کتاب «سیشعر عطار» از حمیدرضا توکلی
این کتاب مقدمهای دربارهی زندگی، شعر و جهان فریدالدین عطار نیشابوری، به همراه معرفی سی شعر از غزلها و داستانهایی از مثنویهای او برای مخاطب نوجوان است که توسط انتشارات شهر قلم منتشر شده است. مجموعهی سیشعر از سوی این انتشارات برای پیوند دادن نسل نوجوان با میراث شعر فارسی از گذشته تا امروز به قلم نویسندگان مختلف در حال انتشار است. از حمید رضا توکلی پیشتر سیشعر مولانا چاپ شده و در آینده سیشعر سنایی نیز منتشر خواهد شد.
این کتاب مقدمهای بلند در معرفی زندگی و اندیشه و آثار عطار دارد. در آغاز سی نمونهی انتخابی نیز یادداشتهای کوتاهی برای ایجاد زمینهی ذهنی آمده؛ همینطور توضیحات کوتاه ضروری برای فهم دشواریها. در پایان منابعی برای جستوجوی بیشتر آمده که حتی شامل آثار موسیقایی بر پایهی اشعار شاعر نیشابور میشود و همینطور اقتباسهای داستانی و نمایشی و نگاشتههای قلمرو ادبیات کودک و نوجوان.
همین شیوه و ساختار در سیشعر مولانا نیز یافتنی است.
صفحات نخستین مقدمه را در پی میآوریم:
این کتاب مقدمهای دربارهی زندگی، شعر و جهان فریدالدین عطار نیشابوری، به همراه معرفی سی شعر از غزلها و داستانهایی از مثنویهای او برای مخاطب نوجوان است که توسط انتشارات شهر قلم منتشر شده است. مجموعهی سیشعر از سوی این انتشارات برای پیوند دادن نسل نوجوان با میراث شعر فارسی از گذشته تا امروز به قلم نویسندگان مختلف در حال انتشار است. از حمید رضا توکلی پیشتر سیشعر مولانا چاپ شده و در آینده سیشعر سنایی نیز منتشر خواهد شد.
این کتاب مقدمهای بلند در معرفی زندگی و اندیشه و آثار عطار دارد. در آغاز سی نمونهی انتخابی نیز یادداشتهای کوتاهی برای ایجاد زمینهی ذهنی آمده؛ همینطور توضیحات کوتاه ضروری برای فهم دشواریها. در پایان منابعی برای جستوجوی بیشتر آمده که حتی شامل آثار موسیقایی بر پایهی اشعار شاعر نیشابور میشود و همینطور اقتباسهای داستانی و نمایشی و نگاشتههای قلمرو ادبیات کودک و نوجوان.
همین شیوه و ساختار در سیشعر مولانا نیز یافتنی است.
صفحات نخستین مقدمه را در پی میآوریم:
از تو خبر به نام و نشانست خلق را
وآنگه همه به نام و نشان از تو بیخبر
راه بیپایان
وقتی به جستوجوی عطار میرویم، تاریخ خیلی ناامیدمان میکند. تاریخ پیر، چیز چندانی از شاعر و عارف نیشابور به خاطر نمیآورد. از آنسو افسانهها از سرگذشت او ماجراها تعریف میکنند؛ یکی از یکی عجیبتر و جادوییتر:
از پیری مرموز که در عطاریِ عطار پدیدار شد. عطاری همان مطب و داروخانهٔ امروز است. پیر پیش چشم شگفتزدهٔ عطار دراز کشید و به آسانی و سرعت جان داد. با مرگش عطار را به تولدی دیگر رساند و به راه عرفان و شاعری کشاند...
از دیدار بهاءولد و فرزندش جلالالدین در مسیر مهاجرت و پیشبینی عطار که «زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند.» و هدیه کردن یکی از کتابهایش به جلالالدین نوجوان که بعدها مولانا خوانده شد...
از ماجرای شهادت او در حملهٔ مغول که از آن داستانها آوردهاند. بهویژه آن قصهٔ غریب که وقتی مغولی سر او را به ضربهای میافکند، تن بیسر خم میشود و سر را بر گردن میگذارد و سر بریده شروع میکند به سرودن منظومهٔ بیسرنامه و در برابر چشمان شگفتزدهٔ مغول پیش میرود و پس از پایان سخن، بر خاک میافتد. نکتهٔ جذاب این جاست که ابیات بیسرنامه در سرزمین ما خوانده میشود و حتی زمانی به چاپ میرسد!
این افسانهها با واقعیت فاصلهٔ بسیار دارد. مثلا امروز میدانیم که عطار نزدیک ده سال پس از هجوم مغولان به نیشابور زنده بوده. با این همه این افسانهها در جای خود ارزشمندند. آنها نشان میدهند که مردم ما چگونه بزرگانی را که دوست میدارند همانند قهرمان قصهها میبینند. دربارهٔ فردوسی و سعدی و حافظ و حتی ابنسینا و بسیاری دیگر افسانههایی ساختهاند؛ به رنگ آرزوها و آرمانهای خودشان.
بیاییم دوباره، افسانههای عطار را نگاه کنیم:
پیر مرموز که مرگ را گوارا و خواستنی میبیند و به چالاکی از زندگی میگذرد، پیران تذکرةالاولیا را به یاد میآورد؛ آدمهای عجیبی که با زندگی و مرگ خویش به چشمها یاد میدهند چگونه نگاه کنند.
نمیدانیم مولانا و پدرش با عطار در مسیر مهاجرت ملاقات کردند یا نه؛ و باز معلوم نیست عطار یکی از کتابهایش را به مولانای نوجوان هدیه داد یا نه. اما آنچه روشن است اینکه مولانا میراثبر عرفان و هنر عطار است. در اشعار مولانا بارها به قصهها و سخنان عطار میرسیم.
اما سرِ بریدهای که شعر میسراید ما را به جهانی میبرد که در آن ماجراهای عجیب میتوانند خیلی ساده و عادی روی دهند؛ جهانی آنسوی واقعیتها و قوانین. در پایان شورانگیزترین
ماجرای تذکرةالاولیا یعنی شهادت حلاج، به این صحنهٔ غریب میرسیم: کسی حلاج را در خواب میبیند «که در قیامت ایستاده؛ جامی در دست و سر بر تن نه. گفت: این چیست؟ گفت: او جام به دستِ سربریدگان میدهد.» همین صحنه در اسرارنامه به نظم کشیده شده. عطار سرگذشت خونبار حلاج را قصهٔ قصههای خود میدانست. او حلاج را پاکبازترین راهرو میشناخت که از همه چیز گذر کرد. آیا دوستداران عطار خواستهاند قصهٔ او را با قصهٔ حلاج گره بزنند؟ یا خواستهاند بگویند ایران، در آشفتهترین لحظههای تاریخش از سرودن بازنایستاد؟ و همچنان قصهٔ عشق و معنویت را تعریف کرد؟
میبینی اینجوری عطار از جهان ما، به جهان قصههایش سفر میکند. باید رمز و رازش را کشف کنی؛ درست مثل اسرارِ سیمرغ و رازهای مرغان. اینجوری او فقط یک شناسنامه نیست؛ متولد احتمالا 553 قمری؛ در شهر نیشابور؛ و درگذشته در همان شهر به سال 627 قمری و باز البته احتمالا. عطار مثل افسانهها بیآغاز و بیپایان است و جستوجوی ما برای شناختنش، هیچ وقت پایان نمیگیرد. او وقتی بر قلهٔ قاف سی مرغ را به سیمرغ میرساند میگوید: «این همه جز اوّل افسانه نیست» جایی که مخاطب چشم به راه پایان است، از آغاز میگوید. عطار پیوسته از راه حرف میزند؛ از راهی دیگر و سفری دیگر؛ از سفری که در درون ما رخ میدهد. شاید مهمترین درس پیر نیشابور همین باشد که این سفر هرگز پایان نمیگیرد و راه در یک مقصد مشخّص، تمام نمیشود. صدای عطار را از پسِ قرنها میشنوی؟
هر زمان این راه بیپایانترست
خلق هر ساعت در او حیرانترست
هیچ دانی راهرو چون دید راه،
هر که افزون رفت، افزون دید راه؟
@hamidrezatavakoli_literature
Audio
- حکایت کلوخ انداختن تشنه در آب از دومین دفتر؛
- از جلسات مثنویخوانی دور نخست؛
- بهار ۱۴۰۰.
@hamidrezatavakoli_literature
- از جلسات مثنویخوانی دور نخست؛
- بهار ۱۴۰۰.
@hamidrezatavakoli_literature
جبار باغچهبان،
نگاشتهٔ حمیدرضا توکلی،
چاپ اول، ۱۴۰۳،
تهران، انتشارات نردبان،
از مجموعهٔ کی؟ چی؟ کجا؟
برای نوجوانان.
@hamidrezatavakoli_literature
نگاشتهٔ حمیدرضا توکلی،
چاپ اول، ۱۴۰۳،
تهران، انتشارات نردبان،
از مجموعهٔ کی؟ چی؟ کجا؟
برای نوجوانان.
@hamidrezatavakoli_literature
جبار باغچهبان / نگاشتهی حمیدرضا توکلی/ برای نوجوانان/
از مجموعهی کی؟چی؟کجا؟/ انتشارات نردبان
سرگذشت پر فراز و نشیب آموزگار بیهمتا و فرشتهخویی که طلسم سکوت جهان بچههای ناشنوا را شکست. معلمی که مکتب را باغچهی اطفال نامید و نام خود را از عسکرزاده به باغچهبان تغییر داد. او با مدرسه یکی شد و خانهی او و خانوادهاش همیشه کلاسی از مدرسه بود. او به ما آموخت که مدرسه باید مکانی دلفریب و خواستنی برای کودک باشد. او نخستین کسی بود که برای کودکان نمایش نگاشت و اجرا کرد. شعر کودک سرود و داستان کودکانه روایت کرد. ابزارهای کمک آموزشی مبتکرانهای ساخت و شیوههای آموزشی بیسابقهای در میان آورد که در آن مشارکت کودک نقشی مرکزی داشت. او را بهحق میتوان پدر ادبیات کودک در ایران دانست و یک سرمشق تمامعیار آموزگاری.
کتاب هشت فصل دارد:
گاز زدن زمان/ آزادی در زندان/ جنگ جهانی اول و نوبت عاشقی/ مدرسهای که باغچه بود/ اسراری که از آن چشمها سوسو میزد/پیوندهای پارسی/ بارانی از سنگ/ من مسافرم
از نکات جذاب کتاب اینکه در گوشه و کنار کتاب فیلمها و اطلاعاتی در قالب QR-CODE به نمایش درآمده و نوجوان با گوشی همراه از کتاب به پوشههای تصویری راه مییابد.
در آغاز کتاب یادی از زندهیاد استاد پرویز حقیقت ادیب فرزانه و پاکجان سمنانی شده که از آموزگاران همراه باغچهبان بودند. استاد حقیقت از پیشگامان آموزش کودکان استثنائی در ایران هستند. از محضر تابناک ایشان نکات بسیار درباره اهمیت و جوانب و ظرایف شخصیت و کار باغچهبان آموختم. یاد باد.
پیشتر از ایشان در چراغ ناافروخته سخن آمد و سخنرانی در مراسم چهلم استاد نیز در دسترس دوستان قرار گرفت. در آن گفتار به نکاتی درباره دشواری و پیچیدگی آموزش ناشنوایان اشارت رفته است.
این کتاب به تازگی از سوی انتشارات نردبان در دسترس نوجوانان قرار گرفته است.
پارهای در پی میآوریم از فصل اسراری که از آن چشمها سوسو میزد:
از مجموعهی کی؟چی؟کجا؟/ انتشارات نردبان
سرگذشت پر فراز و نشیب آموزگار بیهمتا و فرشتهخویی که طلسم سکوت جهان بچههای ناشنوا را شکست. معلمی که مکتب را باغچهی اطفال نامید و نام خود را از عسکرزاده به باغچهبان تغییر داد. او با مدرسه یکی شد و خانهی او و خانوادهاش همیشه کلاسی از مدرسه بود. او به ما آموخت که مدرسه باید مکانی دلفریب و خواستنی برای کودک باشد. او نخستین کسی بود که برای کودکان نمایش نگاشت و اجرا کرد. شعر کودک سرود و داستان کودکانه روایت کرد. ابزارهای کمک آموزشی مبتکرانهای ساخت و شیوههای آموزشی بیسابقهای در میان آورد که در آن مشارکت کودک نقشی مرکزی داشت. او را بهحق میتوان پدر ادبیات کودک در ایران دانست و یک سرمشق تمامعیار آموزگاری.
کتاب هشت فصل دارد:
گاز زدن زمان/ آزادی در زندان/ جنگ جهانی اول و نوبت عاشقی/ مدرسهای که باغچه بود/ اسراری که از آن چشمها سوسو میزد/پیوندهای پارسی/ بارانی از سنگ/ من مسافرم
از نکات جذاب کتاب اینکه در گوشه و کنار کتاب فیلمها و اطلاعاتی در قالب QR-CODE به نمایش درآمده و نوجوان با گوشی همراه از کتاب به پوشههای تصویری راه مییابد.
در آغاز کتاب یادی از زندهیاد استاد پرویز حقیقت ادیب فرزانه و پاکجان سمنانی شده که از آموزگاران همراه باغچهبان بودند. استاد حقیقت از پیشگامان آموزش کودکان استثنائی در ایران هستند. از محضر تابناک ایشان نکات بسیار درباره اهمیت و جوانب و ظرایف شخصیت و کار باغچهبان آموختم. یاد باد.
پیشتر از ایشان در چراغ ناافروخته سخن آمد و سخنرانی در مراسم چهلم استاد نیز در دسترس دوستان قرار گرفت. در آن گفتار به نکاتی درباره دشواری و پیچیدگی آموزش ناشنوایان اشارت رفته است.
این کتاب به تازگی از سوی انتشارات نردبان در دسترس نوجوانان قرار گرفته است.
پارهای در پی میآوریم از فصل اسراری که از آن چشمها سوسو میزد:
آن روز زنی به باغچهٔ اطفال آمد. در چشمهایش شرم و غم موج میزد. یک خُرده عجیب بود. جبار دید زیر چادر گلگلیاش چیزی تکانتکان میخورد. زن، بچهای را از زیر چادر بیرون کشید. پسرک رویش را طرف جبار نمیکرد و محکم به گلهای ریز چادر چنگ زده بود. جبار با خنده، بچه را صدا زد.
«این لطفعلی ما نمیشنود. زبانبسته، مادرش عمرش را داده به شما. من مادرخواندهاش هستم. طفل معصوم را عینِ بچهام دوست دارم. خیلی باهوش است. دوست دارد مدرسه برود و با بچهها بازی کند. هیچ مدرسهای قبولش نکردند. آقای باغچهبان! میشود این طفلک را به باغچهتان راه بدهید؟»
جبار آرام دست کشید روی سر لطفعلی؛ انگار گلبرگی را نوازش کند. اگر راستراستی باغچهبان بود چرا باید این گل را به حال خود رها میکرد؟ دستش را گرفت و بردش سر کلاس. پسرک با دیدن نقاشیها و کاردستیها و خندهٔ بچهها، ترس و خجالتش ریخت. جبار به نگاه لطفعلی چشم دوخته بود. شنیده بود که در فرنگ به بچههای کر و لال، خواندن و نوشتن یاد میدهند. لحظهای از ذهنش گذشت: چرا او نتواند؟
میدانست کار خیلی خیلی سختی است. ولی او باید طلسم سکوت این فرشتههای خاموش را میشکست. بچههای کر و لال پس از عمری تنهایی یا به گدایی میافتادند یا سربار میشدند. باید کاری میکرد؛ کاری که تا آن موقع هیچ کس در ایران انجام نداده بود. هنگامی که جبار پنجساله بود، عبداالرحیم طالبوف تبریزی در "کتاب احمد" دربارهٔ نیاز به مدارسی ویژهٔ کر و لالها نوشته بود. کتاب احمد از نخستین کتابهایی است که دربارهٔ تعلیم و تربیت نوین کودکان در ایران به فارسی منتشر شد. طالبوف با نظام آموزشی کشورهای پیشرفته آشنایی داشت و در استانبول از مدرسهٔ مخصوص ناشنوایان بازدید کرده بود.
مادر لطفعلی تنها از باغچهبان خواسته بود او را با بچهها نگاه دارد تا با آنها بازی کند؛ همین. او حتی نمیتوانست در خیال ببیند که بچهاش بتواند زبان باز کند و دستش به نوشتن برود. هیچ کس دیگری هم این کار محال را شدنی نمیدانست. وقتی باغچهبان به سراغ ادارهٔ فرهنگ رفت که دیگر رئیسش آقای فیوضات نبود، به او گفتند ما به دبستان کر و لالها نیازی نداریم. خیلیها او را مسخره کردند و او را حقهباز و کلاهبردار و دروغگو و بیشرم خواندند. اما باغچهبان شبیه بچههای ناشنوا این حرفهارا نمیشنید. او تنها نگاه لطفعلی را پیش چشمش میدید که در سکوتش چهقدر اسرار پنهان بود. چند سال بعد غلامعلی رعدی آذرخشی برادر بزرگتر لطفعلی، شعری سرود برای چشمهای برادرش به نام "زبان نگاه" که خیلی مشهور شد:
من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان
که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان؟
که شنیدهست نهانی که درآید در چشم؟
یا که دیدهست پدیدی که نیاید به زبان؟
یک جهان راز درآمیخته داری به نگاه
در دو چشم تو فروخفته مگر راز جهان؟...
دو برادر ناشنوا هم به باغچهٔ اطفال آمدند و چراغ نخستین کلاس خاموش ایران روشن شد. باغچهبان فهمید باید همهٔ هوش و حواس و هنر و توانش را به کار بیندازد. اینها بچههایی بودند؛ هنوز زبان باز نکرده! سختی کار اینجا بود که کودک پیش از آنکه شروع به صحبت کند، مدتها با دقت حرف زدن دیگران را میشنود. تازه وقتی هم که زبان باز میکند، صدای خودش را میشنود. شنیدن صحبت دیگران و خودش، حرف زدنش را گسترش میدهد و پیوسته تصحیح میکند. اما سه شاگرد باغچهبان تصوری از صدا و کلمه نداشتند. چه کار باید میکرد؟
از چشمها شروع کرد؛ از همان چشمهای خاموش. آیا چشمها با خیره شدن به لبها میتوانستند کلمهها را ببینند؟ باغچهبان فهمید باید کاملا از خودش بیرون بیاید و خودش را جای بچهٔ ناشنوا بگذارد. وقتی صدایی را نمیشنوی، هر چهقدر هم با دقت به حرکت لبها خیره شوی، فایدهای ندارد. باغچهبان یک چیز دیگر هم فهمید: باید با حوصلهٔ زیاد دربارهٔ تلفظ تکتک صداها و حروف دقت میکرد. او باید میفهمید جای هر صدا و حرف دقیقا کجاست؟ او چیزی از دانش آواشناسی نمیدانست. آن روزها در تبریز و شاید سراسر ایران که هنوز دانشگاه نداشت، یک آواشناس هم پیدا نمیشد. اما هوش و همت جبار گرهها را میگشود. او فهمید بعضی صداها از گلو میگذرند. او اسم آنها را گذاشت صداهای آوایی. صداهایی هم هست که با نفس درست میشود که اسمشان شد تنفسی. هر کدام از این دو گروه صداهایی دارند که میشود کشید و صداهایی که نمیشود کشید. آنها را امتدادپذیر و امتدادناپذیر نامید.
باغچهبان فهمید که برخی صداها جایگاه تلفظشان بسیار نزدیک به هم است؛ مانند خ و غ یا س و ز یا ش و ژ. دانش آواشناسی امروز نشان میدهد اساس آنچه جبار با تجربه و نبوغ شخصی دریافت، درست بوده. همین دریافت دقیق او را مطمئن کرد که در تلفظ بسیاری از صداها لب، تغییری نمیکند یا حالت لب در دو صدا ممکن است مانند هم باشد یا بسیار شبیه. ناشنوا شاید میتوانست از لبخوانی کمک بگیرد؛ اما این برای شکستن دنیای سکوت کافی نبود.
باغچهبان ماجرای شنیدن تیکتاک ساعت را از راه دندان به خاطر آورد.
با کنجکاوی بسیار شنوایی سه شاگردش را آزمایش کرد. کاری که از نظر خیلیها دیوانگی بود. او کشف کرد که بر خلاف تصور، باقیماندهای از شنوایی در بیشتر ناشنوایان وجود دارد. شنیدنی که شاید خیلی خیلی کم باشد؛ اما باغچهبان ارزش آن را شناخت.
یک چیز دیگر هم بود حس لامسه یا بساوایی که میتوانست به یاری دیدن و شنیدن (اندکی شنیدن) بیاید. جبار دید که اتفاقا بچههای ناشنوا حساسیت بالایی به کوچکترین لرزهها و ارتعاشها دارند. باغچهبان دست بچهها را یکییکی میگرفت.انگشتها و کف دستشان را میگذاشت روی سینه و گلویش. هر صدا را بارها و بارها بلندبلند تلفظ میکرد تا صدا بخورد به دست بچه. تا بچه خوب صدا را لمس کند. بعدش دست دیگرشان را میگذاشت روی سینه و گلوی خودشان. بچهها زور میزدند صدایی درآورند تا سینه و گلوی آنها هم بلرزد. دست بچه را میآورد دمِ دهانش تا نفسی که صداها را میساخت، خوب حس کند. سکوت داشت تَرَک برمیداشت. بچهها خسته میشدند اما باغچهبان هیچ خستگی را نمیشناخت. مثل کسی که در باغچهاش گل کاشته باشد، عجلهای برای باز شدن غنچهها نداشت. آرام و صبور خیره شد به لبهای گلهایش. یکهو فهمید بچهها باید بتوانند دقیقا همین کار را بکنند؛ یعنی به لبهای خودشان خیره شوند! اینجا بود که پای آیینه به کلاس باز شد. بچهها گوشهاشان را تیز میکردند تا شاید به اندازهٔ زمزمهای از فریاد بشنوند. با سرانگشتها دنبال آهستهترین لرزهها میگشتند. با چشمها لبهای خودشان را در آینه تماشا میکردند تا شبیه لبان باغچهبان شود. باغچهبان یادش افتاد شنیده، در روزگاران قدیم برای آنکه طوطی را به گفتن بیاورند آینهای پیش رویش میگذاشتند. از پشت آینه حرف میزدند؛ تا طوطی فکر کند که طوطیِ در آینه دارد با او سخن میگوید. اما این بچهها داشتند در آینه، خودشان را پیدا میکردند. هر صدا برای خودش داستانی داشت. جباری که خودش را گذاشته بود جای شاگرد ناشنوا، باید یکی یکی کشفشان میکرد. باغچهبان میگفت آموزگار باید همیشه گرفتارِ "چه کنم؟ چه کنم؟" باشد؛ یعنی دنبال راههای تازه بگردد تا در آموزش، غیرممکنها را ممکن کند و سختها را آسان. باغچهبان اعتقاد داشت هر آدمی توانایی یاد گرفتن هر چیزی را دارد و اگر اشکالی در آموزش پیش میآید، تنها و تنها تقصیر معلم است. او با چنین ایمانی به استعداد شاگردانش و چنین انتظاری از آموزگار، به آنها درس میداد؛ آن هم در جامعهای که کر و لالها را دیوانه و عقبافتاده و شوم میدانستند؛ یا فکر میکردند مریضی خطرناکی دارند و اگر پیششان بروی، تو هم کر و لال میشوی!
باغچهبان هر روز شیوهٔ تازهای کشف میکرد و یک جور دیگر به سراغ هر صدا میرفت. یک ریزه پنبهٔ خیلی کوچولو را میگذاشت کف دستش. محکم میگفت: "دِ" یا "تِ" پنبه پرت میشد و بچهها ردّ سریع صدا را میدیدند. بعدش ریزهٔ پنبه کف دست شاگردها مینشست و منتظر پرتاب میشد. نوبت "ش" که شد پشت دست شاگرد را میکشاند تا دم دهان تا نفسی که "ش" سوارش بود بخورد به پوستش. اما "ک" خیلی سخت بود. چوب بستنیخوری را میگذاشت جلوی زبانش؛ تا زبانش به سقف دهان بخورد. آنوقت میگفت بگو "ت" و میشد "ک"! از این سختتر "خ" بود؛ خیلی سخت. آخرش از آب کمک گرفت. میگفت آب را در گلویشان نگه دارند و غرغره کنند تا بتوانند صدا را در گلویشان چرخ بدهند و بگویند "خ".
باغچهبان فکر کرد اینجا باغچهٔ اطفال است و نباید از زبان باز کردن، خاطرهای تلخ در ذهن کودک بر جای بماند. برای تمرین درآوردنِ صداها، بازی درست کرد. هر صدا بازی مخصوص خودش را داشت. بازیها انگار بخشی باشد از یک نمایش. "ف"صدای گربهای بود که از سگ ترسیده. "ر" صدای هواپیما بود. "ز" صدای زنبور و "ژ" صدای سوتِ مار. "هِ" صدای خانمی بود که میخواهد آینه را پاک کند. "م" صدای بچهٔ بهانهگیری بود که لبهایش را بسته و میخواهد گریه کند. "ن" صدای نی زدن بود.
بچهها بازی میکردند و زنبور و مار و هواپیما و نینواز میشدند و صداها پیدایشان میشد. باغچهبان دست به کار شد تا الفبایی دستی بسازد. برای هر صدا یک نشانه. در این نشانهها اشارههایی به جای تلفظ برخی صداها دیده میشود. اسمش شد الفبای گویا. در ترانهای سرود:
باغچهبان ماجرای شنیدن تیکتاک ساعت را از راه دندان به خاطر آورد.
با کنجکاوی بسیار شنوایی سه شاگردش را آزمایش کرد. کاری که از نظر خیلیها دیوانگی بود. او کشف کرد که بر خلاف تصور، باقیماندهای از شنوایی در بیشتر ناشنوایان وجود دارد. شنیدنی که شاید خیلی خیلی کم باشد؛ اما باغچهبان ارزش آن را شناخت.
یک چیز دیگر هم بود حس لامسه یا بساوایی که میتوانست به یاری دیدن و شنیدن (اندکی شنیدن) بیاید. جبار دید که اتفاقا بچههای ناشنوا حساسیت بالایی به کوچکترین لرزهها و ارتعاشها دارند. باغچهبان دست بچهها را یکییکی میگرفت.انگشتها و کف دستشان را میگذاشت روی سینه و گلویش. هر صدا را بارها و بارها بلندبلند تلفظ میکرد تا صدا بخورد به دست بچه. تا بچه خوب صدا را لمس کند. بعدش دست دیگرشان را میگذاشت روی سینه و گلوی خودشان. بچهها زور میزدند صدایی درآورند تا سینه و گلوی آنها هم بلرزد. دست بچه را میآورد دمِ دهانش تا نفسی که صداها را میساخت، خوب حس کند. سکوت داشت تَرَک برمیداشت. بچهها خسته میشدند اما باغچهبان هیچ خستگی را نمیشناخت. مثل کسی که در باغچهاش گل کاشته باشد، عجلهای برای باز شدن غنچهها نداشت. آرام و صبور خیره شد به لبهای گلهایش. یکهو فهمید بچهها باید بتوانند دقیقا همین کار را بکنند؛ یعنی به لبهای خودشان خیره شوند! اینجا بود که پای آیینه به کلاس باز شد. بچهها گوشهاشان را تیز میکردند تا شاید به اندازهٔ زمزمهای از فریاد بشنوند. با سرانگشتها دنبال آهستهترین لرزهها میگشتند. با چشمها لبهای خودشان را در آینه تماشا میکردند تا شبیه لبان باغچهبان شود. باغچهبان یادش افتاد شنیده، در روزگاران قدیم برای آنکه طوطی را به گفتن بیاورند آینهای پیش رویش میگذاشتند. از پشت آینه حرف میزدند؛ تا طوطی فکر کند که طوطیِ در آینه دارد با او سخن میگوید. اما این بچهها داشتند در آینه، خودشان را پیدا میکردند. هر صدا برای خودش داستانی داشت. جباری که خودش را گذاشته بود جای شاگرد ناشنوا، باید یکی یکی کشفشان میکرد. باغچهبان میگفت آموزگار باید همیشه گرفتارِ "چه کنم؟ چه کنم؟" باشد؛ یعنی دنبال راههای تازه بگردد تا در آموزش، غیرممکنها را ممکن کند و سختها را آسان. باغچهبان اعتقاد داشت هر آدمی توانایی یاد گرفتن هر چیزی را دارد و اگر اشکالی در آموزش پیش میآید، تنها و تنها تقصیر معلم است. او با چنین ایمانی به استعداد شاگردانش و چنین انتظاری از آموزگار، به آنها درس میداد؛ آن هم در جامعهای که کر و لالها را دیوانه و عقبافتاده و شوم میدانستند؛ یا فکر میکردند مریضی خطرناکی دارند و اگر پیششان بروی، تو هم کر و لال میشوی!
باغچهبان هر روز شیوهٔ تازهای کشف میکرد و یک جور دیگر به سراغ هر صدا میرفت. یک ریزه پنبهٔ خیلی کوچولو را میگذاشت کف دستش. محکم میگفت: "دِ" یا "تِ" پنبه پرت میشد و بچهها ردّ سریع صدا را میدیدند. بعدش ریزهٔ پنبه کف دست شاگردها مینشست و منتظر پرتاب میشد. نوبت "ش" که شد پشت دست شاگرد را میکشاند تا دم دهان تا نفسی که "ش" سوارش بود بخورد به پوستش. اما "ک" خیلی سخت بود. چوب بستنیخوری را میگذاشت جلوی زبانش؛ تا زبانش به سقف دهان بخورد. آنوقت میگفت بگو "ت" و میشد "ک"! از این سختتر "خ" بود؛ خیلی سخت. آخرش از آب کمک گرفت. میگفت آب را در گلویشان نگه دارند و غرغره کنند تا بتوانند صدا را در گلویشان چرخ بدهند و بگویند "خ".
باغچهبان فکر کرد اینجا باغچهٔ اطفال است و نباید از زبان باز کردن، خاطرهای تلخ در ذهن کودک بر جای بماند. برای تمرین درآوردنِ صداها، بازی درست کرد. هر صدا بازی مخصوص خودش را داشت. بازیها انگار بخشی باشد از یک نمایش. "ف"صدای گربهای بود که از سگ ترسیده. "ر" صدای هواپیما بود. "ز" صدای زنبور و "ژ" صدای سوتِ مار. "هِ" صدای خانمی بود که میخواهد آینه را پاک کند. "م" صدای بچهٔ بهانهگیری بود که لبهایش را بسته و میخواهد گریه کند. "ن" صدای نی زدن بود.
بچهها بازی میکردند و زنبور و مار و هواپیما و نینواز میشدند و صداها پیدایشان میشد. باغچهبان دست به کار شد تا الفبایی دستی بسازد. برای هر صدا یک نشانه. در این نشانهها اشارههایی به جای تلفظ برخی صداها دیده میشود. اسمش شد الفبای گویا. در ترانهای سرود:
زَ اندیشه برای خود رهی یافتهام
نقشِ دگری را به ره انداختهام
از چشم برای دیدنِ چهرهٔ صوت
با دستِ هنر آینهای ساختهام
آن روز مادر لطفعلی آمد. از روز اول هم عجیبتر بود. باغچهبان ترسید. «چیزی شده خانم؟»
زن تقریبا افتاد. شبیه لطفعلی زور میزد چیزی بگوید و نفسنفسش با کلمههای بریدهاش قاتی میشد:
«آقای باغچهبان! ... آقای باغچهبان!... لطفعلی بهم گفت: مامان!...»
اشک چکید روی لبخندش. این شادی بیش از توانش بود. بچه هم توانسته بود بگوید مامان و هم او را مادر خودش دانسته بود. باغچهبان حس کرد ناگهان همهٔ خستگیهایش از میان رفت و از شکوه کاری که در پیش گرفته بود لرزید. زن تعریف کرد که مادر لطفعلی یک فرشته بود. در کوچه زنی را میبیند که افتاده روی زمین. میدود سر بالینش. زن بیچاره حصبه داشته و نفسهای آخر را در آغوش او میکشد. با آنکه میدانسته کار خطرناکی است دلش نیامده زن ناشناس را، نفسِ آخری رها کند. چند روزی نمیکشد که حصبه جان او را هم میگیرد.»
جبار سر تکان داد و یاد قفقاز افتاد و مامان بنفشه و آن روزهای وحشت و پریشانی.
باغچهبان زود فهمید که گفتن تکتک صداهای همهٔ کلمهها با الفبای گویا خیلی سخت میشود. برای شنوایی هم که میخواهد با بچهٔ ناشنوا گفتوگو کند این جوری بسیار دشوار است. او برای برخی کلمات و تعابیر نشانههایی ساخت. مثلا بچهها باغچهبان را با اشارهٔ دو انگشت شست و اشارهٔ دست راست در طرف راست لب نشان میدادند. در حقیقت به سبیل او اشاره میکردند. با اشاره به طرف سینهشان "من" را نشان میدادند و با دو انگشتی که به چشمها نزدیک میکردند، "دیدن" را. باغچهبان خیلی زبان بدن را به کار میگرفت و به بچهها یاد میداد که: حرف زدن را شبیه نمایش و یک کار هنری ببینند؛ از همه چیز باید کمک گرفت؛ حالتهای چشم، اشارههای ابرو و هر حرکتی که میتوانست چیزی بگوید؛ اصلا تمام تنمان باید بشود: زبان.
@hamidrezatavakoli_literature
نقشِ دگری را به ره انداختهام
از چشم برای دیدنِ چهرهٔ صوت
با دستِ هنر آینهای ساختهام
آن روز مادر لطفعلی آمد. از روز اول هم عجیبتر بود. باغچهبان ترسید. «چیزی شده خانم؟»
زن تقریبا افتاد. شبیه لطفعلی زور میزد چیزی بگوید و نفسنفسش با کلمههای بریدهاش قاتی میشد:
«آقای باغچهبان! ... آقای باغچهبان!... لطفعلی بهم گفت: مامان!...»
اشک چکید روی لبخندش. این شادی بیش از توانش بود. بچه هم توانسته بود بگوید مامان و هم او را مادر خودش دانسته بود. باغچهبان حس کرد ناگهان همهٔ خستگیهایش از میان رفت و از شکوه کاری که در پیش گرفته بود لرزید. زن تعریف کرد که مادر لطفعلی یک فرشته بود. در کوچه زنی را میبیند که افتاده روی زمین. میدود سر بالینش. زن بیچاره حصبه داشته و نفسهای آخر را در آغوش او میکشد. با آنکه میدانسته کار خطرناکی است دلش نیامده زن ناشناس را، نفسِ آخری رها کند. چند روزی نمیکشد که حصبه جان او را هم میگیرد.»
جبار سر تکان داد و یاد قفقاز افتاد و مامان بنفشه و آن روزهای وحشت و پریشانی.
باغچهبان زود فهمید که گفتن تکتک صداهای همهٔ کلمهها با الفبای گویا خیلی سخت میشود. برای شنوایی هم که میخواهد با بچهٔ ناشنوا گفتوگو کند این جوری بسیار دشوار است. او برای برخی کلمات و تعابیر نشانههایی ساخت. مثلا بچهها باغچهبان را با اشارهٔ دو انگشت شست و اشارهٔ دست راست در طرف راست لب نشان میدادند. در حقیقت به سبیل او اشاره میکردند. با اشاره به طرف سینهشان "من" را نشان میدادند و با دو انگشتی که به چشمها نزدیک میکردند، "دیدن" را. باغچهبان خیلی زبان بدن را به کار میگرفت و به بچهها یاد میداد که: حرف زدن را شبیه نمایش و یک کار هنری ببینند؛ از همه چیز باید کمک گرفت؛ حالتهای چشم، اشارههای ابرو و هر حرکتی که میتوانست چیزی بگوید؛ اصلا تمام تنمان باید بشود: زبان.
@hamidrezatavakoli_literature
Forwarded from فرهنگستان زبان و ادب فارسی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سیزدهم دی، زادروز جلالالدین همایی (۱۲۷۸-۱۳۵۹)
@theapll
@theapll
Z0000002
"بایزید از چشم شمس و مولانا"
- درسگفتار نخست؛
- شهر کتاب تهران (خیابان بخارست)؛
- عصر چهارشنبه؛
- ۲۹ آبان ۱۳۹۸.
- درسگفتار نخست؛
- شهر کتاب تهران (خیابان بخارست)؛
- عصر چهارشنبه؛
- ۲۹ آبان ۱۳۹۸.