#مجردا_بخونن
🚫برخی از شما حالت دوگانه ای دارید که موجب می شود برخی اوقات دلتان او را بخواهد و برخی اوقات دلتان او را نخواهد.
2 روز نمی خواهید ، 3 روز می خواهید.
یک روزاو را رها می کنید و باز بارِ دیگر تلفن میکنید و یا منتظر زنگش می شوند و یا 1 روز به او زنگ نمی زنید
❌و بدتر اینکه حتی به دنبال کسی دیگری هم می روید ولی در عین حال با او هم هستید.
اگر دیدید که این طور هستید یک خبر بد برایتان دارم
❌شما عاشق او نیستید فقط به او عادت کرده اید
و مانند یک معتادبه مواد، نبودش شما را اذیت می کند.
در این حالت ازدواج به هیج وجه توصیه نمی شود.
📛چون شما ازدواج میکنید که طلاق بگیرید
@harimezendgi👩❤️👨🦋
🚫برخی از شما حالت دوگانه ای دارید که موجب می شود برخی اوقات دلتان او را بخواهد و برخی اوقات دلتان او را نخواهد.
2 روز نمی خواهید ، 3 روز می خواهید.
یک روزاو را رها می کنید و باز بارِ دیگر تلفن میکنید و یا منتظر زنگش می شوند و یا 1 روز به او زنگ نمی زنید
❌و بدتر اینکه حتی به دنبال کسی دیگری هم می روید ولی در عین حال با او هم هستید.
اگر دیدید که این طور هستید یک خبر بد برایتان دارم
❌شما عاشق او نیستید فقط به او عادت کرده اید
و مانند یک معتادبه مواد، نبودش شما را اذیت می کند.
در این حالت ازدواج به هیج وجه توصیه نمی شود.
📛چون شما ازدواج میکنید که طلاق بگیرید
@harimezendgi👩❤️👨🦋
#آموزشی
🚫در دوران بارداری آب منی را داخل واژن نریزید!
و از وسایل پیشگیری استفاده کنید چون #اسپرم حاوی پروستاگلاندین است و میتواند باعث تحریک ترشحات رحم گردد.
@harimezendgi👩❤️👨🦋
🚫در دوران بارداری آب منی را داخل واژن نریزید!
و از وسایل پیشگیری استفاده کنید چون #اسپرم حاوی پروستاگلاندین است و میتواند باعث تحریک ترشحات رحم گردد.
@harimezendgi👩❤️👨🦋
#آقایون_بخوانند
💙🦋 آقای محترم بخون :
🍃مردی که همسر خود را با مادرش یا با عشق گذشتهاش مقایسه میکند باعث میشود همسرش احساس بیارزش بودن بکند.
🍃 مقایسه کردن، احساس حقارت به زن میدهد و فکر میکند مهمترین زن در زندگی همسرش نیست.
🍃 این اتفاق در بیشتر موارد زمانی روی میدهد که مرد دست پخت همسرش را با دست پخت مادرش و یا عادت یا رفتاری از همسرش را با ویژگیهای عشق گذشتهاش مقایسه میکند.
🍃بیشتر این مقایسهها ممکن است بدون منظور باشند یا به علت عصبانیت گفته شوند، اما در هر صورت آسیبی که به زن وارد میکنند جدی است.
🍃مردی که همسر خود را با مادرش یا با عشق گذشتهاش مقایسه میکند باعث میشود همسرش احساس بیارزش بودن بکند.
🍃 مقایسه کردن، احساس حقارت به زن میدهد و فکر میکند مهمترین زن در زندگی همسرش نیست.
این اتفاق در بیشتر موارد زمانی روی میدهد که مرد دست پخت همسرش را با دست پخت مادرش و یا عادت یا رفتاری از همسرش را با ویژگیهای عشق گذشتهاش مقایسه میکند.
🍃بیشتر این مقایسهها ممکن است بدون منظور باشند یا به علت عصبانیت گفته شوند، اما در هر صورت آسیبی که به زن وارد میکنند جدی است.
@harimezendgi👩❤️👨🦋
💙🦋 آقای محترم بخون :
🍃مردی که همسر خود را با مادرش یا با عشق گذشتهاش مقایسه میکند باعث میشود همسرش احساس بیارزش بودن بکند.
🍃 مقایسه کردن، احساس حقارت به زن میدهد و فکر میکند مهمترین زن در زندگی همسرش نیست.
🍃 این اتفاق در بیشتر موارد زمانی روی میدهد که مرد دست پخت همسرش را با دست پخت مادرش و یا عادت یا رفتاری از همسرش را با ویژگیهای عشق گذشتهاش مقایسه میکند.
🍃بیشتر این مقایسهها ممکن است بدون منظور باشند یا به علت عصبانیت گفته شوند، اما در هر صورت آسیبی که به زن وارد میکنند جدی است.
🍃مردی که همسر خود را با مادرش یا با عشق گذشتهاش مقایسه میکند باعث میشود همسرش احساس بیارزش بودن بکند.
🍃 مقایسه کردن، احساس حقارت به زن میدهد و فکر میکند مهمترین زن در زندگی همسرش نیست.
این اتفاق در بیشتر موارد زمانی روی میدهد که مرد دست پخت همسرش را با دست پخت مادرش و یا عادت یا رفتاری از همسرش را با ویژگیهای عشق گذشتهاش مقایسه میکند.
🍃بیشتر این مقایسهها ممکن است بدون منظور باشند یا به علت عصبانیت گفته شوند، اما در هر صورت آسیبی که به زن وارد میکنند جدی است.
@harimezendgi👩❤️👨🦋
#خواستگاری
💚🦋خواستگار شما قبل از رسیدن به مرحله مشاوره قبل از ازدواج باید این معیار ها رو داشته باشه:
🦋 1️⃣ از ظاهر فرد بدتون نیاد
🦋 2️⃣ از نحوه ی صحبت کردنش بدتون نیاد
🦋 3️⃣ حس مثبتی بهش داشته باشین،منظور از حس مثبت حتما دوست داشتن و عاشقی نیست،اینکه بدتون نیاد از طرف مقابل
🦋 4️⃣ از شکل و فرم اندام فرد خوشتون بیاد براتون جذابیت فیزیکی داشته باشه
🦋 5️⃣ خانواده ی طرف مقابل و نحوه ارتباطش با خانوادش رو بررسی کنین،خانواده نقش مهمی در شکل گیری شخصیت فرد داره و خواستگار شما قطعا وجه اشتراک اخلاقی با خانواده اش خواهد داشت
🦋 6️⃣ اجتماعی بودن یا نبودنش ، تعداد دوستاش و رابطه اش با دوستانش چطوره
@harimezendgi👩❤️👨🦋
💚🦋خواستگار شما قبل از رسیدن به مرحله مشاوره قبل از ازدواج باید این معیار ها رو داشته باشه:
🦋 1️⃣ از ظاهر فرد بدتون نیاد
🦋 2️⃣ از نحوه ی صحبت کردنش بدتون نیاد
🦋 3️⃣ حس مثبتی بهش داشته باشین،منظور از حس مثبت حتما دوست داشتن و عاشقی نیست،اینکه بدتون نیاد از طرف مقابل
🦋 4️⃣ از شکل و فرم اندام فرد خوشتون بیاد براتون جذابیت فیزیکی داشته باشه
🦋 5️⃣ خانواده ی طرف مقابل و نحوه ارتباطش با خانوادش رو بررسی کنین،خانواده نقش مهمی در شکل گیری شخصیت فرد داره و خواستگار شما قطعا وجه اشتراک اخلاقی با خانواده اش خواهد داشت
🦋 6️⃣ اجتماعی بودن یا نبودنش ، تعداد دوستاش و رابطه اش با دوستانش چطوره
@harimezendgi👩❤️👨🦋
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#زناشویی
🟢در زمان س.کس جسورانه و بدون شرم و حیا اسم واقعی اندام تناسلی همدیگر را صدا بزنید و از اسامی کودکانه و سرد کننده استفاده نکنید. شنیدن این نوع کلمات خاص از زبان شما همسرتان را به وجد میاورد. در محیط سکـ.س و در لحظات اوج رابطه جنسی شرم و حیا نباید جایی داشته باشد
@harimezendgi👩❤️👨🦋
🟢در زمان س.کس جسورانه و بدون شرم و حیا اسم واقعی اندام تناسلی همدیگر را صدا بزنید و از اسامی کودکانه و سرد کننده استفاده نکنید. شنیدن این نوع کلمات خاص از زبان شما همسرتان را به وجد میاورد. در محیط سکـ.س و در لحظات اوج رابطه جنسی شرم و حیا نباید جایی داشته باشد
@harimezendgi👩❤️👨🦋
#تلنگر
#خانوما_بخونن
#زناشویی
🟢خانمها در اولین مقاربت باید ترس و استرس را حذف کنند و حساسیت بیش از حد نشان ندهند
چرا که واکنش تند و پرخاشگرانه موجب از دست رفتن نعوظ مرد و حتی سردی دایمی می گردد
بهتر است آرام باشید
@harimezendgi👩❤️👨🦋
#خانوما_بخونن
#زناشویی
🟢خانمها در اولین مقاربت باید ترس و استرس را حذف کنند و حساسیت بیش از حد نشان ندهند
چرا که واکنش تند و پرخاشگرانه موجب از دست رفتن نعوظ مرد و حتی سردی دایمی می گردد
بهتر است آرام باشید
@harimezendgi👩❤️👨🦋
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ
.تقدیم به قلب مهربونت.☺️❤
@harimezendgi👩❤️👨🦋
.تقدیم به قلب مهربونت.☺️❤
@harimezendgi👩❤️👨🦋
#پارت_616
🦋🦋شیطان مونث🦋🦋
چندبار اسممو صدا زد تا بالاخره چشمامو باز کردم.پتورو تا روی سینه های عریونم بالا آوردمو نگران پرسیدم:
-چیزی شده!؟
لبخند زد:
-نه عزیزم...اومدم که بیدارت کنم ناهار بخوریم...گشنه ات نیست!؟
اسم غذا که اومد وسط ضعفم برام یاداوری شد:
-چرا چرا خیلی...خیلی زیاد...
-پس لباس بپوش تا بریم!
اون رفت توی بالکن تا سیگارش و بکشه و منم مشغول پوشیدن لباسهام شدم بعدش بلند شدمو رفتم سمت روشویی...دست و صورتمو شستم و ارسلان رو صدا زدم...چرخید سمتم و گفتم:
-جانم!؟
-من آماده ام...
سیگارشو نصف و نیمه رها کرد واومد داخل...دستمو گرفت و گفت:
-پس بریم....
خواستم شالنو بکشم رو سرم که انداختش دور و گفت:
-نمیخواد....لباس هم فقط واسه این گفتم بپوش که یه وقت سرما نخوری....
با لبخند گفتم:
-الان که زمستون نیست...
نگام کرد و گفت:
-دبگه بدتر...تو نمیدونی سرمای تابستونه چقدر مزخرف...
هرچقدر بیشتر از اتاق خواب دور میشدیم بیشتر مطمئن میشدم کسی خونه نیست...درحالی که فکر میکردم احتمالا خدم و حشمش رو اینجاهم آورده ولی حتی خبری از اژدر خان هم نبود...واسه همین کنجکاو پرسیدم:
-کسی خونه نیست!؟
جواب داد:
-نه!
-یعنی من و تو تنهاییم!؟
-آره...
بوی غذا به مشامم خورد...کی ممکنه اونو درست کرده باشه وقتی جز خودمو خودش کسی اصلا اینجا نبود:
-غذا از بیرون گرفتی!؟
-اژدر گرفت...خودشم رفته ویلا...
رفتیم تو آشپزخونه..خودش برام صندلی رو عقب کشوند تا روش بشینم و بعد گفت:
-بخور...صبحونه خیلی نخوردی پس ناهارتو کامل بخور...
با لذت غذاهای خوش طعم و خوش بو رو از نظر گذروندم و گفتم:
-چشم...
هردو باهم مشغول خوردن غذاشدیم...میدونستم تو این مدت به خاطر اتفاقای بد نحیف و رنگ پریده شده بودم واسه همین میخواستم جبران کنم...
تند تند غدا میخوروم که ارسلان گفت:
-آرزو بچه که بود موقع غذا یه عادت بقول پرستارمون ایکبیری داشت!
باخنده پرسیدم:
-چه عادتی!؟
کاسه ی ماست رو برداشت و گفت:
-الان بهت تشون میدم اینجوری انگشتشو فرو میبرد تو کاسه ی ماست و بعد میذاشت دهنش...تازه ماروهم کمکم داشت عادت ِمیداد...چقدر سرهمین قضیه بقیه رو حرص میداد...
انگشتمو تو ماست فرو بردمو همینکارو انجام دادم بعد باخنده گفتم:
-جالب!
-دوست داشتی!؟
-خیلی! امتحان کن...
-کردم...ولی بازم میکنم...
انگشتشو برد تو ماست و خواست بزاره دهنش که مچشو گرفتمو دستشو آوردم سمت خودم و گذاشتم دهنم و با ولع خوردمش....تو گلو خندید و گفت:
-مثل اینکه با عادت بد آرزو حال کردی....
زبونمو رو لبهام کشیدمو گفتم:
-خیلی...بازم میخوام....
-باشه..
دوباره همینکارو انجام داد و من باز انگشتشو مکیدم..
خندید و گفت:
-دیگه بسه بد عادت میشی...
با دستمال دستشو پاک کرد.پرسیدم:
-تا کی اینجا می مونیم.دلم میخواد بریم خونه ...اونجارو بیشتر دوست دارم...اینجا دلگیره...
از پشت میز بلندشد.منم چون غذامو خوردم بلندشدمو باهم رفتیم توی حیاط....
اون رو تاب نشست و منم دراز کشیدمو سرمو گذاشتم رو پاهاش..
دستشو تو موهام کشید و گفت:
-به اژدر گفتم فردا صبح بیاد دنبالمون...فردا میریم....
-شفیع چی میشه!؟
-ردشو گرفتن...احتمالا تافردا گیر بیفته....
نفس عمیقی کشیدم...شفیع لعنتی! چقدر قلبش پر بود از کینه و نفرت ...
-بلایی سرش نیار ارسلان...اون خانواده برادرشو حمایت میکنه...
موهامو نوازش کرد و گفت:
-بلایی سرش نمیارم با اینکه هیچ تقصیری تو مرگ برادرش ندارم...شجاع به من خیانت کرده بود...من اونو سفرهای دور نمیبردم که از خانواش دور نباشه اما اون هم با من بود و هم بارقبام...شریک دزد و رفیق قافله...اوناهم سرهمین موضوع تو درگیری کشتنش....من هیچوقت اینو نگفتم ولی...بازم درهرصورت کاری با برادرش و خانوادش ندارم...
-تصمیم خوبیه...نوازشم کنم....
-چشمممم خانم...
بی دلیل خندیدم..چشمامو بستم و از حرکت انگشتاش لای موهام لذت بردم....
@harimezendgi👩❤️👨🦋
🦋🦋شیطان مونث🦋🦋
چندبار اسممو صدا زد تا بالاخره چشمامو باز کردم.پتورو تا روی سینه های عریونم بالا آوردمو نگران پرسیدم:
-چیزی شده!؟
لبخند زد:
-نه عزیزم...اومدم که بیدارت کنم ناهار بخوریم...گشنه ات نیست!؟
اسم غذا که اومد وسط ضعفم برام یاداوری شد:
-چرا چرا خیلی...خیلی زیاد...
-پس لباس بپوش تا بریم!
اون رفت توی بالکن تا سیگارش و بکشه و منم مشغول پوشیدن لباسهام شدم بعدش بلند شدمو رفتم سمت روشویی...دست و صورتمو شستم و ارسلان رو صدا زدم...چرخید سمتم و گفتم:
-جانم!؟
-من آماده ام...
سیگارشو نصف و نیمه رها کرد واومد داخل...دستمو گرفت و گفت:
-پس بریم....
خواستم شالنو بکشم رو سرم که انداختش دور و گفت:
-نمیخواد....لباس هم فقط واسه این گفتم بپوش که یه وقت سرما نخوری....
با لبخند گفتم:
-الان که زمستون نیست...
نگام کرد و گفت:
-دبگه بدتر...تو نمیدونی سرمای تابستونه چقدر مزخرف...
هرچقدر بیشتر از اتاق خواب دور میشدیم بیشتر مطمئن میشدم کسی خونه نیست...درحالی که فکر میکردم احتمالا خدم و حشمش رو اینجاهم آورده ولی حتی خبری از اژدر خان هم نبود...واسه همین کنجکاو پرسیدم:
-کسی خونه نیست!؟
جواب داد:
-نه!
-یعنی من و تو تنهاییم!؟
-آره...
بوی غذا به مشامم خورد...کی ممکنه اونو درست کرده باشه وقتی جز خودمو خودش کسی اصلا اینجا نبود:
-غذا از بیرون گرفتی!؟
-اژدر گرفت...خودشم رفته ویلا...
رفتیم تو آشپزخونه..خودش برام صندلی رو عقب کشوند تا روش بشینم و بعد گفت:
-بخور...صبحونه خیلی نخوردی پس ناهارتو کامل بخور...
با لذت غذاهای خوش طعم و خوش بو رو از نظر گذروندم و گفتم:
-چشم...
هردو باهم مشغول خوردن غذاشدیم...میدونستم تو این مدت به خاطر اتفاقای بد نحیف و رنگ پریده شده بودم واسه همین میخواستم جبران کنم...
تند تند غدا میخوروم که ارسلان گفت:
-آرزو بچه که بود موقع غذا یه عادت بقول پرستارمون ایکبیری داشت!
باخنده پرسیدم:
-چه عادتی!؟
کاسه ی ماست رو برداشت و گفت:
-الان بهت تشون میدم اینجوری انگشتشو فرو میبرد تو کاسه ی ماست و بعد میذاشت دهنش...تازه ماروهم کمکم داشت عادت ِمیداد...چقدر سرهمین قضیه بقیه رو حرص میداد...
انگشتمو تو ماست فرو بردمو همینکارو انجام دادم بعد باخنده گفتم:
-جالب!
-دوست داشتی!؟
-خیلی! امتحان کن...
-کردم...ولی بازم میکنم...
انگشتشو برد تو ماست و خواست بزاره دهنش که مچشو گرفتمو دستشو آوردم سمت خودم و گذاشتم دهنم و با ولع خوردمش....تو گلو خندید و گفت:
-مثل اینکه با عادت بد آرزو حال کردی....
زبونمو رو لبهام کشیدمو گفتم:
-خیلی...بازم میخوام....
-باشه..
دوباره همینکارو انجام داد و من باز انگشتشو مکیدم..
خندید و گفت:
-دیگه بسه بد عادت میشی...
با دستمال دستشو پاک کرد.پرسیدم:
-تا کی اینجا می مونیم.دلم میخواد بریم خونه ...اونجارو بیشتر دوست دارم...اینجا دلگیره...
از پشت میز بلندشد.منم چون غذامو خوردم بلندشدمو باهم رفتیم توی حیاط....
اون رو تاب نشست و منم دراز کشیدمو سرمو گذاشتم رو پاهاش..
دستشو تو موهام کشید و گفت:
-به اژدر گفتم فردا صبح بیاد دنبالمون...فردا میریم....
-شفیع چی میشه!؟
-ردشو گرفتن...احتمالا تافردا گیر بیفته....
نفس عمیقی کشیدم...شفیع لعنتی! چقدر قلبش پر بود از کینه و نفرت ...
-بلایی سرش نیار ارسلان...اون خانواده برادرشو حمایت میکنه...
موهامو نوازش کرد و گفت:
-بلایی سرش نمیارم با اینکه هیچ تقصیری تو مرگ برادرش ندارم...شجاع به من خیانت کرده بود...من اونو سفرهای دور نمیبردم که از خانواش دور نباشه اما اون هم با من بود و هم بارقبام...شریک دزد و رفیق قافله...اوناهم سرهمین موضوع تو درگیری کشتنش....من هیچوقت اینو نگفتم ولی...بازم درهرصورت کاری با برادرش و خانوادش ندارم...
-تصمیم خوبیه...نوازشم کنم....
-چشمممم خانم...
بی دلیل خندیدم..چشمامو بستم و از حرکت انگشتاش لای موهام لذت بردم....
@harimezendgi👩❤️👨🦋
👈 یکشنبه 👈23 دی / جدی 1403
👈11 رجب 1446👈12 ژانویه 2025
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅مسافرت.
✅معاملات و تجارت
✅خرید کردن.
✅شروع به کسب و کار.
✅قرض و وام دادن و گرفتن.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅شکار و صید و دام گذاری.
✅نوشیدن دارو.
✅و دیدار با امیران خوب است.
🚘مسافرت : مسافرت خوب است.
👶مناسب زایمان و نوزاد مبارک و عمری طولانی دارد.
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز : قمر در برج سرطان است و امور زیر خوب است:
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️بذر افشانی و کاشت.
✳️ایجاد کانال و کندن چاه.
✳️خرید کردن.
✳️درختکاری.
✳️و معاملات ملکی خوب است.
📛ولی عقد ازدواج خوب نیست.
🔵مناسب نوشتن و بستن حرز برای اولین بار و نماز آن خوب است.
👩❤️👨مباشرت امشب شب دوشنبه: فرزند به تقدیر و سرنوشت خود قانع باشد.
⚫️ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث غم و اندوه می شود.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری باعث خبط دماغ می شود.
😴😴 تعبیر خواب امشب:
خواب و رویایی که شب دوشنبه دیده شود تعبیرش از آیه ی 12 سوره مبارکه "یوسف " علیه السلام است.
ارسله معنا غدا یرتع و یلعب...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که عزیزی از خواب بیننده دور افتد و عاقبت آن دور افتاده خیر و نیک باشد. و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله
👈11 رجب 1446👈12 ژانویه 2025
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅مسافرت.
✅معاملات و تجارت
✅خرید کردن.
✅شروع به کسب و کار.
✅قرض و وام دادن و گرفتن.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅شکار و صید و دام گذاری.
✅نوشیدن دارو.
✅و دیدار با امیران خوب است.
🚘مسافرت : مسافرت خوب است.
👶مناسب زایمان و نوزاد مبارک و عمری طولانی دارد.
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز : قمر در برج سرطان است و امور زیر خوب است:
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️بذر افشانی و کاشت.
✳️ایجاد کانال و کندن چاه.
✳️خرید کردن.
✳️درختکاری.
✳️و معاملات ملکی خوب است.
📛ولی عقد ازدواج خوب نیست.
🔵مناسب نوشتن و بستن حرز برای اولین بار و نماز آن خوب است.
👩❤️👨مباشرت امشب شب دوشنبه: فرزند به تقدیر و سرنوشت خود قانع باشد.
⚫️ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث غم و اندوه می شود.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری باعث خبط دماغ می شود.
😴😴 تعبیر خواب امشب:
خواب و رویایی که شب دوشنبه دیده شود تعبیرش از آیه ی 12 سوره مبارکه "یوسف " علیه السلام است.
ارسله معنا غدا یرتع و یلعب...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که عزیزی از خواب بیننده دور افتد و عاقبت آن دور افتاده خیر و نیک باشد. و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله
#ایده_متن
صبحم
بخیر میشود از مهربانی ات ...
خورشیدِ قلبِِ خستهی ِ من ؛
روز و شب بتاب ...
#معصومه_صابر
@harimezendgi👩❤️👨🦋
صبحم
بخیر میشود از مهربانی ات ...
خورشیدِ قلبِِ خستهی ِ من ؛
روز و شب بتاب ...
#معصومه_صابر
@harimezendgi👩❤️👨🦋
#خانوما_بخونن
❤️خانم عزیزم
دعوا نمک زندگیه اما یاد بگیر حرمت طرفتو تو دعوا حفظ کنی حرفتو بزن قهر کن اما ناسزا و حرف از طلاق رو نزن بعدها شوهرت هم ازت یاد میگیره خیلی از کارا رو ما به شوهرامون یاد میدیم
@harimezendgi👩❤️👨🦋
❤️خانم عزیزم
دعوا نمک زندگیه اما یاد بگیر حرمت طرفتو تو دعوا حفظ کنی حرفتو بزن قهر کن اما ناسزا و حرف از طلاق رو نزن بعدها شوهرت هم ازت یاد میگیره خیلی از کارا رو ما به شوهرامون یاد میدیم
@harimezendgi👩❤️👨🦋
#مهربانی
❤️از تلخ روئى بپرهیزید و با لبخند محبت آمیز روزتان را شروع کنید
❤️یک لبخند و تبسم خیلى کم مایه است اما سرمایه بزرگى بنام خوش خلقى شوهر و شادابى زندگى را با آن مى توانید بخرید
@harimezendgi👩❤️👨🦋
❤️از تلخ روئى بپرهیزید و با لبخند محبت آمیز روزتان را شروع کنید
❤️یک لبخند و تبسم خیلى کم مایه است اما سرمایه بزرگى بنام خوش خلقى شوهر و شادابى زندگى را با آن مى توانید بخرید
@harimezendgi👩❤️👨🦋
#همسرانه
این جملهای را که میخواهم بگویم، خیلی مهم و تاثیرگذاراست
در روابط زندگی مشترک؛ تا حرف همسرتان تمام نشده و نقطه سر خط نگذاشته، حرف نزنید...!
@harimezendgi👩❤️👨🦋
این جملهای را که میخواهم بگویم، خیلی مهم و تاثیرگذاراست
در روابط زندگی مشترک؛ تا حرف همسرتان تمام نشده و نقطه سر خط نگذاشته، حرف نزنید...!
@harimezendgi👩❤️👨🦋
#صوتی
وقتی کسی با تندی و بداخلاقی با من برخورد می کنه،
بغض می کنم و درمانده میشم و نمیتونم پاسخ بدم
♻️دکترمحسن محمدی نیا
☑️روانشناس و
☑️مشاورخانواده
تحکیم روابط زوجین👨👩👦👦
@harimezendgi👩❤️👨🦋
وقتی کسی با تندی و بداخلاقی با من برخورد می کنه،
بغض می کنم و درمانده میشم و نمیتونم پاسخ بدم
♻️دکترمحسن محمدی نیا
☑️روانشناس و
☑️مشاورخانواده
تحکیم روابط زوجین👨👩👦👦
@harimezendgi👩❤️👨🦋
#خانوما_بخونن
👄💕خانم عزیزم
هرگز به مردان بیش از آنچه آنها به شما توجه می کنند، توجه نکنید
برای داشتن عشق او برای همیشه لازم است که شما هم از او عشق دریافت کنید.
@harimezendgi👩❤️👨🦋
👄💕خانم عزیزم
هرگز به مردان بیش از آنچه آنها به شما توجه می کنند، توجه نکنید
برای داشتن عشق او برای همیشه لازم است که شما هم از او عشق دریافت کنید.
@harimezendgi👩❤️👨🦋
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#زناشویی
لب گرفتن و لب دادن هم روشهای زیادی دارد گاز گرفتن لب البته با فشار کم حس خوبی را منتقل می کند
👈 وارد کردن و مکیدن لبها نیز در جای خود تاثیر زیادی دارد.
@harimezendgi👩❤️👨🦋
لب گرفتن و لب دادن هم روشهای زیادی دارد گاز گرفتن لب البته با فشار کم حس خوبی را منتقل می کند
👈 وارد کردن و مکیدن لبها نیز در جای خود تاثیر زیادی دارد.
@harimezendgi👩❤️👨🦋
#آموزشی
👄❣️نشستن در لگن حاوی جوشانده پوست انار خشک شده:
💦- برای درمان سستی و بیرون زدن مقعد به خصوص در کودکان، بسیار عالی است.
💦- بواسیر را کوچک میکند و خونریزی آن را بند میآورد.
💦- در درمان انواع عفونتهای رحمی و زنانه و زخمهای رحم، به طرز چشمگیری عمل میکند.
💦- باعث کاهش اندازه و تنگی واژن میشود.
💦- در کاهش برخی عوارض افتادگی رحم مفید است.
@harimezendgi👩❤️👨🦋
👄❣️نشستن در لگن حاوی جوشانده پوست انار خشک شده:
💦- برای درمان سستی و بیرون زدن مقعد به خصوص در کودکان، بسیار عالی است.
💦- بواسیر را کوچک میکند و خونریزی آن را بند میآورد.
💦- در درمان انواع عفونتهای رحمی و زنانه و زخمهای رحم، به طرز چشمگیری عمل میکند.
💦- باعث کاهش اندازه و تنگی واژن میشود.
💦- در کاهش برخی عوارض افتادگی رحم مفید است.
@harimezendgi👩❤️👨🦋
#پارت_617
🦋🦋شیطان مونث🦋🦋
اینکه قرار بود برسم خونه حس بهتری بهم میداد.
به اونجا عادت کرده بودم. به دیدن شیرین و نارگل...به دیدن اون حیاط سرسبز...به خوردن شربت خاکشیرها و معجونهای نارگل...حتی به اخم و تخم های فوزیه!!!
اژدر در ماشین رو برام باز کرد و من کنار ارسلان نشستم.خودشم پشت فرمون نشست ...
دست ارسلان رو گرفتم لبخند زد و گفت:
-خوشحالی که می ریم اونجا...!؟
-آره خیلی!اونجا رو بیشتر دوست دارم....بهتره...شایدم بهتر نباشه ولی به من که حس بهتری میده!
سرشو تکون داد و گفت:
-آره منم اونجارو بیشتر دوست دارم....
دیگه چیزی نگفتم...سرمو گذاشتم رو شونه اش و دستشو گرفتم.نمیدونم چرا جدیدا اینقدر مثل کنه به ارسلان میچسبیدم.شاید دلیلش این بود که مدام ترس از دست دادنشو داشتم...ترس از اینکه نکنه کسی بخواد اونو ازم بگیره و دوباره بی پناهم کنه....
آخه من دیگه فقط من نبودم....من دونفر بودم.خودم و بچه ای که با اینکه نمیدونستم حتی جنسیتش چی هست اما بازم حسش میکردم...دوستش داشتم و میخواستم خوشبخت بشه و سختی های که من کشیدمو متحمل نشه....
هنوزم وقتی به این فکر میکنم که ممکن بود دیشب من اصلا ایران نباشم تمام تنم می لرزید....این اولین تصمیم درست زندگیم بود.اولین!
اما بوراک کجاست!؟ چیکار میکنه!؟ فهمیده که من اومدم پیش ارسلان...!؟ امیدوارم بدونه...و حتی اینکه دیگه نمیخوام بهش فکر کنم....
-شانار پیاده شو...
چشمامو باز کردمو سرمو ازروی شونه اش برداشتم.ظاهرا رسیده بودیم...
دستمو گرفت تا پیاده بشم.ابراهیم دوید سمتمون و گفت:
-سلام آقا..سلام خانم...خوبی آقا؟چشممون روشن اقا بالاخره شمارو دیدیم...مسافرت خوب بود اقا...
-آره آره...خوب بود...تو چطوری!؟
لبخندی روی صورت پر ابهت ابراهیم نشست.دستشو به نشانه ی ارادت روی سینه اش گذاشت و کفت:
-مخلصیم آقا..ماهم خوبیم...
خب! پس به جز اژدر بقیه ی اهالی این خونه تصورشون این بود ارسلان رفته مسافرت...
باهمدیگه رفتیم سمت خونه...همش منتظر بودم بوراک بیاد بیرون...دلم میخواست بدون که اینجام...میخواستم بدونه دیگه نمیخوام به فرار فکر کنم..یا حتی به ترک کردن ارسلان برای چند دقیقه...!!!
اما تنها کسی که به استقبال اومد فوزیه بود.مثل همیشه انگار که نه انگار من هم وجود داشته باشم رو کرد سمت ارشلان تا کمر براش خم شد و گفت:
-خوش اومدین آقا...قدم رنجه فرمودین....
-ممنون فوزیه...
-چیزی میل دارید آقا!؟
-بله...مثل همیشه...شربت خاکشیر با گل محمدی و زعفرون ...خنک باشه...
-چشم آقا...
اهسته درگوشش گفتم:
-منم میخوام....
-تو که دوست نداشتی
-حالا دوست دارم...
با لبخند سرشو بلند کرد و گفت:
-برای شانارهم بیار...
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-اطاعت امر آقا....
درحالی که بازوش رو گرفته بودم اروم آروم پله هارو رفتیم بالا...اون خیلی خوب نمیتونست راه بره....گاهی دردش تیر میکشید.برای همین اهسته و بااحتیاط جوری که زخمهاش تیر نکشن قدم برمیداشت....
تا رفتیم توی اتاق گفت:
-من میرم دوش بگیرم...
-باشه...
نشیتم رو کاناپه و اون رفت حموم...چند دقیقه بعد فوزیه با سینی سفارشها اومد داخل....اون شربت زعفرون و خاکشیر و گل محمدی و تخم شربتی آب از لب و لوچه ام آویزون کرد.....
کنار میز خم شد و سینی رو گذاشت مقابلم....
لیوان گود و بزرگ رو برداشتم و یکمش رو خوردم....اووووم...عالی بود...بی نظیر....با لیخند گقتم:
-مرسی فوزیه جان!
از لفظ جان جفت ابروهاش بالا پرید.متعجب نگاهم کرد و بعد اخمی مابین دو ابروش نشست...فکر کنم این زن اصل کلمات محبت آنیز با ذائقه اش یازگار نبود ظاهراااا!
پشت چشمی نازک کرد و خواست بره که گفتم:
-فوزیه....
ایستاد و آهسته چرخید سمتم.با لبخند بهش خیره شدم و بعد گفتم:
-میشه بیای جلو...
سرسین نگاهم کدد و چند قدمی اومد جلو....اروم گفتم:
-میخوام یه خبر بهت بدم....
بدیحت گیج شده بود.شاید داشت باخودش میگفت این دختر که ازش بدم میاد چه مرگش شده امروز....خشک و بی احساس گفت:
-چه خبری !؟
به زور لبخندمو کنترل کردمو گفتم:
-من باردارم..ارسلان داره پدر میشه...
هیچی نگفت.هیچی واکنشی....شاید ماتش برده بود بعدش دو طرف لبهاش کش اومدن و چیزی باخودش گفت که من نفهمیدم.......
اما بعد خیلی سریع و انگار که متوجه حضور من شده باشه لبخندشو جمع و جور کرد و گفت:
-مبارک باشه....
و رفت...خندیدم.من که میدونم خوشحال شده اما بخاطر روحیه اش به روی خودش نمیاره....
فوزیه است دیگه.....چیکارش میشه کرد!
@harimezendgi👩❤️👨🦋
🦋🦋شیطان مونث🦋🦋
اینکه قرار بود برسم خونه حس بهتری بهم میداد.
به اونجا عادت کرده بودم. به دیدن شیرین و نارگل...به دیدن اون حیاط سرسبز...به خوردن شربت خاکشیرها و معجونهای نارگل...حتی به اخم و تخم های فوزیه!!!
اژدر در ماشین رو برام باز کرد و من کنار ارسلان نشستم.خودشم پشت فرمون نشست ...
دست ارسلان رو گرفتم لبخند زد و گفت:
-خوشحالی که می ریم اونجا...!؟
-آره خیلی!اونجا رو بیشتر دوست دارم....بهتره...شایدم بهتر نباشه ولی به من که حس بهتری میده!
سرشو تکون داد و گفت:
-آره منم اونجارو بیشتر دوست دارم....
دیگه چیزی نگفتم...سرمو گذاشتم رو شونه اش و دستشو گرفتم.نمیدونم چرا جدیدا اینقدر مثل کنه به ارسلان میچسبیدم.شاید دلیلش این بود که مدام ترس از دست دادنشو داشتم...ترس از اینکه نکنه کسی بخواد اونو ازم بگیره و دوباره بی پناهم کنه....
آخه من دیگه فقط من نبودم....من دونفر بودم.خودم و بچه ای که با اینکه نمیدونستم حتی جنسیتش چی هست اما بازم حسش میکردم...دوستش داشتم و میخواستم خوشبخت بشه و سختی های که من کشیدمو متحمل نشه....
هنوزم وقتی به این فکر میکنم که ممکن بود دیشب من اصلا ایران نباشم تمام تنم می لرزید....این اولین تصمیم درست زندگیم بود.اولین!
اما بوراک کجاست!؟ چیکار میکنه!؟ فهمیده که من اومدم پیش ارسلان...!؟ امیدوارم بدونه...و حتی اینکه دیگه نمیخوام بهش فکر کنم....
-شانار پیاده شو...
چشمامو باز کردمو سرمو ازروی شونه اش برداشتم.ظاهرا رسیده بودیم...
دستمو گرفت تا پیاده بشم.ابراهیم دوید سمتمون و گفت:
-سلام آقا..سلام خانم...خوبی آقا؟چشممون روشن اقا بالاخره شمارو دیدیم...مسافرت خوب بود اقا...
-آره آره...خوب بود...تو چطوری!؟
لبخندی روی صورت پر ابهت ابراهیم نشست.دستشو به نشانه ی ارادت روی سینه اش گذاشت و کفت:
-مخلصیم آقا..ماهم خوبیم...
خب! پس به جز اژدر بقیه ی اهالی این خونه تصورشون این بود ارسلان رفته مسافرت...
باهمدیگه رفتیم سمت خونه...همش منتظر بودم بوراک بیاد بیرون...دلم میخواست بدون که اینجام...میخواستم بدونه دیگه نمیخوام به فرار فکر کنم..یا حتی به ترک کردن ارسلان برای چند دقیقه...!!!
اما تنها کسی که به استقبال اومد فوزیه بود.مثل همیشه انگار که نه انگار من هم وجود داشته باشم رو کرد سمت ارشلان تا کمر براش خم شد و گفت:
-خوش اومدین آقا...قدم رنجه فرمودین....
-ممنون فوزیه...
-چیزی میل دارید آقا!؟
-بله...مثل همیشه...شربت خاکشیر با گل محمدی و زعفرون ...خنک باشه...
-چشم آقا...
اهسته درگوشش گفتم:
-منم میخوام....
-تو که دوست نداشتی
-حالا دوست دارم...
با لبخند سرشو بلند کرد و گفت:
-برای شانارهم بیار...
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-اطاعت امر آقا....
درحالی که بازوش رو گرفته بودم اروم آروم پله هارو رفتیم بالا...اون خیلی خوب نمیتونست راه بره....گاهی دردش تیر میکشید.برای همین اهسته و بااحتیاط جوری که زخمهاش تیر نکشن قدم برمیداشت....
تا رفتیم توی اتاق گفت:
-من میرم دوش بگیرم...
-باشه...
نشیتم رو کاناپه و اون رفت حموم...چند دقیقه بعد فوزیه با سینی سفارشها اومد داخل....اون شربت زعفرون و خاکشیر و گل محمدی و تخم شربتی آب از لب و لوچه ام آویزون کرد.....
کنار میز خم شد و سینی رو گذاشت مقابلم....
لیوان گود و بزرگ رو برداشتم و یکمش رو خوردم....اووووم...عالی بود...بی نظیر....با لیخند گقتم:
-مرسی فوزیه جان!
از لفظ جان جفت ابروهاش بالا پرید.متعجب نگاهم کرد و بعد اخمی مابین دو ابروش نشست...فکر کنم این زن اصل کلمات محبت آنیز با ذائقه اش یازگار نبود ظاهراااا!
پشت چشمی نازک کرد و خواست بره که گفتم:
-فوزیه....
ایستاد و آهسته چرخید سمتم.با لبخند بهش خیره شدم و بعد گفتم:
-میشه بیای جلو...
سرسین نگاهم کدد و چند قدمی اومد جلو....اروم گفتم:
-میخوام یه خبر بهت بدم....
بدیحت گیج شده بود.شاید داشت باخودش میگفت این دختر که ازش بدم میاد چه مرگش شده امروز....خشک و بی احساس گفت:
-چه خبری !؟
به زور لبخندمو کنترل کردمو گفتم:
-من باردارم..ارسلان داره پدر میشه...
هیچی نگفت.هیچی واکنشی....شاید ماتش برده بود بعدش دو طرف لبهاش کش اومدن و چیزی باخودش گفت که من نفهمیدم.......
اما بعد خیلی سریع و انگار که متوجه حضور من شده باشه لبخندشو جمع و جور کرد و گفت:
-مبارک باشه....
و رفت...خندیدم.من که میدونم خوشحال شده اما بخاطر روحیه اش به روی خودش نمیاره....
فوزیه است دیگه.....چیکارش میشه کرد!
@harimezendgi👩❤️👨🦋