📝 احساس تكليف
پس از يازده ساعت كوهنوردي در ارتفاعات روستاي نوكيان به طرف قله شاهمعلم، به سمت زنجان برميگرديم. دو نفر هستيم، همنوردم اهل زنجان است و به دعوت او به اين خطه آمدهام. من هنگام ناهار همان بالاي كوه نمازم را خواندهام؛ اما همنوردم، نه. در شهر آببر نوميدانه در پي مسجدي كه باز باشد ميگرديم، گرچه ميدانيم كه راه به جايي نخواهيم برد. خورشيد دارد نفسهاي آخر را ميكشد و فرصت اندك است. كنار بلوار ماشين را نگه ميدارم و همنوردم سريع وضويي ميگيرد و از من جهت قبله را ميپرسد. خيلي خستهام، اما با نگاهي به چپ و راست و سمت غروب خورشيد، ميگويم قبله از اين طرف است. ميزبان به سرعت بر روي سبزهها قامت ميبندد.
من هم مشغول بررسي وضعيت جاده ميشوم. سريع نماز ظهر خوانده ميشود و ميزبانم براي نماز عصر قامت ميبندد. ناگهان ماشيني توقف ميكند و راننده ميانسال و محترم آن مشغول گفتوگو با ميزبانم ميشود. آقايي است جاافتاده و متشخص. من كمي دور هستم. نزديكتر ميشوم، ميبينم كه ميزبانم نمازش را شكسته است و دارد با او سخن ميگويد. هنوز متوجه محتواي گفتوگو نشدهام. بعد ناگهان ميبينم كه ميزبانم جهت قبله را عوض ميكند و پس از تشكر از آن راننده رهگذر، قامت ميبندد و دوباره نماز ظهر را ميخواند. تازه متوجه قضيه شدهام. ميزبان قبله را به «هدايت» من عوضي گرفته بود و حالا اين راننده كه از خيابان رد ميشده است با ديدن اين صحنه «فجيع» توقف كرده است تا مسووليت خود را كاملا انجام دهد.
راننده همچنان ايستاده است تا مطمئن شود كه ميزبان ديگر اشتباه نميكند. به چهرهاش خيره ميشوم. لبخند پيروزمندانهاي بر لب دارد. نميدانم چگونه اين خنده را تفسير كنم. آيا از اينكه توانسته است مانع عبادت نادرست كسي شود و او را به راه راست آورده شادمان است؟ يا آنكه از صبح تا الآن فرصتي براي اداي وظيفه ديني نهي امر به معروف نيافته بود و اينك خوشحال است كه امروز را هم با انجام يك تكليف به پايان ميرساند؟ يا آنكه در طول روز مجال خودنمايي نداشته است و اينك از اينكه شكار مناسبي يافته است تا برتري خود را بر او نشان بدهد و خطايش را آشكار كند، در پوست نميگنجد. هر چه هست، خنده زيبايي نيست و در آن آميزهاي از تحقير، تمسخر، برتريجويي و «ديدي مچت را گرفتم» ديده ميشود. شايد هم تمام اينهازاده توهمات ذهن خسته من، بعد از يك روز كامل كوهنوردي، باشد. همين طور ذهنم مشغول رفتار آن آقاست كه يادم ميآيد بارها شاهد اين صحنه بودهام.
آخرين بار، ماه رمضان سال گذشته بود كه خانوادگي به سمنان رفته بوديم و در هيچ رستوراني راه مان ندادند كه ناهار بخوريم و ما هم غذاي خود، پيتزا سبزيجات، را گرفتيم و برديم در بوستان بزرگ مركز شهر صرف كرديم. بعدش مشغول نماز شدم كه خانمي به سرعت به من نزديك شد و گفت كه قبله را اشتباه ايستادهايد. من هم مجبور شدم نماز ظهرم را دوباره بخوانم. دارم به ريشه شرعي و ديني اين مساله فكر ميكنم. تا جايي كه ميدانم و حتي در رسالههاي عمليه آمده است، ما تكليفي نداريم كه اگر كسي هنگام نماز رو به قبله نبود، او را متوجه خطايش كنيم. در واقع، اعتبار اين احكام تابع حكم ظاهر است. يعني اگر كسي فكر ميكند كه جهت قبله از اين طرف است و از همان طرف هم نماز بخواند، نمازش درست است. زماني نمازش باطل است كه بداند خلاف جهت قبله نماز ميخواند يا به سرعت متوجه شود كه اشتباه كرده است. اما در اين ميان شخص ديگري «تكليفي» ندارد كه حتما به اين آدم يادآوري كند كه اين طرف قبله نيست. نه تنها درباره قبله، حتي گفتهاند كه اگر ديديد كسي در جايي كه نجس است نماز ميخواند تكليفي به گفتن اين نكته نداريم و حتي اگر ديديم كسي غذاي نجسي ميخورد باز مكلف به گفتن نيستيم، مگر آنكه آن شخص همغذاي ما باشد و بهنحوي رفتارش بر ما اثر بگذارد. حال من ماندهام با رانندهاي كه در حال رد شدن از خيابان است و با ديدن كسي كه خلاف قبله نماز ميخواند، توقف ميكند و مصرانه ميخواهد خطاي او را اصلاح كند. آيا اين تربيت ديني است؟ رفتار مسوولانه است؟ «اهتمام به امور مسلمين» است؟ آيا همين شخص در قبال ديگر مسائل، مانند قطع درختان سبز يا نقض قوانين ترافيكي يا مفاسد اقتصادي هم همين حساسيت را دارد؟
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
پس از يازده ساعت كوهنوردي در ارتفاعات روستاي نوكيان به طرف قله شاهمعلم، به سمت زنجان برميگرديم. دو نفر هستيم، همنوردم اهل زنجان است و به دعوت او به اين خطه آمدهام. من هنگام ناهار همان بالاي كوه نمازم را خواندهام؛ اما همنوردم، نه. در شهر آببر نوميدانه در پي مسجدي كه باز باشد ميگرديم، گرچه ميدانيم كه راه به جايي نخواهيم برد. خورشيد دارد نفسهاي آخر را ميكشد و فرصت اندك است. كنار بلوار ماشين را نگه ميدارم و همنوردم سريع وضويي ميگيرد و از من جهت قبله را ميپرسد. خيلي خستهام، اما با نگاهي به چپ و راست و سمت غروب خورشيد، ميگويم قبله از اين طرف است. ميزبان به سرعت بر روي سبزهها قامت ميبندد.
من هم مشغول بررسي وضعيت جاده ميشوم. سريع نماز ظهر خوانده ميشود و ميزبانم براي نماز عصر قامت ميبندد. ناگهان ماشيني توقف ميكند و راننده ميانسال و محترم آن مشغول گفتوگو با ميزبانم ميشود. آقايي است جاافتاده و متشخص. من كمي دور هستم. نزديكتر ميشوم، ميبينم كه ميزبانم نمازش را شكسته است و دارد با او سخن ميگويد. هنوز متوجه محتواي گفتوگو نشدهام. بعد ناگهان ميبينم كه ميزبانم جهت قبله را عوض ميكند و پس از تشكر از آن راننده رهگذر، قامت ميبندد و دوباره نماز ظهر را ميخواند. تازه متوجه قضيه شدهام. ميزبان قبله را به «هدايت» من عوضي گرفته بود و حالا اين راننده كه از خيابان رد ميشده است با ديدن اين صحنه «فجيع» توقف كرده است تا مسووليت خود را كاملا انجام دهد.
راننده همچنان ايستاده است تا مطمئن شود كه ميزبان ديگر اشتباه نميكند. به چهرهاش خيره ميشوم. لبخند پيروزمندانهاي بر لب دارد. نميدانم چگونه اين خنده را تفسير كنم. آيا از اينكه توانسته است مانع عبادت نادرست كسي شود و او را به راه راست آورده شادمان است؟ يا آنكه از صبح تا الآن فرصتي براي اداي وظيفه ديني نهي امر به معروف نيافته بود و اينك خوشحال است كه امروز را هم با انجام يك تكليف به پايان ميرساند؟ يا آنكه در طول روز مجال خودنمايي نداشته است و اينك از اينكه شكار مناسبي يافته است تا برتري خود را بر او نشان بدهد و خطايش را آشكار كند، در پوست نميگنجد. هر چه هست، خنده زيبايي نيست و در آن آميزهاي از تحقير، تمسخر، برتريجويي و «ديدي مچت را گرفتم» ديده ميشود. شايد هم تمام اينهازاده توهمات ذهن خسته من، بعد از يك روز كامل كوهنوردي، باشد. همين طور ذهنم مشغول رفتار آن آقاست كه يادم ميآيد بارها شاهد اين صحنه بودهام.
آخرين بار، ماه رمضان سال گذشته بود كه خانوادگي به سمنان رفته بوديم و در هيچ رستوراني راه مان ندادند كه ناهار بخوريم و ما هم غذاي خود، پيتزا سبزيجات، را گرفتيم و برديم در بوستان بزرگ مركز شهر صرف كرديم. بعدش مشغول نماز شدم كه خانمي به سرعت به من نزديك شد و گفت كه قبله را اشتباه ايستادهايد. من هم مجبور شدم نماز ظهرم را دوباره بخوانم. دارم به ريشه شرعي و ديني اين مساله فكر ميكنم. تا جايي كه ميدانم و حتي در رسالههاي عمليه آمده است، ما تكليفي نداريم كه اگر كسي هنگام نماز رو به قبله نبود، او را متوجه خطايش كنيم. در واقع، اعتبار اين احكام تابع حكم ظاهر است. يعني اگر كسي فكر ميكند كه جهت قبله از اين طرف است و از همان طرف هم نماز بخواند، نمازش درست است. زماني نمازش باطل است كه بداند خلاف جهت قبله نماز ميخواند يا به سرعت متوجه شود كه اشتباه كرده است. اما در اين ميان شخص ديگري «تكليفي» ندارد كه حتما به اين آدم يادآوري كند كه اين طرف قبله نيست. نه تنها درباره قبله، حتي گفتهاند كه اگر ديديد كسي در جايي كه نجس است نماز ميخواند تكليفي به گفتن اين نكته نداريم و حتي اگر ديديم كسي غذاي نجسي ميخورد باز مكلف به گفتن نيستيم، مگر آنكه آن شخص همغذاي ما باشد و بهنحوي رفتارش بر ما اثر بگذارد. حال من ماندهام با رانندهاي كه در حال رد شدن از خيابان است و با ديدن كسي كه خلاف قبله نماز ميخواند، توقف ميكند و مصرانه ميخواهد خطاي او را اصلاح كند. آيا اين تربيت ديني است؟ رفتار مسوولانه است؟ «اهتمام به امور مسلمين» است؟ آيا همين شخص در قبال ديگر مسائل، مانند قطع درختان سبز يا نقض قوانين ترافيكي يا مفاسد اقتصادي هم همين حساسيت را دارد؟
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 حيوان دونده
بهتازگي كتابي از مجموعه «روانشناسي همهچيز» (The Psychology of Everything) خواندم كه برايم بسيار جذاب بود. انتشارات راتلج اين مجموعه را منتشر ميكند و در آن مباحث تازه و خوشايندي را پوشش ميدهد. تازهترين كتاب اين مجموعه «روانشناسي دويدن» (The Psychology of Running) نام دارد كه در سال جاري، 2024 منتشر شده است. در اين كتاب مختصر، دو متخصص روانشناسي و فيزيولوژي ورزشي به تحليل اهميت و كاركرد دويدن از منظر تكاملي پرداختهاند و نقش آن را در ساختار مغز و كاركرد ذهن نشان دادهاند.
ما معمولا فعاليت ورزشي و بهويژه دويدن را از منظر سلامتي بدني نگاه ميكنيم و براي كاهش وزن يا كنترل بيماريها يا پيشگيري از آنها توصيه ميكنيم. غافل از آنكه مساله عميقتر از اين ماجراست. در واقع، از نظر نوئل بريك و استوارت هاليدي، نويسندگان اين كتاب، بهطور مشخص دويدن در شكلدهي انساني ما نقش داشته است و نياكان ما چون ناگزير بودند بدوند، ما انسان شديم. فصل نخست كتاب از منظر تكاملي ميكوشد نشان بدهد كه ساختار بدني ما و به تعبير پيشينيان، «مستوي القامه» بودن ما و ظرفيت بالاي مغزمان و عضلات نيرومند سريني و همچنين انگشتان كوتاه پاهاي ما هم نتيجه دويدن مستمر بوده و هم نياكان ما را براي دويدن بيشتر آماده ميكرده است تا جايي كه تقريبا هيچ حيواني نميتواند پابهپاي ما به شكل استقامتي و براي مدتي طولاني بدود. يوزپلنگ كه از تيزپاترين موجودات روي زمين است، پس از چند صد متر دويدن از پاي ميافتد، اما انسان قادر است كه ساعتهاي پيوسته بدود و همچنان تاب بياورد. اما چرا نياكان ما ميدويدند؟ به دو دليل: يكي براي به دست آوردن شكار و صيد حيوانات درشتاندام چون ماموت؛ دوم براي گريز از حيوانات شكارچي چون ببر دندانخنجري. از اين منظر، دويدن ضرورتي براي بقا بوده است، نه تفريح و سرخوشي. اين دويدن چه براي به دست آوردن غذا و چه براي گريز از خطر، معمولا بهصورت گروهي و با انديشه و هدفي معين بوده است و نياكان ما هنگام دويدن بهشدت بر فعاليت خود تمركز داشتند تا در شكار يا گريز موفق شوند. در نتيجه دويدن بيش از هر چيز با ساختار مغز و كاركرد ذهن ما گره خورده است. با اين مقدمه، نويسندگان به تفصيل بحث ميكنند كه دويدن امروزه چه تاثيراتي بر مغز و ذهن ما ميگذارد. مغز مانند عضله است و تابع قانون استفاده و عدم استفاده. اگر از آن استفاده شود، رشد ميكند و فعال ميماند و اگر از آن استفاده نشود، بهتدريج ضعيف و ناتوان ميشود. غالب بيماريهاي مغزي امروزين به دليل عدم فعاليت كافي و به كار نگرفتن مغز است. با اين نگاه، نويسندگان به تحليل اهميت دويدن بر رشد كارايي و كارآمدي مغز و فعاليت ذهني ميپردازند و نتيجه ميگيرند دويدن مايه افزايش هوشياري، تمركز، تقويت حافظه، قدرت تصميمگيري و از همه مهمتر ساختن سلولها و نورونهاي تازه يا نوروجنسيس در مغز ميشود.
دويدن بهويژه در فضاي طبيعي، بيش از آنكه بدن را درگير كند، مغز را به كار ميگيرد، چون دونده بايد همواره درباره مسيريابي و موانع احتمالي آن بينديشد و تصميم بگيرد؛ بايد همواره بدن خود را وارسي و اسكن كند و از آنچه در درونش ميگذرد باخبر شود. همه اينها در درازمدت به رشد حجم مغز و تقويت كاركرد آن ميانجامد. نكته جالب آن است كه اين فوايد در پيادهروي حاصل نميشود و اگر در پي افزايش هوشياري هستيم بايد رنج دويدن را بر خود هموار كنيم. البته خبر خوش آن است كه پس از كمي دويدن بدن عادت ميكند و دويدن لذتبخش ميشود تا جايي كه پس از نيمساعت دويدن با شدت متوسط احساس رهايي و سرخوشي ميكنيم و نكته نهايي آنكه فقط انسانها و سگها براي چنين دويدني طراحي شدهاند، بهشكلي كه از آن لذت ميبرند و ميتوانند از عرقريزي و نفس نفس زدن خودشان به اوج لذت برسند.
گفتني است كه اين كتاب با مشخصات زير ترجمه و منتشر شده است كه من آن را نديدهام:
روانشناسي دويدن، نوئل بريك و استوارت هاليدي، ترجمه مجتبي پردل، كتاب آبان، 1403.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
بهتازگي كتابي از مجموعه «روانشناسي همهچيز» (The Psychology of Everything) خواندم كه برايم بسيار جذاب بود. انتشارات راتلج اين مجموعه را منتشر ميكند و در آن مباحث تازه و خوشايندي را پوشش ميدهد. تازهترين كتاب اين مجموعه «روانشناسي دويدن» (The Psychology of Running) نام دارد كه در سال جاري، 2024 منتشر شده است. در اين كتاب مختصر، دو متخصص روانشناسي و فيزيولوژي ورزشي به تحليل اهميت و كاركرد دويدن از منظر تكاملي پرداختهاند و نقش آن را در ساختار مغز و كاركرد ذهن نشان دادهاند.
ما معمولا فعاليت ورزشي و بهويژه دويدن را از منظر سلامتي بدني نگاه ميكنيم و براي كاهش وزن يا كنترل بيماريها يا پيشگيري از آنها توصيه ميكنيم. غافل از آنكه مساله عميقتر از اين ماجراست. در واقع، از نظر نوئل بريك و استوارت هاليدي، نويسندگان اين كتاب، بهطور مشخص دويدن در شكلدهي انساني ما نقش داشته است و نياكان ما چون ناگزير بودند بدوند، ما انسان شديم. فصل نخست كتاب از منظر تكاملي ميكوشد نشان بدهد كه ساختار بدني ما و به تعبير پيشينيان، «مستوي القامه» بودن ما و ظرفيت بالاي مغزمان و عضلات نيرومند سريني و همچنين انگشتان كوتاه پاهاي ما هم نتيجه دويدن مستمر بوده و هم نياكان ما را براي دويدن بيشتر آماده ميكرده است تا جايي كه تقريبا هيچ حيواني نميتواند پابهپاي ما به شكل استقامتي و براي مدتي طولاني بدود. يوزپلنگ كه از تيزپاترين موجودات روي زمين است، پس از چند صد متر دويدن از پاي ميافتد، اما انسان قادر است كه ساعتهاي پيوسته بدود و همچنان تاب بياورد. اما چرا نياكان ما ميدويدند؟ به دو دليل: يكي براي به دست آوردن شكار و صيد حيوانات درشتاندام چون ماموت؛ دوم براي گريز از حيوانات شكارچي چون ببر دندانخنجري. از اين منظر، دويدن ضرورتي براي بقا بوده است، نه تفريح و سرخوشي. اين دويدن چه براي به دست آوردن غذا و چه براي گريز از خطر، معمولا بهصورت گروهي و با انديشه و هدفي معين بوده است و نياكان ما هنگام دويدن بهشدت بر فعاليت خود تمركز داشتند تا در شكار يا گريز موفق شوند. در نتيجه دويدن بيش از هر چيز با ساختار مغز و كاركرد ذهن ما گره خورده است. با اين مقدمه، نويسندگان به تفصيل بحث ميكنند كه دويدن امروزه چه تاثيراتي بر مغز و ذهن ما ميگذارد. مغز مانند عضله است و تابع قانون استفاده و عدم استفاده. اگر از آن استفاده شود، رشد ميكند و فعال ميماند و اگر از آن استفاده نشود، بهتدريج ضعيف و ناتوان ميشود. غالب بيماريهاي مغزي امروزين به دليل عدم فعاليت كافي و به كار نگرفتن مغز است. با اين نگاه، نويسندگان به تحليل اهميت دويدن بر رشد كارايي و كارآمدي مغز و فعاليت ذهني ميپردازند و نتيجه ميگيرند دويدن مايه افزايش هوشياري، تمركز، تقويت حافظه، قدرت تصميمگيري و از همه مهمتر ساختن سلولها و نورونهاي تازه يا نوروجنسيس در مغز ميشود.
دويدن بهويژه در فضاي طبيعي، بيش از آنكه بدن را درگير كند، مغز را به كار ميگيرد، چون دونده بايد همواره درباره مسيريابي و موانع احتمالي آن بينديشد و تصميم بگيرد؛ بايد همواره بدن خود را وارسي و اسكن كند و از آنچه در درونش ميگذرد باخبر شود. همه اينها در درازمدت به رشد حجم مغز و تقويت كاركرد آن ميانجامد. نكته جالب آن است كه اين فوايد در پيادهروي حاصل نميشود و اگر در پي افزايش هوشياري هستيم بايد رنج دويدن را بر خود هموار كنيم. البته خبر خوش آن است كه پس از كمي دويدن بدن عادت ميكند و دويدن لذتبخش ميشود تا جايي كه پس از نيمساعت دويدن با شدت متوسط احساس رهايي و سرخوشي ميكنيم و نكته نهايي آنكه فقط انسانها و سگها براي چنين دويدني طراحي شدهاند، بهشكلي كه از آن لذت ميبرند و ميتوانند از عرقريزي و نفس نفس زدن خودشان به اوج لذت برسند.
گفتني است كه اين كتاب با مشخصات زير ترجمه و منتشر شده است كه من آن را نديدهام:
روانشناسي دويدن، نوئل بريك و استوارت هاليدي، ترجمه مجتبي پردل، كتاب آبان، 1403.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 اينجا خانه مسلمانی است
داريم از مسير قله تازه در برف نشسته شاهدژ به روستاي لنگر برميگرديم. چشمي به ساعت و چشمي به آفتاب داريم. خورشيد دارد غروب ميكند و هنوز نمازم را نخواندهام. اميدوارم كه تا چند دقيقه ديگر به مبدا حركت برگردم و آنجا نمازكي بخوانم.
صبح كه ميآمديم ميزبان و همنوردم، به اشتباه، ماشين را وارد خانهاي كرد كه در بزرگ دروازهمانندش باز بود. هنوز هوا تاريك بود و ديد كافي نداشتيم. ميخواستيم عقبعقب از آن كوچه تنگ برگرديم كه صاحبخانه، مردي ميانسال، بيرون آمد و ما را ديد. عذرخواهي كردم و گفتم كه اشتباه آمدهايم. گفت كه بياييد داخل و دور بزنيد و برگرديد. خانه بزرگ روستايياش فضاي كافي براي اين كار داشت. در همين حال پرسيدم كه مسير قله شاهدژ از كدام طرف است. مسير نامتعارفي گفت كه مستلزم گذر از سيمهاي خاردار و درهاي بسته بود. بعد هم گفت كه ماشينتان را همين جا در حياط بگذاريد.ما هم شادمان از اين لطف پذيرفتيم و در تاريكروشن بامدادي حركت كرديم.
اينك داريم به همين خانه نزديك ميشويم. در آستانه غروب است كه به خانه ميرسيم. خانم ميانسالي بيرون ميآيد و چون اجازه نماز خواندن ميخواهيم، مصرانه ميگويد بياييد داخل نماز بخوانيد كه البته قبول نميكنيم. لباسهاي گلآلود و تن خاكي را ببريم داخل خانه كه چه بشود؟ ميخواهم زيراندازي كنار ماشين بيندازم كه همان خانم سريع يك قاليچه در ايوان فرش ميكند و ميگويد بر اين نماز بخوانيد.
شتابزده وضويي ميگيرم و سنگي از زمين برميدارم تا پيشاني بر آن بگذارم. ناگهان خانم پيش ميآيد و سجاده كوچكي كه در دست دارد، تعارفم ميكند و با نوعي دلخوري يا اعتراض ميگويد: «اينجا خونه مسلمونيه!» هم از اين تعبير خوشم ميآيد و هم خجالت ميكشم كه چرا مهر نخواستم. انگار يك جاهايي درخواست كردن و چيزي خواستن نوعي احترام گذاشتن به ميزبان است. در واقع، من ميخواستم كه كمترين مزاحمت را فراهم كنم، اما ميزبان دوست داشت كه لطف كند و دستكم اينگونه محبت خود را
نشان بدهد.
دارم تعبير «اينجا خونه مسلمونيه» را با خودم مزهمزه ميكنم و در همان حال نماز ميخوانم. يادم ميرود كه در نمازم چه گفتهام، اما اين تعبير را فراموش نخواهم كرد. در ذهنم مقايسه ميكنم بين مردمي كه خانه خود را «خانه مسلماني» ميدانند و ميخواهند آن را دستكم براي لحظاتي به مسجد تبديل كنند، و مقاماتي كه مساجد كشور را به اداراتي مبدل كردهاند كه حتي در ساعات اداري يا هنگام اذان نيز بسته است. از قضا در همين روستاي لنگر «مسجد و نمازخانه مسافرين» را ميبينم كه درست هنگام اذان مغرب بسته است!
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/224825/
داريم از مسير قله تازه در برف نشسته شاهدژ به روستاي لنگر برميگرديم. چشمي به ساعت و چشمي به آفتاب داريم. خورشيد دارد غروب ميكند و هنوز نمازم را نخواندهام. اميدوارم كه تا چند دقيقه ديگر به مبدا حركت برگردم و آنجا نمازكي بخوانم.
صبح كه ميآمديم ميزبان و همنوردم، به اشتباه، ماشين را وارد خانهاي كرد كه در بزرگ دروازهمانندش باز بود. هنوز هوا تاريك بود و ديد كافي نداشتيم. ميخواستيم عقبعقب از آن كوچه تنگ برگرديم كه صاحبخانه، مردي ميانسال، بيرون آمد و ما را ديد. عذرخواهي كردم و گفتم كه اشتباه آمدهايم. گفت كه بياييد داخل و دور بزنيد و برگرديد. خانه بزرگ روستايياش فضاي كافي براي اين كار داشت. در همين حال پرسيدم كه مسير قله شاهدژ از كدام طرف است. مسير نامتعارفي گفت كه مستلزم گذر از سيمهاي خاردار و درهاي بسته بود. بعد هم گفت كه ماشينتان را همين جا در حياط بگذاريد.ما هم شادمان از اين لطف پذيرفتيم و در تاريكروشن بامدادي حركت كرديم.
اينك داريم به همين خانه نزديك ميشويم. در آستانه غروب است كه به خانه ميرسيم. خانم ميانسالي بيرون ميآيد و چون اجازه نماز خواندن ميخواهيم، مصرانه ميگويد بياييد داخل نماز بخوانيد كه البته قبول نميكنيم. لباسهاي گلآلود و تن خاكي را ببريم داخل خانه كه چه بشود؟ ميخواهم زيراندازي كنار ماشين بيندازم كه همان خانم سريع يك قاليچه در ايوان فرش ميكند و ميگويد بر اين نماز بخوانيد.
شتابزده وضويي ميگيرم و سنگي از زمين برميدارم تا پيشاني بر آن بگذارم. ناگهان خانم پيش ميآيد و سجاده كوچكي كه در دست دارد، تعارفم ميكند و با نوعي دلخوري يا اعتراض ميگويد: «اينجا خونه مسلمونيه!» هم از اين تعبير خوشم ميآيد و هم خجالت ميكشم كه چرا مهر نخواستم. انگار يك جاهايي درخواست كردن و چيزي خواستن نوعي احترام گذاشتن به ميزبان است. در واقع، من ميخواستم كه كمترين مزاحمت را فراهم كنم، اما ميزبان دوست داشت كه لطف كند و دستكم اينگونه محبت خود را
نشان بدهد.
دارم تعبير «اينجا خونه مسلمونيه» را با خودم مزهمزه ميكنم و در همان حال نماز ميخوانم. يادم ميرود كه در نمازم چه گفتهام، اما اين تعبير را فراموش نخواهم كرد. در ذهنم مقايسه ميكنم بين مردمي كه خانه خود را «خانه مسلماني» ميدانند و ميخواهند آن را دستكم براي لحظاتي به مسجد تبديل كنند، و مقاماتي كه مساجد كشور را به اداراتي مبدل كردهاند كه حتي در ساعات اداري يا هنگام اذان نيز بسته است. از قضا در همين روستاي لنگر «مسجد و نمازخانه مسافرين» را ميبينم كه درست هنگام اذان مغرب بسته است!
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
https://www.etemadnewspaper.ir/fa/main/detail/224825/
روزنامه اعتماد
اينجا خانه مسلماني است
سيدحسن اسلامياردكاني
📝 زمینگیری روحی
با كتوشلوار مرتبي دارد پايين ميآيد. كتش را، مثل داش مشديها، بر دوش انداخته است و به تنهايي حركت ميكند. ما هم از قله درفك داريم به سمت روستاي شاه شهيدان برميگرديم و وارد جنگل شلوغ اربُناب شدهايم. من و پسرم با هم هستيم. سلامي ميكنم و عليكي ميشنوم. نگاهي ميكند و ميپرسد: از كوه ميآييد؟ پاسخ مثبت ميدهم. ميگويد: تا خود قله رفتيد؟ ميگويم: آري. سوال خود را با تعجب تكرار ميكند و باز همان پاسخ را ميشنود. البته حق دارد، چون بيش از 20 كيلومتر راه پيمودهايم. ميگويد كه ماشاءالله به شما، چه همتي! همراه ميشويم. اهل همين حوالي است. ميگويد كه مصرف سيگار زندگياش را نابود كرده است. تا سه سال قبل سيگار ميكشيد. كارش به آنژيو كشيد و ديگر سيگار را كنار گذاشت. اما بدنش ديگر توان ندارد. ميانسال است و شايد سنش حدود 50 سال باشد. اما خودش معتقد است ديگر توان بدني براي فعاليت ورزشي و بهويژه كوهنوردي ندارد. بعد طبق معمول اين كسان شروع ميكند به تعريف از جواني خودش و اينكه اين كوهها را زير پا ميگذاشته است.
همينطور پايين ميآييم و ميگويد و ميگوييم. او از همت ما تعريف ميكند و ما هم او را به فعاليت در محدوده توانايياش تشويق ميكنيم. اما انگار كار ما بيهوده است. اطراف ما خودروهاي فراواني پارك شده و سروصدا فراوان است. ميگويد كه اينها براي خوشگذراني آمدهاند. خودش هم با چند نفر تا اينجا آمدهاند و اينك زودتر راهي پايين شده است تا آنها با ماشين برسند و او را سوار كنند. ميپرسم: امروز دقيقا چه فعاليتي داشتيد؟ پاسخ ميدهد: «هيچ». صبح با ماشين بالا آمدهاند و الان هم كه عصر شده است، قرار است برگردند. بعد خودش ادامه ميدهد كه همراهانش اهل سيگار و مشروب هستند و اينك همه آنها مست كردهاند. به او اصرار كردهاند كه مشروب بنوشد. اما اين يكي را نيست. باز تاكيد ميكند كه اهل اين برنامهها نيست.
عجيب است با كساني همراه شده است كه سبك زندگيشان را قبول ندارد و از آنها هم نميتواند فاصله بگيرد. به فكر فرو ميروم كه اين شخص به نحوي در تنگنايي ناخواسته گير كرده و زمينگير شده است. به دلايل متعددي از جمله كوچك بودن محل زندگي با افراد خاصي حشرونشر دارد كه نه تنها همسويي خاصي با او ندارند، چه بسا مانع زندگي خوب و مطلوب او بشوند. در عين حال، اگر بخواهد از آنها جدا بشود، با چه كساني به اصطلاح «بپرد» و رفتوآمد كند؟ انگار مجبور است با همين گروه بسازد و بسوزد. اينكه ميگويم بسوزد، به اين دليل است كه لحنش گوياي آن است كه از وضع فعلي خودش راضي نيست. با اين همه، راه برونشدي هم نميشناسد. اين چرخه رفتوآمد و بودن با اين كسان، روزبهروز زندگي او را تحليل ميبرد و در اين سيكل معيوب درماندهترش ميكند. هر چه فكر ميكنم چيزي بگويم يا راهحلي پيشنهاد كنم، جز آنكه ناخواسته سركوفتي به او زده باشم، به نتيجهاي نميرسم. با همين افكار و دغدغهها از او جدا ميشويم و با خود ميانديشم كه آيا او دوستانش را انتخاب كرده است يا آنها او را؟ آيا راهي براي شكستن اين حلقه معيوب دوستانه وجود دارد؟
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
با كتوشلوار مرتبي دارد پايين ميآيد. كتش را، مثل داش مشديها، بر دوش انداخته است و به تنهايي حركت ميكند. ما هم از قله درفك داريم به سمت روستاي شاه شهيدان برميگرديم و وارد جنگل شلوغ اربُناب شدهايم. من و پسرم با هم هستيم. سلامي ميكنم و عليكي ميشنوم. نگاهي ميكند و ميپرسد: از كوه ميآييد؟ پاسخ مثبت ميدهم. ميگويد: تا خود قله رفتيد؟ ميگويم: آري. سوال خود را با تعجب تكرار ميكند و باز همان پاسخ را ميشنود. البته حق دارد، چون بيش از 20 كيلومتر راه پيمودهايم. ميگويد كه ماشاءالله به شما، چه همتي! همراه ميشويم. اهل همين حوالي است. ميگويد كه مصرف سيگار زندگياش را نابود كرده است. تا سه سال قبل سيگار ميكشيد. كارش به آنژيو كشيد و ديگر سيگار را كنار گذاشت. اما بدنش ديگر توان ندارد. ميانسال است و شايد سنش حدود 50 سال باشد. اما خودش معتقد است ديگر توان بدني براي فعاليت ورزشي و بهويژه كوهنوردي ندارد. بعد طبق معمول اين كسان شروع ميكند به تعريف از جواني خودش و اينكه اين كوهها را زير پا ميگذاشته است.
همينطور پايين ميآييم و ميگويد و ميگوييم. او از همت ما تعريف ميكند و ما هم او را به فعاليت در محدوده توانايياش تشويق ميكنيم. اما انگار كار ما بيهوده است. اطراف ما خودروهاي فراواني پارك شده و سروصدا فراوان است. ميگويد كه اينها براي خوشگذراني آمدهاند. خودش هم با چند نفر تا اينجا آمدهاند و اينك زودتر راهي پايين شده است تا آنها با ماشين برسند و او را سوار كنند. ميپرسم: امروز دقيقا چه فعاليتي داشتيد؟ پاسخ ميدهد: «هيچ». صبح با ماشين بالا آمدهاند و الان هم كه عصر شده است، قرار است برگردند. بعد خودش ادامه ميدهد كه همراهانش اهل سيگار و مشروب هستند و اينك همه آنها مست كردهاند. به او اصرار كردهاند كه مشروب بنوشد. اما اين يكي را نيست. باز تاكيد ميكند كه اهل اين برنامهها نيست.
عجيب است با كساني همراه شده است كه سبك زندگيشان را قبول ندارد و از آنها هم نميتواند فاصله بگيرد. به فكر فرو ميروم كه اين شخص به نحوي در تنگنايي ناخواسته گير كرده و زمينگير شده است. به دلايل متعددي از جمله كوچك بودن محل زندگي با افراد خاصي حشرونشر دارد كه نه تنها همسويي خاصي با او ندارند، چه بسا مانع زندگي خوب و مطلوب او بشوند. در عين حال، اگر بخواهد از آنها جدا بشود، با چه كساني به اصطلاح «بپرد» و رفتوآمد كند؟ انگار مجبور است با همين گروه بسازد و بسوزد. اينكه ميگويم بسوزد، به اين دليل است كه لحنش گوياي آن است كه از وضع فعلي خودش راضي نيست. با اين همه، راه برونشدي هم نميشناسد. اين چرخه رفتوآمد و بودن با اين كسان، روزبهروز زندگي او را تحليل ميبرد و در اين سيكل معيوب درماندهترش ميكند. هر چه فكر ميكنم چيزي بگويم يا راهحلي پيشنهاد كنم، جز آنكه ناخواسته سركوفتي به او زده باشم، به نتيجهاي نميرسم. با همين افكار و دغدغهها از او جدا ميشويم و با خود ميانديشم كه آيا او دوستانش را انتخاب كرده است يا آنها او را؟ آيا راهي براي شكستن اين حلقه معيوب دوستانه وجود دارد؟
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 اخلاق و الحاد
دستكم 2500 سال است كه درباره نسبت اخلاق و دين بحث ميشود. احتمالا نخستين صورتبندي اين نسبت را سقراط ارايه كرد. در دادگاه از اثيفرو پرسيد: به من بگو: چون كاري خوب است، خدايان بدان فرمان ميدهند يا چون خدايان به آن كار فرمان ميدهند، آن كار خوب ميشود؟ هر پاسخي كه اثيفرو ميداد يك گرفتاري درست ميكرد.
اگر ميگفت كه چون كاري خوب است، خدا هم به آن فرمان ميدهد، سقراط ميگفت پس دين به چه دردي ميخورد؛ اگر هم ميگفت چون خدايان به كاري فرمان دهند، آن كار خوب ميشود، سقراط باز پاسخ ميداد كه چرا خودِ خدايان اينقدر اختلافنظر دارند و در نتيجه به گفته سقراط: «يك چيز در آن واحد هم محبوب خدايان است و هم منفور آنان.» وانگهي درباره آدمهايي كه رسما ميگويند بيدين هستند و با اين حال به اخلاق باور دارند چه ميتوان گفت.
اين پرسش به شكل دقيقتري در فرهنگ اسلامي، در قالب مناقشه حسن و قبح عقلي و شرعي، و همچنين در سنت مسيحي، به صورت بحث قانون طبيعي و نظريه امر الهي، ادامه يافت و كتابها در آن باب نوشته شد و ميشود. يكي از تازهترين كتابها در اين زمينه كتاب اخلاق و دين (2016) هري جي. گنسلر است كه اخيرا متن انگليسي آن را خواندم و فرصت نشد كه با ترجمه فارسي آن (ترجمه ایمان عباسنژاد، تهران، نشر كرگدن، 1402) مقايسه مختصري كنم. سالهاست كه موضوع دين و اخلاق را در مقطع دكتري تدريس ميكنم و كمابيش آثاري را كه در اين زمينه منتشر ميشود ميبينم و ميخوانم. اين كتاب از جهات مختلفي نظرم را جلب كرد. نخست سبك آموزشي آن است. گنسلر، كه معلم خوبي بوده، كوشيده است تا جاي ممكن مطالب فني بحث را ساده كند و گرچه اين كار، گاه مايه كشدار شدن بحث و تكرار شده است، در مجموع بحث را شفاف و روشن ساخته است. دومين وجه قابلتوجه كتاب تأكيد و تكيه نويسنده بر نظريه تكامل است. خيلي راحت و بيدغدغه، گنسلر نظريه تكامل را ميپذيرد و از آن در جهت تأييد قانون طبيعي در اخلاق ياري ميگيرد.
اما سومين و به نظرم مهمترين جنبه اين كتاب، آن بود كه نويسنده بهسادگي پذيرفته است كه ملحدان و خداناباوران هم ميتوانند نظام اخلاقي منسجمي داشته باشند. در زماني كه غالبا تصور ميشود، اخلاق در انحصار دينداران است، اين نگاه قابلتأمل است. در سنت ديني ما با آنكه به لحاظ نظري به حسن و قبح عقلي و اخلاقي باور داريم، يعني بر اين نظر هستيم كه اخلاق مستقل از دين و گاه مقدم بر آن است، اما عملا چنان فرهنگ مسلطي بر جامعه معاصر ما حاكم شده است كه گويي كل اخلاق و تفكر اخلاقي بر دين استوار است. اين نگاه افزون بر اشكالات جدي نظري، به لحاظ عملي هم مشكلاتي خواهد داشت كه مهمترين آنها اين است كه كافي است نسل جديد به دين پشت كند تا باورهاي اخلاقي و هنجارهاي درست و نادرست مبتني بر دين هم يكسره فرو بريزد.
در اين جا گنسلر بهدقت از بدفهمي رايج درباره اخلاق خداناباوران بحث ميكند و نشان ميدهد كه ميتوان منطقا خداناباوري و اخلاق را با هم داشت. با اين همه، تأكيد ميكند كه غنا و سرشاري اخلاق با خداباوري ممكن ميشود و فضايل الهياتي هستند كه فضايل اخلاقي را به كمال ميرسانند. از اين منظر، هم خداباوران و هم خداناباوران عقايد پايهاي مشتركي دارند. اما دين ميتواند اخلاق را عميقا فربه كند و بارور گرداند. نكته قابل توجه آنكه نويسنده كتاب هم دانشگاهي است و هم كشيش است، اما فهم درستي از دنياي جديد و خداناباوري دارد و به انكار و تجاهل روي نميآورد و ميكوشد حق بحث را ادا كند.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
دستكم 2500 سال است كه درباره نسبت اخلاق و دين بحث ميشود. احتمالا نخستين صورتبندي اين نسبت را سقراط ارايه كرد. در دادگاه از اثيفرو پرسيد: به من بگو: چون كاري خوب است، خدايان بدان فرمان ميدهند يا چون خدايان به آن كار فرمان ميدهند، آن كار خوب ميشود؟ هر پاسخي كه اثيفرو ميداد يك گرفتاري درست ميكرد.
اگر ميگفت كه چون كاري خوب است، خدا هم به آن فرمان ميدهد، سقراط ميگفت پس دين به چه دردي ميخورد؛ اگر هم ميگفت چون خدايان به كاري فرمان دهند، آن كار خوب ميشود، سقراط باز پاسخ ميداد كه چرا خودِ خدايان اينقدر اختلافنظر دارند و در نتيجه به گفته سقراط: «يك چيز در آن واحد هم محبوب خدايان است و هم منفور آنان.» وانگهي درباره آدمهايي كه رسما ميگويند بيدين هستند و با اين حال به اخلاق باور دارند چه ميتوان گفت.
اين پرسش به شكل دقيقتري در فرهنگ اسلامي، در قالب مناقشه حسن و قبح عقلي و شرعي، و همچنين در سنت مسيحي، به صورت بحث قانون طبيعي و نظريه امر الهي، ادامه يافت و كتابها در آن باب نوشته شد و ميشود. يكي از تازهترين كتابها در اين زمينه كتاب اخلاق و دين (2016) هري جي. گنسلر است كه اخيرا متن انگليسي آن را خواندم و فرصت نشد كه با ترجمه فارسي آن (ترجمه ایمان عباسنژاد، تهران، نشر كرگدن، 1402) مقايسه مختصري كنم. سالهاست كه موضوع دين و اخلاق را در مقطع دكتري تدريس ميكنم و كمابيش آثاري را كه در اين زمينه منتشر ميشود ميبينم و ميخوانم. اين كتاب از جهات مختلفي نظرم را جلب كرد. نخست سبك آموزشي آن است. گنسلر، كه معلم خوبي بوده، كوشيده است تا جاي ممكن مطالب فني بحث را ساده كند و گرچه اين كار، گاه مايه كشدار شدن بحث و تكرار شده است، در مجموع بحث را شفاف و روشن ساخته است. دومين وجه قابلتوجه كتاب تأكيد و تكيه نويسنده بر نظريه تكامل است. خيلي راحت و بيدغدغه، گنسلر نظريه تكامل را ميپذيرد و از آن در جهت تأييد قانون طبيعي در اخلاق ياري ميگيرد.
اما سومين و به نظرم مهمترين جنبه اين كتاب، آن بود كه نويسنده بهسادگي پذيرفته است كه ملحدان و خداناباوران هم ميتوانند نظام اخلاقي منسجمي داشته باشند. در زماني كه غالبا تصور ميشود، اخلاق در انحصار دينداران است، اين نگاه قابلتأمل است. در سنت ديني ما با آنكه به لحاظ نظري به حسن و قبح عقلي و اخلاقي باور داريم، يعني بر اين نظر هستيم كه اخلاق مستقل از دين و گاه مقدم بر آن است، اما عملا چنان فرهنگ مسلطي بر جامعه معاصر ما حاكم شده است كه گويي كل اخلاق و تفكر اخلاقي بر دين استوار است. اين نگاه افزون بر اشكالات جدي نظري، به لحاظ عملي هم مشكلاتي خواهد داشت كه مهمترين آنها اين است كه كافي است نسل جديد به دين پشت كند تا باورهاي اخلاقي و هنجارهاي درست و نادرست مبتني بر دين هم يكسره فرو بريزد.
در اين جا گنسلر بهدقت از بدفهمي رايج درباره اخلاق خداناباوران بحث ميكند و نشان ميدهد كه ميتوان منطقا خداناباوري و اخلاق را با هم داشت. با اين همه، تأكيد ميكند كه غنا و سرشاري اخلاق با خداباوري ممكن ميشود و فضايل الهياتي هستند كه فضايل اخلاقي را به كمال ميرسانند. از اين منظر، هم خداباوران و هم خداناباوران عقايد پايهاي مشتركي دارند. اما دين ميتواند اخلاق را عميقا فربه كند و بارور گرداند. نكته قابل توجه آنكه نويسنده كتاب هم دانشگاهي است و هم كشيش است، اما فهم درستي از دنياي جديد و خداناباوري دارد و به انكار و تجاهل روي نميآورد و ميكوشد حق بحث را ادا كند.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 تجديد نظر
به تازگي كتاب آدام گرنت «دوباره فكر كن: قدرت دانستن آنچه نميدانيد» (2021) را خواندم. البته بار دوم بود كه آن را ميخواندم. كتاب خوشخواني است و همه كتاب تقريبا حول محور يك نكته اساسي ميگردد: ما اشتباه ميكنيم و هيچ راهي براي حذف كامل اين اشتباهات وجود ندارد. تنها كاري كه ميتوانيم بكنيم آن است كه مرتب افكار و باورهاي خود را وارسي و در صورت لزوم در آنها تجديدنظر كنيم. به نظر ساده ميآيد، اما چه بسا دشوارترين كار همين باشد. ما به لحاظ رواني و عاطفي چنان به افكار خود وابسته ميشويم كه حتي پس از آنكه شواهد متعددي بر نادرستي آنها كشف كرديم، باز در اعتبار اين شواهد شك ميكنيم، نه در افكار مقبول و جا افتاده خودمان. گرنت ايده قشنگي پيشنهاد ميكند: مانند دانشمندان فكر كنيد و همواره باورهاي خود را در پرتو شواهد تازه بسنجيد. گفتنش آسان است و اجرايش دشوار و براي كساني ناممكن.
يادم افتاد كه اوایل انقلاب يكي از فحشهاي خيلي شيك تعبير «ريويزيونيست» يا «تجديدنظر طلب» بود. چقدر هم از تكرار اين اصطلاح لذت ميبرديم! اين تعبير از سنت ماركسيستي وارد فضاي سياسي آن زمان شده بود و هنگامي كه ميخواستند درباره يكي از ماركسيستهاي معروف - مثلا برنشتاين - قضاوت كنند، كافي بود بگويند كه او «ريويزيونيست» بود. يعني كسي بود كه در اصول و مسلمات اوليه ماركسيسم دست به تجديدنظر زد. همين كافي بود تا او بياعتبار شود. در واقع، ريويزيونيست معادل تعبير «مرتد» خودمان بود. حتي يادم هست كه گاه اين تعبير را كمابيش به شوخي و جدي از كساني درباره همين تجديدنظرطلبان ميشنيدم. فراموش نكنيم كه ريويزيونيست همان «Revisionist» خودمان است و ريويزيونيسم «Revisionism» يعني بازنگري.
از فضاي سياسي آن زمان كه بگذريم، اصولا ما نهتنها از تجديدنظر خوشمان نميآيد و از آن دوري ميكنيم، حتي اگر ببينيم كسي دست به تجديدنظر زده است، جا ميخوريم. اگر كسي زماني براي مثال، گفته باشد فيلم قيصر يا گنج قارون خيلي فيلمهاي خوبي هستند و بعد از چند سال او را ببينيم و اين دفعه از او بشنويم كه اين دو فيلم، آثاري نپخته و مغاير آرمانهای جامعه مدني است، اولين واكنش ما نه بررسي دلايل او، بلكه آن است كه بگوييم تو خودت قبلا خلاف اين را ميگفتي! يعني ترجيح ميدهيم كسي باورهاي خودش را - گرچه غلط باشد - حفظ كند تا آنكه آنها را تغيير بدهد.
اما چرا اين طور است؟ شايد به دليل آنكه حوصله فكر كردن و تحمل ابهام و دگرگوني را نداريم. دوست داريم مسائل را يكبار براي هميشه حل و روايت يكساني از افراد يا مسائل در ذهن خود حك كنيم. اگر كسي مثلا تقيزاده، زماني گفت كه بايد سر تا پا فرنگي بشويم، همين روايت را از او در ذهن ثبت خواهيم كرد و حتي اگر بعدها او سخن خود را اصلاح كرده باشد و بدان قيدي زده باشد، باز دلمان ميخواهد همان روايت سرراست اوليه را داشته باشيم. اين نوع برخورد، خيلي آسانتر است تا آنكه همواره نسبت به باورهاي خودمان مردد باشيم و بخواهيم هفتهاي يا ماهي يك بار دست به خانهتكاني ذهنمان بزنيم و باورهاي دقيقتري را جايگزين باورهاي محبوب، اما غلط قبلي كنيم.
يك لطيفه بيمزه و قديمي شايد اين نكته را آشكارتر كند. روزي در اتوبوسي، كسي از بغلدستياش ساعت را پرسيد. او هم گفت كه ساعت يك است. كمي بعد دوباره پرسيد و او پاسخ داد: يك و ربع. باز كمي گذشت و او دوباره پرسيد و اين دفعه پاسخ گرفت: يك و نيم است. آن بنده خداي پرسشگر با حالتي عصبي گفت: «بالاخره ساعت چند است؟»
خيلي از ماها آرامش روانمان را مديون ايستادگي در برابر تجديدنظر ميدانيم تا همراهي با آن. با اين همه، شايد لازم باشد بر اين آرامش رواني ناسالم غلبه كنيم و بياموزيم دست به تجديدنظر در افكار خودمان بزنيم و آن را عادت بنيادين خود كنيم.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
به تازگي كتاب آدام گرنت «دوباره فكر كن: قدرت دانستن آنچه نميدانيد» (2021) را خواندم. البته بار دوم بود كه آن را ميخواندم. كتاب خوشخواني است و همه كتاب تقريبا حول محور يك نكته اساسي ميگردد: ما اشتباه ميكنيم و هيچ راهي براي حذف كامل اين اشتباهات وجود ندارد. تنها كاري كه ميتوانيم بكنيم آن است كه مرتب افكار و باورهاي خود را وارسي و در صورت لزوم در آنها تجديدنظر كنيم. به نظر ساده ميآيد، اما چه بسا دشوارترين كار همين باشد. ما به لحاظ رواني و عاطفي چنان به افكار خود وابسته ميشويم كه حتي پس از آنكه شواهد متعددي بر نادرستي آنها كشف كرديم، باز در اعتبار اين شواهد شك ميكنيم، نه در افكار مقبول و جا افتاده خودمان. گرنت ايده قشنگي پيشنهاد ميكند: مانند دانشمندان فكر كنيد و همواره باورهاي خود را در پرتو شواهد تازه بسنجيد. گفتنش آسان است و اجرايش دشوار و براي كساني ناممكن.
يادم افتاد كه اوایل انقلاب يكي از فحشهاي خيلي شيك تعبير «ريويزيونيست» يا «تجديدنظر طلب» بود. چقدر هم از تكرار اين اصطلاح لذت ميبرديم! اين تعبير از سنت ماركسيستي وارد فضاي سياسي آن زمان شده بود و هنگامي كه ميخواستند درباره يكي از ماركسيستهاي معروف - مثلا برنشتاين - قضاوت كنند، كافي بود بگويند كه او «ريويزيونيست» بود. يعني كسي بود كه در اصول و مسلمات اوليه ماركسيسم دست به تجديدنظر زد. همين كافي بود تا او بياعتبار شود. در واقع، ريويزيونيست معادل تعبير «مرتد» خودمان بود. حتي يادم هست كه گاه اين تعبير را كمابيش به شوخي و جدي از كساني درباره همين تجديدنظرطلبان ميشنيدم. فراموش نكنيم كه ريويزيونيست همان «Revisionist» خودمان است و ريويزيونيسم «Revisionism» يعني بازنگري.
از فضاي سياسي آن زمان كه بگذريم، اصولا ما نهتنها از تجديدنظر خوشمان نميآيد و از آن دوري ميكنيم، حتي اگر ببينيم كسي دست به تجديدنظر زده است، جا ميخوريم. اگر كسي زماني براي مثال، گفته باشد فيلم قيصر يا گنج قارون خيلي فيلمهاي خوبي هستند و بعد از چند سال او را ببينيم و اين دفعه از او بشنويم كه اين دو فيلم، آثاري نپخته و مغاير آرمانهای جامعه مدني است، اولين واكنش ما نه بررسي دلايل او، بلكه آن است كه بگوييم تو خودت قبلا خلاف اين را ميگفتي! يعني ترجيح ميدهيم كسي باورهاي خودش را - گرچه غلط باشد - حفظ كند تا آنكه آنها را تغيير بدهد.
اما چرا اين طور است؟ شايد به دليل آنكه حوصله فكر كردن و تحمل ابهام و دگرگوني را نداريم. دوست داريم مسائل را يكبار براي هميشه حل و روايت يكساني از افراد يا مسائل در ذهن خود حك كنيم. اگر كسي مثلا تقيزاده، زماني گفت كه بايد سر تا پا فرنگي بشويم، همين روايت را از او در ذهن ثبت خواهيم كرد و حتي اگر بعدها او سخن خود را اصلاح كرده باشد و بدان قيدي زده باشد، باز دلمان ميخواهد همان روايت سرراست اوليه را داشته باشيم. اين نوع برخورد، خيلي آسانتر است تا آنكه همواره نسبت به باورهاي خودمان مردد باشيم و بخواهيم هفتهاي يا ماهي يك بار دست به خانهتكاني ذهنمان بزنيم و باورهاي دقيقتري را جايگزين باورهاي محبوب، اما غلط قبلي كنيم.
يك لطيفه بيمزه و قديمي شايد اين نكته را آشكارتر كند. روزي در اتوبوسي، كسي از بغلدستياش ساعت را پرسيد. او هم گفت كه ساعت يك است. كمي بعد دوباره پرسيد و او پاسخ داد: يك و ربع. باز كمي گذشت و او دوباره پرسيد و اين دفعه پاسخ گرفت: يك و نيم است. آن بنده خداي پرسشگر با حالتي عصبي گفت: «بالاخره ساعت چند است؟»
خيلي از ماها آرامش روانمان را مديون ايستادگي در برابر تجديدنظر ميدانيم تا همراهي با آن. با اين همه، شايد لازم باشد بر اين آرامش رواني ناسالم غلبه كنيم و بياموزيم دست به تجديدنظر در افكار خودمان بزنيم و آن را عادت بنيادين خود كنيم.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 ترس تنها در ذهن ماست
فيلم سيزده جان (Thirteen Lives, 2022) را دو بار ديدم. كاري خوشساخت از ران هوارد كه پيشتر از او فيلمهاي برجستهاي چون سيندرلا من، ذهن زيبا و داوينچي كد را ديدهايم. فيلم گزارش واقعي، اما دراماتيك شده، دوازده نوجوان است كه با كمكمربي خود وارد غار بزرگ تام لوانگ در تايلند ميشوند و بعد بر اثر جاري شدن بارانهاي موسمي در عمق چهار كيلومتري آن گير ميكنند و ديگر قادر به خروج نيستند. مقامات مطلع ميشوند و براي نجات اقدام ميكنند، اما كل مسير پوشيده از آب است و غواصان هم كاري از پيش نميبرند و حتي بچهها را پيدا نميكنند. سرانجام دو غواص داوطلب اروپايي ميآيند و بچهها را پس از 10 روز گرسنگي پيدا ميكنند.
همه خوشحال هستند كه پسربچهها زنده هستند. اما اين تازه آغاز ماجراست. اين بچهها هيچ آموزش غواصي نديدهاند و بايد دستكم پنج ساعت زير آب پرتلاطم و سيلابي دوام بياورند و مشكل با كپسول اكسيژن و لباس غواصي حل نميشود. سراسر فيلم داستان اقدام و شكست و نبرد اميد و نوميدي است و سرانجام با ايدههاي خلاقانه و در عين حال ديوانهوار اين دو تن به ياري دوستانشان تصميم ميگيرند نخست بچهها را يكييكي بيهوش كرده و سپس با لباس غواصي از زير آب رد كنند. اما هر نيمساعت بايد با تزريق مواد تازهاي دوباره اين بيهوشي را تمديد كنند.
شفقت انساني در سراسر فيلم جاري است و كارگردان نيازي نميبيند با ايجاد تعليق يا بحران خاصي تماشاگر را ميخكوب كند. يكي از گزينهها براي نجات بچهها آن است كه مسير آبي را كه بر كوه ميريزد و داخل غار سرازير ميشود، منحرف و آب را به سوي دشت جاري كنند. اما اين كار يعني نابودي همه شاليزارهاي آن منطقه و فقير كردن كشاورزان. با اين حال، هنگامي كه كشاورزان متوجه ميشوند اين كار «ممكن» است بچهها را نجات دهد، با همه فقر خود قبول ميكنند تا كشتزارهايشان نابود شود.
بودن در غاري تاريك، آن هم بدون اميد نجات و به مدت 10 روز به خودي خود ترسناك است. در دل غار هيچ نوري نيست و اگر كسي تجربه بودن در غاري را داشته باشد و چراغ همراهش را خاموش كند، حتي دست و پاي خود را نخواهد ديد و تاريكي محض حكمفرما ميشود. در اين حالت، بچهها ترسيدهاند و از عاقبت خويش نگران. كمكمربي كه فردي آواره شده از ميانمار و بيوطن است، يكي از بچههاي وحشتزده را اينگونه آرام ميكند: «ترس در ذهن تو است»؛ اين آموزهاي بودايي است. ما بيآنكه كمكمربي را چندان بشناسيم، عميقا حضور و نفوذ آموزههاي آيين بودا را در رفتار و منش آرام او حس ميكنيم؛ كسي كه مسووليت همه بچهها را به عهده گرفته و به نيكي از پس آنها بر ميآيد و آخرين نفري است كه ميخواهد غار را ترك كند. مناظر جذاب، فيلمبرداري پخته در فضاي بسته و چالش غواصي و نجات در مسير تنگ و پرپيچ و خم غار آب گرفته، استفاده بهجا از صداهاي طبيعي، نه موسيقي خشن و گفتوگوهاي فشرده، اشارهوار و سرشار از معناي آن عميقا بيننده را مجذوب ميكند و نمونهاي از همبستگي انساني و كار درست تيمي را در شرايط بحران و وحشت نشان ميدهد.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
https://m.media-amazon.com/images/M/MV5BZjMzMzllNDAtZTdlMi00N2RjLTkxYjItZWUxNjNkN2JhNjE2XkEyXkFqcGc@._V1_.jpg
فيلم سيزده جان (Thirteen Lives, 2022) را دو بار ديدم. كاري خوشساخت از ران هوارد كه پيشتر از او فيلمهاي برجستهاي چون سيندرلا من، ذهن زيبا و داوينچي كد را ديدهايم. فيلم گزارش واقعي، اما دراماتيك شده، دوازده نوجوان است كه با كمكمربي خود وارد غار بزرگ تام لوانگ در تايلند ميشوند و بعد بر اثر جاري شدن بارانهاي موسمي در عمق چهار كيلومتري آن گير ميكنند و ديگر قادر به خروج نيستند. مقامات مطلع ميشوند و براي نجات اقدام ميكنند، اما كل مسير پوشيده از آب است و غواصان هم كاري از پيش نميبرند و حتي بچهها را پيدا نميكنند. سرانجام دو غواص داوطلب اروپايي ميآيند و بچهها را پس از 10 روز گرسنگي پيدا ميكنند.
همه خوشحال هستند كه پسربچهها زنده هستند. اما اين تازه آغاز ماجراست. اين بچهها هيچ آموزش غواصي نديدهاند و بايد دستكم پنج ساعت زير آب پرتلاطم و سيلابي دوام بياورند و مشكل با كپسول اكسيژن و لباس غواصي حل نميشود. سراسر فيلم داستان اقدام و شكست و نبرد اميد و نوميدي است و سرانجام با ايدههاي خلاقانه و در عين حال ديوانهوار اين دو تن به ياري دوستانشان تصميم ميگيرند نخست بچهها را يكييكي بيهوش كرده و سپس با لباس غواصي از زير آب رد كنند. اما هر نيمساعت بايد با تزريق مواد تازهاي دوباره اين بيهوشي را تمديد كنند.
شفقت انساني در سراسر فيلم جاري است و كارگردان نيازي نميبيند با ايجاد تعليق يا بحران خاصي تماشاگر را ميخكوب كند. يكي از گزينهها براي نجات بچهها آن است كه مسير آبي را كه بر كوه ميريزد و داخل غار سرازير ميشود، منحرف و آب را به سوي دشت جاري كنند. اما اين كار يعني نابودي همه شاليزارهاي آن منطقه و فقير كردن كشاورزان. با اين حال، هنگامي كه كشاورزان متوجه ميشوند اين كار «ممكن» است بچهها را نجات دهد، با همه فقر خود قبول ميكنند تا كشتزارهايشان نابود شود.
بودن در غاري تاريك، آن هم بدون اميد نجات و به مدت 10 روز به خودي خود ترسناك است. در دل غار هيچ نوري نيست و اگر كسي تجربه بودن در غاري را داشته باشد و چراغ همراهش را خاموش كند، حتي دست و پاي خود را نخواهد ديد و تاريكي محض حكمفرما ميشود. در اين حالت، بچهها ترسيدهاند و از عاقبت خويش نگران. كمكمربي كه فردي آواره شده از ميانمار و بيوطن است، يكي از بچههاي وحشتزده را اينگونه آرام ميكند: «ترس در ذهن تو است»؛ اين آموزهاي بودايي است. ما بيآنكه كمكمربي را چندان بشناسيم، عميقا حضور و نفوذ آموزههاي آيين بودا را در رفتار و منش آرام او حس ميكنيم؛ كسي كه مسووليت همه بچهها را به عهده گرفته و به نيكي از پس آنها بر ميآيد و آخرين نفري است كه ميخواهد غار را ترك كند. مناظر جذاب، فيلمبرداري پخته در فضاي بسته و چالش غواصي و نجات در مسير تنگ و پرپيچ و خم غار آب گرفته، استفاده بهجا از صداهاي طبيعي، نه موسيقي خشن و گفتوگوهاي فشرده، اشارهوار و سرشار از معناي آن عميقا بيننده را مجذوب ميكند و نمونهاي از همبستگي انساني و كار درست تيمي را در شرايط بحران و وحشت نشان ميدهد.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
https://m.media-amazon.com/images/M/MV5BZjMzMzllNDAtZTdlMi00N2RjLTkxYjItZWUxNjNkN2JhNjE2XkEyXkFqcGc@._V1_.jpg
📝 تاريخ؛ دبير گيج يا شاگردان گول
اگر به سمت فلسفه كشيده نميشدم، شايد تاريخ را براي تخصص خودم انتخاب ميكردم. از نوجواني به تاريخ علاقه داشتم و اين علاقه در گذر زمان كم نشد و همواره اشتياقم به تاريخ زنده است. حس ميكنم و باور دارم كه تنها در دل تاريخ و با فهم تاريخ است كه ميتوان آدمي را بهتر شناخت. مساله آن است كه عمر كوتاه ما هرگز كفاف نميدهد تا همه درسهاي زندگي را با تجربه شخصي خودمان بياموزيم. بخشي از خردمندي انسان در آن است كه از تجارب ديگران بياموزد و نخواهد خودش آزموده را بيازمايد. از اين منظر، تاريخ ميشود آينه عبرت و درسآموزي.
در سنت اسلامي بر اين جنبه از تاريخ تاكيد فراواني شده و هدف نگارش و خواندن تاريخ عبرتآموزي و تجربهاندوزي بيان شده است. مسكويه، فيلسوف و مورخ قرن چهارم و پنجم، در اين سوي جهان اسلام نام كتاب تاريخي خود را «تجارب الامم» ميگذارد، يعني تجربههاي ملتها. ابنخلدون هم، در آن سوي جهان اسلام، نام كتاب تاريخ خود را «كتاب العبر» مينهد يعني كتاب عبرتها.
هنگامي خواندن و بررسي تاريخ اهميت پيدا ميكند كه باور كنيم همه انسانها فارغ از تفاوتهاي گوناگوني كه دارند، از جهات مهمي مشابه هم هستند. اما اگر تصور شود كه هر كسي به شكل خاصي است، ديگر دانستن و خواندن تاريخ يونان باستان به كار جوانان هزاره سوم ايران نميآيد. نقطه عزيمت تاريخ همين باور به يكساني تجربهها و امكان درسآموزي از ديگران است. اگر اينگونه فكر كنيم، آنگاه تاريخ چين كهن همانقدر ميتواند براي ما مفيد باشد كه تاريخ خاورميانه در قرن بيستم. از قضا، همينطور است و به تعبير بندتو كروچه، فيلسوف ايتاليايي، «همه تاريخ، تاريخ معاصر است.» اين مشابهت وضع انساني در گستره تاريخ است كه امكان درسآموزي از تاريخ را فراهم ميكند و هم در قرآن كريم و هم در سنت اسلامي بر اين جنبه تاريخ تاكيد ميشود كه از رفتار گذشتگان بياموزيد و عبرت بگيريد، پيش از آنكه خودتان عبرت آيندگان شويد.
با همين نگاه است كه كساني كوشيدهاند با مرور تاريخ، درسهاي آموختني آن را بيان كنند. براي نمونه، نيكولو ماكياولي، در كتاب گفتارها (ترجمه محمدحسن لطفي، تهران، خوارزمي، 1377) با بررسي بخشي از تاريخ روم باستان ميكوشد براي معاصران خود درسهاي اخلاقي و عملي فراهم كند.
با بررسي نظاممند تاريخ متوجه ميشويم كه رفتار انسانها در شرايط مشابه كمابيش يكسان است و خطاهاي مشخصي را آدميان مرتكب ميشوند كه ميتوان از آنها دوري كرد. اما يكي از درسهايي كه از آموختن تاريخ ميآموزيم، آن است كه انسانها كمتر از تاريخ درس ميآموزند؛ گويي تا خود تجربه نكنند باورشان نميآيد. اين ناتواني از آموختن وقتي با قدرت نظامي گره بخورد فاجعه به بار ميآورد. خانم باربارا تاكمن، مورخ معاصر امريكايي در كتاب قدمرو حماقت؛ از تروي تا ويتنام كه در آن تاريخ سياسي سه هزار سال اروپا را بررسي كرده است، نتيجه ميگيرد كه انسانها در عرصه حكمراني كمتر از گذشتهها درس ميگيرند. در نتيجه همان خطاهاي آشكار پيشينيان را مرتكب ميشوند (در يادداشت ديگري به نام «گذشته چراغ راه آينده نيست!: درسهايي از يك كتاب» به اين نكته پرداختهام) . راه دور نرويم، در همين نيم قرن اخير، تاريخ درسهاي زيادي به ما و به خصوص حاكمان داد. از چائوشسكو كه در روماني خدايي ميكرد تا صدام كه خودش را قهرمان امت عربي ميشمرد تا قذافي كه خودش را كمتر از پيامبر نميديد. همه اينها درسهايي بود براي حاكمان منطقه. همين رستاخيز و بهار عربي كه يك دهه پيش شكل گرفت سرشار از درس بود. اما دريغ از آنكه كسي از آنها بياموزد. نميدانم بايد به گفته مرحوم اخوان خودِ تاريخ را مقصر شمرد و گفت: «اين دبير گيج و گول و كوردل تاريخ!» يا حاكمان را شاگردان گولي دانست كه قدرت يادگيري خود را به ميزاني كه قدرتمندتر ميشوند بيشتر از دست ميدهند.
حاصل اين ناتواني از يادگيري آن است كه حاكمان پس از قبضه يك سرزمين همه قدرت را از آن خود ميكنند و به قيمت تباه كردن كشور و نابودي مردم همه چيز را در خود و وابستگانشان متمركز ميسازند و پس از چند دهه يا به دست مردم خشمگين سلاخي ميشوند، مانند قذافي يا شبانه از كشور خود ميگريزند، مانند بنعلي يا اسد.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
اگر به سمت فلسفه كشيده نميشدم، شايد تاريخ را براي تخصص خودم انتخاب ميكردم. از نوجواني به تاريخ علاقه داشتم و اين علاقه در گذر زمان كم نشد و همواره اشتياقم به تاريخ زنده است. حس ميكنم و باور دارم كه تنها در دل تاريخ و با فهم تاريخ است كه ميتوان آدمي را بهتر شناخت. مساله آن است كه عمر كوتاه ما هرگز كفاف نميدهد تا همه درسهاي زندگي را با تجربه شخصي خودمان بياموزيم. بخشي از خردمندي انسان در آن است كه از تجارب ديگران بياموزد و نخواهد خودش آزموده را بيازمايد. از اين منظر، تاريخ ميشود آينه عبرت و درسآموزي.
در سنت اسلامي بر اين جنبه از تاريخ تاكيد فراواني شده و هدف نگارش و خواندن تاريخ عبرتآموزي و تجربهاندوزي بيان شده است. مسكويه، فيلسوف و مورخ قرن چهارم و پنجم، در اين سوي جهان اسلام نام كتاب تاريخي خود را «تجارب الامم» ميگذارد، يعني تجربههاي ملتها. ابنخلدون هم، در آن سوي جهان اسلام، نام كتاب تاريخ خود را «كتاب العبر» مينهد يعني كتاب عبرتها.
هنگامي خواندن و بررسي تاريخ اهميت پيدا ميكند كه باور كنيم همه انسانها فارغ از تفاوتهاي گوناگوني كه دارند، از جهات مهمي مشابه هم هستند. اما اگر تصور شود كه هر كسي به شكل خاصي است، ديگر دانستن و خواندن تاريخ يونان باستان به كار جوانان هزاره سوم ايران نميآيد. نقطه عزيمت تاريخ همين باور به يكساني تجربهها و امكان درسآموزي از ديگران است. اگر اينگونه فكر كنيم، آنگاه تاريخ چين كهن همانقدر ميتواند براي ما مفيد باشد كه تاريخ خاورميانه در قرن بيستم. از قضا، همينطور است و به تعبير بندتو كروچه، فيلسوف ايتاليايي، «همه تاريخ، تاريخ معاصر است.» اين مشابهت وضع انساني در گستره تاريخ است كه امكان درسآموزي از تاريخ را فراهم ميكند و هم در قرآن كريم و هم در سنت اسلامي بر اين جنبه تاريخ تاكيد ميشود كه از رفتار گذشتگان بياموزيد و عبرت بگيريد، پيش از آنكه خودتان عبرت آيندگان شويد.
با همين نگاه است كه كساني كوشيدهاند با مرور تاريخ، درسهاي آموختني آن را بيان كنند. براي نمونه، نيكولو ماكياولي، در كتاب گفتارها (ترجمه محمدحسن لطفي، تهران، خوارزمي، 1377) با بررسي بخشي از تاريخ روم باستان ميكوشد براي معاصران خود درسهاي اخلاقي و عملي فراهم كند.
با بررسي نظاممند تاريخ متوجه ميشويم كه رفتار انسانها در شرايط مشابه كمابيش يكسان است و خطاهاي مشخصي را آدميان مرتكب ميشوند كه ميتوان از آنها دوري كرد. اما يكي از درسهايي كه از آموختن تاريخ ميآموزيم، آن است كه انسانها كمتر از تاريخ درس ميآموزند؛ گويي تا خود تجربه نكنند باورشان نميآيد. اين ناتواني از آموختن وقتي با قدرت نظامي گره بخورد فاجعه به بار ميآورد. خانم باربارا تاكمن، مورخ معاصر امريكايي در كتاب قدمرو حماقت؛ از تروي تا ويتنام كه در آن تاريخ سياسي سه هزار سال اروپا را بررسي كرده است، نتيجه ميگيرد كه انسانها در عرصه حكمراني كمتر از گذشتهها درس ميگيرند. در نتيجه همان خطاهاي آشكار پيشينيان را مرتكب ميشوند (در يادداشت ديگري به نام «گذشته چراغ راه آينده نيست!: درسهايي از يك كتاب» به اين نكته پرداختهام) . راه دور نرويم، در همين نيم قرن اخير، تاريخ درسهاي زيادي به ما و به خصوص حاكمان داد. از چائوشسكو كه در روماني خدايي ميكرد تا صدام كه خودش را قهرمان امت عربي ميشمرد تا قذافي كه خودش را كمتر از پيامبر نميديد. همه اينها درسهايي بود براي حاكمان منطقه. همين رستاخيز و بهار عربي كه يك دهه پيش شكل گرفت سرشار از درس بود. اما دريغ از آنكه كسي از آنها بياموزد. نميدانم بايد به گفته مرحوم اخوان خودِ تاريخ را مقصر شمرد و گفت: «اين دبير گيج و گول و كوردل تاريخ!» يا حاكمان را شاگردان گولي دانست كه قدرت يادگيري خود را به ميزاني كه قدرتمندتر ميشوند بيشتر از دست ميدهند.
حاصل اين ناتواني از يادگيري آن است كه حاكمان پس از قبضه يك سرزمين همه قدرت را از آن خود ميكنند و به قيمت تباه كردن كشور و نابودي مردم همه چيز را در خود و وابستگانشان متمركز ميسازند و پس از چند دهه يا به دست مردم خشمگين سلاخي ميشوند، مانند قذافي يا شبانه از كشور خود ميگريزند، مانند بنعلي يا اسد.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
مجمع كاردينالها
فيلم سينمايي مجمع كاردينالها (Conclave) هم جذاب است و هم تاملبرانگيز. شناخت رفتارها و سياستهاي غيرعلني و فرآيند تصميمگيري پشت درهاي بسته براي كساني كه بيروني هستند، جذابيت خاصي دارد. اين جذابيت هنگامي كه با مايههاي بصري آميخته شود، دوچندان ميشود. ادوارد برگر يك اتفاق ساده را به داستاني معمايي و پيچدرپيچ تبديل ميكند تا دغدغههاي هميشگي بشر را نشان بدهد. پاپ از دنيا رفته است و 108 كاردينال از سراسر كره زمين در واتيكان جمع شدهاند تا در جلسهاي محرمانه يكي از خودشان را به مقام پاپي ارتقا دهند. آنها در اين مدت در قرنطينه بهسر ميبرند تا به نتيجه قطعي برسند. اين رويداد كسلكننده به دست برگر به دستمايه تعليق و كشش كمنظير سينمايي بدل ميشود تا خيلي ناگفتهها را بگويد. اين فيلم تازه (2024) از جهات متعددي ديدني است.
نخست استفاده بجا از نور و رنگپردازي در واتيكان است. حضور پوشش سرخ كاردينالها در فضاي بسته و نيمهتاريك تالارهاي واتيكان، اقتدار و همزمان خوفي عميق را در بيننده پديد ميآورد. از جنبه بصري و تكنيكي و فيلمبرداري درخشان اين فيلم بسيار ميتوان گفت كه از آن ميگذرم. دومين جنبه بنيادين فيلم نوعي روانشناسي انساني است. كاردينالها از آغاز ورود به زندگي كليسايي ميكوشند از تعلقات دنيوي بگذرند و به كليسا و مسيح خدمت كنند. يكي از سنتهاي خوب اين سبك زندگي، اعترافات مدام است كه حاصل آن مواجه شدن آدمي با خويشتن خويش است. در نتيجه به تدريج افراد با لايه تاريك خود آشنا و از آن رها ميشوند. با اين همه، برخي از آنها تا مرحله پاپي هم نميتوانند از جاهطلبي و قدرتطلبي دست بكشند و در نهان و گاه آشكارا براي رسيدن به اين مقام ميكوشند و لابي ميكنند.
اما سومين جنبه اساسي اين فيلم آن است كه برخي از اين مقدسان كه همواره از دنيا پرهيز داشتهاند، نه تنها دوست دارند به مقام پاپي برسند، بلكه دست به هر توطئهاي ميزنند تا حريفان خود را از عرصه كارزار به در كنند. دو نامزد انتخاباتي جهان سومي را تصور كنيد كه چگونه آماده هستند به هر قيمتي حريف خود را بدنام كنند تا خودشان بالا بيايند. در اينجا هم شاهد اين ويرانگري ديگران هستيم. براي نمونه آديمي، يك كاردينال سياهپوست اهل نيجريه كه آراي بالايي دارد، ناگهان با راهبهاي روبهرو ميشود كه سي سال قبل او را ديده و اينك آنجا حاضر شده است تا اعتبار اين كاردينال را به خطر اندازد و موفق ميشود. بعد متوجه ميشويم كه اين توطئه از سوي رقيبش، كاردينال تريمبلي، طراحي شده است تا او را از صحنه خارج كند. اما چهارمين و مهمترين جنبهاي كه اين فيلم را ديدني ميكند، حضور جريانهاي فكري متفاوت در ميان كاردينالهاست. در حالي كه امروزه غالب آنها مروج نوعي همگرايي ميان اديان هستند و اعتبار همه اديان را به رسميت ميشناسند و از شوراي واتيكاندو به بعد شاهد فعاليتهايي در اين عرصه هستيم و شوراي پاپي گفتوگوي اديان شكل گرفته است، كاردينال تدسكو بهشدت اين گرايش به تعبير خودش «ليبرال» را محكوم ميكند و معتقد است كه پاپ بايد ايتاليايي باشد كه طبيعتا خودش را ميگويد و با اعتباربخشي به اديان ديگر مخالف است و حتي از تعابير توهينآميزي استفاده ميكند. ديدن جريان محافظهكار و جريان همگرايي كه كاردينال لارنس آن را رهبري ميكند، بر جذابيت اين فيلم ميافزايد. لارنس در سخنراني افتتاحيه خود آشكارا ديدگاهش را نشان ميدهد، از فضيلت مدارا و اهميت شك و ترديد سخن ميگويد و تاكيد ميكند: «يقين، دشمن بزرگ يگانگي است» و «يقين دشمن خطرناك مداراست». از نظر او، با بودن يقين كامل، ديگر جايي براي ايمان نيست. ايمان و ترديد پابهپاي هم پيش ميروند. همه اين جذابيتها به كنار، بازي قدرتمند ريف فاينز چشمگير است؛ به سادگي از نقش يك جلاد نازي، در فهرست شيندلر، در نقش عاشقي آتشينمزاج، در بيمار انگليسي، فرو ميرود و در نهايت در قالب خدامردي آرام و متفكر در مجمع كاردينالها جلوهگر ميشود و با سخنراني نافذ خود بيننده را مسحور ميكند.سخن كوتاه، اين فيلم گوياي تعارض مدام آدمي با خويشتن و ديگران است و دين هم كه بايد اين تعارضات را حل كند گاه خود بهانه گسترش آن ميشود تا جايي كه حتي مجمع كاردينالها ميداني است براي نمايش اين تعارضها.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۸ آذر ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
فيلم سينمايي مجمع كاردينالها (Conclave) هم جذاب است و هم تاملبرانگيز. شناخت رفتارها و سياستهاي غيرعلني و فرآيند تصميمگيري پشت درهاي بسته براي كساني كه بيروني هستند، جذابيت خاصي دارد. اين جذابيت هنگامي كه با مايههاي بصري آميخته شود، دوچندان ميشود. ادوارد برگر يك اتفاق ساده را به داستاني معمايي و پيچدرپيچ تبديل ميكند تا دغدغههاي هميشگي بشر را نشان بدهد. پاپ از دنيا رفته است و 108 كاردينال از سراسر كره زمين در واتيكان جمع شدهاند تا در جلسهاي محرمانه يكي از خودشان را به مقام پاپي ارتقا دهند. آنها در اين مدت در قرنطينه بهسر ميبرند تا به نتيجه قطعي برسند. اين رويداد كسلكننده به دست برگر به دستمايه تعليق و كشش كمنظير سينمايي بدل ميشود تا خيلي ناگفتهها را بگويد. اين فيلم تازه (2024) از جهات متعددي ديدني است.
نخست استفاده بجا از نور و رنگپردازي در واتيكان است. حضور پوشش سرخ كاردينالها در فضاي بسته و نيمهتاريك تالارهاي واتيكان، اقتدار و همزمان خوفي عميق را در بيننده پديد ميآورد. از جنبه بصري و تكنيكي و فيلمبرداري درخشان اين فيلم بسيار ميتوان گفت كه از آن ميگذرم. دومين جنبه بنيادين فيلم نوعي روانشناسي انساني است. كاردينالها از آغاز ورود به زندگي كليسايي ميكوشند از تعلقات دنيوي بگذرند و به كليسا و مسيح خدمت كنند. يكي از سنتهاي خوب اين سبك زندگي، اعترافات مدام است كه حاصل آن مواجه شدن آدمي با خويشتن خويش است. در نتيجه به تدريج افراد با لايه تاريك خود آشنا و از آن رها ميشوند. با اين همه، برخي از آنها تا مرحله پاپي هم نميتوانند از جاهطلبي و قدرتطلبي دست بكشند و در نهان و گاه آشكارا براي رسيدن به اين مقام ميكوشند و لابي ميكنند.
اما سومين جنبه اساسي اين فيلم آن است كه برخي از اين مقدسان كه همواره از دنيا پرهيز داشتهاند، نه تنها دوست دارند به مقام پاپي برسند، بلكه دست به هر توطئهاي ميزنند تا حريفان خود را از عرصه كارزار به در كنند. دو نامزد انتخاباتي جهان سومي را تصور كنيد كه چگونه آماده هستند به هر قيمتي حريف خود را بدنام كنند تا خودشان بالا بيايند. در اينجا هم شاهد اين ويرانگري ديگران هستيم. براي نمونه آديمي، يك كاردينال سياهپوست اهل نيجريه كه آراي بالايي دارد، ناگهان با راهبهاي روبهرو ميشود كه سي سال قبل او را ديده و اينك آنجا حاضر شده است تا اعتبار اين كاردينال را به خطر اندازد و موفق ميشود. بعد متوجه ميشويم كه اين توطئه از سوي رقيبش، كاردينال تريمبلي، طراحي شده است تا او را از صحنه خارج كند. اما چهارمين و مهمترين جنبهاي كه اين فيلم را ديدني ميكند، حضور جريانهاي فكري متفاوت در ميان كاردينالهاست. در حالي كه امروزه غالب آنها مروج نوعي همگرايي ميان اديان هستند و اعتبار همه اديان را به رسميت ميشناسند و از شوراي واتيكاندو به بعد شاهد فعاليتهايي در اين عرصه هستيم و شوراي پاپي گفتوگوي اديان شكل گرفته است، كاردينال تدسكو بهشدت اين گرايش به تعبير خودش «ليبرال» را محكوم ميكند و معتقد است كه پاپ بايد ايتاليايي باشد كه طبيعتا خودش را ميگويد و با اعتباربخشي به اديان ديگر مخالف است و حتي از تعابير توهينآميزي استفاده ميكند. ديدن جريان محافظهكار و جريان همگرايي كه كاردينال لارنس آن را رهبري ميكند، بر جذابيت اين فيلم ميافزايد. لارنس در سخنراني افتتاحيه خود آشكارا ديدگاهش را نشان ميدهد، از فضيلت مدارا و اهميت شك و ترديد سخن ميگويد و تاكيد ميكند: «يقين، دشمن بزرگ يگانگي است» و «يقين دشمن خطرناك مداراست». از نظر او، با بودن يقين كامل، ديگر جايي براي ايمان نيست. ايمان و ترديد پابهپاي هم پيش ميروند. همه اين جذابيتها به كنار، بازي قدرتمند ريف فاينز چشمگير است؛ به سادگي از نقش يك جلاد نازي، در فهرست شيندلر، در نقش عاشقي آتشينمزاج، در بيمار انگليسي، فرو ميرود و در نهايت در قالب خدامردي آرام و متفكر در مجمع كاردينالها جلوهگر ميشود و با سخنراني نافذ خود بيننده را مسحور ميكند.سخن كوتاه، اين فيلم گوياي تعارض مدام آدمي با خويشتن و ديگران است و دين هم كه بايد اين تعارضات را حل كند گاه خود بهانه گسترش آن ميشود تا جايي كه حتي مجمع كاردينالها ميداني است براي نمايش اين تعارضها.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۸ آذر ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 شیشه می در شب یلدا شکست
فارغ از ریشه و خاستگاه تاریخی شب یلدا، در این شب همه اعضای خانواده دور هم جمع میشویم، به بهانه این شب کمی انار میخوریم و بعد هم به دیوان حافظ تفألی میزنیم و غزلی را که میآید، به سود خودمان، شرح و تفسیر میکنیم و یکی دو ساعتی بگو بخند داریم.
این سنت سالها است که ادامه دارد. با این حال، سنتهای ایرانی از جمله همین شب یلدا مخالفانی دارد و آنها گاه استدلالهایی بر ضد این قبیل کارها میکنند. برای نمونه، به خاستگاه و پیشینه تاریخی این سنتها میپردازند و آنها را از این منظر نقد میکنند. طبق این نگرش، برای مثال چهارشنبه سوری بد است چون که مثلاً ریشه در آتشپرستی دارد! عید نوروز بد است، زیرا یکی از سنن باستانی است، سیزده به در نادرست است، زیرا ریشه در سنت و فرهنگ اسلامی ندارد و...
این منطق و شیوه نگرش به جای بررسی جایگاه فعلی یک سنت و کارکرد آن، منحصراً یا عمدتاً به خاستگاه تاریخی، جغرافیایی، اجتماعی یا روانشناختی آن توجه میکند و اگر این خاستگاه قابل دفاع نبود، فارغ از کارکرد فعلی آن، نادرستش قلمداد میکند. در اروپای قرن هیجدهم و نوزدهم، همین منطق و روش برای بررسی دین به کار میرفت و با توجه به خاستگاه تاریخی آن، جایگاه فعلی آن ارزیابی و نقادی میشد. برای مثال، مارکس، نیچه و فروید با همین سنجه و شیوه دین و اخلاق را بررسی و داوری میکردند. در نتیجه کافی بود مثلاً نشان بدهیم دین یا اخلاق برآمده از فعالیت یا وضعیت فلان طبقه یا حالت روانی است. همین کافی بود تا داوری قاطعی درباره آن مسأله داشته باشیم.
امروزه منطق دانان این شیوه را نوعی مغالطه میدانند و آن را مغالطه خاستگاه یا مغالطه منشأ (Genetic fallacy) مینامند. کمی به اطراف خودمان توجه کنیم، متوجه کاربرد گسترده این شیوه میشویم. دوستمان لباسی به تن دارد که به تنش زار میزند و کلاً او را از ریخت انداخته است. میگوییم که این لباس به تو نمیآید! فورا پاسخ میدهد: «این تازه از پاریس آمده است!» دیگری میخواهد عرفان را نقد کند میگوید «از هند آمده است» و سومی میخواهد یک ایده را رد کند، قاطعانه میگوید: «این حرف غربیها است». در واقع، از این منطق هم برای تأیید یک دیدگاه و هم برای نفی آن استفاده میشود. حال آنکه هر دو غلط است. هر مسأله یا پدیدهای را باید بر اساس وضع فعلی آن بررسی کرد. از این منظر، نه گذشته درخشان ایران، به داد وضع فعلی آن میرسد و نه گذشته نداشته مالزی به موفقیت کنونی آن آسیب میزند.
از بحث کمی دور شدم. شب یلدا، چه بیانگر تولد حضرت مسیح باشد و چه سنتی مانوی، در میان خانواده های ایرانی کارکرد خوبی دارد و دست کم بهانهای است تا اعضای خانوادهها، به جای چشم دوختن به تلویزیون یا سر فرو کردن در گوشیهای خود، دور هم جمع شوند؛ به طنز و طیبت یا حتی جدی فال حافظی بگیرند؛ درباره آینده و برنامههای خود گفتگو کنند و ساعتی خوش باشند. همین یک کارکرد کافی است تا این سنت نگهداشته شود.
از این رو، تردید درباره آن و بیمهری به آن توجیهی ندارد. هرچند در سنت شعری ما شب یلدا چندان ستوده نشده است و حافظ بر تیرگی و درازای آن این گونه انگشت میگذارد: «صحبت حکام ظلمت شب یلدا است» و شیدا هم از ناکامی خویش این گونه سخن میراند: «شیشه می در شب یلدا شکست». با این همه، امید که به جای شیشه می، در شب یلدا «شیشه غم»تان بشکند. شب یلداتان در کنار اعضای خانواده و عزیزان دراز باد.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۷
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
فارغ از ریشه و خاستگاه تاریخی شب یلدا، در این شب همه اعضای خانواده دور هم جمع میشویم، به بهانه این شب کمی انار میخوریم و بعد هم به دیوان حافظ تفألی میزنیم و غزلی را که میآید، به سود خودمان، شرح و تفسیر میکنیم و یکی دو ساعتی بگو بخند داریم.
این سنت سالها است که ادامه دارد. با این حال، سنتهای ایرانی از جمله همین شب یلدا مخالفانی دارد و آنها گاه استدلالهایی بر ضد این قبیل کارها میکنند. برای نمونه، به خاستگاه و پیشینه تاریخی این سنتها میپردازند و آنها را از این منظر نقد میکنند. طبق این نگرش، برای مثال چهارشنبه سوری بد است چون که مثلاً ریشه در آتشپرستی دارد! عید نوروز بد است، زیرا یکی از سنن باستانی است، سیزده به در نادرست است، زیرا ریشه در سنت و فرهنگ اسلامی ندارد و...
این منطق و شیوه نگرش به جای بررسی جایگاه فعلی یک سنت و کارکرد آن، منحصراً یا عمدتاً به خاستگاه تاریخی، جغرافیایی، اجتماعی یا روانشناختی آن توجه میکند و اگر این خاستگاه قابل دفاع نبود، فارغ از کارکرد فعلی آن، نادرستش قلمداد میکند. در اروپای قرن هیجدهم و نوزدهم، همین منطق و روش برای بررسی دین به کار میرفت و با توجه به خاستگاه تاریخی آن، جایگاه فعلی آن ارزیابی و نقادی میشد. برای مثال، مارکس، نیچه و فروید با همین سنجه و شیوه دین و اخلاق را بررسی و داوری میکردند. در نتیجه کافی بود مثلاً نشان بدهیم دین یا اخلاق برآمده از فعالیت یا وضعیت فلان طبقه یا حالت روانی است. همین کافی بود تا داوری قاطعی درباره آن مسأله داشته باشیم.
امروزه منطق دانان این شیوه را نوعی مغالطه میدانند و آن را مغالطه خاستگاه یا مغالطه منشأ (Genetic fallacy) مینامند. کمی به اطراف خودمان توجه کنیم، متوجه کاربرد گسترده این شیوه میشویم. دوستمان لباسی به تن دارد که به تنش زار میزند و کلاً او را از ریخت انداخته است. میگوییم که این لباس به تو نمیآید! فورا پاسخ میدهد: «این تازه از پاریس آمده است!» دیگری میخواهد عرفان را نقد کند میگوید «از هند آمده است» و سومی میخواهد یک ایده را رد کند، قاطعانه میگوید: «این حرف غربیها است». در واقع، از این منطق هم برای تأیید یک دیدگاه و هم برای نفی آن استفاده میشود. حال آنکه هر دو غلط است. هر مسأله یا پدیدهای را باید بر اساس وضع فعلی آن بررسی کرد. از این منظر، نه گذشته درخشان ایران، به داد وضع فعلی آن میرسد و نه گذشته نداشته مالزی به موفقیت کنونی آن آسیب میزند.
از بحث کمی دور شدم. شب یلدا، چه بیانگر تولد حضرت مسیح باشد و چه سنتی مانوی، در میان خانواده های ایرانی کارکرد خوبی دارد و دست کم بهانهای است تا اعضای خانوادهها، به جای چشم دوختن به تلویزیون یا سر فرو کردن در گوشیهای خود، دور هم جمع شوند؛ به طنز و طیبت یا حتی جدی فال حافظی بگیرند؛ درباره آینده و برنامههای خود گفتگو کنند و ساعتی خوش باشند. همین یک کارکرد کافی است تا این سنت نگهداشته شود.
از این رو، تردید درباره آن و بیمهری به آن توجیهی ندارد. هرچند در سنت شعری ما شب یلدا چندان ستوده نشده است و حافظ بر تیرگی و درازای آن این گونه انگشت میگذارد: «صحبت حکام ظلمت شب یلدا است» و شیدا هم از ناکامی خویش این گونه سخن میراند: «شیشه می در شب یلدا شکست». با این همه، امید که به جای شیشه می، در شب یلدا «شیشه غم»تان بشکند. شب یلداتان در کنار اعضای خانواده و عزیزان دراز باد.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۷
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 چالش اخلاقی ازدواج
آدمي غالبا تكليف خودش را درباره ازدواج نميداند. در حالي كه اقدام به ازدواج در جامعه ما پيچيدگي خود را دارد، بحث درباره درستي يا نادرستي آن پيچيدهتر است. كساني سقراطگونه از نهاد ازدواج دفاع ميكنند و معتقدند در هر صورت ازدواج خوب است. انسان اگر ازدواج موفقي داشته باشد، خوشبخت ميشود و اگر ازدواج ناكامي داشته باشد، فيلسوف ميشود. معروف است كه همسر سقراط، گزانتيپه، آنقدر عرصه خانه را بر سقراط تنگ كرده بود كه او ميزد به كوچه و خيابان و آنجا فلسفهورزي ميكرد.
در مقابل، كساني معتقدند كه اصولا اقدام به ازدواج نادرست است و ازدواج در نهايت سبد عواطف باطله است. ازدواج در نهايت ما را خسته، فرسوده و درمانده ميكند. اسكار وايلد جلوتر ميرود و ادعا ميكند: «ازدواج هم مثل سيگار موجب تباهي و فساد اخلاق است، منتها خيلي گرانتر تمام ميشود.»
گروه سومي معتقدند كه چه ازدواج كنيم و چه ازدواج نكنيم، پيشمان خواهيم شد. كيير كهگور، متفكر و الهيدان دانماركي، در كتاب «اين يا آن»، مدعي ميشود كه اصولا اقدامها و عدم اقدامهاي ما در نهايت مايه پشيماني است. ازدواج هم از اين حكم بيرون نيست.
باري، در اين ميانه من خودم هوادار سقراط و نهاد ازدواج هستم. بيش از ده سال پيش كه بحث ازدواج در فضاي مجازي بالا گرفته بود و من در معرض پرسش دانشجويانم قرار داشتم، مقاله «ازدواج بهمثابه اقدامي اخلاقي: پاسخ به سه استدلال» (1392) را نوشتم و در آن از ازدواج دفاع كردم و كوشيدم به اشكالهايي كه پيش كشيده شده بود و ازدواج را امري غيراخلاقي ميدانست، پاسخ دهم. هنوز هم از اين موضع دفاع ميكنم و معتقدم كه بهترين نهادي كه در نهايت ميتواند شهروندان مسوول بار آورد، ازدواج است. ازدواج به خودي خود خير است و زمينهساز خيرات ديگر هم ميشود. از قضا مطالعاتي كه بعدها در روانشناسي تكاملي داشتم اين موضوع را تقويت كرده است.
البته به پيچيدگي موضوع وقوف دارم و نميخواهم از هر نوع ازدواجي و به هر قيمتي دفاع كنم. در واقع، اشكالاتي كه به نهاد ازدواج ميشود بسيار جدي است. با اين همه، سخنم آن است كه در مجموع نهاد ازدواج در گذر زمان نشان داده است كه نهادي كارآمد و مفيد و براي يك زندگي بهينه لازم است. جامعهشناسي چون گيدنز هم با بررسي موقعيت ازدواج در گذشته و حال بر اين باور است كه اين نهاد با وجود دشواريهاي موجود همچنان به حيات خودش ادامه خواهد داد.
البته ميدانم كه مخالفان اين نظر، شواهد متعددي عليه من ارايه خواهند كرد و ميكوشند نشان بدهند كه ازدواج به اين سادگي قابلدفاع نيست. با اين همه به نظر ميرسد كه بايد اين مساله را از جوانب گوناگوني ديد. كتاب «درباره ازدواج: جستارهايي فلسفي» (تاليف و ترجمه مهدي اخوان، تهران، كرگدن، 1403) درآمد خوبي جهت يافتن منظري مناسب براي بحث درباره ابعاد مختلف اخلاقي ازدواج است. در اين كتاب شاهد ترجمه و تحليل سه مقاله كليدي درباره اخلاقي بودن يا نبودن ازدواج هستيم. من اين مقالات را قبلا در مقاله خودم بررسي كرده بودم. اما اين كتاب شامل مباحث ديگري است كه در واقع تمهيد و صحنهآرايي بحث درباره ازدواج است. جنبه قابلتامل اين كتاب، مرور تاريخي ديدگاه فيلسوفاني چون افلاطون، كانت، نيچه و گابريل مارسل و الهيداناني چون آگوستين و كيير كهگور در قبال نهاد ازدواج است. حال هر موضعي در قبال ازدواج داشته باشيم، اين كتاب مايه خوبي به دست ميدهد تا درباره سويه اخلاقي ازدواج و چالشهاي آن بينديشيم.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
آدمي غالبا تكليف خودش را درباره ازدواج نميداند. در حالي كه اقدام به ازدواج در جامعه ما پيچيدگي خود را دارد، بحث درباره درستي يا نادرستي آن پيچيدهتر است. كساني سقراطگونه از نهاد ازدواج دفاع ميكنند و معتقدند در هر صورت ازدواج خوب است. انسان اگر ازدواج موفقي داشته باشد، خوشبخت ميشود و اگر ازدواج ناكامي داشته باشد، فيلسوف ميشود. معروف است كه همسر سقراط، گزانتيپه، آنقدر عرصه خانه را بر سقراط تنگ كرده بود كه او ميزد به كوچه و خيابان و آنجا فلسفهورزي ميكرد.
در مقابل، كساني معتقدند كه اصولا اقدام به ازدواج نادرست است و ازدواج در نهايت سبد عواطف باطله است. ازدواج در نهايت ما را خسته، فرسوده و درمانده ميكند. اسكار وايلد جلوتر ميرود و ادعا ميكند: «ازدواج هم مثل سيگار موجب تباهي و فساد اخلاق است، منتها خيلي گرانتر تمام ميشود.»
گروه سومي معتقدند كه چه ازدواج كنيم و چه ازدواج نكنيم، پيشمان خواهيم شد. كيير كهگور، متفكر و الهيدان دانماركي، در كتاب «اين يا آن»، مدعي ميشود كه اصولا اقدامها و عدم اقدامهاي ما در نهايت مايه پشيماني است. ازدواج هم از اين حكم بيرون نيست.
باري، در اين ميانه من خودم هوادار سقراط و نهاد ازدواج هستم. بيش از ده سال پيش كه بحث ازدواج در فضاي مجازي بالا گرفته بود و من در معرض پرسش دانشجويانم قرار داشتم، مقاله «ازدواج بهمثابه اقدامي اخلاقي: پاسخ به سه استدلال» (1392) را نوشتم و در آن از ازدواج دفاع كردم و كوشيدم به اشكالهايي كه پيش كشيده شده بود و ازدواج را امري غيراخلاقي ميدانست، پاسخ دهم. هنوز هم از اين موضع دفاع ميكنم و معتقدم كه بهترين نهادي كه در نهايت ميتواند شهروندان مسوول بار آورد، ازدواج است. ازدواج به خودي خود خير است و زمينهساز خيرات ديگر هم ميشود. از قضا مطالعاتي كه بعدها در روانشناسي تكاملي داشتم اين موضوع را تقويت كرده است.
البته به پيچيدگي موضوع وقوف دارم و نميخواهم از هر نوع ازدواجي و به هر قيمتي دفاع كنم. در واقع، اشكالاتي كه به نهاد ازدواج ميشود بسيار جدي است. با اين همه، سخنم آن است كه در مجموع نهاد ازدواج در گذر زمان نشان داده است كه نهادي كارآمد و مفيد و براي يك زندگي بهينه لازم است. جامعهشناسي چون گيدنز هم با بررسي موقعيت ازدواج در گذشته و حال بر اين باور است كه اين نهاد با وجود دشواريهاي موجود همچنان به حيات خودش ادامه خواهد داد.
البته ميدانم كه مخالفان اين نظر، شواهد متعددي عليه من ارايه خواهند كرد و ميكوشند نشان بدهند كه ازدواج به اين سادگي قابلدفاع نيست. با اين همه به نظر ميرسد كه بايد اين مساله را از جوانب گوناگوني ديد. كتاب «درباره ازدواج: جستارهايي فلسفي» (تاليف و ترجمه مهدي اخوان، تهران، كرگدن، 1403) درآمد خوبي جهت يافتن منظري مناسب براي بحث درباره ابعاد مختلف اخلاقي ازدواج است. در اين كتاب شاهد ترجمه و تحليل سه مقاله كليدي درباره اخلاقي بودن يا نبودن ازدواج هستيم. من اين مقالات را قبلا در مقاله خودم بررسي كرده بودم. اما اين كتاب شامل مباحث ديگري است كه در واقع تمهيد و صحنهآرايي بحث درباره ازدواج است. جنبه قابلتامل اين كتاب، مرور تاريخي ديدگاه فيلسوفاني چون افلاطون، كانت، نيچه و گابريل مارسل و الهيداناني چون آگوستين و كيير كهگور در قبال نهاد ازدواج است. حال هر موضعي در قبال ازدواج داشته باشيم، اين كتاب مايه خوبي به دست ميدهد تا درباره سويه اخلاقي ازدواج و چالشهاي آن بينديشيم.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 فضاهای سخنگو
نميدانم مجلس عوام انگلستان را ديدهايد يا نه؟ عين يك قهوهخانه قديمي و شلوغ است كه در آن يك مسابقه حساس فوتبال پخش ميشود و همه جمع شدهاند كه تماشا كنند. اما جا به اندازه كافي نيست، بنابراين عدهاي همين طور سرپا ايستادهاند. در مجلس عوام شما معمولا چند نماينده را ميبينيد كه يك صندلي ناقابل براي نشستن پيدا نميكنند و بايد سر پا بايستند.
گاهي فكر ميكنيم كه اگر دست ما بود، اين سالن تنگ و كوچك را زمين ميزديم و يك سالن بزرگ و آبرومند بنا ميكرديم تا نمايندگان زحمتكش مردم، دستكم جايي براي نشستن داشته باشند. مجلس چشم و چراغ كشور است و بايد خوب بدرخشد. از قضا ما هر وقت دستمان برسد، سالنهاي كوچك خود را با سالنهاي بسيار بزرگ و شيك جايگزين ميكنيم. حاصل آن سالنهاي بزرگ و آمفيتئاترهاي شكيل و جادار و پرصندلي است. فقط يك مشكل كوچولو اينجور وقتها پيش ميآيد. معمولا اين تالارها خالي است و بسياري از صندليها منتظر هستند تا كسي بر آنها بنشيند و پوست سردشان را گرم كند. عكاسان و فيلمبردارها هم مجبور ميشوند دنبال زاويه مناسبي بگردند تا صندليهاي خالي ديده نشود. البته يك راهحل خلاقانه براي اين مشكل نصب و كشيدن پردهاي مخملي و سراسري ميان سالن است. يعني زماني كه سالن بزرگ است و نيمي از صندليها خالي است، با يك پرده كل سالن را نصف ميكنند، درست مانند پردهاي كه هنگام نماز جماعت زنان را از مردان جدا ميكند.
بگذريم و برگرديم به مجلس عوام انگلستان.
چرا مجلس عوام اينقدر فشرده و فضاي آن محدود است؟ سالها پيش مقالهاي ميخواندم درباره معماري ساختمان اين مجلس. طراحان اين مجلس به مسائل مختلفي توجه داشتند، از جمله تعداد صندليهاي مناسب براي نمايندگان. تعداد كل نمايندگان مجلس عوام، فرض كنيد، 310 نفر بود. بنابراين عقل حكم ميكرد كه 10 صندلي اضافي هم در نظر گرفته شود تا اگر مهماني آمد جا كم نياورند. اما اينجا قضيه برعكس شد و نه تنها 310صندلي در نظر گرفته نشد، بلكه كمتر و مثلا 280 صندلي در نظر گرفتند. اما با چه منطقي اين تصميم گرفته شد؟ ليست حضور و غياب نمايندگان طي چند ماه بررسي و مشخص شد كه معمولا حدود 20 نماينده به دلايل مختلفي مانند مرخصي، بيماري و ماموريت، غايب هستند و جايشان خالي است. پس در مجموع در طول سال غالبا 290 نماينده در جلسات شركت ميكنند. بنابراين اگر هم ميخواستند به تعداد نمايندگان صندلي در نظر بگيرند، تعداد 290 صندلي صرفهجويانه و معقول بود. اما عجيب آنكه طراحان آمدند و 280 صندلي در نظر گرفتند. يعني همان تعداد هميشگي هم اگر كمي دير بيايند انگار جا براي نشستن به سختي به دست ميآورند. اما اين ديگر چه منطقي است؟ مهمترين نكته روانشناختي اين تصميم آن است كه هميشه اين مجلس شلوغ و جدي است و هر كس نگاه ميكند، جدي بودن افراد و بحثها را متوجه ميشود، بيآنكه بداند بحث درباره چيست. در اين حال فضاي دمكرده و داغ مجلس به راحتي به ما منتقل ميشود. حال بسنجيد با سالنهاي بزرگ و آمفيتئاترهاي ما كه با صندليهاي خالي خود، سرماي فضا را به ما ميرساند، انگار آدمهاي دلمرده از سر تكليف جمع شدهاند و گاه چرت ميزنند. عكسهايي كه گاه عكاسان در اين لحظات بهجتآور شكار و منتشر ميكنند، گواه اين ادعاست. اينجاست كه فضاها مفاهيمي به ما انتقال ميدهند كه زبان و منطق خود را دارند و گاه پيامي ضد خواسته ما را بيان ميكنند. ما ساختمانهاي مجللي طراحي ميكنيم تا اهميت خود را نشان بدهيم، اما فضاي خالي و سردشان اين پيام را بياعتبار ميكند.
كتاب «نزديك ايده: درباره مكانها و نامكانهايي كه در آنها فكر ميكنيم» (گردآوري زيمونه يونگ و يانا مارلنه مادر، ترجمه ستاره نوتاج، تهران، اطراف، 1402) كه تازه به دستم رسيده است، به اين جنبه از فضاها و مفاهيمي كه توليد يا القا ميكنند يا نقشي كه در تفكر ما دارند، ميپردازد. در فصل اول اين كتاب ميخوانيم پس از آنكه ساختمان مجلس عوام بر اثر بمباران جنگندههاي آلماني ويران شد، چرچيل در سخنراني خود دستور داد كه اين ساختمان به همان سبك قبل و در فضايي محدود و كوچك ساخته شود. بدين ترتيب، حس ازدحام و جديت بهتر القا ميشود. به تعبير چرچيل «ما ساختمانها را ميسازيم و ساختمانها هم ما را ميسازند.» مقالات نُهگانه گوناگون اين كتاب، ابعاد مختلف مكانها و فضاها را نشان ميدهند كه چه پيامي را منتقل ميكنند، چگونه زمينه تفكر ما را فراهم ميسازند و چه سان با ما سخن ميگويند.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
نميدانم مجلس عوام انگلستان را ديدهايد يا نه؟ عين يك قهوهخانه قديمي و شلوغ است كه در آن يك مسابقه حساس فوتبال پخش ميشود و همه جمع شدهاند كه تماشا كنند. اما جا به اندازه كافي نيست، بنابراين عدهاي همين طور سرپا ايستادهاند. در مجلس عوام شما معمولا چند نماينده را ميبينيد كه يك صندلي ناقابل براي نشستن پيدا نميكنند و بايد سر پا بايستند.
گاهي فكر ميكنيم كه اگر دست ما بود، اين سالن تنگ و كوچك را زمين ميزديم و يك سالن بزرگ و آبرومند بنا ميكرديم تا نمايندگان زحمتكش مردم، دستكم جايي براي نشستن داشته باشند. مجلس چشم و چراغ كشور است و بايد خوب بدرخشد. از قضا ما هر وقت دستمان برسد، سالنهاي كوچك خود را با سالنهاي بسيار بزرگ و شيك جايگزين ميكنيم. حاصل آن سالنهاي بزرگ و آمفيتئاترهاي شكيل و جادار و پرصندلي است. فقط يك مشكل كوچولو اينجور وقتها پيش ميآيد. معمولا اين تالارها خالي است و بسياري از صندليها منتظر هستند تا كسي بر آنها بنشيند و پوست سردشان را گرم كند. عكاسان و فيلمبردارها هم مجبور ميشوند دنبال زاويه مناسبي بگردند تا صندليهاي خالي ديده نشود. البته يك راهحل خلاقانه براي اين مشكل نصب و كشيدن پردهاي مخملي و سراسري ميان سالن است. يعني زماني كه سالن بزرگ است و نيمي از صندليها خالي است، با يك پرده كل سالن را نصف ميكنند، درست مانند پردهاي كه هنگام نماز جماعت زنان را از مردان جدا ميكند.
بگذريم و برگرديم به مجلس عوام انگلستان.
چرا مجلس عوام اينقدر فشرده و فضاي آن محدود است؟ سالها پيش مقالهاي ميخواندم درباره معماري ساختمان اين مجلس. طراحان اين مجلس به مسائل مختلفي توجه داشتند، از جمله تعداد صندليهاي مناسب براي نمايندگان. تعداد كل نمايندگان مجلس عوام، فرض كنيد، 310 نفر بود. بنابراين عقل حكم ميكرد كه 10 صندلي اضافي هم در نظر گرفته شود تا اگر مهماني آمد جا كم نياورند. اما اينجا قضيه برعكس شد و نه تنها 310صندلي در نظر گرفته نشد، بلكه كمتر و مثلا 280 صندلي در نظر گرفتند. اما با چه منطقي اين تصميم گرفته شد؟ ليست حضور و غياب نمايندگان طي چند ماه بررسي و مشخص شد كه معمولا حدود 20 نماينده به دلايل مختلفي مانند مرخصي، بيماري و ماموريت، غايب هستند و جايشان خالي است. پس در مجموع در طول سال غالبا 290 نماينده در جلسات شركت ميكنند. بنابراين اگر هم ميخواستند به تعداد نمايندگان صندلي در نظر بگيرند، تعداد 290 صندلي صرفهجويانه و معقول بود. اما عجيب آنكه طراحان آمدند و 280 صندلي در نظر گرفتند. يعني همان تعداد هميشگي هم اگر كمي دير بيايند انگار جا براي نشستن به سختي به دست ميآورند. اما اين ديگر چه منطقي است؟ مهمترين نكته روانشناختي اين تصميم آن است كه هميشه اين مجلس شلوغ و جدي است و هر كس نگاه ميكند، جدي بودن افراد و بحثها را متوجه ميشود، بيآنكه بداند بحث درباره چيست. در اين حال فضاي دمكرده و داغ مجلس به راحتي به ما منتقل ميشود. حال بسنجيد با سالنهاي بزرگ و آمفيتئاترهاي ما كه با صندليهاي خالي خود، سرماي فضا را به ما ميرساند، انگار آدمهاي دلمرده از سر تكليف جمع شدهاند و گاه چرت ميزنند. عكسهايي كه گاه عكاسان در اين لحظات بهجتآور شكار و منتشر ميكنند، گواه اين ادعاست. اينجاست كه فضاها مفاهيمي به ما انتقال ميدهند كه زبان و منطق خود را دارند و گاه پيامي ضد خواسته ما را بيان ميكنند. ما ساختمانهاي مجللي طراحي ميكنيم تا اهميت خود را نشان بدهيم، اما فضاي خالي و سردشان اين پيام را بياعتبار ميكند.
كتاب «نزديك ايده: درباره مكانها و نامكانهايي كه در آنها فكر ميكنيم» (گردآوري زيمونه يونگ و يانا مارلنه مادر، ترجمه ستاره نوتاج، تهران، اطراف، 1402) كه تازه به دستم رسيده است، به اين جنبه از فضاها و مفاهيمي كه توليد يا القا ميكنند يا نقشي كه در تفكر ما دارند، ميپردازد. در فصل اول اين كتاب ميخوانيم پس از آنكه ساختمان مجلس عوام بر اثر بمباران جنگندههاي آلماني ويران شد، چرچيل در سخنراني خود دستور داد كه اين ساختمان به همان سبك قبل و در فضايي محدود و كوچك ساخته شود. بدين ترتيب، حس ازدحام و جديت بهتر القا ميشود. به تعبير چرچيل «ما ساختمانها را ميسازيم و ساختمانها هم ما را ميسازند.» مقالات نُهگانه گوناگون اين كتاب، ابعاد مختلف مكانها و فضاها را نشان ميدهند كه چه پيامي را منتقل ميكنند، چگونه زمينه تفكر ما را فراهم ميسازند و چه سان با ما سخن ميگويند.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 بوی خوش سبك
در جامعه شفاهي ما، نوشتن به دردي بيدرمان تبديل شده است. از سويي به دلايل مختلف بايد به سمت نوشتن برويم و از ديگر سو، نه آموزش كافي براي اين كار ديدهايم و نه ذهن و ضمير خود را براي خوبنويسي آماده كردهايم. نتيجه كار نوشتههاي كسلكننده و گاه خفهكنندهاي است كه نه از خواندن آنها لذت ميبريم و نه چيزي ميآموزيم.
با اين همه، براي برخي نوشتن بخش ناگسستني زيستن است كه نميتوانند از آن صرفنظر كنند. اين كسان آموختهاند تا همانگونه كه حس زيباشناسي طبيعي خود را پرورش ميدهند، ياد گرفتهاند تا به نوشتن چون هنري آموختني نگاه كنند و هر روز به اين پيشه با دقت بنگرند و كار خود را بهبود ببخشند. كتاب حس سبك: راهنماي آدم انديشمند به نگارش در قرن 21 (the sense of style: the thinking person’s guide to writing in the 21st century) نوشته جمعوجوري است كه غير از همه نكات تكراري اين عرصه، برخي نكتههاي دقيق و ظريف دارد كه ارزش تامل دارند.
استيون پينكر در اين كتاب (2014) يك نكته ساده را كه در عين حال مهم است، بازگو ميكند. نوشتن، برخلاف گفتن، طبيعي نيست. يعني چنين نيست كه ما با نوشتن به گونه يك فعاليت طبيعي كنار بياييم. اين پيشه به تعبير قدما يك صنعت يا صناعت است و به همين سبب نيازمند كار مدام و مستمر است. در واقع، گاه به دليل تخصص بيش از حد در يك عرصه علمي، دچار «نفرين دانش» ميشويم و به تدريج قدرت ارتباط خود را با مخاطبان عام از دست ميدهيم. اينجاست كه اهميت نوشتن به مثابه يك ابزار ارتباطي آشكارتر ميشود. يكي از خطاهاي عرصه نگارش آن است كه تصور ميشود زيبانويسي مخصوص عرصه ادبيات است و در كار علمي جايي ندارد. حال آنكه امروز برخي از بهترين دانشمندان علوم پايه و فيزيك چنان مباحث فني را روشن و زيبا بيان و در قالب كتابهاي عامهخوان ارايه كرده كه مرز بين ادبيات و علم را كمرنگ ميكنند.
از نظر پينكر، بنياد نگارش علمي شفافيت و روشني در تفكر و انتخاب واژگان مناسب است. در واقع با هر واژه اضافي كه به متن وارد ميكنيم، دو بار زيادي بر دوش خواننده ميگذاريم، يكي بار فهم اين واژه تازه و ديگري پيوندش با كليت متن. در نتيجه، تسلط بر زير و بم نگارش و يافتن نثر مناسب و زبان دقيق، نه تنها هنري است كه مايه مقبوليت كارمان ميشود، بلكه يك وظيفه اخلاقي هم به شمار ميرود كه مراقب باشيم بار ناخواسته به دوش ديگران نيندازيم. پينكر با انتخاب قطعات علمي از عرصههاي مختلف، نشان ميدهد كه اگر مسوولانه بنويسيم، نيازي به پيچيده كردن مطلب نيست و اين پيچيدگي در نوشته يا زاده ناتواني در انتقال مطلب است يا برآمده از انبان تهي نويسنده است. نثر كلاسيك و مسوولانه زماني پديدار ميشود كه نويسنده در پي آن باشد تا حقيقتي ارزشمند را كه يافته است به روشنترين و رساترين حالت ممكن به مخاطبان بالقوه خود برساند. در اين فضا، نويسنده خود را مسوول انتقال مطلب ميداند و بار كاهش بدفهمي را خودش به دوش ميكشد. كتاب حس سبك سرشار از ظرايف آموختني است كه هر يك درسي در بلاغت علمي به شمار ميرود و آموختن آن ذوق سبكي ما را بهتر پرورش ميدهد.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
در جامعه شفاهي ما، نوشتن به دردي بيدرمان تبديل شده است. از سويي به دلايل مختلف بايد به سمت نوشتن برويم و از ديگر سو، نه آموزش كافي براي اين كار ديدهايم و نه ذهن و ضمير خود را براي خوبنويسي آماده كردهايم. نتيجه كار نوشتههاي كسلكننده و گاه خفهكنندهاي است كه نه از خواندن آنها لذت ميبريم و نه چيزي ميآموزيم.
با اين همه، براي برخي نوشتن بخش ناگسستني زيستن است كه نميتوانند از آن صرفنظر كنند. اين كسان آموختهاند تا همانگونه كه حس زيباشناسي طبيعي خود را پرورش ميدهند، ياد گرفتهاند تا به نوشتن چون هنري آموختني نگاه كنند و هر روز به اين پيشه با دقت بنگرند و كار خود را بهبود ببخشند. كتاب حس سبك: راهنماي آدم انديشمند به نگارش در قرن 21 (the sense of style: the thinking person’s guide to writing in the 21st century) نوشته جمعوجوري است كه غير از همه نكات تكراري اين عرصه، برخي نكتههاي دقيق و ظريف دارد كه ارزش تامل دارند.
استيون پينكر در اين كتاب (2014) يك نكته ساده را كه در عين حال مهم است، بازگو ميكند. نوشتن، برخلاف گفتن، طبيعي نيست. يعني چنين نيست كه ما با نوشتن به گونه يك فعاليت طبيعي كنار بياييم. اين پيشه به تعبير قدما يك صنعت يا صناعت است و به همين سبب نيازمند كار مدام و مستمر است. در واقع، گاه به دليل تخصص بيش از حد در يك عرصه علمي، دچار «نفرين دانش» ميشويم و به تدريج قدرت ارتباط خود را با مخاطبان عام از دست ميدهيم. اينجاست كه اهميت نوشتن به مثابه يك ابزار ارتباطي آشكارتر ميشود. يكي از خطاهاي عرصه نگارش آن است كه تصور ميشود زيبانويسي مخصوص عرصه ادبيات است و در كار علمي جايي ندارد. حال آنكه امروز برخي از بهترين دانشمندان علوم پايه و فيزيك چنان مباحث فني را روشن و زيبا بيان و در قالب كتابهاي عامهخوان ارايه كرده كه مرز بين ادبيات و علم را كمرنگ ميكنند.
از نظر پينكر، بنياد نگارش علمي شفافيت و روشني در تفكر و انتخاب واژگان مناسب است. در واقع با هر واژه اضافي كه به متن وارد ميكنيم، دو بار زيادي بر دوش خواننده ميگذاريم، يكي بار فهم اين واژه تازه و ديگري پيوندش با كليت متن. در نتيجه، تسلط بر زير و بم نگارش و يافتن نثر مناسب و زبان دقيق، نه تنها هنري است كه مايه مقبوليت كارمان ميشود، بلكه يك وظيفه اخلاقي هم به شمار ميرود كه مراقب باشيم بار ناخواسته به دوش ديگران نيندازيم. پينكر با انتخاب قطعات علمي از عرصههاي مختلف، نشان ميدهد كه اگر مسوولانه بنويسيم، نيازي به پيچيده كردن مطلب نيست و اين پيچيدگي در نوشته يا زاده ناتواني در انتقال مطلب است يا برآمده از انبان تهي نويسنده است. نثر كلاسيك و مسوولانه زماني پديدار ميشود كه نويسنده در پي آن باشد تا حقيقتي ارزشمند را كه يافته است به روشنترين و رساترين حالت ممكن به مخاطبان بالقوه خود برساند. در اين فضا، نويسنده خود را مسوول انتقال مطلب ميداند و بار كاهش بدفهمي را خودش به دوش ميكشد. كتاب حس سبك سرشار از ظرايف آموختني است كه هر يك درسي در بلاغت علمي به شمار ميرود و آموختن آن ذوق سبكي ما را بهتر پرورش ميدهد.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 نيازهای بنيادين و حس عامليت
سالهاست كه بخت يارم بوده است و با استادان دانشگاههاي مختلف كشور گپ و گفتهاي خوشايندي داشتهام. فارغ از قالبي كه اين گفتوگوها داشتهاند، مهمترين نكته اين بوده كه در اين فضا، من نكاتي درباره سرشت كارمان پيش ميكشم و ابعاد دانشگاهي بودن را عمدتا از منظر اخلاقي ميكاوم. مخاطبان كه همه در عرصه خودشان صاحبنظر هستند از منظر تخصصي خودشان بحث را گسترش ميدهند. خروجي اين گفتوگوها معمولا كند و كاو در باب ابعاد دانشگاهي بودن و تامل درباره دانشورانه زيستن است.
طبيعتا در اين مباحث، كار به مشكلات ميكشد و عمده استادان بر مشكلاتي انگشت ميگذارند كه در نهايت مانع كار درست و دقيق دانشگاهي آنها ميشود. اين مشكلات خود انواع مختلفي دارد، اما معمولا با مسائل اقتصادي گره ميخورد و در نهايت به عدم تناسب حقوقي كه استادان دريافت ميكنند و قيمت اجناس و خدمات ميرسد. حاصل همه اين بحثها آن ميشود كه به اصطلاح هشت استادان گرو نُه آنهاست و قادر به تامين معاش كريمانه خود نيستند. در نتيجه، قادر به ايفاي نقش شايسته خودشان نميتوانند باشند.
در همين جا و براي تقويت اين موضع، برخي استادان به هرم نيازهاي آبراهام مزلو، روانشناس صاحبنظر امريكايي اشاره ميكنند. جالب اينكه اين ارجاع به هرم نيازهاي مزلو، از سوي استادان مختلفي صورت ميگيرد، از استادان رشته زمينشناسي گرفته تا علوم فني. اين تاكيد مكرر به هرم نيازهاي مزلو برايم جالب است، به خصوص آنكه در متون آموزشي اين رشتهها نشاني از اين هرم نيازها كمتر ديده ميشود. به نظر ميرسد كه اين استادان عمدتا اين نظريه را ازكتابهاي درسي دوره دبيرستان به ذهن سپرده باشند و كمتر كسي فرصت يا دغدغه آن را داشته است كه بداند دقيقا مزلو چه ميخواهد بگويد.
اما روايت اين استادان از هرم نيازهاي مزلو چيست؟ طبق تلقي اين استادان، انسانها نيازهاي گوناگوني دارند كه ميتوان آنها را در قالب يك هرم گنجاند. در قاعده اين هرم، نيازهاي زيستي مانند خوردن و نوشيدن قرار دارد و بعد نوبت نيازهاي بعدي مانند نياز به تعلق و نيازهاي برتر و متعالي فرا ميرسد. در راس هرم نياز به خودشكوفايي است كه در آن عاليترين حد شكفتگي انساني و تحقق ذات آدمي فرا ميرسد. گرچه كمتر كسي به اين سطح دست پيدا ميكند. نكته اصلي در اين روايت آن است كه تا نيازهاي اوليه تامين نشود، نه كسي متوجه نيازهاي ديگر خود ميشود و نه، اگر هم بشود، در پي تامين آنها بر ميآيد. به زبان ساده، آدم گرسنه در پي معنويت نيست. پس از اين تقرير، ادعا ميشود كه استادان دانشگاهي ما عمدتا درگير معاش هستند و «غم نان» ديگر فرصت نميدهد آنها به ارتقاي علمي خود بينديشند يا براي رشد دانشجويانشان بكوشند.
حاصل اين ادعا فقدان حس عامليت و تن دادن به وضع فعلي و حتي توجيه ضمني آن است. در اينجا نميخواهم درباره صحت اين ادعاها سخن بگويم. فقط ميخواهم نشان بدهم كه اين استناد و «انتساب» دقيق نيست. در واقع اولا، مزلو اينگونه نگفته است و ثانيا اگر هم گفته باشند، روانشناسان ديگري او را نقد كردهاند و هرم او را به چالش كشيدهاند. اولا مزلو نگفته است كه تا نيازهاي اوليه آدمي برآورده نشود، كسي نميتواند به فكر نيازهاي برتر خويش باشد. وي گاه از دو نوع نياز سخن ميگويد: نيازهاي برآمده از نقص يا زاده محروميت، مانند نيازهاي فيزيولوژيك و نيازهاي رشدخواهانه و كمالجويانه، مانند نياز به خودشكوفايي. بنابراين معمولا تقرير ناقصي از ديدگاه مزلو در ذهن غالب افراد شكل گرفته است كه بايد اصلاح شود. اما نكته دوم آنكه روانشناساني چون آلدرفر، اصولا با اين الگوي هرمي مخالفت ميكنند و مدعي هستند كه انسانها سه نياز اساسي دارند: نياز به بقا، نياز به تعلق و ارتباط و نياز به رشد و اين سه مترتب بر يكديگر نيستند.حال فارغ از درستي ادعاي مزلو يا رقيبش، عدهاي از استادان روايتي را كه نتيجه آن تضعيف حس عامليت خودشان است، بازگو كرده و با اين كار ناكارآمدي نظام آموزش دانشگاهي را تقويت ميكنند و حس فقدان عامليت را رواج ميدهند.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۳ بهمن ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
سالهاست كه بخت يارم بوده است و با استادان دانشگاههاي مختلف كشور گپ و گفتهاي خوشايندي داشتهام. فارغ از قالبي كه اين گفتوگوها داشتهاند، مهمترين نكته اين بوده كه در اين فضا، من نكاتي درباره سرشت كارمان پيش ميكشم و ابعاد دانشگاهي بودن را عمدتا از منظر اخلاقي ميكاوم. مخاطبان كه همه در عرصه خودشان صاحبنظر هستند از منظر تخصصي خودشان بحث را گسترش ميدهند. خروجي اين گفتوگوها معمولا كند و كاو در باب ابعاد دانشگاهي بودن و تامل درباره دانشورانه زيستن است.
طبيعتا در اين مباحث، كار به مشكلات ميكشد و عمده استادان بر مشكلاتي انگشت ميگذارند كه در نهايت مانع كار درست و دقيق دانشگاهي آنها ميشود. اين مشكلات خود انواع مختلفي دارد، اما معمولا با مسائل اقتصادي گره ميخورد و در نهايت به عدم تناسب حقوقي كه استادان دريافت ميكنند و قيمت اجناس و خدمات ميرسد. حاصل همه اين بحثها آن ميشود كه به اصطلاح هشت استادان گرو نُه آنهاست و قادر به تامين معاش كريمانه خود نيستند. در نتيجه، قادر به ايفاي نقش شايسته خودشان نميتوانند باشند.
در همين جا و براي تقويت اين موضع، برخي استادان به هرم نيازهاي آبراهام مزلو، روانشناس صاحبنظر امريكايي اشاره ميكنند. جالب اينكه اين ارجاع به هرم نيازهاي مزلو، از سوي استادان مختلفي صورت ميگيرد، از استادان رشته زمينشناسي گرفته تا علوم فني. اين تاكيد مكرر به هرم نيازهاي مزلو برايم جالب است، به خصوص آنكه در متون آموزشي اين رشتهها نشاني از اين هرم نيازها كمتر ديده ميشود. به نظر ميرسد كه اين استادان عمدتا اين نظريه را ازكتابهاي درسي دوره دبيرستان به ذهن سپرده باشند و كمتر كسي فرصت يا دغدغه آن را داشته است كه بداند دقيقا مزلو چه ميخواهد بگويد.
اما روايت اين استادان از هرم نيازهاي مزلو چيست؟ طبق تلقي اين استادان، انسانها نيازهاي گوناگوني دارند كه ميتوان آنها را در قالب يك هرم گنجاند. در قاعده اين هرم، نيازهاي زيستي مانند خوردن و نوشيدن قرار دارد و بعد نوبت نيازهاي بعدي مانند نياز به تعلق و نيازهاي برتر و متعالي فرا ميرسد. در راس هرم نياز به خودشكوفايي است كه در آن عاليترين حد شكفتگي انساني و تحقق ذات آدمي فرا ميرسد. گرچه كمتر كسي به اين سطح دست پيدا ميكند. نكته اصلي در اين روايت آن است كه تا نيازهاي اوليه تامين نشود، نه كسي متوجه نيازهاي ديگر خود ميشود و نه، اگر هم بشود، در پي تامين آنها بر ميآيد. به زبان ساده، آدم گرسنه در پي معنويت نيست. پس از اين تقرير، ادعا ميشود كه استادان دانشگاهي ما عمدتا درگير معاش هستند و «غم نان» ديگر فرصت نميدهد آنها به ارتقاي علمي خود بينديشند يا براي رشد دانشجويانشان بكوشند.
حاصل اين ادعا فقدان حس عامليت و تن دادن به وضع فعلي و حتي توجيه ضمني آن است. در اينجا نميخواهم درباره صحت اين ادعاها سخن بگويم. فقط ميخواهم نشان بدهم كه اين استناد و «انتساب» دقيق نيست. در واقع اولا، مزلو اينگونه نگفته است و ثانيا اگر هم گفته باشند، روانشناسان ديگري او را نقد كردهاند و هرم او را به چالش كشيدهاند. اولا مزلو نگفته است كه تا نيازهاي اوليه آدمي برآورده نشود، كسي نميتواند به فكر نيازهاي برتر خويش باشد. وي گاه از دو نوع نياز سخن ميگويد: نيازهاي برآمده از نقص يا زاده محروميت، مانند نيازهاي فيزيولوژيك و نيازهاي رشدخواهانه و كمالجويانه، مانند نياز به خودشكوفايي. بنابراين معمولا تقرير ناقصي از ديدگاه مزلو در ذهن غالب افراد شكل گرفته است كه بايد اصلاح شود. اما نكته دوم آنكه روانشناساني چون آلدرفر، اصولا با اين الگوي هرمي مخالفت ميكنند و مدعي هستند كه انسانها سه نياز اساسي دارند: نياز به بقا، نياز به تعلق و ارتباط و نياز به رشد و اين سه مترتب بر يكديگر نيستند.حال فارغ از درستي ادعاي مزلو يا رقيبش، عدهاي از استادان روايتي را كه نتيجه آن تضعيف حس عامليت خودشان است، بازگو كرده و با اين كار ناكارآمدي نظام آموزش دانشگاهي را تقويت ميكنند و حس فقدان عامليت را رواج ميدهند.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۳ بهمن ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 وسوسه ثروت و پول
انسان با وسوسه سرشته شده است؛ از آدم ابوالبشر گرفته كه با سيبي يا دو دانه گندم، وسوسه و فريفته شد تا عالماني كه وارد معاملات مشكوك شده و در فضاي رسانهاي هر روز خبري تكاندهنده درباره آنها برملا ميشود. به نظرم تا اينجاي قضيه طبيعي و ساده است. اصولا قدرت وسوسهگري پول فراتر از تصور است و به تعبير سايمون كريچلي در جهاني بيخدا، پول خداوندي ميكند (Bald, 2021, p. 59) . پيش از او، ماركس در سخناني درخشان و با زباني مسيحاوار اينگونه اهميت پول را آشكار كرده بود: «پول وفاداري را به بيوفايي، عشق را به نفرت، نفرت را به عشق، فضيلت را به شرارت، شرارت را به فضيلت، خدمتكار را به ارباب، ارباب را به خدمتكار، حماقت را به هوش و هوش را به حماقت تبديل ميكند.» (دستنوشتههاي افتصادي و فلسفي، ص223)
در نگاه الهياتي اسلامي هم نفس آدمي دعوتگر و فرماندهنده به بدي است؛ مگر آنكه خداوند آدمي را حفظ كند (سوره يوسف، آيه 53). به همين دليل، اصل بر وسوسهپذيري و فريبخوردگي آدمي است، نه معصوميت و پاكي او.
اما چيزي كه هم متحيرم ميكند و هم قادر به فهم آن نيستم، ديدن كساني است كه در پايان زندگي خود فريفته پول ميشوند و اعتبار خود را به حراج ميگذارند. مثالي بزنم؛ در نوجواني كتابهايي از عالمي ميخواندم و از آنها ميآموختم. بعد از انقلاب او موقعيتها و مناصب اجتماعي متعددي به دست آورد و تقريبا در زماني كه پيمانه زندگي او در حال پر شدن بود، درگير مفاسد اقتصادي غريبي شد. در اينجا كاري به آموزههاي ديني ندارم و نميخواهم باز از جلوهگري واعظان بگويم كه «چون به خلوت ميروند آن كار ديگر ميكنند!» دغدغهام چيز ديگري است. علت اين غرابت آن است كه برايم قابل تصور است كه كسي در ميانه عمر و براي رسيدن به شهرت و ثروت و قدرت وارد هر كار مشكوكي شود. برايم پذيرفتني است كه رييس 40 ساله يك موسسه مالي، دست به اختلاس بزند تا «آينده» خود را تضمين كند. اما درك اينكه رييس يك موسسه مالي در 70 سالگي دست به چنين كاري بزند، آن هم بدون نياز واقعي، سخت است. همين طور درك اينكه يك عالم محترم فرض كنيد 80 ساله كه هر لحظه ممكن است با شنيدن خبري نگرانكننده دچار ايست قلبي بشود، با اين حال وسوسه شود و مرتكب مفاسد مالي شود، دشوار است، چون در اين سن نه ديگر بلندپروازي جواني در كار است و نه نيازهاي واقعي و بنيادين و نه نگراني براي «آينده». براي چنين كسي، آينده همين حالاست. حال تصور كنيد كسي كه با مقامات و مسوولان يك استان ارتباط نزديكي دارد و به راحتي ميتواند تقريبا همه خواستههاي خود و خانوادهاش را برآورده كند و از همه مواهب كشوري برخوردار شود، با اين حال وسوسه شود و تن به مفاسد اقتصادي بدهد، اين ديگر پديده غريبي است و حق دارم با شنيدن آن سرگشته شوم و به انديشه فرو بروم. اينك در حالي هستم كه ديگر توضيحات سردستي و ساده شده قانعم نميكند. تنها ميخواهم بدانم كه چرا مردي در سنين بالاي 80 اينگونه براي افزايش موجودي حساب بانكي خود يا ثبت آثار ملكي بيشتر، دست به چنين كارهايي ميزند. خدايش بيامرزد ماركس را كه خود را بيخدا ميدانست و با اين حال با چه عمق و دقتي پول را وصف كرده است.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
انسان با وسوسه سرشته شده است؛ از آدم ابوالبشر گرفته كه با سيبي يا دو دانه گندم، وسوسه و فريفته شد تا عالماني كه وارد معاملات مشكوك شده و در فضاي رسانهاي هر روز خبري تكاندهنده درباره آنها برملا ميشود. به نظرم تا اينجاي قضيه طبيعي و ساده است. اصولا قدرت وسوسهگري پول فراتر از تصور است و به تعبير سايمون كريچلي در جهاني بيخدا، پول خداوندي ميكند (Bald, 2021, p. 59) . پيش از او، ماركس در سخناني درخشان و با زباني مسيحاوار اينگونه اهميت پول را آشكار كرده بود: «پول وفاداري را به بيوفايي، عشق را به نفرت، نفرت را به عشق، فضيلت را به شرارت، شرارت را به فضيلت، خدمتكار را به ارباب، ارباب را به خدمتكار، حماقت را به هوش و هوش را به حماقت تبديل ميكند.» (دستنوشتههاي افتصادي و فلسفي، ص223)
در نگاه الهياتي اسلامي هم نفس آدمي دعوتگر و فرماندهنده به بدي است؛ مگر آنكه خداوند آدمي را حفظ كند (سوره يوسف، آيه 53). به همين دليل، اصل بر وسوسهپذيري و فريبخوردگي آدمي است، نه معصوميت و پاكي او.
اما چيزي كه هم متحيرم ميكند و هم قادر به فهم آن نيستم، ديدن كساني است كه در پايان زندگي خود فريفته پول ميشوند و اعتبار خود را به حراج ميگذارند. مثالي بزنم؛ در نوجواني كتابهايي از عالمي ميخواندم و از آنها ميآموختم. بعد از انقلاب او موقعيتها و مناصب اجتماعي متعددي به دست آورد و تقريبا در زماني كه پيمانه زندگي او در حال پر شدن بود، درگير مفاسد اقتصادي غريبي شد. در اينجا كاري به آموزههاي ديني ندارم و نميخواهم باز از جلوهگري واعظان بگويم كه «چون به خلوت ميروند آن كار ديگر ميكنند!» دغدغهام چيز ديگري است. علت اين غرابت آن است كه برايم قابل تصور است كه كسي در ميانه عمر و براي رسيدن به شهرت و ثروت و قدرت وارد هر كار مشكوكي شود. برايم پذيرفتني است كه رييس 40 ساله يك موسسه مالي، دست به اختلاس بزند تا «آينده» خود را تضمين كند. اما درك اينكه رييس يك موسسه مالي در 70 سالگي دست به چنين كاري بزند، آن هم بدون نياز واقعي، سخت است. همين طور درك اينكه يك عالم محترم فرض كنيد 80 ساله كه هر لحظه ممكن است با شنيدن خبري نگرانكننده دچار ايست قلبي بشود، با اين حال وسوسه شود و مرتكب مفاسد مالي شود، دشوار است، چون در اين سن نه ديگر بلندپروازي جواني در كار است و نه نيازهاي واقعي و بنيادين و نه نگراني براي «آينده». براي چنين كسي، آينده همين حالاست. حال تصور كنيد كسي كه با مقامات و مسوولان يك استان ارتباط نزديكي دارد و به راحتي ميتواند تقريبا همه خواستههاي خود و خانوادهاش را برآورده كند و از همه مواهب كشوري برخوردار شود، با اين حال وسوسه شود و تن به مفاسد اقتصادي بدهد، اين ديگر پديده غريبي است و حق دارم با شنيدن آن سرگشته شوم و به انديشه فرو بروم. اينك در حالي هستم كه ديگر توضيحات سردستي و ساده شده قانعم نميكند. تنها ميخواهم بدانم كه چرا مردي در سنين بالاي 80 اينگونه براي افزايش موجودي حساب بانكي خود يا ثبت آثار ملكي بيشتر، دست به چنين كارهايي ميزند. خدايش بيامرزد ماركس را كه خود را بيخدا ميدانست و با اين حال با چه عمق و دقتي پول را وصف كرده است.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 زمستان 57
سخنان كليشهای فراواني از اين دست شنيدهايم كه «ديروز را فراموش كنيد» و «امروز اولين روز زندگي شماست» و... واقعيت آن است كه گذشته همواره در زندگی ما حضور دارد و رخدادهای ديروز تعيينكننده يا دست كم جهتدهنده زندگی امروز ماست. نمونهاش اتفاقاتي است كه سال 1357 رخ داد و چهره اين مرز و بوم را عوض كرد. خب، نميخواهم وارد بحثهاي كلان و انتزاعي شوم، فقط ميخواهم خاطرات گذشته خودم را زير و رو كنم و ببينم كه زمستان آن سال چه حس و حالي داشتم. كشور در حالت نيمه تعطيلي بود. كاركنان شركت نفت اعتصاب كرده بودند و نفت فقط به ميزان مصرف داخلي توليد و بهسختي پخش ميشد. سوخت غالب خانهها فقط با نفت تامين ميشد. ميرفتيم نفت فروشي و دبه چند ليتري ميبرديم و در آنجا متصدي با ظرفهاي فلزي آفتابه مانندي كه الان هم شبيه آن در تعويض روغنيها هست، نفت در ظرف ميريخت. قيمت نفت هم فكر كنم ليتري دو ريال يا چيزي در همين حدود بود. بهترين بخاري هم بخاري علاءالدين بود كه هر از چند گاهي فتيله آن ناميزان ميشد و بد ميسوخت و ما مجبور ميشديم با قيچي يا تميزكننده مخصوص فتيله آن را كوتاه و ميزان كنيم. طبيعتا در خانه بوي نفت ميپيچيد، اما عادت كرده بوديم.
از قضا آن سال ظاهرا زمستان خيلي سردي نبود و يكي از شعارهايي كه گاه داده ميشد، اين بود كه «به كوري چشم شاه، زمستونم بهاره» عمده وقت من و امثال من يا در كتابفروشيها سپري ميشد يا كنار خيابانها و بساط كتابفروشهاي دورهگرد يا شركت در راهپيمايي يا سخنراني اين يا آن سخنران معروف. تنها اشتياقم خواندن و آموختن و دانستن بود. كلاس زبانانگليسي كه ميرفتم به دليل شدت يافتن جريان انقلاب تعطيل شده بود و وقت بينهايتي براي بودن در همه جا داشتم. كتابها و جزوههاي مختلف را مانند فودكورتهايي كه باب شده است، ميخورديم يا مزه مزه ميكرديم. هر كسي تقريبا كتابي زير بغلش داشت كه يا در حال خواندن آن بود يا ميخواست به ديگران نشان بدهد كه اهل خواندن است. وقتي كتابي زير بغل ميگذاشتيم، مراقب بوديم كه عنوان آن بيرون باشد و خوب ديده شود. يكي از كتابهايي كه خيلي ديده ميشد، كتاب فلسفه هگل، نوشته والتر تي. استيس با ترجمه مرحوم حميد عنايت بود. اين كتاب دو جلدي بود. از قضا يك آقايي همواره هر دو جلد كتاب را زير بغلش داشت تا بگويد من تا حد هگلخواني پيش رفتهام. كتاب ديگري كه زياد ديده ميشد، نهضتهاي اسلامي صدساله اخير نوشته مرحوم مطهري بود. آن زمان كتابهاي ديني و ماركسيستي مشتريان زيادي داشت و به خصوص كتابهاي جلد سفيدي كه معلوم نبود ناشرشان كيست و با حروفچيني اعصاب خوردكني منتشر ميشد. اما ما مجبور بوديم كه بخوانيم. يعني اينقدر نازپرورده نبوديم كه در پي كتابهاي خوشفرم و خوشنما باشيم. در مقايسه با كتابهايي كه ناشراني چون زمان يا آگاه منتشر ميكردند، اين كتابها فاجعه بصري بودند.
رمانهاي ماركسيستي يا در واقع روسي، باب شده بود و هر كس به فراخور حالش سعي ميكرد بخواند. حالا لذت ميبرد يا نه، نميدانم. در اين فضا، كتابهاي ماكسيم گوركي مانند دانشكدههاي من رواجي تمام داشت. همچنين كتابهاي ادبيات كلاسيك روسي كه به وسيله ناشر دولتي «پروگرس» به فارسي ترجمه و منتشر شده بود دست به دست ميشد. حروف ريز و فونت اجغ وجغ آن هنوز برايم تحملناپذير است، اما به هر حال «بايست» پوشكين را ميخواندم و راهي جز همين كتابها پيش رويم نبود.
جنبش الفتح و نبرد كرامه و اصولا مبارزات فلسطينيها الگويي براي خيلي كسان به شمار ميرفت. در نتيجه، كتابهاي متعددي از نويسندگان اين جريانات ترجمه و منتشر ميشد، مانند نوشتههاي منير شفيق. شخصيتهاي محبوب آن دوره، متناسب با مواضع سياسي-عقيدتي ما، كساني چون ياسر عرفات، جرج حبش و چهگوارا بودند و درباره هر يك اسطورههايي ساخته شده بود، از جمله آنكه چهگوارا، به هنگام مبارزات چه بسا ماهها حمام نميرفت و اين البته ارزشمند بود آن زمان.
نه اينترنتي در كار بود و نه امكان جستوجوي دقيق. در نتيجه، همهگونه خبري جعل و پخش و بعد از مدتي به باور عمومي و حقيقتي مسلم بدل ميشد. در اين ميان، شبكه فارسي راديو بيبيسي منبع تشخيص سره از ناسره بود و تقريبا همه افراد به آن اعتمادي غريب داشتند و هر كس سعي ميكرد كه ساعت 7:45شب هر جا هست خودش را به راديويي برساند و پس از تنظيم موج به خبرهاي معتبر و حجتگونه آن گوش بدهد.
از اين همه خاطرات، چه چيزي در من تغيير نكرده است؟ اشتياق به خواندن و دانستن و تشخيص سره از ناسره كه روز به روز دشوارتر ميشود.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
سخنان كليشهای فراواني از اين دست شنيدهايم كه «ديروز را فراموش كنيد» و «امروز اولين روز زندگي شماست» و... واقعيت آن است كه گذشته همواره در زندگی ما حضور دارد و رخدادهای ديروز تعيينكننده يا دست كم جهتدهنده زندگی امروز ماست. نمونهاش اتفاقاتي است كه سال 1357 رخ داد و چهره اين مرز و بوم را عوض كرد. خب، نميخواهم وارد بحثهاي كلان و انتزاعي شوم، فقط ميخواهم خاطرات گذشته خودم را زير و رو كنم و ببينم كه زمستان آن سال چه حس و حالي داشتم. كشور در حالت نيمه تعطيلي بود. كاركنان شركت نفت اعتصاب كرده بودند و نفت فقط به ميزان مصرف داخلي توليد و بهسختي پخش ميشد. سوخت غالب خانهها فقط با نفت تامين ميشد. ميرفتيم نفت فروشي و دبه چند ليتري ميبرديم و در آنجا متصدي با ظرفهاي فلزي آفتابه مانندي كه الان هم شبيه آن در تعويض روغنيها هست، نفت در ظرف ميريخت. قيمت نفت هم فكر كنم ليتري دو ريال يا چيزي در همين حدود بود. بهترين بخاري هم بخاري علاءالدين بود كه هر از چند گاهي فتيله آن ناميزان ميشد و بد ميسوخت و ما مجبور ميشديم با قيچي يا تميزكننده مخصوص فتيله آن را كوتاه و ميزان كنيم. طبيعتا در خانه بوي نفت ميپيچيد، اما عادت كرده بوديم.
از قضا آن سال ظاهرا زمستان خيلي سردي نبود و يكي از شعارهايي كه گاه داده ميشد، اين بود كه «به كوري چشم شاه، زمستونم بهاره» عمده وقت من و امثال من يا در كتابفروشيها سپري ميشد يا كنار خيابانها و بساط كتابفروشهاي دورهگرد يا شركت در راهپيمايي يا سخنراني اين يا آن سخنران معروف. تنها اشتياقم خواندن و آموختن و دانستن بود. كلاس زبانانگليسي كه ميرفتم به دليل شدت يافتن جريان انقلاب تعطيل شده بود و وقت بينهايتي براي بودن در همه جا داشتم. كتابها و جزوههاي مختلف را مانند فودكورتهايي كه باب شده است، ميخورديم يا مزه مزه ميكرديم. هر كسي تقريبا كتابي زير بغلش داشت كه يا در حال خواندن آن بود يا ميخواست به ديگران نشان بدهد كه اهل خواندن است. وقتي كتابي زير بغل ميگذاشتيم، مراقب بوديم كه عنوان آن بيرون باشد و خوب ديده شود. يكي از كتابهايي كه خيلي ديده ميشد، كتاب فلسفه هگل، نوشته والتر تي. استيس با ترجمه مرحوم حميد عنايت بود. اين كتاب دو جلدي بود. از قضا يك آقايي همواره هر دو جلد كتاب را زير بغلش داشت تا بگويد من تا حد هگلخواني پيش رفتهام. كتاب ديگري كه زياد ديده ميشد، نهضتهاي اسلامي صدساله اخير نوشته مرحوم مطهري بود. آن زمان كتابهاي ديني و ماركسيستي مشتريان زيادي داشت و به خصوص كتابهاي جلد سفيدي كه معلوم نبود ناشرشان كيست و با حروفچيني اعصاب خوردكني منتشر ميشد. اما ما مجبور بوديم كه بخوانيم. يعني اينقدر نازپرورده نبوديم كه در پي كتابهاي خوشفرم و خوشنما باشيم. در مقايسه با كتابهايي كه ناشراني چون زمان يا آگاه منتشر ميكردند، اين كتابها فاجعه بصري بودند.
رمانهاي ماركسيستي يا در واقع روسي، باب شده بود و هر كس به فراخور حالش سعي ميكرد بخواند. حالا لذت ميبرد يا نه، نميدانم. در اين فضا، كتابهاي ماكسيم گوركي مانند دانشكدههاي من رواجي تمام داشت. همچنين كتابهاي ادبيات كلاسيك روسي كه به وسيله ناشر دولتي «پروگرس» به فارسي ترجمه و منتشر شده بود دست به دست ميشد. حروف ريز و فونت اجغ وجغ آن هنوز برايم تحملناپذير است، اما به هر حال «بايست» پوشكين را ميخواندم و راهي جز همين كتابها پيش رويم نبود.
جنبش الفتح و نبرد كرامه و اصولا مبارزات فلسطينيها الگويي براي خيلي كسان به شمار ميرفت. در نتيجه، كتابهاي متعددي از نويسندگان اين جريانات ترجمه و منتشر ميشد، مانند نوشتههاي منير شفيق. شخصيتهاي محبوب آن دوره، متناسب با مواضع سياسي-عقيدتي ما، كساني چون ياسر عرفات، جرج حبش و چهگوارا بودند و درباره هر يك اسطورههايي ساخته شده بود، از جمله آنكه چهگوارا، به هنگام مبارزات چه بسا ماهها حمام نميرفت و اين البته ارزشمند بود آن زمان.
نه اينترنتي در كار بود و نه امكان جستوجوي دقيق. در نتيجه، همهگونه خبري جعل و پخش و بعد از مدتي به باور عمومي و حقيقتي مسلم بدل ميشد. در اين ميان، شبكه فارسي راديو بيبيسي منبع تشخيص سره از ناسره بود و تقريبا همه افراد به آن اعتمادي غريب داشتند و هر كس سعي ميكرد كه ساعت 7:45شب هر جا هست خودش را به راديويي برساند و پس از تنظيم موج به خبرهاي معتبر و حجتگونه آن گوش بدهد.
از اين همه خاطرات، چه چيزي در من تغيير نكرده است؟ اشتياق به خواندن و دانستن و تشخيص سره از ناسره كه روز به روز دشوارتر ميشود.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 پاراگلايدرسواری
از كوه پايين آمدهام و دارم كفشم را عوض ميكنم كه يك خودروی سواري توقف ميكند. راننده كه مردي تقريبا 45 ساله است با موهاي فلفل نمكي، مسير صعود را ميپرسد. كمي توضيح ميدهم. بعد ميپرسد كه چقدر طول ميكشد به قله برسم. آن را هم ميگويم و برميگردم. اما بازميگردم تا نكتهاي را تأكيد كنم كه من فقط زمان لازم براي صعود را گفتم، نه فرود را. ميگويد كه نيازي به فرود ندارم و «با پاراگلايدر ميپرم». ناگهان شتاب براي بازگشت را فراموش ميكنم و كودكانه منتظر ميمانم تا پاراگلايدرش را ببينم. از صندوق عقب يك كولهپشتي بيرون ميآورد كه حجيم و احتمالا سنگين است. توضيح ميدهد كه 13 كيلو وزن دارد. يك كوله 13 كيلويي براي صعودي سبك، كمي سنگين است.
وسوسه ميشوم بيشتر بپرسم. اولين مواجهه مستقيم من با يك پاراگلايدرسوار است. سوال ميكنم كه هزينه مجموعه تجهيزات اين رشته چيست. ميگويد با 3500 يورو ميشود يك پك كامل خريد. يعني با يك حساب سرانگشتي و با همه ملاحظات تورمي، چيزي حدود 400 ميليون تومان. ميپرسم لوازم دست دوم چي؟ البته ميانهاي با اين لوازم ندارم و ميدانم كه كوهنورد قدر لهستاني، يژي كوكوچكا كه بارها قله اورست را صعود كرده بود، به دليل استفاده از يك طناب دست دوم معمولي كه در كاتماندو خريده بود جانش را از دست داد؛ تازه به كوه چسبيده بود. اگر لوازم معيوب باشند، در آسمان به چه ميتوان چنگ زد؟ فقط از سر كنجكاوي سوال ميكنم. برايم حساب ميكند كه يك بال لازم داريد كه اينقدر ميشود و يك صندلي و دو- سه قلم ديگر كه حدود 160 تا 180 ميليون تومان ميشود. باز كمي سنگين است.
ميگويم كه جالب است، اما اين كولهپشتي خيلي سنگين است و من با يك كولهپشتي 9-8 كيلويي يك برنامه يك روزه را ميروم. ميگويد كه براي اين كار كولهپشتي سبك 5 كيلويي هم هست. بعد كمي از اين رشته و مربيان معروف و مسيرهاي پرش سخن ميگويد. هم خوشم آمده است و هم با نگاهي به همه جوانب، احتمال كمي ميدهم كه دنبال اين يكي گناه جديد بروم. به اندازه كافي درگير لهويات دنيوي هستم.
پس از شنيدن توضيحات تشويقگونه او، براي آنكه چيزي گفته باشم، ميگويم كه فعلا من به كوهنوردي معتادم و همين يك اعتياد براي من بس است. پاسخ دندانشكني ميدهد. ميگويد كه دوپاميني كه هنگام پرواز با پاراگلايدر در بدن شما توليد و پخش ميشود، چندين برابر كوهنوردي است و اگر يك بار با پاراگلايدر بپري ديگر از آن دست نخواهي كشيد.
هيچ پاسخي ندارم بدهم و اصرار بر بياعتبار كردن ادعايش بيهوده است. چون تجربه پرواز با پاراگلايدر را ندارم. شماره تلفن ميدهد تا اگر خواستم اقدام كنم. گرچه در دلم ميدانم كه اهل عمل نيستم و اگر هم كودك شرور درونم در پي اين بازيگوشيها باشد، والد محافظهكارم با نگاهي به جيبم ميگويد تو را چه به اين غلطها! خداحافظي ميكنم و با ذهني سرشار از سوال دور ميشوم. حالا فرض كنيم فرصت داشتم و توان بدني هم اجازه داد براي پاراگلايدرسواري اقدام كنم، اما فكر ميكنم كه اين ورزش پر خرج و به تعبير امروزي «لاكچري» است. كاش از آن پاراگلايدرسوار سوال ميكردم كه شغلش چيست. حقوق يك سال من كفاف خريد اين تجهيزات را نميدهد. اما كسي ممكن است بگويد كه همين كوهنوردي كه تو ميروي هم كمابيش لاكچري است. نگاهي به كفشت كن! يا كولهپشتي خودت را ببين! البته تفاوت زيادي است بين هزينه كوهنوردي و پاراگلايدرسواري. اگر كفش مناسبي نداشتيم، ميشود با كتاني معمولي هم صعود كرد، حداكثر كمي پا آسيب ميبيند يا انگشتانم سرما زده و قطع ميشود، اما رفتن به آسمان چيز ديگري است؛ يا بايد بال گرانقيمت خريد يا از خير پرواز گذشت. با اين حال، باز كوهنوردي يكي از ورزشهاي گران دنيا است و اگر منصفانه بخواهيم به قضيه بنگريم، منِ كوهنورد هم از نظر خيلي كسان دارم يك فعاليت «لاكچري» انجام ميدهم. دارم فكر ميكنم آيا ميشود واقعا پاراگلايدرسواري را لاكچري دانست و كوهنوردي را نه. اگر نشود، بايد براي پرواز فكري كنم.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
از كوه پايين آمدهام و دارم كفشم را عوض ميكنم كه يك خودروی سواري توقف ميكند. راننده كه مردي تقريبا 45 ساله است با موهاي فلفل نمكي، مسير صعود را ميپرسد. كمي توضيح ميدهم. بعد ميپرسد كه چقدر طول ميكشد به قله برسم. آن را هم ميگويم و برميگردم. اما بازميگردم تا نكتهاي را تأكيد كنم كه من فقط زمان لازم براي صعود را گفتم، نه فرود را. ميگويد كه نيازي به فرود ندارم و «با پاراگلايدر ميپرم». ناگهان شتاب براي بازگشت را فراموش ميكنم و كودكانه منتظر ميمانم تا پاراگلايدرش را ببينم. از صندوق عقب يك كولهپشتي بيرون ميآورد كه حجيم و احتمالا سنگين است. توضيح ميدهد كه 13 كيلو وزن دارد. يك كوله 13 كيلويي براي صعودي سبك، كمي سنگين است.
وسوسه ميشوم بيشتر بپرسم. اولين مواجهه مستقيم من با يك پاراگلايدرسوار است. سوال ميكنم كه هزينه مجموعه تجهيزات اين رشته چيست. ميگويد با 3500 يورو ميشود يك پك كامل خريد. يعني با يك حساب سرانگشتي و با همه ملاحظات تورمي، چيزي حدود 400 ميليون تومان. ميپرسم لوازم دست دوم چي؟ البته ميانهاي با اين لوازم ندارم و ميدانم كه كوهنورد قدر لهستاني، يژي كوكوچكا كه بارها قله اورست را صعود كرده بود، به دليل استفاده از يك طناب دست دوم معمولي كه در كاتماندو خريده بود جانش را از دست داد؛ تازه به كوه چسبيده بود. اگر لوازم معيوب باشند، در آسمان به چه ميتوان چنگ زد؟ فقط از سر كنجكاوي سوال ميكنم. برايم حساب ميكند كه يك بال لازم داريد كه اينقدر ميشود و يك صندلي و دو- سه قلم ديگر كه حدود 160 تا 180 ميليون تومان ميشود. باز كمي سنگين است.
ميگويم كه جالب است، اما اين كولهپشتي خيلي سنگين است و من با يك كولهپشتي 9-8 كيلويي يك برنامه يك روزه را ميروم. ميگويد كه براي اين كار كولهپشتي سبك 5 كيلويي هم هست. بعد كمي از اين رشته و مربيان معروف و مسيرهاي پرش سخن ميگويد. هم خوشم آمده است و هم با نگاهي به همه جوانب، احتمال كمي ميدهم كه دنبال اين يكي گناه جديد بروم. به اندازه كافي درگير لهويات دنيوي هستم.
پس از شنيدن توضيحات تشويقگونه او، براي آنكه چيزي گفته باشم، ميگويم كه فعلا من به كوهنوردي معتادم و همين يك اعتياد براي من بس است. پاسخ دندانشكني ميدهد. ميگويد كه دوپاميني كه هنگام پرواز با پاراگلايدر در بدن شما توليد و پخش ميشود، چندين برابر كوهنوردي است و اگر يك بار با پاراگلايدر بپري ديگر از آن دست نخواهي كشيد.
هيچ پاسخي ندارم بدهم و اصرار بر بياعتبار كردن ادعايش بيهوده است. چون تجربه پرواز با پاراگلايدر را ندارم. شماره تلفن ميدهد تا اگر خواستم اقدام كنم. گرچه در دلم ميدانم كه اهل عمل نيستم و اگر هم كودك شرور درونم در پي اين بازيگوشيها باشد، والد محافظهكارم با نگاهي به جيبم ميگويد تو را چه به اين غلطها! خداحافظي ميكنم و با ذهني سرشار از سوال دور ميشوم. حالا فرض كنيم فرصت داشتم و توان بدني هم اجازه داد براي پاراگلايدرسواري اقدام كنم، اما فكر ميكنم كه اين ورزش پر خرج و به تعبير امروزي «لاكچري» است. كاش از آن پاراگلايدرسوار سوال ميكردم كه شغلش چيست. حقوق يك سال من كفاف خريد اين تجهيزات را نميدهد. اما كسي ممكن است بگويد كه همين كوهنوردي كه تو ميروي هم كمابيش لاكچري است. نگاهي به كفشت كن! يا كولهپشتي خودت را ببين! البته تفاوت زيادي است بين هزينه كوهنوردي و پاراگلايدرسواري. اگر كفش مناسبي نداشتيم، ميشود با كتاني معمولي هم صعود كرد، حداكثر كمي پا آسيب ميبيند يا انگشتانم سرما زده و قطع ميشود، اما رفتن به آسمان چيز ديگري است؛ يا بايد بال گرانقيمت خريد يا از خير پرواز گذشت. با اين حال، باز كوهنوردي يكي از ورزشهاي گران دنيا است و اگر منصفانه بخواهيم به قضيه بنگريم، منِ كوهنورد هم از نظر خيلي كسان دارم يك فعاليت «لاكچري» انجام ميدهم. دارم فكر ميكنم آيا ميشود واقعا پاراگلايدرسواري را لاكچري دانست و كوهنوردي را نه. اگر نشود، بايد براي پرواز فكري كنم.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 بر قله بيرمی؛ ميان باران و مه
زير باران سيلآسا و در تاريكي كامل شبانه به خانه كوهنوردي در روستاي گِشي ميرسم. باران خاكها را شسته و به ميان جاده آورده و چالههاي ريز و درشت پديد آورده است. ميخواهم ساعت 3 بامداد فردا به قله بيرمي، بام استان بوشهر صعود كنم. فشار باران چنان شديد است كه حتي نميتوانم وسائلم را ببرم داخل اتاقي كه چون مسجد تميز و خالي است. با آقايي روبهرو ميشوم كه او هم قصد صعود دارد. از تهران بليت هواپيما گرفته است تا بوشهر و از آنجا آژانس گرفته است تا اينجا و ميخواهد با يك گروه همراه شود و صعود كند و بعد هم به همين شكل برگردد تهران. فكر ميكردم فقط من حالم خوش نيست. با ديدن او كمي به سلامتي روان خودم اميدوار ميشوم. اگر من هم بازنشسته بانك بودم، شايد همين كار را ميكردم. بارِي كمي گپ ميزنيم و آماده خواب ميشوم. اما در اين باران بعيد است بشود خوب خوابيد. بعد از چند صد كيلومتر رانندگي، گرچه خستهام، اما خوابم نميآيد.
ساعت 1:30 بامداد بلند ميشوم. كولهپشتي را آماده ميكنم و آب جوش در فلاسك ميريزم و منتظر ميشوم باران بند بيايد. اما انگار خبري نيست. يكسره باران ميبارد، گاهي تند و گاهي كند ميشود، اما ميبارد. سرانجام آسمان آرام ميگيرد و من راهي ميشوم. تا جايي با ماشين ميروم و آن آقا را به گروه ميرسانم و خودم با تاخيري نيمساعته ساعت 4 استارت ميزنم. باران بند آمده است، اما زمين حسابي گلي است. از كنار نخلستاني ميگذرم، شبح نخلها ديده ميشود. براي سرگرمي سعي ميكنم آنها را غول و ديو تصور كنم، اما خبري نيست. يادش به خير در كودكي، هم تخيل قوي داشتم و هم ظرفيت ترسيدن بالا. سايه ديوار هم ميتوانست ديو سپيد شود. ولي انگار خزانه تخيل خشكيده است. به آن گروه ميرسم و از آنها ميگذرم. فرياد «ماشاء به گروه ماشاءالله» آن در اين تاريكي بيشتر به درد ترساندن پرندگان ميخورد. كمي بالا كه ميآيم باران دوباره باريدن ميگيرد و حدود سه ساعت ادامه پيدا ميكند. با اين حال، اين باران نرم است و گرم و همين صعود را جذاب ميكند. هوا به تدريج روشن ميشود و من هدلامپ را خاموش ميكنم. منظره مهآلود شگفتي است كه واژگان مناسبي براي توصيفش ندارم. هيچ كس نيست و نشاني از قله ندارم، جز سنگچينهايي كه گاه پيدا و گاه نهان ميشوند. فقط ميدانم كه بايد بالا رفت و ميروم. گاه به پرتگاه نزديك ميشوم، بايد مراقب باشم و از ميانه دو پرتگاه بالا بروم.
بعد از 5 ساعت و اندي به بالاي خطالرأس ميرسم، همچنان بايد مسير زيادي پيش بروم، اما ديگر شيب ملايم شده است، ولي سنگهاي تيز زير پايم انگار ميخواهند كفشم را پاره كنند. قله را از دور ميبينم، به سرعت به آن نزديك ميشوم، اما متوجه ميشوم كه قله در مهي غليظ پشت آن پنهان شده است. باز سرعت ميگيرم و باز فريب ميخورم. اين بازي موش و گربه چند بار تكرار ميشود تا آنكه سرانجام تابلو قله را ميبينم و بعد از پيمودن 11 كيلومتر و 6 ساعت و نيم به قله ميرسم. ساعت 10:30 صبح است و هيچ كس نيست. اين تنهايي نهايت لذت من است. نه حضور متقاضيان عكس قله حواسم را پريشان ميكند و نه صداي موسيقي گوشخراش برخي كوهنورداني كه تحمل آرامش و سكوت را ندارند. كنار قله زيراندازي مياندازم و خودم را به ليواني چاي دعوت ميكنم. در همين حال دو كوهنورد ميرسند و كمي با هم خوش و بش ميكنيم. بوشهري هستند. ميگويند كه اين قله را فقط در اين فصل ميشود صعود كرد و در تابستان جهنم ميشود. باز ميگويند كه بعد از هر صعودي تا يك هفته بدنشان كوفته است.
قبل از آنكه گروههاي ديگر سر برسند و آرامش محيط را مختل كنند، خودم قله را ترك ميكنم و راه بازگشت در پيش ميگيرم. هوا آفتابي شده است. شيب تندي كه در بالا رفتن انرژي ميگرفت، اينك اعصاب خرد ميكند. دو، سه بار به دليل خيسي سنگها ليز ميخورم و خودم را جمع و جور ميكنم. بيشتر از اينكه نگران خودم باشم، نگران لپتاپي هستم كه با خودم بالا آوردهام.
سرانجام ساعت 5:30 عصر و بعد از 20 كيلومتر پيمايش مسير كنار ماشين ميرسم. بدنم كوفته است و عضلاتم كشيده شده، با اين همه كمترين حس پشيماني ندارم، گويي از زيارت معبدي بر كوه بازگشتهام. در همين حال، دارم در ذهنم برنامه صعود بعدي را ميچينم و در پي فرصتي براي آن ميگردم.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
زير باران سيلآسا و در تاريكي كامل شبانه به خانه كوهنوردي در روستاي گِشي ميرسم. باران خاكها را شسته و به ميان جاده آورده و چالههاي ريز و درشت پديد آورده است. ميخواهم ساعت 3 بامداد فردا به قله بيرمي، بام استان بوشهر صعود كنم. فشار باران چنان شديد است كه حتي نميتوانم وسائلم را ببرم داخل اتاقي كه چون مسجد تميز و خالي است. با آقايي روبهرو ميشوم كه او هم قصد صعود دارد. از تهران بليت هواپيما گرفته است تا بوشهر و از آنجا آژانس گرفته است تا اينجا و ميخواهد با يك گروه همراه شود و صعود كند و بعد هم به همين شكل برگردد تهران. فكر ميكردم فقط من حالم خوش نيست. با ديدن او كمي به سلامتي روان خودم اميدوار ميشوم. اگر من هم بازنشسته بانك بودم، شايد همين كار را ميكردم. بارِي كمي گپ ميزنيم و آماده خواب ميشوم. اما در اين باران بعيد است بشود خوب خوابيد. بعد از چند صد كيلومتر رانندگي، گرچه خستهام، اما خوابم نميآيد.
ساعت 1:30 بامداد بلند ميشوم. كولهپشتي را آماده ميكنم و آب جوش در فلاسك ميريزم و منتظر ميشوم باران بند بيايد. اما انگار خبري نيست. يكسره باران ميبارد، گاهي تند و گاهي كند ميشود، اما ميبارد. سرانجام آسمان آرام ميگيرد و من راهي ميشوم. تا جايي با ماشين ميروم و آن آقا را به گروه ميرسانم و خودم با تاخيري نيمساعته ساعت 4 استارت ميزنم. باران بند آمده است، اما زمين حسابي گلي است. از كنار نخلستاني ميگذرم، شبح نخلها ديده ميشود. براي سرگرمي سعي ميكنم آنها را غول و ديو تصور كنم، اما خبري نيست. يادش به خير در كودكي، هم تخيل قوي داشتم و هم ظرفيت ترسيدن بالا. سايه ديوار هم ميتوانست ديو سپيد شود. ولي انگار خزانه تخيل خشكيده است. به آن گروه ميرسم و از آنها ميگذرم. فرياد «ماشاء به گروه ماشاءالله» آن در اين تاريكي بيشتر به درد ترساندن پرندگان ميخورد. كمي بالا كه ميآيم باران دوباره باريدن ميگيرد و حدود سه ساعت ادامه پيدا ميكند. با اين حال، اين باران نرم است و گرم و همين صعود را جذاب ميكند. هوا به تدريج روشن ميشود و من هدلامپ را خاموش ميكنم. منظره مهآلود شگفتي است كه واژگان مناسبي براي توصيفش ندارم. هيچ كس نيست و نشاني از قله ندارم، جز سنگچينهايي كه گاه پيدا و گاه نهان ميشوند. فقط ميدانم كه بايد بالا رفت و ميروم. گاه به پرتگاه نزديك ميشوم، بايد مراقب باشم و از ميانه دو پرتگاه بالا بروم.
بعد از 5 ساعت و اندي به بالاي خطالرأس ميرسم، همچنان بايد مسير زيادي پيش بروم، اما ديگر شيب ملايم شده است، ولي سنگهاي تيز زير پايم انگار ميخواهند كفشم را پاره كنند. قله را از دور ميبينم، به سرعت به آن نزديك ميشوم، اما متوجه ميشوم كه قله در مهي غليظ پشت آن پنهان شده است. باز سرعت ميگيرم و باز فريب ميخورم. اين بازي موش و گربه چند بار تكرار ميشود تا آنكه سرانجام تابلو قله را ميبينم و بعد از پيمودن 11 كيلومتر و 6 ساعت و نيم به قله ميرسم. ساعت 10:30 صبح است و هيچ كس نيست. اين تنهايي نهايت لذت من است. نه حضور متقاضيان عكس قله حواسم را پريشان ميكند و نه صداي موسيقي گوشخراش برخي كوهنورداني كه تحمل آرامش و سكوت را ندارند. كنار قله زيراندازي مياندازم و خودم را به ليواني چاي دعوت ميكنم. در همين حال دو كوهنورد ميرسند و كمي با هم خوش و بش ميكنيم. بوشهري هستند. ميگويند كه اين قله را فقط در اين فصل ميشود صعود كرد و در تابستان جهنم ميشود. باز ميگويند كه بعد از هر صعودي تا يك هفته بدنشان كوفته است.
قبل از آنكه گروههاي ديگر سر برسند و آرامش محيط را مختل كنند، خودم قله را ترك ميكنم و راه بازگشت در پيش ميگيرم. هوا آفتابي شده است. شيب تندي كه در بالا رفتن انرژي ميگرفت، اينك اعصاب خرد ميكند. دو، سه بار به دليل خيسي سنگها ليز ميخورم و خودم را جمع و جور ميكنم. بيشتر از اينكه نگران خودم باشم، نگران لپتاپي هستم كه با خودم بالا آوردهام.
سرانجام ساعت 5:30 عصر و بعد از 20 كيلومتر پيمايش مسير كنار ماشين ميرسم. بدنم كوفته است و عضلاتم كشيده شده، با اين همه كمترين حس پشيماني ندارم، گويي از زيارت معبدي بر كوه بازگشتهام. در همين حال، دارم در ذهنم برنامه صعود بعدي را ميچينم و در پي فرصتي براي آن ميگردم.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 آيا جلادان ميميرند؟
باز فرصت كردم، بعد از سالها، مجموعه تلويزيوني ارتش سري را به صورت كامل ببينم. اين مجموعه نكات خوبي براي گفتن و آموختن دارد. البته اشاره كنم كه اين مجموعه را به صورت كامل و دستنخورده ديدم و فرصت نكردم تا تفاوت آن را با روايتي كه در دهه هفتاد از تلويزيون پخش ميشد، بررسي كنم. فقط يك تفاوت آشكار و اساسي جالب است. در روايت فارسي شده صدا و سيما، آلبر، رييس رستوران كانديد و رهبر خط نجات، خواهر زمينگيري دارد به نام آندره و همسري به نام مونيك كه چشم ديدن همديگر را ندارند. اما در روايت اصلي، آندره همسر آلبر و مونيك معشوقه او است و اين موقعيت است كه بسياري از رفتارهاي روانپريشانه آندره را توضيح ميدهد. داستان اين مجموعه در بروكسل اشغال شده به دست ارتش نازي رخ ميدهد و وظيفه آلبر و دستيارانش آن است كه خلبانهاي انگليسي سقوط كرده در آن منطقه را فراري دهند.
در برابر اين جريان، فرمانده كسلر، رييس گشتاپو و اساس منطقه، را داريم كه با خونسردي كامل و بيرحمي حيرتانگيزي در پي كشف اين خط نجات است و از كشتن و شكنجه كردن خلبانها، كه اسير جنگي بهشمار ميروند و بايد از هر گونه تعرضي در امان بمانند، پرهيزي ندارد. در كنار اين چهره ترسناك، ما دو نظامي ديگر داريم كه گرچه به ارتش نازي تعلق دارند، اما رفتارهاي انساني آنها باعث ميشود تا جايگاهشان را فراموش كنيم. يكي سرگرد برنت، فرمانده نيروي هوايي است كه مسوول دستگيري خلبانهاي سقوط كرده است. اما با آنها رفتاري طبق قوانين دارد و ديگري جانشين او، سرگرد راينهارت است كه او هم قهرمان نيروي هوايي است. راينهارت تنها كسي است كه با شهامت برابر كسلر ميايستد و قدرت او را به سخره ميگيرد.
در اين مجموعه، حوادث تلخ و شيرين فراواني رخ ميدهد كه هر يك سويه اخلاقي تأملبرانگيزي دارد. براي مثال، گاه مسوولان خط نجات مادر بيگناه و بيخبري را كه ميخواهد براي حفظ فرزند خردسالش خبري به ارتش آلمان بدهد، با ماشين زير ميگيرند، يا جايي كه خلباني خواستار برگشتن به انگلستان و مشاركت در جنگ نيست به چنگ اساس مياندازند تا كشته شود. اما از همه اينها شگفتانگيزتر، سرنوشت كسلر، برنت و راينهارت است. سرگرد برنت شخصي احترام برانگيز است و اصالت در رفتارش آشكار. با شكنجه و آزردن زندانيان مخالف است و با كسلر هم در ميافتد، اما خيلي محافظهكارانه. مخالفان هيتلر با او تماس ميگيرند تا در كودتا عليه هيتلر شركت كند، او نميپذيرد. اما از جاسوسي عليه همكارانش هم خودداري ميكند. همين باعث ميشود او را به برلين بخوانند تا اعدامش كنند. اما كسلر به او فرصتي ميدهد تا خودكشي كند و او هم چنين ميكند. آخر كار كسلر و راينهارت به دست متفقين اسير ميشوند. اما راينهارت با همان هويت رسمي خودش و كسلر قبل از آنكه به دام افتد، لباس يك سرگرد ارتشي را به تن و هويت او را غصب ميكند و به نام ديگري اسير ميشود.در بازداشتگاه اين دو با هم مواجه ميشوند و كسلر، كه هويتش فاش شده است، تلاش ميكند تا دادگاهي نظامي عليه همكارش راينهارت تشكيل دهد و در اين كار موفق ميشود و سرانجام آنكه اين ارتشيان اسير از اسيركنندگان خود تفنگ و فشنگ ميگيرند و راينهارت را تيرباران ميكنند. اما كسلر چه ميشود؟ با همه نفرتي كه سران ارتش از او دارند، او را تاب ميآورند تا آنكه معشوقهاش، مادلين، گردنبند خود را به يكي از ماموران ميدهد و كسلر را شبانه از اردوگاه اسرا آزاد ميكند و كسلر با او به سوي آلمان جديد ميرود. آيا اين مجموعه ميخواهد بگويد كه در تاريخ قربانيان واقعي افراد صريح و صادقي چون برنت و راينهارت هستند و جنايتكاراني چون كسلر، به تعبير خودش، ققنوسوار سر بر ميكشند و همواره ميمانند؟ از اين پايان تلخ خوشم نميآيد، اما چه كنم كه از واقعيت تلخي كه گاه پيرامون خودم هم مشاهده ميكنم، نميتوانم چشم بپوشم.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
باز فرصت كردم، بعد از سالها، مجموعه تلويزيوني ارتش سري را به صورت كامل ببينم. اين مجموعه نكات خوبي براي گفتن و آموختن دارد. البته اشاره كنم كه اين مجموعه را به صورت كامل و دستنخورده ديدم و فرصت نكردم تا تفاوت آن را با روايتي كه در دهه هفتاد از تلويزيون پخش ميشد، بررسي كنم. فقط يك تفاوت آشكار و اساسي جالب است. در روايت فارسي شده صدا و سيما، آلبر، رييس رستوران كانديد و رهبر خط نجات، خواهر زمينگيري دارد به نام آندره و همسري به نام مونيك كه چشم ديدن همديگر را ندارند. اما در روايت اصلي، آندره همسر آلبر و مونيك معشوقه او است و اين موقعيت است كه بسياري از رفتارهاي روانپريشانه آندره را توضيح ميدهد. داستان اين مجموعه در بروكسل اشغال شده به دست ارتش نازي رخ ميدهد و وظيفه آلبر و دستيارانش آن است كه خلبانهاي انگليسي سقوط كرده در آن منطقه را فراري دهند.
در برابر اين جريان، فرمانده كسلر، رييس گشتاپو و اساس منطقه، را داريم كه با خونسردي كامل و بيرحمي حيرتانگيزي در پي كشف اين خط نجات است و از كشتن و شكنجه كردن خلبانها، كه اسير جنگي بهشمار ميروند و بايد از هر گونه تعرضي در امان بمانند، پرهيزي ندارد. در كنار اين چهره ترسناك، ما دو نظامي ديگر داريم كه گرچه به ارتش نازي تعلق دارند، اما رفتارهاي انساني آنها باعث ميشود تا جايگاهشان را فراموش كنيم. يكي سرگرد برنت، فرمانده نيروي هوايي است كه مسوول دستگيري خلبانهاي سقوط كرده است. اما با آنها رفتاري طبق قوانين دارد و ديگري جانشين او، سرگرد راينهارت است كه او هم قهرمان نيروي هوايي است. راينهارت تنها كسي است كه با شهامت برابر كسلر ميايستد و قدرت او را به سخره ميگيرد.
در اين مجموعه، حوادث تلخ و شيرين فراواني رخ ميدهد كه هر يك سويه اخلاقي تأملبرانگيزي دارد. براي مثال، گاه مسوولان خط نجات مادر بيگناه و بيخبري را كه ميخواهد براي حفظ فرزند خردسالش خبري به ارتش آلمان بدهد، با ماشين زير ميگيرند، يا جايي كه خلباني خواستار برگشتن به انگلستان و مشاركت در جنگ نيست به چنگ اساس مياندازند تا كشته شود. اما از همه اينها شگفتانگيزتر، سرنوشت كسلر، برنت و راينهارت است. سرگرد برنت شخصي احترام برانگيز است و اصالت در رفتارش آشكار. با شكنجه و آزردن زندانيان مخالف است و با كسلر هم در ميافتد، اما خيلي محافظهكارانه. مخالفان هيتلر با او تماس ميگيرند تا در كودتا عليه هيتلر شركت كند، او نميپذيرد. اما از جاسوسي عليه همكارانش هم خودداري ميكند. همين باعث ميشود او را به برلين بخوانند تا اعدامش كنند. اما كسلر به او فرصتي ميدهد تا خودكشي كند و او هم چنين ميكند. آخر كار كسلر و راينهارت به دست متفقين اسير ميشوند. اما راينهارت با همان هويت رسمي خودش و كسلر قبل از آنكه به دام افتد، لباس يك سرگرد ارتشي را به تن و هويت او را غصب ميكند و به نام ديگري اسير ميشود.در بازداشتگاه اين دو با هم مواجه ميشوند و كسلر، كه هويتش فاش شده است، تلاش ميكند تا دادگاهي نظامي عليه همكارش راينهارت تشكيل دهد و در اين كار موفق ميشود و سرانجام آنكه اين ارتشيان اسير از اسيركنندگان خود تفنگ و فشنگ ميگيرند و راينهارت را تيرباران ميكنند. اما كسلر چه ميشود؟ با همه نفرتي كه سران ارتش از او دارند، او را تاب ميآورند تا آنكه معشوقهاش، مادلين، گردنبند خود را به يكي از ماموران ميدهد و كسلر را شبانه از اردوگاه اسرا آزاد ميكند و كسلر با او به سوي آلمان جديد ميرود. آيا اين مجموعه ميخواهد بگويد كه در تاريخ قربانيان واقعي افراد صريح و صادقي چون برنت و راينهارت هستند و جنايتكاراني چون كسلر، به تعبير خودش، ققنوسوار سر بر ميكشند و همواره ميمانند؟ از اين پايان تلخ خوشم نميآيد، اما چه كنم كه از واقعيت تلخي كه گاه پيرامون خودم هم مشاهده ميكنم، نميتوانم چشم بپوشم.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۸ اسفند ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
📝 داد معشوقه به عاشق پيغام
در سال 1391 در دانشگاه پادربورن آلمان درسي را با استادي آلماني مشتركا ارايه كرديم با عنوان «الهيات عشق و دوستي در مسيحيت و اسلام». در جنبه اسلامي آن، من بخشهايي از بوعليسينا، عطار و مولانا را ارايه و بحث كردم. در اين فضا، من داستان شيخ صنعان و دختر ترسا را بازگو كردم. دست آخر، استاد آلماني برگشت و گفت كه عطار ميخواهد بگويد اين شيخ صنعان شما كه نماد مسلماني است، پيرمرد مظلومي است كه اسير دختر ترساي ساديستي شده كه نماد مسيحيت است. كلي تلاش كردم تا اين تفسير را دگرگون كنم و همان زمان يادداشتي نوشتم به نام «شيخ صنعان و دختر ترسا».
حال ميخواهم به جنبه ديگري از اين ماجرا اشاره كنم. در سنت ما داستانهاي فراواني داريم كه در آنها معشوقه براي آزمودن عشق واقعي عاشقان خود، آنها را امتحان ميكرد و چيزهايي ميخواست. اين چيزها خريدن يك ساعت رولكس يا خريدن يك سوييت در برج خليفه نبود. برآوردن اين خواستهها هم اگر سخت باشد، سختي مالي دارد. اما گاه برخي خواستهها بيانگر قساوت قلب متقاضي است، درست مانند خواستههاي دختر ترسا از شيخ صنعان. نمونه ديگر را در قطعه «قلب مادر» كه ايرج ميرزا سروده و اقتباسي از نويسنده فرانسوي ژان ريشپن است، ميخوانيم. معشوقه به عاشق خود ميگويد اگر ميخواهي دل مرا به دست آوري و به وصالم برسي، بايد مادر پيرت را به زمين بزني و قلب او را از سينه بيرون بكشي و برايم هديه بياوري. خب، ادامه اين ماجرا درباره مهر مادرانه است. اما اين درخواست واقعا هولناك است، نه سخت. اگر آن عاشق واقعا دست به اين كار بزند، شخص رذلي است كه مهر مادري را به چيزي نگرفته و بويي از عشق نبرده است. او فرصتطلبي است كه جان انسانها برايش ذرهاي اهميت ندارد. اگر هم انجام ندهد كه قافيه را باخته است. از اين نمونهها در ادبيات داستاني ما فراوان است كه معشوقه براي آزمون عاشق خود خواهان چيزهاي عجيبي ميشود كه برخي اصولا اجرايش سخت است، مانند يافتن جام جهانبين يا فراهم كردن چهار كيلو بال مگس! و برخي بهشدت ضدانساني است، مانند همين داستان «داد معشوقه به عاشق پيغام».
البته ناديده نبايد گرفت كه ممكن است اين داستانها افزون بر ساختگي بودن، بازگوكننده يك فرهنگ مردسالارانه و زنستيزانه باشد. بااينحال، زمينه بحثي را فراهم ميكند كه مهم است. واقعا چگونه ميتوان عاشق صادق را آزمود. آيا عاشق بايد حتما دست به آب و آتش بزند تا معشوق اين را باور كند؟ يا بايد مانند فرهاد تيشه بردارد و كوه بكند و آب جاري سازد؟ يا دنبال يك تن نخود سياه در كوير لوت بگردد؟
پس چگونه ميتوان با ترديد معشوق كنار آمد؟ اگر آزموني در كار نباشد، هر مدعي كاذبي ميتواند مجنونوار بگويد كه من عاشقم. فكر ميكنم ميشود راهي در پيش گرفت تا آزمون مناسبي عرضه كنيم. يك معيار سلبي آن است كه بگوييم عاشق صادق آن است كه «شر» معشوق را نخواهد. تصور كنيد عاشقي را كه به وصال محبوب نرسيده است و حالا درصدد انتقام بر ميآيد و اسيد به چهره او ميپاشد يا تصاويري از زندگي خصوصي او را در فضاي عمومي و رسانههاي اجتماعي منتشر ميكند. مطمئنا اين شخص عاشق نيست و فقط در پي تملك و تصاحب محبوب خويش است.
از اين معيار سلبي كه بگذريم، ميتوان يك معيار ايجابي پيش كشيد و گفت كه عاشق صادق در هر مرحلهاي «خير» معشوق را ميخواهد. نه خير واقعي او را! بلكه آنچه معشوق تصور ميكند خير او است، همان را برايش ميخواهد. فرض كنيد كه معشوقي به عاشق خود بگويد كه ميدانم مرا دوست داري و ادعاي عشق ميكني، اما من به دلايلي مطلقا خواهان اين عشق نيستم و خير من در آن است كه پاسخگوي عشق ديگري باشم. اين عاشق اگر صادق باشد، بايد به اين خواسته تسليم شود وگرنه منافع خودش را بر خواسته و خير معشوق مقدم داشته است. ممكن است عاشق بخواهد كارش را توجيه كند و بگويد كه من «خير واقعي» معشوق را ميخواهم، اما او از اين خير بيخبر است و جاهلانه در پي خيرهاي مصنوعي است. پاسخ اين ادعا آن است كه عاشق در مقامي نيست كه چنين قضاوتي كند؛ زيرا اولا، خودش در اين قضيه ذينفع است و ديگر آنكه طبيعت عشق او را كور يا دستكم چشمانش را ضعيف كرده است. شايد فيلم سينمايي «نوبت عاشقي» ساخته مخملباف با پيش كشيدن روايتهاي مختلفي از يك قصه، اين ايده را بهتر روشن كند.
البته اينها را با ترديد ميگويم، ولي يك چيز برايم روشن است، معشوقي كه عاشق خود را به ارتكاب رفتارهاي دشوار يا ضدانساني برميانگيزد، شخص اقتدارگرايي است كه با تحقير عاشق ميخواهد ميخ قدرت خود را در روانش بكوبد.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami
در سال 1391 در دانشگاه پادربورن آلمان درسي را با استادي آلماني مشتركا ارايه كرديم با عنوان «الهيات عشق و دوستي در مسيحيت و اسلام». در جنبه اسلامي آن، من بخشهايي از بوعليسينا، عطار و مولانا را ارايه و بحث كردم. در اين فضا، من داستان شيخ صنعان و دختر ترسا را بازگو كردم. دست آخر، استاد آلماني برگشت و گفت كه عطار ميخواهد بگويد اين شيخ صنعان شما كه نماد مسلماني است، پيرمرد مظلومي است كه اسير دختر ترساي ساديستي شده كه نماد مسيحيت است. كلي تلاش كردم تا اين تفسير را دگرگون كنم و همان زمان يادداشتي نوشتم به نام «شيخ صنعان و دختر ترسا».
حال ميخواهم به جنبه ديگري از اين ماجرا اشاره كنم. در سنت ما داستانهاي فراواني داريم كه در آنها معشوقه براي آزمودن عشق واقعي عاشقان خود، آنها را امتحان ميكرد و چيزهايي ميخواست. اين چيزها خريدن يك ساعت رولكس يا خريدن يك سوييت در برج خليفه نبود. برآوردن اين خواستهها هم اگر سخت باشد، سختي مالي دارد. اما گاه برخي خواستهها بيانگر قساوت قلب متقاضي است، درست مانند خواستههاي دختر ترسا از شيخ صنعان. نمونه ديگر را در قطعه «قلب مادر» كه ايرج ميرزا سروده و اقتباسي از نويسنده فرانسوي ژان ريشپن است، ميخوانيم. معشوقه به عاشق خود ميگويد اگر ميخواهي دل مرا به دست آوري و به وصالم برسي، بايد مادر پيرت را به زمين بزني و قلب او را از سينه بيرون بكشي و برايم هديه بياوري. خب، ادامه اين ماجرا درباره مهر مادرانه است. اما اين درخواست واقعا هولناك است، نه سخت. اگر آن عاشق واقعا دست به اين كار بزند، شخص رذلي است كه مهر مادري را به چيزي نگرفته و بويي از عشق نبرده است. او فرصتطلبي است كه جان انسانها برايش ذرهاي اهميت ندارد. اگر هم انجام ندهد كه قافيه را باخته است. از اين نمونهها در ادبيات داستاني ما فراوان است كه معشوقه براي آزمون عاشق خود خواهان چيزهاي عجيبي ميشود كه برخي اصولا اجرايش سخت است، مانند يافتن جام جهانبين يا فراهم كردن چهار كيلو بال مگس! و برخي بهشدت ضدانساني است، مانند همين داستان «داد معشوقه به عاشق پيغام».
البته ناديده نبايد گرفت كه ممكن است اين داستانها افزون بر ساختگي بودن، بازگوكننده يك فرهنگ مردسالارانه و زنستيزانه باشد. بااينحال، زمينه بحثي را فراهم ميكند كه مهم است. واقعا چگونه ميتوان عاشق صادق را آزمود. آيا عاشق بايد حتما دست به آب و آتش بزند تا معشوق اين را باور كند؟ يا بايد مانند فرهاد تيشه بردارد و كوه بكند و آب جاري سازد؟ يا دنبال يك تن نخود سياه در كوير لوت بگردد؟
پس چگونه ميتوان با ترديد معشوق كنار آمد؟ اگر آزموني در كار نباشد، هر مدعي كاذبي ميتواند مجنونوار بگويد كه من عاشقم. فكر ميكنم ميشود راهي در پيش گرفت تا آزمون مناسبي عرضه كنيم. يك معيار سلبي آن است كه بگوييم عاشق صادق آن است كه «شر» معشوق را نخواهد. تصور كنيد عاشقي را كه به وصال محبوب نرسيده است و حالا درصدد انتقام بر ميآيد و اسيد به چهره او ميپاشد يا تصاويري از زندگي خصوصي او را در فضاي عمومي و رسانههاي اجتماعي منتشر ميكند. مطمئنا اين شخص عاشق نيست و فقط در پي تملك و تصاحب محبوب خويش است.
از اين معيار سلبي كه بگذريم، ميتوان يك معيار ايجابي پيش كشيد و گفت كه عاشق صادق در هر مرحلهاي «خير» معشوق را ميخواهد. نه خير واقعي او را! بلكه آنچه معشوق تصور ميكند خير او است، همان را برايش ميخواهد. فرض كنيد كه معشوقي به عاشق خود بگويد كه ميدانم مرا دوست داري و ادعاي عشق ميكني، اما من به دلايلي مطلقا خواهان اين عشق نيستم و خير من در آن است كه پاسخگوي عشق ديگري باشم. اين عاشق اگر صادق باشد، بايد به اين خواسته تسليم شود وگرنه منافع خودش را بر خواسته و خير معشوق مقدم داشته است. ممكن است عاشق بخواهد كارش را توجيه كند و بگويد كه من «خير واقعي» معشوق را ميخواهم، اما او از اين خير بيخبر است و جاهلانه در پي خيرهاي مصنوعي است. پاسخ اين ادعا آن است كه عاشق در مقامي نيست كه چنين قضاوتي كند؛ زيرا اولا، خودش در اين قضيه ذينفع است و ديگر آنكه طبيعت عشق او را كور يا دستكم چشمانش را ضعيف كرده است. شايد فيلم سينمايي «نوبت عاشقي» ساخته مخملباف با پيش كشيدن روايتهاي مختلفي از يك قصه، اين ايده را بهتر روشن كند.
البته اينها را با ترديد ميگويم، ولي يك چيز برايم روشن است، معشوقي كه عاشق خود را به ارتكاب رفتارهاي دشوار يا ضدانساني برميانگيزد، شخص اقتدارگرايي است كه با تحقير عاشق ميخواهد ميخ قدرت خود را در روانش بكوبد.
سيدحسن اسلامي اردكاني
ستون #در_ستایش_جزییات / صفحه آخر روزنامه اعتماد، چهارشنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۳
instagram: eslamiardakani
telegram: @hassan_eslami