت تنگ بود و اختلاف زیاد. کل شهر در تکاپو بودند و تلاش داشتند که تعداد آرای کاندیدای همشهری شان را بالا ببرند.
همان اول وقت رای داده بودم و با خیال راحت در حال تماشای بسیج همگانی بودم که یکی از بزرگترها شناسنامه ام را گرفت و دعوایم هم کرد که چرا قبل از رای دادن به شناسنامه صابون نزده ام تا بتواند مُهر را پاک کند. شناسنامه را گرفت و برد تا دوباره رای بدهد و آخر شب آن را در حالیکه محل مهر زنی اش مخدوش شده به دستم رساند .
فردا که شمارش آرا تمام شد و نتایج اعلام گشت، فهمیدیم که شهروندان پارس آبادی در این زمینه فعال تر از ما بودهاند و الماسی شد نماینده!
۳- دو سال بعد که اوج دعواهای سیاسی بود، روز #دوم_خرداد تبدیل شد به یک روز بخصوصِ غیر قابل تکرار.
تبریز و دوران دانشجویی و هیاهوی تبلیغات و دوقطبی "خاتمی - ناطق" بهترین فرصت برای نقشآفرینی یک جوان دانشجو بود که البته شناسنامه اش مخدوش بود و همین امر می توانست تمام برنامه هایم را نقش بر آب کند. از ساعت ۷ صبح دم در حوزه رای گیری رژه می رفتم تا با باز شدن درب، خود را به داخل برسانم و ثابت کنم که مخدوش بودن شناسنامه ربطی به امروز و این انتخابات ندارد و انگ تقلب بر پیشانی ام نخورد. هر کاری کردم و هر دلیلی آوردم در دل سنگشان اثر نکرد و دست از پا درازتر به خوابگاه برگشتم تا حسرت رای ندادن در سیاسی ترین روز تاریخ بعد از انقلاب همواره در دلم سنگینی کند.
۴- حالا سالها بود که مهندس بودم ولی برای همه ما ، مهندس در این کشور فقط یک نفر می توانست باشد. همان سید سبزپوشی که یک بار چون مرد قصه ها از دور دست آمد و دلبری کرد و رفت و ۱۰ سال است که کسی نمیداند دقیقا کجاست؟
کل شهر سبز پوشیده بود و ماشینهای آذین بسته شده با عکسها و نوارهای رنگی همگی خبر از ضیافتی میدادند که قرار بود پایانی باشد بر دوران مهرورزی محمود. ولی شد آنچه که نباید می شد و همان نصف شبی شمردند و اعلام کردند و به ما هم گفتند بروید دم در خانه تان بازی کنید! اینجا جای بازی نیست! و الان مدت هاست که انگار دیگر اینجا جای بازی نیست!
۵- سال 94، دوباره امیدها زنده شده بود و لیستی تشکیل داده بودیم سرشار از آرزو به اسم "امید". هر چند که مربی مان ممنوع التصویر و محروم بود و بازیکنان اصلی مان رد صلاحیت شدند و برخی هم با مصدومیت و محرومیت و این جور مسائل مواجه گشتند ولی باز در تهران با دو تا لیست از یاران ذخیره یکی برای مجلس شورای اسلامی و دیگری برای #مجلس_خبرگان به میدان آمدیم و در اولی ۳۰ بر صفر غلبه کردیم و در دومی یعنی انتخابات مجلس خبرگان هم ۱۵ نفر اول از #لیست_هاشمی انتخاب شدند .
در اردبیل هم #رضا_کریمی در دور اول و #محمد_فیضی در دور دوم با حمایت قاطع اصلاح طلبان به مجلس راه یافتند تا طعم شیرین پیروزی مدتها در مذاق مان لانه کند.
ولی خیلی زود تمام آرزوها تبدیل به خیالی واهی شد که فقط به درد دفترچه خاطراتی می خورد که باید به عنوان منبع تغذیه مور و ملخ و جک و جانور باشد و دیگر هیچ! ما هیچ! ما پوچ!
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
#حمید_رستمی
۱- اولین بار که رای دادم چندان ذوق زده نبودم . چرا که قبل از ۱۵ سالگی هم چندین بار همراه پیرمردها و پیرزن هایی که سواد نداشتند به حوزههای رایگیری میرفتم برای نوشتن برگه رای شان ! در نتیجه خاطره چندانی از #رای_اولی بودنم در ذهن ندارم. به گمانم باید سال ۷۰ باشد و انتخابات مجلس، که اسم فردی را نوشتم که حتی جزو پنج تای اول هم نبود. خُب آرمانگرایی این بدبختی ها را هم دارد!
۲- سال ۷۴ انتخابات پنجمین دوره #مجلس_شورای_اسلامی با شور و حرارت تمام در جریان بود که #میرقسمت_موسوی و #حسن_الماسی در حوزه انتخابیه #مغان به دور دوم رسیدند و مرحله دوم انتخابات تبدیل شد به دوئلی تمام عیار بین دو شهر گرمی و پارسآباد که از سالها قبل رقابت تنگاتنگی در همه زمینه ها با هم داشتند. این آخرین انتخابات مشترک این دو شهر و بیله سوار بود که از دوره بعد با اضافه شدن ۲۰ نفر به جمع نمایندگان ، گرمی از این جمع جدا شد و دارای نماینده مستقل گردید تا آتش جنگ رفته رفته به سردی گراید.
قضیه کاملا حیثیتی شده بود و راست و چپ ، انقلابی - غیر انقلابی، مذهبی - غیر مذهبی و هیچ دوگانه دیگری در این مبارزه کاربردی نداشت و هر کدام از شهرها میخواست به هر قیمتی که شده، فرزند خود را به مجلس بفرستد . در نتیجه بزرگان شهر اعلام جهاد کردند و هر کس هر چه در توان داشت برای پیروزی "میرقسمت" به کار بست. اطمینان دارم در پارسآباد هم قضیه به همین شکل بود.
روز انتخابات تبدیل شد به یک رستاخیز دسته جمعی . وقت تنگ بود و اختلاف زیاد. کل شهر در تکاپو بودند و تلاش داشتند که تعداد آرای کاندیدای همشهری شان را بالا ببرند.
همان اول وقت رای داده بودم و با خیال راحت در حال تماشای بسیج همگانی بودم که یکی از بزرگترها شناسنامه ام را گرفت و دعوایم هم کرد که چرا قبل از رای دادن به شناسنامه صابون نزده ام تا بتواند مُهر را پاک کند. شناسنامه را گرفت و برد تا دوباره رای بدهد و آخر شب آن را در حالیکه محل مهر زنی اش مخدوش شده به دستم رساند .
فردا که شمارش آرا تمام شد و نتایج اعلام گشت، فهمیدیم که شهروندان پارس آبادی در این زمینه فعال تر از ما بودهاند و الماسی شد نماینده!
۳- دو سال بعد که اوج دعواهای سیاسی بود، روز #دوم_خرداد تبدیل شد به یک روز بخصوصِ غیر قابل تکرار.
تبریز و دوران دانشجویی و هیاهوی تبلیغات و دوقطبی "خاتمی - ناطق" بهترین فرصت برای نقشآفرینی یک جوان دانشجو بود که البته شناسنامه اش مخدوش بود و همین امر می توانست تمام برنامه هایم را نقش بر آب کند. از ساعت ۷ صبح دم در حوزه رای گیری رژه می رفتم تا با باز شدن درب، خود را به داخل برسانم و ثابت کنم که مخدوش بودن شناسنامه ربطی به امروز و این انتخابات ندارد و انگ تقلب بر پیشانی ام نخورد. هر کاری کردم و هر دلیلی آوردم در دل سنگشان اثر نکرد و دست از پا درازتر به خوابگاه برگشتم تا حسرت رای ندادن در سیاسی ترین روز تاریخ بعد از انقلاب همواره در دلم سنگینی کند.
۴- حالا سالها بود که مهندس بودم ولی برای همه ما ، مهندس در این کشور فقط یک نفر می توانست باشد. همان سید سبزپوشی که یک بار چون مرد قصه ها از دور دست آمد و دلبری کرد و رفت و ۱۰ سال است که کسی نمیداند دقیقا کجاست؟
کل شهر سبز پوشیده بود و ماشینهای آذین بسته شده با عکسها و نوارهای رنگی همگی خبر از ضیافتی میدادند که قرار بود پایانی باشد بر دوران مهرورزی محمود. ولی شد آنچه که نباید می شد و همان نصف شبی شمردند و اعلام کردند و به ما هم گفتند بروید دم در خانه تان بازی کنید! اینجا جای بازی نیست! و الان مدت هاست که انگار دیگر اینجا جای بازی نیست!
۵- سال 94، دوباره امیدها زنده شده بود و لیستی تشکیل داده بودیم سرشار از آرزو به اسم "امید". هر چند که مربی مان ممنوع التصویر و محروم بود و بازیکنان اصلی مان رد صلاحیت شدند و برخی هم با مصدومیت و محرومیت و این جور مسائل مواجه گشتند ولی باز در تهران با دو تا لیست از یاران ذخیره یکی برای مجلس شورای اسلامی و دیگری برای #مجلس_خبرگان به میدان آمدیم و در اولی ۳۰ بر صفر غلبه کردیم و در دومی یعنی انتخابات مجلس خبرگان هم ۱۵ نفر اول از #لیست_هاشمی انتخاب شدند .
در اردبیل هم #رضا_کریمی در دور اول و #محمد_فیضی در دور دوم با حمایت قاطع اصلاح طلبان به مجلس راه یافتند تا طعم شیرین پیروزی مدتها در مذاق مان لانه کند.
ولی خیلی زود تمام آرزوها تبدیل به خیالی واهی شد که فقط به درد دفترچه خاطراتی می خورد که باید به عنوان منبع تغذیه مور و ملخ و جک و جانور باشد و دیگر هیچ! ما هیچ! ما پوچ!
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۷ تبر ماه سال ۱۴۰۳
ما "هم سرنوشت" نیستیم!
✍#حمید_رستمی
بخش اول
۱- یکی از بهترین تصویرهای ثبت شده از عصرهای گرم تابستانهای قدیم که نه کولری بود و نه پنکه ای و جماعت کلافه از گرما نهایتاً سایه ای پیدا کرده و زیر آن لم میدادند تا ساعات به کندی سپری شده و از تیغ آفتاب کاسته شود، را در فیلم جاودانه درخت گلابی ( #داریوش_مهرجویی ) شاهدیم که بزرگترها بعد از سر و کله زدنهای زیاد با همدیگر بعد از صرف ناهار خواب قیلوله ای می کردند و کودکان هم موظف بودند برای کم کردن سر و صدا هم که شده ، خود را به خواب بزنند و البته دزدکی بروند سراغ عشقشان که آنور اتاق خوابیده و با حسرت و آرزو و تمنای زیاد براندازش کنند و ذهن خلاق و داستان پردازشان را برای آینده دوردست به پرواز در بیآورند و خود را در قامت پدر بچه های "میم" ببینند که در خانه منتظر است آقایش از سر کار برگردد و شور و حال و خلود بزرگسالانه را از سر بگیرند.
۲- اما ما هم سرنوشت نبودیم، نه در دور و ورمان "میم" و "میمچه" ای بود که به هوایش خواب عصرگاهی تابستانهای مگسی از چشمانمان بپرد و نه آنقدر تاب و توان یک جا نشینی داشتیم و آنقدر از گرده مان کار کشیده می شد و از صبح علی الطلوع سگ دو می زدیم که آب دوغ خیارمان را نخورده نقش بر زمین می شدیم و مگسها دور و برمان عروسی می گرفتند و نای پس زدنشان نداشتیم تا کمی از هرم آفتاب تیر و مرداد گرفته شود و دوباره برویم کوزت وارگی از سر بگیریم و ندانیم اصلاً این تعطیلات چگونه آمد و چگونه رفت و حسرت یک دل سیر بازی کودکانه و تماشای کارتون بر دلمان بماند. ما هم سرنوشت نبودیم برادر! چرا که نخستین تابستان فراموش نشدنی را در ۱۰ سالگی تجربه کردیم که پدر هر روز یکی دو کیلو از ۲۰۰ کیلو انجیر خشک دپو شده و فروش نرفته مغازه را به تدریج خیس می کرد و بعد از آنکه حسابی جا میافتاد در سطلی بزرگ میداد دستم تا در پیاده روی شلوغ شهر بساط کنم تا به قیمت سه تایش یک تومان بدهم دست مشتری های عطشان که خیلی بیشتر از خود انجیرها از آب سرد و شیرینش خوششان می آمد و اگر خیلی بازارم رونق داشت و تمام محتویات سطل فروش می رفت و با شادی پیش پدر برمی گشتم پدر برای شیفت بعد از ظهر سطل دوم را می داد دستم تا بازار از دستم در نرود و خاطره غمناکی که روزی دو سه پسر جوان مشتی خاک ریختند در داخل سطل و نه زورم به آنها می رسید و نه روی بازگشت به سوی پدر داشتم و ساعتها گریستم از دست زمانه و پدر در بازگشت با روی گشاده بوسه ای بر صورتم زد و گفت فدای سرت از این به بعد بیشتر مواظبت میکنی! ما در تمام آن لحظات نه با محمود و نه با خیلی از هم سن و سالهایمان هم سرنوشت نبودیم که در باغ پدری لابلای درختان پی گنجشک و سار و کلاغی با تیر و کمان راه بیفتند و در بهترین حالت برای تفریح خود حیوان آزاری بکنند.
۳ - ما هم سرنوشت نبودیم که در بی آبیهای همیشگی تابستانهای نوجوانی در شهری که آب حکم کیمیا را داشت باید در ظل آفتاب تمام کاسه بشقابهای کثیف و لباسهای چرک را داخل فرغونی می گذاشتیم و پشت سر مادر از کوچه ها و پس کوچه ها و خیابانها می گذشتیم و از شهر خارج می شدیم تا جوی آب باریکه ای پیدا کنیم و منتظر تمام شدن شستشو باشیم و بنز رویاییمان را سر و ته کنیم و یک ساعت تمام تا خانه فرغون برانیم و بعد از بازگشت در حالی که هنوز عرق تنمان خشک نشده دو دبه بگیریم دستمان و کوهپیمایی و دره پیمایی کنیم تا برسیم "یالقوز بلاغ" و دو چیکه آب خوردن بتوانیم برای سفره شب مهیا کنیم! همان یالقوز بلاغی که هنوز هم نفس می کشد و چند روز پیش با ماشین تا نزدیکی هایش رفتم و جوانان تازه به دوران رسیده ای که دلشان لک زده بود به دست انداختن و سر به سر گذاشتن مرد میانسالی چون من از سر بیکاری پرسیدند: "حاجی این ورا؟! زمین کشاورزی چیزی داری که آمدی سر بزنی!" گفتم: "نه دنبال خاطرات کودکیم در این کوه و کمر می گردم! باور می کنید که از فلان محله شهر با دو دبه در دست در ۱۰ - ۱۱ سالگی می آمدم اینجا، آب ببرم!؟ نگاه استهزا آمیزی کردند که یعنی نه و پکی عمیق به سیگارشان زدند و مزه هایشان را دور سفره چیدند. ما انگار با هیچکس هم سرنوشت نبودیم!
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
ما "هم سرنوشت" نیستیم!
✍#حمید_رستمی
بخش اول
۱- یکی از بهترین تصویرهای ثبت شده از عصرهای گرم تابستانهای قدیم که نه کولری بود و نه پنکه ای و جماعت کلافه از گرما نهایتاً سایه ای پیدا کرده و زیر آن لم میدادند تا ساعات به کندی سپری شده و از تیغ آفتاب کاسته شود، را در فیلم جاودانه درخت گلابی ( #داریوش_مهرجویی ) شاهدیم که بزرگترها بعد از سر و کله زدنهای زیاد با همدیگر بعد از صرف ناهار خواب قیلوله ای می کردند و کودکان هم موظف بودند برای کم کردن سر و صدا هم که شده ، خود را به خواب بزنند و البته دزدکی بروند سراغ عشقشان که آنور اتاق خوابیده و با حسرت و آرزو و تمنای زیاد براندازش کنند و ذهن خلاق و داستان پردازشان را برای آینده دوردست به پرواز در بیآورند و خود را در قامت پدر بچه های "میم" ببینند که در خانه منتظر است آقایش از سر کار برگردد و شور و حال و خلود بزرگسالانه را از سر بگیرند.
۲- اما ما هم سرنوشت نبودیم، نه در دور و ورمان "میم" و "میمچه" ای بود که به هوایش خواب عصرگاهی تابستانهای مگسی از چشمانمان بپرد و نه آنقدر تاب و توان یک جا نشینی داشتیم و آنقدر از گرده مان کار کشیده می شد و از صبح علی الطلوع سگ دو می زدیم که آب دوغ خیارمان را نخورده نقش بر زمین می شدیم و مگسها دور و برمان عروسی می گرفتند و نای پس زدنشان نداشتیم تا کمی از هرم آفتاب تیر و مرداد گرفته شود و دوباره برویم کوزت وارگی از سر بگیریم و ندانیم اصلاً این تعطیلات چگونه آمد و چگونه رفت و حسرت یک دل سیر بازی کودکانه و تماشای کارتون بر دلمان بماند. ما هم سرنوشت نبودیم برادر! چرا که نخستین تابستان فراموش نشدنی را در ۱۰ سالگی تجربه کردیم که پدر هر روز یکی دو کیلو از ۲۰۰ کیلو انجیر خشک دپو شده و فروش نرفته مغازه را به تدریج خیس می کرد و بعد از آنکه حسابی جا میافتاد در سطلی بزرگ میداد دستم تا در پیاده روی شلوغ شهر بساط کنم تا به قیمت سه تایش یک تومان بدهم دست مشتری های عطشان که خیلی بیشتر از خود انجیرها از آب سرد و شیرینش خوششان می آمد و اگر خیلی بازارم رونق داشت و تمام محتویات سطل فروش می رفت و با شادی پیش پدر برمی گشتم پدر برای شیفت بعد از ظهر سطل دوم را می داد دستم تا بازار از دستم در نرود و خاطره غمناکی که روزی دو سه پسر جوان مشتی خاک ریختند در داخل سطل و نه زورم به آنها می رسید و نه روی بازگشت به سوی پدر داشتم و ساعتها گریستم از دست زمانه و پدر در بازگشت با روی گشاده بوسه ای بر صورتم زد و گفت فدای سرت از این به بعد بیشتر مواظبت میکنی! ما در تمام آن لحظات نه با محمود و نه با خیلی از هم سن و سالهایمان هم سرنوشت نبودیم که در باغ پدری لابلای درختان پی گنجشک و سار و کلاغی با تیر و کمان راه بیفتند و در بهترین حالت برای تفریح خود حیوان آزاری بکنند.
۳ - ما هم سرنوشت نبودیم که در بی آبیهای همیشگی تابستانهای نوجوانی در شهری که آب حکم کیمیا را داشت باید در ظل آفتاب تمام کاسه بشقابهای کثیف و لباسهای چرک را داخل فرغونی می گذاشتیم و پشت سر مادر از کوچه ها و پس کوچه ها و خیابانها می گذشتیم و از شهر خارج می شدیم تا جوی آب باریکه ای پیدا کنیم و منتظر تمام شدن شستشو باشیم و بنز رویاییمان را سر و ته کنیم و یک ساعت تمام تا خانه فرغون برانیم و بعد از بازگشت در حالی که هنوز عرق تنمان خشک نشده دو دبه بگیریم دستمان و کوهپیمایی و دره پیمایی کنیم تا برسیم "یالقوز بلاغ" و دو چیکه آب خوردن بتوانیم برای سفره شب مهیا کنیم! همان یالقوز بلاغی که هنوز هم نفس می کشد و چند روز پیش با ماشین تا نزدیکی هایش رفتم و جوانان تازه به دوران رسیده ای که دلشان لک زده بود به دست انداختن و سر به سر گذاشتن مرد میانسالی چون من از سر بیکاری پرسیدند: "حاجی این ورا؟! زمین کشاورزی چیزی داری که آمدی سر بزنی!" گفتم: "نه دنبال خاطرات کودکیم در این کوه و کمر می گردم! باور می کنید که از فلان محله شهر با دو دبه در دست در ۱۰ - ۱۱ سالگی می آمدم اینجا، آب ببرم!؟ نگاه استهزا آمیزی کردند که یعنی نه و پکی عمیق به سیگارشان زدند و مزه هایشان را دور سفره چیدند. ما انگار با هیچکس هم سرنوشت نبودیم!
بقیه در بخش دوم
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
منبع : روزنامه #هفت_صبح روز پنجشنبه تاریخ ۷ تیر ماه سال ۱۴۰۳
تابستان گرم و طولانی
#حمید_رستمی
بخش دوم
۴ - دو سال بعد که برای خلاص شدن از انجیر و فرغون رانی کاری مستقل گیر آوردم و شدم شاگرد شوفر یک مینی بوس، که داخل شهر مسافر کشی می کرد. باید از ساعت ۶ صبح تا ۲ ظهر سر پا ایستاده و کرایه جمع کرده و در را باز و بسته می کردم تا اولاً کسی در را محکم نبندد و دوم اینکه کرایه نداده در نرود آن عصرها یک حال و هوای دیگر داشت و من باید برای خوردن ناهار و کمی استراحت به خانه برمی گشتم و در غیاب تلفن و پیامک هر ۱۰ دقیقه یک بار به خیابان روبرویی نگاه میکردم که آیا مینی بوس آبی رنگ پارک شده جلوی در خانه راننده مهربان هنوز آنجاست یا نه؟ یا تایم استراحت اش تمام شده و من باید خیلی زود خودم را به سر کار برسانم؟ این دید زدن هایی ده دقیقه یک بار و آرزوی اینکه هنوز رنگ آبی مینی بوس با رنگ سبز چشمانم تلاقی داشته باشد یک تابستان کامل طول کشید. وقتی می دیدی هنوز آقا ابراهیم در خواب است و بر می گشتی و مجله ای را باز کرده و دو ورق می خواندی و دوباره سرک می کشیدی به خیابان و برمیگشتی سر مجلهات! ما هم سرنوشت نبودیم برادر محمود! حتی تصور عشق و عاشقی و محو شدن در صورت یار هم برایمان تعریف نشده بود چه برسد به اینکه برویم در کنارش دراز بکشیم و دستمان را دراز کنیم نزدیک دستهایش و ۱۰ سانت مانده دستمان یخ بزند و گرمای دستانش ما را به رویا ببرد. رویایی که در آن دست در دست نگار در کوچه باغهای نوجوانی سیر کنیم و تصنیفهای بند تنبانی بخوانیم!
۵ - کمی که بزرگتر شدیم و توانستیم بیل به دست بگیریم باید دسته جمعی تلاش می کردیم خانه یی برای برادر بزرگ بسازیم و یک بنا خبر می کردیم و بقیه برادران در نقش کارگر و وردست و آجر بیار نقش ایفا می کردند و از خود صبح تا ظهر فکر و ذکرم نه به آجر بود و نه به سیمان و نه به تیشه و کمچه و ملاقه، به آن مجله دنیای ورزش و کیهان ورزشی فکر می کردم که الان محموله اش رسیده و در غیاب من بین علاقمندان دست به دست شده و به من نرسیده، در نتیجه ناهار اوستا و استراحت بقیه را بهانه کرده و جیم میشدم و بعد از نیم ساعت پیادهروی در زیر آفتاب تیز مردادی خودم را می رساندم به روزنامه فروشی و اگر یکی از دو جواب "هنوز نیامده! یا "تمام شده!" را می شنیدم ، همان جا توی پیاده رو ولو می شدم و زانوی غم بغل می گرفتم که حالا چه جوری این نیم ساعت را برگردم و دوباره به چه بهانه ای جیم شوم! میبینی آقای رنگو ! ما اصلاً هم سرنوشت نیستیم و یک ستیز دائمی با طبیعت برای بیرون آمدن از نقشی که شرایط برای ما در نظر گرفته داشتیم و داریم!
۶ - حالا در آستانه ۵۰ سالگی در شلوغی و ترافیک و کله داغ از آفتاب پایتخت ، حتی برای آن روزهای پر از فلاکت هم دلمان تنگ شده و می خواهیم برگردیم به همان دوران کودکی به همان دوران پارینه سنگی ولی افسوس که کفش بازگشت کوچک است و پل بازگشت تحمل وزن ما را ندارد آقای رنگو!
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354
تابستان گرم و طولانی
#حمید_رستمی
بخش دوم
۴ - دو سال بعد که برای خلاص شدن از انجیر و فرغون رانی کاری مستقل گیر آوردم و شدم شاگرد شوفر یک مینی بوس، که داخل شهر مسافر کشی می کرد. باید از ساعت ۶ صبح تا ۲ ظهر سر پا ایستاده و کرایه جمع کرده و در را باز و بسته می کردم تا اولاً کسی در را محکم نبندد و دوم اینکه کرایه نداده در نرود آن عصرها یک حال و هوای دیگر داشت و من باید برای خوردن ناهار و کمی استراحت به خانه برمی گشتم و در غیاب تلفن و پیامک هر ۱۰ دقیقه یک بار به خیابان روبرویی نگاه میکردم که آیا مینی بوس آبی رنگ پارک شده جلوی در خانه راننده مهربان هنوز آنجاست یا نه؟ یا تایم استراحت اش تمام شده و من باید خیلی زود خودم را به سر کار برسانم؟ این دید زدن هایی ده دقیقه یک بار و آرزوی اینکه هنوز رنگ آبی مینی بوس با رنگ سبز چشمانم تلاقی داشته باشد یک تابستان کامل طول کشید. وقتی می دیدی هنوز آقا ابراهیم در خواب است و بر می گشتی و مجله ای را باز کرده و دو ورق می خواندی و دوباره سرک می کشیدی به خیابان و برمیگشتی سر مجلهات! ما هم سرنوشت نبودیم برادر محمود! حتی تصور عشق و عاشقی و محو شدن در صورت یار هم برایمان تعریف نشده بود چه برسد به اینکه برویم در کنارش دراز بکشیم و دستمان را دراز کنیم نزدیک دستهایش و ۱۰ سانت مانده دستمان یخ بزند و گرمای دستانش ما را به رویا ببرد. رویایی که در آن دست در دست نگار در کوچه باغهای نوجوانی سیر کنیم و تصنیفهای بند تنبانی بخوانیم!
۵ - کمی که بزرگتر شدیم و توانستیم بیل به دست بگیریم باید دسته جمعی تلاش می کردیم خانه یی برای برادر بزرگ بسازیم و یک بنا خبر می کردیم و بقیه برادران در نقش کارگر و وردست و آجر بیار نقش ایفا می کردند و از خود صبح تا ظهر فکر و ذکرم نه به آجر بود و نه به سیمان و نه به تیشه و کمچه و ملاقه، به آن مجله دنیای ورزش و کیهان ورزشی فکر می کردم که الان محموله اش رسیده و در غیاب من بین علاقمندان دست به دست شده و به من نرسیده، در نتیجه ناهار اوستا و استراحت بقیه را بهانه کرده و جیم میشدم و بعد از نیم ساعت پیادهروی در زیر آفتاب تیز مردادی خودم را می رساندم به روزنامه فروشی و اگر یکی از دو جواب "هنوز نیامده! یا "تمام شده!" را می شنیدم ، همان جا توی پیاده رو ولو می شدم و زانوی غم بغل می گرفتم که حالا چه جوری این نیم ساعت را برگردم و دوباره به چه بهانه ای جیم شوم! میبینی آقای رنگو ! ما اصلاً هم سرنوشت نیستیم و یک ستیز دائمی با طبیعت برای بیرون آمدن از نقشی که شرایط برای ما در نظر گرفته داشتیم و داریم!
۶ - حالا در آستانه ۵۰ سالگی در شلوغی و ترافیک و کله داغ از آفتاب پایتخت ، حتی برای آن روزهای پر از فلاکت هم دلمان تنگ شده و می خواهیم برگردیم به همان دوران کودکی به همان دوران پارینه سنگی ولی افسوس که کفش بازگشت کوچک است و پل بازگشت تحمل وزن ما را ندارد آقای رنگو!
کانال: #مقالات_حمید_رستمی🔻
@hamid_rostami_1354