#زناشویی
حین رابطه ازهم سوال بپرسید؛
مثل: در حال حاضر تمایل دارد چه کاری انجام دهید ؟
سریعتر باشید یا آرامتر؟
- البته بهتر است به جای پرسیدن این که چه چیزی دوست دارد، گزینه هایی به او ارائه دهید تا انتخاب كند مثلا پيشنهاد پوزيشن و يا بازي هاي جنسي
@harimezendgi👩❤️👨🦋
حین رابطه ازهم سوال بپرسید؛
مثل: در حال حاضر تمایل دارد چه کاری انجام دهید ؟
سریعتر باشید یا آرامتر؟
- البته بهتر است به جای پرسیدن این که چه چیزی دوست دارد، گزینه هایی به او ارائه دهید تا انتخاب كند مثلا پيشنهاد پوزيشن و يا بازي هاي جنسي
@harimezendgi👩❤️👨🦋
#پارت_662
هوتن تقریبا یه سب و یه نصف روز خونه مونده بود و من توی اون مدت زمان پامو از اتاق هم بیرون نذاشتم.
نمیدونستم تا کی باید خودم از برخی رفقای ارسلان مثل همین هوتن مخفی کنم ولی می ارزید ! اون حبس شدن تو اتاق به اینکه منو مبینه و نشناسه می ارزید
بلافاصله بعد از رفتنش اومدم توی حیاط تا به چرخی بزنم اااااخ که .
چه لذتی بردم از تنفس هوای خنک تو اون زمان که مجبور بودم همه وقتمو تو اتاق بگذرونم حس کردم تو زندونم اصلا از زندان هم بدتر بود.
گلی از باغچه چیدم و جلوی بینیم گرفتم و همزمان به غلامی نگاه میکردم که تو حیاط دنبال سین می دوید تا قلاده اش رو بندازه گردنش بهش غداش رو بده.
این ناسازگاری البته برمیگشت به عادت اونا به شفیع آره اونا حتما شفیع رو میخواستن به غلام و حرکاتش خندیدم خیلی بانمک بود باحال و سرتا پا طنز
شیرین پیف پیف اه اه کنان اومد سمتم.
لیوان آب رو داد دستم و گفتم
ایشششه خانمجان میبینید تورو خدا... نمیدونم آخه اقا اینو چرا اینجا نگه داشته... دست و پا چلفتی
سگهارو هم جون به لب کرده
لیوان رو ازش گرفتم و با خنده گفتم:
شیرین اون که تورو خیلی احترامت میکنه... شیرین خانم جان از دهنش نمیفته. آخه تو چرا اینقدر ازش
بدت میاد؟
یکم باخودش فکر کرد گمونم خودشم پاسخی برای این سوال نداشت ولی زبون به دهن نگرفت و با آوردن یه بهونه ی الکی گفت:
-خب... خب... خب خانمجان رو مخه دیگه... همه چیزش رو مخ...
- کجاش رو مخ بنده خدا خیلیم بانمک...
با چندش گفت:
ایش خانمجان... این یالقوز کجاش بانمک... عین خر شرک میمونه....
داشتم به حرفها و حرکاتش میخندیدم که یهو کمرم تیر کشید ناخواسته و ناخوداگاه انگشتام از دور لیوان
شل شد و افتاد زمین و هزار تیکه شد.
شیرین حیرت زده عقب رفت و با اون چشمای ورقلمبیده اش بهم خیر موند.
صورتم از درد تو هم مچاله شد دستم رو به کمرم تکیه دادم و گفتم
وای شیرین تورو خدا برو برو...
نه من نای حرف زدن داشتم از شدت درد و نه اون لکنت زبون و ترسش اجازه میداد به خودش بیاد روز م ک ک جا .....؟
ب لب
حالم بده...
افتادم رو صندلی و شیرین شروع کرد جیغ کشیدن انگار اون داشت درد میکشید
هوار کشان داد زد
اهووووی آقا غلام... غلام.... غلام آقا... آی به داد خانمجان برسید. ای هوار... ای فوزیه خانم... از در
خان...
فکر کنم مردم کشورهای همسایه هم صدای داد و هوار و کولب بازیهای شیرین رو شنیدن داشتم از شدت درد میمردم
میدونستم بازم ارسلان نیست و از همین میترسیدم اون وقتایی که پیشم بود من احياس دل قرصی میکردم. حالا که نبود میترسیدم از این درد امان بر می ترسیدم.
غلام سگا رو ول کرد و نفس زنون دوید سمت شیرین و گفت:
چیشده شیرین خانم...
به من اشاره کرد و گفت:
خانم درد داره... یه کاری بکن.....
علام با دستپاچگی گفت:
ای خاک به سرم من که دکتر زنان و زایمان نیستم... بزار برم از در خلنو بیارم...
طول نکشید که کل اهالی خونه دورم جمع شدن
فوزیه و کبری خانم کمکم کردن سوار ماشین بشم
چون دست کبری خانم رو سفت گرفته بودم آخرشم خودش بجای فوزیه باهام اومد.....
تو همون حال بد از از در خان که جلو نشسته بود و هی از یوسف میخواست سریعتر ماشین رو از حیاط
خارج کنه پرسیدم
ارسلان.... ارسلان کجاست... ارسلانو میخوام......
سعی کرد ارومم کنه و گفت:
تحمل كن شانار.....بهش زنگ زدم ازش خواستم بجای اینجا بیاد بیمارستان....
دردی که تحمل میکردم درد نبود. زجر بود.
حتى تصورش روهم نمیکردم بارداری اینقدر زجر آور باشه این حجم از درد چطور میتونست برای
آدمیزاد باشه
نفسم داشت می رفت. اونقدر اذیت شدم که همش دلم میخواست خودم شکممو جر بدم و لون بچه رو در بیار مو پرت کنم بیرون.
خجالت میکشیدم جبوی یوسف و از در جیغ بکشم اما درد گاهی اونقدر بهم فشار میاورد که فریادم بی اذن خودم از حنجرهام بیرون میومد
حس میکردم دارم میمیرم
و مدام همین حس رو .داشتم اینکه با همچین دردی من چطور قرار بعدش زنده بمونم...
کاش زودتر همچی تموم میشد...
کاش این بچه دنیا میومد و من خلاص میشدم....
کاش خلاص میشدم
@harimezendgi👩❤️👨🦋
هوتن تقریبا یه سب و یه نصف روز خونه مونده بود و من توی اون مدت زمان پامو از اتاق هم بیرون نذاشتم.
نمیدونستم تا کی باید خودم از برخی رفقای ارسلان مثل همین هوتن مخفی کنم ولی می ارزید ! اون حبس شدن تو اتاق به اینکه منو مبینه و نشناسه می ارزید
بلافاصله بعد از رفتنش اومدم توی حیاط تا به چرخی بزنم اااااخ که .
چه لذتی بردم از تنفس هوای خنک تو اون زمان که مجبور بودم همه وقتمو تو اتاق بگذرونم حس کردم تو زندونم اصلا از زندان هم بدتر بود.
گلی از باغچه چیدم و جلوی بینیم گرفتم و همزمان به غلامی نگاه میکردم که تو حیاط دنبال سین می دوید تا قلاده اش رو بندازه گردنش بهش غداش رو بده.
این ناسازگاری البته برمیگشت به عادت اونا به شفیع آره اونا حتما شفیع رو میخواستن به غلام و حرکاتش خندیدم خیلی بانمک بود باحال و سرتا پا طنز
شیرین پیف پیف اه اه کنان اومد سمتم.
لیوان آب رو داد دستم و گفتم
ایشششه خانمجان میبینید تورو خدا... نمیدونم آخه اقا اینو چرا اینجا نگه داشته... دست و پا چلفتی
سگهارو هم جون به لب کرده
لیوان رو ازش گرفتم و با خنده گفتم:
شیرین اون که تورو خیلی احترامت میکنه... شیرین خانم جان از دهنش نمیفته. آخه تو چرا اینقدر ازش
بدت میاد؟
یکم باخودش فکر کرد گمونم خودشم پاسخی برای این سوال نداشت ولی زبون به دهن نگرفت و با آوردن یه بهونه ی الکی گفت:
-خب... خب... خب خانمجان رو مخه دیگه... همه چیزش رو مخ...
- کجاش رو مخ بنده خدا خیلیم بانمک...
با چندش گفت:
ایش خانمجان... این یالقوز کجاش بانمک... عین خر شرک میمونه....
داشتم به حرفها و حرکاتش میخندیدم که یهو کمرم تیر کشید ناخواسته و ناخوداگاه انگشتام از دور لیوان
شل شد و افتاد زمین و هزار تیکه شد.
شیرین حیرت زده عقب رفت و با اون چشمای ورقلمبیده اش بهم خیر موند.
صورتم از درد تو هم مچاله شد دستم رو به کمرم تکیه دادم و گفتم
وای شیرین تورو خدا برو برو...
نه من نای حرف زدن داشتم از شدت درد و نه اون لکنت زبون و ترسش اجازه میداد به خودش بیاد روز م ک ک جا .....؟
ب لب
حالم بده...
افتادم رو صندلی و شیرین شروع کرد جیغ کشیدن انگار اون داشت درد میکشید
هوار کشان داد زد
اهووووی آقا غلام... غلام.... غلام آقا... آی به داد خانمجان برسید. ای هوار... ای فوزیه خانم... از در
خان...
فکر کنم مردم کشورهای همسایه هم صدای داد و هوار و کولب بازیهای شیرین رو شنیدن داشتم از شدت درد میمردم
میدونستم بازم ارسلان نیست و از همین میترسیدم اون وقتایی که پیشم بود من احياس دل قرصی میکردم. حالا که نبود میترسیدم از این درد امان بر می ترسیدم.
غلام سگا رو ول کرد و نفس زنون دوید سمت شیرین و گفت:
چیشده شیرین خانم...
به من اشاره کرد و گفت:
خانم درد داره... یه کاری بکن.....
علام با دستپاچگی گفت:
ای خاک به سرم من که دکتر زنان و زایمان نیستم... بزار برم از در خلنو بیارم...
طول نکشید که کل اهالی خونه دورم جمع شدن
فوزیه و کبری خانم کمکم کردن سوار ماشین بشم
چون دست کبری خانم رو سفت گرفته بودم آخرشم خودش بجای فوزیه باهام اومد.....
تو همون حال بد از از در خان که جلو نشسته بود و هی از یوسف میخواست سریعتر ماشین رو از حیاط
خارج کنه پرسیدم
ارسلان.... ارسلان کجاست... ارسلانو میخوام......
سعی کرد ارومم کنه و گفت:
تحمل كن شانار.....بهش زنگ زدم ازش خواستم بجای اینجا بیاد بیمارستان....
دردی که تحمل میکردم درد نبود. زجر بود.
حتى تصورش روهم نمیکردم بارداری اینقدر زجر آور باشه این حجم از درد چطور میتونست برای
آدمیزاد باشه
نفسم داشت می رفت. اونقدر اذیت شدم که همش دلم میخواست خودم شکممو جر بدم و لون بچه رو در بیار مو پرت کنم بیرون.
خجالت میکشیدم جبوی یوسف و از در جیغ بکشم اما درد گاهی اونقدر بهم فشار میاورد که فریادم بی اذن خودم از حنجرهام بیرون میومد
حس میکردم دارم میمیرم
و مدام همین حس رو .داشتم اینکه با همچین دردی من چطور قرار بعدش زنده بمونم...
کاش زودتر همچی تموم میشد...
کاش این بچه دنیا میومد و من خلاص میشدم....
کاش خلاص میشدم
@harimezendgi👩❤️👨🦋
✴️جمعه 👈10 اسفند / حوت 1403
👈29 شعبان 1446👈28 فوریه 2025
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅عقد و خواستگاری و عروسی.
✅خرید کردن.
✅جابه جایی و نقل و انتقال.
✅بردن جهاز عروس.
✅حرکت و مهاجرت.
✅تعمیر شهر و روستا.
✅تاسیس امور خیریه.
✅خرید حیوان و احشام
✅و دیدار دوستان و بزرگان خوب است.
🚘مسافرت : سفر همراه صدقه باشد.
👶زایمان خوب و نوزاد صالح و شایسته باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج حوت و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️دادن سفارش جنس.
✳️افتتاح کسب و کار.
✳️آغاز درمان و آموزش.
✳️بذر افشانی و کاشت.
✳️دعوت کردن افراد.
✳️و از شیر گرفتن کودک خوب است.
🟣نگارش ادعیه و حرز و حکاکی و برای نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 انعقاد نطفه و مباشرت.
مباشرت امشب شب شنبه: مباشرت مکروه و ممکن است فرزند کذاب و دروغگو باشد.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث گوشه گیری و انزوا می شود.
💉💉 حجامت.
فصد زالو انداختن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،باعث نجات از بیماری می شود.
😴😴 تعبیر خواب امشب:
خواب و رویایی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه ی 30 سوره مبارکه "روم" است.
فاقم وجهک للدین حنیفا...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده را امری پیش آید و عده ای می خواهند او را از آن کار منع کنند و او سخنان آن ها را گوش نکند. و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
❇️️ ذکر روز جمعه.
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
👈29 شعبان 1446👈28 فوریه 2025
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅عقد و خواستگاری و عروسی.
✅خرید کردن.
✅جابه جایی و نقل و انتقال.
✅بردن جهاز عروس.
✅حرکت و مهاجرت.
✅تعمیر شهر و روستا.
✅تاسیس امور خیریه.
✅خرید حیوان و احشام
✅و دیدار دوستان و بزرگان خوب است.
🚘مسافرت : سفر همراه صدقه باشد.
👶زایمان خوب و نوزاد صالح و شایسته باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج حوت و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️دادن سفارش جنس.
✳️افتتاح کسب و کار.
✳️آغاز درمان و آموزش.
✳️بذر افشانی و کاشت.
✳️دعوت کردن افراد.
✳️و از شیر گرفتن کودک خوب است.
🟣نگارش ادعیه و حرز و حکاکی و برای نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 انعقاد نطفه و مباشرت.
مباشرت امشب شب شنبه: مباشرت مکروه و ممکن است فرزند کذاب و دروغگو باشد.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث گوشه گیری و انزوا می شود.
💉💉 حجامت.
فصد زالو انداختن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،باعث نجات از بیماری می شود.
😴😴 تعبیر خواب امشب:
خواب و رویایی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه ی 30 سوره مبارکه "روم" است.
فاقم وجهک للدین حنیفا...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده را امری پیش آید و عده ای می خواهند او را از آن کار منع کنند و او سخنان آن ها را گوش نکند. و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
❇️️ ذکر روز جمعه.
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
#ایده_متن
و صبح
یعنی تو
كه با گلِ لبخند
به وعـده گاهِ دل انگیزِ عشق می آیی
و صبح یعنى من
كه چاى می ریزم
@harimezendgi👩❤️👨🦋
و صبح
یعنی تو
كه با گلِ لبخند
به وعـده گاهِ دل انگیزِ عشق می آیی
و صبح یعنى من
كه چاى می ریزم
@harimezendgi👩❤️👨🦋
#تلنگر
#همسرانه
چت کردن بدترین راه برای حل و فصل دعواهاست. چرا؟ چون وقتی ما طرف مقابل رو نمیبینیم و تاثیر کلماتمون رو در چهره یا رفتار طرف مقابل نمیبینیم، همدلی ما به طور طبیعی کاهش پیدا میکنه. مغز ما به طور ناخودآگاه از سیگنالهای چهرهی طرف مقابل استفاده میکنه تا احساساتش رو درک کنه. زمانی که این سیگنالها وجود ندارن، احتمال این که کلماتمون تندتر و حتی آسیبرسانتر بشه، بیشتر میشه. این اتفاق توی فضای مجازی به وضوح قابل مشاهدهست. خیلی وقتها میبینیم که افراد در کامنتها و پیامها حرفهایی میزنن که در دنیای واقعی هرگز چنین چیزی نمیگفتن. دلیلش اینه که در دنیای دیجیتال، ارتباطات به واسطهی فقدان احساسات و تماس فیزیکی خیلی سطحیتر و بیرحمانهتر میشه.
@harimezendgi👩❤️👨🦋
#همسرانه
چت کردن بدترین راه برای حل و فصل دعواهاست. چرا؟ چون وقتی ما طرف مقابل رو نمیبینیم و تاثیر کلماتمون رو در چهره یا رفتار طرف مقابل نمیبینیم، همدلی ما به طور طبیعی کاهش پیدا میکنه. مغز ما به طور ناخودآگاه از سیگنالهای چهرهی طرف مقابل استفاده میکنه تا احساساتش رو درک کنه. زمانی که این سیگنالها وجود ندارن، احتمال این که کلماتمون تندتر و حتی آسیبرسانتر بشه، بیشتر میشه. این اتفاق توی فضای مجازی به وضوح قابل مشاهدهست. خیلی وقتها میبینیم که افراد در کامنتها و پیامها حرفهایی میزنن که در دنیای واقعی هرگز چنین چیزی نمیگفتن. دلیلش اینه که در دنیای دیجیتال، ارتباطات به واسطهی فقدان احساسات و تماس فیزیکی خیلی سطحیتر و بیرحمانهتر میشه.
@harimezendgi👩❤️👨🦋
#زناشویی
خجالت نکشید و در مورد فانتریهایتان
حرف بزنید!
بیشتر زنها و مردها معمولا روی پیش نوازی و خودِ رابطهجنسی متمرکز میشوند و در مورد فانتریها و تخیلات جنسی خود حرفی به میان نمیآورند.
اگر خواستههایتان را به زبان بیاورید، جوری که سازنده باشد نه مخرب و سرزنش کننده، مطمئن باشید کسی از شما ایراد نخواهد گرفت. طرز بیان تخیلات جنسی شما به خودی خود میتواند تحریک کننده و شورانگیز باشد. همسری که واقعا دوستتان دارد به فانتریهای شما گوش خواهد کرد.
اگر حرکتی شما را ناراحت میکند حتما بگویید. اگر روش جدیدی را امتحان میکنید، باید برای هر دوی شما لذتبخش و هیجان انگیز باشد، نه ناراحت کننده و استرس برانگیز.
@harimezendgi👩❤️👨🦋
خجالت نکشید و در مورد فانتریهایتان
حرف بزنید!
بیشتر زنها و مردها معمولا روی پیش نوازی و خودِ رابطهجنسی متمرکز میشوند و در مورد فانتریها و تخیلات جنسی خود حرفی به میان نمیآورند.
اگر خواستههایتان را به زبان بیاورید، جوری که سازنده باشد نه مخرب و سرزنش کننده، مطمئن باشید کسی از شما ایراد نخواهد گرفت. طرز بیان تخیلات جنسی شما به خودی خود میتواند تحریک کننده و شورانگیز باشد. همسری که واقعا دوستتان دارد به فانتریهای شما گوش خواهد کرد.
اگر حرکتی شما را ناراحت میکند حتما بگویید. اگر روش جدیدی را امتحان میکنید، باید برای هر دوی شما لذتبخش و هیجان انگیز باشد، نه ناراحت کننده و استرس برانگیز.
@harimezendgi👩❤️👨🦋
#خانوما_بخونن
مردان از ناله و ابراز دردِ همیشگی بیزارند!
اگر دوست داری همسرت احساس کنه بایک خانم مسن طرفه، هر یک روز درمیان مقابلش ناله کن
دیدین بعضی خانوما همش در حال زار زدنن؟
همش یچیزیشون میشه !؟
همیشه خدا یجاشون یه دردی داره.
⚠️باور کنید راه خوبی برای جلب توجه نیست
چون بعد مدتی براشون عادی میشه.
هرچقد کمتر دردت رو بیان کنی، بهتره. اگه بعد از مثلأ یه هفته بگی آخ سرم،
بیشتر جلب توجه میکنی، تا هرلحظه بخوای سرتو دستمال ببندی.
خانم زیبا از نظرشون خانمیه که آروم باشه
زندگی را با اضطرابهای بیهوده پر از غم و اندوه نکنه.
و بتونه احساساتش رو مدیریت کنه
در کل ، همیشه اسیر احساسات و هیجانات منفی نباشه.
توقعات بیش از حد مالی هم یکی از رفتارهای مخرب دیگه ست. بالا رفتن خواستهها در زندگی بیشتر به دلیل #مقایسه زندگی با دیگران به وجود میاد وآرامش زندگی رو سلب میکنه.
@harimezendgi👩❤️👨🦋
مردان از ناله و ابراز دردِ همیشگی بیزارند!
اگر دوست داری همسرت احساس کنه بایک خانم مسن طرفه، هر یک روز درمیان مقابلش ناله کن
دیدین بعضی خانوما همش در حال زار زدنن؟
همش یچیزیشون میشه !؟
همیشه خدا یجاشون یه دردی داره.
⚠️باور کنید راه خوبی برای جلب توجه نیست
چون بعد مدتی براشون عادی میشه.
هرچقد کمتر دردت رو بیان کنی، بهتره. اگه بعد از مثلأ یه هفته بگی آخ سرم،
بیشتر جلب توجه میکنی، تا هرلحظه بخوای سرتو دستمال ببندی.
خانم زیبا از نظرشون خانمیه که آروم باشه
زندگی را با اضطرابهای بیهوده پر از غم و اندوه نکنه.
و بتونه احساساتش رو مدیریت کنه
در کل ، همیشه اسیر احساسات و هیجانات منفی نباشه.
توقعات بیش از حد مالی هم یکی از رفتارهای مخرب دیگه ست. بالا رفتن خواستهها در زندگی بیشتر به دلیل #مقایسه زندگی با دیگران به وجود میاد وآرامش زندگی رو سلب میکنه.
@harimezendgi👩❤️👨🦋
#تلنگر
🚫❌انجام مناسبات جنسی در حضور فرزندان تجاوز به حریم فرزندان و مصداق کودک آزاری جنسی است!
❌والدینی که در حضور کودکان و فرزندان خود روابط زناشویی انجام می دهند، نه تنها در حق آن ها خیانت بلکه بزرگ ترین جنایت را مرتکب می شوند، چرا که باعث تحریک و بیدار شدن زودرس غریزه جنسی کودکان و عامل تباهی و انحراف اخلاقی آن ها در آینده می شوند.
@harimezendgi👩❤️👨🦋
🚫❌انجام مناسبات جنسی در حضور فرزندان تجاوز به حریم فرزندان و مصداق کودک آزاری جنسی است!
❌والدینی که در حضور کودکان و فرزندان خود روابط زناشویی انجام می دهند، نه تنها در حق آن ها خیانت بلکه بزرگ ترین جنایت را مرتکب می شوند، چرا که باعث تحریک و بیدار شدن زودرس غریزه جنسی کودکان و عامل تباهی و انحراف اخلاقی آن ها در آینده می شوند.
@harimezendgi👩❤️👨🦋
#پارت_663
حالا احساس میکردم به وزنهی آهنی سنگین از رو دوشم برداشته شده
آره... تا قبلش حس کسی رو داشتم که یه چیز خیلی خیلی سنگین رو دوشش بوده و از این سنگینی کمرش قوز برداشته ما حالا اون بار افتاده و كمرش راست شده
دلم نمیخواست چشمامو باز کنم میخواستم همچنان تو عالم بی خبری و بی حالی و بیکاری بمونم همینقدر خنثی و بی حرکت . راستش اونقدر اذیت شده بودم اونقدر درد کشیده بودم که دیگه دلم نمیخواست حتی پلکهام رو باز نگه دارم
وای که وقتی یاد اون دردها میفتادم تمام استخونام میلرزیدن
با گذروندن این خان هفتم بارداری تمام وجودم طلب استراحت میکرد اما سرو صدای شاکی ارسلان مگه میذاشت؟؟ هی داد میزد
پ چرا این لامصب چشمشو وا نمیکنه ها!؟؟
آقای محترم نگران نباشید. حال خانمتون خوب... اجازه بدید صبور باشید خودشون به هوش میان.... دو ساعت ما اینجا علاقيم هي بهوش میاد بهوش میاد پ کو !؟ این... این اگه بهوش نیاد و چشماشو وا نکنه من اینجا رو رو سر همتون خراب میکنم
میدونستم اگه چیزی نگم کنفیکون راه مینداره واسه همین به سختی پلکهامو تکون دادم و :گفتم
ار...ارسلان....
پرستار با حرص :گفت
بفرمایید. اینم خانمتون... اوووف خدايا .... عجب آدمایی پیدا میشه!
صدای نزدیک شدن قدمهاش به خودم رو شنیدم
چشمامو بیشتر باز کردم و عاجزانه نگاهش کردمو پرسیدم
باز دعوا راه انداختی؟
دعوا چیه...!؟ مگه من اهل دعوام! .؟
با صدای ضعیفی :گفتم
آره تو همیشه سرت درد میکنه واسه به رخ کشیدن زور بازوت و صدای کلفتت من صدای کلفتو واسه کسی میبرمبالا که دو هزاریش کند باشه و وظیفه اشو درست و حسابی انجامنده
حالا بيحال بودن من چه ربطی به وظیفهی اونا داره
رو صندلی کناری نشست و بعد دستمو گرفت و گفت
خب حالا بگو ببینم خوبی؟؟ بهتری؟؟ درد نداری؟؟ بگم پرستار بیاد؟؟ بگم دکتر بیاد؟؟
بی توجه به سوالهای پشت سر همش چون بچهای ندیدم اولین سوالی که با اضطراب ازش پرسیدم این
:بود
پس... پس بچه کو !؟؟ چرا نمیبینمش!؟؟
دستمو آهسته تو دستش فشرد و :گفت
خوبه. الان ميارنش تو خودت خوبی؟
حالش خوبه؟؟ سالم ؟؟
کلافه :گفت
ای بابا سگ مصب شدياااا من حال تورو میپرسم تو حال توله سگو ...!؟ آره بابا از من و تو بهتره
پدر سوخته....
یه نفس راحت از ته دل کشیدم چقدر حالم جا اومد وقتی خبر سلامتیشو شنیدم اما با این وجود تا نمی
دیدمش اون آسایش و راحتی واقعی رو نمیتونستم به دست بیارم
ازش خواستم یکم تخت رو بیاره بالاتر تو تب و تاب دیدن بچه براش انتخاب کرده بود
در که باز شد هیجان زده به همون سمت نگاه کردم
پرستار بالاخره بچه رو آورد ناخواسته .خندیدم ارسلان بلند شد و رفت
نگاه کرد.
بعد با غرور :گفت
نه خوشم اومد به خودم رفته.
دستامو باز کردمو هیجان زده :گفتم
نمیدونم چه اسمی
رو ازش گرفت و بهش
بیارش... بیارش میخوام ببینمش... بيارش.....
قدم زنان اومد سمتم و بعد اونو خیلی آروم کنارم .گذاشت چشمام رو چشمای بسته و صورت سفیدش به گردش در اومد مثل ماه بود یه ماه پر درخشش.....
از شوق داشتن همچین بچهای بغضم گرفت اینبار این بغض اما از سر بدبختی نبود بلکه بر عکس..... مادرش من بودم مادر این بچه خوشگل و آروم من بودم عین رویا بود.... مادر شدن انگار تبدیل شدن به یه نفر دیگه بود.
اشکم افتاد رو پتوی دورش... خندیدم اشک و لبخندم تناقض بامزه ای باهم داشتن
سرمو بالا نگه داشتم و با خنده گفتم
بچه ی ماست.....
نیمچه لبخندی زد و :گفت
ها که مال ماست دیگه بچه ای که باباش من باشم باید اینقدر خوشگل و خوشتیپ باشه....
خندیدم و باز هم چشم دوختم به بچه اونقدر خوشگل و بانمک بود که آدم از تماشا کردنش سیر نمیشد
موهامو کنار زدم تا جلوی دیدم رو نگیرن و بعد :پرسیدم
اسمشو
چی گذاشتی؟
حالا احساس میکردم به وزنهی آهنی سنگین از رو دوشم برداشته شده
آره... تا قبلش حس کسی رو داشتم که یه چیز خیلی خیلی سنگین رو دوشش بوده و از این سنگینی کمرش قوز برداشته ما حالا اون بار افتاده و كمرش راست شده
دلم نمیخواست چشمامو باز کنم میخواستم همچنان تو عالم بی خبری و بی حالی و بیکاری بمونم همینقدر خنثی و بی حرکت . راستش اونقدر اذیت شده بودم اونقدر درد کشیده بودم که دیگه دلم نمیخواست حتی پلکهام رو باز نگه دارم
وای که وقتی یاد اون دردها میفتادم تمام استخونام میلرزیدن
با گذروندن این خان هفتم بارداری تمام وجودم طلب استراحت میکرد اما سرو صدای شاکی ارسلان مگه میذاشت؟؟ هی داد میزد
پ چرا این لامصب چشمشو وا نمیکنه ها!؟؟
آقای محترم نگران نباشید. حال خانمتون خوب... اجازه بدید صبور باشید خودشون به هوش میان.... دو ساعت ما اینجا علاقيم هي بهوش میاد بهوش میاد پ کو !؟ این... این اگه بهوش نیاد و چشماشو وا نکنه من اینجا رو رو سر همتون خراب میکنم
میدونستم اگه چیزی نگم کنفیکون راه مینداره واسه همین به سختی پلکهامو تکون دادم و :گفتم
ار...ارسلان....
پرستار با حرص :گفت
بفرمایید. اینم خانمتون... اوووف خدايا .... عجب آدمایی پیدا میشه!
صدای نزدیک شدن قدمهاش به خودم رو شنیدم
چشمامو بیشتر باز کردم و عاجزانه نگاهش کردمو پرسیدم
باز دعوا راه انداختی؟
دعوا چیه...!؟ مگه من اهل دعوام! .؟
با صدای ضعیفی :گفتم
آره تو همیشه سرت درد میکنه واسه به رخ کشیدن زور بازوت و صدای کلفتت من صدای کلفتو واسه کسی میبرمبالا که دو هزاریش کند باشه و وظیفه اشو درست و حسابی انجامنده
حالا بيحال بودن من چه ربطی به وظیفهی اونا داره
رو صندلی کناری نشست و بعد دستمو گرفت و گفت
خب حالا بگو ببینم خوبی؟؟ بهتری؟؟ درد نداری؟؟ بگم پرستار بیاد؟؟ بگم دکتر بیاد؟؟
بی توجه به سوالهای پشت سر همش چون بچهای ندیدم اولین سوالی که با اضطراب ازش پرسیدم این
:بود
پس... پس بچه کو !؟؟ چرا نمیبینمش!؟؟
دستمو آهسته تو دستش فشرد و :گفت
خوبه. الان ميارنش تو خودت خوبی؟
حالش خوبه؟؟ سالم ؟؟
کلافه :گفت
ای بابا سگ مصب شدياااا من حال تورو میپرسم تو حال توله سگو ...!؟ آره بابا از من و تو بهتره
پدر سوخته....
یه نفس راحت از ته دل کشیدم چقدر حالم جا اومد وقتی خبر سلامتیشو شنیدم اما با این وجود تا نمی
دیدمش اون آسایش و راحتی واقعی رو نمیتونستم به دست بیارم
ازش خواستم یکم تخت رو بیاره بالاتر تو تب و تاب دیدن بچه براش انتخاب کرده بود
در که باز شد هیجان زده به همون سمت نگاه کردم
پرستار بالاخره بچه رو آورد ناخواسته .خندیدم ارسلان بلند شد و رفت
نگاه کرد.
بعد با غرور :گفت
نه خوشم اومد به خودم رفته.
دستامو باز کردمو هیجان زده :گفتم
نمیدونم چه اسمی
رو ازش گرفت و بهش
بیارش... بیارش میخوام ببینمش... بيارش.....
قدم زنان اومد سمتم و بعد اونو خیلی آروم کنارم .گذاشت چشمام رو چشمای بسته و صورت سفیدش به گردش در اومد مثل ماه بود یه ماه پر درخشش.....
از شوق داشتن همچین بچهای بغضم گرفت اینبار این بغض اما از سر بدبختی نبود بلکه بر عکس..... مادرش من بودم مادر این بچه خوشگل و آروم من بودم عین رویا بود.... مادر شدن انگار تبدیل شدن به یه نفر دیگه بود.
اشکم افتاد رو پتوی دورش... خندیدم اشک و لبخندم تناقض بامزه ای باهم داشتن
سرمو بالا نگه داشتم و با خنده گفتم
بچه ی ماست.....
نیمچه لبخندی زد و :گفت
ها که مال ماست دیگه بچه ای که باباش من باشم باید اینقدر خوشگل و خوشتیپ باشه....
خندیدم و باز هم چشم دوختم به بچه اونقدر خوشگل و بانمک بود که آدم از تماشا کردنش سیر نمیشد
موهامو کنار زدم تا جلوی دیدم رو نگیرن و بعد :پرسیدم
اسمشو
چی گذاشتی؟
_امیرسام
لبخندی از سر رضایت زدمو گفتم:
خوبه فکر کنم بهش بیاد
با افتخار :گفت
اسم پدربزرگم مرد بزرگی بود قدرتمند و سرزنده و البته بخشنده.... خیلی چیزا ازش یاد گرفتم.
بهش نگاه کردم و گفتم:
هر اسمی تو بزاری خوبه
گرچه تو بغلم بود اما هنوزم حس میکرد وابم يا مثلا تو رویام... من و حس مادری!؟؟ ولی پسر عجولی بود. اخه چند روز زودتر از موعود به دنیا اومد بقول ارسلان ظاهرا واسه دیدن این دنیا یکم بگی نگی
عجله داشت
انگشتمو خیلی آروم لای انگشتای کوچولوش گذاشتم و گفتم
خیلی خوشگل نه !؟ دلم میخواد درسته قورتش بدم
ابروش رو بالا انداخت و گفت:
ناسلامتی بچه ی من بایدم خوشگل باشه....
انگشتمو رو لبهاش کشیدم خیلی دوستش داشتم و این علاقه لحظه به لحظه داشت بیشتر و بیشتر و بیشتر
میشد.
انگار دیگه الان خودم مهم نبودم اون مهم بود... اون جان من بود میتونستم از همین حالا خودمو و جونمو
فداش بکنم.......
انگشتمو رو لبهاش که کشیدم لبهاشو باز و بسته کرد و دست و پای کوچولوش رو تکون داد.
ولی آروم بود.آروم و تپل و معصوم.....
چند دقیقه بعد به پرستار اومد داخل و از ارسلان
خواهش کرد بیرون بره تا من هم بتونم استراحت کنم هم به بچه شیر بدم.
خوشبختانه بی بحث و بگو مگو مجاب شد.
پاکت سیگار و فندکشو بیرون آورد و گفت
نمیرم تو حیاط میمونم گوشیت کنارت چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزن...
لبخند
گفتم
چشمکی زد و رفت بیرون
پرستار تخت چهار چرخ بلند نوزاد رو کنار تخت گذاشت و بعد با چک کردن سرمم گفت:
شوهرت خیلی آدم خوبیه خوب هم نباشه پاقدم پسرت واسه بعضیها خیلی خوب بود و شوهرتم بانی کار خیر کرد.
محو تماشای پس کوچولوی خوشگلم گفتم :
چطور ؟
خبر نداری ؟!
متعجب گفتم ؛
از چی ؟؟
لبخند زدو گفت :
شوهرت بخاطر سلامتی خودت و بچه ات پول خیلی هنگفت به بخش بیماران سرطانی بخشید ...برای بیماران نیازمند . خدا خیرش بده
حرف گوش نکن هست اما ... اما خوبه دستش درد نکنه
شوق شنیدن این حرف بخدا که بیشتر از دیدن بچه ام بود
@harimezendgi👩❤️👨🦋
لبخندی از سر رضایت زدمو گفتم:
خوبه فکر کنم بهش بیاد
با افتخار :گفت
اسم پدربزرگم مرد بزرگی بود قدرتمند و سرزنده و البته بخشنده.... خیلی چیزا ازش یاد گرفتم.
بهش نگاه کردم و گفتم:
هر اسمی تو بزاری خوبه
گرچه تو بغلم بود اما هنوزم حس میکرد وابم يا مثلا تو رویام... من و حس مادری!؟؟ ولی پسر عجولی بود. اخه چند روز زودتر از موعود به دنیا اومد بقول ارسلان ظاهرا واسه دیدن این دنیا یکم بگی نگی
عجله داشت
انگشتمو خیلی آروم لای انگشتای کوچولوش گذاشتم و گفتم
خیلی خوشگل نه !؟ دلم میخواد درسته قورتش بدم
ابروش رو بالا انداخت و گفت:
ناسلامتی بچه ی من بایدم خوشگل باشه....
انگشتمو رو لبهاش کشیدم خیلی دوستش داشتم و این علاقه لحظه به لحظه داشت بیشتر و بیشتر و بیشتر
میشد.
انگار دیگه الان خودم مهم نبودم اون مهم بود... اون جان من بود میتونستم از همین حالا خودمو و جونمو
فداش بکنم.......
انگشتمو رو لبهاش که کشیدم لبهاشو باز و بسته کرد و دست و پای کوچولوش رو تکون داد.
ولی آروم بود.آروم و تپل و معصوم.....
چند دقیقه بعد به پرستار اومد داخل و از ارسلان
خواهش کرد بیرون بره تا من هم بتونم استراحت کنم هم به بچه شیر بدم.
خوشبختانه بی بحث و بگو مگو مجاب شد.
پاکت سیگار و فندکشو بیرون آورد و گفت
نمیرم تو حیاط میمونم گوشیت کنارت چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزن...
لبخند
گفتم
چشمکی زد و رفت بیرون
پرستار تخت چهار چرخ بلند نوزاد رو کنار تخت گذاشت و بعد با چک کردن سرمم گفت:
شوهرت خیلی آدم خوبیه خوب هم نباشه پاقدم پسرت واسه بعضیها خیلی خوب بود و شوهرتم بانی کار خیر کرد.
محو تماشای پس کوچولوی خوشگلم گفتم :
چطور ؟
خبر نداری ؟!
متعجب گفتم ؛
از چی ؟؟
لبخند زدو گفت :
شوهرت بخاطر سلامتی خودت و بچه ات پول خیلی هنگفت به بخش بیماران سرطانی بخشید ...برای بیماران نیازمند . خدا خیرش بده
حرف گوش نکن هست اما ... اما خوبه دستش درد نکنه
شوق شنیدن این حرف بخدا که بیشتر از دیدن بچه ام بود
@harimezendgi👩❤️👨🦋
Forwarded from Tools | ابزارک
معرفی بهترین کانال های پرطرفدار تلگرام تقدیم نگاهتون♥️🌿👇
https://www.tgoop.com/addlist/iCCnUtwcO6c2NjE8
فرصت از دست نده #پیشنهاد_ویژه☺️
https://www.tgoop.com/addlist/iCCnUtwcO6c2NjE8
فرصت از دست نده #پیشنهاد_ویژه☺️