Telegram Web
بسم‌الله

سرسختانه چسبیده بودم به وبلاگ و فکر می‌کردم کسی اگر اشتیاق خواندن داشته باشد بلند می‌شود می‌آید وبلاگ و می‌خواند.

نگو این مدیوم اینقدر دور و غریب شده که خودم هم دیگر اشتیاقِ آنجا نوشتن را پیدا نمی‌کنم که حالا کسی بخواهد برای خواندنش حوصله بکند یا نه.

این کانال قرار است بازنشر یادداشت‌های جیغ و جار حروفی باشد که ده ساله شده. قرار است حالا که انگار واقعاً دوره‌ی وبلاگ‌خوانی/نویسی سر آمده، خواندن را برای شما و نوشتن را برای من ساده‌تر کند.

فعلاً به این انگیزه و نیت راهش می‌اندازیم تا ببینیم در ادامه خدا چه می‌خواهد و چه پیش می‌آید.

@horuf
▪️وَاَصْواتَ الدّاعینَ اِلَیكَ صاعِدَةٌ

نشسته بودم کنج حرم. یک در بزرگی بود و سه تا پله که می‌رفت پایین و تو را نزدیک‌تر می‌کرد به آن حجم طلایی. نشسته بودم روی پله‌ی اولی و سرم را تکیه داده بودم به چهارچوب در. غروب همان روزی بود که نصف مشهد تاریخی را پیاده گز کرده بودم و دم غروب مردد بودم اصلاً توان حرم رفتن دارم یا نه. دلم نکشیده بود چند قدمی حرم باشم‌ و نمازم را جایی غیر از زیر سقف خانه‌ی امام بخوانم. هر جور بود توی آن سوز سرما خودم را رساندم حرم. رسیدم به این کنج. یک پله‌ی خالی جستم کنار چهارچوب در و نشستم.

تنم کوفته و سرمازده بود از تمام روز راه رفتن. حرفم نمی‌آمد. ذهنم خالی بود. نشستم زل زدم به تکه‌ی کوچکی از حرم که از بین قوس‌ها و کاشی‌ها پیدا بود. زیارت‌نامه گرفتم دستم بلکه توی این برهوت کلمه، چیزی از زبانم رد شود. نشد. نتوانستم. حسش نبود. زیارت‌نامه را همان‌طور بسته گذاشتم روی زانوهام.

زنی آمد کنار لنگه‌ی دیگر در. کوبه‌ی در را جست و چند بار زد. چقدر این کار را دوست دارم و چقدر درِ خانه‌ی امام زدن را به خودم بدهکارم. تق تق بزنی به در که آهای صاحبخانه من اینجام. قبولم می‌کنی؟ نگاهم می‌کنی؟

زن ایستاد توی چهارچوب در، بالا سر من. شروع کرد با امام حرف زدن. از دهان زن صدا درمی‌آمد ولی صداها کلمه نمی‌شدند. همان‌طور نامفهوم و گنگ راه باز می‌کردند سمت حرم. زن زبانِ کلمه ساختن نداشت. لال بود. ولی تا دلت بخواهد با امام حرف داشت. تا دلت بخواهد با امام ندار بود، رفیق بود. صداهایِ برای من نامفهومش را رها می‌کرد سمت آن حجم طلایی و زیر پایش من تکیه داده بودم به دری که کوبه‌اش را نزده بودم و حرفی هم برای گفتن نداشتم؛ همین‌قدر ناتوان، همین‌قدر الکن. ‌

@horuf
▪️آذر نوتردام رو بی‌خیال شو

نوتردام از دیروز دارد می‌سوزد. تا الان که من دارم این مطلب را تایپ می‌کنم حتماً آتش را مهار کرده‌اند. خبرها می‌گویند بخش‌هایی از کلیسا سوخته و بخش‌هایی نه. دیشب که خبر را توی شبکه‌های اجتماعی خواندم باورم نشد. نوتردام که نمی‌سوزد. بنایی در پاریس باشد و بسوزد؟ سوختن، ترک برداشتن از زلزله و نابود شدن با سیل فقط مال ماست. پاریس را چه به این حرف‌ها. ولی ویدئوی بی‌بی‌سی داشت شعله‌های آتش را نشان می‌داد که به این زودی‌ها هم خیال خاموش شدن نداشتند. مرکل و ترامپ و که و که از این طرف و آن طرف پیام داده بودند و ابراز تاسف. مکرون یک سخنرانی رسمی را رها کرده بود آمده بود سر وقت بنای در حال سوختن. خبرها می‌گفتند مردم جمع شدند آن حوالی، بعضی اشک می‌ریزند، بعضی دسته جمعی سرودی مذهبی را زمزمه می‌کنند و بعضی هم فقط تماشاچی‌اند. یک گوشه‌ی دنیا یک بنایی که چند صد سال عمر دارد سوخته و من غمگینم.

توی حافظه‌ام می‌گردم ببینم هیچ ‌وقت دلم خواسته نوتردام را ببینم؟ راستش نه. به عنوان یک مخاطب عام معماری (اگر بشود همچین اصطلاحی را به کار برد) نوتردام به طور خاص هیچ وقت یک گوشه از ذهنم را اشغال نکرده بود. هیچ وقت دست نگذاشته بودم زیر چانه و خودم را آنجا تصور نکرده بودم. هیچ وقت آه نکشیده بودم و توی دلم نگفته بودم «یعنی می‌شه یه روز زیر سقف بلندش چرخ بخورم؟» اصلاً نمی‌دانستم سقفش چقدر بلند است. هنوز هم نمی‌دانم. اگر کلیسای سیستین یا هر کدام از آن کلیساهای افسانه‌ای ایتالیایی که قبلاً درباره‌شان خوانده‌ام بود یک چیزی. نوتردام را واقعاً نمی‌شناسم. اعتراف کنم به عنوان یک مخاطب خاص ادبیات (این یکی را می‌دانم که می‌شود به کار برد) حتی گوژپشت نوتردام را هم نخوانده‌ام. بگذارید ذهنم را زیر و رو نکنم که اصلاً از ادبیات فرانسه چه خواندم و چه نخواندم که آبروریزی می‌شود.

به دوستی پیام دادم که «سوخت و ما ندیدیمش.» گفت «چی؟» همین‌قدر پرت بود از ماجرا. گفتم «نوتردام.» گفت «تو هنوز منم درست ندیدی.» بی‌خیالی‌اش به دلم نشست. یک «به ما چه؟»ی خوبی توی جوابش مستتر بود. راست می‌گفت. من هنوز او را درست ندیدم و خیلی‌های دیگر را. من هنوز یک عالمه جای ندیده و نرفته دارم توی همین اصفهان خودمان. من هنوز شیراز را درست ندیدم و خیلی شهرهای ایران را. کرور کرور کتاب نخوانده دارم توی لیست «باید بخوانم»هام و توی کتابخانه‌م و می‌دانم گوژپشت نوتردام اگر خودش را زوری نرساند دستم هیچ وقت خودم سراغش نخواهم رفت. تازه نوتردام را مرمت می‌کنند و قسمت‌های سوخته را طوری درست می‌کنند که به عقل جن هم نرسد اینجا یک روزی در سال ۲۰۱۹ سوخته. فقط لیدری که دارد گوشه‌های کلیسا را نشانت می‌دهد با انگلیسی‌ای که ته‌ لهجه‌ی فرانسوی دارد بهت می‌گوید «اینجا همون جائیه که تو آتش‌سوزی سال ۲۰۱۹ سوخت و بازسازی شد.» که اگر نگوید و اگر اخبار را در گذشته دنبال نکرده باشی و اگر در لحظه‌ی بازدید از کلیسا هنوز مخاطب عام معماری باشی، نمی‌فهمی قطعاً.

اینجور خبرها کم نیستند دورم. خبرهایی که دانستن یا ندانستن‌شان هیچ تغییری در جهان کوچکم ایجاد نمی‌کند الا بی‌خودی سنگین کردنم. چند روز پیش مردم داشتند در تلگرام و اینستاگرام و توئیتر از چیزی حرف می‌زدند و من که به خاطر سرشلوغی ازش جا مانده بودم، اصلاً نمی‌دانستم موضوع چیست. کمی گوگل کردم و رسیدم به ریشه‌ی ماجرا. چی بهم اضافه شد؟ هیچی. هیچ مطلق. یا مردم این چند روزه دارند مدام از سیزن جدید گات حرف می‌زنند. از آذر. از سوتی جدید فلان مسئول. از جنجال آخر مسیح علی‌نژاد و چه و چه.

گوشه گوشه‌ی جهان صبح تا شب دارد می‌سوزد، رنگ عوض می‌کند، مرمت می‌شود، رنگ می‌شود، بهتر می‌شود، بدتر می‌شود، شکل عوض می‌کند و من آنقدر کوچک و محدودم که اگر بی‌بی‌سی و خواهران و برادران رسانه‌ای‌اش تصمیم نگیرند من را مطلع کنند، اصلاً خبردار نمی‌شوم. بله در نفس‌الامر دلم می‌خواهد همه‌ی چیزهای خوب و زیبا و ارزشمند جهان سالم سر جای خودشان بمانند، در نفس‌الامر ناراحت می‌شوم اگر چیزی از این دست خش بردارد. زبانه‌های سرخ و نارنجی آتش روی سقف کلیسا می‌روند سمت آسمان و قلبم درد می‌گیرد. ولی نمی‌شود خیلی توی نفس‌الامر دوام آورد. زاویه را که عوض کنم و بنشینم جای خودم، جای مریم، به نظرم عاقلانه‌تر است که خبرهای مربوط به نوتردام و فلان مسئول را نخوانده اسکرول کنم و یک گوشه از جهان کوچک خودم را سر و سامان بدهم. نیست این‌طور؟

@horuf
▪️حکمت خیابان ابن سینا

پا که گذاشتم توی مغازه، سفیدی میزها و طاقه‌های چادر به نظم چیده و تمیزی سرامیک سفید کف چشمم را گرفت. ترکیب سفیدی و نظم و تمیزی خیلی راحت می‌تواند طلسمم کند. پشت میزها طاقه‌های پارچه چادری مرتب رفته بودند بالا. روی میز هیچ چیز اضافه‌ای نبود. نه قیچی، نه خط‌کش، نه پارچه. هیچی. کمی توی مغازه دور خوردم تا صاحب‌مغازه که بیرون ایستاده بود فهمید واقعاً قصد خرید دارم و از رفیقش دل کند و آمد تو. سلام و احوالپرسی و در خدمتم و این‌ها.

مغازه فقط چادری داشت. اصلاً اسمش چادری سر‌انداز بود. هست. سر کوچه‌ی هفدهمِ خیابان ابن سینا. آقاهه پرسید چه جنسی می‌خواهم و برای چه مدل چادری و در چه رنج قیمتی. سر حوصله یکی یکی طاقه‌ها را آورد بیرون، بازشان کرد، گذاشت سبک سنگین‌شان کنم، در موردشان با هم حرف زدیم و آخرسر انتخاب کردم. قیچی را که می‌خواست بیندازد به دل پارچه توضیح داد تکه‌ای را که مارک و فلان و بیسار خورده حساب نمی‌کند. با خط‌کشش ده‌تا آمد جلو، پنج شش سانت جلوتر از تای دهمی قیچی انداخت و قیژی پارچه را برید.

این وسط در مورد اینکه چادر را چطور بشوییم که بیشتر عمر کند و فلان مدل برای فلان کار خوب است و کدام پارچه روی چی بهتر جواب می‌دهد و غیره و غیره حرف زده بودیم. یعنی بی که من بخواهم آقاهه سرریز کرده بود.

کیف کردم از کسب و کار داری‌اش. از بلدی‌اش. از دانشش. از دستِ بازش. از بذل و بخشش اطلاعاتش. فقط چادری می‌فروخت، چادر را خوب می‌شناخت، مدل‌های چادر را بلد بود و حتی می‌دانست کدام مدل به کدام شخصیت و کدام اندام برازنده‌تر است. همین‌قدر کاربلد.

بار اولم بود می‌خواستم تنهایی چادر بخرم و قبل اینکه برسم اینجا مغازه‌های دیگر هم سر زده بودم. این مغازه‌ها که پانصد مدل پارچه دارند و وسط‌شان چند تا طاقه چادر هم. هیچ کدام اندازه‌ی این یکی روی کارشان متمرکز نبودند. هیچ کدام متقاعدم نکرده بودند که «از من خرید کن». هیچ کدام اعتماد منِ نابلد و تجربه‌اولی را جلب نکرده بودند. آقای پارچه‌فروش این یکی مغازه‌ی آخر همه‌ی این کارها را با هم کرد و همه‌اش از تمرکز روی کار می‌آمد.

آدم‌های نزدیک به من احتمالاً تا حالا پانصد بار ازم شنیدند که «مهم نیست چیکار می‌کنی، مهم اینه که روی کارت تمرکز کنی تا موفق بشی.» از آن نمونه‌های کوزه‌گر در کوزه‌شکسته آب می‌خوره‌ست. روزی هزار بار گزاره‌هه را صادر می‌کنم و در هزار هزار موقعیت دیدم که گزاره‌ام تا چه حد زیادی درست است ولی خودم بهش عمل نمی‌کنم. کمی این ور سرک می‌کشم، کمی آن ور. همزمان توی هزار تا سوراخ سرک می‌کشم. خدا می‌داند که توی هیچ کدام هم شماره‌ی یک نیستم. همه کاره و هیچ کاره‌ام. توجیهم هم این است که من اگر هزار تا کار را با هم نکنم که من نیستم، شخصیتم این‌طوری است. توجیه است؟ واقعیت است؟ دارم بهانه‌تراشی می‌کنم؟ نمی‌دانم. اما «مهم نیست چیکار می‌کنی، مهم اینه که روی کارت تمرکز کنی تا موفق بشی» و هم خدا از کارت راضی باشد، هم خلقش، هم خودت. میلیون میلیون بار دیدم که دارم می‌گویم. هرچند هیچ وقت از همین حکمتی که دارم می‌گذارم کف دست شما، خانه‌ی خودم نبردم و تستش نکردم که ازش نتیجه بگیرم.

@horuf
هیولای رمان فرانکشتاین (نوشته‌ی مری شلی) وقتی می‌بیند نمی‌تواند با ظاهر هیولایی‌اش با دیگران ارتباط برقرار کند، از نابینایی دولیسی استفاده می‌کند و تصمیم می‌گیرد نسخه‌ای دیگر از خودش تألیف کند. به کمک زبان شیوایش شروع می‌کند به حرف زدن با پیرمرد نابینا و ریز ریز متن جدیدی از خود بافتن و ساختن.

کاری که ما صبح تا شب توی شبکه‌های اجتماعی که از مخاطب‌مان قدرت بینایی را گرفتند می‌کنیم؛ تألیف نسخه‌ی جدیدی از خود. پنهان کردن هیولایی که هستیم پشت کلمات.

@horuf
▪️خوشبختی‌های کوچکِ مظلوم

نانسی دیشب مرد. ئه یادم رفت قبلش هشدارِ اسپویل بدهم. دارم از سریال ویکتوریا حرف می‌زنم. اگر جزو اقلیت بسیار بسیار ناچیزی هستید که این روزها بین «جنگ و خون و قدرت» و «پف و چین» دومی را انتخاب کردید و به جای دنبال کردن گات، ویکتوریا می‌بینید (یعنی غیر من هم کسی هست؟) ادامه‌ی این یادداشت را نخوانید.

خلاصه نانسی دیشب مرد. توی اپیزود چهارمِ سیزن سوم. همان نانسیِ آرامِ مهربان ِ نازنینِ دوست‌داشتنی که بعد از این همه بالا پایین تازه توی این چند اپیزود آخر رسیده بود به آرامش و داشت گوشه کنار سریال کارش را می‌کرد، عاشقی می‌کرد و ذره ذره طعم خوشی را می‌چشید، دیشب مرد.

اگر توی قصر می‌ماند نمی‌مرد. اگر فرانکتلی دستش را نمی‌گرفت و وسوسه‌‌اش نمی‌کرد به دنیایی نو و تجربه‌ای جدید و وعده‌ی خوشبختی بزرگ‌تری را بهش نمی‌داد، نمی‌مرد. نانسی خدمتکار ویژه‌ی کوئین ویکتوریا بود. به نکبت و بدبختی این کار را پیدا کرده بود و دوستش داشت. خدمتکار بودن شاید از بیرون برای خیلی‌ها محقر و کوچک باشد. شاید تعجب کنند که چرا کسی باید به این حقارت تن بدهد و دلش شغلی آزادانه‌تر، پرپول‌تر و جذاب‌تر نخواهد؟ فرانکتلی همین فکر را می‌کرد. اولش عاشق نانسی شد، بعد بهش پیشنهاد ازدواج داد. ازدواج برای کسی که در عصر ویکتوریا توی قصر کار می‌کند، یعنی ترک شغل، یعنی خداحافظ قصر. نانسی دستی را که بهش وعده‌ی خوشبختی بزرگ‌تر می‌داد گرفت، با قصر خداحافظی کرد، چند روزی طعم همسر فرانکتلی بودن و آزادانه زندگی کردن را چشید، ناگهانی مریض شد و مرد.

این فکر ولم نمی‌کند که اگر به بهشت کوچکش رضایت می‌داد هنوز زنده بود. اگر آن دیگری وعده‌دهنده (فرانکتلی) رهایش می‌کرد، هنوز در جهان کوچک و به نظر دیگران محقرش زنده و خوشبخت بود.

اگر دیگران فقط می‌فهمیدند تو این جهان‌ کوچک و دنج را به چه زحمتی به دست آوردی، اگر گذشته‌ی تو و رنجی که کشیدی همین‌قدر پیش دیگران حاضر بود که برای خودت حاضر است، اگر دیگران نگاه‌شان را از جهان کوچکت برمی‌داشتند و این‌قدر زیر گوشت نمی‌گفتند آن بیرون چیزهای بیشتر و جذاب‌تری برای تجربه کردن هست، اگر تو خودت دلت برای ماندن در گوشه‌ات قرص قرص می‌شد و به خوشبختی کوچک توی مشتت رضایت می‌دادی، همه‌ی معادله‌های جهان راحت‌تر می‌شد. همه‌ش.

@horuf
▪️در استقبال از تابستانی که دیگر نیست

تابستان مگر همان فصل بی‌نهایتی نبود که ظهرهاش آب دوغ خیار می‌خوردیم و بی‌خیال همه چیز تا غروب زیر باد کولر خواب می‌رفتیم و خواب‌های خوب خوب می‌دیدیم؟ تابستان مگر فصل تاپ و شلوارک و لیوان شربت‌های به عرق نشسته و صندوق‌های گیلاس و آلبالو نبود؟ فصل هر روز عصر یک بستنی توپی، کارآگاه‌بازی و زوروبازی توی حیاط زیر برق آفتاب و یک لحظه هم کفری نشدن از گرما. قهر و آشتی با دخترهای همسایه. پنج تا پنج تا از کتابخانه کتاب گرفتن و همه را یک هفته‌ای بلعیدن. فصل کلاس زبان رفتن، سه روز در هفته توی باشگاه دنبال توپ دویدن، زل زدن به سه‌گام‌های مستانه، دختر هم‌‌تیمی، و آرزوی داشتن موهایی به بلندی او، پوستی به سفیدی او و اسمی به قشنگی او. فصل کوچه‌های تکراری را صبح تا شب با دوچرخه گز کردن و خسته نشدن از تکرار. فصل عصر به عصر باغچه را آب دادن، با دوست خیالی حرف زدن و رو به گل‌های لالباسی آینده را تخیل کردن که همیشه‌ی خدا‌ هم روشن بود. فصل حیاط را آب پاشیدن، مهمانی‌های عصرانه‌ی زنانه گرفتن، دامن کوتاه پوشیدن، موها را تاب دادن، یواشکی رژ صورتی زدن، چرخیدن بین مهمان‌ها و الکی غش غش خندیدن.

پس کوش آن تابستان؟ کجا رفت؟ کِی وقت کرد این همه برود عقب که بشود گذشته‌ی دور، بنشیند لای خاطره‌ها؟

@horuf
▪️روز پنجم اتفاق

زن بغل‌دستیم توی اتوبوس داشت تلاش می‌کرد ویدئویی را از توی گوشی‌اش ببیند و نمی‌شد. نمی‌شد چون زن هندزفری نداشت و مردد بود صدای ویدئو را زیاد کند یا نه. گوشی را می‌گذاشت روی گوشش و دلش طاقت نمی‌آورد تصویر را نبیند و گوشی را می‌آورد پایین و این پایین هم صدا نداشت. چند باری گوشی بین گوش و چشمش بالا و پایین رفت. من تازه نشسته بودم پهلویش. نصف حواسم به کلنجار رفتن‌های او بود و نصف دیگر حواسم به گوشی خودم. داشتم اینستاگرامم را چک می‌کردم.

زن یکهو بی‌مقدمه ازم پرسید «مادرش زنده‌ست؟» شصت را رد کرده بود. مانتویی بود و روسری‌اش شل و ول. چی بهش می‌گوییم در ادبیات خودمان؟ شل‌حجاب. با آن نصفه‌ی حواسم که توی گوشی‌اش بود دیدم که ویدئو دارد زن و مردی را نشان می‌دهد که رو به دوربین حرف می‌زنند. تا پرسید «مادرش زنده‌ست؟» نصفه‌ی دیگر حواسم را هم دادم به ویدئو. شوکه و هاج و واج از گفت‌وگویی که اول نداشت و من را در خودش بلعیده بود، پرسیدم «مادرِ کی؟» زن آمد بگوید «شهید»، انگار نچرخید توی زبانش. به «ش» بسنده کرد و به جایش فوری گفت «سردار.»

سردار. سردار. سردار. کجا بود این کلمه پیش از این؟ چرا بین کلمه‌ها گم بود؟ چرا مال کسی نبود؟ چرا کسی بهش تشخص نداده بود تا به حال؟ این سه چهار روز چطور یکهو اینقدر خودمانی چسبیده بود به یک نفر؟ اینقدر خودمانی که نیاز نبود اسم و فامیلی پشتش بیاید تا مشخص شود کدام سردار. انگار در همه‌ی دنیا فقط یک نفر سردار باشد و آدم‌ها خیلی ساده بفهمند وقتی سین ر دال الف ر پشت هم ردیف می‌شوند دلالت می‌کنند به این شخص خاص.

گفت «سردار» و لبخندم به خاطر این انتخاب کلمه‌اش، از این گوش تا آن گوش کش آمد. گفتم «نه، چند سال پیش فوت کرده.» زن و مرد توی ویدئو پدر و مادر سردار بودند گمانم. زن ویدئو را بست و گوشی را گذاشت توی کیفش. آه کشید و گفت «حیف شد.» چی حیف شد؟ این گفت‌وگو چرا اینقدر عجیب و بی‌سر و ته بود؟ فهمیدم که منظورش سردار است ولی آخر باید یک نشانه‌ای از منظورش را می‌کاشت وسط کلماتش. زن داشت با خودش حرف می‌زد یا من؟

پنج روز از اتفاق گذشته بود، سردار اسلحه را گذاشته بود زمین و داشت توی خاک خودش برای همیشه آرام می‌گرفت ولی خیلی‌ها هنوز باورشان نشده بود که این درخت مقاوم افتاده. آدم‌های هنوز شوکه انگار افتاده بودند توی یک گفت‌وگوی مشترک بی‌سر و تهی که مضمونش بُهت بود. بی‌که هم را بشناسند و سلام و علیکی کرده باشند و قبلاً حرفی بین‌شان رد و بدل شده باشد یکی که دلش کوچک‌تر بود یکهو بی‌مقدمه بهتش را کلمه می‌کرد و به زبان می‌آورد. زن بهتش را کلمه کرد و گفت «حیف شد.» باز فقط لبخند زدم. این دفعه از آن‌هایی که یعنی «بله موافقم ولی چیزی ندارم که بگم.» بعد زن شروع کرد یکی‌یکی خدمات سردار را شمردن. از داعش شروع کرد تا رسید به افغانستان. یکهو از یک جایی به بعد خودش ساکت شد. سرش را چرخاند سمت شیشه و تاریکی بیرون. گفت‌وگویی که اول نداشت، بدونِ ته تمام شد.

برگشتم به گوشیم و اینستاگرام. این‌جا هم در روز پنجم اتفاق خیلی‌ها هنوز داشتند به بیان‌های مختلف می‌گفتند «حیف شد.»
@horuf
▪️در ستایش شستن ظرف‌ها

دیس ایز آس (This is us)، سیزن سه، اپیزود سه

ربکا مردد است بین مردی که از گذشته‌هایش می‌آید و مردی که فقط یک بار دیده، کدام را انتخاب کند. مرد اولی را دوست داشته، با هم زندگی کردند و خاطره ساختند و هنوز انگار چیزی بین‌شان هست. مرد دومی یک غریبه‌ی تمام عیار است. ولی جوری که ربکا را نگاه می‌کند، با همه فرق دارد. این را ربکا وقتی می‌گوید که بعد از اولین قرارشان می‌خواهند از هم خداحافظی کنند.

وسط این تردید و دودلی و چه کنم چه کنم‌ها، ربکا اتفاقی مرد دومی را توی فروشگاه می‌بیند. جک را. همان مردی که توی دو تا سیزن قبلی حسابی عاشقی کرده و جوری نقش رویایی‌ترین پدر روی زمین را بازی کرده، که همه‌ی پدرهای تاریخ فیلم و سینما پیشش کم‌رنگ شدند و به حاشیه رفتند. توی فروشگاه ربکای هنوز مردد یکهو و بی‌مقدمه از جک می‌پرسد «رویای تو چیه؟» جک غافلگیر می‌شود از این سوال. کمی فکر می‌کند و می‌گوید «الان اینکه مطمئن بشم حال مامانم خوبه و سر و سامونش بدم.» پناه بر خدا. با همین جواب ساده و بی غل و غش جک میخ دوم را می‌زند. میخ اول را قبلاً با طرز نگاه کردنش زده.

ربکا و جک از هم خداحافظی می‌کنند. نمی‌دانیم ربکا در این فاصله به مرد شماره‌ی یک چه گفته و چطور ردش کرده. مرد شماره‌ی یک به ربکا قول‌ها داده و برایش رویاها ساخته. قرار است کمک کند که ربکا به آرزوی خواننده شدنش برسد. مرد شماره‌ی یک حرف‌های خوبی می‌زند و زیاد هم حرف می‌زند. جک چی؟ تا الان فقط بلد است چطور عاشقانه نگاه کند و از ته دلش نگران مادرش باشد.

شب شده و ربکا پشت در خانه‌ی جک است. میخ اول و دوم کار خودشان را کردند. جک در را روی ربکا باز می‌کند. ربکا توضیح می‌دهد چطور خانه و آدرس را پیدا کرده و می‌رود تو. کمی حرف‌های معمولی تا می‌رسند به اینجا که جک از به هم ریختگی آشپزخانه عذرخواهی می‌کند و لحظه‌ی سرنوشت‌ساز می‌رسد. جک جای گرفتن دست دختر بلند و باریک و قشنگی که با پای خودش رفته سراغش، جای نشستن و حرف زدن و مخش را جابه‌جا کردن، آستین‌ها را می‌زند بالا، ظرف‌ها را یکی‌یکی از روی میز آشپزخانه برمی‌دارد می‌گذارد داخل سینک و شروع می‌کند به شستن‌شان. ربکا زل می‌زند به آستین‌های تا شده. به دست‌هایی که بشقاب‌ها را از روی میز برمی‌دارند، به مردی که عوض هر حرفی و قولی و وعده و وعیدی، یک گوشه‌ی کوچک از جهان را سامان می‌دهد. دوربین روی لبخند شیرین ربکا می‌ماند. ربکا پالتوش را درمی‌آورد و دست می‌برد سمت ظرف‌های مانده روی میز. حتی نمی‌پرسد جک کمک می‌خواهد یا نه. بخشی از کار و دنیای جک می‌شود. ظرف‌ها را می‌گذارد توی سینک، می‌ایستد کنار جک و بشقاب‌های گل‌دار شسته را ازش می‌گیرد، با دستمال خشک می‌کند و می‌چیند توی آب‌چکان. می‌ایستد کنار مرد و مطمئن می‌شود جایش پیش این مرد امن است، مطمئن می‌شود این مرد بلد است پشت یک زن بایستد. مردی که عوض هر کار عجیب و حرف گنده و دهان پر کنی، همه‌ی تلاشش را می‌کند که نزدیک‌ترین‌ آدم‌های زندگی‌اش غم نداشته باشند. مردی که عارش نمی‌شود آستین بالا بزند و جهان را با شستن ظرف‌ها جای بهتر و قشنگ‌تری کند.

@horuf
🍀️فایل ۲۵۰ فیلم برتر برای تماشا در خانه

روزهای خانه‌نشینی برای پیشگیری از شیوع کرونا فرصت خوبی برای فیلم‌بینی انفرادی یا خانوادگی است. این کانال تلگرام فایل ۲۵۰ فیلم برتر تاریخ سینما طبق امتیازدهی کاربران IMDB را رایگان و با زیرنویس فارسی در دسترس قرار داده است (طبیعتا ایرانیانی که خارج از کشور زندگی می‌کنند و می‌توانند نسخه‌ٔ قانونی این فیلم‌ها را از طریق سایت‌های فروش فیلم با رعایت حقوق مؤلف بخرند نباید از این فایل‌ها استفاده کنند):

https://www.tgoop.com/ladylmovies/1375

#در_خانه_بمانیم
#کرونا_را_شکست_میدهیم
@jalaeipour
▪️در غیاب لب‌ها

دامنم را تحویل می‌گیرم از الهام. دختر همسایه و هم‌مدرسه‌ای سال‌های دور‌. یک دهنه مغازه کرایه کرده، خیاطی زده. سالی یکی دو بار مسیرم می‌افتد بهش. سالی یکی دو باری که هوس خیاطی می‌کنم یا لباسی را می‌زنم به هم و از اول سر هم می‌کنم. لباس را نصفه نیمه می‌دوزم تا برسد به مرحله‌ی اورلوگ. همان سردوزی و ریشه‌بندی. همان دوختی که می‌زنند لب پارچه تا ریش‌ریش نشود. لباس نیمه‌دوخته به اینجا که رسید، می‌برم می‌دهم دست الهام که اورلوگش کند. چرخ قدیمی مامان از این کارها بلد نیست. چرخ قدیمی مامان همان دوخت ساده را هم به زور و با هزار منت می‌گذارد کف دستم.

دامن نیمه‌دوخته را اورلوگ‌شده می‌گذارد جلوم. تشکر می‌کنم و کارتم را دودستی می‌گیرم جلوش. باز تشکر می‌کنم از لطفش. برای بار صدم می‌گوید کاری نبوده و قابل ندارد. برای بار صدم می‌گویم اختیار دارد و زحمت کشیده و لطفاً حساب کند. دستم هنوز دراز است و دست او هنوز آویزان کنار جیب‌های مانتوش. منتظرم دست‌های ناخن کاشته‌ی پوست پیازی رنگ بیایند بالا و نمی‌آیند. دست‌ها نه ها، ناخن‌های پوست پیازی رنگ.

داریم کلنجار می‌رویم سر دادن پول. آن آخری‌ها وسط کش و قوس‌های «قابل نداره. خواهش می‌کنم» الهام چیزی می‌گوید که یادم نیست. لب می‌گزم که یعنی «خدا مرگم بده.» حالا بگذریم که در جهان واقعی هیچ وقت نمی‌گویم «خدا مرگم بده.» همان موقع که لبم زیر ردیف دندان‌های بالا مانده، یکهو یادم می‌افتد که ماسک زدم و الهام «خدا مرگم بده»ی عملی‌ام را نمی‌بیند. فقط «این چه حرفیه»ای را که ضمیمه‌ی گزش لب‌ کرده‌ام می‌شنود. کش و قوس ادامه دارد. بالاخره کارت را می‌گیرد، لبخند می‌زنم و نمی‌بیند. حرف کرونا می‌شود، لب‌ها را به نشانه‌ی ناراحتی می‌کشم پایین و نمی‌بیند‌. موقع خداحافظی به مامان و‌ خواهرش سلام می‌رسانم، می‌شنود و لبخندم را نمی‌بیند. از مغازه می‌زنم بیرون و کلمه‌هام از این همه باری که روی دوش‌شان گذاشتم خسته‌اند.

ده سال بعد شاید آدم‌ها عادت گزیدن لب‌ها یادشان برود از بس زیر ماسک لب گزیده‌اند و فایده نداشته‌ و آدم است دیگر، اگر چیزی برایش نصرفد می‌بوسد می‌گذاردش کنار. بعد بچه‌هایی که سال‌های قبل کرونا را یادشان نیست توی کتاب‌های داستانی و درسی‌شان می‌خوانند که فلانی لب گزید. از مامان و معلم و بزرگترشان می‌پرسند لب گزیدن یعنی چه؟ مامان و معلم و بزرگترشان لب پایینی را زیر ردیف دندان‌های بالا فشار می‌دهد و برای بچه توضیح می‌دهد آن موقع که تو نبودی و کرونا هم نبود و ماسک جزو بدن‌ها نشده بود و لب‌ها پیدا بود، مردم وقتی می‌خواستند بگویند «خدا مرگم بده» به جایش این کار را می‌کردند. بعد این بچه‌ها قد می‌کشند، خودشان مامان و معلم و بزرگتر می‌شوند و برای بچه‌هایشان تعریف می‌کنند که از مامان و معلم‌شان شنیدند که گزیدن لب همچین کاری بوده و همچین دلالتی داشته. بعد این بچه‌ها پیر می‌شوند، می‌میرند و دیگر کسی باقی نمی‌ماند که لب گزیدن را از نزدیک به چشم دیده باشد. و در کتاب‌های امروز ما که تاریخ بیهقی‌های آن روزند، مردم روزگارِ نوی عادت‌کرده‌ به ماسک، «لب گزیدن» را هایلایت می‌کنند، حفظش می‌کنند و توی کنکورهای روزگار نو ازش تست می‌آید.

چند بار با خودم تکرار می‌کنم «خدا مرگم بده»، «خدا مرگم بده». غریبه‌ست روی صدام. باید بهش عادت کنم. در غیاب لب‌ها باید کلمه‌های عملی را به صوت تبدیل کنم. باید یادم بماند بین من و جهان یک تکه پارچه ایستاده و برای رساندن منظورم فقط کلمه دارم.

@horuf
▪️وقتی خانه خانه نیست

به نیلوفر قول دادم بنویسم در خانه نشستن چه ایرادی دارد که بشر این همه تقلا می‌کند برای بیرون زدن از خانه. رفته بود کوه. کوه برفی. برف خورده بود. زیاد. سرما خورده بود و داشت شرح اتفاق را می‌گفت و گله می‌کرد که خانه‌ چه ایرادی دارد که می‌روی کوه و این بلا را سر خودت می‌آوری؟ البته که متوجه لحن شوخی کلامش بودم ولی سوال را توی هوا زدم. بهش گفتم توی روزهای کرونا جواب را پیدا کردم و مدت‌هاست می‌خواهم بنویسمش ولی تنبلی می‌کنم. بهش گفتم قول به تو متعهدم می‌کند به نوشتن. و حالا اینجام. روبه‌روی صفحه‌ی سفیدی که تقدیرش این است که درباره‌ی خانه پر شود.

من آدم خانه‌ام. این را هر کسی که یک کمی بهم نزدیک باشد می‌داند. حتی اینجا هم ازش نوشته‌ام. خانه یکی از مفاهیم اصلی‌ام شده. مسئله‌م شده. حتی یک مقاله‌ درباره‌اش نوشته‌ام. هر جا هم چیزی درباره‌اش ببینم حتماً کنارش می‌گذارم که سر فرصت بخوانمش‌. خانه به معنای نزدیکِ همین چهار تا دیوار و سقفی که درش پناه می‌گیریم، خانه به معنای کمی دورترِ منطقه‌ی امنی که از آن خودمان می‌دانیمش، خانه به معنای استعاریِ جهانی که مال ماست، خانه به معنای هگلیِ جایی که از ما بیگانه نیست، خانه به معنای دوست‌داشتنی آنچه ما را در بر/آغوش می‌گیرد و هر معنای دیگری که به ذهن‌تان برسد. من آدم خانه‌ام و خانه آرامم می‌کند. محل قرارم است. یعنی بود. یعنی آرامم می‌کرد. یعنی آدم خانه بودم. تا وقتی که خانه چسبید بهم و بین خودش و مابقی جهان خط کشید و گفت از این دورتر حق نداری بروی. خانه من را در خودش کشید، بلعید و شد همه‌ی جهانم.

من
از این
نزدیکی
خسته‌ام.

همین‌طور با مکث و ننر و سینمایی بخوانید این جمله را. دلتنگ آن طرف خطم. دلتنگ جهان پشت در حیاط. آن پشت، جهان آنقدر بزرگ و وسیع و دست‌نیافتنی‌ست که می‌توانی در آن گم شوی. دلتنگ گم شدنم. دلتنگ یکی از هزار بودن. دلتنگ یک تکه از شهر شدن. چهاردیواری خانه این‌ها را ازم گرفته. در چهاردیواری خانه جهان فقط چند متر است، آدم‌هاش همین تعداد محدودی‌اند که دارد می‌شود یک سال که به طور منظم فقط آن‌ها را می‌بینم و از همه مهم‌تر مشکلات داخل این چهاردیواری آنقدر بزرگ‌اند که دارند دیوارها را می‌شکافند.

مهر ۱۳۹۹. نوبت دکتر داشتم و مجبور بودم بروم بیرون. بعد از مدت‌ها از خانه بیرون زدم. مشکلی اذیتم می‌کرد و چسبیده بود پس ذهنم، بیخ گلوم، پشت چشمم. مشکل با من پایش را از در حیاط خانه گذاشت بیرون. هر چه جلوتر رفتم، هر چه از خانه دورتر شدم، هر چه آدم‌های بیشتری دیدم، مشکلم کوچک‌تر شد. وسط چهارراه سرم را گرفتم بالا و با خودم گفتم آآآآآ ببین چقدر جهان بزرگ است و گشتنی و پیداکردنی، دلتنگ و دل‌گرفته‌ی چی‌ای؟

مهر ۱۳۹۹. وسط چهارراه، لابه‌لای ماشین‌ها و آدم‌ها و ساختمان‌ها گم شدم. یکی از هزار شدم. یک تکه از شهر شدم. خانه از من دور شد. جهان بزرگ شد. مشکلم از من دور شد. کوچک شد. آدم‌های ثابتم دور شدند. و دیدم من چقدر به این رد شدن از در حیاط، به آن ور خط، به این بی‌نهایت ِ روبه‌رو، به گم شدن، به یکی از میان همه شدن نیاز داشتم.

برگشتم خانه. تا ابد که نمی‌شود در شهر کرونایی چرخید. دیوارهای خانه اما دیگر در مرز شکافتن نبودند. آدم‌های خانه نو شده بودند. فاصله‌ی چند ساعته میان‌مان کار خودش را کرده بود. حالا من به خانه برگشته بودم و به عنوان یکی که به خانه برگشته، خانه را باز می‌خواستم. هم هگل و هم هیدگر وقتی از استعاره‌ی خانه می‌گویند به بازگشت به خانه توجه دارند. خانه‌ای که بخشی از توست، خانه‌ای‌ست که به خانه بودنش توجه نداری. خانه آن وقت خانه می‌شود که بروی جهان را بگردی، دلتنگش بشوی و باز بهش برگردی. خانه وقتی خانه می‌شود که میان تو و آن فاصله بیفتد. نزدیکی منظره را از ما می‌گیرد. منظره که نداشته باشی اینقدر غرقی که حتی نمی‌دانی در چه غرقی.

خوب که فکرش را می‌کنم می‌بینم من هنوز آدم خانه‌ام‌. اما خانه‌ای که بهش برگردم، نه خانه‌ای که من را در خودش ببلعد. من به جهان، به بی‌نهایت ِ پشت در حیاط نیاز دارم. نیاز دارم که جهان بین من و خانه فاصله بیندازد تا بتوانم منظره‌ی خانه را داشته باشم و از نو ببینمش. من به جهان، به این دیگریِ خانه نیاز دارم تا خانه را برایم خانه کند.

@horuf
▪️ملاقات با خودم روی مبل قرمز

دیروز وسط حرف‌های استاد اجازه گرفت سوالی بپرسد. سرم را برگرداندم سمتش و مستقیم زل زدم به صورت لاغرش. به روسری ساتن صورتی‌اش که گل‌های ریز داشت. به چشم‌هاش که بین سبز و قهوه‌ای مردد بود. به حرکت لب‌هاش موقع ادای کلمات. به صداش. سوالش تمام شد. من اما رویم را برنگرداندم. همان‌طور زل‌زده توی صورتش به زمزمه بهش گفتم «دلم برات تنگ شده بود.»

دلم برای این کسی که کنارم نشسته بود و من را یاد دانشکده‌ی زیست می‌انداخت تنگ شده بود. من را یاد درس و جزوه و پشتکار و دانشگاه و فلسفه می‌انداخت. بیشتر از همه من را یاد آن شب زمستان می‌انداخت که کلاس هگل توی دفتر آموزش برگزار شد و طول کشید و طول کشید و طول کشید و شب سیاه شد و سیاهی شب با مه غلیظ شد و ماها که از ساختمان آموزش آمدیم بیرون، سرمای زمستان که به تن پالتو و کاپشن‌پوش‌مان خورد، تن‌مان که لرزید، ها که کردیم و رد نفس‌مان که توی مه گم شد، چند ثانیه‌ای مسحور آن زمان و مکان ساکت ماندیم. پیاده‌روی تاریک و خالی و ساکت آموزش را رفتیم جلو، صدای قدم‌هایمان را گوش دادیم و شاید تک‌تک‌مان فکر کردیم تا حالا هیچ وقت این موقع از شب این نقطه‌ی جهان نبودیم و شاید در آینده هم هیچ وقت نباشیم و شاید امروز یک جایی گوشه‌ی ذهن‌مان سنجاق شود و در آینده دلتنگش شویم. برای من این اتفاق افتاد. آن شب و آدم‌هاش و تجربه‌اش گوشه‌ی ذهنم سنجاق شد و حالا که چهار سال ازش گذشته و جهان هم سر جایش نیست، دلم برایش تنگ شده.

من آن شب را و آن مکان را و آن آدم‌ها را و آن ثانیه‌ها را و آن تاریکی مه‌گرفته‌ی غلیظ را و آن سرمای متراکم زمستان را و آن کلاس را و آن استاد را و آن دانشگاه را و آن درس را و همه‌ی آن تجربه را دوست داشتم. من، منی که دیروز آنجا روی آن مبل قرمز نشسته بودم، یک تکه از وجودم تجربه‌ی آن شب بود. آن شب من را ساخته بود. آن شب تکه‌ای از من بود. او، اویی که دیروز کنارم روی آن مبل قرمز نشسته بود، تکه‌ای از آن تجربه و یادآور آن تجربه بود. او تکه‌ای از آن شب و تکه‌ای از من بود. من او را دوست داشتم. او دوست من بود. دوست به معنای عامِ آن کسی یا حتی چیزی یا حتی جایی که بهش تعلق خاطر داری. دوستش داری. و به واسطه‌ی دوست داشتنش، به واسطه‌ی دلی که پیش او/آن است، تکه‌ای از وجود تو شده. تکه‌ای البته گسسته از تو و رنج ماجرا هم در همین جاست.

دوست - به همان معنای عام - امتداد وجود ماست. این را همین دیروز غروب فهمیدم. وقتی بعد از شش ماه دوری از دوست‌هام، نشستم بین‌شان و یکهو خودم شدم. جمع شدم. آن ذهن پریشان، آن وجود تکه‌پاره، آن من مشوش یکهو آرام شد. انگار که قبل آن تکه‌هام در جهان پر و پخش بود و یکهو با نشستن روی آن مبل قرمز، تکه‌ها در من جمع شدند یک‌جا و دوباره اجتماع شدم. از پریشانی و تکه‌پارگی درآمدم. جهانم، منم، وجودم به وحدت رسید. تا به حال هیچ وقت این همه حس وحدت بعد از پریشانی را پررنگ و غلیظ تجربه نکرده بودم. برای همین نیست که روح بی‌قرار هگلی هم تا به وحدت نرسد بی‌تاب است؟ برای خاطر فرار از همین پریشانی نیست که روح بی‌قرار هگلی هم ازخودبیگانگی را تاب نمی‌آورد و هی منزل به منزل تمنای رسیدن به وحدت را دارد، تمنای رسیدن به خودش را، خودی که گمش کرده؟

خودم را گم کرده بودم. او با روسری صورتی گل‌ریزش و چشم‌های سبز-قهوه‌ای‌اش من بود. منِ پیداشده. دورتر استاد نشسته بود و مثل همیشه عرفان شرقی و سرخ‌پوستی و ابن‌عربی و فلسفه‌ی اسلامی و غربی و تحلیلی و قاره‌ای و آیه و قرآن و مولانا را به هم می‌دوخت و ما را سیراب می‌کرد. استادْ من بود. من او بودم. استاد ابن‌عربی بود. ابن‌عربی او بود. استاد بودیسم و ذن بود. بودیسم و ذن من بودم. استاد فلسفه‌ی اسلامی و تحلیلی بود. فلسفه‌ی اسلامی و تحلیلی من بودم. هر آن چیزی و کسی که آن وسط بود و بین ما مشترک بود و بهش تعلق خاطر داشتیم، تکه‌ای از ما بود. ما با دوست داشتن‌هایمان به هم وصل شده‌ بودیم؟ نه این نگاه مکانیکی است. همانی که قبلاً گفتم بهتر است. این از بین رفتن مرز بین من، او، استاد، ابن‌عربی، گلدان گوشه‌ی اتاق و گل‌های روی فنجان و این تداخل دلچسب‌تر است.

دوست – به همان معنای عام – امتداد وجود ماست. نه؟ برای همین وقتی نیست بی‌تابیم. برای همین آدم‌ها را از روی دوست‌هایشان می‌شناسیم. برای همین وقتی دوست عوض می‌شود رنج می‌کشیم. رنج می‌کشیم چون هر چه در او می‌گردیم دیگر خودمان را پیدا نمی‌کنیم. برای همین وقت جدایی درد داریم. چون داریم از یک تکه از خودمان جدا می‌شویم. جدایی از آدم‌ها، جدایی از جاها، جدایی از چیزها.
توی کدام زبان دیگر اسم «دوست» با فعل «دوست داشتن» هم‌واژه‌اند؟ انگلیسی و ترکی را که کمی بلدم مرور کردم و دیدم اینطور نیست. «فرند» یعنی دوست ولی ما کسی یا چیزی یا جایی را «نمی‌فرندیم». «یولداش» یعنی دوست ولی ما کسی یا چیزی یا جایی را «نمی‌یولداشیم.» «دوست» یعنی دوست و ما چیزها و کس‌ها و جاها را «دوست می‌داریم.» قلب‌مان و دل‌مان را پیش‌شان جا می‌گذاریم و با اضافه شدن هر یک چیز یا کس یا جا به دایره‌ی دوست داشتن‌هایمان، بزرگ و بزرگ و بزرگ‌تر می‌شویم. امتداد وجودمان وسعت پیدا می‌کند.

اغراق است این نگاه؟ زیادی هگلی شدم؟ فاصله‌ی اجتماعی و جهانی که سر جاش نیست و فقدان روابط سابقم با چاشنی نگاهی که از یوگا گرفتم، چنین چیزی در ذهنم ساخته؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم دیروز به آن تکه‌ام که کنارم روی مبل قرمز نشسته بود، گفتم «دلم برات تنگ شده بود.» صورتش باز شد، لبخندش از این گوش تا آن گوش کش آمد. چشم‌های سبز-قهوه‌ای‌اش برق زد. تشکر کرد ازم. انگار که خودم به خودم لبخند زده باشم و انگار که خودم از خودم تشکر کرده باشم.

@horuf
آخرین فایل‌های کانال فن ترجمه (درس‌گفتار فن ترجمه‌ی مصطفی ملکیان که سال ۷۲ برگزار شده) رو امروز گذاشتم و این درس‌گفتار تکمیل شد.

شنیدن این فایل‌های صوتی رو به کیا توصیه می‌کنم؟
به مترجم‌های عمومی و به دانشجو/پژوهشگرای رشته‌های انسانی که با متن انگلیسی و ترجمه زیاد سر و کار دارند.
ضمن اینکه می‌شه به عنوان سند تاریخی هم بهش نگاه کرد، نه فقط درس‌گفتاری که قراره ازش ترجمه یاد بگیریم. از این لحاظ این درس‌گفتار پر از زیرخاکی‌های زبانی و سرگذشت‌نامه‌ی کلماته.

نسخه‌ی PDF متنی که روش کار می‌کنند هم توی کانال پین شده.

بفرستید برای اهلش که استفاده کنند

https://www.tgoop.com/fanetarjomemalekian/56
▪️قرار

«قرار» یعنی اینکه یک جایی باشی و آن لحظه دلت نخواهد هیچ جای دیگری باشی. قرار یعنی رضایت از آنجا و اکنونی که توشی.

یک بار قطار توی ایستگاهی ایستاد که مقصد من نبود. دلم پر می‌کشید برای اینکه چمدانم را از زیر صندلی بکشم بیرون، مثل این فیلم‌ها توی راهرو سراسیمه بدوم، گوشه‌ی لباسم گیر کند به دیواری جایی، با تقلا لباس را آزاد کنم و خودم را از اولین در پرت کنم بیرون. دلم قرار نداشت. نه در مبدأیی که ازش می‌آمدم و نه در مقصدی که قصدش کرده بودم. دلم بودن توی آن شهر بین راهی را می‌خواست و خیال می‌کردم - با درست یا غلطش کاری ندارم - که قرارم آنجاست.

قطار بعد از کمی توقف راه افتاد. من چمدانم را از زیر صندلی نکشیدم بیرون. توی راهرو ندویدم‌. خودم را از اولین در پرت نکردم بیرون. فیلم که نبود. همان‌طور درازکشیده روی صندلی چرک قطار، بیشتر در خودم گولّه شدم و توی نوت گوشی‌ام نوشتم «خوش به حال کسی که دلش در خانه‌اش بتپد.»

«قرار» یعنی بودن در جایی که برایت خانه‌ست و دلت برای این بودن در آنجا بتپد.

@horuf
▪️یک راه‌حل عملیاتی برای مواجهه با تاریکی

توی اپیزود آخر پادکست مستی و راستی کینگ رام یک مثال شاهکار زد. از آن‌هایی که قلاب می‌اندازد توی ذهنت و تا هستی فراموشت نمی‌شود. مهمان این اپیزود نگار بود. نگار امیدی که آمریکا زندگی می‌کند، مربی یوگاست، چهار میثاق کتاب مقدسش است و فلسفه‌ی زندگی‌اش این است که بخند و آسان بگیر تا دنیا بهت بخندد و برایت آسان بگیرد. که البته من با بخش نگارِ پادکست کاری ندارم. همین‌طوری توی پرانتز معرفیش کردم که اگر یک وقت نیاز داشتید یک همچین کسی جلوی چشم‌تان باشد تا این‌جور زندگی کردن را ازش یاد بگیرید، بدانید سراغ کی بروید. پرانتز بسته.

رام که خودش هم مدت‌ها مسئله‌ی اعتیاد داشته، می‌گفت یک بار از یک آدم معتاد این مثال را شنیده: یک آدم معتادی داریم و یک تپه‌ی گوهی. ببخشید که از مرز ادب گذشتم. کلمه‌ای بود که خودش به کار برد و به نظرم اگر خود آن کلمه را نیاورم حق مطلب ادا نمی‌شود. آدم معتاد وقتی مواد می‌زند مثل این است که توی آن تپه‌ی گوه غرق است. به چشم خود کثافت را می‌بیند و بوی گند را حس می‌کند. اما گاهی هم اینقدر از تپه دور می‌شود که چیزی ازش نمی‌بیند و بوی گندش را فراموش می‌کند و دوباره بهش برمی‌گردد. اگر می‌خواهی ترک کنی و بر ترکت مداومت داشته باشی باید یک زنجیر از خودت به تپه وصل کنی. اما این وسط چیزی که اهمیت دارد اندازه‌ی زنجیر است. اندازه‌ی زنجیر فاصله‌ی کانونی‌ تو با تپه‌ است. فاصله‌ای که از آنجا بتوانی به قدر کافی بوی گند را استشمام کنی و نزدیک‌تر نروی تا دوباره گرفتارش نشوی و دورتر هم نروی که دچار فراموشی نشوی.

به نظرم کارکرد انجمن‌های ترک اعتیاد هم همین است. این‌هایی را می‌گویم که آدم‌ها هفته‌ای یک بار دور هم جمع می‌شوند و داستان اعتیاد و ترک‌شان را تعریف می‌کنند و همدیگر را برای ادامه‌ی راه تشویق می‌کنند. شاید این انجمن کار همان زنجیر را می‌کند. که آدم‌ها یادشان نرود سیاهی‌ای را که پشت سر گذاشتند و یادشان نرود فاصله‌شان با آن سیاهی چقدر است. اگر سریال مام را دیده باشید می‌دانید دارم از چه چیزی حرف می‌زنم.

رام مثال را تسری داد. همان‌طور که از هر مثالی انتظار می‌رود. گفت همه‌ی ما باید به بخش تاریک و سیاه خودمان یک زنجیر بزنیم تا بتوانیم به قدر کفایت ازش فاصله بگیریم. نه خیلی نزدیک که غرقش شویم و نه خیلی دور که فراموشش کنیم. نه چشم در چشمش بایستیم و نه رهایش کنیم به امان خدا.

تپه‌ی گوه که همه داریم شکر خدا. مال من تا الان شده چیزی حدود ده هزار کلمه یادداشت. نمی‌دانم چه شد که شروع کردم به نوشتن ازش. شاید چون قبلاً قدر و ارزش نوشتن را دیده بودم. هیچ وقت از این‌هایی نبودم که می‌نویسند تا حال‌شان خوب شود و این‌جور چیزها. از همان اول می‌نوشتم که یادم نرود. که ذهنم مرتب شود. که بدانم کجایم و چرا اینجایم. این تپه حالا شده ده هزار کلمه. البته تا دیشب نمی‌دانستم تپه‌ی من این است. رام که مثالش را زد یکهو یادم افتاد که اوه این یادداشت‌ها کار همان تپه را می‌کند برای من. شهامت این را ندارم که برگردم از اول بخوانمش. اصلاً نمی‌دانم یک روزی این کار را خواهم کرد یا نه. ولی سفت نگه‌ش می‌دارم. جلوی چشم و دم‌دست هم نگه‌ش می‌دارم. یک زنجیر از خودم بهش وصل می‌کنم که ارتباطم را باهاش از دست ندهم. فاصله‌ی زنجیر را تنظیم می‌کنم: نه خیلی نزدیک که غرقش شوم و نه خیلی دور که فراموشش کنم. در فاصله‌ای مناسب آن‌قدر که هر بار بویی از محتوایش به مشامم بخورد.

@horuf
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بازخوانی ترانه‌ی «نمرودون قیزی» (دختر نمرود)، در یک جمع خصوصی، همین اواخر گویا.

#ماحسون_کیرمیزی_گؤل

@horuf

▪️دونیا گؤزومده کربلادیر

بزرگسالی باید یک همچین نقطه‌ی روشنی باشد.
آنجا که با یک سری دوست امن بنشینی پشت یک میزی، بی‌عجله بخوری و بنوشی، یکی سیگاری دود کند و تو حرص نخوری که چرا، یک رفیق خوش‌صدایی بی‌هوا شروع کند به خواندن‌ یک ترانه‌ی هولناکِ سیاه، تو باهاش دم‌ بگیری «دونیا گؤزومده کربلادیر» (دنیا به چشمم کربلاست) و بی‌تناسب با چیزی که می‌خوانی لب‌هات از خوشی بخندند و چشم‌هات برق بزنند.

گفتم بزرگسالی چون یلگی و رهایی این‌ جمع، رد کردن چهل‌پنجاه را می‌طلبد. چشیدن خیلی دردها و تجربه کردن خیلی زخم‌ها را می‌طلبد. فهمیدن هیچ و پوچ بودن دنیا را می‌طلبد. یکی می‌تواند بخواند دونیا گؤزومده کربلادیر و همزمان سرخوشانه بخندد که کربلاها دیده باشد، زخم‌ها برداشته باشد، زمین‌ها خورده باشد، نامردی‌ها چشیده باشد و باز فردا صبحش دستش را گرفته باشد به زانوش، یا علی گفته باشد، بلند شده باشد و باز از نو شروع کرده باشد به زندگی کردن. یکی که با همه‌ی زخم‌ها، چاقوهای تا دسته توی کمر فرورفته و دردها، بخواند دونیا گؤزومده کربلادیر و سرخوشانه بخندد.

هر آدم زیر چهل سالی اگر توی این جمع بود، جمع را خراب می‌کرد. این روشنی و شیرینی و سرخوشی و بی‌خیالی، تارهای سفیدِ دویده میان سیاهی‌ها را می‌خواهد. از حرص و جوش جوانی افتادن می‌خواهد. هیکل‌های ازریخت‌افتاده می‌خواهد. بی‌اعتنایی به چین و چروک می‌خواهد. راهِ درازِ آمده می‌خواهد. بی‌خیالی نسبت به اینکه حالا دیگران در مورد صدام، لباسم، ریختم، عقایدم چی فکر می‌کنند می‌خواهد. قمار کردن‌ها و گاهی بردن‌‌ها و دوبیشتر باختن‌ها می‌خواهد.

به بزرگسالی و سال‌های پیش رو خوشبینم. به بزرگسالی‌ای که این یلگی را بهم وعده می‌دهد، مشتاقم.

#زنده_باد_ageing

@horuf

https://www.tgoop.com/horuf/44
گمانم میانسالی باید یک چنین جایی باشد. آنجا که شب فینال جام‌جهانی، نیم ساعت مانده به شروع بازی برسی خانه، برنج را بریزی توی عدس‌هایی که دارند قل می‌زنند، بالا سر قابلمه بایستی که آبش کشیده شود، در قابلمه را کیپ کنی، بخزی زیر دوش آب گرم، نیمه‌ی اول بازی عدس‌پلویت را بخوری و نتوانی انتخاب کنی که با ماست بیشتر می‌چسبد یا با خیارشور، نیمه‌ی دوم بازی بنشینی سر کاری که باید تا آخر شب تحویل بدهی، وسط‌های کار با این و آن گپ بزنی و اتفاقی توی کانال‌هایی که داری خبر گل‌ها را بخوانی، آنقدرها برایت فرقی نکند که کی ببرد و فکر کنی به چیزی که سر شب خواندی: «امشب چهار میلیارد آدم فینال را تماشا می‌کنند.» و تو جزو چهار میلیارد مابقی باشی که در وقت اضافه دلت هوس چای و سوهان کرده.

@horuf
2025/02/11 10:55:05
Back to Top
HTML Embed Code: