در فص شعيبى سخن در قلب است كه متقلب و متشعب است و شعيب عليه السلام متشعب بود و قلب مقام ظهور و بروز معارف بتفصيل است چنانكه ظاهر آن را يك آن قرار نيست بخلاف عقل كه عقال است شبسترى گويد:
دل ما دارد از رويش نشانى
كه خود آرام نمىگردد زمانى
هزار و يك نكته، ص: 35
ولى الله اعظم امير المؤمنين (ع) فرموده اللهم نور ظاهرى بطاعتك و باطنى بمحبتك و قلبى بمعرفتك و روحى بمشاهدتك و سرى باستقلال اتصال حضرتك يا ذا الجلال و الاكرام در اين فص از قلب و اطوار آن آغاز كرد و به تجدد امثال پايان داد كه آغاز و انجام يكى است. در آن گويد كه عجب اينكه انسان دائما در ترقى است و از جهت لطافت و رقت حجاب توجه ندارد. همين معنى را مولى صدرا در اسفار در اثبات حركت جوهرى آورده است ولى حركت جوهرى اختصاص بعالم طبيعت دارد و تجدد أمثال در ماوراى طبيعت هم سارى است و لكن حركت جوهرى از فصوص برخاسته است و بىگزاف حكمت متعاليه برهان فصوص و فتوحات مكيه است. لطافت و رقت حجاب به اين معنى است كه از بسكه صانع جلت عظمته و على صنعه نقاش و مصور چيره دست است از تجدد امثالى كه پى در پى ميآورد به تجدد آن و آوردن امثال آن بزودى پى نتوان برد كه محجوبين يك چيز پندارند.
اگر كسى در كنار نهر آب سريع السير از كثرت نشيب تند رودخانه بايستد صورت خود را در هر مقدار زمان ممتد ثابت مىبيند با اينكه آن فآن عكس او در آب از انعكاس نور بصر در آب است و ميدانيم كه آب هيچ قرار ندارد و حال آنكه آن صورت قار است:
شد مبدل آب اين جو چند بار
عكس ماه و عكس اختر برقرار
همچنين صانع چابك دست چيره دست باسم مصور آن فان كه كل يوم هو فى شأن چنان در موجودات از طبايع و قوى و املاك و عقول تجدد امثال و ايجاد امثال مىنمايند كه گمان ميرود همان يك صورت پيشينه و ديرينه است.
هزار و يك نكته، ص: 36
عارفان هر دمى دو عيد كنند
عنكبوتان مگس قديد كنند
مراد شيخ از حجاب همين مظاهر متكثرهاند كه حجاب ذاتند
دى شانه زد آنماه خم گيسو را
بر چهره نهاد زلف عنبر بو را
پوشيد بدين حيله رخ نيكو را
تا هر كه نه محرم نشناسد او را
حركت جوهرى و تجدد امثال رابطه حادث به قديمند كه وجه الله دائم و باقى است و در عين حال كل يوم هو فى شأن است هر چند شئون او نيز وجه اويند. نظير حركت توسطيه ثابت كه راسم حركت قطعيه است. مشاء بحركت سرمدى محدد الجهات ربط حادث بقديم را تصور نمودهاند. متكلمين در اكثر آراى خود قائل الرأىاند بخصوص در اين موضوع مهم. برخى از آنان تجدد امثال را در اعراض قائلاند به اين پندار كه چون جوهر از بارى صادر شد بايد بنحوى در بقا آنرا محتاج به واجب دانست و راهش اين است كه جوهر به عرض خود را ظاهر مى- كند و چون عرض لايبقى زمانين و حادث محدث مىخواهد عالم در بقا بواجب محتاج خواهد بود به شرح مواقف و مقاصد رجوع شود تفصيل اين مطالب را در رساله حركت كه در دست تأليف است بعون الله تعالى بيان خواهيم كرد.
بدانكه جهان اسم فاعل از جهيدن است و عالم را جهان گفتهاند كه دمبدم جهنده است و در جهش حياتى است كه قابض و باسط در كارند چنانكه همه اسماى الهى از اين معنى عارف تعبير به تجدد امثال در ما سوى الله مىكند و حكيم به حركت جوهرى در عالم طبيعت.
مرحوم حاجى در حكمت منظومه، تجدد امثال را نام برد آنجا كه گويد (ص 246):
هزار و يك نكته، ص: 37
تجدد الامثال كونا ناصرى
اذ الوجود جوهر فى جوهر
و تجدد امثال در چند جاى اسفار صدر المتالهين عنوان شده است
از آنجمله در فصل پنجم موقف نهم الهيات (ص 161 ج 3):
و بقاؤها منحفظ بالتجدد و الزاوال، و استمرارها منضبط بتوارد الامثال.
و از آنجمله در همين فصل: لكل نوع من الاجسام الطبيعية صور أخرى مفارقة مدبرة لهذه الصور الطبيعية فياضة عليها باذن الله مبدع الامر و الحق بايراد الامثال الخ.
و از آنجمله در آخر الهيات (ص 185 ج 3): و العالم متبدل زائل فى كل حين و انما بقاؤه بتوارد الامثال كبقاء الانفاس فى مدة حيوة كل واحد من الناس و الخلق فى لبس و ذهول عن تشابه الامثال و تعاقبها على وجه الاتصال. و بهمين مضمون در موارد ديگر اسفار و اشعار گلشن راز عارف شبسترى و بخصوص مثنوى عارف رومى در تجدد امثال بسيار آمده است. مثلا در گلشن راز گويد:
هميشه خلق در خلق جديد است
و گرچه مدت عمرش مديد است
نكته 14
در كتب عقليه، از سبق و لحوق تعبير به تقدم و تأخر و قبل و بعد نيز مىشود. ارسطو در ما بعد الطبيعة (ص 567 ج 2 تفسير ابن رشد بر آن) و فارابى در فص 68 فصوص الحكم تعبير به قبل و بعد كردهاند، و اين تعبير در مؤلفات پيشين بيشتر رائج است.
دل ما دارد از رويش نشانى
كه خود آرام نمىگردد زمانى
هزار و يك نكته، ص: 35
ولى الله اعظم امير المؤمنين (ع) فرموده اللهم نور ظاهرى بطاعتك و باطنى بمحبتك و قلبى بمعرفتك و روحى بمشاهدتك و سرى باستقلال اتصال حضرتك يا ذا الجلال و الاكرام در اين فص از قلب و اطوار آن آغاز كرد و به تجدد امثال پايان داد كه آغاز و انجام يكى است. در آن گويد كه عجب اينكه انسان دائما در ترقى است و از جهت لطافت و رقت حجاب توجه ندارد. همين معنى را مولى صدرا در اسفار در اثبات حركت جوهرى آورده است ولى حركت جوهرى اختصاص بعالم طبيعت دارد و تجدد أمثال در ماوراى طبيعت هم سارى است و لكن حركت جوهرى از فصوص برخاسته است و بىگزاف حكمت متعاليه برهان فصوص و فتوحات مكيه است. لطافت و رقت حجاب به اين معنى است كه از بسكه صانع جلت عظمته و على صنعه نقاش و مصور چيره دست است از تجدد امثالى كه پى در پى ميآورد به تجدد آن و آوردن امثال آن بزودى پى نتوان برد كه محجوبين يك چيز پندارند.
اگر كسى در كنار نهر آب سريع السير از كثرت نشيب تند رودخانه بايستد صورت خود را در هر مقدار زمان ممتد ثابت مىبيند با اينكه آن فآن عكس او در آب از انعكاس نور بصر در آب است و ميدانيم كه آب هيچ قرار ندارد و حال آنكه آن صورت قار است:
شد مبدل آب اين جو چند بار
عكس ماه و عكس اختر برقرار
همچنين صانع چابك دست چيره دست باسم مصور آن فان كه كل يوم هو فى شأن چنان در موجودات از طبايع و قوى و املاك و عقول تجدد امثال و ايجاد امثال مىنمايند كه گمان ميرود همان يك صورت پيشينه و ديرينه است.
هزار و يك نكته، ص: 36
عارفان هر دمى دو عيد كنند
عنكبوتان مگس قديد كنند
مراد شيخ از حجاب همين مظاهر متكثرهاند كه حجاب ذاتند
دى شانه زد آنماه خم گيسو را
بر چهره نهاد زلف عنبر بو را
پوشيد بدين حيله رخ نيكو را
تا هر كه نه محرم نشناسد او را
حركت جوهرى و تجدد امثال رابطه حادث به قديمند كه وجه الله دائم و باقى است و در عين حال كل يوم هو فى شأن است هر چند شئون او نيز وجه اويند. نظير حركت توسطيه ثابت كه راسم حركت قطعيه است. مشاء بحركت سرمدى محدد الجهات ربط حادث بقديم را تصور نمودهاند. متكلمين در اكثر آراى خود قائل الرأىاند بخصوص در اين موضوع مهم. برخى از آنان تجدد امثال را در اعراض قائلاند به اين پندار كه چون جوهر از بارى صادر شد بايد بنحوى در بقا آنرا محتاج به واجب دانست و راهش اين است كه جوهر به عرض خود را ظاهر مى- كند و چون عرض لايبقى زمانين و حادث محدث مىخواهد عالم در بقا بواجب محتاج خواهد بود به شرح مواقف و مقاصد رجوع شود تفصيل اين مطالب را در رساله حركت كه در دست تأليف است بعون الله تعالى بيان خواهيم كرد.
بدانكه جهان اسم فاعل از جهيدن است و عالم را جهان گفتهاند كه دمبدم جهنده است و در جهش حياتى است كه قابض و باسط در كارند چنانكه همه اسماى الهى از اين معنى عارف تعبير به تجدد امثال در ما سوى الله مىكند و حكيم به حركت جوهرى در عالم طبيعت.
مرحوم حاجى در حكمت منظومه، تجدد امثال را نام برد آنجا كه گويد (ص 246):
هزار و يك نكته، ص: 37
تجدد الامثال كونا ناصرى
اذ الوجود جوهر فى جوهر
و تجدد امثال در چند جاى اسفار صدر المتالهين عنوان شده است
از آنجمله در فصل پنجم موقف نهم الهيات (ص 161 ج 3):
و بقاؤها منحفظ بالتجدد و الزاوال، و استمرارها منضبط بتوارد الامثال.
و از آنجمله در همين فصل: لكل نوع من الاجسام الطبيعية صور أخرى مفارقة مدبرة لهذه الصور الطبيعية فياضة عليها باذن الله مبدع الامر و الحق بايراد الامثال الخ.
و از آنجمله در آخر الهيات (ص 185 ج 3): و العالم متبدل زائل فى كل حين و انما بقاؤه بتوارد الامثال كبقاء الانفاس فى مدة حيوة كل واحد من الناس و الخلق فى لبس و ذهول عن تشابه الامثال و تعاقبها على وجه الاتصال. و بهمين مضمون در موارد ديگر اسفار و اشعار گلشن راز عارف شبسترى و بخصوص مثنوى عارف رومى در تجدد امثال بسيار آمده است. مثلا در گلشن راز گويد:
هميشه خلق در خلق جديد است
و گرچه مدت عمرش مديد است
نكته 14
در كتب عقليه، از سبق و لحوق تعبير به تقدم و تأخر و قبل و بعد نيز مىشود. ارسطو در ما بعد الطبيعة (ص 567 ج 2 تفسير ابن رشد بر آن) و فارابى در فص 68 فصوص الحكم تعبير به قبل و بعد كردهاند، و اين تعبير در مؤلفات پيشين بيشتر رائج است.
شيخ رئيس در اول مقاله چهارم الهيات شفاء (ص 110 رحلى) و مولى صدراء در اسفار (ص 264 ج 1 رحلى) به تقدم و تأخر عنوان كردهاند.
حاجى در منظومه (ص 80) سبق و لحوق گفته است، و شيخ در دانشنامه علائى (ص 50 ج 3) به فارسى تعبير به پيشى و سپسى كرده است.
هزار و يك نكته، ص: 38
انواع تقدم در كتب اوائل به پنج قسم گفته آمد: تقدم بالزمان، تقدم بالذات كه از آن تقدم بالسبب و تقدم بالعليه نيز تعبير مىشود، تقدم بالطبع، تقدم بالوضع، كه از آن تعبير به تقدم بالرتبة و بالمرتبة و بالترتيب نيز مىشود، و تقدم بالشرف كه از آن تقدم بالفضل نيز تعبير مىكنند چنانكه سهيلى در روض انف تعبير كرده است (ص 309 ج 2).
بعضى از عبارتهاى كتب حكمى به ظاهر مشعر بر انحصار اقسام سبق به پنج قسم است ولى در حقيقت اين تعبير به صورت حصر استقرائى است نه برهانى دائر بين نفى و اثبات، هرچند قدماء در مقام احصاء بيش از پنج قسم نگفتهاند.
علامه حلى در شرح تجريد پس از بيان اقسام پنجگانه تقدم گويد: ثم المتكلمون زادوا قسما آخر للتقدم و سموه التقدم الذاتى و تمثلوا فيه بتقدم الامس على اليوم فانه ليس تقدما بالعليه و لا بالطبع و لا بالزمان و الا لاحتاج الزمان الى زمان آخر و تسلسل، و ظاهر انه ليس بالرتبة و لا بالشرف فهو خارج عن هذه الاقسام.
صاحب گوهر مراد گفته است: تعيين ملاك براى تقدم ذاتى كه مصطلح متكلمين است مشكل است.
حاجى در شرح منظومه اقسام سبق را هشت قسم آورده است:
پنج قسم مذكور و سبق بالماهية كه آن را سبق بالتجوهر نيز گويند، و سبق بالحقيقة، و سبق بالدهر و السرمد. و گفته است كه سبق بالحقيقة را صدر المتالهين بر اقسام سبق افزوده است و سبق دهرى و سرمدى را ميرداماد.
سبق بالتجوهر يا بالجوهر كه سبق بالماهية است، تقدم علل قوام يعنى اجزاى ماهيت نوعيه كه جنس و فصل است بر خود ماهيت نوعيه است؛ و مقابل آن لحوق و تأخر ماهيت از اجزايش است و از اين قسم سبق است سبق ماهيت بر لوازمش. سبق دهرى
هزار و يك نكته، ص: 39
و سرمدى تقدم علت بر معلولش است ولى نه بلحاظ ايجاب علت وجود معلول را بلكه بلحاظ سبق مرتبه تحقق علت بر مرتبه تحقق معلول و تأخر و انفكاك اين از مرتبه آنست مثل سبق نشأه مجرد عقلى بر نشأه مادى.
اما سبق بالحقيقة در مقابل مجاز و عرض است كه تعبير به تقدم و تأخر بالحقيقة و المجاز، و بالحقيقة و العرض مىكنند كه مقدم و مؤخر هر دو در اتصاف به وصفى مشتركاند جز اين كه يكى بالذات و بالحقيقة است و ديگرى بالمجاز و بالعرض چون تقدم وجود بر ماهيت بنابر مذهب حق.
اين اقسام سبق در كتب حكميه و كلاميه محرر است. و بدانكه در اصطلاح اهل عرفان كه قائل به وحدت شخصيه وجودند و وجود را واحد شخصى مىدانند، سبق ديگر است كه آنرا تقدم بالحق گويند. چنانكه تقدم بالحقيقة در مقابل مجاز بود، اين سبق بالحق در مقابل باطل است ذلك بان الله هو الحق و ان ما يدعون من دونه هو الباطل. (حج 63).
در سبق بالحقيقة مطلق ثبوت و كون براى متأخر مثلا ماهيت فرض مىشد ولى در سبق بالحق، مقابل آن الا كل شىء ما خلا الله باطل است.
متاله سبزوارى در منظومه متعرض اين قسم سبق يعنى سبق بالحق نشده است ولى صدر المتالهين در اسفار عنوان كرده است (ج 1 ص 265) و فرموده است:
التقدم بالحق و التأخر به: و هذا ضرب غامض من اقسام التقدم و التأخر لا يعرفه الا العارفون الراسخون فان للحق تعالى عندهم مقامات فى الالهية كما ان له شئونا ذاتية ايضا لا تنثلم احديته الخاصة و بالجملة وجود كل علة موجبة يتقدم على وجود معلولها الذاتى هذا النحو من التقدم اذا الحكماء عرفوا العلة الفاعلة بما يؤثر فى شئى مغائر للفاعل فتقدم ذات الفاعل على ذات المعلول تقدم بالعليه،
هزار و يك نكته، ص: 40
و أما تقدم الوجود على الوجود فهو تقدم آخر غير ما بالعليه اذ ليس بينهما تأثير و تأثر و لا فاعلية و لا مفعولية بل حكمهما حكم شئى واحد له شئون و اطوار و له تطور من طور الى طور، و ملاك التقدم فى هذا القسم هو الشأن الالهى.
نكته 15
انسان حقيقت واحده است كه بطور كلى به چهار مرحله روح و قلب و خيال و طبع تقسيم مىشود و او را در هر مرحله حكمى است و حكم مرحله عالى در دانى سارى است بدون تجافى لذا لمس انسانى لمسى است عقلانى و انسانى، و همچنين سمع و بصر و شم و ديگر قواى مدركه و مطلق جنود عماله در مملكت عظيم انسانى او. و هر مرحله عاليه آن بيانگر مرحله دانيه او است بنحو اتم، و دانيه حاكى از عاليه او است در حد سعه وجودى خود. و اين حقيقت واحده هم عقل است و هم قلب و هم خيال و هم طبع و همه قوى و جوارح و اعضاى خود حتى بدنش روح متجسد است و ان شئت قلت روح متجسم است و ان شئت قلت جسم و جسد متروح است. اين حقيقت واحده يكپارچه علم و شعور و ادراك و حيوة است حتى روح بخارى كه مطيه اولى نفس و حامل قوى و واسطه ربط روح عالى به بدن است حى است و شاعر و مدرك است و ان شئت قلت بدن مرتبه نازله نفس است.
حاجى در منظومه (ص 80) سبق و لحوق گفته است، و شيخ در دانشنامه علائى (ص 50 ج 3) به فارسى تعبير به پيشى و سپسى كرده است.
هزار و يك نكته، ص: 38
انواع تقدم در كتب اوائل به پنج قسم گفته آمد: تقدم بالزمان، تقدم بالذات كه از آن تقدم بالسبب و تقدم بالعليه نيز تعبير مىشود، تقدم بالطبع، تقدم بالوضع، كه از آن تعبير به تقدم بالرتبة و بالمرتبة و بالترتيب نيز مىشود، و تقدم بالشرف كه از آن تقدم بالفضل نيز تعبير مىكنند چنانكه سهيلى در روض انف تعبير كرده است (ص 309 ج 2).
بعضى از عبارتهاى كتب حكمى به ظاهر مشعر بر انحصار اقسام سبق به پنج قسم است ولى در حقيقت اين تعبير به صورت حصر استقرائى است نه برهانى دائر بين نفى و اثبات، هرچند قدماء در مقام احصاء بيش از پنج قسم نگفتهاند.
علامه حلى در شرح تجريد پس از بيان اقسام پنجگانه تقدم گويد: ثم المتكلمون زادوا قسما آخر للتقدم و سموه التقدم الذاتى و تمثلوا فيه بتقدم الامس على اليوم فانه ليس تقدما بالعليه و لا بالطبع و لا بالزمان و الا لاحتاج الزمان الى زمان آخر و تسلسل، و ظاهر انه ليس بالرتبة و لا بالشرف فهو خارج عن هذه الاقسام.
صاحب گوهر مراد گفته است: تعيين ملاك براى تقدم ذاتى كه مصطلح متكلمين است مشكل است.
حاجى در شرح منظومه اقسام سبق را هشت قسم آورده است:
پنج قسم مذكور و سبق بالماهية كه آن را سبق بالتجوهر نيز گويند، و سبق بالحقيقة، و سبق بالدهر و السرمد. و گفته است كه سبق بالحقيقة را صدر المتالهين بر اقسام سبق افزوده است و سبق دهرى و سرمدى را ميرداماد.
سبق بالتجوهر يا بالجوهر كه سبق بالماهية است، تقدم علل قوام يعنى اجزاى ماهيت نوعيه كه جنس و فصل است بر خود ماهيت نوعيه است؛ و مقابل آن لحوق و تأخر ماهيت از اجزايش است و از اين قسم سبق است سبق ماهيت بر لوازمش. سبق دهرى
هزار و يك نكته، ص: 39
و سرمدى تقدم علت بر معلولش است ولى نه بلحاظ ايجاب علت وجود معلول را بلكه بلحاظ سبق مرتبه تحقق علت بر مرتبه تحقق معلول و تأخر و انفكاك اين از مرتبه آنست مثل سبق نشأه مجرد عقلى بر نشأه مادى.
اما سبق بالحقيقة در مقابل مجاز و عرض است كه تعبير به تقدم و تأخر بالحقيقة و المجاز، و بالحقيقة و العرض مىكنند كه مقدم و مؤخر هر دو در اتصاف به وصفى مشتركاند جز اين كه يكى بالذات و بالحقيقة است و ديگرى بالمجاز و بالعرض چون تقدم وجود بر ماهيت بنابر مذهب حق.
اين اقسام سبق در كتب حكميه و كلاميه محرر است. و بدانكه در اصطلاح اهل عرفان كه قائل به وحدت شخصيه وجودند و وجود را واحد شخصى مىدانند، سبق ديگر است كه آنرا تقدم بالحق گويند. چنانكه تقدم بالحقيقة در مقابل مجاز بود، اين سبق بالحق در مقابل باطل است ذلك بان الله هو الحق و ان ما يدعون من دونه هو الباطل. (حج 63).
در سبق بالحقيقة مطلق ثبوت و كون براى متأخر مثلا ماهيت فرض مىشد ولى در سبق بالحق، مقابل آن الا كل شىء ما خلا الله باطل است.
متاله سبزوارى در منظومه متعرض اين قسم سبق يعنى سبق بالحق نشده است ولى صدر المتالهين در اسفار عنوان كرده است (ج 1 ص 265) و فرموده است:
التقدم بالحق و التأخر به: و هذا ضرب غامض من اقسام التقدم و التأخر لا يعرفه الا العارفون الراسخون فان للحق تعالى عندهم مقامات فى الالهية كما ان له شئونا ذاتية ايضا لا تنثلم احديته الخاصة و بالجملة وجود كل علة موجبة يتقدم على وجود معلولها الذاتى هذا النحو من التقدم اذا الحكماء عرفوا العلة الفاعلة بما يؤثر فى شئى مغائر للفاعل فتقدم ذات الفاعل على ذات المعلول تقدم بالعليه،
هزار و يك نكته، ص: 40
و أما تقدم الوجود على الوجود فهو تقدم آخر غير ما بالعليه اذ ليس بينهما تأثير و تأثر و لا فاعلية و لا مفعولية بل حكمهما حكم شئى واحد له شئون و اطوار و له تطور من طور الى طور، و ملاك التقدم فى هذا القسم هو الشأن الالهى.
نكته 15
انسان حقيقت واحده است كه بطور كلى به چهار مرحله روح و قلب و خيال و طبع تقسيم مىشود و او را در هر مرحله حكمى است و حكم مرحله عالى در دانى سارى است بدون تجافى لذا لمس انسانى لمسى است عقلانى و انسانى، و همچنين سمع و بصر و شم و ديگر قواى مدركه و مطلق جنود عماله در مملكت عظيم انسانى او. و هر مرحله عاليه آن بيانگر مرحله دانيه او است بنحو اتم، و دانيه حاكى از عاليه او است در حد سعه وجودى خود. و اين حقيقت واحده هم عقل است و هم قلب و هم خيال و هم طبع و همه قوى و جوارح و اعضاى خود حتى بدنش روح متجسد است و ان شئت قلت روح متجسم است و ان شئت قلت جسم و جسد متروح است. اين حقيقت واحده يكپارچه علم و شعور و ادراك و حيوة است حتى روح بخارى كه مطيه اولى نفس و حامل قوى و واسطه ربط روح عالى به بدن است حى است و شاعر و مدرك است و ان شئت قلت بدن مرتبه نازله نفس است.
به اين بيان، اطلاق آلت بر قوى و محال آنها و بر اعضا و جوارح بمسامحه و تعبير به توسع است و تعبير رسا و شايسته آن واسطه است چه حكم عالى در واسطه منسحب است و از وى به دانى افاضه مىشود زيرا واسطه در سلسله طولى است و تعريف حقيقى واسطه و آلت آنست كه خواجه طوسى در شرح فصل نوزدهم نمط اول اشارات در فرق ميان واسطه و آلت فرموده است: الالة هى ما يؤثر الفاعل فى منفعله القريب منه بتوسطه، و الواسطة هى معلول تصير هى علة لغيره من حيث يقاس الى طرفيه فاحد الطرفين معلول و الاخر علة بعيدة و الواسطة علة قريبة. و نيز در اول منطق اشارات
هزار و يك نكته، ص: 41
در تعريف منطق كه آلة قانونية الخ، فرمود: الالة ما يؤثر الفاعل فى منفعله القريب منه بتوسطه.
اين تعريف خواجه در حقيقت از فصل پنجم مقاله سوم نفس شفاء مأخوذ است آنجا كه گويد: و اما ذا لم يجعل ذلك آلة بل واسطة تنفعل اولا الخ (ص 319 ج 1 ط 1) و تعريف بغايت صحيح است.
فخر رازى در شرح اشارات تعريفى ناصواب نموده است.
غرض ما اين است كه قواى نفس و محال آنها را در كتب كلامى و فلسفى تعبير به آلات كردهاند. با اينكه بدن مرتبه نازله نفس است بنابر اين بايد آن قوى را وسائط دانست نه آلات چه آلت در حقيقت خارج از هويت ذو الالة است ولى واسطه شأنى از شؤن فاعل است و مطلبى دقيق در واسطه است كه در مقام تنزل حقيقى كه از كمون ذات فاعل به مراحل نازل آن فرود ميآيد صورت و واقعيت آن حقيقت در هر واسطه باقتضاى عالم و مرتبه آن واسطه تحقق مىيابد، و همچنين چون صعودا بخواهد عروج يابد در هر مرحله و مرتبه واسطه تحقق و تحصل مىيابد، بخلاف آلت. نزول معنائى را از مقام روح تا مقام طبعت و همچنين عروج صورتى را از مرتبه طبعت تا مقام عرشى روحت در نظر بگير كه آنصورت در قوه حاسه و از آنجا در خيال و از آنجا در واهمه و سپس به عاقله در هر مرتبه حكمى دارد كه اين قوى وسائطاند نه آلات. در نظام عالم هم بهمين منوال است كه همه مقامات وجود وسائطاند نه آلات. اين عروج و نزول در امكان اشرف كه در نزول است و در امكان اخس كه در صعود است با تأمل و تدبر صحيح واضح است كه يدبر الامر من السماء الى الارض ثم يعرج اليه الم (السجده 6) و همين تعبير را در وسائط فيض الهى عليهم السلام درياب.
بدانچه كه در اين نكته اشارت نمودهايم به معنى صحيح حديث شريف من عرف نفسه فقد عرف ربه آگاهى مىيابى كه چنانچه شخص انسانى يك حقيقت واحده ذات شئون و اطوار و مجالى و
هزار و يك نكته، ص: 42
مظاهر است كه عال فى دنوه و دان فى علوه همچنين حق سبحانه و تعالى در شئون كثرت، نه چنانكه به لقلقه لسان در معنى آن گويند چنانكه نفس مجرد است پس حق مجرد است، چه اين كه اين معنى تنزيه در عين تشبيه است و حال اينكه حق تعالى هو فى السماء آله و فى الارض آله پس بدانكه آنچه كمل اهل تحقيق چون محيى- الدين عربى و مؤيد الدين جندى و صدر الدين قونوى و علامه قيصرى و غيرهم در شرح حديث مذكور فرمودهاند محور تمام آن معانى لطيف و تحقيقات شريف همانست كه در اين نكته گفتهايم مثلا در علم بارى تعالى به جزئيات كه عالم شهادت مطلقه على- الوجه الجزئى و هم على الوجه الكلى است، و ربط حادث به قديم، و ربط كثرت به وحدت، و وحدت به كثرت و قيام حق تعالى بر ما سواه و قيام ماسواه به او، و سر كريمه هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن، و كريمه فاينما تولوا فثم وجه الله و كريمه يدبر الامر من- السماء الى الارض ثم يعرج اليها. و نظائر آنها از آيات و اخبار، و همچنين در حقيقت توحيد كه در صحف كريمه اهل عرفان و كتب حكمت متعاليه آنان معنون است فافهم.
مناسب است كه به نقل كلامى كامل كه اس و متن مطالب ياد شده و اصل وام همه آنها است از قيصرى در شرح فصوص الحكم تبرك جوييم: در فص ابراهيمى ص 176 فرمايد: و اعتبر فى مقام روحك حال حقائقك و علومك الكليه هل تجد ممتاز ابعضها عن بعض او عن عين روحك الى أن تنزل الى مقام قلبك فيتميز كل كلى عن غيره ثم يتفصل كل منها الى جزئياته فيه، ثم يظهر فى مقام- الخيال مصورا كالمحسوس، ثم يظهر فى الحس. فان وجدت فى- نفسك ما نبهت عليه هديت و علمت الامر فيمن انت خلقت على صورته، و ان لم تجد ما فى نفسك على ما هى عليه لا يمكنك الاطلاع على الحقائق الالهية و احوالها و كل ميسر لما خلق له.
به عنوان مزيد ايضاح چند جملهاى در معنى حديث شريف
هزار و يك نكته، ص: 43
من عرف نفسه فقد عرف ربه از اساطين فن نقل مىكنيم تا بدانى كه سخن از صرف مجرد بودن نفس و مجرد دانستن رب نيست:
مؤيد الدين جندى كه اولين شارح فصوص الحكم محيى الدين عربى است گويد: ان حال النفس مع قواها المبثوثة فى جسمانيتها و روحانيتها ادل دليل على أن النفس الكلية مع قواها المبثوثة فى- طبقات السموات و اركان الامهات و المولدات الموكلة للحفظ و التربية و هى الملائكة الذين قال الله تعالى فيهم لا يعصون الله ما امرهم و يفعلون ما يؤمرون، كذلك و يترقى منه الى أن الحق تعالى مطلع على كل كلى و جزئى
هزار و يك نكته، ص: 41
در تعريف منطق كه آلة قانونية الخ، فرمود: الالة ما يؤثر الفاعل فى منفعله القريب منه بتوسطه.
اين تعريف خواجه در حقيقت از فصل پنجم مقاله سوم نفس شفاء مأخوذ است آنجا كه گويد: و اما ذا لم يجعل ذلك آلة بل واسطة تنفعل اولا الخ (ص 319 ج 1 ط 1) و تعريف بغايت صحيح است.
فخر رازى در شرح اشارات تعريفى ناصواب نموده است.
غرض ما اين است كه قواى نفس و محال آنها را در كتب كلامى و فلسفى تعبير به آلات كردهاند. با اينكه بدن مرتبه نازله نفس است بنابر اين بايد آن قوى را وسائط دانست نه آلات چه آلت در حقيقت خارج از هويت ذو الالة است ولى واسطه شأنى از شؤن فاعل است و مطلبى دقيق در واسطه است كه در مقام تنزل حقيقى كه از كمون ذات فاعل به مراحل نازل آن فرود ميآيد صورت و واقعيت آن حقيقت در هر واسطه باقتضاى عالم و مرتبه آن واسطه تحقق مىيابد، و همچنين چون صعودا بخواهد عروج يابد در هر مرحله و مرتبه واسطه تحقق و تحصل مىيابد، بخلاف آلت. نزول معنائى را از مقام روح تا مقام طبعت و همچنين عروج صورتى را از مرتبه طبعت تا مقام عرشى روحت در نظر بگير كه آنصورت در قوه حاسه و از آنجا در خيال و از آنجا در واهمه و سپس به عاقله در هر مرتبه حكمى دارد كه اين قوى وسائطاند نه آلات. در نظام عالم هم بهمين منوال است كه همه مقامات وجود وسائطاند نه آلات. اين عروج و نزول در امكان اشرف كه در نزول است و در امكان اخس كه در صعود است با تأمل و تدبر صحيح واضح است كه يدبر الامر من السماء الى الارض ثم يعرج اليه الم (السجده 6) و همين تعبير را در وسائط فيض الهى عليهم السلام درياب.
بدانچه كه در اين نكته اشارت نمودهايم به معنى صحيح حديث شريف من عرف نفسه فقد عرف ربه آگاهى مىيابى كه چنانچه شخص انسانى يك حقيقت واحده ذات شئون و اطوار و مجالى و
هزار و يك نكته، ص: 42
مظاهر است كه عال فى دنوه و دان فى علوه همچنين حق سبحانه و تعالى در شئون كثرت، نه چنانكه به لقلقه لسان در معنى آن گويند چنانكه نفس مجرد است پس حق مجرد است، چه اين كه اين معنى تنزيه در عين تشبيه است و حال اينكه حق تعالى هو فى السماء آله و فى الارض آله پس بدانكه آنچه كمل اهل تحقيق چون محيى- الدين عربى و مؤيد الدين جندى و صدر الدين قونوى و علامه قيصرى و غيرهم در شرح حديث مذكور فرمودهاند محور تمام آن معانى لطيف و تحقيقات شريف همانست كه در اين نكته گفتهايم مثلا در علم بارى تعالى به جزئيات كه عالم شهادت مطلقه على- الوجه الجزئى و هم على الوجه الكلى است، و ربط حادث به قديم، و ربط كثرت به وحدت، و وحدت به كثرت و قيام حق تعالى بر ما سواه و قيام ماسواه به او، و سر كريمه هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن، و كريمه فاينما تولوا فثم وجه الله و كريمه يدبر الامر من- السماء الى الارض ثم يعرج اليها. و نظائر آنها از آيات و اخبار، و همچنين در حقيقت توحيد كه در صحف كريمه اهل عرفان و كتب حكمت متعاليه آنان معنون است فافهم.
مناسب است كه به نقل كلامى كامل كه اس و متن مطالب ياد شده و اصل وام همه آنها است از قيصرى در شرح فصوص الحكم تبرك جوييم: در فص ابراهيمى ص 176 فرمايد: و اعتبر فى مقام روحك حال حقائقك و علومك الكليه هل تجد ممتاز ابعضها عن بعض او عن عين روحك الى أن تنزل الى مقام قلبك فيتميز كل كلى عن غيره ثم يتفصل كل منها الى جزئياته فيه، ثم يظهر فى مقام- الخيال مصورا كالمحسوس، ثم يظهر فى الحس. فان وجدت فى- نفسك ما نبهت عليه هديت و علمت الامر فيمن انت خلقت على صورته، و ان لم تجد ما فى نفسك على ما هى عليه لا يمكنك الاطلاع على الحقائق الالهية و احوالها و كل ميسر لما خلق له.
به عنوان مزيد ايضاح چند جملهاى در معنى حديث شريف
هزار و يك نكته، ص: 43
من عرف نفسه فقد عرف ربه از اساطين فن نقل مىكنيم تا بدانى كه سخن از صرف مجرد بودن نفس و مجرد دانستن رب نيست:
مؤيد الدين جندى كه اولين شارح فصوص الحكم محيى الدين عربى است گويد: ان حال النفس مع قواها المبثوثة فى جسمانيتها و روحانيتها ادل دليل على أن النفس الكلية مع قواها المبثوثة فى- طبقات السموات و اركان الامهات و المولدات الموكلة للحفظ و التربية و هى الملائكة الذين قال الله تعالى فيهم لا يعصون الله ما امرهم و يفعلون ما يؤمرون، كذلك و يترقى منه الى أن الحق تعالى مطلع على كل كلى و جزئى
من اسرار المخلوقات لا يعزب عن علمه مثقال ذرة فى الارض و لا فى السماوات بالطريق الاولى لان المخلوق مع انه ملازم العجز و الفقر اذا كان مطلعا على جميع ما فى مملكته فالخالق أولى بان لا يفوته علم شئى كما قال تعالى ألا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير و يكون الكل فى عبادته و طاعته و تحت أمره و نهيه كما قال تعالى كل له قانتون، و ان من شئى الا يسبح بحمده، و الى هذا التنبيه اشار قوله (ص) من عرف نفسه فقد عرف ربه.
عز الدين مقدسى در تفسير حديث من عرف نفسه فقد عرف ربه گويد: الروح لطيفة لاهوتية فى جثة ناسوتية دالة على وحدانيته تعالى من عشرة اوجه:
الاول لما حركت الهيكل و دبرته علمنا انه لابد للعالم من- محرك مدبر.
الثانى دلت وحدته على وحدته تعالى.
الثالث دل تحريكها للجسد على قدرته عز و جل.
الرابع دل اطلاعها على ما فى الجسد على علمه تعالى.
الخامس دل استوائها على استوائه على خلقه.
السادس دل تقدمها عليه و بقائها بعد خراب البدن على ازليته و ابديته.
السابع دل عدم العلم بمحلها من الجسد على عدم اينيته.
هزار و يك نكته، ص: 44
الثامن دل عدم العلم بكيفيتها على عدم الاحاطة به.
التاسع دل عدم مسها و حسها على عدم مسه و حسه.
العاشر دل عدم ابصارها على عدم امتناع رؤيته.
چند وجه از معانى حديث شريف من عرف نفسه فقد عرف ربه را متأله سبزوارى در تعليقهاش بر فصل دوم باب ششم نفس اسفار ذكر كرده است:
الف- اى من عرف نفسه بانه برزخ جامع بين صفتى الوجوب و الامكان بل بانه جامع بين صفتى التشبيه و التنزيه، و انه معلم بالاسماء جميعا و مرآة لها تحاكى كلها عرف ربه.
ب- او من عرف نفسه بانه خلقها تعالى مثالا له ذاتا و صفة و فعلا، اما ذاتا فبان يعرف انها مجردة عن الاحياز و الجهات و الازمنه و الاوضاع و نحوها، و انها لا داخلة فى البدن و لا خارجة عنها، و اما صفة فيعرف كيفية علمها بنفسها و غيرها و قدرتها و فاعليتها بالرضا أو بالعناية لقواها و منشئاتها، و كيفية تكلمها العقلى الوجودى، و كيفية عشقها و ارادتها لذاتها و لاثارها على وجه- العناية الخالية عن النقص و الالتفات بالذات الى ما سواها و غير ذلك من صفاتها، و اما فعلا فيعرف كيفية ابداعها و اختراعها و خلقها لما يشاء و يختار بمجرد الهمة فى مملكتها فحينئذ عرف ربه ذاتا و صفة و فعلا.
ج- او من عرف نفسه اى نفس الكل كما قال تعالى: النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم فقد عرف ربه.
د- او من عرف نفسه بالفقر و انه لا شئى له و الامر كله لله فلا فعل له، و يتذكر وجوده فى مقام توحيد الفعل بلا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و لا صفة له، و يتذكر فى مقام توحيد الصفة بلا اله الا الله و لا ذات له، و يتذكر فى مقام توحيد الذات بلا هو الا هو عرف ربه بالغناء و شهد فعله و صفته و ذاته فى الافعال و الصفات و الذوات.
هزار و يك نكته، ص: 45
ه- او اذا عرف نفسه بالحدوث و التجدد الذاتى، و الحركة الجوهرية، و السيلان الوجودى عرف ربه بالبقاء، و ان الاصل- المحفوظ و الوجه الباقى فى جميع السيالات أعراضا كانت أو جواهر نفوسا كانت او طبائع ثباته و قدمه، و شهد ان اقليم البقاء بشراشره من صقعه.
و- و كذا اذا عرف نفسه بالعجز عرف ربه بالقدرة و قس عليه نظائره.
در بياض تاج الدين احمد وزير (ص 399) آمده است كه:
محققان در معنى من عرف نفسه فقد عرف ربه گفتهاند كه معرفت نفس دليل معرفت خدا است از راه مخالفت نه از راه موافقت زيرا كه هر كس كه نفس خود را بشناسد كه محدث است خدايرا بشناسد و بداند كه واجب الوجود است.
و هر كس كه نفس خود را بعبوديت بشناسد خداى را بر- بوبيت بشناسد.
و هر كس كه نفس خود را بتقصير بشناسد خدايرا بنفاذ مشيت و تقدير بشناسد.
و هر كس كه نفس خود را بتغير و فنا بشناسد خداى را بدوام و بقاء بشناسد. پس معلوم شد كه معرفت نفس دليل است بر معرفت خداى تعالى از طريق مخالفت نه از راه موافقت و الله اعلم.
راقم نكات گويد همه وجوه ياد شده از معانى حديث مذكورند نه وجوه انحصارى باشند بلكه حديث شريف را وجوه معانى صحيح و متقن ديگر بسيار است. و علاوه بر مطلب مذكور در ابتداى اين نكته بايد توجه داشته باشى كه آنچه در شناختن و شناسايى كتاب عظيم وجود و شئون آن مىگويى در خودت مىيابى و اگر اين سخن برايت دشوار نيست از خودت خبر مىدهى، از مبدأ گرفته تا معاد، حتى از اسماء مستأثره الهى، پس با در نظر گرفتن اين توجه در حديث من عرف دقت بفرما و الله ولى التوفيق.
هزار و يك نكته، ص: 46
عز الدين مقدسى در تفسير حديث من عرف نفسه فقد عرف ربه گويد: الروح لطيفة لاهوتية فى جثة ناسوتية دالة على وحدانيته تعالى من عشرة اوجه:
الاول لما حركت الهيكل و دبرته علمنا انه لابد للعالم من- محرك مدبر.
الثانى دلت وحدته على وحدته تعالى.
الثالث دل تحريكها للجسد على قدرته عز و جل.
الرابع دل اطلاعها على ما فى الجسد على علمه تعالى.
الخامس دل استوائها على استوائه على خلقه.
السادس دل تقدمها عليه و بقائها بعد خراب البدن على ازليته و ابديته.
السابع دل عدم العلم بمحلها من الجسد على عدم اينيته.
هزار و يك نكته، ص: 44
الثامن دل عدم العلم بكيفيتها على عدم الاحاطة به.
التاسع دل عدم مسها و حسها على عدم مسه و حسه.
العاشر دل عدم ابصارها على عدم امتناع رؤيته.
چند وجه از معانى حديث شريف من عرف نفسه فقد عرف ربه را متأله سبزوارى در تعليقهاش بر فصل دوم باب ششم نفس اسفار ذكر كرده است:
الف- اى من عرف نفسه بانه برزخ جامع بين صفتى الوجوب و الامكان بل بانه جامع بين صفتى التشبيه و التنزيه، و انه معلم بالاسماء جميعا و مرآة لها تحاكى كلها عرف ربه.
ب- او من عرف نفسه بانه خلقها تعالى مثالا له ذاتا و صفة و فعلا، اما ذاتا فبان يعرف انها مجردة عن الاحياز و الجهات و الازمنه و الاوضاع و نحوها، و انها لا داخلة فى البدن و لا خارجة عنها، و اما صفة فيعرف كيفية علمها بنفسها و غيرها و قدرتها و فاعليتها بالرضا أو بالعناية لقواها و منشئاتها، و كيفية تكلمها العقلى الوجودى، و كيفية عشقها و ارادتها لذاتها و لاثارها على وجه- العناية الخالية عن النقص و الالتفات بالذات الى ما سواها و غير ذلك من صفاتها، و اما فعلا فيعرف كيفية ابداعها و اختراعها و خلقها لما يشاء و يختار بمجرد الهمة فى مملكتها فحينئذ عرف ربه ذاتا و صفة و فعلا.
ج- او من عرف نفسه اى نفس الكل كما قال تعالى: النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم فقد عرف ربه.
د- او من عرف نفسه بالفقر و انه لا شئى له و الامر كله لله فلا فعل له، و يتذكر وجوده فى مقام توحيد الفعل بلا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و لا صفة له، و يتذكر فى مقام توحيد الصفة بلا اله الا الله و لا ذات له، و يتذكر فى مقام توحيد الذات بلا هو الا هو عرف ربه بالغناء و شهد فعله و صفته و ذاته فى الافعال و الصفات و الذوات.
هزار و يك نكته، ص: 45
ه- او اذا عرف نفسه بالحدوث و التجدد الذاتى، و الحركة الجوهرية، و السيلان الوجودى عرف ربه بالبقاء، و ان الاصل- المحفوظ و الوجه الباقى فى جميع السيالات أعراضا كانت أو جواهر نفوسا كانت او طبائع ثباته و قدمه، و شهد ان اقليم البقاء بشراشره من صقعه.
و- و كذا اذا عرف نفسه بالعجز عرف ربه بالقدرة و قس عليه نظائره.
در بياض تاج الدين احمد وزير (ص 399) آمده است كه:
محققان در معنى من عرف نفسه فقد عرف ربه گفتهاند كه معرفت نفس دليل معرفت خدا است از راه مخالفت نه از راه موافقت زيرا كه هر كس كه نفس خود را بشناسد كه محدث است خدايرا بشناسد و بداند كه واجب الوجود است.
و هر كس كه نفس خود را بعبوديت بشناسد خداى را بر- بوبيت بشناسد.
و هر كس كه نفس خود را بتقصير بشناسد خدايرا بنفاذ مشيت و تقدير بشناسد.
و هر كس كه نفس خود را بتغير و فنا بشناسد خداى را بدوام و بقاء بشناسد. پس معلوم شد كه معرفت نفس دليل است بر معرفت خداى تعالى از طريق مخالفت نه از راه موافقت و الله اعلم.
راقم نكات گويد همه وجوه ياد شده از معانى حديث مذكورند نه وجوه انحصارى باشند بلكه حديث شريف را وجوه معانى صحيح و متقن ديگر بسيار است. و علاوه بر مطلب مذكور در ابتداى اين نكته بايد توجه داشته باشى كه آنچه در شناختن و شناسايى كتاب عظيم وجود و شئون آن مىگويى در خودت مىيابى و اگر اين سخن برايت دشوار نيست از خودت خبر مىدهى، از مبدأ گرفته تا معاد، حتى از اسماء مستأثره الهى، پس با در نظر گرفتن اين توجه در حديث من عرف دقت بفرما و الله ولى التوفيق.
هزار و يك نكته، ص: 46
نكته 16
حديث شريف تردد در جوامع فريقين مروى است. جناب شيخ حر عاملى رحمه الله تعالى در باب على بن الحسين از كتاب جواهر سنيه (ص 258 طبع بمبئى) باسنادش از آنجناب روايت كرده است عن ابى عبد الله (ع) قال قال على بن الحسين (ع) قال الله عز و جل.
ما ترددت فى شيئى انا فاعله ترددى عن قبض روح المؤمن يكره الموت و اكره مسائته فاذا حضره اجله الذى لا تأخير فيه بعثت اليه بريحانتين من الجنة تسمى احديهما المسخية، و الاخرى- المنسية فاما المسخية فتسخيه عن ماله، و اما المنسية فتنسيه امر الدنيا.
و نيز در باب ابى عبد الله جعفر بن محمد الصادق (ع) (ص 282) فرموده است و روى الشيخ فى مصباح المتهجد حيث اورد من الاد- عية التى تقال بعد كل فريضة اللهم صل على محمد و آل محمد اللهم ان الصادق عليه السلام قال انك قلت: ما ترددت فى شئى انا فاعله كترددى فى قبض روح عبدى المؤمن يكره الموت و اكره مسائته ثم ذكر الدعاء.
و نيز در همين باب (ص 285) باسنادش روايت كرده است عن ابى حمزة الثمالى قال سمعت ابا عبد الله عليه السلام يقول: قال- الله تعالى ما ترددت فى شئى انا فاعله كترددى عن المؤمن فانى احب لقائه و يكره الموت فازويه عنه و لو لم يكن فى الارض الا مؤمن واحد لاكتفيت به عن جميع خلقى و لجعلت له من ايمانه انسا لا يحتاج معه الى احد.
و نيز بعد از همين حديث باسنادش روايت كرده است عن محمد بن على الحلبى قال قال ابو عبد الله (ع): قال الله لياذن منى بحرب مستذل عبدى المؤمن و ما ترددت عن شئى كترددى فى موت المؤمن انى لاحب لقائه و يكره الموت فاصرفه عنه و انه ليدعونى فى أمرفا- ستجيب له لما هو خير له و لو لم يكن فى الارض الا مؤمن واحد
هزار و يك نكته، ص: 47
لاكتفيت به عن جميع خلقى و لجعلت له من ايمانه انسا لا يستوحش فيه الى أحد.
و در مسند احمد بن حنبل (ص 256 ج 6) باسنادش روايت كرده است از عبد الواحد مولى عروة عن عائشه قالت قال رسول- الله (ص): قال الله عز و جل من اذل لى وليا فقد استحل محاربتى و ما تقرب الى عبدى بمثل، أداء الفرض و ما يزال العبد يتقرب الى بالنوافل حتى احبه ما ترددت عن شيىء
- انا فاعله ترددى عن وفاته لانه يكره الموت و اكره مسائته.
و در باب 38 كتاب رقاق صحيح بخارى (ص 963 ج 2 طبع هند) باسنادش عن عطاء عن ابى هريرة قال قال رسول الله (ص):
ان الله قال من عادى لى وليا فقد آذنته بالحرب. و ما تقرب الى عبدى بشئى احب الى مما افترضت عليه و لا يزال عبدى يتقرب الى بالنوافل حتى أحببته فكنت سمعه الذى يسمع به، و بصره الذى يبصر به، و يده التى يبطش بها، و رجله التى يمشى بها، و ان سألنى لاعطينه، و لئن استعاذنى لاعيذنه. و ما ترددت عن شئى انا فاعله ترددى عن نفس المومن بكره الموت و انا اكره مساءته.
در بيان حديث تردد سخن بسيار به ميان آوردند كه بسيارى از آنها سطحى و ساحل پيمايى است، مرحوم مير داماد در قبسات (قبس عاشر ص 313 چاپ سنگى) بيانى حكيمانه دارد. و شيخ اكبر محيى الدين عربى در فص محمدى فصوص الحكم تفسيرى عارفانه دارد، و صدر المتألهين در آخر فصل دوازدهم موقف چهارم الهيات اسفار (ص 90 و 91 چاپ سنگى) بر مبناى حكمت متعاليه شرحى محققانه دارد كه ريشه آن باز از باب سيصد و شانزدهم فتوحات مكيه است. بيان مير در همين فصل مذكور اسفار نيز نقل شده است.
نكته 17
در هر جا و با هر كس توئى و كسى با تو نيست با تنها چنانى كه تنهايى خلاصه اين كه بقول خواجه حافظ:
هزار و يك نكته، ص: 48
سرا خالى است از بيگانه مى نوش
كه جز تو نيست اى مرد يگانه
نكته 18
اگر شاخصى براى تعيين زوال حقيقى كه آنرا بفارسى صفحه ساعت آفتابى و به فرانسهCauran -SoIaIre و نيز بفارسى ساعت ظلى و بفرانسهGnomon مىگويند بدقت نصب شود و در روز اول ساعتى كه دقيق كار كند در اول زوال آنرا با 12 كه سردسته مىگويند تطبيق كنند تفاوتى كه هر روز بين زوال ظهر و بين 12 ساعت است آنرا تفاوت ميان ظهر حقيقى و ظهر وسطى كه ظهر عرفى و كشورى است مىگويند و چون در مدت يكسال شمسى بدين عمل مواظبت رود و تفاوت تحصيل گردد تفاوت آندو براى هر روز سال شمسى كه در بعد بخواهند همان است كه در ايام همان يكسال تحصيل شد.
اين تفاوت را بطور دقيق كاميل فلاماريون در كتاب شريف و نفيس آسترونومى پوپيلر آورده است (ص 25 چاپ 1925 م نسخه اصل فرانسه) كه ما آنرا بفارسى در ذيل مىنگاريم و با ماههاى رائج در ايران كه فروردين ارديبهشت تا آخر است تطبيق مينماييم و تفصيل اين بحث را در كتاب خود بنام دروس معرفة الوقت و القبله آورديم.
تفاوت ميان ظهر وسطى و ظهر حقيقى.
روز ماه دقيقه ساعت
1 ژانويه 4+ 12 11 دى
حديث شريف تردد در جوامع فريقين مروى است. جناب شيخ حر عاملى رحمه الله تعالى در باب على بن الحسين از كتاب جواهر سنيه (ص 258 طبع بمبئى) باسنادش از آنجناب روايت كرده است عن ابى عبد الله (ع) قال قال على بن الحسين (ع) قال الله عز و جل.
ما ترددت فى شيئى انا فاعله ترددى عن قبض روح المؤمن يكره الموت و اكره مسائته فاذا حضره اجله الذى لا تأخير فيه بعثت اليه بريحانتين من الجنة تسمى احديهما المسخية، و الاخرى- المنسية فاما المسخية فتسخيه عن ماله، و اما المنسية فتنسيه امر الدنيا.
و نيز در باب ابى عبد الله جعفر بن محمد الصادق (ع) (ص 282) فرموده است و روى الشيخ فى مصباح المتهجد حيث اورد من الاد- عية التى تقال بعد كل فريضة اللهم صل على محمد و آل محمد اللهم ان الصادق عليه السلام قال انك قلت: ما ترددت فى شئى انا فاعله كترددى فى قبض روح عبدى المؤمن يكره الموت و اكره مسائته ثم ذكر الدعاء.
و نيز در همين باب (ص 285) باسنادش روايت كرده است عن ابى حمزة الثمالى قال سمعت ابا عبد الله عليه السلام يقول: قال- الله تعالى ما ترددت فى شئى انا فاعله كترددى عن المؤمن فانى احب لقائه و يكره الموت فازويه عنه و لو لم يكن فى الارض الا مؤمن واحد لاكتفيت به عن جميع خلقى و لجعلت له من ايمانه انسا لا يحتاج معه الى احد.
و نيز بعد از همين حديث باسنادش روايت كرده است عن محمد بن على الحلبى قال قال ابو عبد الله (ع): قال الله لياذن منى بحرب مستذل عبدى المؤمن و ما ترددت عن شئى كترددى فى موت المؤمن انى لاحب لقائه و يكره الموت فاصرفه عنه و انه ليدعونى فى أمرفا- ستجيب له لما هو خير له و لو لم يكن فى الارض الا مؤمن واحد
هزار و يك نكته، ص: 47
لاكتفيت به عن جميع خلقى و لجعلت له من ايمانه انسا لا يستوحش فيه الى أحد.
و در مسند احمد بن حنبل (ص 256 ج 6) باسنادش روايت كرده است از عبد الواحد مولى عروة عن عائشه قالت قال رسول- الله (ص): قال الله عز و جل من اذل لى وليا فقد استحل محاربتى و ما تقرب الى عبدى بمثل، أداء الفرض و ما يزال العبد يتقرب الى بالنوافل حتى احبه ما ترددت عن شيىء
- انا فاعله ترددى عن وفاته لانه يكره الموت و اكره مسائته.
و در باب 38 كتاب رقاق صحيح بخارى (ص 963 ج 2 طبع هند) باسنادش عن عطاء عن ابى هريرة قال قال رسول الله (ص):
ان الله قال من عادى لى وليا فقد آذنته بالحرب. و ما تقرب الى عبدى بشئى احب الى مما افترضت عليه و لا يزال عبدى يتقرب الى بالنوافل حتى أحببته فكنت سمعه الذى يسمع به، و بصره الذى يبصر به، و يده التى يبطش بها، و رجله التى يمشى بها، و ان سألنى لاعطينه، و لئن استعاذنى لاعيذنه. و ما ترددت عن شئى انا فاعله ترددى عن نفس المومن بكره الموت و انا اكره مساءته.
در بيان حديث تردد سخن بسيار به ميان آوردند كه بسيارى از آنها سطحى و ساحل پيمايى است، مرحوم مير داماد در قبسات (قبس عاشر ص 313 چاپ سنگى) بيانى حكيمانه دارد. و شيخ اكبر محيى الدين عربى در فص محمدى فصوص الحكم تفسيرى عارفانه دارد، و صدر المتألهين در آخر فصل دوازدهم موقف چهارم الهيات اسفار (ص 90 و 91 چاپ سنگى) بر مبناى حكمت متعاليه شرحى محققانه دارد كه ريشه آن باز از باب سيصد و شانزدهم فتوحات مكيه است. بيان مير در همين فصل مذكور اسفار نيز نقل شده است.
نكته 17
در هر جا و با هر كس توئى و كسى با تو نيست با تنها چنانى كه تنهايى خلاصه اين كه بقول خواجه حافظ:
هزار و يك نكته، ص: 48
سرا خالى است از بيگانه مى نوش
كه جز تو نيست اى مرد يگانه
نكته 18
اگر شاخصى براى تعيين زوال حقيقى كه آنرا بفارسى صفحه ساعت آفتابى و به فرانسهCauran -SoIaIre و نيز بفارسى ساعت ظلى و بفرانسهGnomon مىگويند بدقت نصب شود و در روز اول ساعتى كه دقيق كار كند در اول زوال آنرا با 12 كه سردسته مىگويند تطبيق كنند تفاوتى كه هر روز بين زوال ظهر و بين 12 ساعت است آنرا تفاوت ميان ظهر حقيقى و ظهر وسطى كه ظهر عرفى و كشورى است مىگويند و چون در مدت يكسال شمسى بدين عمل مواظبت رود و تفاوت تحصيل گردد تفاوت آندو براى هر روز سال شمسى كه در بعد بخواهند همان است كه در ايام همان يكسال تحصيل شد.
اين تفاوت را بطور دقيق كاميل فلاماريون در كتاب شريف و نفيس آسترونومى پوپيلر آورده است (ص 25 چاپ 1925 م نسخه اصل فرانسه) كه ما آنرا بفارسى در ذيل مىنگاريم و با ماههاى رائج در ايران كه فروردين ارديبهشت تا آخر است تطبيق مينماييم و تفصيل اين بحث را در كتاب خود بنام دروس معرفة الوقت و القبله آورديم.
تفاوت ميان ظهر وسطى و ظهر حقيقى.
روز ماه دقيقه ساعت
1 ژانويه 4+ 12 11 دى
15 ژانويه 10+ «1 فوريه 14+ «
11 فوريه 2/ 14+ «- 21 بهمن
1 مارس 12+ «
15 «9+ «
21 «اول فروردين
هزار و يك نكته، ص: 49
روز ماه دقيقه ساعت
1 آوريل 4+ 12
15 «هر دو متحد (12 تمام)- 25 فروردين
1 مه 57+ 11
15 «55+ «- 24 ارديبهشت
1 ژوئن 57+ «
15 «هر دو متحد (12 تمام)- 24 خرداد
1 ژوئيه 3+ 12
15 «5+ «
26 «6+ «- 8 مرداد
15 اوت 4+ «
31 «هر دو متحد (12 تمام)- 8 شهريور
15 سپتامبر 55+ 11
1 اكتبر 49+ «
15 «46+ «
3 نوامبر 43+ «- 9 آبان
16 «44+ «
1 دسامبر 49+ «
15 «55+ «
25 «هر دو متحد (12 تمام)- 3 دى
تطبيق ماه فرنگى را به ايرانى كه در روبروى هر ماهى نوشته شد از تحفه الافلاك مهديقلى هدايت نقل كرديم و گاهى دو سه روزى تفاوت در تطبيق روزهاى ماه پيش ميآيد كه چندان اهميتى ندارد چنانكه گويد (ص 199 كتاب مذكور، چاپ ايران 1331 ه ش): چهار روز در سال تفاوت وقت نيست ساعتى كه صحيح كار كند ظهر سر دسته مىآيد 25 فروردين 24 خورداد 8 شهريور 3 دى در بقيه ايام ظهر حقيقتى از ساعت جلو است يا عقب و باز چهار نوبت اكثر تفاوت حاصل مىشود دو نوبت باضافه و دو نوبت بنقصان آنچه اضافى است در 21 بهمن 6/ 14 دقيقه
هزار و يك نكته، ص: 50
است و در 8 مرداد 1/ 6 دقيقه و آنچه نقصانى است يكى در 9 آبان است 2 ر 16 دقيقه ديگرى در 24 ارديبهشت 9 ر 3 دقيقه ساعتى كه درست كار كرده باشد بايست در ايام مزبور بمقادير مذكور جلو يا عقب از ظهر نجومى باشد يا اگر ساعت را وامى دارند جلو يا عقب وادارند، بديهى است كه سخن از ساعت ظهر كوك است، انتهى.
نكته 19
برازخ نفوس مطابق سوابق سازندگى آنها مر ذوات خودشان را است، در توضيح آن گوييم: بدانكه حشر و ارتباط نفوس با عوالم بقدر معرفت آنها است نظير آنچه كه ثقة الاسلام كلينى قدس سره در كافى باسنادش روايت كرده است عن اسحاق بن عمار عن ابى الحسن الاول عليه السلام قال سألته عن الميت يزور اهله؟
قال: نعم، فقلت: فى كم يزور؟ فقال فى الجمعة و فى الشهر و فى السنة على قدر منزلته (وافى م 13 ص 97) و رئيس المحدثين ابن بابويه صدوق- رضوان الله تعالى عليه- در من لا يحضر به اسنادش از اسحاق بن عمار روايت كرده است كه قال: قلت لابى الحسن الاول عليه السلام يزور المؤمن اهله؟ فقال: نعم، فقلت فى كم؟ قال على قدر فضائلهم: منهم من يزور فى كل يوم، و منهم من يزور فى كل يومين، و منهم من يزور فى كل ثلاثة ايام. ثم قال رأيته فى مجرى كلامه انه يقول: أدنا هم منزلة يزور فى كل جمعة- الحديث (وافى م 3 ص 98).
و نيز در كافى به اسنادش از حفص بن البخترى از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه امام فرمود: و منهم من يزور كل جمعة، و منهم من يزور على قدر عمله (بحار ج 3 ص 163 ط 1).
در حديث اول فرمود: على قدر منزلته، و در حديث دوم فرمود: على قدر فضائلهم، و در حديث سوم فرمود، على قدر عمله.
فتبصر.
نكته 20
چنانكه مثلا ارسطو و ابو على سينا در عقل، و امر و القيس
هزار و يك نكته، ص: 51
و سعدى در ذوق و طبع ذاتا از ديگران ممتاز بودند، همچنان انبياء و اولياء بروح ولايت كه عبارت از رابطه و اتصال ميان آنان و خالق است، پس مپندارى كه امامت بر صفحه قلب ائمه دين عليهم السلام چون نقش عرضى است.
11 فوريه 2/ 14+ «- 21 بهمن
1 مارس 12+ «
15 «9+ «
21 «اول فروردين
هزار و يك نكته، ص: 49
روز ماه دقيقه ساعت
1 آوريل 4+ 12
15 «هر دو متحد (12 تمام)- 25 فروردين
1 مه 57+ 11
15 «55+ «- 24 ارديبهشت
1 ژوئن 57+ «
15 «هر دو متحد (12 تمام)- 24 خرداد
1 ژوئيه 3+ 12
15 «5+ «
26 «6+ «- 8 مرداد
15 اوت 4+ «
31 «هر دو متحد (12 تمام)- 8 شهريور
15 سپتامبر 55+ 11
1 اكتبر 49+ «
15 «46+ «
3 نوامبر 43+ «- 9 آبان
16 «44+ «
1 دسامبر 49+ «
15 «55+ «
25 «هر دو متحد (12 تمام)- 3 دى
تطبيق ماه فرنگى را به ايرانى كه در روبروى هر ماهى نوشته شد از تحفه الافلاك مهديقلى هدايت نقل كرديم و گاهى دو سه روزى تفاوت در تطبيق روزهاى ماه پيش ميآيد كه چندان اهميتى ندارد چنانكه گويد (ص 199 كتاب مذكور، چاپ ايران 1331 ه ش): چهار روز در سال تفاوت وقت نيست ساعتى كه صحيح كار كند ظهر سر دسته مىآيد 25 فروردين 24 خورداد 8 شهريور 3 دى در بقيه ايام ظهر حقيقتى از ساعت جلو است يا عقب و باز چهار نوبت اكثر تفاوت حاصل مىشود دو نوبت باضافه و دو نوبت بنقصان آنچه اضافى است در 21 بهمن 6/ 14 دقيقه
هزار و يك نكته، ص: 50
است و در 8 مرداد 1/ 6 دقيقه و آنچه نقصانى است يكى در 9 آبان است 2 ر 16 دقيقه ديگرى در 24 ارديبهشت 9 ر 3 دقيقه ساعتى كه درست كار كرده باشد بايست در ايام مزبور بمقادير مذكور جلو يا عقب از ظهر نجومى باشد يا اگر ساعت را وامى دارند جلو يا عقب وادارند، بديهى است كه سخن از ساعت ظهر كوك است، انتهى.
نكته 19
برازخ نفوس مطابق سوابق سازندگى آنها مر ذوات خودشان را است، در توضيح آن گوييم: بدانكه حشر و ارتباط نفوس با عوالم بقدر معرفت آنها است نظير آنچه كه ثقة الاسلام كلينى قدس سره در كافى باسنادش روايت كرده است عن اسحاق بن عمار عن ابى الحسن الاول عليه السلام قال سألته عن الميت يزور اهله؟
قال: نعم، فقلت: فى كم يزور؟ فقال فى الجمعة و فى الشهر و فى السنة على قدر منزلته (وافى م 13 ص 97) و رئيس المحدثين ابن بابويه صدوق- رضوان الله تعالى عليه- در من لا يحضر به اسنادش از اسحاق بن عمار روايت كرده است كه قال: قلت لابى الحسن الاول عليه السلام يزور المؤمن اهله؟ فقال: نعم، فقلت فى كم؟ قال على قدر فضائلهم: منهم من يزور فى كل يوم، و منهم من يزور فى كل يومين، و منهم من يزور فى كل ثلاثة ايام. ثم قال رأيته فى مجرى كلامه انه يقول: أدنا هم منزلة يزور فى كل جمعة- الحديث (وافى م 3 ص 98).
و نيز در كافى به اسنادش از حفص بن البخترى از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه امام فرمود: و منهم من يزور كل جمعة، و منهم من يزور على قدر عمله (بحار ج 3 ص 163 ط 1).
در حديث اول فرمود: على قدر منزلته، و در حديث دوم فرمود: على قدر فضائلهم، و در حديث سوم فرمود، على قدر عمله.
فتبصر.
نكته 20
چنانكه مثلا ارسطو و ابو على سينا در عقل، و امر و القيس
هزار و يك نكته، ص: 51
و سعدى در ذوق و طبع ذاتا از ديگران ممتاز بودند، همچنان انبياء و اولياء بروح ولايت كه عبارت از رابطه و اتصال ميان آنان و خالق است، پس مپندارى كه امامت بر صفحه قلب ائمه دين عليهم السلام چون نقش عرضى است.
نكته 21
روح محركه در پاى قويتر است و روح حساسه در دست، چون دست به حس محتاجتر است و پاى به حركت و خداوند اعصاب حس را از اعصاب حركت جدا خلق كرده است جلت قدرته و عظمت حكمته.
شيخ رئيس در قانون گويد: گاه باشد كه لرزه در دست افتد نه در پاىها براى آنكه روح محرك در پاى بيش از دست است چون پاىها بحركت و روح محتاجترند، و چون روح محركه در پاى قويتر است از عوارض و اسباب غريبه كه چندان قوى نباشد متأثر نميشود و هرگاه سببى عارض شد و پاى از آن متأثر گرديد روح قوى بر آن زود غالب مىگردد و اثر آن را نابود مىكند، اما دست چنين نيست.
نكته 22
در روايت از حضرت امام جواد عليه السلام مروى است كه فرمود از ميان دو مرد كه در دين و فضائل برابر باشند برتر نزد خداوند آن باشد كه در علم ادب ماهرتر بود، راوى گفت:
گفتم فدايت شوم فضل اديب را نزد مردم دانستم كه در مجالس و مجامع او را گرامى دارند اما نزد خداى تعالى چگونه؟ فرمود چون اديب قرآن را چنانكه نازل شده است مىخواند و دعاى را هم لحن نمىآورد و غلط نمىخواند و دعاى ملحون سوى خداوند تعالى بالا نرود.
نكته 23
شيئيت شئى بصورتش است نه بمادهاش و صورت شئى فصل حقيقى او است و فصل در حقيقت، حقيقت علت و علت حقيقيه اوست كه فصل حقيقى در حقيقت تمام شئى است كه فعليت او است و فعليت نحوه وجود است پس تماميت شئى بوجود است و وجود
هزار و يك نكته، ص: 52
فوق مقوله است نه جوهر است و نه عرض و وجودات تطورات شئون بارى تعالى هستند پس بارى تعالى تمام اشياء بنحو اعلى است «تفصيل اين نكته را از فصل هشتم مرحله چهارم اسفار صدر اعاظم فلاسفه ص 39 تا ص 46 ج 2 چاپ اخير و ص 119 و 120 ج 1 رحلى طلب بايد كرد».
و قال المتأله النورى قده فى تعليقته فى المقام: فالفصل- الحقيقى الذى هو الوجود الحقيقى ليس بجوهر و لا عرض فالاشياء كلها هالكة مضمحلة فانية فى الوجود، و الوجود هو الحقيقه الحقة الواحدة بالوحدة الحقة، و هو هو لا هو الا هو شهد الله انه لا اله الا هو فالتعينات مرتبة عن حقيقة الوجود و ظهورها بضرب من المجاز و التبعية هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هى مرآة ظهوره و المرآة بما هى مرآة فانية فى المتجلى فيها فلا حجاب بينه و بينك الا عينك فارفع بما هو همك حتى يظهر لك ما هو المهم. انتهى
و فى شرح الصحيفه عن مولانا امير المؤمنين (ع) يا من كان- الحجاب بينه و بين خلقه خلقه (ص 277 بحر المعارف للعالم- الصمدانى عبد الصمد الهمدانى) و الحق آن بزرگوار از صفحه 267 بحر المعارف تا صفحه 280 در بيان حجاب داد سخن بداد.
و نيز شيخ محيى الدين در اواسط فص آدمى (ص 89) آنجا كه گويد: و وصف الحق نفسه بالحجب الظلمانية و هى الاجسام الطبيعية و النورية و هى الارواح اللطيفية.
نكته 24
در تحصيل معارف بايد عقل نظرى از قوه بفعل برسد يا از فكر و يا از حدس. فكر حركت نفس است از مطلوب كه معلوم با جمال است- زيرا نادانسته را جستن محال است و مجهول مطلق را نشايد كسب كردن- بسوى مبادى و از مبادى با وضع و ترتيب خاص كه در علم ميزان مبين است بسوى همان مطلوب كه معلوم با جمال بود كه در اينحال معلوم بتفصيل ميگردد.
اين حركت مراتب دارد بعضيها بطيئى است و بعضى ابطأ و
هزار و يك نكته، ص: 53
بعضيها سريع است و بعض اسرع. بطيى در نزول منتهى ميشود به غبى، و سريع در صعود مرتقى مىشود به غنى آنرا تعليم سود نبخشد كه گول است و از كسب كمال بىبهره ماند؛ اين را تعليم سود نبخشد كه خود عين علم است و معلم او علمه شديد القوى است. در صحف حكميه در عقل نظرى از فكر شروع شد و به حدس منتهى گرديد، در حدس حركت نيست، انتقال دفعى است.
حركت و حدس حكيم در عقل نظرى، چون سلوك و جذبه عارف در مكاشفات است. در سلوك حركت است چون قوى شود جذبه گردد، چنانكه فكر قوى شد طى زمان ميكند و انتقال دفعى مىيابد يعنى حدس مىگردد.
سلوك و جذبه عارف در مكاشفات، چون همت و امر كمل در خلق و انشاء است كه در همت جمعيت حواس و خواطر بايد و مانند فكر و سلوك امتداد زمانى در او دخيل است كه جمع چون حاصل شد آنگاه نفس ناطقه به اقتدار ملكوتى در خارج از محل همت انشاء و ايجاد ميكند زيرا در محل همت امر عام است اختصاص به خواص ندارد و چون همت قوى شد در ايجاد و انشاء نيز زمان و امتداد طى ميشود كه اينجا هم طى زمان ميشود و اين مقام را امر گويند كه مظهر انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون ميگردد، پس نتيجه اينكه:
در عقل نظرى اعنى در كتب معارف فكر و حدس است و در مكاشفات سلوك و جذبه است و در خلق و انشاء همت و امر است معجزات فعلى و كرامات فعلى از قسم سوماند كه چون حدس و جذبه به طى زمان، فعل ايجاد مىكنند. فكر و حدس را شيخ رئيس در اشارات و شفاء و دانشنامه علائى عنوان كرده است.
روح محركه در پاى قويتر است و روح حساسه در دست، چون دست به حس محتاجتر است و پاى به حركت و خداوند اعصاب حس را از اعصاب حركت جدا خلق كرده است جلت قدرته و عظمت حكمته.
شيخ رئيس در قانون گويد: گاه باشد كه لرزه در دست افتد نه در پاىها براى آنكه روح محرك در پاى بيش از دست است چون پاىها بحركت و روح محتاجترند، و چون روح محركه در پاى قويتر است از عوارض و اسباب غريبه كه چندان قوى نباشد متأثر نميشود و هرگاه سببى عارض شد و پاى از آن متأثر گرديد روح قوى بر آن زود غالب مىگردد و اثر آن را نابود مىكند، اما دست چنين نيست.
نكته 22
در روايت از حضرت امام جواد عليه السلام مروى است كه فرمود از ميان دو مرد كه در دين و فضائل برابر باشند برتر نزد خداوند آن باشد كه در علم ادب ماهرتر بود، راوى گفت:
گفتم فدايت شوم فضل اديب را نزد مردم دانستم كه در مجالس و مجامع او را گرامى دارند اما نزد خداى تعالى چگونه؟ فرمود چون اديب قرآن را چنانكه نازل شده است مىخواند و دعاى را هم لحن نمىآورد و غلط نمىخواند و دعاى ملحون سوى خداوند تعالى بالا نرود.
نكته 23
شيئيت شئى بصورتش است نه بمادهاش و صورت شئى فصل حقيقى او است و فصل در حقيقت، حقيقت علت و علت حقيقيه اوست كه فصل حقيقى در حقيقت تمام شئى است كه فعليت او است و فعليت نحوه وجود است پس تماميت شئى بوجود است و وجود
هزار و يك نكته، ص: 52
فوق مقوله است نه جوهر است و نه عرض و وجودات تطورات شئون بارى تعالى هستند پس بارى تعالى تمام اشياء بنحو اعلى است «تفصيل اين نكته را از فصل هشتم مرحله چهارم اسفار صدر اعاظم فلاسفه ص 39 تا ص 46 ج 2 چاپ اخير و ص 119 و 120 ج 1 رحلى طلب بايد كرد».
و قال المتأله النورى قده فى تعليقته فى المقام: فالفصل- الحقيقى الذى هو الوجود الحقيقى ليس بجوهر و لا عرض فالاشياء كلها هالكة مضمحلة فانية فى الوجود، و الوجود هو الحقيقه الحقة الواحدة بالوحدة الحقة، و هو هو لا هو الا هو شهد الله انه لا اله الا هو فالتعينات مرتبة عن حقيقة الوجود و ظهورها بضرب من المجاز و التبعية هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هى مرآة ظهوره و المرآة بما هى مرآة فانية فى المتجلى فيها فلا حجاب بينه و بينك الا عينك فارفع بما هو همك حتى يظهر لك ما هو المهم. انتهى
و فى شرح الصحيفه عن مولانا امير المؤمنين (ع) يا من كان- الحجاب بينه و بين خلقه خلقه (ص 277 بحر المعارف للعالم- الصمدانى عبد الصمد الهمدانى) و الحق آن بزرگوار از صفحه 267 بحر المعارف تا صفحه 280 در بيان حجاب داد سخن بداد.
و نيز شيخ محيى الدين در اواسط فص آدمى (ص 89) آنجا كه گويد: و وصف الحق نفسه بالحجب الظلمانية و هى الاجسام الطبيعية و النورية و هى الارواح اللطيفية.
نكته 24
در تحصيل معارف بايد عقل نظرى از قوه بفعل برسد يا از فكر و يا از حدس. فكر حركت نفس است از مطلوب كه معلوم با جمال است- زيرا نادانسته را جستن محال است و مجهول مطلق را نشايد كسب كردن- بسوى مبادى و از مبادى با وضع و ترتيب خاص كه در علم ميزان مبين است بسوى همان مطلوب كه معلوم با جمال بود كه در اينحال معلوم بتفصيل ميگردد.
اين حركت مراتب دارد بعضيها بطيئى است و بعضى ابطأ و
هزار و يك نكته، ص: 53
بعضيها سريع است و بعض اسرع. بطيى در نزول منتهى ميشود به غبى، و سريع در صعود مرتقى مىشود به غنى آنرا تعليم سود نبخشد كه گول است و از كسب كمال بىبهره ماند؛ اين را تعليم سود نبخشد كه خود عين علم است و معلم او علمه شديد القوى است. در صحف حكميه در عقل نظرى از فكر شروع شد و به حدس منتهى گرديد، در حدس حركت نيست، انتقال دفعى است.
حركت و حدس حكيم در عقل نظرى، چون سلوك و جذبه عارف در مكاشفات است. در سلوك حركت است چون قوى شود جذبه گردد، چنانكه فكر قوى شد طى زمان ميكند و انتقال دفعى مىيابد يعنى حدس مىگردد.
سلوك و جذبه عارف در مكاشفات، چون همت و امر كمل در خلق و انشاء است كه در همت جمعيت حواس و خواطر بايد و مانند فكر و سلوك امتداد زمانى در او دخيل است كه جمع چون حاصل شد آنگاه نفس ناطقه به اقتدار ملكوتى در خارج از محل همت انشاء و ايجاد ميكند زيرا در محل همت امر عام است اختصاص به خواص ندارد و چون همت قوى شد در ايجاد و انشاء نيز زمان و امتداد طى ميشود كه اينجا هم طى زمان ميشود و اين مقام را امر گويند كه مظهر انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون ميگردد، پس نتيجه اينكه:
در عقل نظرى اعنى در كتب معارف فكر و حدس است و در مكاشفات سلوك و جذبه است و در خلق و انشاء همت و امر است معجزات فعلى و كرامات فعلى از قسم سوماند كه چون حدس و جذبه به طى زمان، فعل ايجاد مىكنند. فكر و حدس را شيخ رئيس در اشارات و شفاء و دانشنامه علائى عنوان كرده است.
و سلوك و جذبه را ابن تركه در تمهيد القواعد (ص 63 چاپ سنگى) و همت را شيخ محيى الدين در فص اسحاقى و امر را در فص سليمانى.
هزار و يك نكته، ص: 54
مرحوم آخوند بحث همت را در مبحث وجود ذهنى از فصوص شيخ محيى الدين نقل و بحث كرده است و از امر بآن تحقيق كه در فص سليمانى عنوان شد در جايى از اسفار ذكر نكرده است. انسان كامل در عقل نظرى فوق مرتبه حدس است زيرا كه عقل مستفاد است و همه حقائق در نزد او حاضر و مشاهده معقولات كند چنانكه ما مبصرات را بلكه فوق اين تنظيرهم.
و همچنين انسان كامل را در مكاشفات فوق مرتبه جذبه است كه همواره فانى فى الله و مجذوب حق است.
أما أمر كه فوق همت است آن خود مرتبه انسان كامل است كه فوق آن متصور نيست و در قرآن هم بخاتم (ص) فرموده وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا از اين آيه استيناس و الفتى بآنچه در امر گفتهايم حاصل مىشود.
نكته 25
من خطبة لمولينا امير المؤمنين (ع) بعد الحمد و الصلوة لما اراد الله ان ينشىء المخلوقات اقام الخلائق فى صورة واحدة قبل خلق الارض و السموات الحديث (ص 37 ج 2 من المبين منقولا عن البحار).
و معلم ثانى فارابى در اول السياسات المدنيه گويد: و العقل الفعال ذاته واحدة ايضا- الى أن قال: و العقل الفعال هو الذى ينبغى أن يقال انه الروح الامين و روح القدس و يسمى باشباه هذين من الاسماء.
و شيخ رئيس در رساله معراجيه (ص 10) گويد: روح القدس كه برتر از ارواحست و جبرئيل امين است و بريد وحى است الخ.
و نيز در رساله نبوت گويد: و سميت الملائكه باسامى مختلفة لاجل معانى مختلفة و الجملة واحدة غير متجزئة بذاتها الا بالعرض من أجل تجزى القابل.
و نيز در تعليقات فرموده است (ص 100): المعلول الاول و هو العقل الفعال امكان وجوده له من ذاته لا من خارج الخ.
هزار و يك نكته، ص: 55
و صدر المتالهين در فصل سى و نهم طرف ثانى مرحله عاشر اسفار (ص 322 ج 1 رحلى) فرموده است: العقول مع كثرتها و وفورها يوجد بوجود واحد جمعى لا مباينة بين حقائقها اذ كلها مستغرقة فى بحار الالهية الخ. و نيز در فصل پنجم موقف دوم الهيات اسفار (ج 3 ص 30) فرموده است: العالم الربوبى من جهة كثرة المعانى الاسمائية و الصفات عالم عظيم جدا مع أن كل ما فيه موجودة بوجود واحد بسيط من كل وجه، و هذا من العجائب التى يختص بدركها الراسخون فى العلم. و نيز در فصل سيزدهم موقف سوم الهيات فرمايد (ص 64 ج 3): و اما تلك الجواهر و الانوار القاهرة فهى مقدسة عن الزمان منزهة عن التجدد و الحدثان بل كلها مع تفاوت مراتبها فى الشرف و النورية كانت لشدة اتصال بعضها ببعض كأنها موجود واحد، و الحق أنها واحدة كثيرة كما قررناه فى موضعه بالبرهان.
و در شرح حديث اول كتاب عقل و جهل كافى (ص 15 و 16) فرموده است: اعلموا ايها الاخوان السالكون الى الله بقدم العرفان ان هذا العقل اول المخلوقات و اقرب المجعولات الى الحق الاول و اعظمها و اتمها و ثانى الموجودات فى الموجودية و ان كان الاول تعالى لا ثانى له فى حقيقته لان وحدته ليست عددية من جنس الواحدات و هو المراد فيما ورد فى الاحاديث عنه (ص) من قوله فى رواية اول ما خلق الله العقل. و فى رواية اول ما خلق الله نورى، و فى رواية اول ما خلق الله روحى و فى رواية اول ما خلق الله القلم، و فى رواية اول ما خلق الله ملك كروبى و هذه كلها اوصاف و نعوت لشىء واحد باعتبارات مختلفة فبحسب كل صفة يسمى باسم آخر فقد كثرت الاسماء و المسمى واحد ذاتا و وجودا الخ.
و سيد جزائرى در نور دوم باب اول انوار نعمانيه آورده است كه: نور نبوى اعلم ان الاخبار قد اختلفت فى اول مخلوق
هزار و يك نكته، ص: 56
خلقه الله تعالى فروى رئيس المحدثين الكلينى قدس الله روحه باسناده الى الصادق (ع) انه قال الله تعالى خلق العقل و هو اول حلق من الروحانيين عن يمين العرش من نوره.
و فى تفسير على بن ابراهيم عن الصادق (ع) انه اول ما خلق- الله النور و روى ان اول مخلوق هو الهوى ذكره على بن ابراهيم فى تفسير قوله تعالى و كان عرشه على الماء.
و فى الروضة مسندا الى محمد بن عطية عن ابى جعفر (ع) خلق الشىء الذى جميع الاشياء منه و هو الماء الذى خلق الاشياء منه فجعل نسب كل شىء الى الماء و لم يجعل للماء نسبا يضاف اليه.
انتهى ما فى الانوار ملخصا.
و شيخ عارف محيى الدين عربى در وصل اول باب ششم فتوحات مكيه كه در معرفت بدء خلق روحانى است آورده است كه: فلما اراد وجود العالم و بدأه على حدما علمه بعلمه بنفسه انفعل عن تلك الاراده المقدسه بضرب تجل من تجليات التنزيه الى الحقيقة الكلية انفعل عنها حقيقة تسمى الهباء هى بمنزلة طرح البناء الجص ليفتح فيها ما شاء من الاشكال و الصور و هذا هو اول موجود فى العالم و قد ذكره على بن ابى طالب (ع) و سهل بن عبد الله ره و غيرهما من اهل التحقيق أهل الكشف و الوجود الى آخر ما أفاد و اجاد.
هزار و يك نكته، ص: 54
مرحوم آخوند بحث همت را در مبحث وجود ذهنى از فصوص شيخ محيى الدين نقل و بحث كرده است و از امر بآن تحقيق كه در فص سليمانى عنوان شد در جايى از اسفار ذكر نكرده است. انسان كامل در عقل نظرى فوق مرتبه حدس است زيرا كه عقل مستفاد است و همه حقائق در نزد او حاضر و مشاهده معقولات كند چنانكه ما مبصرات را بلكه فوق اين تنظيرهم.
و همچنين انسان كامل را در مكاشفات فوق مرتبه جذبه است كه همواره فانى فى الله و مجذوب حق است.
أما أمر كه فوق همت است آن خود مرتبه انسان كامل است كه فوق آن متصور نيست و در قرآن هم بخاتم (ص) فرموده وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا از اين آيه استيناس و الفتى بآنچه در امر گفتهايم حاصل مىشود.
نكته 25
من خطبة لمولينا امير المؤمنين (ع) بعد الحمد و الصلوة لما اراد الله ان ينشىء المخلوقات اقام الخلائق فى صورة واحدة قبل خلق الارض و السموات الحديث (ص 37 ج 2 من المبين منقولا عن البحار).
و معلم ثانى فارابى در اول السياسات المدنيه گويد: و العقل الفعال ذاته واحدة ايضا- الى أن قال: و العقل الفعال هو الذى ينبغى أن يقال انه الروح الامين و روح القدس و يسمى باشباه هذين من الاسماء.
و شيخ رئيس در رساله معراجيه (ص 10) گويد: روح القدس كه برتر از ارواحست و جبرئيل امين است و بريد وحى است الخ.
و نيز در رساله نبوت گويد: و سميت الملائكه باسامى مختلفة لاجل معانى مختلفة و الجملة واحدة غير متجزئة بذاتها الا بالعرض من أجل تجزى القابل.
و نيز در تعليقات فرموده است (ص 100): المعلول الاول و هو العقل الفعال امكان وجوده له من ذاته لا من خارج الخ.
هزار و يك نكته، ص: 55
و صدر المتالهين در فصل سى و نهم طرف ثانى مرحله عاشر اسفار (ص 322 ج 1 رحلى) فرموده است: العقول مع كثرتها و وفورها يوجد بوجود واحد جمعى لا مباينة بين حقائقها اذ كلها مستغرقة فى بحار الالهية الخ. و نيز در فصل پنجم موقف دوم الهيات اسفار (ج 3 ص 30) فرموده است: العالم الربوبى من جهة كثرة المعانى الاسمائية و الصفات عالم عظيم جدا مع أن كل ما فيه موجودة بوجود واحد بسيط من كل وجه، و هذا من العجائب التى يختص بدركها الراسخون فى العلم. و نيز در فصل سيزدهم موقف سوم الهيات فرمايد (ص 64 ج 3): و اما تلك الجواهر و الانوار القاهرة فهى مقدسة عن الزمان منزهة عن التجدد و الحدثان بل كلها مع تفاوت مراتبها فى الشرف و النورية كانت لشدة اتصال بعضها ببعض كأنها موجود واحد، و الحق أنها واحدة كثيرة كما قررناه فى موضعه بالبرهان.
و در شرح حديث اول كتاب عقل و جهل كافى (ص 15 و 16) فرموده است: اعلموا ايها الاخوان السالكون الى الله بقدم العرفان ان هذا العقل اول المخلوقات و اقرب المجعولات الى الحق الاول و اعظمها و اتمها و ثانى الموجودات فى الموجودية و ان كان الاول تعالى لا ثانى له فى حقيقته لان وحدته ليست عددية من جنس الواحدات و هو المراد فيما ورد فى الاحاديث عنه (ص) من قوله فى رواية اول ما خلق الله العقل. و فى رواية اول ما خلق الله نورى، و فى رواية اول ما خلق الله روحى و فى رواية اول ما خلق الله القلم، و فى رواية اول ما خلق الله ملك كروبى و هذه كلها اوصاف و نعوت لشىء واحد باعتبارات مختلفة فبحسب كل صفة يسمى باسم آخر فقد كثرت الاسماء و المسمى واحد ذاتا و وجودا الخ.
و سيد جزائرى در نور دوم باب اول انوار نعمانيه آورده است كه: نور نبوى اعلم ان الاخبار قد اختلفت فى اول مخلوق
هزار و يك نكته، ص: 56
خلقه الله تعالى فروى رئيس المحدثين الكلينى قدس الله روحه باسناده الى الصادق (ع) انه قال الله تعالى خلق العقل و هو اول حلق من الروحانيين عن يمين العرش من نوره.
و فى تفسير على بن ابراهيم عن الصادق (ع) انه اول ما خلق- الله النور و روى ان اول مخلوق هو الهوى ذكره على بن ابراهيم فى تفسير قوله تعالى و كان عرشه على الماء.
و فى الروضة مسندا الى محمد بن عطية عن ابى جعفر (ع) خلق الشىء الذى جميع الاشياء منه و هو الماء الذى خلق الاشياء منه فجعل نسب كل شىء الى الماء و لم يجعل للماء نسبا يضاف اليه.
انتهى ما فى الانوار ملخصا.
و شيخ عارف محيى الدين عربى در وصل اول باب ششم فتوحات مكيه كه در معرفت بدء خلق روحانى است آورده است كه: فلما اراد وجود العالم و بدأه على حدما علمه بعلمه بنفسه انفعل عن تلك الاراده المقدسه بضرب تجل من تجليات التنزيه الى الحقيقة الكلية انفعل عنها حقيقة تسمى الهباء هى بمنزلة طرح البناء الجص ليفتح فيها ما شاء من الاشكال و الصور و هذا هو اول موجود فى العالم و قد ذكره على بن ابى طالب (ع) و سهل بن عبد الله ره و غيرهما من اهل التحقيق أهل الكشف و الوجود الى آخر ما أفاد و اجاد.
و همه اين گونه روايات كه از بيت وحى صادر شده است و اينگونه اقوال بزرگان كه علماى الهى و ربانىاند دلالت بر يك حقيقت دارند و آن اينكه تكثر و تفرق از ناحيه ماده است و عالم ابداع ديار مرسلات و مطلقات است و كثرت بلحاظ اوعيه ادراكها و مظاهر ظهور و بروز آثار ماوراى طبيعت است و برهان بر اين مطلب اسنى اين است كه صدر المتالهين در فصل هفتم طرف دوم مرحله دهم اسفار (ص 319 ج 1) فرموده است كه لاستحالة وجود عدد كثير تحت نوع واحد فى عالم الابداع الخارج عن-
هزار و يك نكته، ص: 57
المواد و الاستعدادات و الانفعالات و الازمنه و الحركات و اگر اهل اشارتى توانى از اين نكته عليا بكثرت ملائكه و اولى اجنحه بودن آنها و در كثرت وجوه ملك و ديگر اوصاف و احوالى كه در قرآن مجيد و لسان اهل عصمت و طهارت رسيده است و در بيان و وجه عقول طولى و عرضى پى ببرى ذلك فضل الله يوتيه من يشاء و الله ذو الفضل العظيم.
نكته 26
خلافت مرتبهاى است جامع جميع مراتب عالم لاجرم آدم را آينه مرتبه الهيه گردانيده تا قابل ظهور جميع اسما باشد و اين مرتبه انسان كامل را بالفعل بود و غير كامل را بالقوة اين كامل قطب است و همه گرد او دور ميزنند و بر حول او حركت دوريه دارند شيخ اكبر را در اين مقام در اواخر فص نوحى كتاب شريف فصوص بيانى بلند است آنجا كه گويد: فالحائر له الدور و الحركة الدورية حول القطب فلا يبرح منه الخ، و قطب در هر عصر و زمان بيش از يك شخص نيست و آن مقام در اين زمان قائم آل محمد (ص) مهدى موعود منتظر روحى له الفداء را است.
و چنين در خاطر دارم كه سيد جزائرى در انوار نعمانيه از جناب امير المؤمنين على عليه السلام روايت كرده است كه هميشه در زمين يك قطب و چهار اوتاد و چهل ابدال و هفتاد نجباء و سيصد و شصت صلحا مىباشند.
در ماده قطب سفينة البحار گويد: ثم اعلم انه قال الكفعمى فى حاشية مصباحه قيل ان الارض لا تخلو من القطب و اربعة اوتاد و اربعين بدلا و سبعين نجيبا و ثلاثمائة و ستين صالحا.
غرضم اين است كه كفعمى به قيل تعبير كرده است و سيد جزائرى از امير المؤمنين (ع) روايت كرده است و بدانكه فضيلت و مقام اين اعاظم سلام الله و صلوته عليهم آنكه أقل است اجل است اعنى افضل از همه قطب است تا به صلحاء منتهى ميشود
هزار و يك نكته، ص: 57
المواد و الاستعدادات و الانفعالات و الازمنه و الحركات و اگر اهل اشارتى توانى از اين نكته عليا بكثرت ملائكه و اولى اجنحه بودن آنها و در كثرت وجوه ملك و ديگر اوصاف و احوالى كه در قرآن مجيد و لسان اهل عصمت و طهارت رسيده است و در بيان و وجه عقول طولى و عرضى پى ببرى ذلك فضل الله يوتيه من يشاء و الله ذو الفضل العظيم.
نكته 26
خلافت مرتبهاى است جامع جميع مراتب عالم لاجرم آدم را آينه مرتبه الهيه گردانيده تا قابل ظهور جميع اسما باشد و اين مرتبه انسان كامل را بالفعل بود و غير كامل را بالقوة اين كامل قطب است و همه گرد او دور ميزنند و بر حول او حركت دوريه دارند شيخ اكبر را در اين مقام در اواخر فص نوحى كتاب شريف فصوص بيانى بلند است آنجا كه گويد: فالحائر له الدور و الحركة الدورية حول القطب فلا يبرح منه الخ، و قطب در هر عصر و زمان بيش از يك شخص نيست و آن مقام در اين زمان قائم آل محمد (ص) مهدى موعود منتظر روحى له الفداء را است.
و چنين در خاطر دارم كه سيد جزائرى در انوار نعمانيه از جناب امير المؤمنين على عليه السلام روايت كرده است كه هميشه در زمين يك قطب و چهار اوتاد و چهل ابدال و هفتاد نجباء و سيصد و شصت صلحا مىباشند.
در ماده قطب سفينة البحار گويد: ثم اعلم انه قال الكفعمى فى حاشية مصباحه قيل ان الارض لا تخلو من القطب و اربعة اوتاد و اربعين بدلا و سبعين نجيبا و ثلاثمائة و ستين صالحا.
غرضم اين است كه كفعمى به قيل تعبير كرده است و سيد جزائرى از امير المؤمنين (ع) روايت كرده است و بدانكه فضيلت و مقام اين اعاظم سلام الله و صلوته عليهم آنكه أقل است اجل است اعنى افضل از همه قطب است تا به صلحاء منتهى ميشود
قيصرى در شرح فص نوحى فصوص شيخ گويد: و القطب الحقيقى
هزار و يك نكته، ص: 58
لكونه مظهرا للاسم الاعظم الالهى مظهر للذات مع جميع الصفات و غيره ليس كذلك، سپس درباره قطب و ابدال اشاراتى دارد فراجع (ص 147 چاپ سنگى ايران) و خود شيخ محيى الدين در چندين جاى فتوحات از ابدال و اوتاد و قطب اشارات و مطالبى دارد كه از نقل آنها خوددارى كردهايم چه حرف حرف ميآورد.
بدانكه قطب خليفة الله است و فرد است و امام همه است كه بگرد او دور مىزنند شيخ اكبر در باب هفتم فتوحات گويد:
ثم انه سبحانه ما سمى نفسه باسم من الاسماء الا و جعل للانسان من التخلق بذلك الاسم حظا منه يظهر به فى العالم على قدر ما يليق به و لذلك تاول بعضهم قوله صلى الله عليه و آله و سلم ان الله خلق آدم على صورته على هذا المعنى و انزله خليفة عنه فى ارضه اذ كانت الارض من عالم التغير و الاستحالات بخلاف العالم الاعلى فيحدث فيهم من الاحكام بحسب ما يحدث فى العالم الارضى من التغير فيظهر لاجل ذلك حكم جميع الاسماء الالهيه فذلك كان خليفة فى الارض دون السماء و الجنة. صدر المتالهين در فصل دوم موقف هفتم مجلد سوم اسفار (ص 100 رحلى) چنين آورده است ان الانسان الكامل لكونه خليفة الله مخلوقا على صورة الرحمن و هو على بينة من ربه الخ.
و در اول همين مجلد در آخر خطبه آن فرمايد: و ورد فى بعض الصحف المنزلة من الكتب السماوية انه قال سبحانه يا ابن آدم خلقتك للبقاء و انا حى لا اموت اطعنى فيما امرتك و انته عما نهيتك اجعلك مثلى حيا لا تموت.
و چون قطب كه خليفة الله است فرد است و مثل مستخلف خود جل و على است پس بدانكه هيچ انسانى مثل اين مثل نيست و از اين بيان به سر كريمه ليس كمثله شى توجه داشته باش.
قيصرى در شرح فصوص الحكم در فص الياسى در آنجا كه شيخ گويد قال الله تعالى ليس كمثله شئى فنزه و شبه، گويد:
هزار و يك نكته، ص: 59
ليس ذلك المثل الا الانسان المخلوق على صورته المتصف بكمالاته الا الوجوب الذاتى الفارق بينها. ثم قال: قال (رض) فى كتاب الاسرار و الصلوة على اول مبدع كان و لا موجود ظهر هنالك و لا نجم فسماه مثلا و قد أوجده فردا لا ينقسم فى قوله ليس كمثله شئى و هو العالم الفرد العليم و هو السميع البصير (ص 415).
و نيز بدانكه در اين مطلب كه همه حركت دوريه حول قطب دارند در آخر جلد دوم اسفار كه در جواهر و اعراض است (174 ج 2 رحلى) از شيخ يونانى افلوطين نقل كرده است:
النفس جوهر شريف كريم تشبه دائرة قد دارت على مركزها غير أنها دائرة لا بعد لها و مركزها العقل، و كذلك العقل دائرة استدارت على مركزها و هو الخير الاول المحض الى آخر ما افاد فراجع.
در اينكه همه حركات طبيعيه دورى است در حركت فكريه نيز تامل كن كه اين نيز دورى است چه در آغاز بحسب نزول از مطلوب اجمالى بسوى مبادى و مقدمات و از آنها دوباره بحسب صعود به همان مطلوب ارتقاء مييابد ولى مطلوب اجمالى مطلوب بتفصيل مىگردد و مبين و واضح ميشود.
و بدانكه بر همين مبناى متين در تحقيق قطب و دور زدن ديگران در حول وى، صدر قونوى در اواخر نصوص در نص معنون به اين عنوان: نص شريف من أشرف النصوص و أجلها و اجمعها لكليات اصول المعرفة الالهية و الكونية، در ضمن فصل فى وصل گويد: (ص 204 چاپ سنگى).
ان تعينات ارواح الاناسى من العوالم الروحانية و تفاوت درجاتها فى الشرف و علو المنزلة من حيث قلة الوسائط و كثرتها و تضاعف وجوه الامكان و قوتها بسبب كثرة الوسائط و قلتها و ضعفها انما موجبه بعد قضاء الله و قدره، المزاج المستلزم لتعين- الروح بحسبه فالاقرب نسبة الى الاعتدال الحقيقى الذى تعين
هزار و يك نكته، ص: 60
نفوس الكمل فى نقطة دائرته يستلزم قبول روح اشرف و أعلى نسبة من العقول و النفوس العاليه، و الا بعد عن النقطة الاعتداليه المشار اليها بالعكس من الخسة و نزول الدجة.
و همين فصل را ابن فنارى در مصباح الانس نقل كرده است (ص 106 رحلى) و اصل همين معنى را ابن تركه در بند شصتم تمهيد القواعد (ص 168 چاپ سنگى) آورده است كه: ان الصورة حيثما اعتبرت الهية كانت أو كونية تقتضى أن تكون دورية و ان المركز منها هو المظهر للحقيقة الحقة الموجودة بالذات اولا، و ان سائر النقط الباقية انما هى مظاهر النسب الاسمائية و الاعيان الاعتبارية. ثم ان كل ما كان من تلك النقط أقرب الى المركز كانت آثار الوحدة و الوجوب فيها اكثر و احكامها تكون أشمل، و كلما كان ابعد كانت آثار الكثرة و الامكان فيها اكثر و احكامها تكون اقل شمولا و اقصر نسبة.
از تلفيق اين كلمات سامية دانسته مىشود كه انسان كامل قطب عالم امكان است و همه ممكنات بگرد او مىگردند و او مظهر اسم اعظم الهى است و هيچگاه عالم خالى از چنين مظهر نيست و فوائد ديگر نيز از آن مستفاد است.
هزار و يك نكته، ص: 58
لكونه مظهرا للاسم الاعظم الالهى مظهر للذات مع جميع الصفات و غيره ليس كذلك، سپس درباره قطب و ابدال اشاراتى دارد فراجع (ص 147 چاپ سنگى ايران) و خود شيخ محيى الدين در چندين جاى فتوحات از ابدال و اوتاد و قطب اشارات و مطالبى دارد كه از نقل آنها خوددارى كردهايم چه حرف حرف ميآورد.
بدانكه قطب خليفة الله است و فرد است و امام همه است كه بگرد او دور مىزنند شيخ اكبر در باب هفتم فتوحات گويد:
ثم انه سبحانه ما سمى نفسه باسم من الاسماء الا و جعل للانسان من التخلق بذلك الاسم حظا منه يظهر به فى العالم على قدر ما يليق به و لذلك تاول بعضهم قوله صلى الله عليه و آله و سلم ان الله خلق آدم على صورته على هذا المعنى و انزله خليفة عنه فى ارضه اذ كانت الارض من عالم التغير و الاستحالات بخلاف العالم الاعلى فيحدث فيهم من الاحكام بحسب ما يحدث فى العالم الارضى من التغير فيظهر لاجل ذلك حكم جميع الاسماء الالهيه فذلك كان خليفة فى الارض دون السماء و الجنة. صدر المتالهين در فصل دوم موقف هفتم مجلد سوم اسفار (ص 100 رحلى) چنين آورده است ان الانسان الكامل لكونه خليفة الله مخلوقا على صورة الرحمن و هو على بينة من ربه الخ.
و در اول همين مجلد در آخر خطبه آن فرمايد: و ورد فى بعض الصحف المنزلة من الكتب السماوية انه قال سبحانه يا ابن آدم خلقتك للبقاء و انا حى لا اموت اطعنى فيما امرتك و انته عما نهيتك اجعلك مثلى حيا لا تموت.
و چون قطب كه خليفة الله است فرد است و مثل مستخلف خود جل و على است پس بدانكه هيچ انسانى مثل اين مثل نيست و از اين بيان به سر كريمه ليس كمثله شى توجه داشته باش.
قيصرى در شرح فصوص الحكم در فص الياسى در آنجا كه شيخ گويد قال الله تعالى ليس كمثله شئى فنزه و شبه، گويد:
هزار و يك نكته، ص: 59
ليس ذلك المثل الا الانسان المخلوق على صورته المتصف بكمالاته الا الوجوب الذاتى الفارق بينها. ثم قال: قال (رض) فى كتاب الاسرار و الصلوة على اول مبدع كان و لا موجود ظهر هنالك و لا نجم فسماه مثلا و قد أوجده فردا لا ينقسم فى قوله ليس كمثله شئى و هو العالم الفرد العليم و هو السميع البصير (ص 415).
و نيز بدانكه در اين مطلب كه همه حركت دوريه حول قطب دارند در آخر جلد دوم اسفار كه در جواهر و اعراض است (174 ج 2 رحلى) از شيخ يونانى افلوطين نقل كرده است:
النفس جوهر شريف كريم تشبه دائرة قد دارت على مركزها غير أنها دائرة لا بعد لها و مركزها العقل، و كذلك العقل دائرة استدارت على مركزها و هو الخير الاول المحض الى آخر ما افاد فراجع.
در اينكه همه حركات طبيعيه دورى است در حركت فكريه نيز تامل كن كه اين نيز دورى است چه در آغاز بحسب نزول از مطلوب اجمالى بسوى مبادى و مقدمات و از آنها دوباره بحسب صعود به همان مطلوب ارتقاء مييابد ولى مطلوب اجمالى مطلوب بتفصيل مىگردد و مبين و واضح ميشود.
و بدانكه بر همين مبناى متين در تحقيق قطب و دور زدن ديگران در حول وى، صدر قونوى در اواخر نصوص در نص معنون به اين عنوان: نص شريف من أشرف النصوص و أجلها و اجمعها لكليات اصول المعرفة الالهية و الكونية، در ضمن فصل فى وصل گويد: (ص 204 چاپ سنگى).
ان تعينات ارواح الاناسى من العوالم الروحانية و تفاوت درجاتها فى الشرف و علو المنزلة من حيث قلة الوسائط و كثرتها و تضاعف وجوه الامكان و قوتها بسبب كثرة الوسائط و قلتها و ضعفها انما موجبه بعد قضاء الله و قدره، المزاج المستلزم لتعين- الروح بحسبه فالاقرب نسبة الى الاعتدال الحقيقى الذى تعين
هزار و يك نكته، ص: 60
نفوس الكمل فى نقطة دائرته يستلزم قبول روح اشرف و أعلى نسبة من العقول و النفوس العاليه، و الا بعد عن النقطة الاعتداليه المشار اليها بالعكس من الخسة و نزول الدجة.
و همين فصل را ابن فنارى در مصباح الانس نقل كرده است (ص 106 رحلى) و اصل همين معنى را ابن تركه در بند شصتم تمهيد القواعد (ص 168 چاپ سنگى) آورده است كه: ان الصورة حيثما اعتبرت الهية كانت أو كونية تقتضى أن تكون دورية و ان المركز منها هو المظهر للحقيقة الحقة الموجودة بالذات اولا، و ان سائر النقط الباقية انما هى مظاهر النسب الاسمائية و الاعيان الاعتبارية. ثم ان كل ما كان من تلك النقط أقرب الى المركز كانت آثار الوحدة و الوجوب فيها اكثر و احكامها تكون أشمل، و كلما كان ابعد كانت آثار الكثرة و الامكان فيها اكثر و احكامها تكون اقل شمولا و اقصر نسبة.
از تلفيق اين كلمات سامية دانسته مىشود كه انسان كامل قطب عالم امكان است و همه ممكنات بگرد او مىگردند و او مظهر اسم اعظم الهى است و هيچگاه عالم خالى از چنين مظهر نيست و فوائد ديگر نيز از آن مستفاد است.
و ديگر اينكه قول قونوى در نصوص در حكم نص صريح است كه روح اعنى نفس ناطقه انسانى جسمانية الحدوث است فتبصر.
نكته 27
الطلب انما يكون بمعرفة الطلب و بالانتقال اليه و بقدر الطلب يكون المعرفة و على قدر المعرفة يمكن الانتقال الى المعروف (ص 38 ج 4 من الاسفار).
نكته 28
صدر المتالهين در فصل اول باب اول نفس اسفار (ص 3) قوه منطبعه در ماده نطفه را كه بالقوه عقل بالفعل مىگردد و مرغ باغ ملكوت مىشود و هيچ قوه نباتى و حيوانى را چنين قابليت و استعداد نيست چنين وصف مىفرمايد: كأنها مرتفعة الذات عن
هزار و يك نكته، ص: 61
سنخ المادة. فافهم.
نكته 29
انسان غايت حركت حبيه و كمال عالم كيانى و غرض آنست.
نكته 30
شيخ رئيس در فصل 12 نمط پنجم اشارات گويد: فمنهم من زعم ان اصله و طينته غير معلولين لكن صيغته معلولة. مولى حضرت وصى جناب امير المؤمنين عليه السلام در موضوع همين اصل و طينت فرمود: لم يخلق الاشياء من اصول ازلية و لا من اوائل ابدية (خطبه 161 من نهج البلاغة).
نكته 31
القدماء كانوا يعملون بالجداول الستينية لكن المتاخرين لما رأوا صعوبة العمل بالارقام الستينيه حولوها الى الكسور الا عشارية و ظنى ان اول من حولها الى الاعشاريه من منجمى الاسلام الشيخ الفاضل العلامة الشيخ تقى الدين محمد بن زين الدين معروف الراصد المشهور المتوفى سنة ثلاث و تسعين و تسعمائه 993 ه ق فى جريدة الدرد و خريدة الفكر ثم حولها المتأخرون من اهل اوروبا الى الجدول اللغارتميه و ذلك لما رأوا فى الجداول الاعشارية ايضا من صعوبة العمل و اول من اهتدى الى كشف هذا السر الجليل الفاضل المشهور يوحنا نيپير فسهلت الاعمال الى الغاية (ص 5 من تحفة الاجله لسردار الكابلى قده). و انما سهل الاعمال باللجارتم لان الضرب يتم فى الجداول اللجارتيمه بالجمع، و القسمة بالطرح و المال و الكعب و ما فوقهما بالضرب، و الجذر المالى و الكعبى و ما فوقهما بالقسمة فلا يحتاج عملها الى الوقت الكثير.
نكته 32
اعظم شروط الخلافة هو العلم بجميع المراتب و باهليها و حقوقهم و احكامهم لان الخلافة توسط يقتضى الاخذ من المستخلف و اعطاء المستخلف عليهم فمهما لم يعلمهم لم يعط الخلافة حقها.
(ص 223 من مصباح الانس).
نكته 33
صدر المتالهين در مجلد جواهر و اعراض اسفار (ص 52 ج 2 رحلى) فرمايد: اعلم ان العوالم متطابقة و النشأت متحاكية
هزار و يك نكته، ص: 62
كلما يعرض فى احد العوالم ينشأ منه ما يوزايه و يحاكيه فى عالم آخر الخ.
و علامه قاسانى در شرح آخر فص سليمانى (306 طبع مصر اول) فصوص الحكم شيخ اكبر فرمايد: اعلم ان هذه الصور و الا- شكال و الهيئات و الاحوال التى نشاهدها بما فى العالم آيات نصبها الله لنا و اعلام اظهرها امثلة لحقائق و صور و معان معقولة ازلية هى شئونه تعالى و تعيناتها الذاتيه و ما يعقلها الا العالمون بالله الذين يعرفون تاويلها و يعبرون عن صورها الى حقائقها و هو- الموفق.
پس بدانكه انسان اگر خواننده باشد در هر مرتبهاى از وجود هم مىتواند قبل آنها را بخواند و دريابد و هم بعد آن را و هم از گذشته مىتواند خبر بدهد و هم از آينده و هم بسلسله علل آن پى مىبرد و هم به سلسله معلولات آن و ما يعقلها الا العالمون بالله و هو الموفق.
نكته 34
- ما من شئى الا و من شأنه ان يصير معقولا اما بذاته و اما بعد عمل تجريد (ص 311 ج 1 اسفار) ان جميع الموجودات الطبيعيه من شأنها ان تصير معقولة اذ ما من شئى الا و يمكن ان يتصور فى- العقل اما بنزعه و تجريده عن الماده و اما بنفسه صالح لان تصير معقولة لا بعمل من تجريد و غيره يعمل فيه حتى تصير معقولة بالفعل (ص 307 ج 1 اسفار) شأن الموجودات كلها ان تعقل و تحصل صورا لتلك الذات (يعنى ذات النفس الناطقه الانسانيه)- و هذا من كلام المعلم الثانى فى رسالته فى اطلاقات العقل (ص 305 اسفار ج 1) فاذا حصلت معقولات بالفعل صارت حينئذ احد موجودات العالم اذ عدت من حيث هى معقولات فى جملة الموجودات (من كلام الفارابى فى تلك الرساله (ص 305 ج 1 من الاسفار) بنابراين انسانى مظهر تام علم آدم الاسماء كلها و كل شئى احصيناه فى امام مبين شود و خليفة الله و سلطانى عالم ارضى باشد كه از آن تعبير
هزار و يك نكته، ص: 63
به انسان كامل و امام مىشود كه صاحب ولايت تكوينيه الهيه مطلقه باشد خيلى روشن است تفصيل آنرا در رسالهام در ولايت و امامت آوردهام ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء و الله ذو الفضل العظيم.
خلاصه اين نكته: انسان را شأنيت است كه عالم بر همه اشياء شود، و همه اشياء را شانيت است كه معلوم انسان گردد پس اگر انسانى حائز حقائق همه اشياء شود امكان دارد.
و پوشيده نماند كه قول بتجريد بنابر حكمت رائج است و گرنه بنابر مبناى صدر المتالهين بانشاء و ايجاد نفس است صور معقوله را، مگر در آنجائى كه نفس مظهر گردد نه مصدر كه در ايجاد و انشاء است به تفصيل و بيانى كه در حكمت متعاليه مبرهن است.
نكته 27
الطلب انما يكون بمعرفة الطلب و بالانتقال اليه و بقدر الطلب يكون المعرفة و على قدر المعرفة يمكن الانتقال الى المعروف (ص 38 ج 4 من الاسفار).
نكته 28
صدر المتالهين در فصل اول باب اول نفس اسفار (ص 3) قوه منطبعه در ماده نطفه را كه بالقوه عقل بالفعل مىگردد و مرغ باغ ملكوت مىشود و هيچ قوه نباتى و حيوانى را چنين قابليت و استعداد نيست چنين وصف مىفرمايد: كأنها مرتفعة الذات عن
هزار و يك نكته، ص: 61
سنخ المادة. فافهم.
نكته 29
انسان غايت حركت حبيه و كمال عالم كيانى و غرض آنست.
نكته 30
شيخ رئيس در فصل 12 نمط پنجم اشارات گويد: فمنهم من زعم ان اصله و طينته غير معلولين لكن صيغته معلولة. مولى حضرت وصى جناب امير المؤمنين عليه السلام در موضوع همين اصل و طينت فرمود: لم يخلق الاشياء من اصول ازلية و لا من اوائل ابدية (خطبه 161 من نهج البلاغة).
نكته 31
القدماء كانوا يعملون بالجداول الستينية لكن المتاخرين لما رأوا صعوبة العمل بالارقام الستينيه حولوها الى الكسور الا عشارية و ظنى ان اول من حولها الى الاعشاريه من منجمى الاسلام الشيخ الفاضل العلامة الشيخ تقى الدين محمد بن زين الدين معروف الراصد المشهور المتوفى سنة ثلاث و تسعين و تسعمائه 993 ه ق فى جريدة الدرد و خريدة الفكر ثم حولها المتأخرون من اهل اوروبا الى الجدول اللغارتميه و ذلك لما رأوا فى الجداول الاعشارية ايضا من صعوبة العمل و اول من اهتدى الى كشف هذا السر الجليل الفاضل المشهور يوحنا نيپير فسهلت الاعمال الى الغاية (ص 5 من تحفة الاجله لسردار الكابلى قده). و انما سهل الاعمال باللجارتم لان الضرب يتم فى الجداول اللجارتيمه بالجمع، و القسمة بالطرح و المال و الكعب و ما فوقهما بالضرب، و الجذر المالى و الكعبى و ما فوقهما بالقسمة فلا يحتاج عملها الى الوقت الكثير.
نكته 32
اعظم شروط الخلافة هو العلم بجميع المراتب و باهليها و حقوقهم و احكامهم لان الخلافة توسط يقتضى الاخذ من المستخلف و اعطاء المستخلف عليهم فمهما لم يعلمهم لم يعط الخلافة حقها.
(ص 223 من مصباح الانس).
نكته 33
صدر المتالهين در مجلد جواهر و اعراض اسفار (ص 52 ج 2 رحلى) فرمايد: اعلم ان العوالم متطابقة و النشأت متحاكية
هزار و يك نكته، ص: 62
كلما يعرض فى احد العوالم ينشأ منه ما يوزايه و يحاكيه فى عالم آخر الخ.
و علامه قاسانى در شرح آخر فص سليمانى (306 طبع مصر اول) فصوص الحكم شيخ اكبر فرمايد: اعلم ان هذه الصور و الا- شكال و الهيئات و الاحوال التى نشاهدها بما فى العالم آيات نصبها الله لنا و اعلام اظهرها امثلة لحقائق و صور و معان معقولة ازلية هى شئونه تعالى و تعيناتها الذاتيه و ما يعقلها الا العالمون بالله الذين يعرفون تاويلها و يعبرون عن صورها الى حقائقها و هو- الموفق.
پس بدانكه انسان اگر خواننده باشد در هر مرتبهاى از وجود هم مىتواند قبل آنها را بخواند و دريابد و هم بعد آن را و هم از گذشته مىتواند خبر بدهد و هم از آينده و هم بسلسله علل آن پى مىبرد و هم به سلسله معلولات آن و ما يعقلها الا العالمون بالله و هو الموفق.
نكته 34
- ما من شئى الا و من شأنه ان يصير معقولا اما بذاته و اما بعد عمل تجريد (ص 311 ج 1 اسفار) ان جميع الموجودات الطبيعيه من شأنها ان تصير معقولة اذ ما من شئى الا و يمكن ان يتصور فى- العقل اما بنزعه و تجريده عن الماده و اما بنفسه صالح لان تصير معقولة لا بعمل من تجريد و غيره يعمل فيه حتى تصير معقولة بالفعل (ص 307 ج 1 اسفار) شأن الموجودات كلها ان تعقل و تحصل صورا لتلك الذات (يعنى ذات النفس الناطقه الانسانيه)- و هذا من كلام المعلم الثانى فى رسالته فى اطلاقات العقل (ص 305 اسفار ج 1) فاذا حصلت معقولات بالفعل صارت حينئذ احد موجودات العالم اذ عدت من حيث هى معقولات فى جملة الموجودات (من كلام الفارابى فى تلك الرساله (ص 305 ج 1 من الاسفار) بنابراين انسانى مظهر تام علم آدم الاسماء كلها و كل شئى احصيناه فى امام مبين شود و خليفة الله و سلطانى عالم ارضى باشد كه از آن تعبير
هزار و يك نكته، ص: 63
به انسان كامل و امام مىشود كه صاحب ولايت تكوينيه الهيه مطلقه باشد خيلى روشن است تفصيل آنرا در رسالهام در ولايت و امامت آوردهام ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء و الله ذو الفضل العظيم.
خلاصه اين نكته: انسان را شأنيت است كه عالم بر همه اشياء شود، و همه اشياء را شانيت است كه معلوم انسان گردد پس اگر انسانى حائز حقائق همه اشياء شود امكان دارد.
و پوشيده نماند كه قول بتجريد بنابر حكمت رائج است و گرنه بنابر مبناى صدر المتالهين بانشاء و ايجاد نفس است صور معقوله را، مگر در آنجائى كه نفس مظهر گردد نه مصدر كه در ايجاد و انشاء است به تفصيل و بيانى كه در حكمت متعاليه مبرهن است.
نكته 35
بعض از اهل وحدت مىگويند كه سالكان بر دو قسماند قسمى ارضى و قسمى سماوى يعنى قسمى سير و سلوك در ارض مىكنند و بعض طيران و جولان در سما مىكنند مركب سالكان ارضى ذكر است و براق سالكان سماوى فكر است.
نكته 36
خزائن سعى اعمال انسان، خود انسان است.
نكته 37
قال الشيخ العارف محيى الدين العربى: العالم غيب لم يظهر قط، و الله تعالى ظاهر لم يغب قط و الناس فى هذه المسألة على عكس الصواب. و بابا فرج تبريزى بر اين معنى لطيف گويد:
كه فرج تا كه ديده بگشاده است
چشم او بر جهان نيفتاده است
نكته 38
متأخرين مشاء هر چند قائل به اصالت وجود و اعتبارى بودن ماهيتاند و لكن قائلاند كه وجودات عينى كه خارجىاند حقائق متباينهاند يعنى متباينه بتمام ذواتها البسيطةاند، نه به فصول تا تركيب در وجود لازم آيد و وجود مطلق جنس بشود، و نه به مصنفات و مشخصات تا تركيب در وجود لازم آيد و وجود مطلق نوع شود. و مفهوم وجود مطلق كه بر اين حقائق متباينه حمل
هزار و يك نكته، ص: 64
مىشود عرضى لازم محمول من صميمه است نه محمول به ضميمه.
در محمول به ضميمه عارض و معروض دو چيز است و محمول كه معروض است سابق بر حامل يعنى عارض است اما در قول يعنى حمل وجود مطلق بر اعيان وجودات متباينه خارجيه حمل لازم بر ملزومات متعدده و متباينه است و در عين حال اين حمل بر سبيل تشكيك است يعنى اطلاق وجود كه همين وجود مطلق لازم است بر ملزومى مثلا ذات واجب تعالى اولى و اقدم بر ملزومات ديگر است و على هذا القياس و از ملزومات واجب تعالى تأكد وجودى دارد كه انيت محض است و منافاتى نيست كه لازم واحد را يعنى وجود مطلق عارض را يك معنى باشد و ملزوماتش متباينه و اطلاق لازم بر آنها بر سبيل تشكيك باشد، پس وجود مطلق عارض معروض تشكيك است و حصص وجوديه يعنى وجودات خاصه امكانيه و نيز وجود واجب معروض. و به عبارت ديگر تشكيك عارض وجود مطلق عام است و وجود مطلق عام عارض وجودات متباينه خارجيه فذلكه اين نكته اين كه بنابر مذهب متأخرين از مشاء:
1- وجود اصل در تحقق و ماهيت اعتبارى است.
2- وجودات حقائق متباينه بتمام ذواتها البسيطهاند.
3- وجود مطلق عام عارض لازم و محمول من صميمه وجودات خارجيه متباينه است.
4- اطلاق وجود عام بر آنها على سبيل تشكيك است كه لازم واحد و ملزومات متباينه و تشكيك عارض بر وجود عام و وجود عام عارض بر ملزومات كه وجودات خارجيهاند.
بعض از اهل وحدت مىگويند كه سالكان بر دو قسماند قسمى ارضى و قسمى سماوى يعنى قسمى سير و سلوك در ارض مىكنند و بعض طيران و جولان در سما مىكنند مركب سالكان ارضى ذكر است و براق سالكان سماوى فكر است.
نكته 36
خزائن سعى اعمال انسان، خود انسان است.
نكته 37
قال الشيخ العارف محيى الدين العربى: العالم غيب لم يظهر قط، و الله تعالى ظاهر لم يغب قط و الناس فى هذه المسألة على عكس الصواب. و بابا فرج تبريزى بر اين معنى لطيف گويد:
كه فرج تا كه ديده بگشاده است
چشم او بر جهان نيفتاده است
نكته 38
متأخرين مشاء هر چند قائل به اصالت وجود و اعتبارى بودن ماهيتاند و لكن قائلاند كه وجودات عينى كه خارجىاند حقائق متباينهاند يعنى متباينه بتمام ذواتها البسيطةاند، نه به فصول تا تركيب در وجود لازم آيد و وجود مطلق جنس بشود، و نه به مصنفات و مشخصات تا تركيب در وجود لازم آيد و وجود مطلق نوع شود. و مفهوم وجود مطلق كه بر اين حقائق متباينه حمل
هزار و يك نكته، ص: 64
مىشود عرضى لازم محمول من صميمه است نه محمول به ضميمه.
در محمول به ضميمه عارض و معروض دو چيز است و محمول كه معروض است سابق بر حامل يعنى عارض است اما در قول يعنى حمل وجود مطلق بر اعيان وجودات متباينه خارجيه حمل لازم بر ملزومات متعدده و متباينه است و در عين حال اين حمل بر سبيل تشكيك است يعنى اطلاق وجود كه همين وجود مطلق لازم است بر ملزومى مثلا ذات واجب تعالى اولى و اقدم بر ملزومات ديگر است و على هذا القياس و از ملزومات واجب تعالى تأكد وجودى دارد كه انيت محض است و منافاتى نيست كه لازم واحد را يعنى وجود مطلق عارض را يك معنى باشد و ملزوماتش متباينه و اطلاق لازم بر آنها بر سبيل تشكيك باشد، پس وجود مطلق عارض معروض تشكيك است و حصص وجوديه يعنى وجودات خاصه امكانيه و نيز وجود واجب معروض. و به عبارت ديگر تشكيك عارض وجود مطلق عام است و وجود مطلق عام عارض وجودات متباينه خارجيه فذلكه اين نكته اين كه بنابر مذهب متأخرين از مشاء:
1- وجود اصل در تحقق و ماهيت اعتبارى است.
2- وجودات حقائق متباينه بتمام ذواتها البسيطهاند.
3- وجود مطلق عام عارض لازم و محمول من صميمه وجودات خارجيه متباينه است.
4- اطلاق وجود عام بر آنها على سبيل تشكيك است كه لازم واحد و ملزومات متباينه و تشكيك عارض بر وجود عام و وجود عام عارض بر ملزومات كه وجودات خارجيهاند.
5- از اين ملزومات يكى از آنها كه واجب است صرف وجود است به اين معنى كه ماهيت ندارد و جز وى ممكناند و كل ممكن زوج تركيبى.
نكته 39
قال المسعودى فى مروج الذهب فى شهادة امير المؤمنين على عليه السلام ما هذا لفظه: و قبض و قد أتى له اثنتان و ستون سنة
هزار و يك نكته، ص: 65
و قال الحسن (ع): و الله لقد قبض فيكم الليلة رجل ما سبقه الاولون الا بفضل النبوة و لا يدركه الاخرون ان رسول الله (ص) كان يبعثه لمبعث فيكتنفه جبريل عن يمينه و ميكائيل عن يساره فلا يرجع حتى يفتح الله عليه. انتهى ما نقله المسعودى.
اقول كثير من الجوامع الروائية و التواريخ الاسلامية خالية عن قوله (ع) الا بفضل النبوة و لا يخفى على أهل البصيرة أن لهذا الاستثناء شأنا من الشأن. و روى نحو ما نقله المسعودى ابن بابويه- رضوان الله تعالى عليه- (كما فى تفسير البرهان ص 367 ج 1 عند قوله تعالى فى سورة الاعراف و لما جاء موسى لميقاتنا و كلمه ربه قال رب ارنى انظر اليك الايه) باسناده عن امامنا جعفر بن محمد الصادق عليهما السلام فى حديث طويل قال (ع): و ادنى معرفة الامام انه عدل النبى الا درجة النبوة و وارثه و ان طاعته طاعة الله و طاعة رسوله الخ.
نكته 40
فعل هر فاعلى به حسب وجود عين فعل الهى است انتساب ره زنت نشود و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمى گرچه تير از كمان همى گذرد از كماندار بيند اهل خرد. اين نه جبر اين معنى جبارى است و حقيقت امر بين الامرين را از اينجا درياب و از سريان نفست در جميع مراتب شئونش مددگير. و ميان وجود فعل و انتساب آن فرق بگذار.
نكته 41
جناب حكيم متاله سبزوارى در شرح دعاى صباح (ص 105) در ضمن شرح گفتار امير المؤمنين (ع) و جعلت الشمس و القمر للبرية سراجا و هاجا فرموده: نكته لطيفة ليس الخليفة شيئا على حياله فلا وجود له الا ظهور وجود المستخلف و كذا صفاته ظهور صفاته و آثاره ظهور آثاره فمن لا يطلع على الاوضاع السماوية و القواعد الالهية يظن ان للقمر نورا و ظهورا استقلاليا و اما العالم بالاوضاع و القواعد فلا يرى الا ظهور الشمس و ضيائه فى الليل و النهار لا فى القمر خاصة بل فى كل ثابت و سيار فليس
هزار و يك نكته، ص: 66
فى هذا الحمل الا سراج واحد و لا انوار الا نور فارد و لا يعلم هذا الا البصير الناقد فكما يابى النظام الهين كذلك يابى سراجين.
انتهى و از بيانش افراد سراج در جمله امير (ع) معلوم مىشود.
نكته 42
تعليم و الهام و ايحاء در طول يكديگرند، مرحوم حاجى در فريده رابعه حكمت منظومه در فعل عقل فعال فرمايد: و هو باذن الله تعالى يوحى الى الانبياء صلوات الله عليهم، و يلهم الا- ولياء سلام الله عليهم، و يعلم العلماء.
نكته 43
باطن تو در اين نشأه، عين ظاهر تو در آن نشأه است كه يوم تبلى السرائر، در تعبير به يوم هم دقت شود كه يوم هنگام ظهور اشياء است و يوم اينجا خود ظل يوم آنجا است.
ما تراه بهذه النشأة
فهو ظل داره الاخرى
نكته 44
از دنيا چشم پوشيدن اگرچه هنر است، ولى از دنيا و آخرت هر دو چشم پوشيدن خيلى هنر است در جامع صغير سيوطى از مسند فردوس ديلمى از ابن عباس از رسول الله (ص) روايت شده است كه:
الدنيا حرام على أهل الاخرة، و الاخرة حرام على اهل الدنيا، و الدنيا و الاخرة حرام على أهل الله.
در اينمعنى بفارسى چه نيكو گفته شده است:
دنيا و آخرت به نگاهى فروختيم
سودا چنان خوش است كه يكجا كند كسى
و ديگرى گفته است:
دو عالم را به يكبار از دل تنگ
برون كرديم تا جاى تو باشد
نكته 45
احاديث معراجيه، سفرنامه معراج رسول (ص) و شرح احوال و اطوار انسان است فتبصر.
نكته 46
افادهها ابن تركه فى شرح تمهيد القواعد ردا على اهل النظر من المنسوبين الى الحكمة بقوله: انهم لما رأوا أن لسائر
هزار و يك نكته، ص: 67
المطلقات حكما و هو أن وجوده فى الخارج لا يتحقق الا بعد تخصصه بالفصول المقومة و العوارض المشخصه و بالجمله انما ينضم اليه الوجود الخارجى و يتقوم به فى ضمن افراده حسبوا ان الوجود نفسه ايضا من هذا القبيل فحكموا ان المطلق منه لا يكون قائما بنفسه فلا يصلح للواجبيه و يجب ان يكون له مخصص و مقوم حتى يتقوم فى الخارج و يصلح للواجبيه و مثل قياسهم هذا فى المشاهدات كمثل من زعم فى المبصرات من المحسوسات انه لما لم يكن ادراك شىء منها بدون ان يظهرها نور من الانوار و ذلك الاظهار انما يتم بعد ان يكون لذلك المحسوس سطوح متلونة فكذلك النور ايضا لانه من المبصرات يجب ان يكون ظهوره بنور آخر بشرائطه الا ان الوهم لما كان ليس له دخل فى المشاهدات لم يقع شك للمشاهدين فى المثال المحسوس حتى لو أورد هذه الشبهة على الاعمى لم يبعد عن ان يعجز عن الجواب بخلاف المسئلة المبحوث عنها فانها لما كانت من المعانى العقلية كان الامر فيه بالنسبة الى اكثر العقول العديمة البصيرة الواقعة تحت حكمى الوهم و الخيال كما وقع للاعمى فيما اورد عليه من المثال و هذا حكمة من جملة حكم الله البديعه ان جعل الوهم حارسا لحضرته المنيعة ان يكون شريعة
نكته 39
قال المسعودى فى مروج الذهب فى شهادة امير المؤمنين على عليه السلام ما هذا لفظه: و قبض و قد أتى له اثنتان و ستون سنة
هزار و يك نكته، ص: 65
و قال الحسن (ع): و الله لقد قبض فيكم الليلة رجل ما سبقه الاولون الا بفضل النبوة و لا يدركه الاخرون ان رسول الله (ص) كان يبعثه لمبعث فيكتنفه جبريل عن يمينه و ميكائيل عن يساره فلا يرجع حتى يفتح الله عليه. انتهى ما نقله المسعودى.
اقول كثير من الجوامع الروائية و التواريخ الاسلامية خالية عن قوله (ع) الا بفضل النبوة و لا يخفى على أهل البصيرة أن لهذا الاستثناء شأنا من الشأن. و روى نحو ما نقله المسعودى ابن بابويه- رضوان الله تعالى عليه- (كما فى تفسير البرهان ص 367 ج 1 عند قوله تعالى فى سورة الاعراف و لما جاء موسى لميقاتنا و كلمه ربه قال رب ارنى انظر اليك الايه) باسناده عن امامنا جعفر بن محمد الصادق عليهما السلام فى حديث طويل قال (ع): و ادنى معرفة الامام انه عدل النبى الا درجة النبوة و وارثه و ان طاعته طاعة الله و طاعة رسوله الخ.
نكته 40
فعل هر فاعلى به حسب وجود عين فعل الهى است انتساب ره زنت نشود و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمى گرچه تير از كمان همى گذرد از كماندار بيند اهل خرد. اين نه جبر اين معنى جبارى است و حقيقت امر بين الامرين را از اينجا درياب و از سريان نفست در جميع مراتب شئونش مددگير. و ميان وجود فعل و انتساب آن فرق بگذار.
نكته 41
جناب حكيم متاله سبزوارى در شرح دعاى صباح (ص 105) در ضمن شرح گفتار امير المؤمنين (ع) و جعلت الشمس و القمر للبرية سراجا و هاجا فرموده: نكته لطيفة ليس الخليفة شيئا على حياله فلا وجود له الا ظهور وجود المستخلف و كذا صفاته ظهور صفاته و آثاره ظهور آثاره فمن لا يطلع على الاوضاع السماوية و القواعد الالهية يظن ان للقمر نورا و ظهورا استقلاليا و اما العالم بالاوضاع و القواعد فلا يرى الا ظهور الشمس و ضيائه فى الليل و النهار لا فى القمر خاصة بل فى كل ثابت و سيار فليس
هزار و يك نكته، ص: 66
فى هذا الحمل الا سراج واحد و لا انوار الا نور فارد و لا يعلم هذا الا البصير الناقد فكما يابى النظام الهين كذلك يابى سراجين.
انتهى و از بيانش افراد سراج در جمله امير (ع) معلوم مىشود.
نكته 42
تعليم و الهام و ايحاء در طول يكديگرند، مرحوم حاجى در فريده رابعه حكمت منظومه در فعل عقل فعال فرمايد: و هو باذن الله تعالى يوحى الى الانبياء صلوات الله عليهم، و يلهم الا- ولياء سلام الله عليهم، و يعلم العلماء.
نكته 43
باطن تو در اين نشأه، عين ظاهر تو در آن نشأه است كه يوم تبلى السرائر، در تعبير به يوم هم دقت شود كه يوم هنگام ظهور اشياء است و يوم اينجا خود ظل يوم آنجا است.
ما تراه بهذه النشأة
فهو ظل داره الاخرى
نكته 44
از دنيا چشم پوشيدن اگرچه هنر است، ولى از دنيا و آخرت هر دو چشم پوشيدن خيلى هنر است در جامع صغير سيوطى از مسند فردوس ديلمى از ابن عباس از رسول الله (ص) روايت شده است كه:
الدنيا حرام على أهل الاخرة، و الاخرة حرام على اهل الدنيا، و الدنيا و الاخرة حرام على أهل الله.
در اينمعنى بفارسى چه نيكو گفته شده است:
دنيا و آخرت به نگاهى فروختيم
سودا چنان خوش است كه يكجا كند كسى
و ديگرى گفته است:
دو عالم را به يكبار از دل تنگ
برون كرديم تا جاى تو باشد
نكته 45
احاديث معراجيه، سفرنامه معراج رسول (ص) و شرح احوال و اطوار انسان است فتبصر.
نكته 46
افادهها ابن تركه فى شرح تمهيد القواعد ردا على اهل النظر من المنسوبين الى الحكمة بقوله: انهم لما رأوا أن لسائر
هزار و يك نكته، ص: 67
المطلقات حكما و هو أن وجوده فى الخارج لا يتحقق الا بعد تخصصه بالفصول المقومة و العوارض المشخصه و بالجمله انما ينضم اليه الوجود الخارجى و يتقوم به فى ضمن افراده حسبوا ان الوجود نفسه ايضا من هذا القبيل فحكموا ان المطلق منه لا يكون قائما بنفسه فلا يصلح للواجبيه و يجب ان يكون له مخصص و مقوم حتى يتقوم فى الخارج و يصلح للواجبيه و مثل قياسهم هذا فى المشاهدات كمثل من زعم فى المبصرات من المحسوسات انه لما لم يكن ادراك شىء منها بدون ان يظهرها نور من الانوار و ذلك الاظهار انما يتم بعد ان يكون لذلك المحسوس سطوح متلونة فكذلك النور ايضا لانه من المبصرات يجب ان يكون ظهوره بنور آخر بشرائطه الا ان الوهم لما كان ليس له دخل فى المشاهدات لم يقع شك للمشاهدين فى المثال المحسوس حتى لو أورد هذه الشبهة على الاعمى لم يبعد عن ان يعجز عن الجواب بخلاف المسئلة المبحوث عنها فانها لما كانت من المعانى العقلية كان الامر فيه بالنسبة الى اكثر العقول العديمة البصيرة الواقعة تحت حكمى الوهم و الخيال كما وقع للاعمى فيما اورد عليه من المثال و هذا حكمة من جملة حكم الله البديعه ان جعل الوهم حارسا لحضرته المنيعة ان يكون شريعة
لكل بصيرة حولاء و فطانة بتراء الا لعباده المخلصين الذين فتح الله بصيرتهم نبور اليقين حتى رأوا الحق على ما هو عليه بنوره المبين و من لم يجعل الله له نورا فما له من نور اللهم اجعلنا من ليس للشيطان عليهم سلطان.
انتهى نعم ما افاد قدس سره العزيز و هذه نكته سامية نازلة من بطنان عرش التحقيق لله دره.
نكته 47
از جعفر صادق امام اهل حق كه از او شد مذهب حق را نسق روايت است كه يكى از خصائص صاحبان رضا اين است كه در قيامت بنام هيچيك از پيغمبران خوانده نميشود بلكه بخطاب يا اولياء الله مخاطب خواهند شد (ص 422 مثنوى لسان الغيب)
هزار و يك نكته، ص: 68
و در كافى باسنادش از سدير الصيرفى است كه قال قلت لابى عبد الله عليه السلام جعلت فداك يا بن رسول الله هل يكره المؤمن على قبض روحه قال لا و الله انه اذا اتاه ملك الموت يقبض روحه جزع عند ذلك فيقول له ملك الموت يا ولى الله لا تجزع الحديث (ص 35 م 13 من الوافى) و روايات ديگر از اين قبيل.
نكته 48
ص 88 ج 2 من الجزء الرابع من عيون الاخبار لابن قتيبة الدينورى قال: حدثنى الرياشى قال: ليس شىء يغيب أذناه الا و هو يبيض؛ و ليس شىء يظهر اذناه الا و هو يلد، و روى ذلك عن على بن ابى طالب عليه السلام.
مرحوم فرهاد ميرزا در زنبيل آورده (ص 14) از مجلس امير كمال الدين حسين فنائى نقل شد حضرت صادق عليه السلام از ام جابر پرسيد كه در چه كارى؟ عرض كرد كه ميخواهم تحقيق كنم كه از چرنده و پرنده كدام بيضه مىنهند و كدام بچه مى- آورند فرمود كه احتياج باين مقدار فكر نيست بنويس كه گوش هر حيوانى كه مرتفع است بچه مىآورد و هر كدام منخفض است بيضه مىنهد ذلك تقدير العزيز العليم.
باز با آنكه چرنده است و گوش او منخفض و بسر او چسبيده بيضه مىنهد سلحفاة كه چرنده است چون بدين منوال است بيضه مىنهد و گوش خفاش چون مرتفع است و بسر او چسبيده نيست بچه مىآورد.
نكته 49
عارف رومى در آخر دفتر دوم مثنوى فرمايد:
غورهاى نيك كايشان قابلند
از دم اهل دل آخر يكدلند
سوى انگورى همى رانند تيز
تا دوئى برخيزد و كين و ستيز
پس در انگورى همى درند پوست
تا يكى گردند و وحدت وصف او است
هزار و يك نكته، ص: 69
آفرين با عشق كل اوستاد
صد هزاران ذره را داد اتحاد.
متاله سبزوارى در شرح تا يكى گردند و وحدت وصف او است فرمايد: وصول ذى الغايه بغايت بنحو تحول است نه بمحض قرب اضافى چنانكه بعضى از حكما در استكمالات نفوس ناطقه قدسيه اتحاد نفس را به عقل فعال قائلاند پس همه نفوس كليه الهيه كه در صعود بغايت واحده متحول شوند متحد باشند چنانكه در عالم عقل پيش از ورود بر ابدان متحد بوديم و يك جوهر همه مانند اقطارى كه همه به يك مركز منتهى شوند.
نكته 50
تعلق با تعقل جمع نمىگردد فافهم.
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است
رو مجرد شو مجرد را به بين
ديدن هر چيز را شرط است اين
امير (ع) فرمود: العارف من عرف نفسه فاعتقها و نزهها عن كل ما يبعدها.
نكته 51
حقيقة الوجود يمكن العلم بها بنحو الشهود الحضورى.
و فى اوائل الهيات الاسفار (ص 17 ج 3): حقيقة الوجود هى عين الهوية الشخصية لا يمكن تصورها و لا يمكن العلم بها الا بنحو الشهود الحضورى.
نكته 52
قاعده امكان اشرف در سلسله نزوليه است كه بازاء قاعده امكان اخس است و آن در سلسله صعوديه است، و عدم جواز طفره مطلقا با هر دو موافق است و هر سه از يك خانوادهاند. مولى صدراء قاعده امكان اشرف در مبدأ و معاد از شيخ رئيس نقل كرده است و از معلم اول ارسطو نيز مذكور و مبرهن است و آخوند از شيخ قاعده مذكور را براى استدلال بر عدم وجود عالم ديگر در عرض اين عالم ذكر كرده است. اين مطلب اخير به طور خلاصه اين
هزار و يك نكته، ص: 70
كه: قاعده امكان اشرف دليل است بر عدم وجود عالم ديگر در عرض اين عالم.
نكته 53
العلاقة الوضعيه فى الاجسام بمنزلة العلاقة العليه فى العقليات (ص 48 ج 4 من الاسفار).
نكته 54
بدن عنصرى لحمى ظلمانى جسمى كه اين بدن دنيا است عين دنيا است و بهشت از عالم آخرت است و دنيا در آخرت يافت نشود دنيا ملك است و آخرت ملكوت در طول آن و تجافى براى مقامات دار وجود نيست امام صادق عليه السلام فرمود:
الانسان خلق من شأن الدنيا و شأن الاخرة فاذا جمع الله بينهما صارت حياته فى الارض لانه نزل من شأن السماء الى الدنيا فاذا فرق الله بينهما صارت تلك الفرقة الموت يرد شأن الاخرة الى السماء فالحيوة فى الارض و الموت فى السماء و ذلك انه يفرق بين الروح و الجسد فردت الروح و النور الى القدرة الاولى و ترك الجسد لانه من شأن الدنيا و انما فسد الجسد فى الدنيا لان الريح تنشف الماء فييبس الطين فيصير رفاتا و يبلى و يرد كل الى جوهره الاول. الحديث اين حديث شريف را ابن شعبه در تحف العقول از آن بزرگوار در فصل معنون به كلامه عليه السلام فى خلق الانسان و تركيبه روايت كرده است اهل سر از اين حديث عرشى اسرارى ادراك مىكنند.
انتهى نعم ما افاد قدس سره العزيز و هذه نكته سامية نازلة من بطنان عرش التحقيق لله دره.
نكته 47
از جعفر صادق امام اهل حق كه از او شد مذهب حق را نسق روايت است كه يكى از خصائص صاحبان رضا اين است كه در قيامت بنام هيچيك از پيغمبران خوانده نميشود بلكه بخطاب يا اولياء الله مخاطب خواهند شد (ص 422 مثنوى لسان الغيب)
هزار و يك نكته، ص: 68
و در كافى باسنادش از سدير الصيرفى است كه قال قلت لابى عبد الله عليه السلام جعلت فداك يا بن رسول الله هل يكره المؤمن على قبض روحه قال لا و الله انه اذا اتاه ملك الموت يقبض روحه جزع عند ذلك فيقول له ملك الموت يا ولى الله لا تجزع الحديث (ص 35 م 13 من الوافى) و روايات ديگر از اين قبيل.
نكته 48
ص 88 ج 2 من الجزء الرابع من عيون الاخبار لابن قتيبة الدينورى قال: حدثنى الرياشى قال: ليس شىء يغيب أذناه الا و هو يبيض؛ و ليس شىء يظهر اذناه الا و هو يلد، و روى ذلك عن على بن ابى طالب عليه السلام.
مرحوم فرهاد ميرزا در زنبيل آورده (ص 14) از مجلس امير كمال الدين حسين فنائى نقل شد حضرت صادق عليه السلام از ام جابر پرسيد كه در چه كارى؟ عرض كرد كه ميخواهم تحقيق كنم كه از چرنده و پرنده كدام بيضه مىنهند و كدام بچه مى- آورند فرمود كه احتياج باين مقدار فكر نيست بنويس كه گوش هر حيوانى كه مرتفع است بچه مىآورد و هر كدام منخفض است بيضه مىنهد ذلك تقدير العزيز العليم.
باز با آنكه چرنده است و گوش او منخفض و بسر او چسبيده بيضه مىنهد سلحفاة كه چرنده است چون بدين منوال است بيضه مىنهد و گوش خفاش چون مرتفع است و بسر او چسبيده نيست بچه مىآورد.
نكته 49
عارف رومى در آخر دفتر دوم مثنوى فرمايد:
غورهاى نيك كايشان قابلند
از دم اهل دل آخر يكدلند
سوى انگورى همى رانند تيز
تا دوئى برخيزد و كين و ستيز
پس در انگورى همى درند پوست
تا يكى گردند و وحدت وصف او است
هزار و يك نكته، ص: 69
آفرين با عشق كل اوستاد
صد هزاران ذره را داد اتحاد.
متاله سبزوارى در شرح تا يكى گردند و وحدت وصف او است فرمايد: وصول ذى الغايه بغايت بنحو تحول است نه بمحض قرب اضافى چنانكه بعضى از حكما در استكمالات نفوس ناطقه قدسيه اتحاد نفس را به عقل فعال قائلاند پس همه نفوس كليه الهيه كه در صعود بغايت واحده متحول شوند متحد باشند چنانكه در عالم عقل پيش از ورود بر ابدان متحد بوديم و يك جوهر همه مانند اقطارى كه همه به يك مركز منتهى شوند.
نكته 50
تعلق با تعقل جمع نمىگردد فافهم.
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است
رو مجرد شو مجرد را به بين
ديدن هر چيز را شرط است اين
امير (ع) فرمود: العارف من عرف نفسه فاعتقها و نزهها عن كل ما يبعدها.
نكته 51
حقيقة الوجود يمكن العلم بها بنحو الشهود الحضورى.
و فى اوائل الهيات الاسفار (ص 17 ج 3): حقيقة الوجود هى عين الهوية الشخصية لا يمكن تصورها و لا يمكن العلم بها الا بنحو الشهود الحضورى.
نكته 52
قاعده امكان اشرف در سلسله نزوليه است كه بازاء قاعده امكان اخس است و آن در سلسله صعوديه است، و عدم جواز طفره مطلقا با هر دو موافق است و هر سه از يك خانوادهاند. مولى صدراء قاعده امكان اشرف در مبدأ و معاد از شيخ رئيس نقل كرده است و از معلم اول ارسطو نيز مذكور و مبرهن است و آخوند از شيخ قاعده مذكور را براى استدلال بر عدم وجود عالم ديگر در عرض اين عالم ذكر كرده است. اين مطلب اخير به طور خلاصه اين
هزار و يك نكته، ص: 70
كه: قاعده امكان اشرف دليل است بر عدم وجود عالم ديگر در عرض اين عالم.
نكته 53
العلاقة الوضعيه فى الاجسام بمنزلة العلاقة العليه فى العقليات (ص 48 ج 4 من الاسفار).
نكته 54
بدن عنصرى لحمى ظلمانى جسمى كه اين بدن دنيا است عين دنيا است و بهشت از عالم آخرت است و دنيا در آخرت يافت نشود دنيا ملك است و آخرت ملكوت در طول آن و تجافى براى مقامات دار وجود نيست امام صادق عليه السلام فرمود:
الانسان خلق من شأن الدنيا و شأن الاخرة فاذا جمع الله بينهما صارت حياته فى الارض لانه نزل من شأن السماء الى الدنيا فاذا فرق الله بينهما صارت تلك الفرقة الموت يرد شأن الاخرة الى السماء فالحيوة فى الارض و الموت فى السماء و ذلك انه يفرق بين الروح و الجسد فردت الروح و النور الى القدرة الاولى و ترك الجسد لانه من شأن الدنيا و انما فسد الجسد فى الدنيا لان الريح تنشف الماء فييبس الطين فيصير رفاتا و يبلى و يرد كل الى جوهره الاول. الحديث اين حديث شريف را ابن شعبه در تحف العقول از آن بزرگوار در فصل معنون به كلامه عليه السلام فى خلق الانسان و تركيبه روايت كرده است اهل سر از اين حديث عرشى اسرارى ادراك مىكنند.
نكته 55
در قرآن كريم (سوره مومن از آيه 9 تا 11) حق جل و على فرموده است: الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِيلَكَ وَ قِهِمْ عَذابَ الْجَحِيمِ رَبَّنا وَ أَدْخِلْهُمْ جَنَّاتِ عَدْنٍ الَّتِي وَعَدْتَهُمْ وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبائِهِمْ وَ أَزْواجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ وَ قِهِمُ السَّيِّئاتِ وَ مَنْ تَقِ السَّيِّئاتِ يَوْمَئِذٍ فَقَدْ رَحِمْتَهُ وَ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ.
در سوره احزاب آيه 44 فرمود: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ
هزار و يك نكته، ص: 71
ذِكْراً كَثِيراً وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلًا هُوَ الَّذِي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ وَ مَلائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ كانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً تَحِيَّتُهُمْ يَوْمَ يَلْقَوْنَهُ سَلامٌ وَ أَعَدَّ لَهُمْ أَجْراً كَرِيماً. و هم در سوره احزاب فرمود: إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً (آيه 57) درست در اين سه آيه تدبر كن تا چه ميفهمى، وارداتى كه بدل ميرسد از ممكن غيب كيست يك همنفسى تا كه كنم اظهارش.
نكته 56
در كلمات مسيح (ع) آمده است كونوا كالحية حواريان در معنى آن اختلاف كردند و هر كس بر حسب فهم خود چيزى گفت و پس اين معنى بدانستند كه چون مار پير شود چهل روز گرسنه بماند و تحمل رنج گرسنگى كند سپس بزمين فرو رود و چون بيرون آيد پوست افكنده و جوان شده باشد آنگاه همه بر اين معنى اتفاق كردند كه مقصود معلم همين بوده (ص 154 چهارده رساله) و جناب الشيخ الرئيس ابو على سينا تغمده الله تعالى بغفرانه در رسالة الطير فرمود: ويلكم اخوان الحقيقة انسلخوا عن جلودكم
در قرآن كريم (سوره مومن از آيه 9 تا 11) حق جل و على فرموده است: الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِيلَكَ وَ قِهِمْ عَذابَ الْجَحِيمِ رَبَّنا وَ أَدْخِلْهُمْ جَنَّاتِ عَدْنٍ الَّتِي وَعَدْتَهُمْ وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبائِهِمْ وَ أَزْواجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ وَ قِهِمُ السَّيِّئاتِ وَ مَنْ تَقِ السَّيِّئاتِ يَوْمَئِذٍ فَقَدْ رَحِمْتَهُ وَ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ.
در سوره احزاب آيه 44 فرمود: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ
هزار و يك نكته، ص: 71
ذِكْراً كَثِيراً وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلًا هُوَ الَّذِي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ وَ مَلائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ كانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً تَحِيَّتُهُمْ يَوْمَ يَلْقَوْنَهُ سَلامٌ وَ أَعَدَّ لَهُمْ أَجْراً كَرِيماً. و هم در سوره احزاب فرمود: إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً (آيه 57) درست در اين سه آيه تدبر كن تا چه ميفهمى، وارداتى كه بدل ميرسد از ممكن غيب كيست يك همنفسى تا كه كنم اظهارش.
نكته 56
در كلمات مسيح (ع) آمده است كونوا كالحية حواريان در معنى آن اختلاف كردند و هر كس بر حسب فهم خود چيزى گفت و پس اين معنى بدانستند كه چون مار پير شود چهل روز گرسنه بماند و تحمل رنج گرسنگى كند سپس بزمين فرو رود و چون بيرون آيد پوست افكنده و جوان شده باشد آنگاه همه بر اين معنى اتفاق كردند كه مقصود معلم همين بوده (ص 154 چهارده رساله) و جناب الشيخ الرئيس ابو على سينا تغمده الله تعالى بغفرانه در رسالة الطير فرمود: ويلكم اخوان الحقيقة انسلخوا عن جلودكم
انسلاخ الحية و شارح رسالة الطير بفارسى گويد (ص 187 چهارده رساله) بدانكه مار از اول ربيع كه هوا روى باعتدال آورد آغاز پوست افكندن كند و همچنين در خريف و آغاز پوست افكندن از پيرامن چشم كند و در آنحال كه اين معنى عارض شود بچشم كور شود يعنى آن پوست چشم او را بپوشد و باندك مايه روزگار بآسانى آن پوست بيفكند و روشنى چشم او بعد از آن زيادت شود پس مقصود خواجه از اين تشبيه اين است كه قالب آدمى نسبت با نفس چون پوست مار است مار را هر چند نفس ناطقه بنزد حكما داخل بدن و متحيز و حال نيست و لكن يك قوت او در بدن متصرف است و اين بدن او را چون ولايتى است و حقيقت بدن حقيقت نفس نيست و از مفارقت نفس بدن را و متلاشى شدن بدن هيچ خلل بذات نفس راه نيابد الا
هزار و يك نكته، ص: 72
در آنوقت انسلاخ چشم او پوشيده گردد هر چند در فراق كلى نفس را آشفتگى و حيرتى و نوعى از اين انواع روى نمايد بحكم علاقتى و الفتى كه ميان ايشان بوده باشد در مدت حيوة بدن و سبب شهوات مفارقت انبيا و اوليا و ذوى النفوس الكامله آن باشد كه نفوس ايشانرا با بدن علاقه نمانده باشد من حيث الحقيقة بسبب التقاء صورت كمال چنانك مار خواهد كه زودتر از رنج پوست افكندن خلاص يابد و نيز تا چشم او روشن شود بل روشنتر گردد و ذوى النفوس الكامله را همين حكم باشد در اطراح بدن يوسف صديق همين معنى مىگويد توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين و نبى ما را گفت و للاخرة خير لك من الاولى و متشبه ايشانرا گفت فتمنوا الموت ان كنتم صادقين. انتهى كلامه.
اقول قد خبط الجاهلون بآراء هم الكاسدة الفاسدة ان الموت اعدام الذات و ابطالها رأسا و لم يهتد و ابنور العلم و العرفان و الكشف و البرهان أنه تفريق صفة الوصل اعنى العلاقة التى بين النفس و البدن و أن النفس باقية بعد خراب البدن و بواره بما هو مبدأ لوجودها من الجواهر الباقية العقليه.
سعديا گر بكند سيل فنا خانه عمر
غم ازو نيست كه بنيان بقا محكم ازو است
و نعم ما افاده المولى صدر المتألهين فى رسالة المظاهر من أن الموت يرد على الاوصاف لا على الذوات لانه تفريق لا اعدام و رفع.
در كتاب جواهر الاسرار (ص 310) گويد: سر: انسلخت من جلدى كما انسلخت الحية من جلدها اين سخن با يزيد است و گويند كلام ابى على الفضل بن محمد بن على القارمدى الطوسى است بدانكه هر حيوانى كه هست او را يك ولادتست الا آدمى و مرغ كه ايشانرا دو ولادت است چنانكه مرغ يكبار بيضه ميآورد و از بيضه مرغ ميزايد پس صورت آدمى بيضه آدمى است و انسان عبارت از معنى او است كه در قشر بشريت مكنون است
هزار و يك نكته، ص: 73
تا بزير بال مرغان هواى هويت در نيايد و در ترتيب ولايت ايشان سر از قشر اثنينيت بيرون نيارد و بفضاى الوهيت پرواز نكند او را آدمى نتوان گفت:
جان بيمعنى در اين تن بيخلاف
هست همچون تيغ چوبين در غلاف
تا غلاف اندر بود با قيمت است
چون برون شد سوختن را آلت است
و هر سالكى را قوس عروجى و قوس نزولى هست كه آن دائره نزول و ترقى او است از هر نقطه كه از قوس نزول بيرون ميآيد نقطهاى بر قوس عروج ترقى مينمايد تا بنقطه اول خود رسد پس چه جاى يك ولادت است كه صد هزار ولادت در پيش او است يكبار زايد آدمى من بارها زاييدهام. هزاران نشأه دارى خواجه در پيش برو آمد شد خود را بينديش. انتهى دو بيت اول از مثنوى عارف رومى است در اوائل دفتر اول است و صحيح آن با قيمت است نه بىقيمت كه در نسخه جواهر بوده. و بعد از آن اين است.
تيغ چوبين را مبر در كارزار
بنگر اول تا نگردد كارزار
گر بود چوبين برو ديگر طلب
ور بود الماس پيش آبا طرب
تيغ در زرادخانه اوليا است
ديدن ايشان شما را كميا است
جمله دانايان همين گفته همين
هست دانا رحمة للعالمين
و نعم ما قال المغربى:
اى بيضه مرغ لا مكانى
اى هم تو سپيده هم تو زرده
كى مرغ شوى و باز گردى
آيى بدر از لباس و پرده
هزار و يك نكته، ص: 74
بگشاى كفن بيفكن اين پوست
چون روح بر آز جسم مرده
بگشاى دو بال و بس برون پر
از گنبد چرخ سالخورده
نكته 57
اينكه در عالم رؤيا حقائقى روى ميآورد و همچنين در حال احتضار و در حال تنويم مغناطيسى و غيرها هيچيك اينها موضوعيت ندارد آنكه موضوعيت دارد انصراف از نشأه عنصرى و تعلقات اين سويى است چون اين انصراف در بيدارى هم پيش آيد نتيجه هزاران خواب و احتضار را مىكند. غلام همت آنم كه زير چرخ كبود ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است.
نكته 58
فصوص شيخ اكبر در بيست و هفت كلمه است كه مراد بيست و هفت مثال از امثله (انسان كامل) است نه آدم شخصى و نوح شخصى و داود و سليمان شخصى و هكذا. فتبصر. و بعبارة اخرى هر يك از آن كلمات نوريه عليهم السلام مظهرى خاص از مظاهر الوهيتاند كه الوهيت به هر يك از آنها بر وجه اكمل ظاهر شده است.
هزار و يك نكته، ص: 72
در آنوقت انسلاخ چشم او پوشيده گردد هر چند در فراق كلى نفس را آشفتگى و حيرتى و نوعى از اين انواع روى نمايد بحكم علاقتى و الفتى كه ميان ايشان بوده باشد در مدت حيوة بدن و سبب شهوات مفارقت انبيا و اوليا و ذوى النفوس الكامله آن باشد كه نفوس ايشانرا با بدن علاقه نمانده باشد من حيث الحقيقة بسبب التقاء صورت كمال چنانك مار خواهد كه زودتر از رنج پوست افكندن خلاص يابد و نيز تا چشم او روشن شود بل روشنتر گردد و ذوى النفوس الكامله را همين حكم باشد در اطراح بدن يوسف صديق همين معنى مىگويد توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين و نبى ما را گفت و للاخرة خير لك من الاولى و متشبه ايشانرا گفت فتمنوا الموت ان كنتم صادقين. انتهى كلامه.
اقول قد خبط الجاهلون بآراء هم الكاسدة الفاسدة ان الموت اعدام الذات و ابطالها رأسا و لم يهتد و ابنور العلم و العرفان و الكشف و البرهان أنه تفريق صفة الوصل اعنى العلاقة التى بين النفس و البدن و أن النفس باقية بعد خراب البدن و بواره بما هو مبدأ لوجودها من الجواهر الباقية العقليه.
سعديا گر بكند سيل فنا خانه عمر
غم ازو نيست كه بنيان بقا محكم ازو است
و نعم ما افاده المولى صدر المتألهين فى رسالة المظاهر من أن الموت يرد على الاوصاف لا على الذوات لانه تفريق لا اعدام و رفع.
در كتاب جواهر الاسرار (ص 310) گويد: سر: انسلخت من جلدى كما انسلخت الحية من جلدها اين سخن با يزيد است و گويند كلام ابى على الفضل بن محمد بن على القارمدى الطوسى است بدانكه هر حيوانى كه هست او را يك ولادتست الا آدمى و مرغ كه ايشانرا دو ولادت است چنانكه مرغ يكبار بيضه ميآورد و از بيضه مرغ ميزايد پس صورت آدمى بيضه آدمى است و انسان عبارت از معنى او است كه در قشر بشريت مكنون است
هزار و يك نكته، ص: 73
تا بزير بال مرغان هواى هويت در نيايد و در ترتيب ولايت ايشان سر از قشر اثنينيت بيرون نيارد و بفضاى الوهيت پرواز نكند او را آدمى نتوان گفت:
جان بيمعنى در اين تن بيخلاف
هست همچون تيغ چوبين در غلاف
تا غلاف اندر بود با قيمت است
چون برون شد سوختن را آلت است
و هر سالكى را قوس عروجى و قوس نزولى هست كه آن دائره نزول و ترقى او است از هر نقطه كه از قوس نزول بيرون ميآيد نقطهاى بر قوس عروج ترقى مينمايد تا بنقطه اول خود رسد پس چه جاى يك ولادت است كه صد هزار ولادت در پيش او است يكبار زايد آدمى من بارها زاييدهام. هزاران نشأه دارى خواجه در پيش برو آمد شد خود را بينديش. انتهى دو بيت اول از مثنوى عارف رومى است در اوائل دفتر اول است و صحيح آن با قيمت است نه بىقيمت كه در نسخه جواهر بوده. و بعد از آن اين است.
تيغ چوبين را مبر در كارزار
بنگر اول تا نگردد كارزار
گر بود چوبين برو ديگر طلب
ور بود الماس پيش آبا طرب
تيغ در زرادخانه اوليا است
ديدن ايشان شما را كميا است
جمله دانايان همين گفته همين
هست دانا رحمة للعالمين
و نعم ما قال المغربى:
اى بيضه مرغ لا مكانى
اى هم تو سپيده هم تو زرده
كى مرغ شوى و باز گردى
آيى بدر از لباس و پرده
هزار و يك نكته، ص: 74
بگشاى كفن بيفكن اين پوست
چون روح بر آز جسم مرده
بگشاى دو بال و بس برون پر
از گنبد چرخ سالخورده
نكته 57
اينكه در عالم رؤيا حقائقى روى ميآورد و همچنين در حال احتضار و در حال تنويم مغناطيسى و غيرها هيچيك اينها موضوعيت ندارد آنكه موضوعيت دارد انصراف از نشأه عنصرى و تعلقات اين سويى است چون اين انصراف در بيدارى هم پيش آيد نتيجه هزاران خواب و احتضار را مىكند. غلام همت آنم كه زير چرخ كبود ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است.
نكته 58
فصوص شيخ اكبر در بيست و هفت كلمه است كه مراد بيست و هفت مثال از امثله (انسان كامل) است نه آدم شخصى و نوح شخصى و داود و سليمان شخصى و هكذا. فتبصر. و بعبارة اخرى هر يك از آن كلمات نوريه عليهم السلام مظهرى خاص از مظاهر الوهيتاند كه الوهيت به هر يك از آنها بر وجه اكمل ظاهر شده است.
و اين كلمات سائر و دائراند و در افراد نوع انسان مطابق اعتدال مزاج و قابليت و استعداد آنها ظاهر ميگردند و ان شئت قلت هر كلمه در بيان مقامى از مقامات انسان است
نكته 59
شيخ رئيس در تعليقات در بيان اراده بارى تعالى (از ص 16 الى 19) تصريح كرده است كه موجودات همگى معلومات و مرادات و لوازم ذات بارى تعالىاند و آخوند ملاصدرا در بحث اراده الهيات اسفار (ص 81 ج 3 طبع سنگى رحلى) قسمتى از كلمات وى را از تعليقات نقل كرده است و خود آخوند نيز در اسفار در همان بحث مذكور اراده و علم را در بارى تعالى يكى ميداند و هو الحق و گويد: ارادته تعالى للاشياء عين علمه بها و هما عين ذاته فكونه تعالى عالما و مريدا أمر واحد من غير تغاير (ص 74 و 80 ج 3 الهيات اسفار) و محبت را مقسم علم و اراده و شوق و ميل قرار داده است و نعم ما فعل و گفت: العلم و الاراده الشوق و الميل معنى واحد يوجد فى عوالم اربعة يظهر فى كل
هزار و يك نكته، ص: 75
موطن بصورة خاصة يناسب ذلك الموطن فالمجته اذا وجدت فى عالم العقل كانت عين القضيه و الحكم كعالم القضاء الالهى و اذا وجدت فى عالم النفس كانت عين الشوق و اذا وجدت فى عالم الطبيعه كانت عين الميل (آخر فصل هفتم موقف چهارم الهيات اسفار ص 76) و نيز گفت (ص 74) فاذن قد انصرح و اتضح ان كونه تعالى عالما و مريدا أمر واحد من غير تغاير لا فى الذات و لا فى الاعتبار.
غرض اينكه جناب شيخ در تعليقات تصريح فرموده است كه علم وارده و وجود يك حقيقتاند كه همه موجودات معلوم و مراد حق تعالىاند و همه را لوازم ذاتش فرموده است اين لوازم به اين معنى است كه عارف به شئون ذات و تجليات ذات و ملاصدرا به امكان و فقر نورى تعبير كردهاند نه اينكه مراد از لوازم اعراض لازمه باشد و شيخ در همين بحث اراده عنايت را بيان كرده است كه: فليس هناك الا العلم المطلق بنظام الموجودات و علمه با فضل الوجوه التى يجب ان يكون عليها الموجودات و علمه بخير الترتيبات و هذا هو العناية بعينها- الى قوله: فقد عرفت عناية الواجب الوجود بذاته و انها بعينها علمه و هى بعينها عنايته.
پس موجودات على وجه كمال به حضور حق تعالىاند نه بعلم صورى و حصولى.
و حال بدانكه مرحوم ملاصدرا علم بارى تعالى را بما سوى علم اجمالى در عين كشف تفصيلى ميداند اين سخن حق است و منشأ و مبدأ آن تحقيق شيخ اكبر در فتوحات است و خود آخوند در اسفار از وى نقل كرده است (جلد 3 ص 63) يعنى شيخ اكبر گويد علم اجمالى در عين كشف تفصيلى و مراد از اجمال ابهام و اندماج نيست بلكه وجود واحدى بلكه احدى داشتن موجودات است وى گويد: فمن كشف التفصيل فى عين
هزار و يك نكته، ص: 76
الاجمال علما او عينا أو حقا فذلك الذى اعطاه الحكمة و فصل الخطاب. و مراد از علما و عينا و حقا سه مرتبه علم اليقين و عين اليقين و حق اليقين است. و چون در بحث اراده و تفسير عنايت در تعليقات شيخ دقت بفرمايى علم بارى تعالى بما سوايش علم اجمالى در عين كشف تفصيلى است و فى الجمله اختلاف در عبارات دارند و در تفسير علم عنايى هيچ اختلاف بين مشرب آخوند و شيخ نمىبينيم.
و بدانكه علم جزئيات را كه شيخ در بارى تعالى على نحو كلى ميداند اين علم در مقام احديت است كه عارف بر اين اصطلاح است چه اينكه همه موجودات بنص صريح شيخ لوازم و معلومات و مرادات حق تعالىاند اين علم در مقام واحديت است. انصافا آنهمه رد و ايراد كه در كلام شيخ در مبحث علم آوردهاند كه وى مطلقا علم را بعلم فعلى به صور موجودات على سبيل كلى ميداند. بر اثر بىتوجهى به اين لطيفه است كه عرض كردهايم شيخ و عارف و صدرا در علم در مقام احديت باصطلاح عارف اتفاق دارند. و الحمد الله على ما هدينا و ما كنا لنهتدى لو لا ان هدانا الله.
نكته 60
حقيقت جعل عبارت از اظهار كردن جاعل است مثال ذات خود را و مثال ذات نميتواند بود كه عين ذات باشد و الا چه جعل و جاعل و مجعول و نه غير ذات از همه رو و الامثال او نخواهد بود پس ناچار از وجهى هو هو و از وجهى ليس هو چون از ذات ناشى است هو هو و چون در مرتبه او نيست فهو ليس هو و آن ليسيت نيست سواى نقصان و آن نقصان نيست سواى عدم پس غيريت نيست سواى عدم بمعنى اينكه ما به الغيريه و الامتياز نيست سواى فقدان آن مرتبه پس ناچار در مجعول تركيبى هست از وجود و عدم و مراد به وجود فعليت است نه معنى بديهى آن.
و اين است معنى قول ارسطو المكن زوج تركيبى و جهت غيريت بالذات مجعول نيست بلكه بالعرض مجعول است. اين نكته خلاصه
هزار و يك نكته، ص: 77
فصل ثانى و ثالث فاتحه مصباح الانس است.
نكته 61
بحقيقت برو و بگو آمدم، اگر گفتند اينجا چرا آمدى بگو بكجا روم و بكدام در رو كنم
اين ره است و دگر دوم ره نيست
اين درست او دگر دوم در نيست
اگر گفتند به اذن كى آمدى بگو شنيدم
بر ضيافتخانه فيض نوالت منع نيست
در گشاده است و صلا در داده خوان انداخته
نكته 59
شيخ رئيس در تعليقات در بيان اراده بارى تعالى (از ص 16 الى 19) تصريح كرده است كه موجودات همگى معلومات و مرادات و لوازم ذات بارى تعالىاند و آخوند ملاصدرا در بحث اراده الهيات اسفار (ص 81 ج 3 طبع سنگى رحلى) قسمتى از كلمات وى را از تعليقات نقل كرده است و خود آخوند نيز در اسفار در همان بحث مذكور اراده و علم را در بارى تعالى يكى ميداند و هو الحق و گويد: ارادته تعالى للاشياء عين علمه بها و هما عين ذاته فكونه تعالى عالما و مريدا أمر واحد من غير تغاير (ص 74 و 80 ج 3 الهيات اسفار) و محبت را مقسم علم و اراده و شوق و ميل قرار داده است و نعم ما فعل و گفت: العلم و الاراده الشوق و الميل معنى واحد يوجد فى عوالم اربعة يظهر فى كل
هزار و يك نكته، ص: 75
موطن بصورة خاصة يناسب ذلك الموطن فالمجته اذا وجدت فى عالم العقل كانت عين القضيه و الحكم كعالم القضاء الالهى و اذا وجدت فى عالم النفس كانت عين الشوق و اذا وجدت فى عالم الطبيعه كانت عين الميل (آخر فصل هفتم موقف چهارم الهيات اسفار ص 76) و نيز گفت (ص 74) فاذن قد انصرح و اتضح ان كونه تعالى عالما و مريدا أمر واحد من غير تغاير لا فى الذات و لا فى الاعتبار.
غرض اينكه جناب شيخ در تعليقات تصريح فرموده است كه علم وارده و وجود يك حقيقتاند كه همه موجودات معلوم و مراد حق تعالىاند و همه را لوازم ذاتش فرموده است اين لوازم به اين معنى است كه عارف به شئون ذات و تجليات ذات و ملاصدرا به امكان و فقر نورى تعبير كردهاند نه اينكه مراد از لوازم اعراض لازمه باشد و شيخ در همين بحث اراده عنايت را بيان كرده است كه: فليس هناك الا العلم المطلق بنظام الموجودات و علمه با فضل الوجوه التى يجب ان يكون عليها الموجودات و علمه بخير الترتيبات و هذا هو العناية بعينها- الى قوله: فقد عرفت عناية الواجب الوجود بذاته و انها بعينها علمه و هى بعينها عنايته.
پس موجودات على وجه كمال به حضور حق تعالىاند نه بعلم صورى و حصولى.
و حال بدانكه مرحوم ملاصدرا علم بارى تعالى را بما سوى علم اجمالى در عين كشف تفصيلى ميداند اين سخن حق است و منشأ و مبدأ آن تحقيق شيخ اكبر در فتوحات است و خود آخوند در اسفار از وى نقل كرده است (جلد 3 ص 63) يعنى شيخ اكبر گويد علم اجمالى در عين كشف تفصيلى و مراد از اجمال ابهام و اندماج نيست بلكه وجود واحدى بلكه احدى داشتن موجودات است وى گويد: فمن كشف التفصيل فى عين
هزار و يك نكته، ص: 76
الاجمال علما او عينا أو حقا فذلك الذى اعطاه الحكمة و فصل الخطاب. و مراد از علما و عينا و حقا سه مرتبه علم اليقين و عين اليقين و حق اليقين است. و چون در بحث اراده و تفسير عنايت در تعليقات شيخ دقت بفرمايى علم بارى تعالى بما سوايش علم اجمالى در عين كشف تفصيلى است و فى الجمله اختلاف در عبارات دارند و در تفسير علم عنايى هيچ اختلاف بين مشرب آخوند و شيخ نمىبينيم.
و بدانكه علم جزئيات را كه شيخ در بارى تعالى على نحو كلى ميداند اين علم در مقام احديت است كه عارف بر اين اصطلاح است چه اينكه همه موجودات بنص صريح شيخ لوازم و معلومات و مرادات حق تعالىاند اين علم در مقام واحديت است. انصافا آنهمه رد و ايراد كه در كلام شيخ در مبحث علم آوردهاند كه وى مطلقا علم را بعلم فعلى به صور موجودات على سبيل كلى ميداند. بر اثر بىتوجهى به اين لطيفه است كه عرض كردهايم شيخ و عارف و صدرا در علم در مقام احديت باصطلاح عارف اتفاق دارند. و الحمد الله على ما هدينا و ما كنا لنهتدى لو لا ان هدانا الله.
نكته 60
حقيقت جعل عبارت از اظهار كردن جاعل است مثال ذات خود را و مثال ذات نميتواند بود كه عين ذات باشد و الا چه جعل و جاعل و مجعول و نه غير ذات از همه رو و الامثال او نخواهد بود پس ناچار از وجهى هو هو و از وجهى ليس هو چون از ذات ناشى است هو هو و چون در مرتبه او نيست فهو ليس هو و آن ليسيت نيست سواى نقصان و آن نقصان نيست سواى عدم پس غيريت نيست سواى عدم بمعنى اينكه ما به الغيريه و الامتياز نيست سواى فقدان آن مرتبه پس ناچار در مجعول تركيبى هست از وجود و عدم و مراد به وجود فعليت است نه معنى بديهى آن.
و اين است معنى قول ارسطو المكن زوج تركيبى و جهت غيريت بالذات مجعول نيست بلكه بالعرض مجعول است. اين نكته خلاصه
هزار و يك نكته، ص: 77
فصل ثانى و ثالث فاتحه مصباح الانس است.
نكته 61
بحقيقت برو و بگو آمدم، اگر گفتند اينجا چرا آمدى بگو بكجا روم و بكدام در رو كنم
اين ره است و دگر دوم ره نيست
اين درست او دگر دوم در نيست
اگر گفتند به اذن كى آمدى بگو شنيدم
بر ضيافتخانه فيض نوالت منع نيست
در گشاده است و صلا در داده خوان انداخته
اگر گفتند تا بحال كجا بودى بگو راه گم كرده بودم اگر گفتند چى آوردى بگو اولا دل شكسته كه از شما نقل است
در كوى ما شكسته دلى ميخرند و بس
بازار خود فروشى از آن سوى ديگر است
و ثانيا:
جز ندارى نبود مايه دارايى من
طمع بخششم از درگه سلطان من است
و ثالثا: الهى آفريدى رايگان روزى دادى رايگان بيامرز رايگان تو خدايى نه بازرگان اگر گفتند برونش كنيد بگو:
نميروم ز ديار شما بكشور ديگر
برون كنيد از اين در درآيم از در ديگر
اگر گفتند اين جرئت را از كه آموختى بگو از حلم شما.
اگر گفتند قابليت استفاضه ندارى بگو قابليت را هم شما افاضه ميفرمائيد: باز اگر از تو اعراض نمودند بگو:
به و الله به بالله به تالله
بحق آيه نصر من الله
كه مو از دامنت دست بر نديرم
اگر كشته شوم الحكم الله
اگر گفتند مذنبى بگو اولا شنيدم شما غفاريد و ثانيا من ملك نيستم آدم زادهام و ثالثا:
هزار و يك نكته، ص: 78
ناكرده گنه در اين جهان كيست بگو
آنكس كه گنه نكرده و زيست بگو
من بد كنم و تو بد مكافات دهى
پس فرق ميان من و تو چيست بگو
اگر گفتند اينحرفها را از كجا ياد گرفتى بگو:
بلبل از فيض گل آموخت سخن ورنه نبود
اينهمه قول و غزل تعبيه در منقارش
اگر گفتند چه ميخواهى بگو:
جز تو ما را هواى ديگر نيست
جز لقاى تو هيچ در سر نيست
نكته 62
هذا الانسان الشريف كلما نزل الى عالم لم يغفل عما فوقه اجمالا، بحيث لو التفت ادرك لكون العالى باطن السافل و لا عوق، و كلما ارتقى الى عالم عال لم يغفل عن السافل لكون السافل موجودا فى العالى بنحو اشرف و انور (منامات استاد علامه طباطبائى ص 92).
نكته 63
نسبة القوى الى النفس كنسبة الملائكة الى الرب (فصل 11 باب سوم نفس اسفار ص 34).
نكته 64
لو لا الصورة الانسانيه لما كانت افاضات عقليه، و لا استفادات نفسيه، و لا سياسات شرعية فافهم.
در كوى ما شكسته دلى ميخرند و بس
بازار خود فروشى از آن سوى ديگر است
و ثانيا:
جز ندارى نبود مايه دارايى من
طمع بخششم از درگه سلطان من است
و ثالثا: الهى آفريدى رايگان روزى دادى رايگان بيامرز رايگان تو خدايى نه بازرگان اگر گفتند برونش كنيد بگو:
نميروم ز ديار شما بكشور ديگر
برون كنيد از اين در درآيم از در ديگر
اگر گفتند اين جرئت را از كه آموختى بگو از حلم شما.
اگر گفتند قابليت استفاضه ندارى بگو قابليت را هم شما افاضه ميفرمائيد: باز اگر از تو اعراض نمودند بگو:
به و الله به بالله به تالله
بحق آيه نصر من الله
كه مو از دامنت دست بر نديرم
اگر كشته شوم الحكم الله
اگر گفتند مذنبى بگو اولا شنيدم شما غفاريد و ثانيا من ملك نيستم آدم زادهام و ثالثا:
هزار و يك نكته، ص: 78
ناكرده گنه در اين جهان كيست بگو
آنكس كه گنه نكرده و زيست بگو
من بد كنم و تو بد مكافات دهى
پس فرق ميان من و تو چيست بگو
اگر گفتند اينحرفها را از كجا ياد گرفتى بگو:
بلبل از فيض گل آموخت سخن ورنه نبود
اينهمه قول و غزل تعبيه در منقارش
اگر گفتند چه ميخواهى بگو:
جز تو ما را هواى ديگر نيست
جز لقاى تو هيچ در سر نيست
نكته 62
هذا الانسان الشريف كلما نزل الى عالم لم يغفل عما فوقه اجمالا، بحيث لو التفت ادرك لكون العالى باطن السافل و لا عوق، و كلما ارتقى الى عالم عال لم يغفل عن السافل لكون السافل موجودا فى العالى بنحو اشرف و انور (منامات استاد علامه طباطبائى ص 92).
نكته 63
نسبة القوى الى النفس كنسبة الملائكة الى الرب (فصل 11 باب سوم نفس اسفار ص 34).
نكته 64
لو لا الصورة الانسانيه لما كانت افاضات عقليه، و لا استفادات نفسيه، و لا سياسات شرعية فافهم.
نكته 65
معرفة النفس مفتاح خزائن الملكوت (ص 166 ج 3 من الاسفار).
نكته 66
النفس و البدن يتعاكسان ايجابا و اعدادا.
نكته 67
هزار و يك نكته 78 نكته 67
بسيارى از كتب عقليه قوى و اعضاى انسانرا آلات نفس مىنامند ولى حق اين است كه چون بدن مرتبه نازله نفس است اطلاق آلات بر آن نادرست است تفصيل آن را عليحده نگاشتهام.
نكته 68
شيخ رئيس و صدر المتالهين هر دو قائل بمعاد جسمانىاند
هزار و يك نكته، ص: 79
تحقيق آنرا به اشارت در تعليقاتم بر الهيات شفاء ذكر كردهام.
رجوع شود به الهيات شفاء (ص 280 و ص 287) آنجا كه شيخ گويد: فان الصور الخياليه ليست تضعف عن الحسية بل تزداد عليها تأثير اوصفاء كما يشاهد فى المنام الخ و همچنين در اول بحث معاد الهيات شفاء و تعليقات و حواشى اين كمترين و نيز رجوع شود به شرح صدر المتالهين بر هدايه اثيريه آنجا كه گويد: للشيخ الرئيس اشارة خفية فى آخر الهيات الشفاء الى وجه صحة المعاد الجسمانى بقوله ان الصور الخياليه ليست تضعف الخ (ص 377).
نكته 69
محيى الدين عربى را در باب پانزده فتوحات مكيه (ص 372 ج 2 طبع اخير قاهره 1392 ه ق) با ابن رشد ملاقاتى حيرت آوراست كه سخنان محيى الدين در خردسالى بدان پايه بلند است كه ابن رشد بزرگمرد آن چنانى را دگرگون كرده است و به تعبير خود محيى الدين فاصفر لونه و اخذه الافكل و قعد يحوقل.
غرضم از نقل اين جمله اين كه همين محيى الدين عربى در كتاب جفر جامع بنام السهل المتنع المسمى بالجفر الجامع و النور اللامع، و يا الكتاب المكنون و السر المخزون ص 47) در باره امام جعفر صادق فرمايد:
الامام جعفر الصادق و هو الذى غاص فى اعماق اغواره و استخرج در ره من اصداف اسراره و حل معاقد رموزه و فك طلاسم كنوزه و صنف الخافيه فى علم الجفر و علم الحروف و جعل فى خافيته الباب الكبير و هو اب ت ث الى آخره، و الباب الصيغر و هو ابجد الى قرشت، و نقل عنه انه (ع) يتكلم بغوامض الاسرار و العلوم الحقيقة و هو ابن سبع سنين، و قال ع علمنا غامر مزبور و كتاب مسطور فى رق منشور و نكت فى القلوب و مفاتيح الغيوب و نقر فى الاسماع لا تنفر منه الطباع و عندنا الجفر الابيض و الجفر الاحمر و الجفر الاكبر و الجفر الاصغر و منا الفرس الغواص و
هزار و يك نكته، ص: 80
الفارس القناص. هرگاه رعيتى از خود خبر دهد كه در كودكى چنان بود، اگر امامى در هفت سالگى چنين باشد چه جاى استنكار و استنكاف است؟!
نكته 70
از بعضى از فلاسفه قديم نقل كردند كه واجب الوجود فاعل موجب است (بالفتح) يعنى مضطر. اگر نقل صحيح باشد اينان طبيعيانند كه اصول ازليه يعنى جزء لا يتجزى، يا عناصر اربعه كه خاك و آب و هوا و آتش باشند خلاصه ماده و طبيعت را واجب الوجود ميدانستند. اما هيچ فيلسوف خداشناس كه قائل بقدم زمانى عالم است خداى را موجب يعنى مضطر نميداند بلكه اراده را از صفات لازمه ذات يا فعل پروردگار مىداند.
در نقل آراء آنان به فصل دوازدهم نمط پنجم اشارات رجوع شود كه شيخ گويد: قال قوم ان هذا الشىء المحسوس موجود لذاته الخ امير عليه السلام در خطبه 161 نهج البلاغة فرمود:
لم يخلق الاشياء من اصول ازلية و لا من اوائل ابدية. و تفصيل اين كلمه را در تعليقاتم بر شرح تجريد خواجه و علامه در آخر مسئله چهل و چهار فصل اول مقصد اول آوردهام.
نكته 71
اخبار كثيرى از اهل بيت عصمت و وحى بصورت مستفيض مأثور است كه حق سبحانه واحد لا بالعدد يعنى واحد عددى نيست از آنجمله خبر توحيد صدوق باسنادش عن شريح بن هانى قال ان اعرابياقا يوم الجمل الى امير المؤمنين (ع) الخ كه حديثى در بيان اينكه خداوند واحد است در اقسام واحد بسيار مطلوب است.
و از آنجمله در توحيد نيز باسنادش عن هرون بن عبد الملك قال سئل الصادق (ع) عن التوحيد فقال هو عز و جل مثبت موجود
هزار و يك نكته، ص: 81
لا مبطل و لا معدود الخبر.
و از آنجمله در نهج البلاغه فى خطبة له (ع): واحد لا بالعدد. و در خطبه ديگر: واحد لا من عدد.
در خطبه ديگر: و من حده فقد عده.
و معناى اينكه واحد عددى نيست اين است كه حق سبحانه صمد حق است لا جوف له يعنى صرف حقيقت است كه لا يعزب عنه وجود و اگر واحد بالعدد باشد معنى آن اين است كه زمين يكى و آسمان يكى و اين يكى و آن يكى و خدا هم يكى و اين محض نقص است پس هر موجودى قائم به اوست در اين حديث شريف موسى بن جعفر درست دقت كن كه فرموده: كان الله و لا شىء معه و هو الان كما كان. در اين مطلب شامخ در رساله انه الحق و وحدت از ديدگاه عارف و حكيم بحث نمودهايم و شرح دادهايم.
و در همين دفتر نكات نيز اشاراتى شده است.
نكته 72
كلمه روح را در صحف عقليه و عرفانيه اطلاقاتى است:
معرفة النفس مفتاح خزائن الملكوت (ص 166 ج 3 من الاسفار).
نكته 66
النفس و البدن يتعاكسان ايجابا و اعدادا.
نكته 67
هزار و يك نكته 78 نكته 67
بسيارى از كتب عقليه قوى و اعضاى انسانرا آلات نفس مىنامند ولى حق اين است كه چون بدن مرتبه نازله نفس است اطلاق آلات بر آن نادرست است تفصيل آن را عليحده نگاشتهام.
نكته 68
شيخ رئيس و صدر المتالهين هر دو قائل بمعاد جسمانىاند
هزار و يك نكته، ص: 79
تحقيق آنرا به اشارت در تعليقاتم بر الهيات شفاء ذكر كردهام.
رجوع شود به الهيات شفاء (ص 280 و ص 287) آنجا كه شيخ گويد: فان الصور الخياليه ليست تضعف عن الحسية بل تزداد عليها تأثير اوصفاء كما يشاهد فى المنام الخ و همچنين در اول بحث معاد الهيات شفاء و تعليقات و حواشى اين كمترين و نيز رجوع شود به شرح صدر المتالهين بر هدايه اثيريه آنجا كه گويد: للشيخ الرئيس اشارة خفية فى آخر الهيات الشفاء الى وجه صحة المعاد الجسمانى بقوله ان الصور الخياليه ليست تضعف الخ (ص 377).
نكته 69
محيى الدين عربى را در باب پانزده فتوحات مكيه (ص 372 ج 2 طبع اخير قاهره 1392 ه ق) با ابن رشد ملاقاتى حيرت آوراست كه سخنان محيى الدين در خردسالى بدان پايه بلند است كه ابن رشد بزرگمرد آن چنانى را دگرگون كرده است و به تعبير خود محيى الدين فاصفر لونه و اخذه الافكل و قعد يحوقل.
غرضم از نقل اين جمله اين كه همين محيى الدين عربى در كتاب جفر جامع بنام السهل المتنع المسمى بالجفر الجامع و النور اللامع، و يا الكتاب المكنون و السر المخزون ص 47) در باره امام جعفر صادق فرمايد:
الامام جعفر الصادق و هو الذى غاص فى اعماق اغواره و استخرج در ره من اصداف اسراره و حل معاقد رموزه و فك طلاسم كنوزه و صنف الخافيه فى علم الجفر و علم الحروف و جعل فى خافيته الباب الكبير و هو اب ت ث الى آخره، و الباب الصيغر و هو ابجد الى قرشت، و نقل عنه انه (ع) يتكلم بغوامض الاسرار و العلوم الحقيقة و هو ابن سبع سنين، و قال ع علمنا غامر مزبور و كتاب مسطور فى رق منشور و نكت فى القلوب و مفاتيح الغيوب و نقر فى الاسماع لا تنفر منه الطباع و عندنا الجفر الابيض و الجفر الاحمر و الجفر الاكبر و الجفر الاصغر و منا الفرس الغواص و
هزار و يك نكته، ص: 80
الفارس القناص. هرگاه رعيتى از خود خبر دهد كه در كودكى چنان بود، اگر امامى در هفت سالگى چنين باشد چه جاى استنكار و استنكاف است؟!
نكته 70
از بعضى از فلاسفه قديم نقل كردند كه واجب الوجود فاعل موجب است (بالفتح) يعنى مضطر. اگر نقل صحيح باشد اينان طبيعيانند كه اصول ازليه يعنى جزء لا يتجزى، يا عناصر اربعه كه خاك و آب و هوا و آتش باشند خلاصه ماده و طبيعت را واجب الوجود ميدانستند. اما هيچ فيلسوف خداشناس كه قائل بقدم زمانى عالم است خداى را موجب يعنى مضطر نميداند بلكه اراده را از صفات لازمه ذات يا فعل پروردگار مىداند.
در نقل آراء آنان به فصل دوازدهم نمط پنجم اشارات رجوع شود كه شيخ گويد: قال قوم ان هذا الشىء المحسوس موجود لذاته الخ امير عليه السلام در خطبه 161 نهج البلاغة فرمود:
لم يخلق الاشياء من اصول ازلية و لا من اوائل ابدية. و تفصيل اين كلمه را در تعليقاتم بر شرح تجريد خواجه و علامه در آخر مسئله چهل و چهار فصل اول مقصد اول آوردهام.
نكته 71
اخبار كثيرى از اهل بيت عصمت و وحى بصورت مستفيض مأثور است كه حق سبحانه واحد لا بالعدد يعنى واحد عددى نيست از آنجمله خبر توحيد صدوق باسنادش عن شريح بن هانى قال ان اعرابياقا يوم الجمل الى امير المؤمنين (ع) الخ كه حديثى در بيان اينكه خداوند واحد است در اقسام واحد بسيار مطلوب است.
و از آنجمله در توحيد نيز باسنادش عن هرون بن عبد الملك قال سئل الصادق (ع) عن التوحيد فقال هو عز و جل مثبت موجود
هزار و يك نكته، ص: 81
لا مبطل و لا معدود الخبر.
و از آنجمله در نهج البلاغه فى خطبة له (ع): واحد لا بالعدد. و در خطبه ديگر: واحد لا من عدد.
در خطبه ديگر: و من حده فقد عده.
و معناى اينكه واحد عددى نيست اين است كه حق سبحانه صمد حق است لا جوف له يعنى صرف حقيقت است كه لا يعزب عنه وجود و اگر واحد بالعدد باشد معنى آن اين است كه زمين يكى و آسمان يكى و اين يكى و آن يكى و خدا هم يكى و اين محض نقص است پس هر موجودى قائم به اوست در اين حديث شريف موسى بن جعفر درست دقت كن كه فرموده: كان الله و لا شىء معه و هو الان كما كان. در اين مطلب شامخ در رساله انه الحق و وحدت از ديدگاه عارف و حكيم بحث نمودهايم و شرح دادهايم.
و در همين دفتر نكات نيز اشاراتى شده است.
نكته 72
كلمه روح را در صحف عقليه و عرفانيه اطلاقاتى است:
الف- روح را بر شعاع خارج از بصر بنابر سخن رياضيون و قول منسوب به آنان در ابصار به خروج الشعاع، اطلاق كردهاند؛ چنانكه شيخ رئيس در آخر فصل پنجم مقاله سوم نفس شفاء فرمايد:
فيكفى ذلك مئونة خروج الروح الى الهواء و تعرضه للافات، ثم لم لا يستحيل من الحدقة من غير حاجة الى الروح (ج 1 ص 321 ط 1) و اين هر دو روح يعنى شعاع خارج از بصر.
ب- روح را بر روح بخارى اطلاق مىكنند و موارد شاهد آن بسيار است: خواجه طوسى در بحث كيفيات نفسانيه تجريد در تعريف حيوة فرمايد:
و هى- يعنى الحيوة- صفة تقتضى الحس و الحركة مشروطة باعتدال المزاج عندنا فلا بد من البنية و تفتقر الى الروح كه مراد از اين روح، روح بخارى است چنانكه علامه حلى در شرح آن فرمايد:
هزار و يك نكته، ص: 82
الحيوة تفتقر الى الروح و هى اجسام لطيفة متكونة من بخارية الاخلاط سارية فى العروق تنبعث من القلب و حاجة الحيوة اليها ظاهرة.
زمرهاى از متقشفين از اين گونه تعبيرات در تعريف روح بخارى، پنداشتند كه مراد از روح نفس ناطقه انسانى است كه گفتهاند روح جسم لطيف است و از آن اراده كنند روح انسانى را، با اين كه روح بخارى مطيه اولى او است. شيخ در آخر فصل هفتم مقاله دوازدهم طبيعيات شفاء فرمايد: الالة الاولى للنفس هى الحرارة العزيزية و بهايتم جميع افعالها (ج 1 ص 454 ط 1). تفصيل آنرا در جوهر و اعراض اسفار طلب بايد كرد (ج 2 ص 23 ط 1).
ج- روح را بر نفس ناطقه اطلاق مىكنند كه در آيات و روايات هم بسيار آمده است.
د- روح را بر جان حيوانى اطلاق مىكنند.
ه- روح را بر روح القدس اطلاق مىكنند. حسين خوارزمى در ابتداء شرح فصوص محيى الدين عربى گويد: و آنچه در اصطلاح حكماء آن را عقل مجرد گويند به اصطلاح اهل الله مسمى است به روح و از اينجا است كه عقل اول را روح القدس گويند.
و- روح را بر مقام يوم الجمع انسان، كه فوق مقام قلب كه يوم الفصل انسان است؛ اطلاق مىكنند. قيصرى در شرح فص ابراهيمى فصوص الحكم فرمايد:
و اعتبر فى مقام روحك حال حقائقك و علومك الكلية، هل تجد ممتازا بعضها عن بعض، او عن عين روحك الى ان تنزل الى مقام قلبك فيتميز كل كلى عن غيره، ثم يتفصل كل منها الى جزئياته فيه، ثم يظهر فى مقام الخيال مصورا كالمحسوس، ثم يظهر فى الحس (ص 176 چاپ سنگى).
هزار و يك نكته، ص: 83
ز- متأله سبزوارى در تعليقهاى بر آخر فصل هفتم طرف اول مرحله دهم اسفار فرمايد: المراد بالعقول التفصيلية، المعقولات المفصلة التى تسمى النفس فى مرتبتها قلبا؛ و بالعقل البسيط، الملكة الخلاقه للتفاصيل تسمى النفس فى مرتبتها روحا.
نكته 73
الحضرات الخمس الكلية هى الللاهوت و الجبروت و الملكوت و الناسوت و الكون الجامع (ص 65 ج 1 اسفار ط 1 اول وجود ذهنى تعليقة حاجى ره).
قيصرى در فصل پنجم مقدمات شرح فصوص محيى الدين بتفصيل عوالم خمسه كليه و حضرات خمس كليه را عنوان و بيان فرموده است (ص 27 و 28) و در فص اسحاقى (ص 197) نيز مطالبى بسيار شريف در حضرات خمس كليه دارد. و نيز در فص ايوبى (ص 397) اشاراتى در حضرات خمس كليه دارد.
و ابن فنارى در مصباح الانس (ص 103 و ص 88) در حضرات خمس مستوفى بحث كرده است. و اصل كلام را از نفحات صدر الدين قونوى نقل كرده است. و آن در منازله نفحه چهارم است (ص 21). و مير سيد على همدانى رساله مفرده در حضرات نوشته است كه نسخهاى از آن در كتابخانه حقير موجود است. حضرات كليه خمس بعدد ساعات يعنى قيامت است چنانكه قيصرى در آخر فصل نهم مقدمه شرح بر فصوص فرمايد: و كذلك للساعة انواع خمسة بعدد الحضرات الخمس (ص 41) و قيد كليت در مقابل حضرات جزئيه است كه در كليات مندرجاند و كليات محيط بر همه آنهااند.
در ص 44 و 45 و 79 و 152 و 157 مفاتيح المغاليق عيانى در شرح اسم اعظم شرف شمس مطالبى در حضرات خمس است. آنگاه ص 93 و 222 حظ و لذ و ص 23 ج 7 ريحانة الادب بكار آيند و اين حقائق اسرارىاند كه بدون استاد بدان دست نمىيابى تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد.
هزار و يك نكته، ص: 84
نكته 74
العارف اما العارف بمعنى العالم بالحقائق بالتفصيل، و اما العارف بمعنى المقتدر المتصرف فى الوجود، و اما العارف بمعنى الجامع للامرين الفائز بالحسنيين صاحب الرياستين (ص 65 ج 1 اسفار ط 1 تعليقه حاجى قده) عارف بمعنى سوم انسان كامل است و عارف بمعنى اول كسانى كه در عرفان نظرى تحصيل معارف كردهاند و كتب فن را خواندهاند شامل مىشود تا آن عارفى كه صاحب مكاشفات است و تا آن عارفى كه مبين حقائق اسماء است. و عارف بمعنى دوم نيز محقق است كه كسانى مؤيد بتأييدات الهى بدون تحصيل عرفان نظرى از راه عرفان عملى صاحب چنان اقتدارى مىشوند كه صاحبان عرفان نظرى در مقابل آن عاجزاند و بقول عارف سنائى:
اگر بودى كمال اندر نويسائى و خوانائى
چرا آن قبله كل نانويسا بود و ناخوانا
و اين كمترين گفته است:
از قال و قيل درس مجازى
معلوم شده قد مفهوم شده قط
آخر نتيجه نگرفتهايم از
اصغر و اكبر و حد اوسط
فيكفى ذلك مئونة خروج الروح الى الهواء و تعرضه للافات، ثم لم لا يستحيل من الحدقة من غير حاجة الى الروح (ج 1 ص 321 ط 1) و اين هر دو روح يعنى شعاع خارج از بصر.
ب- روح را بر روح بخارى اطلاق مىكنند و موارد شاهد آن بسيار است: خواجه طوسى در بحث كيفيات نفسانيه تجريد در تعريف حيوة فرمايد:
و هى- يعنى الحيوة- صفة تقتضى الحس و الحركة مشروطة باعتدال المزاج عندنا فلا بد من البنية و تفتقر الى الروح كه مراد از اين روح، روح بخارى است چنانكه علامه حلى در شرح آن فرمايد:
هزار و يك نكته، ص: 82
الحيوة تفتقر الى الروح و هى اجسام لطيفة متكونة من بخارية الاخلاط سارية فى العروق تنبعث من القلب و حاجة الحيوة اليها ظاهرة.
زمرهاى از متقشفين از اين گونه تعبيرات در تعريف روح بخارى، پنداشتند كه مراد از روح نفس ناطقه انسانى است كه گفتهاند روح جسم لطيف است و از آن اراده كنند روح انسانى را، با اين كه روح بخارى مطيه اولى او است. شيخ در آخر فصل هفتم مقاله دوازدهم طبيعيات شفاء فرمايد: الالة الاولى للنفس هى الحرارة العزيزية و بهايتم جميع افعالها (ج 1 ص 454 ط 1). تفصيل آنرا در جوهر و اعراض اسفار طلب بايد كرد (ج 2 ص 23 ط 1).
ج- روح را بر نفس ناطقه اطلاق مىكنند كه در آيات و روايات هم بسيار آمده است.
د- روح را بر جان حيوانى اطلاق مىكنند.
ه- روح را بر روح القدس اطلاق مىكنند. حسين خوارزمى در ابتداء شرح فصوص محيى الدين عربى گويد: و آنچه در اصطلاح حكماء آن را عقل مجرد گويند به اصطلاح اهل الله مسمى است به روح و از اينجا است كه عقل اول را روح القدس گويند.
و- روح را بر مقام يوم الجمع انسان، كه فوق مقام قلب كه يوم الفصل انسان است؛ اطلاق مىكنند. قيصرى در شرح فص ابراهيمى فصوص الحكم فرمايد:
و اعتبر فى مقام روحك حال حقائقك و علومك الكلية، هل تجد ممتازا بعضها عن بعض، او عن عين روحك الى ان تنزل الى مقام قلبك فيتميز كل كلى عن غيره، ثم يتفصل كل منها الى جزئياته فيه، ثم يظهر فى مقام الخيال مصورا كالمحسوس، ثم يظهر فى الحس (ص 176 چاپ سنگى).
هزار و يك نكته، ص: 83
ز- متأله سبزوارى در تعليقهاى بر آخر فصل هفتم طرف اول مرحله دهم اسفار فرمايد: المراد بالعقول التفصيلية، المعقولات المفصلة التى تسمى النفس فى مرتبتها قلبا؛ و بالعقل البسيط، الملكة الخلاقه للتفاصيل تسمى النفس فى مرتبتها روحا.
نكته 73
الحضرات الخمس الكلية هى الللاهوت و الجبروت و الملكوت و الناسوت و الكون الجامع (ص 65 ج 1 اسفار ط 1 اول وجود ذهنى تعليقة حاجى ره).
قيصرى در فصل پنجم مقدمات شرح فصوص محيى الدين بتفصيل عوالم خمسه كليه و حضرات خمس كليه را عنوان و بيان فرموده است (ص 27 و 28) و در فص اسحاقى (ص 197) نيز مطالبى بسيار شريف در حضرات خمس كليه دارد. و نيز در فص ايوبى (ص 397) اشاراتى در حضرات خمس كليه دارد.
و ابن فنارى در مصباح الانس (ص 103 و ص 88) در حضرات خمس مستوفى بحث كرده است. و اصل كلام را از نفحات صدر الدين قونوى نقل كرده است. و آن در منازله نفحه چهارم است (ص 21). و مير سيد على همدانى رساله مفرده در حضرات نوشته است كه نسخهاى از آن در كتابخانه حقير موجود است. حضرات كليه خمس بعدد ساعات يعنى قيامت است چنانكه قيصرى در آخر فصل نهم مقدمه شرح بر فصوص فرمايد: و كذلك للساعة انواع خمسة بعدد الحضرات الخمس (ص 41) و قيد كليت در مقابل حضرات جزئيه است كه در كليات مندرجاند و كليات محيط بر همه آنهااند.
در ص 44 و 45 و 79 و 152 و 157 مفاتيح المغاليق عيانى در شرح اسم اعظم شرف شمس مطالبى در حضرات خمس است. آنگاه ص 93 و 222 حظ و لذ و ص 23 ج 7 ريحانة الادب بكار آيند و اين حقائق اسرارىاند كه بدون استاد بدان دست نمىيابى تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد.
هزار و يك نكته، ص: 84
نكته 74
العارف اما العارف بمعنى العالم بالحقائق بالتفصيل، و اما العارف بمعنى المقتدر المتصرف فى الوجود، و اما العارف بمعنى الجامع للامرين الفائز بالحسنيين صاحب الرياستين (ص 65 ج 1 اسفار ط 1 تعليقه حاجى قده) عارف بمعنى سوم انسان كامل است و عارف بمعنى اول كسانى كه در عرفان نظرى تحصيل معارف كردهاند و كتب فن را خواندهاند شامل مىشود تا آن عارفى كه صاحب مكاشفات است و تا آن عارفى كه مبين حقائق اسماء است. و عارف بمعنى دوم نيز محقق است كه كسانى مؤيد بتأييدات الهى بدون تحصيل عرفان نظرى از راه عرفان عملى صاحب چنان اقتدارى مىشوند كه صاحبان عرفان نظرى در مقابل آن عاجزاند و بقول عارف سنائى:
اگر بودى كمال اندر نويسائى و خوانائى
چرا آن قبله كل نانويسا بود و ناخوانا
و اين كمترين گفته است:
از قال و قيل درس مجازى
معلوم شده قد مفهوم شده قط
آخر نتيجه نگرفتهايم از
اصغر و اكبر و حد اوسط