ما به زیبایی جهان مدیونیم. به گلها. درختها. گردش فصلها. به آسمان. باران. رنگینکمان. به پرندهها و ماهیها. به مسجدها. منارهها. گنبدها. کاشیها. به نشستن پیراهن سفید کنار دامن آبی. نشستن پیراهن کرمی کنار دامن سبز. به انگشترهای نگیندار. به پیچ و تاب خطها روی گردنبند. به خندهی نوزادان بیدندان. به سفیدی و لطافت پوست نوزادان بیدندان. به ذوق دخترک سهسالهای که دامن گلدار پوشیده. به گلهای زرد و قرمز روی دامنش. به زنها. به ابروی زنها. به چشم زنها. به دست زنها. به دست ظریف زنی که گلها را توی گلدان میچیند. به دست زمخت مردی که کاشی کنار کاشی میگذارد. ما به زیبایی مدیونیم. در همهی ظهوراتش. شکل شعار است حرفم. ولی شعار نیست. زیبایی است که از جا بلندمان میکند، که دوام بیاوریم، یک قدم دیگر به جلو برداریم، شوق ادامه دادن داشته باشیم.
صبح با سردرد بیدار شدم. یعنی سردردم قبل من بیدار شد. همانطور چشمبسته رفتم سمت کولهام. بستهی مسکن را برداشتم. یکی تهش مانده بود. با آبی که از دیشب ته لیوان مانده بود مسکن را دادم پایین. همانطور با چشم نیمهباز دوباره خزیدم زیر پتو. میدانستم دیگر خوابم نمیبرد. دست بردم سمت گوشی. عکسهای دیروز و دیشب را مرور کردم. گل بود و کاشی و گنبد. آن وقتی که وسط نقش جهان جایم را تنظیم میکردم که از میدان و آسمان و ابرها عکس بگیرم مامان پرسیده بود «تو که هر روز اینجایی. بازم عکس میگیری؟»
من که هر روز اینجام، چرا دوباره عکس میگیرم؟ جام را پیدا کردم، عکسم را گرفتم. جوابی نداشتم که به مامان بدهم. جواب را امروز صبح وسط خواب و بیداری و انتظار برای اثر کردن مسکن پیدا کردم: مامان، من به زیبایی مدیونم. مامان، زیبایی من را از جام بلند میکند. هر بار که زمین میخورم دستم را میگیرم بهش و بلند میشوم. ببین وسط سردرد چی را زیر و رو میکنم تا انتظار اثر کردن مسکن و رفتن سردرد آسانتر شود؟ عکس همان گنبد و کاشی و ابر و آسمان را. من سه روز پیش هم میدان بودم، درست. همان سه روز پیش هم هزار تا عکس گرفتم، درست. ولی این گنبد و آسمان و ابر امروز جور دیگری زیباست. امروز جور دیگری نجاتم میدهد. ببین زیبایی چه همیشه تازه است و من را دعوت میکند به تماشایش و ثبتش و به زبان آوردنش؟ من به زیبایی مدیونم مامان. اگر نبود، اگر نداشتمش، خیلی وقت پیش از اینها زمین خورده بودم و توان بلند شدن هم نداشتم. من بهش خیلی مدیونم.
@horuf
https://www.tgoop.com/horuf/58
صبح با سردرد بیدار شدم. یعنی سردردم قبل من بیدار شد. همانطور چشمبسته رفتم سمت کولهام. بستهی مسکن را برداشتم. یکی تهش مانده بود. با آبی که از دیشب ته لیوان مانده بود مسکن را دادم پایین. همانطور با چشم نیمهباز دوباره خزیدم زیر پتو. میدانستم دیگر خوابم نمیبرد. دست بردم سمت گوشی. عکسهای دیروز و دیشب را مرور کردم. گل بود و کاشی و گنبد. آن وقتی که وسط نقش جهان جایم را تنظیم میکردم که از میدان و آسمان و ابرها عکس بگیرم مامان پرسیده بود «تو که هر روز اینجایی. بازم عکس میگیری؟»
من که هر روز اینجام، چرا دوباره عکس میگیرم؟ جام را پیدا کردم، عکسم را گرفتم. جوابی نداشتم که به مامان بدهم. جواب را امروز صبح وسط خواب و بیداری و انتظار برای اثر کردن مسکن پیدا کردم: مامان، من به زیبایی مدیونم. مامان، زیبایی من را از جام بلند میکند. هر بار که زمین میخورم دستم را میگیرم بهش و بلند میشوم. ببین وسط سردرد چی را زیر و رو میکنم تا انتظار اثر کردن مسکن و رفتن سردرد آسانتر شود؟ عکس همان گنبد و کاشی و ابر و آسمان را. من سه روز پیش هم میدان بودم، درست. همان سه روز پیش هم هزار تا عکس گرفتم، درست. ولی این گنبد و آسمان و ابر امروز جور دیگری زیباست. امروز جور دیگری نجاتم میدهد. ببین زیبایی چه همیشه تازه است و من را دعوت میکند به تماشایش و ثبتش و به زبان آوردنش؟ من به زیبایی مدیونم مامان. اگر نبود، اگر نداشتمش، خیلی وقت پیش از اینها زمین خورده بودم و توان بلند شدن هم نداشتم. من بهش خیلی مدیونم.
@horuf
https://www.tgoop.com/horuf/58
Telegram
جیغ و جار حروف
ما به زیبایی مدیونیم.
@horuf
@horuf
گذر بغل خانهمان پر از کافه و فستفودی و اینهاست. صندلیهای رنگی و شاد چیدهاند توی پیادهرو و این وقت سال مشتریها که اغلب دختر پسرهای جوان و نوجواناند بیرون مینشینند چیز میخورند. شببهشب از لا و لوی میز و صندلیها راه باز میکنم که خودم را برسانم به خانه و از شلوغی و زنده بودن آن یک تکهی مسیر کیف میکنم. امشب دیدم پشت یک میز سه تا زن نشستند. روی میزشان عوض کاغذ ساندویچ یا ظرفهای فانتزی کافه، سینی است. توی سینی آشغالسبزی. روی آشغالسبزیها یک چاقوی گندهی آشپزخانه. بغل همهی اینها یک کیسهپلاستیک که لابد توش سبزیهای پاکشده را چپاندند. و از همهی اینها بهتر، عطر سبزی تازه که هوای دمکردهی خرداد را میشکافت و خودش را میرساند به دماغ.
نمیدانم بعد از شام خوردن بساط سبزی پاک کردنشان را آنجا پهن کرده بودند یا نه، از اول به نیت سبزی پاک کردن جمع شده بودند دور یکی از میزهای کافه. اما کیف کردم از زورشان. زور زنها. مامانها. که هر جور هست از لای درز و دورز مدرنیته یک جوری خودشان را میکشند بالا و همهی مناسبات جهان جدید را به هم میزنند. کی گفته صندلیهای رنگارنگ چیدهشده توی پیادهرو فقط مال موچی و شیک و همبرگر خوردن است؟ کی گفته کافه و فستفودی فقط پاتوق دختر پسرهاست؟ شاید یک شب دمکردهی خردادی هم یک مامانی هوس کند روی میز کافه یا فستفودی سبزی پاک کند. به یاد آن روزهایی که کوچه و پیادهرو فقط محل رد شدن نبود. محل بازی بچهها بود. محل دور هم نشستن بود. محل حرف زدن و حرف شنیدن بود. حتی محل سبزی پاک کردنهای دستهجمعی بود.
@horuf
نمیدانم بعد از شام خوردن بساط سبزی پاک کردنشان را آنجا پهن کرده بودند یا نه، از اول به نیت سبزی پاک کردن جمع شده بودند دور یکی از میزهای کافه. اما کیف کردم از زورشان. زور زنها. مامانها. که هر جور هست از لای درز و دورز مدرنیته یک جوری خودشان را میکشند بالا و همهی مناسبات جهان جدید را به هم میزنند. کی گفته صندلیهای رنگارنگ چیدهشده توی پیادهرو فقط مال موچی و شیک و همبرگر خوردن است؟ کی گفته کافه و فستفودی فقط پاتوق دختر پسرهاست؟ شاید یک شب دمکردهی خردادی هم یک مامانی هوس کند روی میز کافه یا فستفودی سبزی پاک کند. به یاد آن روزهایی که کوچه و پیادهرو فقط محل رد شدن نبود. محل بازی بچهها بود. محل دور هم نشستن بود. محل حرف زدن و حرف شنیدن بود. حتی محل سبزی پاک کردنهای دستهجمعی بود.
@horuf
دختر میگوید «شوما چه سِتین.»
و اشاره میکند به رنگ کاور گوشی و لپتاپ که یکجور آبیاند و رنگ انگشتر و النگوهام که فیروزهایاند.
میگویم «ممنون که متوجه شدین.»
بعدش لبخند دو طرف است و مقدار معتنابهی قلب نامرئی که در جهان اطرافمان پخش میشود. خوشحال کردن دیگری با حداقل امکانات موجود.
@horuf
و اشاره میکند به رنگ کاور گوشی و لپتاپ که یکجور آبیاند و رنگ انگشتر و النگوهام که فیروزهایاند.
میگویم «ممنون که متوجه شدین.»
بعدش لبخند دو طرف است و مقدار معتنابهی قلب نامرئی که در جهان اطرافمان پخش میشود. خوشحال کردن دیگری با حداقل امکانات موجود.
@horuf
این زنهایی که همیشه یه تیکه النگدولنگ دستشونه، یه جور دیگهای قشنگاند. یه چیز جوندار و عمری که باز کردن و بستن نخواد. باهاش بخوابی، بلند شی، بری حمام، خراب نشه. برای جلوی مهمون و مردم نیست، برای دل خودته. یه دونه النگوی نازک مثلاً یا دستبند جمعوجور.
بعد این زنه داره با یه نکبتی بچه میخوابونه، اما دستش خوشگله. داره بیرون تو گرمای ۴۲ درجه کار میکنه، اما دستش خوشگله. درس میده، درس میخونه، اعصاب نداره، متلاشیه اما دستش رو که میاره بالا یه چیز جمعوجور و نه خیلی گلدرشتی تو دستش برق میزنه و یهو وسط نکبت و تباهی جهان دمکرده یه قشنگی ریز مثل ستارهی دنبالهدار رد میشه.
یکیشون رو امروز دیدم. شومیز سفید تنش بود با شلوار جین آبی. از گرما کلافه بود و حوصلهی شالِ دور گردنش رو نداشت. با همکارش حرف میزد و دستش رو گذاشته بود رو چارچوب. همه چی کرخت و دمکرده بود، الا النگوی نازک نقرهای توی دستش.
@horuf
بعد این زنه داره با یه نکبتی بچه میخوابونه، اما دستش خوشگله. داره بیرون تو گرمای ۴۲ درجه کار میکنه، اما دستش خوشگله. درس میده، درس میخونه، اعصاب نداره، متلاشیه اما دستش رو که میاره بالا یه چیز جمعوجور و نه خیلی گلدرشتی تو دستش برق میزنه و یهو وسط نکبت و تباهی جهان دمکرده یه قشنگی ریز مثل ستارهی دنبالهدار رد میشه.
یکیشون رو امروز دیدم. شومیز سفید تنش بود با شلوار جین آبی. از گرما کلافه بود و حوصلهی شالِ دور گردنش رو نداشت. با همکارش حرف میزد و دستش رو گذاشته بود رو چارچوب. همه چی کرخت و دمکرده بود، الا النگوی نازک نقرهای توی دستش.
@horuf
آدم مگر چند تا فیلم میبیند که زندگیش را به قبل از دیدن فیلم و بعد از دیدن فیلم تقسیم کند؟ از آنهایی که بعدِ دیدنش آدم دیگری شوی یا حداقل تلاش کنی آدم دیگری شوی. از آنها که بعدِ دیدنش خودت را از نو کشف کنی و بشناسی. از انگشتهای یک دست کمتر. Perfect Days برای من اینطوری بود. هیچ فیلمی اینجور بهم تلنگر نزده بود که درست زندگی کردن این شکلی است و هیچ فیلمی اینطور بهم نشان نداده بود که خودم کیام و کجای مدار زندگی سالم ایستادهام.
خیلی وقت پیش دیدمش. تقریباً اتفاقی. چون ژاپنی بود شاخکهام تیز شد وگرنه هیچ کد دیگری از هیچ جا نداشتم برای دیدنش. و بعد از دیدنش، آخ، بعد از دیدنش یک هیرایاما در من متولد شد. نه، هیرایامای نیمبندی را که هستم و بیشتر تلاش میکنم که باشم، نشانم داد و گفت ببین، اینی که همهی این سالها تلاش کردی باشی و حالا گاهی لحظاتی از او-بودن را تجربه میکنی اسمش هیرایاماست.
هر بار با ماشین از بغل کوهصفه رد میشوم و تا وقتی گردندرد بگیرم سرم را میچرخانم سمت کوه تا آن حجم سنگی نورانی را که بین ساختمانها و درختها گم و پیدا میشود تماشا کنم، هر وقت ماه کامل است و نمیتوانم ازش چشم بردارم، هر وقت میروم میدان نقش جهان و دست میگذارم کنار سرم و به شیخ لطفالله عرض ارادت میکنم، هر وقت به گلهام آب میدهم، نوازششان میکنم و میبوسمشان، هر وقت هر خردهآیین شخصی دیگری را که در ستایش زندگی دارم اجرا میکنم، هیرایامای درونم لبخند میزند و ازم میخواهد بیشتر زندگیاش کنم.
خیلی وقت قبل در معرفی این فیلم عجیبِ نازنینِ حالخوبکنِ دوستداشتنی نوشتم. تا نمینوشتم و معرفیاش نمیکردم آرام نمیگرفتم. مدام فراموشم میشد لینک نوشته را بگذارم اینجا. تا امروز، تا امروز که همهی روز هیرایاما بودم. امروز که دستها را ناماسته کردم، گرفتم جلوی صورت، چشمها را بستم و برای گلهام سر خم کردم و یادم افتاد لینک را اینجا هم بگذارم.
هر یک نفری که فیلم را ببیند و هیرایامایی در او متولد شود یا هیرایامای از قبل موجودش را پیدا کند، جهان جای قشنگتری میشود.
یادداشتم را میتوانید اینجا بخوانید.
@horuf
خیلی وقت پیش دیدمش. تقریباً اتفاقی. چون ژاپنی بود شاخکهام تیز شد وگرنه هیچ کد دیگری از هیچ جا نداشتم برای دیدنش. و بعد از دیدنش، آخ، بعد از دیدنش یک هیرایاما در من متولد شد. نه، هیرایامای نیمبندی را که هستم و بیشتر تلاش میکنم که باشم، نشانم داد و گفت ببین، اینی که همهی این سالها تلاش کردی باشی و حالا گاهی لحظاتی از او-بودن را تجربه میکنی اسمش هیرایاماست.
هر بار با ماشین از بغل کوهصفه رد میشوم و تا وقتی گردندرد بگیرم سرم را میچرخانم سمت کوه تا آن حجم سنگی نورانی را که بین ساختمانها و درختها گم و پیدا میشود تماشا کنم، هر وقت ماه کامل است و نمیتوانم ازش چشم بردارم، هر وقت میروم میدان نقش جهان و دست میگذارم کنار سرم و به شیخ لطفالله عرض ارادت میکنم، هر وقت به گلهام آب میدهم، نوازششان میکنم و میبوسمشان، هر وقت هر خردهآیین شخصی دیگری را که در ستایش زندگی دارم اجرا میکنم، هیرایامای درونم لبخند میزند و ازم میخواهد بیشتر زندگیاش کنم.
خیلی وقت قبل در معرفی این فیلم عجیبِ نازنینِ حالخوبکنِ دوستداشتنی نوشتم. تا نمینوشتم و معرفیاش نمیکردم آرام نمیگرفتم. مدام فراموشم میشد لینک نوشته را بگذارم اینجا. تا امروز، تا امروز که همهی روز هیرایاما بودم. امروز که دستها را ناماسته کردم، گرفتم جلوی صورت، چشمها را بستم و برای گلهام سر خم کردم و یادم افتاد لینک را اینجا هم بگذارم.
هر یک نفری که فیلم را ببیند و هیرایامایی در او متولد شود یا هیرایامای از قبل موجودش را پیدا کند، جهان جای قشنگتری میشود.
یادداشتم را میتوانید اینجا بخوانید.
@horuf
Azadisq
ریویو: نقد و نظری به فیلم «روزهای عالی» اثر «ویم وندرس»- میدان آزادی
«روزهای عالی» از آن فیلمهایی است که هرچند وقت یک بار میشود از نو دیدش. با وجود همهی سادگی و سکوتش و با وجود اینکه حرفهای قلمبهسلمبهای نمیزند، باید از
اولین باری که آمدم مطب دکتر ب ده یازده سالم بود. تو بدوبدو با برادرم خوردم زمین. دندان جلوم شکست و باید کامپوزیتش میکردم. مطب فعلی هم نیامدم. دکتر ب جوان بود و توی درمانگاهی دولتی کار میکرد. جوان خوشتیپی بود که عطر خیلی خوبی میزد. کار دندانم که تمام شد و آمدم خانه رد عطرش روی لباسم مانده بود. دهسالگی دندانپزشکی کابوس بود. حتی با وجود دکتر جوان خوشتیپ و عطر خیلی خوبش.
بعدها دکتر ب مطب زد. برای ترمیم کامپوزیت دندانم آمدم همین مطبی که الان دارد. بیست سال قبل. آن موقع چهل را رد کرده بود و شکمی که افتاده بود توی روپوش سفیدش کمی تو ذوق میزد. اما باز عطر خوبی زده بود. باز بعد دندانپزشکی اگر لباسهات را نمیشستی تا مدتها رد عطرش روی لباست میماند. عصر هجدهسالگیای را که میخواستم بروم مطب یادم است. خانهی قبلیمان بودیم. آنقدر اضطراب داشتم که میتوانستم صدای ضربان قلبم را بشنوم. حتی از بوی دندانپزشکی حالم بد میشد. آن عصر به والذاریاتی خودم را گذاشتم توی مطب. حالا ترمیم کامپوزیت نه درد دارد، نه حتی بیحسی میخواهد. ولی عقل هجدهسالگیم به این چیزها قد نمیداد.
بعدها باز هم آمدم همین مطب. پر کردن. کشیدن عقل. باز هم ترمیم کامپوزیت. و هر بار ترسیدم. هر بار بهسختی و آن دم آخری که دیگر هیچ راه چارهای نبود آمدم.
من بزرگ شدم و دکتر ب پیر شد. چاق شد. موهاش سفید شد. امشب که رفتم مطب، مرد مسن شکمداری را دیدم که عطر هم نزده بود اما با خیال راحت روی یونیتش دراز میکشیدی و منتظر میماندی برای دندانی که نگرانش بودی حکم صادر کند و دلت قرص بود صاحب این موی سفید و این شکم سندار آنقدر تجربه دارد که احتمالش کم است حکم اشتباهی بدهد.
از اول مهر باید میآمدم برای معاینه. دندانی که دو سال پیش جای دیگری عصبکشی کرده بودم درد داشت. هی امروز و فردا میکردم. کار داشتم. وقت نمیشد. هوا گرم بود. تا دیروز که زنگ زدم پرسیدم دکتر کیها هست و امروز که سر حوصله لباس مناسب انتخاب کردم، اتو کشیدم، عطر زدم و راه افتادم سمت مطب. نه که اضطراب نداشته باشم. داشتم. اگر نداشتم همان چند هفته قبل که دندانم شروع کرد به بازی میآمدم. اما اضطرابم شباهتی به اضطراب دهسالگی و هجدهسالگی و بیست و هشتسالگی نداشت. تحت کنترل بود و میشد مدیریتش کرد. نگرانیم بیشتر برای دندان و عاقبتش بود نه بهخاطر پروسهی درمان. نوبتم که شد رفتم تو. نشستم روی یونیت منتظر که دکتر بیاید. توی این فاصله چشمم افتاد به رادیوی روی میز. رادیو، موسیقیای که ازش پخش میشد، کاغذهای ولو روی میز، دکتر پا به سن گذاشته، همه آرامم کرد. دکتر دندان را معاینه کرد. گفت چیزیش نیست. گفت شاید درد و پوسیدگی دندان دیگری میزند بالا. گفتم صلاح میدانید اوپیجی بگیرم؟ اوپیجی بگیرم یعنی جیک و پوک دندانها را دربیاورم. یعنی پوسیدگی سطحی هم اگر دارم زود بیایم که درستش کنید. یعنی دندانهای خودم را آنقدری بلد شدم که میدانم سالی دو سالی یک بار باید اوپیجی بگیرم. یعنی آنقدری عاقل شدم که منتظر نمیمانم کار بیخ پیدا کند و جلوجلو مراقبت میکنم. گفت اوپیجی مینویسد برایم.
با نسخه برگشتم خانه، با لباسی که از عطر خودم معطر بود و تصمیم گرفتم اینجا در ستایش ageing بیشتر بنویسم. از این پدیدهای که همه تجربهاش میکنیم، همه یواشکی ازش میترسیم، جامعهی مردسالار مجبورمان میکند ازش فرار کنیم و برای مخفی کردنش زیر بار انواع و اقسام کارهای تهاجمی و غیرتهاجمی برویم و همینها باعث شده ور مثبت ماجرا را نبینیم یا بهش توجه نکنیم یا ازش بلندبلند حرف نزنیم.
#زنده_باد_ageing
@horuf
بعدها دکتر ب مطب زد. برای ترمیم کامپوزیت دندانم آمدم همین مطبی که الان دارد. بیست سال قبل. آن موقع چهل را رد کرده بود و شکمی که افتاده بود توی روپوش سفیدش کمی تو ذوق میزد. اما باز عطر خوبی زده بود. باز بعد دندانپزشکی اگر لباسهات را نمیشستی تا مدتها رد عطرش روی لباست میماند. عصر هجدهسالگیای را که میخواستم بروم مطب یادم است. خانهی قبلیمان بودیم. آنقدر اضطراب داشتم که میتوانستم صدای ضربان قلبم را بشنوم. حتی از بوی دندانپزشکی حالم بد میشد. آن عصر به والذاریاتی خودم را گذاشتم توی مطب. حالا ترمیم کامپوزیت نه درد دارد، نه حتی بیحسی میخواهد. ولی عقل هجدهسالگیم به این چیزها قد نمیداد.
بعدها باز هم آمدم همین مطب. پر کردن. کشیدن عقل. باز هم ترمیم کامپوزیت. و هر بار ترسیدم. هر بار بهسختی و آن دم آخری که دیگر هیچ راه چارهای نبود آمدم.
من بزرگ شدم و دکتر ب پیر شد. چاق شد. موهاش سفید شد. امشب که رفتم مطب، مرد مسن شکمداری را دیدم که عطر هم نزده بود اما با خیال راحت روی یونیتش دراز میکشیدی و منتظر میماندی برای دندانی که نگرانش بودی حکم صادر کند و دلت قرص بود صاحب این موی سفید و این شکم سندار آنقدر تجربه دارد که احتمالش کم است حکم اشتباهی بدهد.
از اول مهر باید میآمدم برای معاینه. دندانی که دو سال پیش جای دیگری عصبکشی کرده بودم درد داشت. هی امروز و فردا میکردم. کار داشتم. وقت نمیشد. هوا گرم بود. تا دیروز که زنگ زدم پرسیدم دکتر کیها هست و امروز که سر حوصله لباس مناسب انتخاب کردم، اتو کشیدم، عطر زدم و راه افتادم سمت مطب. نه که اضطراب نداشته باشم. داشتم. اگر نداشتم همان چند هفته قبل که دندانم شروع کرد به بازی میآمدم. اما اضطرابم شباهتی به اضطراب دهسالگی و هجدهسالگی و بیست و هشتسالگی نداشت. تحت کنترل بود و میشد مدیریتش کرد. نگرانیم بیشتر برای دندان و عاقبتش بود نه بهخاطر پروسهی درمان. نوبتم که شد رفتم تو. نشستم روی یونیت منتظر که دکتر بیاید. توی این فاصله چشمم افتاد به رادیوی روی میز. رادیو، موسیقیای که ازش پخش میشد، کاغذهای ولو روی میز، دکتر پا به سن گذاشته، همه آرامم کرد. دکتر دندان را معاینه کرد. گفت چیزیش نیست. گفت شاید درد و پوسیدگی دندان دیگری میزند بالا. گفتم صلاح میدانید اوپیجی بگیرم؟ اوپیجی بگیرم یعنی جیک و پوک دندانها را دربیاورم. یعنی پوسیدگی سطحی هم اگر دارم زود بیایم که درستش کنید. یعنی دندانهای خودم را آنقدری بلد شدم که میدانم سالی دو سالی یک بار باید اوپیجی بگیرم. یعنی آنقدری عاقل شدم که منتظر نمیمانم کار بیخ پیدا کند و جلوجلو مراقبت میکنم. گفت اوپیجی مینویسد برایم.
با نسخه برگشتم خانه، با لباسی که از عطر خودم معطر بود و تصمیم گرفتم اینجا در ستایش ageing بیشتر بنویسم. از این پدیدهای که همه تجربهاش میکنیم، همه یواشکی ازش میترسیم، جامعهی مردسالار مجبورمان میکند ازش فرار کنیم و برای مخفی کردنش زیر بار انواع و اقسام کارهای تهاجمی و غیرتهاجمی برویم و همینها باعث شده ور مثبت ماجرا را نبینیم یا بهش توجه نکنیم یا ازش بلندبلند حرف نزنیم.
#زنده_باد_ageing
@horuf
توی قدم زدن امروز فهمیدم زندگی آنقدر چیز شگفتانگیزی است که حتی اگر همهی مواهبش یا بخش زیادیش هم به تو نرسد، اگر تو فقط برای تماشای جهان آمده باشی و کیفش را بقیه ببرند، باز هم ارزش زنده بودن دارد. تماشای کیف کردن بقیه هم کیف دارد.
بچهای تاب میخورد و این خوب است. پیرزن و پیرمردی آمدهاند پیادهروی و با فاصله از هم راه میروند و یک کلام هم با هم حرف نمیزنند ولی پیرمرده چند ثانیه یک بار برمیگردد عقب نگاه میکند حاچخانومش جا نمانده نباشد و چه شیرین. دختری از گوشیاش موسیقیای پلی کرده و با انگشتها روی پا ریتم گرفته و بهبه. دوستدختر-پسر فنچی پلیورشان را با هم ست کردهاند و چه قشنگ. مرد میانسالی از زنش عکس میگیرد و کیف زن را انداخته گل دستش و ازش میپرسد «خودش ذخیره میکوندِ؟» و چه معصوم. بچهی یکی دو سالهای تا ازت دور دور دور شود باهات بایبای میکند و میخندد و آخ قلبم. مرد مسنی رادیوی گندهی واقعی همراهش است و مغرب که میشود صدای اذان را تو سرازیری پیادهرو دنبال خودش میکشد و میبرد، مثل دنبالهی بادبادک و خوش به حال دلش. بچهای ترک دوچرخهی پدربزرگش نشسته و سفت شلوارش را چسبیده که نیفتد و زندهباد ترک دوچرخهی پدربزرگ.
من امروز تاب نمیخوردم. کسی همراه و مراقبم نبود. با موسیقی ریتم نگرفته بودم. کسی ازم عکس نگرفت. با کسی لباس ست نکرده بودم. پدربزرگ نداشتم. رادیو هم. و خیلی چیزهای دیگر هم. ولی تماشایشان هم کیف داشت.
@horuf
بچهای تاب میخورد و این خوب است. پیرزن و پیرمردی آمدهاند پیادهروی و با فاصله از هم راه میروند و یک کلام هم با هم حرف نمیزنند ولی پیرمرده چند ثانیه یک بار برمیگردد عقب نگاه میکند حاچخانومش جا نمانده نباشد و چه شیرین. دختری از گوشیاش موسیقیای پلی کرده و با انگشتها روی پا ریتم گرفته و بهبه. دوستدختر-پسر فنچی پلیورشان را با هم ست کردهاند و چه قشنگ. مرد میانسالی از زنش عکس میگیرد و کیف زن را انداخته گل دستش و ازش میپرسد «خودش ذخیره میکوندِ؟» و چه معصوم. بچهی یکی دو سالهای تا ازت دور دور دور شود باهات بایبای میکند و میخندد و آخ قلبم. مرد مسنی رادیوی گندهی واقعی همراهش است و مغرب که میشود صدای اذان را تو سرازیری پیادهرو دنبال خودش میکشد و میبرد، مثل دنبالهی بادبادک و خوش به حال دلش. بچهای ترک دوچرخهی پدربزرگش نشسته و سفت شلوارش را چسبیده که نیفتد و زندهباد ترک دوچرخهی پدربزرگ.
من امروز تاب نمیخوردم. کسی همراه و مراقبم نبود. با موسیقی ریتم نگرفته بودم. کسی ازم عکس نگرفت. با کسی لباس ست نکرده بودم. پدربزرگ نداشتم. رادیو هم. و خیلی چیزهای دیگر هم. ولی تماشایشان هم کیف داشت.
@horuf
این ترم زیاد امتحان گرفتم. امتحانهای دوستِ از اصفهان دورم هم با من بود. امتحان گرفتن وضعیت پاردوکسیکالی دارد برام. یک سمت ذهنم را تصویر دانشجوی سالبالایی هیکلی و قدبلندی پر کرده. کارشناسی که بودیم بهعنوان کمکمراقب میآمد بالا سرمان. حالا دههشصتی دربهدر سربهزیر چه نیازی به کمکمراقب داشت، نمیدانم. میآمد مثل برج زهرمار میایستاد بالای سرمان تا جیک نزنیم. صدا ازش نشنیده بودم یا یادم نمیآید. فقط تصویر بود. یک بزرگی چسبیده به سکوت امتحان.
برج زهرمار بودن را دوست ندارم. از تصور مچ کسی را موقع تقلب گرفتن مورمورم میشود. جای تقلبکننده شرم نیابتی میگیرم. خاطرهی مبهمی هم ازش دارم. دوران دانشجویی یک بار جای استادی مراقب امتحان بودم و پسرهای ردیف آخر جزوه باز کرده بودند. لابد چون مثل آقای برج زهرمار گنده نبودم هیچ حسابم کرده بودند. جز گنده نبودن، بیتجربه و خام هم بودم. احتمالاً اینها توی حرکات و نگاه و راه رفتنم مشهود بود که شد خاطرهی بد امتحان گرفتن و چسبید پس ذهنم.
یک سمت دیگر ذهنم را اما تصویر جذابی پر کرده. از مردی که میآمد سر امتحان با کتابهای روزنامه پیچشده و تو نمیتوانستی بفهمی نوشتهی روی جلدِ پنهانشده پشت روزنامه چیست. برگهها را میداد یکی پخش کند. از ابتدا تا انتهای امتحان جز همان سلام و علیک اول و پاسخ به «خسته نباشید» بچهها موقع تحویل دادن برگهها، چیزی ازش نمیشنیدی. سوال جواب نمیداد سر جلسه و ما که اخلاقش را بلد بودیم سوال نمیپرسیدیم. میگفت فهم سوال بخشی از جواب است. با کتاب روزنامه پیچشده فرو میرفت توی صندلیاش، یا گاهی مینشست رو دستهی یکی از صندلی دانشجوها و مشغول خواندن میشد. از اول تا آخر امتحان سر بالا نمیکرد. ما حرمت استاد و امتحان و سر بالا نکردن و اعتماد کردن او را میفهمیدیم و از اول تا آخر امتحان چشم نمیچرخاندیم.
یک سمت ذهنم این تجسم چهارچوب و دیسیپلین و ادب و حرمت و آرکهتایپ معلمی نشسته و هر بار رفتم از بچهها امتحان بگیرم، منِ امتحانگیرنده بین تلخی آقای برج زهرمار بودن و شیرینی مثل استاد، سنگین و متشخص و شیک امتحان گرفتن در نوسان بودم. لحظاتی بود که برج زهرمار میشدم. راه میرفتم بین ردیف بچهها که آهای بدانید حواسم هست بهتان و از خودم بدم میآمد. از جایگاهی که توش قرار گرفتهام. بپا. و ترس داشتم از احتمال وقوع تقلب و افتادن توی نقش مچگیر. و لحظات شیرین زیادی بود که میدیدم چقدر ناخودآگاه شبیه استادم. فرو رفتم توی صندلی، تبلتم را گرفتم دستم که به روزنامه پیچیدن نیاز ندارد، متن جلوم را میخوانم و اعتماد دارم که بچهها حرمت من را، امتحان را و سر بلند نکردنم را میفهمند. وقتهایی که دلم خواسته بنشینم روی دستهی صندلی دانشجو و از ادای یک آدمحسابی را درآوردن کیف کنم.
@horuf
برج زهرمار بودن را دوست ندارم. از تصور مچ کسی را موقع تقلب گرفتن مورمورم میشود. جای تقلبکننده شرم نیابتی میگیرم. خاطرهی مبهمی هم ازش دارم. دوران دانشجویی یک بار جای استادی مراقب امتحان بودم و پسرهای ردیف آخر جزوه باز کرده بودند. لابد چون مثل آقای برج زهرمار گنده نبودم هیچ حسابم کرده بودند. جز گنده نبودن، بیتجربه و خام هم بودم. احتمالاً اینها توی حرکات و نگاه و راه رفتنم مشهود بود که شد خاطرهی بد امتحان گرفتن و چسبید پس ذهنم.
یک سمت دیگر ذهنم را اما تصویر جذابی پر کرده. از مردی که میآمد سر امتحان با کتابهای روزنامه پیچشده و تو نمیتوانستی بفهمی نوشتهی روی جلدِ پنهانشده پشت روزنامه چیست. برگهها را میداد یکی پخش کند. از ابتدا تا انتهای امتحان جز همان سلام و علیک اول و پاسخ به «خسته نباشید» بچهها موقع تحویل دادن برگهها، چیزی ازش نمیشنیدی. سوال جواب نمیداد سر جلسه و ما که اخلاقش را بلد بودیم سوال نمیپرسیدیم. میگفت فهم سوال بخشی از جواب است. با کتاب روزنامه پیچشده فرو میرفت توی صندلیاش، یا گاهی مینشست رو دستهی یکی از صندلی دانشجوها و مشغول خواندن میشد. از اول تا آخر امتحان سر بالا نمیکرد. ما حرمت استاد و امتحان و سر بالا نکردن و اعتماد کردن او را میفهمیدیم و از اول تا آخر امتحان چشم نمیچرخاندیم.
یک سمت ذهنم این تجسم چهارچوب و دیسیپلین و ادب و حرمت و آرکهتایپ معلمی نشسته و هر بار رفتم از بچهها امتحان بگیرم، منِ امتحانگیرنده بین تلخی آقای برج زهرمار بودن و شیرینی مثل استاد، سنگین و متشخص و شیک امتحان گرفتن در نوسان بودم. لحظاتی بود که برج زهرمار میشدم. راه میرفتم بین ردیف بچهها که آهای بدانید حواسم هست بهتان و از خودم بدم میآمد. از جایگاهی که توش قرار گرفتهام. بپا. و ترس داشتم از احتمال وقوع تقلب و افتادن توی نقش مچگیر. و لحظات شیرین زیادی بود که میدیدم چقدر ناخودآگاه شبیه استادم. فرو رفتم توی صندلی، تبلتم را گرفتم دستم که به روزنامه پیچیدن نیاز ندارد، متن جلوم را میخوانم و اعتماد دارم که بچهها حرمت من را، امتحان را و سر بلند نکردنم را میفهمند. وقتهایی که دلم خواسته بنشینم روی دستهی صندلی دانشجو و از ادای یک آدمحسابی را درآوردن کیف کنم.
@horuf
قالب یخ را خالی میکنم تو کاسهی چینی گلسرخی. کمی آب بهش اضافه میکنم. دستمالی که این وقتها توی آب خیس میکنم میگذارم روی پیشانی و چشمها دم دست است. این حجم یخ همیشه برای یک نوبت تسکین سردرد میگرنی زیادی است. مدیریت بهاندازه یخ از قالب درآوردن را هم خیلی بلد نیستم. این بار اما با خیال راحت همهی یخها را سرازیر میکنم توی کاسه.
کاسه را میگذارم روی میز. نصف یخها را میاندازم توی گلدان آب نرگسها، نصف میماند برای خودم. دیشب خریدمشان. شاید برای خاصتر کردن و بهیادماندنیتر کردن شبی که «او» بهم چیزی را گفته بود که مدتها منتظر شنیدنش بودم. دلم میخواهد نخوابیدن تا صبح را هم ربط بدهم به آن حرف. حتی دلم میخواهد این سردردی را هم که غیرمنتظره نیست و بعد از یک روز شلوغ حتی طبیعی است، بگذارم پای شنیدن آن حرف. اینطوری همه چیز دراماتیکتر میشود: «او» باهات حرف میزند. حرف کوتاه است. در حد چند جمله. تو تمام بعدازظهر و غروب و شب نمیتوانی از ذوق شنیدنش لبخندت را جمع کنی. سر راه برگشت به خانه نرگس میخری که عطر هم قاتی این شادی بشود. شادی؟ نه، شادی نه. شادی سرسری و دم دستی است برای توصیفش. اصلاً حالم از این جنس نیست. دیشب که چماله شدم توی تخت و هی از خودم پرسیدم حالا چطور از پسش بربیایم، شاد نبودم. گریه کردم حتی. انگار زیر بار حرف له شده باشم و برای شنیدنش کوچک بوده باشم، اشک آمد آمد آمد. و بعد تا صبح نخوابیدم. مسکن خوردم و لابهلای تصاویر و فیلم مساجد جهان گشتم. چهم بود؟ شاد نبودم. غمگین نبودم. بیشتر «خدایا حالا چه خاکی به سرم بریزم» بودم و نه «خاک» بد، «خاک» خوب. برای همین دوست دارم آن سرگشتگی نخوابیدن و لابهلای تصاویر مساجد گشتن و سردرد حالا بیست و چهارساعته را هم خیلی سمبولیک بگذارم به حساب حرف «او».
این شکلی همه چیز دراماتیکتر میشود و بهیادماندنیتر و هایلایتشدهتر در میان خاطرات که نیاز دارم فرداروز بهش برگردم و بارها مرور کنم آن روز چه گذشت.
۲۷ بهمنی که عطر نرگس داشت و سرگشتگی. ۲۸ بهمنی که نصف یخها را میاندازم توی گلدان آب نرگسها و نصف دیگرش را نگه میدارم برای سردرد خودم و وسط این درد و سختی، این چیزی مشترک میان خودم و نرگس، این ماجرای میان من و نرگس، مای ساختهشده از من و نرگس، نور میشود. من نرگس شدم یا نرگس من؟
@horuf
کاسه را میگذارم روی میز. نصف یخها را میاندازم توی گلدان آب نرگسها، نصف میماند برای خودم. دیشب خریدمشان. شاید برای خاصتر کردن و بهیادماندنیتر کردن شبی که «او» بهم چیزی را گفته بود که مدتها منتظر شنیدنش بودم. دلم میخواهد نخوابیدن تا صبح را هم ربط بدهم به آن حرف. حتی دلم میخواهد این سردردی را هم که غیرمنتظره نیست و بعد از یک روز شلوغ حتی طبیعی است، بگذارم پای شنیدن آن حرف. اینطوری همه چیز دراماتیکتر میشود: «او» باهات حرف میزند. حرف کوتاه است. در حد چند جمله. تو تمام بعدازظهر و غروب و شب نمیتوانی از ذوق شنیدنش لبخندت را جمع کنی. سر راه برگشت به خانه نرگس میخری که عطر هم قاتی این شادی بشود. شادی؟ نه، شادی نه. شادی سرسری و دم دستی است برای توصیفش. اصلاً حالم از این جنس نیست. دیشب که چماله شدم توی تخت و هی از خودم پرسیدم حالا چطور از پسش بربیایم، شاد نبودم. گریه کردم حتی. انگار زیر بار حرف له شده باشم و برای شنیدنش کوچک بوده باشم، اشک آمد آمد آمد. و بعد تا صبح نخوابیدم. مسکن خوردم و لابهلای تصاویر و فیلم مساجد جهان گشتم. چهم بود؟ شاد نبودم. غمگین نبودم. بیشتر «خدایا حالا چه خاکی به سرم بریزم» بودم و نه «خاک» بد، «خاک» خوب. برای همین دوست دارم آن سرگشتگی نخوابیدن و لابهلای تصاویر مساجد گشتن و سردرد حالا بیست و چهارساعته را هم خیلی سمبولیک بگذارم به حساب حرف «او».
این شکلی همه چیز دراماتیکتر میشود و بهیادماندنیتر و هایلایتشدهتر در میان خاطرات که نیاز دارم فرداروز بهش برگردم و بارها مرور کنم آن روز چه گذشت.
۲۷ بهمنی که عطر نرگس داشت و سرگشتگی. ۲۸ بهمنی که نصف یخها را میاندازم توی گلدان آب نرگسها و نصف دیگرش را نگه میدارم برای سردرد خودم و وسط این درد و سختی، این چیزی مشترک میان خودم و نرگس، این ماجرای میان من و نرگس، مای ساختهشده از من و نرگس، نور میشود. من نرگس شدم یا نرگس من؟
@horuf
باید ممنون میدان آزادی باشم که گاهی مجبورم میکنه به نوشتن. به خودم اگه باشه رخوت و کرختی ننوشتن رو ترجیح میدم.
فرهنگ ژاپن جزو علاقههای مطالعاتی منه. به بهانهی این پرونده تونستم قدری در مورد مراسم چای ژاپنی بخونم و نتیجهی اون خوندنها شد این یادداشتی که میتونست کاملتر و خلاقانهتر باشه ولی اگر معطل کاملتر و خلاقانهتر شدنش میموندم احتمالاً هیچ وقت نوشته نمیشد.
در مورد مراسم چای و نسبتش با فلسفهی ژاپنی میتونید اینجا بخونید.
@horuf
فرهنگ ژاپن جزو علاقههای مطالعاتی منه. به بهانهی این پرونده تونستم قدری در مورد مراسم چای ژاپنی بخونم و نتیجهی اون خوندنها شد این یادداشتی که میتونست کاملتر و خلاقانهتر باشه ولی اگر معطل کاملتر و خلاقانهتر شدنش میموندم احتمالاً هیچ وقت نوشته نمیشد.
در مورد مراسم چای و نسبتش با فلسفهی ژاپنی میتونید اینجا بخونید.
@horuf
بذارید بهجای اینکه بیام بگم سوگوارم و ازتون تسلیت بشنوم (که واقعاً شنیدنش آزاردهندهست) از آداب معاشرت مواجهه با شخص سوگوار بگم که فکر میکنم کمتر دربارهش شنیدیم و خوندیم. امیدوارم این یادداشت دست به دست بشه و آدمهای زیادی بخوننش.
۱. به حریم خصوصی شخص سوگوار و سبک سوگواریش احترام بذارید. یه نفر با بودن توی جمع تسلی پیدا میکنه، یه نفر نیاز داره تنها باشه. آدما شبیه هم نیستند.
۲. توی روزای اول سوگواری بدون اجازه بهش زنگ نزنید. حرف زدن توی اون موقعیت پشت تلفن واقعاً کار سختیه.
۳. حواستون به کلماتی که برای تسلیت گفتن انتخاب میکنید باشه. در مورد تازه درگذشته از کلماتی مثل «خدا رحمتش کنه» و «مرحوم» و اینها استفاده نکنید. ممکنه شخص سوگوار هنوز فقدان اون شخص رو هضم نکرده باشه و شنیدن این تعابیر اذیتش کنه. بهجاش برای سوگوار طلب آرامش و صبر کنید.
۴. موقع حرف زدن از شخص درگذشته عجلهای نیست که از فعلهای گذشته استفاده کنید. شما نمیدونید با همین تغییر فعل ساده چقدر شخص سوگوار رو در روزهای ابتدایی سوگواری آزار میدید.
۵. کنجکاوی نکنید، سؤال نپرسید و توضیح نخواید: چی شد؟ مشکلش چی بود؟ چند روز بستری بود؟ و مثل اینها.
برای گفتن اینها شخص سوگوار باید همهی روزهای پراسترس و عجیب گذشته رو مرور کنه و این اصلاً خوشایند نیست.
۶. از شخص سوگوار نترسید. میدونم که غم عجیب و عمیقش ترسناکش میکنه. ولی ازش نترسید، کمکم بهش نزدیک بشید و باهاش حرف بزنید. با احترام به سوگ و غمش، کمکم از چیزایی غیر از سوگش هم باهاش حرف بزنید. کمک کنید برگرده به زندگی. اون شخص رو به فقط «سوگوار» تقلیل ندید.
۷. اگه بچه دارید و بچهتون شیطونه، یا همراهتون توی خونهی شخص سوگوار نبریدش یا کنترلش کنید. واقعاً اعصاب شخص سوگوار توان تحمل شیطنت و سر و صدای بچهی شما رو نداره.
۸. افرادی هستند با هوش هیجانی و اجتماعی بسیار بالا که بلدند در زمان درست با شوخی بهاندازه حال و هوای شخص سوگوار رو عوض کنند. اگه جزو این دسته هستید خودتون رو کنار نکشید و با شوخطبعیتون از شخص سوگوار مراقبت کنید. این تغییر حال و هوا ولو برای دقایق کوتاه باعث اتصال شخص سوگوار به زندگی میشه. مثلاً میتونه راحتتر غذا بخوره و جون ادامه دادن داشته باشه.
۹. و باز به سبک سوگواری آدمها احترام بذارید. هر کسی یه جور تسکین پیدا میکنه. یکی با حرف زدن و توی جمع، یکی با سکوت و خزیدن تو غار. به آدما زمان بدید تا خودشون رو پیدا کنند.
@horuf
۱. به حریم خصوصی شخص سوگوار و سبک سوگواریش احترام بذارید. یه نفر با بودن توی جمع تسلی پیدا میکنه، یه نفر نیاز داره تنها باشه. آدما شبیه هم نیستند.
۲. توی روزای اول سوگواری بدون اجازه بهش زنگ نزنید. حرف زدن توی اون موقعیت پشت تلفن واقعاً کار سختیه.
۳. حواستون به کلماتی که برای تسلیت گفتن انتخاب میکنید باشه. در مورد تازه درگذشته از کلماتی مثل «خدا رحمتش کنه» و «مرحوم» و اینها استفاده نکنید. ممکنه شخص سوگوار هنوز فقدان اون شخص رو هضم نکرده باشه و شنیدن این تعابیر اذیتش کنه. بهجاش برای سوگوار طلب آرامش و صبر کنید.
۴. موقع حرف زدن از شخص درگذشته عجلهای نیست که از فعلهای گذشته استفاده کنید. شما نمیدونید با همین تغییر فعل ساده چقدر شخص سوگوار رو در روزهای ابتدایی سوگواری آزار میدید.
۵. کنجکاوی نکنید، سؤال نپرسید و توضیح نخواید: چی شد؟ مشکلش چی بود؟ چند روز بستری بود؟ و مثل اینها.
برای گفتن اینها شخص سوگوار باید همهی روزهای پراسترس و عجیب گذشته رو مرور کنه و این اصلاً خوشایند نیست.
۶. از شخص سوگوار نترسید. میدونم که غم عجیب و عمیقش ترسناکش میکنه. ولی ازش نترسید، کمکم بهش نزدیک بشید و باهاش حرف بزنید. با احترام به سوگ و غمش، کمکم از چیزایی غیر از سوگش هم باهاش حرف بزنید. کمک کنید برگرده به زندگی. اون شخص رو به فقط «سوگوار» تقلیل ندید.
۷. اگه بچه دارید و بچهتون شیطونه، یا همراهتون توی خونهی شخص سوگوار نبریدش یا کنترلش کنید. واقعاً اعصاب شخص سوگوار توان تحمل شیطنت و سر و صدای بچهی شما رو نداره.
۸. افرادی هستند با هوش هیجانی و اجتماعی بسیار بالا که بلدند در زمان درست با شوخی بهاندازه حال و هوای شخص سوگوار رو عوض کنند. اگه جزو این دسته هستید خودتون رو کنار نکشید و با شوخطبعیتون از شخص سوگوار مراقبت کنید. این تغییر حال و هوا ولو برای دقایق کوتاه باعث اتصال شخص سوگوار به زندگی میشه. مثلاً میتونه راحتتر غذا بخوره و جون ادامه دادن داشته باشه.
۹. و باز به سبک سوگواری آدمها احترام بذارید. هر کسی یه جور تسکین پیدا میکنه. یکی با حرف زدن و توی جمع، یکی با سکوت و خزیدن تو غار. به آدما زمان بدید تا خودشون رو پیدا کنند.
@horuf
هفتهی سوم اتفاق. هر شب یک ماجرایی پیش میآید که غافلگیرت کند. ماجرا و غافلگیری از جنس چاهی تاریک و عمیق. تو میافتی ته چاه و بعد باید زور بزنی خودت را از چاه بکشی بیرون. دیشب از بدترین شبها بود. اضطراب از یک جایی آمد و دیگر رهام نکرد. با دوست حرف زدم و چیزهای سختی گفتم. او شنید و گفت و باعث شد اشکم بیاید. اشک آمد و اضطراب نرفت ولی کمی قابل تحمل شد.
وقت خواب، در تاریکی نیمهشب که دیگر حتی دوست هم نیست برای حرف زدن، متوسل شدم به فایلی قدیمی از کلاس استادی که بودنش شفاست، صداش شفاست، حرفهاش شفاست. از یک جایی به بعد خواب بودم ولی صدا مثل آغوش امنی هنوز هوایم را داشت و هر بار غلت میزدم یا تپش قلب بیدارم میکرد توی گوشم بود که بهم بگوید نگران نباش، جات امن است.
امروز که بیدار شدم، هنوز از هم پاشیده از ماجرای دیشب، فایل را از اول گوش دادم و نوت برداشتم. فایل داشت از مرگ میگفت. از پیری. از زندگی درست منتهی به پیری و مرگ. تا حد زیادی ذهنم سامان پیدا کرد. یادم آمد کیام، چطور فکر میکنم، نظام فکریام چیست و طبق این نظام فکری چه اتفاقی برام افتاده و حالا دارم چی را تجربه میکنم.
بقیه را نمیدانم ولی توی سه هفتهی گذشته معنویت و خدا و دین و معارف اسلام اگر نبود، همه چیز ترسناکتر، تاریکتر و سختتر میگذشت. معنویت، خدا، دین و معارف اسلام را هم تعمدی انتخاب کردم، نه برای اشاره به چیزی مبهم و گنگ.
من معنویت را دوست دارم و برام فرقی نمیکند این معنویت از کجا بیاید. هر چی شرقیتر باشد و دستنخوردهتر، بیشتر چشمهام برق میزند. یک بار با دوست آتئیستی در کوچهی کلیسای وانک راه میرفتیم و او طبق معمول گیر داده بود به خدا و پیغمبرم. بهش گفتم ببین رفیق، برای من فرقی نمیکرد در اصفهان و خانوادهای شیعه و دیندار سنتی به دنیا بیایم یا قلب پاریس. پاریس هم اگر بودم و در خانوادهای بیدین، احتمالاً خودبهخود کشیده میشدم سمت کلیسای نوتردام. یا از فرقهی اهل معنویت نوظهوری سر در میآوردم. یا ول میکردم میرفتم تبت. یا میگشتم یک شمنی پیدا میکردم و ازش میخواستم استادم شود. از آن قدم زدن و حرفها شش هفت سالی گذشته و من هنوز همانم. هنوز معنویت جذبم میکند و هر جا به هر شکلی ببینمش چشمهام برق میزند. حتی به چشم ماجراجویی هم نگاهش میکنم. اما برای مواجهه با مرگ، علاقه به معنویت کافی نیست. آن برق چشمها کافی نیست. ماجراجویی کمکت نمیکند. تو چهار تا گزارهی سرراست میخواهی. معارف میخواهی.
یاسپرس یک جایی در فلسفهاش از موقعیتهای مرزی حرف میزند. جاهایی که انسان متناهی و محدود پی میبرد به تناهی و محدود بودنش و از آن طرف پی میبرد به آن سر ماجرا: نامتناهی، نامحدود، متعالی، خدا.
یکی از آن موقعیتهای مرزی به نظر یاسپرس مرگ است. در مواجهه با مرگ و من اضافه میکنم برای فهم اتفاق سهمگینی مثل مرگ، ایمان میآوری که یکی دیگر هم در این جهان هست که نامتناهی است. یاسپرس میگوید همه چیز اینجا از جنس تجربه و ایمان است، نه استدلال و عقل. (از حافظه و چیزهایی که سالها قبل خواندم مینویسم، اشتباه اگر هست تصحیحم کنید.)
خدا. اگر خدا نبود همهی روزهای گذشته خیلی سختتر و تاریکتر میگذشت و غیر قابل تحملتر.
امروز صبح دیدم یک نفر زیر پستی از ترجمان با این مضمون که چطور در مورد مرگ با بچهها حرف بزنیم، کامنت گذاشته بود که بهتر است واقعبینانه با بچهها حرف بزنیم و بهشان بگوییم کسی که از دنیا رفته به طبیعت برگشته و آنها را با خرافاتی که خودمان بزرگ شدیم، بزرگ نکنیم. باقی کامنتها را نخواندم. از ذهنم گذشت که یعنی این شخص مرگ نزدیکی را تجربه کرده؟ و چطور توانسته ذهنش را با نگاه طبیعتگرا و بیخدا آرام کند؟ شاید هم بشود. من اما بلدش نیستم. من حتی با خدای تنها منهای دین هم بلدش نیستم.
امروز فایل کلاس که جلو میرفت و نوتها پشت هم ردیف میشد، گزارهها و معارف اسلامی که سر و ته بحث را شکل میداد، ذهن آشفتهام آرام میگرفت که کیام، کجام، چی شده، چی را دارم تجربه میکنم و بعد چه خواهد شد. شاید با معنویت تنها، با خدای تنها یا حتی بیخدا و با کمک طبیعت بعضیها بلد باشند از پس روزهای سخت پس از مواجهه با مرگ بربیایند. من اما نه. من گزارهی صریح میخواهم. چهار تا معرفت میخواهم که ذهنم را روشن کند و به ماجرا سر و ته بدهد. ماجرای بیسر و ته و رها، ذهن من یکی را به آشوب میکشد و گیجی و پریشانی. و من پریشانی را بلد نیستم تاب بیاورم.
این متن در ستایش دین و معارف دین بود. در نمونهی من اسلام. در نمونههای دیگر هر دین دیگری که با گزارههای صریح و روشن دست آدمها را میگیرد و ذهنشان را سامان میدهد و کمکشان میکند از غم و اضطراب مواجهه با مرگ عبور کنند. متنی که پیش از این، پیش از سه هفتهی قبل، فکر نمیکردم هیچ وقت بنویسمش. آدمیزاد به تجربه بزرگ میشود.
@horuf
وقت خواب، در تاریکی نیمهشب که دیگر حتی دوست هم نیست برای حرف زدن، متوسل شدم به فایلی قدیمی از کلاس استادی که بودنش شفاست، صداش شفاست، حرفهاش شفاست. از یک جایی به بعد خواب بودم ولی صدا مثل آغوش امنی هنوز هوایم را داشت و هر بار غلت میزدم یا تپش قلب بیدارم میکرد توی گوشم بود که بهم بگوید نگران نباش، جات امن است.
امروز که بیدار شدم، هنوز از هم پاشیده از ماجرای دیشب، فایل را از اول گوش دادم و نوت برداشتم. فایل داشت از مرگ میگفت. از پیری. از زندگی درست منتهی به پیری و مرگ. تا حد زیادی ذهنم سامان پیدا کرد. یادم آمد کیام، چطور فکر میکنم، نظام فکریام چیست و طبق این نظام فکری چه اتفاقی برام افتاده و حالا دارم چی را تجربه میکنم.
بقیه را نمیدانم ولی توی سه هفتهی گذشته معنویت و خدا و دین و معارف اسلام اگر نبود، همه چیز ترسناکتر، تاریکتر و سختتر میگذشت. معنویت، خدا، دین و معارف اسلام را هم تعمدی انتخاب کردم، نه برای اشاره به چیزی مبهم و گنگ.
من معنویت را دوست دارم و برام فرقی نمیکند این معنویت از کجا بیاید. هر چی شرقیتر باشد و دستنخوردهتر، بیشتر چشمهام برق میزند. یک بار با دوست آتئیستی در کوچهی کلیسای وانک راه میرفتیم و او طبق معمول گیر داده بود به خدا و پیغمبرم. بهش گفتم ببین رفیق، برای من فرقی نمیکرد در اصفهان و خانوادهای شیعه و دیندار سنتی به دنیا بیایم یا قلب پاریس. پاریس هم اگر بودم و در خانوادهای بیدین، احتمالاً خودبهخود کشیده میشدم سمت کلیسای نوتردام. یا از فرقهی اهل معنویت نوظهوری سر در میآوردم. یا ول میکردم میرفتم تبت. یا میگشتم یک شمنی پیدا میکردم و ازش میخواستم استادم شود. از آن قدم زدن و حرفها شش هفت سالی گذشته و من هنوز همانم. هنوز معنویت جذبم میکند و هر جا به هر شکلی ببینمش چشمهام برق میزند. حتی به چشم ماجراجویی هم نگاهش میکنم. اما برای مواجهه با مرگ، علاقه به معنویت کافی نیست. آن برق چشمها کافی نیست. ماجراجویی کمکت نمیکند. تو چهار تا گزارهی سرراست میخواهی. معارف میخواهی.
یاسپرس یک جایی در فلسفهاش از موقعیتهای مرزی حرف میزند. جاهایی که انسان متناهی و محدود پی میبرد به تناهی و محدود بودنش و از آن طرف پی میبرد به آن سر ماجرا: نامتناهی، نامحدود، متعالی، خدا.
یکی از آن موقعیتهای مرزی به نظر یاسپرس مرگ است. در مواجهه با مرگ و من اضافه میکنم برای فهم اتفاق سهمگینی مثل مرگ، ایمان میآوری که یکی دیگر هم در این جهان هست که نامتناهی است. یاسپرس میگوید همه چیز اینجا از جنس تجربه و ایمان است، نه استدلال و عقل. (از حافظه و چیزهایی که سالها قبل خواندم مینویسم، اشتباه اگر هست تصحیحم کنید.)
خدا. اگر خدا نبود همهی روزهای گذشته خیلی سختتر و تاریکتر میگذشت و غیر قابل تحملتر.
امروز صبح دیدم یک نفر زیر پستی از ترجمان با این مضمون که چطور در مورد مرگ با بچهها حرف بزنیم، کامنت گذاشته بود که بهتر است واقعبینانه با بچهها حرف بزنیم و بهشان بگوییم کسی که از دنیا رفته به طبیعت برگشته و آنها را با خرافاتی که خودمان بزرگ شدیم، بزرگ نکنیم. باقی کامنتها را نخواندم. از ذهنم گذشت که یعنی این شخص مرگ نزدیکی را تجربه کرده؟ و چطور توانسته ذهنش را با نگاه طبیعتگرا و بیخدا آرام کند؟ شاید هم بشود. من اما بلدش نیستم. من حتی با خدای تنها منهای دین هم بلدش نیستم.
امروز فایل کلاس که جلو میرفت و نوتها پشت هم ردیف میشد، گزارهها و معارف اسلامی که سر و ته بحث را شکل میداد، ذهن آشفتهام آرام میگرفت که کیام، کجام، چی شده، چی را دارم تجربه میکنم و بعد چه خواهد شد. شاید با معنویت تنها، با خدای تنها یا حتی بیخدا و با کمک طبیعت بعضیها بلد باشند از پس روزهای سخت پس از مواجهه با مرگ بربیایند. من اما نه. من گزارهی صریح میخواهم. چهار تا معرفت میخواهم که ذهنم را روشن کند و به ماجرا سر و ته بدهد. ماجرای بیسر و ته و رها، ذهن من یکی را به آشوب میکشد و گیجی و پریشانی. و من پریشانی را بلد نیستم تاب بیاورم.
این متن در ستایش دین و معارف دین بود. در نمونهی من اسلام. در نمونههای دیگر هر دین دیگری که با گزارههای صریح و روشن دست آدمها را میگیرد و ذهنشان را سامان میدهد و کمکشان میکند از غم و اضطراب مواجهه با مرگ عبور کنند. متنی که پیش از این، پیش از سه هفتهی قبل، فکر نمیکردم هیچ وقت بنویسمش. آدمیزاد به تجربه بزرگ میشود.
@horuf
توی ساعت استراحت کلاسم یکی از دانشجوها، پسر مؤدب و ساکتم، با دو تا لیوان چای آمد داخل. یکی برای خودش، یکی برای من. از بوفهی دانشکده خریده بود. محبتش قلبم را آب کرد. از این جنس مراقبتها بین بچههای کارشناسی که همهی حواسشان پیش شیطنت و اذیت کردن است خیلی کم میشود دید.
چند روز قبلش توی مراسم چهلم، وقتی ما بزرگترها سرمان گرم اشک و عزاداری بود، سر بلند کردم دیدم دو تا برادرزادهها، دخترهام، دارند کل مجلس را پذیرایی میکنند. بیکه کسی از قبل بهشان سپرده باشد. بعد از مراسم صدایشان زدم، هر دو تا را به اسم، با عزیزمی که اغلب موقع صدا زدنشان میچسبانم تنگ اسمشان، ازشان تشکر کردم که پذیرایی کردند و این همه خوب پذیرایی کردند و گفتم که بهشان افتخار میکنم. حسی که وسط اشک و فینفین مراسم داشتم و واقعاً دلگرمم میکرد.
امشب توی خبرهای ریز و درشت مربوط به ستارههای سینما، دیدم اندی مکداول هفتاد و پنجساله، با موهای نقرهای قشنگش گفته: «میخواهم پیر باشم، از تلاش برای جوان ماندن خستهام، نمیخواهم جوان باشم، قبلاً بهقدر کافی جوان بودهام.»
تلاش برای جوان ماندن، سی و چندسالهی ابدی به نظر رسیدن، ماهایی را که قرار هم نیست از جوانیمان پول دربیاوریم یا به شهرت برسیم، ما آدمهای عادی با زندگیهای عادی را از پا درمیآورد به نظرم. من بهعنوان یک معلم دانشگاه، نیاز دارم یک جایی از زندگیام، یک وقتی از بودنم، بهعنوان معلم دوست داشته شوم، نه زنی جوان و زیبا. بهخاطر معلم بودنم، نه بهخاطر زن بودنم. منی که عمهی دو تا دختر قشنگ بیست و دو و چهاردهسالهام، بهعنوان بزرگترشان، کسی که سن آنها را رد کرده، کسی که نسبت بهشان حس نسل قبلتری دارد، نیاز دارم تماشایشان کنم و از بزرگ و خانوم شدنشان لذت ببرم. عمهی جوان ابدی «شاید» هیچ وقت به خودش این فرصت را ندهد که چنین حسی را تجربه کند، «شاید» چون ناخودآگاهش او را از بزرگ شدن بچهها بترساند. چون جوان شدن بچهها معنیاش بزرگسالی خود او و دور شدن او از جوانی است. زنی که عادت کرده فقط بهعنوان زنی جوان و زیبا دوست داشته شود، بهعنوان زنی که چشم مردها به دنبالش میچرخد، شاید هیچ وقت به خودش این فرصت را ندهد که بهعنوان معلم پسر جوانی دوست داشته شود. و این تجربهها که من توی دایرهی بزرگِ دوست داشتن و دوست داشته شدن میگذارمشان، آنقدر شیریناند که حیف است بهخاطر چسبیدن به جوانی کاذبِ انتخابنشدهی تحمیلی چشیده نشوند.
من هم با اندی مکداول موافقم. او دلش میخواهد هفتاد و پنجسالگی را تجربه کند و از تلاش برای جوان ماندن خسته شده. من امیدوارم آنقدر شجاع باشم و آنقدر قوی باشم که جلوی سیل جامعهای که منِ زن را محکوم میکند به همیشه جوان و زیبا بودن بایستم و هر سنی را که درش هستم عمیق تجربه کنم. حالا سی و نهسالگی و لوازمش را که عمهی بچههای جوان بودن و معلم دختر و پسرهای جوان بودن است و بعدتر - اگر عمری بود - سنهای بالاتر و لوازمشان را.
#زنده_باد_ageing
@horuf
چند روز قبلش توی مراسم چهلم، وقتی ما بزرگترها سرمان گرم اشک و عزاداری بود، سر بلند کردم دیدم دو تا برادرزادهها، دخترهام، دارند کل مجلس را پذیرایی میکنند. بیکه کسی از قبل بهشان سپرده باشد. بعد از مراسم صدایشان زدم، هر دو تا را به اسم، با عزیزمی که اغلب موقع صدا زدنشان میچسبانم تنگ اسمشان، ازشان تشکر کردم که پذیرایی کردند و این همه خوب پذیرایی کردند و گفتم که بهشان افتخار میکنم. حسی که وسط اشک و فینفین مراسم داشتم و واقعاً دلگرمم میکرد.
امشب توی خبرهای ریز و درشت مربوط به ستارههای سینما، دیدم اندی مکداول هفتاد و پنجساله، با موهای نقرهای قشنگش گفته: «میخواهم پیر باشم، از تلاش برای جوان ماندن خستهام، نمیخواهم جوان باشم، قبلاً بهقدر کافی جوان بودهام.»
تلاش برای جوان ماندن، سی و چندسالهی ابدی به نظر رسیدن، ماهایی را که قرار هم نیست از جوانیمان پول دربیاوریم یا به شهرت برسیم، ما آدمهای عادی با زندگیهای عادی را از پا درمیآورد به نظرم. من بهعنوان یک معلم دانشگاه، نیاز دارم یک جایی از زندگیام، یک وقتی از بودنم، بهعنوان معلم دوست داشته شوم، نه زنی جوان و زیبا. بهخاطر معلم بودنم، نه بهخاطر زن بودنم. منی که عمهی دو تا دختر قشنگ بیست و دو و چهاردهسالهام، بهعنوان بزرگترشان، کسی که سن آنها را رد کرده، کسی که نسبت بهشان حس نسل قبلتری دارد، نیاز دارم تماشایشان کنم و از بزرگ و خانوم شدنشان لذت ببرم. عمهی جوان ابدی «شاید» هیچ وقت به خودش این فرصت را ندهد که چنین حسی را تجربه کند، «شاید» چون ناخودآگاهش او را از بزرگ شدن بچهها بترساند. چون جوان شدن بچهها معنیاش بزرگسالی خود او و دور شدن او از جوانی است. زنی که عادت کرده فقط بهعنوان زنی جوان و زیبا دوست داشته شود، بهعنوان زنی که چشم مردها به دنبالش میچرخد، شاید هیچ وقت به خودش این فرصت را ندهد که بهعنوان معلم پسر جوانی دوست داشته شود. و این تجربهها که من توی دایرهی بزرگِ دوست داشتن و دوست داشته شدن میگذارمشان، آنقدر شیریناند که حیف است بهخاطر چسبیدن به جوانی کاذبِ انتخابنشدهی تحمیلی چشیده نشوند.
من هم با اندی مکداول موافقم. او دلش میخواهد هفتاد و پنجسالگی را تجربه کند و از تلاش برای جوان ماندن خسته شده. من امیدوارم آنقدر شجاع باشم و آنقدر قوی باشم که جلوی سیل جامعهای که منِ زن را محکوم میکند به همیشه جوان و زیبا بودن بایستم و هر سنی را که درش هستم عمیق تجربه کنم. حالا سی و نهسالگی و لوازمش را که عمهی بچههای جوان بودن و معلم دختر و پسرهای جوان بودن است و بعدتر - اگر عمری بود - سنهای بالاتر و لوازمشان را.
#زنده_باد_ageing
@horuf
توانایی ترانهی ترکی گوش دادنم را از دست دادهام. کلمهها قلبم را میگیرند توی مشتشان و فشار میدهند. و قلبم درد میگیرد.
پدر و مادر فقط آدمهای پوست و گوشت و استخوانداری نیستند که ما را به دنیا آوردند، بزرگ کردند و بهشان وابستگی عاطفی داریم. پدر و مادر زبان ما هم هستند.
ترکیم زخمی است. ترکیم درد میکند.
@horuf
پدر و مادر فقط آدمهای پوست و گوشت و استخوانداری نیستند که ما را به دنیا آوردند، بزرگ کردند و بهشان وابستگی عاطفی داریم. پدر و مادر زبان ما هم هستند.
ترکیم زخمی است. ترکیم درد میکند.
@horuf
تجربه میگوید تا دو خوابیدی، خوابیدی، اگر نه به فروپاشی سلام کن. تا دو نخوابیدم و به فروپاشی سلام کردم. روز خوب و مفیدی را گذرانده بودم که همه چی توش بود. کار، مطالعه، نوشتن از جنس پژوهش، اشتهای باز، غذای کامل، حال روبهراه. ولی دوی بعد از نیمهشب و فروپاشی این حرفها حالیش نیست. فروپاشی نشست روبهروم و پرسید درسگفتار جدیدی که نوشتنش را شروع کردی قرار است چه گلی بزند به سرت؟ فروپاشی متر دستش بود. پرسید درسگفتاره چقدر به قد پول و جیبت اضافه میکند؟ گیرم که یک خط به رزومهت اضافه کرد، رزومهت تا الان برات چه کار کرده که از این به بعد بکند؟ پرسید تا کی میخواهی به این مسخرهبازی خواندن و نوشتن و گشتن لای کتابها و وقت تلف کردن ادامه بدهی؟ چی برات داشته تا حالا؟ فروپاشی ترسناکتر شد، گفت فکر نمیکنی همهی راه را اشتباه آمدی؟
فروپاشی همهی چیزی را که هستم نشانه گرفته بود. اذان شد. نماز خواندم. خزیدم زیر پتو. فروپاشی هنوز بود و بهم میگفت خراب کردم. تا الان خراب کردم و بعدی هم برایم وجود ندارد.
به هر زحمتی بود خوابیدم. ظهر پا شدم، رفتم جلوی آینهی دستشویی. از پوست شفافم کیف کردم. دیشب قبل فروپاشی روتین پوستیم را انجام داده بودم. صورت سرحال از روتین را موهای مجعد سفید و مشکی قاب گرفته بودند. باز کیف کردم. زندگی از پوستم و حلقهی موهام جوانه زد و تهماندهی فروپاشی را زد کنار. زن توی آینه شبیه قهرمانها بود.
زن بودن این شکلی است. از مجاری بسیار باریک و بعید نور میپاشد در زندگی. نور دانهای را که برای اینجور وقتها کنار گذاشتهای نشانه میرود و دانه جوانه میزند. مثلاً تو باید قلهای را کیلومترها دورتر فتح کنی. زنگ میزنی به قله، برنمیدارند. زنگ میزنی. چند بار. بالاخره یکی آن طرف خط جواب میدهد. میگوید متاسفم، قله را یکی پیش از شما فتح کرد. و تو از هم میپاشی. قله را از دست دادهای. و درست وقتی وسط تکههات نشستی، یادت میآید باید دو تا لباسی را که چند روز است انداختی توی سبد بشویی. اگر بلند شوی، اگر آنقدری زورت به خودت برسد که فقط برای همان یک کار بلند شوی، قهرمانی. بعد شستن لباسها یادت میافتد دو تا پیازچهی ته یخچال را خرد کنی توی کاسهی ماست و پونه که پیازه اشتهات را تحریک کند. که خورشت رنگ ندارد و اگر یک قاشق رب بهش بزنی خوردنیتر میشود. زنانگی ریزریز پلههای جدید میسازد به سوی قله. نه آن قلهی قبلی که فتح شده. که حالا بعد شستن لباس و معاشرت با پیاز و رب میتوانی بگویی به درک که فتح شده. نه، قلهی جدیدی. قلهی بودن خودت. قلهی سر پا ماندن. ادامه دادن. قلهی جمع و جور کردن تکهها بعد از فروپاشیهای بعد از دوی نیمهشب. قلهی دوباره جان داشتن برای باز کردن کتاب، باز کردن لپتاپ، دوباره کلمهها را پشت هم چیدن، دوباره خودت شدن و از نو خودت را دوست داشتن. فروپاشی هنوز آن گوشهکنار هست که بپرسد «برای چه فلان کار را میکنی و نه بهمان کار را؟» هنوز متر گرفته دستش. در مقابل «برای چه؟»اش باید زبان دراز داشته باشی و در چشمهاش زل بزنی و با اعتمادبهنفس بگویی برای صرف بودن. باکیفیت بودن. زندگی را زندگی کردن و بودن را خرج چیزی بیرز کردن. برای خسته نشدن از رفتن بهسمت قلهی خودم. که فقط مال خودم است و هیچ کسی غیر از خودم بلد نیست فتحش کند.
زن بودن این شکلی است. برای فتح قلههاش و قهرمانی نیازی نیست کیلومترها دورتر بروی. دست که دراز کنی، روسری زمینافتادهای را که برداری، ظرفی را که بگذاری سر جاش، گلدانی را که آب بدهی، خودبهخود راه افتادی سمت قله. جهان را از همین یکقدمیات، دم دستت سامان دادهای و قدم اول رفتن به سمت قله را برداشتهای. قدمهای بعدی در راهاند و تو قهرمان آن روزی.
@horuf
فروپاشی همهی چیزی را که هستم نشانه گرفته بود. اذان شد. نماز خواندم. خزیدم زیر پتو. فروپاشی هنوز بود و بهم میگفت خراب کردم. تا الان خراب کردم و بعدی هم برایم وجود ندارد.
به هر زحمتی بود خوابیدم. ظهر پا شدم، رفتم جلوی آینهی دستشویی. از پوست شفافم کیف کردم. دیشب قبل فروپاشی روتین پوستیم را انجام داده بودم. صورت سرحال از روتین را موهای مجعد سفید و مشکی قاب گرفته بودند. باز کیف کردم. زندگی از پوستم و حلقهی موهام جوانه زد و تهماندهی فروپاشی را زد کنار. زن توی آینه شبیه قهرمانها بود.
زن بودن این شکلی است. از مجاری بسیار باریک و بعید نور میپاشد در زندگی. نور دانهای را که برای اینجور وقتها کنار گذاشتهای نشانه میرود و دانه جوانه میزند. مثلاً تو باید قلهای را کیلومترها دورتر فتح کنی. زنگ میزنی به قله، برنمیدارند. زنگ میزنی. چند بار. بالاخره یکی آن طرف خط جواب میدهد. میگوید متاسفم، قله را یکی پیش از شما فتح کرد. و تو از هم میپاشی. قله را از دست دادهای. و درست وقتی وسط تکههات نشستی، یادت میآید باید دو تا لباسی را که چند روز است انداختی توی سبد بشویی. اگر بلند شوی، اگر آنقدری زورت به خودت برسد که فقط برای همان یک کار بلند شوی، قهرمانی. بعد شستن لباسها یادت میافتد دو تا پیازچهی ته یخچال را خرد کنی توی کاسهی ماست و پونه که پیازه اشتهات را تحریک کند. که خورشت رنگ ندارد و اگر یک قاشق رب بهش بزنی خوردنیتر میشود. زنانگی ریزریز پلههای جدید میسازد به سوی قله. نه آن قلهی قبلی که فتح شده. که حالا بعد شستن لباس و معاشرت با پیاز و رب میتوانی بگویی به درک که فتح شده. نه، قلهی جدیدی. قلهی بودن خودت. قلهی سر پا ماندن. ادامه دادن. قلهی جمع و جور کردن تکهها بعد از فروپاشیهای بعد از دوی نیمهشب. قلهی دوباره جان داشتن برای باز کردن کتاب، باز کردن لپتاپ، دوباره کلمهها را پشت هم چیدن، دوباره خودت شدن و از نو خودت را دوست داشتن. فروپاشی هنوز آن گوشهکنار هست که بپرسد «برای چه فلان کار را میکنی و نه بهمان کار را؟» هنوز متر گرفته دستش. در مقابل «برای چه؟»اش باید زبان دراز داشته باشی و در چشمهاش زل بزنی و با اعتمادبهنفس بگویی برای صرف بودن. باکیفیت بودن. زندگی را زندگی کردن و بودن را خرج چیزی بیرز کردن. برای خسته نشدن از رفتن بهسمت قلهی خودم. که فقط مال خودم است و هیچ کسی غیر از خودم بلد نیست فتحش کند.
زن بودن این شکلی است. برای فتح قلههاش و قهرمانی نیازی نیست کیلومترها دورتر بروی. دست که دراز کنی، روسری زمینافتادهای را که برداری، ظرفی را که بگذاری سر جاش، گلدانی را که آب بدهی، خودبهخود راه افتادی سمت قله. جهان را از همین یکقدمیات، دم دستت سامان دادهای و قدم اول رفتن به سمت قله را برداشتهای. قدمهای بعدی در راهاند و تو قهرمان آن روزی.
@horuf
یک غروبی سوار ماشین میشدم که درد پیچید توی زانوم و صورت بیرونیش شد ناله. کسی که همراهم بود، پرسید «مگه خوب نشدی؟» با لحنی که انگار کمکاری کردم. گفتم «بدترم شده.» گفت «مگه چیکار کردی باهاش؟» اینجا دیگر لحن نیاز نبود. کلمات تنها هم سرزنش داشتند. کلمات میگفتند این مدت لابد من کاری کردم یا نکردم که تهش نتیجه شده این درد و ناله.
این واضحترین سرزنشی بود که از وقتی با صدای بلند به آدمها گفته بودم زانودرد دارم، میشنیدم. و شبیه همین سرزنش را با صدای درون خودم هم میشنیدم. هر روز. هر شب. هر وقت درد نامعمول میشد و از بستر زندگی بیرون میزد. صدای درونم میگفت مراقب نبودم. سهلانگاری کردم. مقایسهم میکرد با آدمهای سالم. و ازم میخواست به این فکر کنم که همهی آنها، آنهایی که راحت روی دو زانو مینشستند و بلند میشدند، میدویدند، پلهها را بالا پایین میرفتند، آنها لابد یک کارهایی کردهاند که من نکردهام.
دیروز جواب امآرآی زانو را گرفتم. هنوز نبردم پیش دکترم ولی آنقدری که با کمک AI و گوگل دستگیرم شده، فهمیدم من کاری نکردهام. «شده». همینقدر مجهول و بیفاعل. شده چون مشکلی مادرزادی وجود داشته. مشکلی که آدمهای کمی دچارش میشوند و از آنها هم که دچارش میشوند درصد کمی متوجهش میشوند مگر اینکه یک جایی درد بیاید سراغشان و کارشان بکشد به امآرآی و تازه امآرآیش درستدرمان باشد و مشکله را نشان بدهد.
همهی دیشب درد سر جاش بود. شدیدتر حتی. که خوب میدانم دلیل شدیدتر بودنش روانی است. چون حالا درده اسم علمی و دقیق پیدا کرده، به رسمیت شناخته شده، روانم تصمیم گرفته بیشتر حسش کند. تا اینجا عادی است و به قول آن دختر اینستاگرام به «سلامت روان آشغالم» مربوط میشود. غیرعادی این است که با وجود درد، حس رهایی دارم. همین سلامت روان آشغالم دارد تودهنی میزند به آن کسی که پرسید «مگه چیکار کردی باهاش؟» و تودهنی میزند به صدای درونم که همهی این مدت سرزنشم میکرد و متهمم میکرد به مراقب نبودن. همه چیز مثل قبل است؛ درد، مشکل، ملاحظه در نشستن و بلند شدن و خوابیدن و غیره. تنها چیزی که فرق کرده این است که حالا میدانم «شده»، بیکه من مقصر بوده باشم. و این بار خیلی خیلی خیلی سنگینی را از روی دوشم برداشته.
همهی جبرگراها و تقدیرگراهای طول تاریخ برای پناه بردن به آغوش همین «شده» و برای برداشتن بار از روی دوش سلامت روان آشغالشان نبوده که جبرگرا و تقدیرگرا شدند؟ کدام غار امنتر از «شده»؟
و از میان هزاران هزار چیز دیگری که سلامت روان آشغالم صبح تا شب بهخاطرشان سرزنشم میکند، چند درصد دیگر همین شکلی «شده»اند بیکه من علتشان باشم و مداخلهی مستقیمی در شدنشان داشته باشم؟
@horuf
این واضحترین سرزنشی بود که از وقتی با صدای بلند به آدمها گفته بودم زانودرد دارم، میشنیدم. و شبیه همین سرزنش را با صدای درون خودم هم میشنیدم. هر روز. هر شب. هر وقت درد نامعمول میشد و از بستر زندگی بیرون میزد. صدای درونم میگفت مراقب نبودم. سهلانگاری کردم. مقایسهم میکرد با آدمهای سالم. و ازم میخواست به این فکر کنم که همهی آنها، آنهایی که راحت روی دو زانو مینشستند و بلند میشدند، میدویدند، پلهها را بالا پایین میرفتند، آنها لابد یک کارهایی کردهاند که من نکردهام.
دیروز جواب امآرآی زانو را گرفتم. هنوز نبردم پیش دکترم ولی آنقدری که با کمک AI و گوگل دستگیرم شده، فهمیدم من کاری نکردهام. «شده». همینقدر مجهول و بیفاعل. شده چون مشکلی مادرزادی وجود داشته. مشکلی که آدمهای کمی دچارش میشوند و از آنها هم که دچارش میشوند درصد کمی متوجهش میشوند مگر اینکه یک جایی درد بیاید سراغشان و کارشان بکشد به امآرآی و تازه امآرآیش درستدرمان باشد و مشکله را نشان بدهد.
همهی دیشب درد سر جاش بود. شدیدتر حتی. که خوب میدانم دلیل شدیدتر بودنش روانی است. چون حالا درده اسم علمی و دقیق پیدا کرده، به رسمیت شناخته شده، روانم تصمیم گرفته بیشتر حسش کند. تا اینجا عادی است و به قول آن دختر اینستاگرام به «سلامت روان آشغالم» مربوط میشود. غیرعادی این است که با وجود درد، حس رهایی دارم. همین سلامت روان آشغالم دارد تودهنی میزند به آن کسی که پرسید «مگه چیکار کردی باهاش؟» و تودهنی میزند به صدای درونم که همهی این مدت سرزنشم میکرد و متهمم میکرد به مراقب نبودن. همه چیز مثل قبل است؛ درد، مشکل، ملاحظه در نشستن و بلند شدن و خوابیدن و غیره. تنها چیزی که فرق کرده این است که حالا میدانم «شده»، بیکه من مقصر بوده باشم. و این بار خیلی خیلی خیلی سنگینی را از روی دوشم برداشته.
همهی جبرگراها و تقدیرگراهای طول تاریخ برای پناه بردن به آغوش همین «شده» و برای برداشتن بار از روی دوش سلامت روان آشغالشان نبوده که جبرگرا و تقدیرگرا شدند؟ کدام غار امنتر از «شده»؟
و از میان هزاران هزار چیز دیگری که سلامت روان آشغالم صبح تا شب بهخاطرشان سرزنشم میکند، چند درصد دیگر همین شکلی «شده»اند بیکه من علتشان باشم و مداخلهی مستقیمی در شدنشان داشته باشم؟
@horuf
این نامه را بین خرت و پرتهام پیدا کردم. ۸ بهمن ۹۸ نوشته بودمش.
خواندنش حال خودم را خوب کرد. امیدوارم حال کس دیگری را هم خوب کند.
«مریم عزیزم سلام
امروز که دارم این نامه رو برات مینویسم توی یکی از سختترین روزای زندگیتی. تازه دو روز قبل برای ترم بعد انتخاب واحد کردی. پیش استاد راهنمات خجالت کشیدی و از ته دل ترسیدی و خستهای. از این همه مدت دانشجو بودن خستهای. البته مدام به خودت یادآوری میکنی که «من روزای سختتر از اینم دیدم» تا دووم بیاری و بتونی خودت رو بکشی جلو. ولی خودمونیم دیگه، فقط من و تو. این روزا هم سخته. این روزا که باید پایاننامه رو ببری جلو و قدمای مورچهای برمیداری و حس میکنی این راه هیچ وقت تموم نمیشه. ولی تموم میشه جان دلم. تموم میشه عزیزدلم. نشون به این نشون که الان که داری این نامه رو میخونی تموم شده. یه نگاه به روزای سختی که گذشته میکنی و میگی اووووه من این یکی رو هم رد کردم و هنوز زندهام : ) آره. تو این یکی رو هم دووم اوردی. الان که داری نامه رو میخونی یا دفاع کردی یا در آستانهشی. لطفاً لطفاً لطفاً یادت بمونه که رسیدن به این روز آرزوت بوده. تو الان داری تو آرزوت نفس میکشی.
خره تو خیلی قویای. هیشکی قد من نمیدونه چقدر سختی کشیدی و چطور قهرمانانه هر بار پا شدی و از نو همه چی رو ساختی.
بعد خوندن این نامه برای خودت یه کاری بکن. یه کاری که خوشحالت کنه. شاید بخوای برا خودت کادو بخری. یا بری قدم بزنی. یا یه آهنگ بذاری برقصی. فقط یه کاری بکن که خوشحالت کنه و به خودت یادآوری کن هر جایی که الان هستی روزای سختتری هم داشتی و بازم دووم میاری و رد میکنی این روزا رو و اون جلو جلوها چیه؟ روشنی و آرامش. برو سمتش. نترس و ادامه بده و برو. من باهاتم.»
بعد از خواندن نامه میخواهم فایلهای کلاس زیباییشناسی کانت را گوش کنم. کاری که عمیقاً خوشحالم میکند. تو هم خبرها را رها کن و برو سراغ سبد خوشحالیت.
@horuf
خواندنش حال خودم را خوب کرد. امیدوارم حال کس دیگری را هم خوب کند.
«مریم عزیزم سلام
امروز که دارم این نامه رو برات مینویسم توی یکی از سختترین روزای زندگیتی. تازه دو روز قبل برای ترم بعد انتخاب واحد کردی. پیش استاد راهنمات خجالت کشیدی و از ته دل ترسیدی و خستهای. از این همه مدت دانشجو بودن خستهای. البته مدام به خودت یادآوری میکنی که «من روزای سختتر از اینم دیدم» تا دووم بیاری و بتونی خودت رو بکشی جلو. ولی خودمونیم دیگه، فقط من و تو. این روزا هم سخته. این روزا که باید پایاننامه رو ببری جلو و قدمای مورچهای برمیداری و حس میکنی این راه هیچ وقت تموم نمیشه. ولی تموم میشه جان دلم. تموم میشه عزیزدلم. نشون به این نشون که الان که داری این نامه رو میخونی تموم شده. یه نگاه به روزای سختی که گذشته میکنی و میگی اووووه من این یکی رو هم رد کردم و هنوز زندهام : ) آره. تو این یکی رو هم دووم اوردی. الان که داری نامه رو میخونی یا دفاع کردی یا در آستانهشی. لطفاً لطفاً لطفاً یادت بمونه که رسیدن به این روز آرزوت بوده. تو الان داری تو آرزوت نفس میکشی.
خره تو خیلی قویای. هیشکی قد من نمیدونه چقدر سختی کشیدی و چطور قهرمانانه هر بار پا شدی و از نو همه چی رو ساختی.
بعد خوندن این نامه برای خودت یه کاری بکن. یه کاری که خوشحالت کنه. شاید بخوای برا خودت کادو بخری. یا بری قدم بزنی. یا یه آهنگ بذاری برقصی. فقط یه کاری بکن که خوشحالت کنه و به خودت یادآوری کن هر جایی که الان هستی روزای سختتری هم داشتی و بازم دووم میاری و رد میکنی این روزا رو و اون جلو جلوها چیه؟ روشنی و آرامش. برو سمتش. نترس و ادامه بده و برو. من باهاتم.»
بعد از خواندن نامه میخواهم فایلهای کلاس زیباییشناسی کانت را گوش کنم. کاری که عمیقاً خوشحالم میکند. تو هم خبرها را رها کن و برو سراغ سبد خوشحالیت.
@horuf
از متن مقالهای که میخوانم:
«بهجز مقاومت چریکی، مقاومت نامرئی و خاموش غیرنظامیان هم هست؛ آنهایی که وقت جنگ در سرزمینشان، آنجا را ترک نمیکنند. در زبان روسی، معنای تحتالفظی واژهی «غیرنظامیان» در مقابل «نظامیان» این است: «کسانی که در صلح زندگی میکنند»؛ آنها دقیقاً زمانی در صلح زندگی میکنند که جنگ وجود دارد، با وجود جنگ در صلح زندگی میکنند. آنها نمیتوانند و نمیخواهند بروند؛ خانهشان اینجاست، گربهشان، سگشان و باغچهای که اگر بروند و پناهنده شوند، کسی به آن آب نخواهد داد. غیرنظامیان اینجا میمانند چون اینجا ریشه کردهاند.»
@horuf
«بهجز مقاومت چریکی، مقاومت نامرئی و خاموش غیرنظامیان هم هست؛ آنهایی که وقت جنگ در سرزمینشان، آنجا را ترک نمیکنند. در زبان روسی، معنای تحتالفظی واژهی «غیرنظامیان» در مقابل «نظامیان» این است: «کسانی که در صلح زندگی میکنند»؛ آنها دقیقاً زمانی در صلح زندگی میکنند که جنگ وجود دارد، با وجود جنگ در صلح زندگی میکنند. آنها نمیتوانند و نمیخواهند بروند؛ خانهشان اینجاست، گربهشان، سگشان و باغچهای که اگر بروند و پناهنده شوند، کسی به آن آب نخواهد داد. غیرنظامیان اینجا میمانند چون اینجا ریشه کردهاند.»
@horuf
دیشب حوالی ساعت هشت، همان وقتهایی که در دوازده روز گذشته سانس اول حمله و فعالیت پدافندها بود و برای یک ساعتی یکریز صدایشان میآمد، «ای ایران ایران» را گوگل کردم. هر شب این وقتها با بلند شدن صدای اولین پدافند تبلت و گوشی را میگرفتم دستم و میرفتم گوشهی هال بساط میکردم که دور از پنجره و شیشه بود و امن و در زیرصدای پدافند مینشستم به چک کردن خبرها، چت کردن با دوستان و خداخدا میکردم این زیرصدای ترسناک زودتر تمام شود. روز آخر، روز دوازدهم سفتتر شده بودم. پدافند پشت سر هم میکوبید و من همان گوشهی هال آخرین تکههای جستاری را میخواندم تا ببینم به درد ترجمه میخورد یا نه.
ولوم را گذاشتم روی آخرین حدش. پنجره را باز کردم تا محمد نوری بخواند «شرح این عاشقی ننشیند در سخن / که بهر عشق والای تو همه جهان نیرزد». دلم خواست غیر خودم اینها را همسایهها هم بشوند و رهگذری که از کوچهی پای پنجرهام رد میشود. سه تکه لباسی را که این دوازده روز انداخته بودم روی نردههای هال برای وقت مبادا، برداشتم گذاشتم سر جایشان. عبای کرپ مشکی بلندی که چروک نمیشود و میشود سریع پوشیدش و حجاب کاملی دارد، روسری نخی قوارهبلند فیرزوهای که راحت توی سر میایستد و سوزن و گیره نمیخواهد و شلوار جین راحت گشادی که میشود روی لباس خانه پوشید. که اگر لازم شد یکهو لباس بپوشم و از خانه بدوم بیرون دم دست باشند. جنگ چه دوراندیشیها که یاد آدم نمیدهد.
محمد نوری جای صدای پدافند و انفجار دوازده شب گذشته، خواند «ای شیرینترین رؤیای من تو بمان» و گلدانها را آب دادم. آب پر کردم توی تنگ برای ماهی. که وطنم گلدانم بود. ماهی توی تنگ بود. خانهای بود که کنج هالش امن است. گذاشتم محمد نوری بر وطنم آواز مالکیت بخواند. که فیلسوف روسی جایی از مقالهاش از آواز مالکیت نوشته بود: «حیوان یک استعاره است، یک شخصیت مفهومی، اجراکنندهی آواز خاص خود. مفهوم آواز یا ترانه در اینجا بسیار مهم است: دلوز و گتاری از آن برای تعیین نوع رابطهی حیوان با زمین استفاده میکنند. هر حیوان آواز خاص خود را دارد که قلمرو یا بهطور کلی مکان آن حیوان را شکل میدهد یا مشخص میکند؛ این آوازِ آنها از خانه است. مضمون این آواز هم میتواند هر چیزی باشد. مثلاً این دشت پوشیده از شقایقها میتواند سرزمین من باشد، یا خانهام باشد؛ این درخت میتواند خانهام باشد؛ تو میتوانی خانهام باشی و من ممکن است بارها برایت ترانهی «عاشقت هستم» بخوانم. به نظر من عشق ورزیدن به معنای پیوند دادن روح به هر چیزی است. دلوزی بخواهیم بگوییم، در این مورد خاص، باید از کلمات قلمروگرایی و قلمروزدایی استفاده کنیم: تو اینجا مستقر میشوی، خاکش را لمس میکنی و ترانهای میخوانی: «این سرزمین من است.» بله، این آواز و ترانه خواندن جزو مراسم حیوانات برای تأمین امنیت قلمروشان است که در هنر ظهور میکند.»
حس آن گرگی را داشتم که دم غروب زوزه میکشد که به بقیه بگوید تا هر جا صدایش میرود، قلمروی اوست. آن عاشقی که در گوش معشوق و گاهی هم بلندبلند میگوید «عاشقت هستم» تا به او و همهی دیگران اعلام کند او خانهی من است، سرزمین من است.
محمد نوری در اولین غروب آتشبس آواز مالکیت میخواند. بر من، بر خانه، بر کوچهی پایین پنجره، بر گلدانهای سیرابشده، بر ماهی قرمز توی تنگ، بر ایران، بر وطن: «ای ایران ایران، دور از دامانت دست دگران، بدگهران».
@horuf
ولوم را گذاشتم روی آخرین حدش. پنجره را باز کردم تا محمد نوری بخواند «شرح این عاشقی ننشیند در سخن / که بهر عشق والای تو همه جهان نیرزد». دلم خواست غیر خودم اینها را همسایهها هم بشوند و رهگذری که از کوچهی پای پنجرهام رد میشود. سه تکه لباسی را که این دوازده روز انداخته بودم روی نردههای هال برای وقت مبادا، برداشتم گذاشتم سر جایشان. عبای کرپ مشکی بلندی که چروک نمیشود و میشود سریع پوشیدش و حجاب کاملی دارد، روسری نخی قوارهبلند فیرزوهای که راحت توی سر میایستد و سوزن و گیره نمیخواهد و شلوار جین راحت گشادی که میشود روی لباس خانه پوشید. که اگر لازم شد یکهو لباس بپوشم و از خانه بدوم بیرون دم دست باشند. جنگ چه دوراندیشیها که یاد آدم نمیدهد.
محمد نوری جای صدای پدافند و انفجار دوازده شب گذشته، خواند «ای شیرینترین رؤیای من تو بمان» و گلدانها را آب دادم. آب پر کردم توی تنگ برای ماهی. که وطنم گلدانم بود. ماهی توی تنگ بود. خانهای بود که کنج هالش امن است. گذاشتم محمد نوری بر وطنم آواز مالکیت بخواند. که فیلسوف روسی جایی از مقالهاش از آواز مالکیت نوشته بود: «حیوان یک استعاره است، یک شخصیت مفهومی، اجراکنندهی آواز خاص خود. مفهوم آواز یا ترانه در اینجا بسیار مهم است: دلوز و گتاری از آن برای تعیین نوع رابطهی حیوان با زمین استفاده میکنند. هر حیوان آواز خاص خود را دارد که قلمرو یا بهطور کلی مکان آن حیوان را شکل میدهد یا مشخص میکند؛ این آوازِ آنها از خانه است. مضمون این آواز هم میتواند هر چیزی باشد. مثلاً این دشت پوشیده از شقایقها میتواند سرزمین من باشد، یا خانهام باشد؛ این درخت میتواند خانهام باشد؛ تو میتوانی خانهام باشی و من ممکن است بارها برایت ترانهی «عاشقت هستم» بخوانم. به نظر من عشق ورزیدن به معنای پیوند دادن روح به هر چیزی است. دلوزی بخواهیم بگوییم، در این مورد خاص، باید از کلمات قلمروگرایی و قلمروزدایی استفاده کنیم: تو اینجا مستقر میشوی، خاکش را لمس میکنی و ترانهای میخوانی: «این سرزمین من است.» بله، این آواز و ترانه خواندن جزو مراسم حیوانات برای تأمین امنیت قلمروشان است که در هنر ظهور میکند.»
حس آن گرگی را داشتم که دم غروب زوزه میکشد که به بقیه بگوید تا هر جا صدایش میرود، قلمروی اوست. آن عاشقی که در گوش معشوق و گاهی هم بلندبلند میگوید «عاشقت هستم» تا به او و همهی دیگران اعلام کند او خانهی من است، سرزمین من است.
محمد نوری در اولین غروب آتشبس آواز مالکیت میخواند. بر من، بر خانه، بر کوچهی پایین پنجره، بر گلدانهای سیرابشده، بر ماهی قرمز توی تنگ، بر ایران، بر وطن: «ای ایران ایران، دور از دامانت دست دگران، بدگهران».
@horuf
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
متنی میخواندم که دیالوگ پدر اسکارلت در مورد زمین را در رمان/فیلم «بربادرفته» یادم انداخت.
گشتم پیداش کردم.
به نظرم حالا نیاز داریم یک بار دیگر بشنویمش، با این یادآوری که اسکارلت، همین دختر لوس و ننری که ابتدای رمان/فیلم میگفت زمین برایش اهمیتی ندارد، وسط جنگ و آتش، همهی تلاشش را کرد با گاری زهواردررفتهای خودش را برساند خانه، برگردد به همین زمین/سرزمین.
"The land is the only thing in the world worth working for, worth fighting for, worth dying for, because it's the only thing that lasts."
«زمین تنها چیز در جهانه که ارزش داره براش کار کنی، براش بجنگی، براش بمیری. چون تنها چیزیه که باقی میمونه.»
@horuf
گشتم پیداش کردم.
به نظرم حالا نیاز داریم یک بار دیگر بشنویمش، با این یادآوری که اسکارلت، همین دختر لوس و ننری که ابتدای رمان/فیلم میگفت زمین برایش اهمیتی ندارد، وسط جنگ و آتش، همهی تلاشش را کرد با گاری زهواردررفتهای خودش را برساند خانه، برگردد به همین زمین/سرزمین.
"The land is the only thing in the world worth working for, worth fighting for, worth dying for, because it's the only thing that lasts."
«زمین تنها چیز در جهانه که ارزش داره براش کار کنی، براش بجنگی، براش بمیری. چون تنها چیزیه که باقی میمونه.»
@horuf