حنین به توان دو!
Photo
امکان - The Possibility
او و دوستانش - he and his friends
برای روشنی سالهای تاریک عمرم.
تفألی و زدم و صفحهای سفید آمد
سکوت معبر تنگی میان خیر و شر است
سفر کن از همهٔ آنچه دل بهشان بستی
نهایت همهٔ عاشقانهها سفر است…
سکوت معبر تنگی میان خیر و شر است
سفر کن از همهٔ آنچه دل بهشان بستی
نهایت همهٔ عاشقانهها سفر است…
Didi Ey Mah
Mohammadreza Shajarian
بس نالهها کردم به امیدي که رحم آري..
حنین به توان دو!
Voice message
غمگینترینم و فقط غمگینترین غزل فارسی میتونه غم چندینسالهٔ من رو برونریزی کنه.
من خیلی از مسافرا بودم
SAJAD AFSHARIAN
پنجمین سالگرد سقوط قطرهقطرهٔ جانهای بیگناهتان .
حنین به توان دو!
برایت صفحه گرامافون موسیقی محبوبت -کتیبهٔ فرهاد- را هدیه آورده بودم. همانکه زمستان سالهای قبلتر گوشهٔ آن نوشته بودم: برای دوستی که خطوط زیبای صورتش حد و مرز نمیشناسد، برای تنها کسی که مرا، در اعماق انزوایم میفهمد و دستهایم را لابهلای موهایش، سیاهترین…
Katibeh
Farhad Mehrad
برای روزهایی که آسمانْ خاکستری پوشیده، روزهایی که آرزوی دفن شدن زیر تکدرخت برفگرفته در من فریاد بر میآورد.
چیزهای زیبا و غمگین بسیاری در دنیا هست که من هنوز فاتح آنها نشدم؛
دورترینشان هم چشمهای خیره و مبهوت تو!
دورترینشان هم چشمهای خیره و مبهوت تو!
آینهای و زلال بودن این مرد رو از چینخوردگی چشمهای پشت عینک دودیش، از نرمی و لطافت کلامش و از اینکه تمام این سالن دو ساعت میخکوب شنیدن صحبتهای کسی بودن که با زبان غریبه و فارسی براشون سخن میگه، میشه فهمید.
کیارستمی برای من چیزی فراتر از الگوی سینمایی بوده و هست. پیشنهاد باشرمانهای که دارم دیدن این دوساعت گفتگوئه. یقینا شگفتزده میشید از دیدنش!
https://youtu.be/-1CCPg5UY-E?si=vKdLIUjjZTSRQM6E
کیارستمی برای من چیزی فراتر از الگوی سینمایی بوده و هست. پیشنهاد باشرمانهای که دارم دیدن این دوساعت گفتگوئه. یقینا شگفتزده میشید از دیدنش!
https://youtu.be/-1CCPg5UY-E?si=vKdLIUjjZTSRQM6E
YouTube
ABBAS KIAROSTAMI In Conversation With... | TIFF Bell Lightbox 2016
As TIFF Cinematheque launched its retrospective of his work in Winter 2016, Abbas Kiarostami joins TIFF Director & CEO Piers Handling for an intimate onstage conversation.
A true master of world cinema, the writer and director of such critically acclaimed…
A true master of world cinema, the writer and director of such critically acclaimed…
«میترسیدم بغلش کنم و از جادوی خواب به دنیای زندگان پرتاب شوم.
میترسیدم پیش از آنکه او را بوسیده باشم، دیگر نتوانم نفس بکشم و ناکام به دنیای مردگان برگردم.
میترسیدم...»
میترسیدم پیش از آنکه او را بوسیده باشم، دیگر نتوانم نفس بکشم و ناکام به دنیای مردگان برگردم.
میترسیدم...»
«خیلی دلم میخواست لااقل یکبار دیگر او را ببینم، صورتش را توی دوتا دستهام بگیرم و زل بزنم به چشمهاش، و ازش بخواهم مثل لحظۀ خداحافظی، سرناد شوبرت را با پیانو برام بزند.»
تکیه زدهام به گوشۀ پنجره، چشمهایم ابرهای سرخ و برفهای ریز را تماشا میکند.
شمع گوشۀ اتاق میسوزد و ساعت دیجیتال کنار آن، ساعت کمی بعد از صفر را نشان میدهد.
جایی که روزی مأمن من بود، حالا ملالآورترین نقطۀ روی زمین است.
مغزم پراز حرفهاییست که زیر بارانها، در دل گرفتگی ابرها، چشم در برابر چشمهای تو، به تو نگفتهام. حالا چندسال است که این اتفاق دارد مرور میشود.
هنوز هم نمیدانم که این سکوتهای ناگهانی از ترس دورترشدن است یا از برای محوشدن در عمق چشمهای تو، همان سیاهی مطلقی که من را برای یکبار ولی به اندازۀ تمام عمر در بند کشیدهاست.
مغزم درد میکند! مغزم دارد بیشتر از قبل این روزها را بالا میآورد.
روزهایی که بعد از صحبتهای نیمهونصفهٔ با تو از اوج استیصال به «سال بلوای معروفی» پناه میبردم.
سراغ کتابش میروم و آن را ورق میزنم. برگههای چروکیدۀ بارانخوردهاش گواه آن روزها هستند.
دارم کنار پنجره همان قسمتها را دوباره میخوانم، همان کلماتی که آنروزها مرا به فکر فرو میبردند، کلماتی که ساعتها روی آنها مکث میکردم. کلماتی که آغشته به باراناند و به روزهای دلتنگی.
- ...
شمع گوشۀ اتاق میسوزد و ساعت دیجیتال کنار آن، ساعت کمی بعد از صفر را نشان میدهد.
جایی که روزی مأمن من بود، حالا ملالآورترین نقطۀ روی زمین است.
مغزم پراز حرفهاییست که زیر بارانها، در دل گرفتگی ابرها، چشم در برابر چشمهای تو، به تو نگفتهام. حالا چندسال است که این اتفاق دارد مرور میشود.
هنوز هم نمیدانم که این سکوتهای ناگهانی از ترس دورترشدن است یا از برای محوشدن در عمق چشمهای تو، همان سیاهی مطلقی که من را برای یکبار ولی به اندازۀ تمام عمر در بند کشیدهاست.
مغزم درد میکند! مغزم دارد بیشتر از قبل این روزها را بالا میآورد.
روزهایی که بعد از صحبتهای نیمهونصفهٔ با تو از اوج استیصال به «سال بلوای معروفی» پناه میبردم.
سراغ کتابش میروم و آن را ورق میزنم. برگههای چروکیدۀ بارانخوردهاش گواه آن روزها هستند.
دارم کنار پنجره همان قسمتها را دوباره میخوانم، همان کلماتی که آنروزها مرا به فکر فرو میبردند، کلماتی که ساعتها روی آنها مکث میکردم. کلماتی که آغشته به باراناند و به روزهای دلتنگی.
- ...
Forwarded from [ ماضیِ بَعید ]
تو هریپاتر و یادگاران مرگ، یه جایی هرماینی وقتی احتمال کشتهشدنش رو میده، یه نیمهشب میره خونهشون و با چوبدستیش خودش رو از تمام خاطرات و عکسهای پدر و مادرش پاک میکنه تا بعد از مرگش هیچچیزی ازش به یاد نیارن و حتی فراموش کنن دختری داشتن. منم گاهی دلم میخواد یه نیمه شب خودمو از خاطر همه پاک کنم. بعدم برم و هیچکس حتی لحظهای به یاد نیاره حضورمو.