#بیادبیات ۸
یک روز فسونگری دلآزار
از بهرِ خرید رفت بازار
با چهرهٔ شادمان و تازه
بگذاشت قدم به یک مغازه
دید از دمِ در گرفته تا میز
از مشتری آن مغازه لبریز
تعدادِ زیادِ مشتری، حال
نگذاشته در وجود بقال
یک سمت نهاده، دید قند است
پرسید که کیلویی به چند است
بقالِ نمانده رنگ بر رُخ
بشنید ولی نداد پاسخ
با دست نمود باز اشاره
پاسخ نشنید هم دوباره
شد خسته و آن مغازه بگذاشت
از تابلوش شماره برداشت
آن کبکِ دری نخورده دانه
برگشت دوان دوان به خانه
گوشی بگرفت باز و فیالحال
بیحوصله زنگ زد به بقال
پاسخ آمد: بله، بفرما؟
ای دوست نمای امر بر ما
آن شوخ به عشوه گفت: جانم
از مشتریان آن دکانم
دیدم که دکان فراخ دارید
آیا به مغازه شاخ دارید؟
بقال که بود خسته، باری
اندیشه نکرد و گفت: آری
گفتا که اگر که نیست زحمت
ای منبعِ جود و کانِ رحمت
ما را ممنون خود نمایید
آن شاخ به کون خود نمایید
بقال از این سقَط برآشفت
فریاد کشید و نا سزا گفت
در این کش و گیر، آمد از در
آن فتنهٔ شوخ را برادر
پرسید که با که قصه گویی؟
باید که تو را دهم به شویی
گوشی بگرفت زودش از دست
تا باز رسد طرف چه کس هست
غُرّید که: بیادب که هستی؟
تا محو کنم تو را ز هستی
بقال تمام داستان گفت
بشنو چه برادرِ جوان گفت:
بگذشته زمان چقدرْ زان دم؟
گفتا: سه دقیقه بیش یا کم
گفتا که اگر به تنگنایید
کافیست، کنون برون نمایید
اکرام بسیم
@ikrsim
یک روز فسونگری دلآزار
از بهرِ خرید رفت بازار
با چهرهٔ شادمان و تازه
بگذاشت قدم به یک مغازه
دید از دمِ در گرفته تا میز
از مشتری آن مغازه لبریز
تعدادِ زیادِ مشتری، حال
نگذاشته در وجود بقال
یک سمت نهاده، دید قند است
پرسید که کیلویی به چند است
بقالِ نمانده رنگ بر رُخ
بشنید ولی نداد پاسخ
با دست نمود باز اشاره
پاسخ نشنید هم دوباره
شد خسته و آن مغازه بگذاشت
از تابلوش شماره برداشت
آن کبکِ دری نخورده دانه
برگشت دوان دوان به خانه
گوشی بگرفت باز و فیالحال
بیحوصله زنگ زد به بقال
پاسخ آمد: بله، بفرما؟
ای دوست نمای امر بر ما
آن شوخ به عشوه گفت: جانم
از مشتریان آن دکانم
دیدم که دکان فراخ دارید
آیا به مغازه شاخ دارید؟
بقال که بود خسته، باری
اندیشه نکرد و گفت: آری
گفتا که اگر که نیست زحمت
ای منبعِ جود و کانِ رحمت
ما را ممنون خود نمایید
آن شاخ به کون خود نمایید
بقال از این سقَط برآشفت
فریاد کشید و نا سزا گفت
در این کش و گیر، آمد از در
آن فتنهٔ شوخ را برادر
پرسید که با که قصه گویی؟
باید که تو را دهم به شویی
گوشی بگرفت زودش از دست
تا باز رسد طرف چه کس هست
غُرّید که: بیادب که هستی؟
تا محو کنم تو را ز هستی
بقال تمام داستان گفت
بشنو چه برادرِ جوان گفت:
بگذشته زمان چقدرْ زان دم؟
گفتا: سه دقیقه بیش یا کم
گفتا که اگر به تنگنایید
کافیست، کنون برون نمایید
اکرام بسیم
@ikrsim
همانگونه که مردی قوی از قدرت جسمانیاش به خود میبالد و از ورزشهایی که عضلاتش را به کار میگیرند لذت میبرد، خردورز نیز فعالیت عقلی تجزیه و تحلیل را ارج مینهد. خردورز حتی از کوچکترین اشتغالاتی که مجال عرض اندام برایش فراهم میکنند محظوظ میشود. او دوستدار معماها، مسائل غامض، و خطوط مرموز است، و در راه حلهایی که برای هر یک مییابد درجهای از هوش را نشان میدهد که در نظر فاهمههای معمولی فوقطبیعی مینماید.
قتلهای خیابان مورگ، ادگارد آلن پو
@ikrsim
قتلهای خیابان مورگ، ادگارد آلن پو
@ikrsim
#بیادبیات ۹
روزگاری بود یک بیچارهمَرد
رودههایش بینِ هم گرمِ نبرد
گشنگی تاب و توانش بُرده بود
رفته از یادش که کی نان خورده بود!
بود در دستانِ او یک نانِ خُشک
با حلاوت بوی میکردش چو مُشک
غوطه میدادش سپس در آبِ جو
تا نگیرد خشکیاش اندر گلو
میجَوید و همچنان سر بر هوا
بیامان میگفت: شُکرت ای خدا
شُکرگویان بود با چشمانِ تر
رد شد از پهلوی او یک رهگذر
دید نانِ خشک و آبِ جوی را
وان سیهروزِ تشکرگوی را
گفت ای ژولیدهٔ مسکین! سلام
ای غریقِ مانده در سودای خام!
نان خشکت هست مثلِ استخوان
کرده ات رنجورْ دندان در دهان
در دهانت بسکه میپیچد صدا
روشن است انگار سنگِ آسیا
حال با این حال و با این وضعِ زیست
شُکرکردنهای تو از بهرِ چیست؟
گفت ای دُرنای در حالِ سفر
بهتر آن که سر کنی در زیرِ پر
فهم نتوانی زبانِ حال را
بشنود گوشِ تو تنها قال را
گرچه پیشِ خویشتن مردِ رهی
لیک از حالِ دلم کی آگهی!
تو نمیدانی و میداند خدا
هست شُکرم بدتر از صد ناسزا
اکرام بسیم
@ikrsim
روزگاری بود یک بیچارهمَرد
رودههایش بینِ هم گرمِ نبرد
گشنگی تاب و توانش بُرده بود
رفته از یادش که کی نان خورده بود!
بود در دستانِ او یک نانِ خُشک
با حلاوت بوی میکردش چو مُشک
غوطه میدادش سپس در آبِ جو
تا نگیرد خشکیاش اندر گلو
میجَوید و همچنان سر بر هوا
بیامان میگفت: شُکرت ای خدا
شُکرگویان بود با چشمانِ تر
رد شد از پهلوی او یک رهگذر
دید نانِ خشک و آبِ جوی را
وان سیهروزِ تشکرگوی را
گفت ای ژولیدهٔ مسکین! سلام
ای غریقِ مانده در سودای خام!
نان خشکت هست مثلِ استخوان
کرده ات رنجورْ دندان در دهان
در دهانت بسکه میپیچد صدا
روشن است انگار سنگِ آسیا
حال با این حال و با این وضعِ زیست
شُکرکردنهای تو از بهرِ چیست؟
گفت ای دُرنای در حالِ سفر
بهتر آن که سر کنی در زیرِ پر
فهم نتوانی زبانِ حال را
بشنود گوشِ تو تنها قال را
گرچه پیشِ خویشتن مردِ رهی
لیک از حالِ دلم کی آگهی!
تو نمیدانی و میداند خدا
هست شُکرم بدتر از صد ناسزا
اکرام بسیم
@ikrsim
#بیادبیات ۱۰
پیرمردی داشته سه گلپسر
هر یکی بهتر به نیرو از دگر
برده عمری بارِ اندوه و عذاب
تا رسیده هر سه را فصل شباب
گشته هم آغوشِ صد رنج و محن
تا پسرها را یکایک داده زن
لیک هر سه گرمِ خورد و خوابِ خویش
غافل از احوال زارِ بابِ خویش
با زن و فرزندِشان سرگرم و شاد
شمع کمسویِ پدر مقهورِ باد
شامِ شان کیچیری و صبحانه شیر
روز و شب بیخوان و نان بابای پیر
پیرْ حیران تا چه خود دیگر کند!؟
این صباحی چند را چون سر کند!؟
بعد چندی راهحلی خوب یافت
زود سوی یک پسر، زان سه شتافت
با محبت گفت: نور دیدهام!
سخت پیر و ناتوان گردیدهام
خواهم اندک اندک اندر گور خفت
گویمت رازی که میباید نهفت
گر که خواهی دولت و دنیای خود
راز میپوش از برادرهای خود
سالها با خود کشیدم رنج را
تا که روزی یافتم یک گنج را
گنج را یک جای پنهان کردهام
بعد از این دیگر تو را خان کردهام
لیک روزی که مرا مردن رسد
وقتِ گفتن جای آن روزن رسد
تا بدان روزت همی باید شکیب
بهر این بیمار پیدا کن طبیب
نان و آبم را مهیا کن پسر
تا که خوش باشد در این پیری پدر
چون پسر بشنید این خوش مژده را
کرد آب و نانِ وافر دست و پا
بهر آن محرومِ از یک نانِ جو
گوشت میآورد یکسر با پلو
چارهٔ بیماریاش را مینمود
روز و شب تیماریاش را مینمود
بیخبر از این که پیش از او، پدر
قصه را گفته به آن دوی دگر
هر یکی زان سه پدر را شد غلام
روز و شب از بهرِ خدمت پیشگام
این یکی میگفت: امشب را پدر
بایدم تا صبح گردد تاج سر
آن یکی میگفت: نوبت از من است
نان بابا در میانِ روغن است
هفتهها و ماهها با این روال
میگذشت و مرد هی میکرد حال
تا که روز مرگ او از ره رسید
خواند فرزندان خود را آن فقید
هر یکی را گفت جای گنج، لیک
گفت: بعدم چون اجل آورد پیک
گنج را بیرون کنید و مالِ خویش
تا به مردن خرجِ خویش و آلِ خویش
این بگفت و جان به جانانش سپُرد
گنج را بنهاد و فرزندانِ گُرد
تا که در جای معین شد یکی
دید آن دوی دگر با چابکی
خاک سختِ آن زمین را میکَنند
گفت بگذارید این خاکِ نژند
یا مگر چیزی در آن گم کردهاید!؟
کاین چنین یکدم تلاطم کردهاید
الغرض آگه شدند از حالِ هم
مانده هر سه سخت در جنجالِ هم
گفت یکتن به که تقسیمش کنیم
تا که پیدا با زر و سیمش کنیم
این سخن بر هر سه مقبول اوفتاد
یافتند القصه صندوقی گشاد
باز کردندش به شادی، تیز تیز
داخلش جا خوش نکرده هیچ چیز
مانده تنها اندران یک شاخ بود
کاغذش تا کرده در سوراخ بود
از میان شاخش آوردند در
روی آن این بود با خطِ پدر:
از شما آخر گرفتم حقِ خویش
باز هم ماندید و کون لقِ خویش
فصلِ پیریِ شما هم میرسد
ناگزیریِ شما هم میرسد
گر خوش آمد از پدر این پندِ تان
همچنان باشید با فرزندِ تان
من که رفتم دیگر این شاخ و شما
کاغذ و صندوق و سوراخ و شما
اکرام بسیم
@ikrsim
پیرمردی داشته سه گلپسر
هر یکی بهتر به نیرو از دگر
برده عمری بارِ اندوه و عذاب
تا رسیده هر سه را فصل شباب
گشته هم آغوشِ صد رنج و محن
تا پسرها را یکایک داده زن
لیک هر سه گرمِ خورد و خوابِ خویش
غافل از احوال زارِ بابِ خویش
با زن و فرزندِشان سرگرم و شاد
شمع کمسویِ پدر مقهورِ باد
شامِ شان کیچیری و صبحانه شیر
روز و شب بیخوان و نان بابای پیر
پیرْ حیران تا چه خود دیگر کند!؟
این صباحی چند را چون سر کند!؟
بعد چندی راهحلی خوب یافت
زود سوی یک پسر، زان سه شتافت
با محبت گفت: نور دیدهام!
سخت پیر و ناتوان گردیدهام
خواهم اندک اندک اندر گور خفت
گویمت رازی که میباید نهفت
گر که خواهی دولت و دنیای خود
راز میپوش از برادرهای خود
سالها با خود کشیدم رنج را
تا که روزی یافتم یک گنج را
گنج را یک جای پنهان کردهام
بعد از این دیگر تو را خان کردهام
لیک روزی که مرا مردن رسد
وقتِ گفتن جای آن روزن رسد
تا بدان روزت همی باید شکیب
بهر این بیمار پیدا کن طبیب
نان و آبم را مهیا کن پسر
تا که خوش باشد در این پیری پدر
چون پسر بشنید این خوش مژده را
کرد آب و نانِ وافر دست و پا
بهر آن محرومِ از یک نانِ جو
گوشت میآورد یکسر با پلو
چارهٔ بیماریاش را مینمود
روز و شب تیماریاش را مینمود
بیخبر از این که پیش از او، پدر
قصه را گفته به آن دوی دگر
هر یکی زان سه پدر را شد غلام
روز و شب از بهرِ خدمت پیشگام
این یکی میگفت: امشب را پدر
بایدم تا صبح گردد تاج سر
آن یکی میگفت: نوبت از من است
نان بابا در میانِ روغن است
هفتهها و ماهها با این روال
میگذشت و مرد هی میکرد حال
تا که روز مرگ او از ره رسید
خواند فرزندان خود را آن فقید
هر یکی را گفت جای گنج، لیک
گفت: بعدم چون اجل آورد پیک
گنج را بیرون کنید و مالِ خویش
تا به مردن خرجِ خویش و آلِ خویش
این بگفت و جان به جانانش سپُرد
گنج را بنهاد و فرزندانِ گُرد
تا که در جای معین شد یکی
دید آن دوی دگر با چابکی
خاک سختِ آن زمین را میکَنند
گفت بگذارید این خاکِ نژند
یا مگر چیزی در آن گم کردهاید!؟
کاین چنین یکدم تلاطم کردهاید
الغرض آگه شدند از حالِ هم
مانده هر سه سخت در جنجالِ هم
گفت یکتن به که تقسیمش کنیم
تا که پیدا با زر و سیمش کنیم
این سخن بر هر سه مقبول اوفتاد
یافتند القصه صندوقی گشاد
باز کردندش به شادی، تیز تیز
داخلش جا خوش نکرده هیچ چیز
مانده تنها اندران یک شاخ بود
کاغذش تا کرده در سوراخ بود
از میان شاخش آوردند در
روی آن این بود با خطِ پدر:
از شما آخر گرفتم حقِ خویش
باز هم ماندید و کون لقِ خویش
فصلِ پیریِ شما هم میرسد
ناگزیریِ شما هم میرسد
گر خوش آمد از پدر این پندِ تان
همچنان باشید با فرزندِ تان
من که رفتم دیگر این شاخ و شما
کاغذ و صندوق و سوراخ و شما
اکرام بسیم
@ikrsim
#بیادبیات ۱۱
گویند یکی که بود مغرور
جویید ولی نیافت مزدور
تا که بکند در آن حوالی
چاهِ پرِ مستراح خالی
ناچار گرفت بیل و زنبر
تا کارکند تهوعآور
هرچند که خبره بود و محتاط
انگشت آغشت با فضولات
زین حادثه ناله و فغان داشت
وسواس و غرور توأمان داشت
با عایله گفت: روی یک نطع
انگشتِ پلید میکنم قطع
افتاد زنش به عذر و زاری
کای مردکه از چه بیقراری؟
بیهوده مباش در تب و تاب
انگشت بشوی پاک با آب
با آب شود نظیف، ناپاک
چون پاک شود دگر چرا باک؟
گفتا که نه باید این کثافت
با قطعشدن شود نظافت
هرچند که کرد خانم اصرار
آن مرد شتافت پیشِ نجار
گفتا که بگیر کارِ ما کن
انگشتِ کثیف را جدا کن
حیران شد از این شنیده نجار
حرفِ زنِ او نمود تکرار
با لطف زبان به پند بگشود
چون دید ورا نمیکند سود
ناچار گرفت تیشۀ خویش
گفتا: بگذار دستِ خود پیش
آهسته نواخت روی پنجه
تا که نشود زیاد رنجه
نه زخم شد و نه گشت پرخون
لیکن آن مرد شد دگرگون
هرچند که داشت دردی اندک
گویی که به سینه خورد ناوک
فریاد کشید و هم فغان کرد
انگشتِ کثیف در دهان کرد
بیرون که کشید-بر سرش خاک-
دیگر شده بود پنجهاش پاک
اکرام بسیم
@ikrsim
گویند یکی که بود مغرور
جویید ولی نیافت مزدور
تا که بکند در آن حوالی
چاهِ پرِ مستراح خالی
ناچار گرفت بیل و زنبر
تا کارکند تهوعآور
هرچند که خبره بود و محتاط
انگشت آغشت با فضولات
زین حادثه ناله و فغان داشت
وسواس و غرور توأمان داشت
با عایله گفت: روی یک نطع
انگشتِ پلید میکنم قطع
افتاد زنش به عذر و زاری
کای مردکه از چه بیقراری؟
بیهوده مباش در تب و تاب
انگشت بشوی پاک با آب
با آب شود نظیف، ناپاک
چون پاک شود دگر چرا باک؟
گفتا که نه باید این کثافت
با قطعشدن شود نظافت
هرچند که کرد خانم اصرار
آن مرد شتافت پیشِ نجار
گفتا که بگیر کارِ ما کن
انگشتِ کثیف را جدا کن
حیران شد از این شنیده نجار
حرفِ زنِ او نمود تکرار
با لطف زبان به پند بگشود
چون دید ورا نمیکند سود
ناچار گرفت تیشۀ خویش
گفتا: بگذار دستِ خود پیش
آهسته نواخت روی پنجه
تا که نشود زیاد رنجه
نه زخم شد و نه گشت پرخون
لیکن آن مرد شد دگرگون
هرچند که داشت دردی اندک
گویی که به سینه خورد ناوک
فریاد کشید و هم فغان کرد
انگشتِ کثیف در دهان کرد
بیرون که کشید-بر سرش خاک-
دیگر شده بود پنجهاش پاک
اکرام بسیم
@ikrsim
#بیادبیات ۱۲
باز گویند راویان که دو مرد
اوفتاده به جان هم به نبرد
با فشارِ خشونتی مفرط
هر دو بودند داغِ فحش و سقط
در مکانی که بس مقدس بود
مورد احترام هرکس بود
کاندران مورها نمیخفتند
خاک آن را به مژه میرفتند
لیک در این دو مردِ خشمآلود
فکر آن جایگاه پاک نبود
گفت یکتن از آن دو غُرّهزنان
که «فلانم» تو را شود به «فلان»
آن دگر زین سقط به خشم آمد
که چنین بد مکُن در این مسند
شرم کن، در قدمگهِ پاکان
مبر از روی جهل نامِ «فلان»
گفت: ای خودفریبِ خویشپرست
اندکی فهم و دانشت گر هست
با «فلانِ» خود آمدی معبد
من اگر نامِ آن برم چه شود؟
+ این گفتگو بین دو تن از همروستاییهای ما که حالا هر دو مرحوم شدهاند، پیش آمده بود. ما تنها به نظم در آوردیمش.
این سلسله از بیادبیات را فعلاً ادامه نمیدهم. خوشحال میشوم اگر نظری داشته باشید دریغ نفرمایید👇
@basim64
@ikrsim
باز گویند راویان که دو مرد
اوفتاده به جان هم به نبرد
با فشارِ خشونتی مفرط
هر دو بودند داغِ فحش و سقط
در مکانی که بس مقدس بود
مورد احترام هرکس بود
کاندران مورها نمیخفتند
خاک آن را به مژه میرفتند
لیک در این دو مردِ خشمآلود
فکر آن جایگاه پاک نبود
گفت یکتن از آن دو غُرّهزنان
که «فلانم» تو را شود به «فلان»
آن دگر زین سقط به خشم آمد
که چنین بد مکُن در این مسند
شرم کن، در قدمگهِ پاکان
مبر از روی جهل نامِ «فلان»
گفت: ای خودفریبِ خویشپرست
اندکی فهم و دانشت گر هست
با «فلانِ» خود آمدی معبد
من اگر نامِ آن برم چه شود؟
+ این گفتگو بین دو تن از همروستاییهای ما که حالا هر دو مرحوم شدهاند، پیش آمده بود. ما تنها به نظم در آوردیمش.
این سلسله از بیادبیات را فعلاً ادامه نمیدهم. خوشحال میشوم اگر نظری داشته باشید دریغ نفرمایید👇
@basim64
@ikrsim
دو نکتهٔ تجربی بیسوادانه در مورد فلسفه
- با توجه به سبک زندگی روستایی و کارگری، من خیلی دیر با بدیهیات فلسفه آشنا شدم. یعنی فکر میکردم خیلی دیر.
اما اخیراً به این نتیجه رسیدم که فلسفه برای افراد حوالی چهل سال و بالاتر از آن میتواند خیلی راهگشا باشد. برای جوانترها مطمئن نیستم. مثلاً اگر جوانی بین بیست تا سی سال به فرض مثال نیچه بخواند به احتمال خیلی قوی نتیجهٔ خوبی نمیگیرد. فلسفهٔ نیچه به شدت بدبینانه است و دردی را مداوا نمیکند. حتی ممکن است برای جوانهای داری هیجان جوانی خواندن نیچه بسیار بد تمام شود.
چهل سالگی احیاناً دورهٔ آغاز بلوغ فکری است و فرد نسبتاً سرد و گرم چشیده و تجربهٔ زیستهاش قابل اتکا است.
- نکتهٔ دیگر این که برای یک مترجم متون فلسفی، تنها فهمیدن زبان کافی نیست. مترجم فلسفه باید با فلسفه کاملاً آشنا باشد. اگر نه متنهایی به شدت گنگ را در اختیار خوانندگان قرار خواهد داد. مثل خیلی از ترجمههای بدی که این اواخر دیدهام.
@ikrsim
- با توجه به سبک زندگی روستایی و کارگری، من خیلی دیر با بدیهیات فلسفه آشنا شدم. یعنی فکر میکردم خیلی دیر.
اما اخیراً به این نتیجه رسیدم که فلسفه برای افراد حوالی چهل سال و بالاتر از آن میتواند خیلی راهگشا باشد. برای جوانترها مطمئن نیستم. مثلاً اگر جوانی بین بیست تا سی سال به فرض مثال نیچه بخواند به احتمال خیلی قوی نتیجهٔ خوبی نمیگیرد. فلسفهٔ نیچه به شدت بدبینانه است و دردی را مداوا نمیکند. حتی ممکن است برای جوانهای داری هیجان جوانی خواندن نیچه بسیار بد تمام شود.
چهل سالگی احیاناً دورهٔ آغاز بلوغ فکری است و فرد نسبتاً سرد و گرم چشیده و تجربهٔ زیستهاش قابل اتکا است.
- نکتهٔ دیگر این که برای یک مترجم متون فلسفی، تنها فهمیدن زبان کافی نیست. مترجم فلسفه باید با فلسفه کاملاً آشنا باشد. اگر نه متنهایی به شدت گنگ را در اختیار خوانندگان قرار خواهد داد. مثل خیلی از ترجمههای بدی که این اواخر دیدهام.
@ikrsim
بعد از کلی سر و کلهزدن با کانالهای فاضلاب پایینشهر، برای رفع مشکلی از یک دوست، به شرکتی تر و تمیز مراجعه کردم. شرکت در طبقههای بالا بود و بعد از بالا شدن از چند-ده پله به نفسنفس افتادم. اولین جملهام به جوان خوشتیپی که در شرکت کار میکرد این بود که شما چگونه روزی چند بار از این پلهها بالا و پایین میروید؟ گفت ما از آسانسور استفاده میکنیم. پشت سر را که نگاه کردم دیدم آسانسور داشته لامصّب. اما من به ندرت به آسانسور سوار شدهام.
کار که تمام شد، گفتم هر طور شده باید برای پایین رفتن از آسانسور استفاده کنم.
ظرف دو سه ثانیه، ده بار تصمیمم عوض شد که از پلهها بروم یا آسانسور. از شما چه پنهان نمیدانستم کدام دکمه را بزنم.
بالاخره با خودم گفتم گیرم که دکمه را اشتباه زدی، کسی که تو را نمیکُشد. در حالی که عرق از سر و کلهام سرازیر شده بود و دستانم میلرزید، با توکل به خدا یک دکمه را فشار دادم. دیدم در باز شد، رفتم داخل و بسته شد. باز با توکل به خدا دکمهٔ دیگری را فشار دارم. آسانسور راه افتاد، مطمئن نبودم بالا میرود یا پایین! به هر حال به وجد آمدم. دیدم آینهای مقابلم است. گوشی را در آوردم و این عکس با ژستِ دخترانه را گرفتم. البته پیش از آن شال را از دور گردنم برداشتم که کمی شهری به نظر برسم. اما همانگونه که ملاحظه میفرمایید شال در دستم خودنمایی میکند. سالها پیش یک دوست داشتم که میگفت تو اگر سر و پایت را از طلا کنند، دُمت از مِس است.
عکس را که گرفتم دیدم خانمی با لهجهٔ ایرانی گفت: طبقهٔ همکف!!! صدای ضبطشدهٔ آسانسور بود. در باز شد و به بیرون گام نهادم. خاکباد بود بیرون. شال را دور سر و گردن و روی دهان و بینیام پیچاندم، طوری که فقط چشمانم بیرون بود. مثل وقتهایی که در روستا گوسفند میچراندم. با این تفاوت که به جای خر، بر موتور خویش سوار شدم و راه خانه در پیش گرفتم.
@ikrsim
😞این عکس را 👇
کار که تمام شد، گفتم هر طور شده باید برای پایین رفتن از آسانسور استفاده کنم.
ظرف دو سه ثانیه، ده بار تصمیمم عوض شد که از پلهها بروم یا آسانسور. از شما چه پنهان نمیدانستم کدام دکمه را بزنم.
بالاخره با خودم گفتم گیرم که دکمه را اشتباه زدی، کسی که تو را نمیکُشد. در حالی که عرق از سر و کلهام سرازیر شده بود و دستانم میلرزید، با توکل به خدا یک دکمه را فشار دادم. دیدم در باز شد، رفتم داخل و بسته شد. باز با توکل به خدا دکمهٔ دیگری را فشار دارم. آسانسور راه افتاد، مطمئن نبودم بالا میرود یا پایین! به هر حال به وجد آمدم. دیدم آینهای مقابلم است. گوشی را در آوردم و این عکس با ژستِ دخترانه را گرفتم. البته پیش از آن شال را از دور گردنم برداشتم که کمی شهری به نظر برسم. اما همانگونه که ملاحظه میفرمایید شال در دستم خودنمایی میکند. سالها پیش یک دوست داشتم که میگفت تو اگر سر و پایت را از طلا کنند، دُمت از مِس است.
عکس را که گرفتم دیدم خانمی با لهجهٔ ایرانی گفت: طبقهٔ همکف!!! صدای ضبطشدهٔ آسانسور بود. در باز شد و به بیرون گام نهادم. خاکباد بود بیرون. شال را دور سر و گردن و روی دهان و بینیام پیچاندم، طوری که فقط چشمانم بیرون بود. مثل وقتهایی که در روستا گوسفند میچراندم. با این تفاوت که به جای خر، بر موتور خویش سوار شدم و راه خانه در پیش گرفتم.
@ikrsim
😞این عکس را 👇
Forwarded from اکرام بسیم
وقتی که روبهسوی تو باز است پنجره
محراب پنج وقت نماز است پنجره
وزن غزل به گردش چشم تو بسته است
در این میانه قافیهساز است پنجره
هر صبح با طلوع تو از بام روبرو
مانند باغچه تر و تازهست پنجره
کمکم که روسریت به تاراج باد رفت
انگار عکس غیرمجاز است پنجره
بیدار باش تا نکشد دامن ترا
گاهی نسیم دستدراز است، پنجره...
وقتیکه میروی، به سر شانهٔ اتاق
احساس میکنم که جنازهست پنجره
میبندمش سپس، که به منظور سر زدن
دیوار هست، پس چه نیاز است پنجره...!
اکرام بسیم
@ikrsim
محراب پنج وقت نماز است پنجره
وزن غزل به گردش چشم تو بسته است
در این میانه قافیهساز است پنجره
هر صبح با طلوع تو از بام روبرو
مانند باغچه تر و تازهست پنجره
کمکم که روسریت به تاراج باد رفت
انگار عکس غیرمجاز است پنجره
بیدار باش تا نکشد دامن ترا
گاهی نسیم دستدراز است، پنجره...
وقتیکه میروی، به سر شانهٔ اتاق
احساس میکنم که جنازهست پنجره
میبندمش سپس، که به منظور سر زدن
دیوار هست، پس چه نیاز است پنجره...!
اکرام بسیم
@ikrsim
نهیب میزند امشب چه بیصدا، دندان
که مرد باش و بینداز پنجه با دندان
-تو که تمام جهان را به جنگ میطلبی
مسلحی به سلاحِ غرور تا دندان-
به خود بگیر، به خُردان که خُرده میگیری
در این مصاف تو هستی بزرگ یا دندان؟
به خوابِ نازی و حتی به خواب، بیخبری
که ایستاده شب و روز روی پا دندان
تویی غنوده در آغوشِ یارِ گندمگون
خراب و خستهتر از سنگ آسیا، دندان
کجا به روی لبت نقشبستنش زیباست
نمک اگر ندهد خندهٔ تو را دندان
ولو کماند، غنیمت شمارشان، که فقط
به پیریات به زمین است یک عصا دندان
گره به کارِ کسی بیجهت مزن که تو را
به روزِ حادثه باشد گرهگشا، دندان
اکرام بسیم
«حاصل یک شبزندهداری با درد دندان 😊»
@ikrsim
که مرد باش و بینداز پنجه با دندان
-تو که تمام جهان را به جنگ میطلبی
مسلحی به سلاحِ غرور تا دندان-
به خود بگیر، به خُردان که خُرده میگیری
در این مصاف تو هستی بزرگ یا دندان؟
به خوابِ نازی و حتی به خواب، بیخبری
که ایستاده شب و روز روی پا دندان
تویی غنوده در آغوشِ یارِ گندمگون
خراب و خستهتر از سنگ آسیا، دندان
کجا به روی لبت نقشبستنش زیباست
نمک اگر ندهد خندهٔ تو را دندان
ولو کماند، غنیمت شمارشان، که فقط
به پیریات به زمین است یک عصا دندان
گره به کارِ کسی بیجهت مزن که تو را
به روزِ حادثه باشد گرهگشا، دندان
اکرام بسیم
«حاصل یک شبزندهداری با درد دندان 😊»
@ikrsim
Forwarded from کبری موسوی قهفرخی (کبری موسوی قهفرخی)
نگاهی به انواع ترکیبسازی در کتاب «نورباعی» سرودهٔ جلیل صفربیگی
ترکیبسازی، قدرت شاعر است در آفرینش مفاهیمی تازهیاب که بر بستر واژگان یا ترکیبات معمولی و دستفرسود نمود مییابد. کارکرد اصلی ترکیبسازی، افزودن ظرفیتهای معنایی به واژه و چندلایه کردن آن برای تحکیم شبکهٔ محتوایی شعر است. به بیانی دیگر، ترکیبسازی، فشردهسازی چند واژه در یک ترکیب نوساز است. این آفرینش را باید در متن، سنجید و توان شاعر را در میزان هنریبودن ترکیب نوپدیدش بررسید.
کتاب «نورباعی»، تازهترین کتاب جلیل صفربیگی است که دربردارندهٔ تجربیات جدید وی در قالب تازهٔ نورباعی است. نورباعی، تکبیتی بر وزن رباعی است. ترکیبسازی در این کتاب جلوههای گوناگونی دارد که به برخی از آنها اشاره میکنم:
الف) ترکیبسازی از طریق افزودن واج (حرف):
در این شیوه، شاعر با افزودن واج یا واجهایی به ابتدا، میانه یا انتهای واژه یا ترکیبی متداول، دایرهٔ تفسیر شعر را گسترش میدهد؛ برای نمونه:
🔸شد حلقه
به دور حلقشان
گیسویت
با موی تو
باد اگر بورزند
بد است
صفربیگی با افزودن حرفی به فعل وزیدن، ترکیب «باد ورزیدن» را ساخته که تداعیکنندهٔ دشمنی ورزیدن است.
🔸خوردیم
دو جرعه
از عدمنوش فنا
رفتیم
به خواب ابد
آرام آرام
شبکهٔ کلمات (عدم، فنا، خواب، ابد، آرام آرام،... ) بهخوبی عدمنوش را در خود پذیرفته و بدون بیرونزدگی از بافت معنایی شعر، آن را چون دمنوشی آرام آرام سرکشیده است.
🔸در من
نمکیدنش
چه شوری انداخت
من میدانستم
که لبش
شیرین است
ترجیح میدهم بینگارم که شاعر با افزودن «ن» به «مکیدن»، ملاحت ویژهای به کار بخشیده تا شوری و شیرینی را در شعرش به هم بیامیزد و فعل جدید «نمکیدن» را بسازد در معنای چشیدن نمک؛ وگرنه میشود انگاشت که نمکیدن، فعل نفی مکیدن است، اما ارجحیت انگارهٔ نخست از آن روست که هر دو وجه را در خود دارد.
🔸لبخند تو:
باز کردن قفل قفس
پرواز دهاندن کبوتر-بوسه
شاعر از تلفیق پرواز دادن، لب دادن و دهان، «پرواز دهاندن» را ساخته که میتوان دندان را نیز در آن مستتر دانست.
🔸این چشم
به هم دوخته باید بشود
نامردمکی کرد و
تو را
خوب ندید
نامردمکی کردن، نامردی کردن چشمی است که کافِ تحقیر را نیز در این بافت به دنبال میکشد تا کشیدگی چشم و تنگ بودن آن هم، که مانع خوب دیدن معشوق میشود، به ویژگیهای منفیاش افزوده شود.
🔸بر دندهٔ خود
کارد کشیدم
با شعر
غم
پیش صدای آن
ویولنگ انداخت
ویولنگ؛ خیلی خوب از کار درآمده است. ببینید افزودن یک حرف، چطور کار را تمام کرده است و باعث شده که ویولن، لنگ بیندازد! نمیتوانم تصور کنم که صدای این ویولن، صدایی نخراشیده نیست؛ که اگر «خراشیده»! هم باشد، باز حرفی باقی نمیگذارد و درهمتنیدگی اجزای شعر را بیشتر نشان میدهد.
🔸با اره
به جان خواب او
افتادند
با جنگل پیر
نابلوطی کردند
نابلوطی این نورباعی، خیلی نالوطی است!
🔸آغوشت
عجب قیامتی کرده بهپا
لطفاً
لب خویش را
بدوزخ به لبم
دوزخ و قیامت، از یکسو، و خِ دوزخ که سرنخِ نخ را به دست میدهد تا کار دوختودوز بهتر پیش برود، از سوی دیگر، ترکیبی بدیع ساختهاند.
ب) ترکیبسازی از طریق جایگزینی واجی:
در این شیوه، شاعر بدون آنکه واجی به واژهٔ اصلی بیفزاید یا از آن بکاهد، حرف یا حروفی از واژه را تغییر میدهد تا پیوستگی کلمات را در بافت شعر تقویت کند. در برخی از موارد که صامتهای همآوا که نویسههای گوناگون دارند، تغییر میکنند (مانند ص، س، ث)، ترکیب جدید، تنها در صورت مکتوبِ شعر قابل تشخیص است. نمونه:
🔸من
خواب کبوتر و پرستو دیدم
تببال زدند
میلههای قفسم
*تبخال
🔸مثل قفسی
که در خودش
زندانیست
تنهاییام
از پرنده
بالابال است
*مالامال
🔸باید
بتکانم از تنم
خاکم را
از خود
بزنم به تاک
انگور شوم
*بزنم به چاک
🔸پشت سر هم
گاف زدیم و
رفتیم
جز دار مگافات
نبود این دنیا
*دار مکافات
🔸انگار که
با شراب
تحریر شده
خط لب تو
چقدر مستعلیق است
*نستعلیق
(در این شعر، «انگار» را ناخودآگاه، «انگور» خواندم!)
🔸کارم شده
داغبانی اندوهم
زخمی
قلمه
به زخم دیگر بزنم
*باغبانی
🔸من
بستری تن توام
بارانم
بیمار تو بودم ابر!
ترخیسم کن
*ترخیص
ج) ترکیبسازیهای مبتنی بر تداعی:
در این شیوه، شاعر بر بستری از واژگان یا ترکیبات متعارف، ترکیبی میآفریند که فراتر از تغییر حروف یا کموزیاد کردن آنهاست. نمونه:
🔸موهای تو را دیدم و
در سجده شدم
سنجاقک سنجاقک سنجاقالله
سنجاق سر+سبحانالله
🔸در وحشی چشمهای تو
پرسه زدم
با تاک
تلو شراب خوردم
در تو
تلو خوردن+چلو کباب خوردن
🔸🔸 کتاب «نورباعی» را بخوانید و از تصاویر و کشفهای شاعرانهاش لذت ببرید:
کردهست دو پای خویش را
در یک کشف
چارانه،
که نورباعیام کن فوراً!
کبری موسوی قهفرخی. اردیبهشت ۱۴۰۳
ترکیبسازی، قدرت شاعر است در آفرینش مفاهیمی تازهیاب که بر بستر واژگان یا ترکیبات معمولی و دستفرسود نمود مییابد. کارکرد اصلی ترکیبسازی، افزودن ظرفیتهای معنایی به واژه و چندلایه کردن آن برای تحکیم شبکهٔ محتوایی شعر است. به بیانی دیگر، ترکیبسازی، فشردهسازی چند واژه در یک ترکیب نوساز است. این آفرینش را باید در متن، سنجید و توان شاعر را در میزان هنریبودن ترکیب نوپدیدش بررسید.
کتاب «نورباعی»، تازهترین کتاب جلیل صفربیگی است که دربردارندهٔ تجربیات جدید وی در قالب تازهٔ نورباعی است. نورباعی، تکبیتی بر وزن رباعی است. ترکیبسازی در این کتاب جلوههای گوناگونی دارد که به برخی از آنها اشاره میکنم:
الف) ترکیبسازی از طریق افزودن واج (حرف):
در این شیوه، شاعر با افزودن واج یا واجهایی به ابتدا، میانه یا انتهای واژه یا ترکیبی متداول، دایرهٔ تفسیر شعر را گسترش میدهد؛ برای نمونه:
🔸شد حلقه
به دور حلقشان
گیسویت
با موی تو
باد اگر بورزند
بد است
صفربیگی با افزودن حرفی به فعل وزیدن، ترکیب «باد ورزیدن» را ساخته که تداعیکنندهٔ دشمنی ورزیدن است.
🔸خوردیم
دو جرعه
از عدمنوش فنا
رفتیم
به خواب ابد
آرام آرام
شبکهٔ کلمات (عدم، فنا، خواب، ابد، آرام آرام،... ) بهخوبی عدمنوش را در خود پذیرفته و بدون بیرونزدگی از بافت معنایی شعر، آن را چون دمنوشی آرام آرام سرکشیده است.
🔸در من
نمکیدنش
چه شوری انداخت
من میدانستم
که لبش
شیرین است
ترجیح میدهم بینگارم که شاعر با افزودن «ن» به «مکیدن»، ملاحت ویژهای به کار بخشیده تا شوری و شیرینی را در شعرش به هم بیامیزد و فعل جدید «نمکیدن» را بسازد در معنای چشیدن نمک؛ وگرنه میشود انگاشت که نمکیدن، فعل نفی مکیدن است، اما ارجحیت انگارهٔ نخست از آن روست که هر دو وجه را در خود دارد.
🔸لبخند تو:
باز کردن قفل قفس
پرواز دهاندن کبوتر-بوسه
شاعر از تلفیق پرواز دادن، لب دادن و دهان، «پرواز دهاندن» را ساخته که میتوان دندان را نیز در آن مستتر دانست.
🔸این چشم
به هم دوخته باید بشود
نامردمکی کرد و
تو را
خوب ندید
نامردمکی کردن، نامردی کردن چشمی است که کافِ تحقیر را نیز در این بافت به دنبال میکشد تا کشیدگی چشم و تنگ بودن آن هم، که مانع خوب دیدن معشوق میشود، به ویژگیهای منفیاش افزوده شود.
🔸بر دندهٔ خود
کارد کشیدم
با شعر
غم
پیش صدای آن
ویولنگ انداخت
ویولنگ؛ خیلی خوب از کار درآمده است. ببینید افزودن یک حرف، چطور کار را تمام کرده است و باعث شده که ویولن، لنگ بیندازد! نمیتوانم تصور کنم که صدای این ویولن، صدایی نخراشیده نیست؛ که اگر «خراشیده»! هم باشد، باز حرفی باقی نمیگذارد و درهمتنیدگی اجزای شعر را بیشتر نشان میدهد.
🔸با اره
به جان خواب او
افتادند
با جنگل پیر
نابلوطی کردند
نابلوطی این نورباعی، خیلی نالوطی است!
🔸آغوشت
عجب قیامتی کرده بهپا
لطفاً
لب خویش را
بدوزخ به لبم
دوزخ و قیامت، از یکسو، و خِ دوزخ که سرنخِ نخ را به دست میدهد تا کار دوختودوز بهتر پیش برود، از سوی دیگر، ترکیبی بدیع ساختهاند.
ب) ترکیبسازی از طریق جایگزینی واجی:
در این شیوه، شاعر بدون آنکه واجی به واژهٔ اصلی بیفزاید یا از آن بکاهد، حرف یا حروفی از واژه را تغییر میدهد تا پیوستگی کلمات را در بافت شعر تقویت کند. در برخی از موارد که صامتهای همآوا که نویسههای گوناگون دارند، تغییر میکنند (مانند ص، س، ث)، ترکیب جدید، تنها در صورت مکتوبِ شعر قابل تشخیص است. نمونه:
🔸من
خواب کبوتر و پرستو دیدم
تببال زدند
میلههای قفسم
*تبخال
🔸مثل قفسی
که در خودش
زندانیست
تنهاییام
از پرنده
بالابال است
*مالامال
🔸باید
بتکانم از تنم
خاکم را
از خود
بزنم به تاک
انگور شوم
*بزنم به چاک
🔸پشت سر هم
گاف زدیم و
رفتیم
جز دار مگافات
نبود این دنیا
*دار مکافات
🔸انگار که
با شراب
تحریر شده
خط لب تو
چقدر مستعلیق است
*نستعلیق
(در این شعر، «انگار» را ناخودآگاه، «انگور» خواندم!)
🔸کارم شده
داغبانی اندوهم
زخمی
قلمه
به زخم دیگر بزنم
*باغبانی
🔸من
بستری تن توام
بارانم
بیمار تو بودم ابر!
ترخیسم کن
*ترخیص
ج) ترکیبسازیهای مبتنی بر تداعی:
در این شیوه، شاعر بر بستری از واژگان یا ترکیبات متعارف، ترکیبی میآفریند که فراتر از تغییر حروف یا کموزیاد کردن آنهاست. نمونه:
🔸موهای تو را دیدم و
در سجده شدم
سنجاقک سنجاقک سنجاقالله
سنجاق سر+سبحانالله
🔸در وحشی چشمهای تو
پرسه زدم
با تاک
تلو شراب خوردم
در تو
تلو خوردن+چلو کباب خوردن
🔸🔸 کتاب «نورباعی» را بخوانید و از تصاویر و کشفهای شاعرانهاش لذت ببرید:
کردهست دو پای خویش را
در یک کشف
چارانه،
که نورباعیام کن فوراً!
کبری موسوی قهفرخی. اردیبهشت ۱۴۰۳
نابودیِ زرق و برق دنیا؛ که فناست
از پایهٔ شخصیّتِ ممتاز نکاست
هرچند که برف آب گردد، اما
سنگینی کوه همچنان پا برجاست
اکرام بسیم
@ikrsim
از پایهٔ شخصیّتِ ممتاز نکاست
هرچند که برف آب گردد، اما
سنگینی کوه همچنان پا برجاست
اکرام بسیم
@ikrsim
کوه هم باشی
سربهآسمانی زمینگیری
با دماغی یخزده
آن یدِ بیضا را
نمیتوانی بر سرت بزنی حتی
رود باشی
سیلیخورِ جناحینی، حینِ سیل
نهایتاً دستت میرسد به دهانی
که از خودت نیست
جنگل که گهوارهٔ جنگ است
دلخوشیِ صحرا سراب
در تلاشی فرسایشی
دریا با پهلوهایش به سنگها میزند
چرا «خودت» نباشی، آدم!
مخصوصاً وقتی که آدمی
«اکرام بسیم»
@ikrsim
سربهآسمانی زمینگیری
با دماغی یخزده
آن یدِ بیضا را
نمیتوانی بر سرت بزنی حتی
رود باشی
سیلیخورِ جناحینی، حینِ سیل
نهایتاً دستت میرسد به دهانی
که از خودت نیست
جنگل که گهوارهٔ جنگ است
دلخوشیِ صحرا سراب
در تلاشی فرسایشی
دریا با پهلوهایش به سنگها میزند
چرا «خودت» نباشی، آدم!
مخصوصاً وقتی که آدمی
«اکرام بسیم»
@ikrsim
هر روز یک اتفاق داریم
اتفاق نداریم اما
یک روز هم
کاش پیرمردی بود
از شانههایش میگرفتیم
تا نیفتد
«اتفاق» را میگویم
اکرام بسیم
@ikrsim
اتفاق نداریم اما
یک روز هم
کاش پیرمردی بود
از شانههایش میگرفتیم
تا نیفتد
«اتفاق» را میگویم
اکرام بسیم
@ikrsim
با صخره و
برفکوچِ شان
منتهیاند
انگار به من
همه
سراشیبیها
+قالب نورباعی را اخیراً جناب جلیل صفربیگی؛ شاعر بسیار خوب و تاثیرگذار ایران معرفی کردهاند. قطعهٔ بالا قرار بود رباعی بشود، اما دیدم به همین شکل موجزتر است و نیازی به زمینهسازی خاصی ندارد. همین مسئله توجیهم کرد تا به همین حالت اکتفا کنم.
با ارادت
*برفکوچ در گویش افغانستان بهمن را میگویند.
@ikrsim
برفکوچِ شان
منتهیاند
انگار به من
همه
سراشیبیها
+قالب نورباعی را اخیراً جناب جلیل صفربیگی؛ شاعر بسیار خوب و تاثیرگذار ایران معرفی کردهاند. قطعهٔ بالا قرار بود رباعی بشود، اما دیدم به همین شکل موجزتر است و نیازی به زمینهسازی خاصی ندارد. همین مسئله توجیهم کرد تا به همین حالت اکتفا کنم.
با ارادت
*برفکوچ در گویش افغانستان بهمن را میگویند.
@ikrsim
بیگانگی نگر که من و یار چون دو چشم
همسایهایم و خانهٔ هم را ندیدهایم
«صیدی تهرانی»
من روحیهٔ انسانهای بسیاری را میشناسم.
اما نمیدانم خودم کی هستم.
چشم من بیش از حد به خودم نزدیک است.
من آن کسی که میبینم نیستم، و میدانم اگر از خودم دورتر بودم، یادر واقع، به اندازهٔ دشمن از خود دور بودم، برای خودم مفیدتر بودم.
نزدیکترین دوست من از من خیلی دور است.
باید میان من و او حد متوسطی پیدا شود، آیا میفهمی چه میخواهم؟
«نیچه، حکمت شادان، صفحهٔ ۳۹»
@ikrsim
همسایهایم و خانهٔ هم را ندیدهایم
«صیدی تهرانی»
من روحیهٔ انسانهای بسیاری را میشناسم.
اما نمیدانم خودم کی هستم.
چشم من بیش از حد به خودم نزدیک است.
من آن کسی که میبینم نیستم، و میدانم اگر از خودم دورتر بودم، یادر واقع، به اندازهٔ دشمن از خود دور بودم، برای خودم مفیدتر بودم.
نزدیکترین دوست من از من خیلی دور است.
باید میان من و او حد متوسطی پیدا شود، آیا میفهمی چه میخواهم؟
«نیچه، حکمت شادان، صفحهٔ ۳۹»
@ikrsim
Forwarded from اکرام بسیم
از هر رو در رو
دل خالی میکند رودی در من
بالا میاورم خود را
سرفهماهیها از دهانم میپرند
غرق میشود آسمان در آهم و
دو نفتکش سیاه در آب...
کاش رودها به عقب
برگردنِ کوهْ دستم گردند
برخیزم و
تکان نخورد
آب از آب
#اکرام_بسیم
@ikrsim
دل خالی میکند رودی در من
بالا میاورم خود را
سرفهماهیها از دهانم میپرند
غرق میشود آسمان در آهم و
دو نفتکش سیاه در آب...
کاش رودها به عقب
برگردنِ کوهْ دستم گردند
برخیزم و
تکان نخورد
آب از آب
#اکرام_بسیم
@ikrsim
#بیادبیات ۱۳
دوش یک کاسه لوبیا خوردم
شلغمش نیز از قفا خوردم
اوفتادم دراز بر بالین
خواب بگرفت در برم سنگین
خواب دیدم مراست شسته لباس
گشتهام کاردان و کارشناس
در سیاست چه با سواد شدم
دکترِ علمِ اقتصاد شدم
شاعری بود زنگ تفریحم
قدرتم بیشتر ز سعدی هم
خبر تازه داشت تلویزیون
که به من زنگ آمد از تلفون
گفت از پشت خط سلام یکی
ای که در بحث و گفتگو تو تکی
رفته نصف وطن به هجمهٔ سیل
این خبر را بکن کمی تحلیل
علتِ سیل چیست؟ باز بگو
هست پشتش کدام راز بگو
راهکارت اگر رسد به نظر
گو به بیندهگان ما یکسر
صاف کردم گلوی و گفتم ها
سیل را نیست بر بدن گر پا
لیک تند است و چابک است و سریع
میکند گاه کارهای شنیع
مثلاً جامه بینماز کند
پای در هر کجا دراز کند
گرچه آب است و میرود در جو
نتوانی به آن گرفته وضو
علتش را اگر بگویم راست
وعده این رفته است و کار خداست
یا از آن جا که دشمن خانهست
پشت آن دستهای بیگانهست
غرب و شرق است اگر که راهگزین
در پیاش خفته است فتنهٔ چین
و اگر میرود شمال و جنوب
هست روسیه پشتِ این آشوب
مجری از حرفهای من شد شاد
گفت بدرود حضرتِ استاد
نوبت میز گرد دیگر شد
بحث بر روی دین و باور شد
ساعتی از زکات و حج گفتم
گردنم را گرفته کج، گفتم
حُسنِ دوری ز خواب میگفتم
مثل بلبل جواب میگفتم
الغرض با نگاه بس نافذ
کردم از مومنان خدا حافظ
کردم آن گاه من عوض جامه
بود در باب شعر برنامه
فاعلن مفتعل فعل گفتم
شعر نیمایی و غزل گفتم
مدح وافر به شیخ گفتم و شاه
چه کند غیر مدح، یک مداح
چه کنم، شاه میدهد نانم
گر به مدحش شکم نترکانم؟!
شیخ هم یار «قهرمان» من است
باعث رونقِ دکان من است
یادم افتاد نانِ در روغن
تند شد جنبشِ زبان بدن
غرِش و اکت و های و هو کردم
کردم اغراق و هم غلو کردم
بود بوقی کلان، نبود آن لب
گردشی داشت باد در غبغب
گرم بودم و همدر آن تب و تاب
ناگهان برجهیدم از دل خواب
پایهٔ تختخواب دیدم لق
از سر و پای من روانه عرق
ساعت از خستگی فتاده ز کار
بس که گوزِ مرا نموده شمار
بس که پیچیده در دماغش بو
رفته از هوش شیرِ روی پتو
چه بگویم چه بود الباقی؟!
صاف گویم نکات اخلاقی:
ای که خواندی تو این چکامهٔ تر
لوبیا را به چشمِ کم منگر
اکرام بسیم
@ikrsim
دوش یک کاسه لوبیا خوردم
شلغمش نیز از قفا خوردم
اوفتادم دراز بر بالین
خواب بگرفت در برم سنگین
خواب دیدم مراست شسته لباس
گشتهام کاردان و کارشناس
در سیاست چه با سواد شدم
دکترِ علمِ اقتصاد شدم
شاعری بود زنگ تفریحم
قدرتم بیشتر ز سعدی هم
خبر تازه داشت تلویزیون
که به من زنگ آمد از تلفون
گفت از پشت خط سلام یکی
ای که در بحث و گفتگو تو تکی
رفته نصف وطن به هجمهٔ سیل
این خبر را بکن کمی تحلیل
علتِ سیل چیست؟ باز بگو
هست پشتش کدام راز بگو
راهکارت اگر رسد به نظر
گو به بیندهگان ما یکسر
صاف کردم گلوی و گفتم ها
سیل را نیست بر بدن گر پا
لیک تند است و چابک است و سریع
میکند گاه کارهای شنیع
مثلاً جامه بینماز کند
پای در هر کجا دراز کند
گرچه آب است و میرود در جو
نتوانی به آن گرفته وضو
علتش را اگر بگویم راست
وعده این رفته است و کار خداست
یا از آن جا که دشمن خانهست
پشت آن دستهای بیگانهست
غرب و شرق است اگر که راهگزین
در پیاش خفته است فتنهٔ چین
و اگر میرود شمال و جنوب
هست روسیه پشتِ این آشوب
مجری از حرفهای من شد شاد
گفت بدرود حضرتِ استاد
نوبت میز گرد دیگر شد
بحث بر روی دین و باور شد
ساعتی از زکات و حج گفتم
گردنم را گرفته کج، گفتم
حُسنِ دوری ز خواب میگفتم
مثل بلبل جواب میگفتم
الغرض با نگاه بس نافذ
کردم از مومنان خدا حافظ
کردم آن گاه من عوض جامه
بود در باب شعر برنامه
فاعلن مفتعل فعل گفتم
شعر نیمایی و غزل گفتم
مدح وافر به شیخ گفتم و شاه
چه کند غیر مدح، یک مداح
چه کنم، شاه میدهد نانم
گر به مدحش شکم نترکانم؟!
شیخ هم یار «قهرمان» من است
باعث رونقِ دکان من است
یادم افتاد نانِ در روغن
تند شد جنبشِ زبان بدن
غرِش و اکت و های و هو کردم
کردم اغراق و هم غلو کردم
بود بوقی کلان، نبود آن لب
گردشی داشت باد در غبغب
گرم بودم و همدر آن تب و تاب
ناگهان برجهیدم از دل خواب
پایهٔ تختخواب دیدم لق
از سر و پای من روانه عرق
ساعت از خستگی فتاده ز کار
بس که گوزِ مرا نموده شمار
بس که پیچیده در دماغش بو
رفته از هوش شیرِ روی پتو
چه بگویم چه بود الباقی؟!
صاف گویم نکات اخلاقی:
ای که خواندی تو این چکامهٔ تر
لوبیا را به چشمِ کم منگر
اکرام بسیم
@ikrsim
تابشِ آفتاب سوزان بود
سومین روز عید قربان بود
با رفیق عزیز و هم عیار
مینمودیم مِلک وی دیوار
پای در پخسه بود و دست به بیل
رحمتِ حق به بردباری پیل!
تا شود سوزِ خستگی در ساز
کرد آن دوست قصهای آغاز
گفت: مرد توانگری، دربست
ثروت و مال خویش داد از دست
گشت بیکار و بار مرد جوان
ماند همچون من و تو در غم نان
بود هر صبحدم سرِ بازار
تا به شب، تا مگر بیابد کار
هم در این وضع ماهها بگذشت
همچنان گردنش خمیده چو هشت
کفش پُر چاک و پیرهن کنده
پیش اولاد خویش شرمنده
الغرض وضعش آن چنان شد بد
که دگر زیر پا نداشت نمد
گفت باری زنش، بخیز ای مرد!
فکر بر حال خویش باید کرد
شب به این بچهها چه بار کنیم؟
شکم گشنه را چکار کنیم؟
گفت: سالیست در پی کارم
هم از این وضعیت در آزارم
دیگرم نای راه رفتن نیست
مرگ بهتر چو نیست فرصتِ زیست
گر به پهلو رسد نیِ تیزم
دیگر از جای خود نمیخیزم
در پی زر نمیروم، ایزد-
مگرم زآسمان به سر ریزد
گشت حیران وی زن و فرزند
خورد بر قولِ خویشتن سوگند
گشت بهر جواب چای برون
روحش افسرده بود و دل پر خون
تا که گشت از جواب چای، رها
کَند زانجا کلوخِ استنجا
دید خشتی نهاده زیر کلوخ
کرد فکری به خاطریش رسوخ
که خدا یاورِ غریبان است
زیر این خشت گنج پنهان است
خشت را کند و دید خشتِ دگر
رفت آورد بیل و تیغ و تبر
خشتها را یکی یکی میکَند
تا رسید عاقبت به یک دربند
درب بگشود و خانه پیدا شد
گل امید بیشتر وا شد
بود پُر نقش و پُرنگار اتاق
کوزهای دلفریب بر سر تاق
آن که افتاده بُد به دریوزه
تا به سر دید سیم و زر، کوزه
کوزه بگرفت و روی دوش افگند
لیک آمد به خاطرش سوگند
«در پیزر نمیروم، ایزد
مگرم زآسمان به سر ریزد»
بعدِ یک روز کار طاقتبر
باز هم نفله ماند و خونِ جگر
گنج بگذاشت و به خانه رسید
مرد همسایه را در آنجا دید
گفت: از آن که گنج خاک خورد
به که همسایه بهر خویش برد
گفت ای طالعت شده یاور
برو آن جاست کوزهای پر زر
همهاش را بگیر، مال خودت
خرج خود میکن و عیال خودت
گفت همسایه: های دیوانه!
نیست یک لقمه نانْت در خانه
وانگهی گنج را به من چه دهی؟
زهی از این همه دروغ، زهی
گفت: گفتم تو را و خود دانی
نشوی غرق در پشیمانی
بیل خود را گرفت و هم تیشه
کرد همسایه با خود اندیشه:
آنچه همسایهام به سابق بود
مردی آرام بود و صادق بود
گرچه هم رنجه میشوند قدوم
میکنم کذب و صدق او معلوم
راه را کرد با تردُد طی
تا که آن خانه دید و کوزهٔ وی
درب چون باز کرد از سرِ خُم
جای زر دید مار و هم گژدم
گفت: ابله عجب دروغی گفت
این که مار است، کو زرِ هنگفت؟
باش تا خانهاش خراب کنم
فارغش هم ز خورد و خواب کنم
کوزه را بست و رفت بر بامش
تا که از صفحه خط زند نامش
مرد غمگین نشسته در خانه
زن و فرزند هم غریبانه...
از سرِ کلبهٔ محقّر شان
کوزه را چپه کرد بر سر شان
ریخت یکجا به خانه گژدم و مار
هم از آن جا گذاشت پا به فرار
بیخبر زان که هم به لطف خدا
بر زمین نارسیده گشت طلا
مرد مسکین دوباره سرور شد
صاحب ملک و زیب و زیور شد
گفت ای زن ببین چگونه خدا
زآسمان ریخت کوزهٔ زر را
()
لطف اگر، حق به حق ما بکند
گژدم و مار را طلا بکند
اکرام بسیم
@ikrsim
سومین روز عید قربان بود
با رفیق عزیز و هم عیار
مینمودیم مِلک وی دیوار
پای در پخسه بود و دست به بیل
رحمتِ حق به بردباری پیل!
تا شود سوزِ خستگی در ساز
کرد آن دوست قصهای آغاز
گفت: مرد توانگری، دربست
ثروت و مال خویش داد از دست
گشت بیکار و بار مرد جوان
ماند همچون من و تو در غم نان
بود هر صبحدم سرِ بازار
تا به شب، تا مگر بیابد کار
هم در این وضع ماهها بگذشت
همچنان گردنش خمیده چو هشت
کفش پُر چاک و پیرهن کنده
پیش اولاد خویش شرمنده
الغرض وضعش آن چنان شد بد
که دگر زیر پا نداشت نمد
گفت باری زنش، بخیز ای مرد!
فکر بر حال خویش باید کرد
شب به این بچهها چه بار کنیم؟
شکم گشنه را چکار کنیم؟
گفت: سالیست در پی کارم
هم از این وضعیت در آزارم
دیگرم نای راه رفتن نیست
مرگ بهتر چو نیست فرصتِ زیست
گر به پهلو رسد نیِ تیزم
دیگر از جای خود نمیخیزم
در پی زر نمیروم، ایزد-
مگرم زآسمان به سر ریزد
گشت حیران وی زن و فرزند
خورد بر قولِ خویشتن سوگند
گشت بهر جواب چای برون
روحش افسرده بود و دل پر خون
تا که گشت از جواب چای، رها
کَند زانجا کلوخِ استنجا
دید خشتی نهاده زیر کلوخ
کرد فکری به خاطریش رسوخ
که خدا یاورِ غریبان است
زیر این خشت گنج پنهان است
خشت را کند و دید خشتِ دگر
رفت آورد بیل و تیغ و تبر
خشتها را یکی یکی میکَند
تا رسید عاقبت به یک دربند
درب بگشود و خانه پیدا شد
گل امید بیشتر وا شد
بود پُر نقش و پُرنگار اتاق
کوزهای دلفریب بر سر تاق
آن که افتاده بُد به دریوزه
تا به سر دید سیم و زر، کوزه
کوزه بگرفت و روی دوش افگند
لیک آمد به خاطرش سوگند
«در پیزر نمیروم، ایزد
مگرم زآسمان به سر ریزد»
بعدِ یک روز کار طاقتبر
باز هم نفله ماند و خونِ جگر
گنج بگذاشت و به خانه رسید
مرد همسایه را در آنجا دید
گفت: از آن که گنج خاک خورد
به که همسایه بهر خویش برد
گفت ای طالعت شده یاور
برو آن جاست کوزهای پر زر
همهاش را بگیر، مال خودت
خرج خود میکن و عیال خودت
گفت همسایه: های دیوانه!
نیست یک لقمه نانْت در خانه
وانگهی گنج را به من چه دهی؟
زهی از این همه دروغ، زهی
گفت: گفتم تو را و خود دانی
نشوی غرق در پشیمانی
بیل خود را گرفت و هم تیشه
کرد همسایه با خود اندیشه:
آنچه همسایهام به سابق بود
مردی آرام بود و صادق بود
گرچه هم رنجه میشوند قدوم
میکنم کذب و صدق او معلوم
راه را کرد با تردُد طی
تا که آن خانه دید و کوزهٔ وی
درب چون باز کرد از سرِ خُم
جای زر دید مار و هم گژدم
گفت: ابله عجب دروغی گفت
این که مار است، کو زرِ هنگفت؟
باش تا خانهاش خراب کنم
فارغش هم ز خورد و خواب کنم
کوزه را بست و رفت بر بامش
تا که از صفحه خط زند نامش
مرد غمگین نشسته در خانه
زن و فرزند هم غریبانه...
از سرِ کلبهٔ محقّر شان
کوزه را چپه کرد بر سر شان
ریخت یکجا به خانه گژدم و مار
هم از آن جا گذاشت پا به فرار
بیخبر زان که هم به لطف خدا
بر زمین نارسیده گشت طلا
مرد مسکین دوباره سرور شد
صاحب ملک و زیب و زیور شد
گفت ای زن ببین چگونه خدا
زآسمان ریخت کوزهٔ زر را
()
لطف اگر، حق به حق ما بکند
گژدم و مار را طلا بکند
اکرام بسیم
@ikrsim