Telegram Web
Forwarded from اکرام بسیم
زلف رها کن که بختِ تیره بخندد
باش که باری دهانِ گیره بخندد

پلک بزن تا که پای شهر بلغزد
هر طرفش چشم‌های خیره بخندد

رو به‌ درِ بسته کن که باز به حالش
قفل کند رقص و دستگیره بخندد

دست بکش بر نگاه خانه که، هرچند
گشته برآن گرد و خاک چیره، بخندد

پا به زیارت گذار تا که زن و مرد
جای دعا بر سرِ هدیره بخندد

خود غزلی گرچه، این غزل به فدایت
باد که کرمان به بارِ زیره بخندد

#اکرام_بسیم
#غزل_تازه

@ikrsim
این دیگ برنزی‌ محصول ریخته‌گری و حکاکی سال ۷۷۷ هجری قمری، در یکی از رواق‌های مسجد جامع هرات داخل ویترین قرار دارد.

علاوه بر آیات و احادیث و قطعات دیگر، قطعه‌ای از استاد سخن؛ سعدی شیرازی رویش نوشته است به این قرار:

غرض نقشی‌ست کز ما باز ماند
که هستی را نمی‌بینم بقایی

مگر صاحبدلی روزی به رحمت
کند در کار درویشان دعایی

قطر دیگ ۱۷۰ و عمق آن ۱۰۰ سانتی متر است. نام سازنده‌اش حسن بن علی بن حسن و نام مالکش محمد بن علی می‌باشد.

@ikrsim
در دلم دردی دوا حتا اگر پیدا کند
می‌خزد یک درد دیگر، جا اگر پیدا کند

سنگ و خشت و چوب را ذلت به تنگ آورده است
می‌گریزد کوه از اینجا، پا اگر پیدا کند

مهدِ کوران است، دل‌ها تا بدین‌سان تیره‌اند
شهر، حتی دیدهٔ بینا اگر پیدا کند

می‌شود خاکستری بر باد رفته، آهِ ما-
ره به سوی عالمِ بالا اگر پیدا کند

آدم‌ِ سرگشته در هنگامهٔ افسردگی
کی به جا می‌آورد خود را اگر پیدا کند!؟

روز چون بیگاه شد، وامانده بر فرقش زند
رد پایی در دل صحرا اگر پیدا کند؟

می‌زنم فریاد و می‌دانم که جام پُر ترَک
آبرویش می‌رود، آوا اگر پیدا کند

تشنگان در حالتِ نزع‌اند و زاهد مضطرب
تا چه سازد آب استنجا اگر پیدا کند!

خوب شد شعرِ مرا آغشته‌ کردی خونِ دل!
صورتش با رنگ تو معنا اگر پیدا کند

اکرام بسیم
گفتی که به کف جان خودت را ببری
تا شاید میدان خودت را ببری
فرمان‌برمت، اگر خودت فرمانده!
یک مرتبه فرمان خودت را ببری

اکرام بسیم

@ikrsim
مدح شاهان و اهالی قدرت همواره مورد مذمت آزادگان بوده و هست. اما ببینید قدرت حافظ‌ابرو؛ این شاعر چیره‌دست را در نوشتن مدح بایسنغر. انصافاً خواننده از رقص کلماتش به هیجان می‌آید. از قرار مرقوم، این مدحیه در قسمت‌هایی از قلعهٔ شمیره «قلعهٔ اختیارالدین» هرات و در شمایل کاشی‌کاری منصوب بوده است:

ایا پادشاهی که بر روی دفتر       
کلامی نیامد ز مدح تو خوش‌تر

خداوند ملک و بزرگی و دولت     
خداوند دیهیم و شمشیر و افسر

خدیو جهان بایسنغر، که گیتی         
ندید و نبیند چُنو بنده‌پرور

جهان را تو آن جوهری در معالی      
که هستند نه چرخ اعراض جوهر

سریر ترا بنده این سبز طارم       
ضمیر ترا گشته خورشید چاکر

زهی ذات تو عین اقبال دنیا       
خهی دور تو راحت ملک و کشور

قرین تو هرگز ندیده زمانه       
نظیر تو هرگز نزاده ز مادر

به اندیشه اندر نگنجد مدیحت        
که مدحت تمام است، اندیشه ابتر

ترا گفتن مدح دشوار باشد       
که هر چیز گویند از آنی فزون‌تر

حدود جلالت ز افلاک بیرون     
سپهر کمالت ز ادراک برتر

نه افهام را عقد معنیت مدرک     
نه اوهام را کنهِ ذاتت مصور

ز حصر نوال تو افهام عاجز       
ز درک جلال تو اوهام مضطر

تجلّی رایت کند کوه را خاک       
خیال سخایت کند خاک را زر

ایا پادشاهی که انصاف و عدلت      
جهان را به نیک و به بد گشت داور

خواص نفاذت برد گر بخواهد        
رطوبت ز آب و حرارت ز اخگر

نفاذ مثال ترا تا قیامت       
نهد بر جبین ملک و دولت چو افسر

چو لطف تو بذل تو گشتست بی‌حد      
چو جود تو فضل تو گشتست بی‌مر

ز اولاد تیمورخان صحن گیتی        
نخواهد تهی گشت تا روز محشر

از آن اصل طاهر چنین فرع زاید     
که آید ز پشت غضنفر، غضنفر

به جز دُر نبینند از موضع دُر       
به جز زر نیابند از معدن زر

شهنشاه اسلام، شهرخ بهادر        
که از عدل او گشت گیتی منور

ز حشمت چو فوج نجومش عساکر       
ز رفعت بر اوج سپهرش، معسکر

جهان قطره و همتش بحر ذاخر       
فلک ذره و خاطرش شمس انور

به اولاد او باد عالم مزیّن       
به احفاد او باد گیتی معطر

شهنشه الغ‌بیگ و سلطان براهیم        
که هستند شایسته‌ی تخت و افسر

یکی را نشانده است در تخت توران        
دگر کرده از بهرش ایران مسخر

شده روشن از هر دو چشم زمانه       
یکی شمس ملک و دگر ماه کشور

جهان‌پادشه، بایسنغر که قدرش      
به رفعت ز اوج سپهر است برتر

به چهر منوچهر و فر فریدون       
به تأیید جمشید و رسم سکندر

کمین‌چاکر بزم او گشت خسرو       
کمین‌خادم خلق او هست عنبر

رخ زر، ز دستش شود زرد در کان      
ز طبعش بجوشد دل بحر در بر

ندارد همی ابر با دست او پا      
اگر خود کند سر به گردون اخضر

دگر سور غتمش خردمند عاقل       
که در جنب او هست عالم محقر

دگر شاهزاده چو جوکی محمد       
که شد آیت حق بدیشان مشهر

همه ملک را مستحقند و لایق       
همه تاج را مستعدند و در خور

بدین پنج صفدر که اندر معالی        
چو ایشان نیاورد ایام دیگر

تفاخر نماینده دین الهی       
تظاهر فزاینده شرع پیمبر

کسی را که اولاد از این‌گونه باشد     
بود ملک در خاندانش مقرر

بماناد شه شاهرخ تا قیامت         
بر احباب میمون، بر اعدا مظفّر

بود ملک دنیا به دولت مسلم      
شود جاه عقبی به طاعت مُیّسر

نهادند بنیاد این حصن عالی         
به میمون زمان و به فرخنده اختر

ربیع دویم صاد با حج ز هجرت       
که رفته ز بطحا به یثرب پیمبر

ز تاریخ اگر بفکنی چارصد را     
شود سال او هم ز تاریخ اظهر

به وضعی نهادند اول هری را    
که شد پنج دروازه در وی مقرر

همان پنج در پنج برج حصارش       
ببین و بدان جمله در ضرب بشمر

دلیل ثبات بنایش بدانی         
اگر خرده دانی در این نیک بنگر

زیاده شود لیک فانی نگردد       
که دایر بود این عدد تا به محشر

مهندس نهاده درون و برونش       
قصوری مقرنس، بروجی مدور

به معماریش فخر آورده انجم        
به سر کاریش جاده افزوده لشکر

ز روی لطافت، چو ایوان کسری        
ز راه حصانت، چو سد سکندر

بنای کمالش چو ایوان کیوان        
به زلزال دوران نگردد مبتر

ورا از حوادث زیان نیست آری     
حوادث ملک را نباشد زیانگر

سراپای او جمله زیب است و زینت     
زوایای او جمله زرّ است و گوهر

نهادش چو جان است در جسم ارکان        
سوادش چو نور است در چشم اختر

چو خورشید رای زرین تو کرده      
به یک دم زدن عالمی را منور

الا تا زمین و زمان هست بادا      
زمانت متابع، زمینت مسخر

@ikrsim
روزِ روشن می‌رسد یزدان اگر یاری کند
می‌رویم از ورطه بیرون جان اگر یاری کند

این سخن را لابلای هر کتابی خوانده‌ام
باز خواهم خواند این چشمان... اگر یاری کند

آنقدر نالیدم و یاری‌رسان نشنید که
می‌شوم از یاری‌اش حیران اگر یاری کند

جوی خشکیده چه دردی را دوا سازد دگر
سرو را آن قامت لرزان اگر یاری کند

تا به خاکستر شدن گامی نمانده بیشتر
آفتاب داغ تابستان اگر یاری کند

در غلط انداخته لبخند محزونم تو را
ناخنم را می‌جوم دندان اگر یاری کند

ناامیدان را امید بی‌خودی دادن چه سود
مُرده مَردی، بعد از این میدان اگر یاری کند

غیر نالیدن ندارد ارمغانی شعر من
خامه را این دست بی‌فرمان اگر یاری کند

اکرام بسیم

@ikrsim
خار خشکم، باد از این‌سو می‌برد آن‌سو مرا
نیستم سروی که بنشانی کنار جو مرا

می‌توانم کوه کنْد، اما امان از یک بغل
بس که بار آورده دنیا آدمی کم‌رو مرا

خلق می‌گویند باید پنجه زد با درد و غم
راست می‌گویند اما آن‌قدر دل کو مرا

روز مولود بیابان بوده و گویی یکی
داده او را در لباس هدیه‌ای کادو مرا

از چه لاف پایداری سر دهم، وقتی که نیست
در مصاف داغِ آتش، طاقتِ یک مو مرا

خارم اما چشم آن دارم که شاید عاقبت
اشتری گر خورده نتواند، نماید بو مرا

پای رفتن نیست از این خاک‌دان، بگذار تا
اسپ لنگی لِه کند در ساحل آمو مرا

اکرام بسیم



@ikrsim
آنچنان که جغد پیر از لانه لذت می‌برد
با تو این دیوانه در ویرانه لذت می‌برد

گاه باید سوخت پایِ دوست تا آخر؛ ببین!
شمع می‌سوزد ولی پروانه لذت می‌برد

در میان جام در دست تو می‌رقصد شراب
در میانِ دستِ تو پیمانه لذت می‌برد

رود در پهلوی خانه، رودخانه می‌شود
رود از بودن کنارِ خانه لذت می‌برد

از تو لذت می‌برم اندازۀ زیبایی‌ات
از تو زیبایی به این پیمانه لذت می‌برد؟

قصه‌ها می‌گوید از گرمی آغوشم به خلق
بس که در آغوش من افسانه لذت می‌برد

سر به رویش هر قدر سنگین شود، غمگین شود
لیک اگر باشی سبک‌سر، شانه لذت می‌برد

از غزل‌هایم نمی‌آید خوشِ هیچ عاقلی
از غزل‌هایم فقط دیوانه لذت می‌برد

#هارون_بهیار
به مارماهی مانی؛ نه این تمام و نه آن
منافقی چه کنی؟ مار باش یا ماهی

سنایی غزنویی
Forwarded from اکرام بسیم
می‌روی و قلبم عشقِ حاد بیرون می‌دهد
سینهٔ من آهِ مادرزاد بیرون می‌دهد

می‌روی و راه می‌افتم پی‌ات مانند آب
پیش رویم خاک هی شمشاد بیرون می‌دهد

تا که مثل چشمه می‌جنبد لبت، حس می‌کنم
جای صحبت ماهیِ آزاد بیرون می‌دهد

رقصِ موهایت تماشایی‌است، وقتی دائماً
خنده‌ات آهنگ‌های شاد بیرون می‌دهد

لاکتاب! آن چشم‌های کافرِ خود را بپوش
در میانِ مسلمین الحاد بیرون می‌دهد

شیخ گویی دیده شالت اندکی پس رفته است
برفراز منبرش فریاد بیرون می‌دهد

نیست تقصیرش که مستی حالِ او را بُرده‌است
در دهانش هر چه را افتاد، بیرون می‌دهد

عاقبت فریادِ مُلّا بر زمینش می‌زند
بالنی سوراخ دارد باد بیرون می‌دهد

شاعری که با پیاز و گوجه شب را سر کند
جای شعر از خامه‌اش سالاد بیرون می‌دهد

اکرام بسیم

@ikrsim
هرچند که اندک است ما را زر و زور
بی‌بهره نه‌ایم یک‌سر از وجد و سرور
اندازهٔ یک خلال دندان، اما
پای ملخ است گنج در خانهٔ مور

اکرام بسیم

@ikrsim
نباید مسیحیت به عنوان واقعیت تاریخی را با آن ریشه‌ای که نام آن به ذهن متبادر می‌کند یکی گرفت: ریشه‌های دیگری که مسیحیت از آن‌ها بالیده است بسیار قدرتمندتر بوده‌اند. این یک استعمال غلط بی‌مانند است زمانی که چنان تجلیاتی از تباهی و نقصان از قبیل «کلیسای مسیحی»، «ایمان مسیحی»، «زندگی مسیحی» خود را با آن نام مقدس بنامند. مسیح چه چیز را انکار کرد؟ هرآن چیز را که امروز مسیحی نام دارد.

«ارادهٔ قدرت، فریدریش نیچه، ترجمهٔ دکتر مجید شریف، صفحهٔ ۱۴۵»

نیچه تقریباً در تمام آثارش مسیحیت را به شدت می‌کوبد. اما جملاتی از سیاق بالا، آدم را به یاد بیت معروف «اسلام به ذات خود ندارد عیبی-هر عیب که هست در مسلمانی ماست» می‌اندازد.

@ikrsim
Forwarded from دهلیز
در سینه اگرچه غیر غم حرف نبود
اندازۀ حجم گریه‌اش ظرف نبود
خورشید تمام نامه‌ها را وا کرد
جز اشک درون پاکت برف نبود

مرتضی رستمی
@morirosi
ز دستگیریِ خلق این‌قدَر زمین‌گیرم
عصا اگر نتوان یافت، می‌توان برخاست

«بیدل»

آدم بدون آن‌که در جلسات بیدل‌خوانی به شبه‌تفسیر و تاویل‌های متداولِ تصوف و عرفان‌مآبانه گوش فرا بدهد، می‌تواند بلاواسطه با کلمات و نکات او در هر جا و زمانی ارتباط امروزی و زمینی برقرار کند و یاد بگیرد. شعر بیدل خیلی مدرن‌تر از آن است که بتوان آن را به آسمان‌به‌ریسمان بافتن‌های متافیزیکی تقلیل داد.
بیدل صدها بیت دارد که مثل بیت بالا، حاوی نکاتی روانشناسانه و به‌درد‌بخور زندگیِ زمینی‌ست. به‌روز و به‌جا.

می‌گوید به خاطر کمکِ اطرافیانم این‌قدر ناتوان (تنبل) شده‌ام. یعنی اگر این کمک‌ها نمی‌بود قادر می‌شدم روی پای خودم بایستم. کما این‌که اگر عصا نباشد که به تکیه به آن خو کنیم، دست کم سعی خواهیم کرد تا از جای خود برخیزیم.

در همین زمینه نیچه هم معتقد است که کمک‌کردن به دیگران، به جای این که به نفع شان تمام شود، آنان را ضربه می‌زند و باعث می‌شود خودشان تلاشی نکنند. وقتی آن کمک قطع شود، مثل دولت-اصطلاحاً- جمهوریت وطن ما سقوط می‌کنند.

به این دست از ابیاتِ مفید و معقولِ بیدل که فراوان هم هستند کمتر پرداخته شده و تنها جنبه‌های عرفانی کلامش برجسته‌سازی شده‌اند. بدیهی‌ست که با چنان رویکردی، کسانی که بیدل را کمتر خوانده‌اند فکر می‌کنند او با همان دلخوشی‌های عارفانه و گاه فلسفی سرگرم بوده است و نتیجه می‌گیرند که آموزه‌های او به درد زندگی این‌دنیایی نمی‌خورد. ولی مستحضر هستید که چنان نیست.

@ikrsim
نه شاه و نه تختِ شاهی‌اش می‌ماند
نه لشکر و نه سپاهی‌اش می‌ماند
بالآخره می‌رود زمستان و زغال-
تنها با روسیاهی‌اش می‌ماند

اکرام بسیم

@ikrsim
آن مرغ که نه پر و نه بالش پیداست
رنگِ پرواز در خصالش پیداست
با آن‌که درخت کاملاً سوخته است
اصلیّتِ چوب از زغالش پیداست

اکرام بسیم
@ikrsim
«گُل» همان گیاه خوش عطر و بو را همه می‌شناسیم، اما در افغانستان «گُل» را به معنای خاموش هم به کار می‌برند. مثلاً موترم/اتومبیلم گل شد، یا آتش را گل کردند. در ابیات زیر، بیدل هم «گُل» را با همین معنای دومی به کار گرفته است:

زبان را مکن پرفشانِ طلب
مبادا چراغِ حیا گل کند
...
بزم خاموشی‌ست از پاس نفس غافل مباش
بر پرِ پروانه تشویشِ چراغِ گل مبند
...
رنگ حال هیچ‌کس بر هیچ‌کس روشن نشد
رونق این انجمن غیر از چراغ‌ گل نبود
...
رنگ حال هیچ‌کس بر هیچ‌کس روشن نشد
شمع‌ گل‌کردند یاران یا ز محفل برده‌اند
...
بیدل از منت دامان کسی تر نشدیم
شمع ما را نفس سوخته آسان گل کرد

@ikrsim
از نازکی آب است اگر هم گِل او
حرفِ لبِ استکان نشد مشکل او
هرچند که می‌سوزد و دود است بلند
قند است که آب می‌شود در دل او

اکرام بسیم
@ikrsim
2025/01/16 08:05:46
Back to Top
HTML Embed Code: