Telegram Web
"اگر بتوانیم متون مهم گذشته را از نو به سخن بیاوریم، یعنی تار و پودشان را بشکافیم، ساختشان را بشناشیم، زبانشان را حلاجی کنیم، مبانی و مبادی فلسفی‌شان را بفهمیم، اگر بکوشیم چون باستان‌شناسی محتاط و مجرّب، ذهنیت و جهان‌بینی مستتر در هر یک از این متون را بازسازی کنیم، رابطۀ این ذهنیت را با ساخت قدرت زمانش دریابیم، شاید از این راه بتوانیم، بالمآل، ذهن و زبانی نقّاد و خودبنیاد بیابیم که هم از قید سنّت فارغ است، هم از تقیّد و تعبّد از غرب؛ هم رنگ و بافتی بومی دارد، هم پشتوانه‌ای جهانی." (تجدد و تجددستیزی در ایران: عباس میلانی، نشر اختران، ص 12).

گویی خلاصۀ حرف نویسندۀ سطور فوق، این است که متون گذشته را چنان بخوانیم و بشکافیم و از نو در سخن آوریم که فی‌المثل آقای دکتر محمد دهقانی، تاریخ بیهقی را در کتاب "حدیثِ خداوندی و بندگی" خوانده و شکافته و از نو در سخن آورده است.

@irajrezaie
"پیدایش رشتۀ تاریخ، به عنوان جریانی جدا از الهیات، فلسفه و تذکره‌نویسی از پیامدهای تجدد بود. نقد و تحلیل تجربۀ هستی اجتماعی انسان به جای مدح و تفضیل زندگی نجبا و بزرگان نشست. گرچه بیهقی در بسیاری از زمینه‌ها مصالح چنین تحولی را گِرد هم آورد؛ اما نه او، و نه نسل‌های بعدی مورّخان ایرانی، هیچ کدام گام‌های اساسی لازم را برای پیدایش تاریخ‌نگاری نقّاد برنداشته‌اند. تاریخ‌نگاری ما به جای تدوین روشی خردگرا، نقّاد و ناقد، از دُرّۀ نادری سردرآورد و درست در زمانی که غرب به ساده‌نویسی و خردگرایی رو می‌کرد، مورّخان ما به شیوهایی مغلق و کم‌مغز و بی‌مایه روی آوردند. درک چرایی این تحوّل، به گمانم، یکی از کلیدهای شناخت ریشه‌های معضل تجدد در ایران است." (تجدد و تجددستیزی در ایران: عباس میلانی، نشر اختران، ص 45).

@irajrezaie
Forwarded from از گذشته و اکنون (احمدرضا بهرامپور عمران)
"چنین کنند بزرگان" (از خودمشت‌مالی‌های استاد زرین‌کوب)

دو قرن سکوت با این عنوانِ زیبا و تامل‌برانگیزش اثری است که استاد زرین‌کوب در جوانی (۱۳۳۰) منتشرکردند. هدفِ کتاب، توصیفی شورانگیز و تحلیلی جانب‌دارانه از شورش‌ها و نهضت‌های ایرانیان علیه اعراب است؛ سرکشی‌هایی که درنهایت به تاسیسِ حکومتِ نیم‌بندِ طاهریان می‌انجامد. گرچه خودِ استاد در اطلاقِ "آغازِ حکومتِ مستقلِّ بعد از اسلام" بر طاهریان تردیدکرده‌اند و آورده‌اند: این حکومت، "درهرحال طلایه‌ی استقلالِ ایران بود" (انتشاراتِ جاویدان، چ هفتم، ۲۵۳۶، صص ۱_۲۲۰).
اگر بخواهیم عدیل و بدیلی برای این اثر معرفی‌کنیم گمان‌می‌کنم تنها از رساله‌ی درخشانِ استادِ زنده‌یاد غلامحسینِ صدیقی که پیش‌از دو قرن سکوت و البته نخست به زبانِ فرانسه [سال ۱۹۳۸ میلادی] تالیف‌شده‌بود (جنبش‌های دینیِ ایرانی: در قرن‌های دوم و سوم هجری، انتشارات پاژنگ، ۱۳۷۲)، می‌توان‌نام‌برد. اثرِ استاد صدیقی، این دولتمرد و جامعه‌شناسِ برجسته و از یارانِ وفادار و درعین‌حال منتقدِ برخی روش‌های دکتر مصدق، مستند و منصفانه نوشته‌شده و در آن جوانبِ احتیاط‌های دانشورانه بیش‌تر نگاه‌داشته‌شده‌است.

استاد زرین‌کوب خود در مقدمه‌ی چاپِ نخست ("چند اعتراف از نویسنده") یادآورشدند در تاریخ "از بی‌طرفی و حقیقت‌جویی" سخن‌گفتن "ادعایی بیش نیست" و مورخ "درواقع دنبال هوس و میلِ خود می‌رود". و همان‌جا می‌افزایند: "کیست که بتواند در تاریخ مانندِ علوم، روشِ تجربی را درست به‌کارببندد؟". ایشان در مقدمه‌ی چاپ دوم نیز همه‌ی نقدهای صائب را پذیرفتند و کاستی‌ها و نادرستی‌هایی را که از "خامی‌ و تعصب" یا "شور و حماسه" ناشی‌شده‌بود، اصلاح‌کردند: "آن‌چه مرا برآن‌داشت که در این چاپِ تازه نیز، کتاب را بی‌هیچ فزودوکاستی چاپ‌نکنم وظیفه‌ی حقیقت‌جویی بود؛ بااین‌همه بساکه باز باز نتوانسته‌باشم از تعصب و خامی برکناربمانم [...] این متاع‌ام که تو می‌بینی و کم‌تر زین‌ام." (همان، مقدمه، بدونِ صفحه‌شمار).
خودانتقادی یا به تعبیرِ استاد باستانیِ پاریزی، "خودمشت‌مالی"، بیش‌تر از این؟
اما استادِ حقیقت‌بین و منصفی هم‌چون زرین‌کوب پا را از این هم فراترنهادند و در چاپ و ویرایشِ جدیدترِ این اثر نقدِ تند اما مستند و مستدلِّ استاد مطهّری را به‌جان‌پذیرفتند و ناشر نیز "با کسبِ اجازه" از خودِ استاد آن را "عیناً" به آغازِ کتاب افزوده‌ (انتشارات سخن، چ بیست‌و‌سوم، ۱۳۸۹، ص۹).
نکته‌ی مهم این است که آن‌چه استاد مطهری باعنوانِ "دو قرن سکوت؟!" نوشتند و به آغازِ چاپِ جدیدِ اثر افزوده‌شده، درحقیقت اساس و بنیانِ سخنان و استدلال‌های استاد زرین‌کوب را متزلزل و گاه حتی ویران‌می‌سازد! چراکه استاد مطهری در آن نوشته بسیاری از سرآمدانِ تاریخ و ادب را از همان دو سده برمی‌شمارند که ایرانی بودند اما آثارشان را به عربی نوشتند، چراکه عربی زبانِ علم بوده‌است؛ بزرگانی که در زمینه‌های گوناگونی هم‌چون فلسفه، ریاضی نجوم، تاریخ و ادب، قرائت و تفسیر و حدیث و فقه و کلام خوش‌درخشیدند؛ فرزندانِ شاکر (بنوشاکر)، نوبختیان و ابومعشرِ بلخی‌، سیبویه، کسایی، دینوری، نظام، حسن بصری و دیگران و دیگران؛ حتی سردارِ بزرگی هم‌چون طاهرِ ذوالیمینین از آن زمره‌اند.
استاد مطهری سخنانی ازاین‌دست را که "ایران دو سده ساکت و خاموش بود"، متأثّر از آراء غرض‌ورزانه‌ و اغراق‌آمیز امثالِ سرجان ملکم می‌دانند و آراء کسانی هم‌چون ادوارد براون را منصفانه‌تر ارزیابی‌می‌کنند (همان، صص ۱۸_۱۱).

@azgozashtevaaknoon
عیشم مُدام است از لعلِ دلخواه
کارم به کام است الحمدلله!


زندگی در نگاه حافظ، ضیافتی پیوسته و عیشی مُدام خواهد بود اگر مهر بورزیم و عاشقانه زندگی کنیم. باید بکوشیم زندگی را به هر طریقی، با توسل به سفر، هنر، ادبیات، موسیقی، دوستی، گرمای خانه و هر چیز دیگری که رنگ و نشانی از صلح و شوق زندگی با خود دارد به عیشی مدام مبدل سازیم. وقت دوستان همراه، خوش باد و غرقه در عیشی مدام!

@irajrezaie
همان‌گونه که ما نقاشی‌های مبتذل و بد داریم و نقاشی‌های حیرت‌آور، همان‌گونه که موسیقی‌های مبتذل و نازل داریم و موسیقی‌های متعالی و بلندپایه، همان‌گونه که نظم‌های دستمالی شدۀ بندتنبانی داریم و شعرهای آسمانی و جاودانه، به همین‌گونه "عرفان‌"های پست و نازل و زیان‌بخش داریم و عرفان‌های متعالی و درخشان و حیرت‌آور.

می‌توان با "نگاه تاریخی" و با "معیارِ نگاه هنری" به پست و بلندِ پدیدۀ عرفان رسیدگی کرد و نشان داد که در کجای عرفان و در چه دوره‌هایی از آن و در گفتار و رفتار چه کسانی، نمطِ عالیِ تجربۀ دینی و نگاه جمال‌شناسانه و هنری به هم آمیخته و در کجاها مفهومِ عرفان مبتذل شده است و بی‌اعتبار و زیان‌بخش.

فقرِ نگاهِ تاریخی نسبت به مسائلِ فلسفی و هنری و ادبی، عامل اصلیِ واپس‌ماندگی‌ِ ماست و این خود سرچشمه از نگاهِ دایره‌وارِ ما دارد که تاریخ را، به مانندِ مغرب‌زمین، نمی‌توانیم به گونۀ خطّی موردِ نظر قرار دهیم. به همین دلیل تصور می‌کنیم عرفان بایزید و عین‌القضات و شمس تبریز، عینِ عرفانِ فلان علیشاهِ دورۀ قاجار یا دورۀ معاصر است.

▪️زبان شعر در نثر صوفیه: محمدرضا شفیعی کدکنی، نشر سخن، ص 22.

@irajrezaie
"و گفت:
تحیّر چون مرغی بُوَد
که از مأوایِ خود بشود به طلبِ چینه،
چینه نیابد
و دیگر باره راهِ مأوا نداند!"


"ابوالحسن خرقانی"

عرفان، بر خلافِ آنچه اغلبِ مردمان می‌پندارند، رسیدن و آسودن و غنودن در خانه‌ای امن نیست. عرفان، عرفانِ راستین، دل کندن است؛ دل کندن از خانۀ امنِ اعتقاد و یقین و راهی شدن در صحاریِ حیرت که هیچ کس را یارایِ صورت بستنِ نهایتِ آن نیست.

@irajrezaie
دورۀ آنتروپوسین

بسیاری از دانشمندان معتقدند ما در دورۀ زمین‌شناختی‌ای به سر می‌بریم که به آن آنتروپوسین می‌گویند (آنتروپوس کلمه‌ای یونانی به معنی انسان است). چنین نام‌گذاری‌ای دلالت به این واقعیت دارد که تأثیر انسان بر سیارۀ زمین به همان اندازۀ تأثیر حرکت‌های زمین‌ساخت ورقه‌ای یا فوران‌های آتشفشانی است. گونۀ بشر به یکی از نیروهای طبیعت تبدیل شده است، با تأثیراتی جهان‌گستر و به شدت آسیب‌زا.

در سال 2011، مقاله‌ای منتشر شد که مفهوم دورۀ آنتروپوسین را به مردم دانمارک معرفی کرد. مقاله توضیح می‌داد که جامعۀ صنعتی چهار یا پنج برابر همۀ اجتماعات کشاورزیِ قبلی انرژی مصرف می‌کند. در حالی که جوامع کشاورزی هم سه تا چهار برابر فرهنگ‌های گردآورنده و شکارچی قبل از خود انرژی مصرف می‌کردند. جمعیت جهان از حدود یک میلیارد نفر در سال 1800 به حدود هفت و نیم میلیارد نفر رسیده است. و طی همین مدت، مصرف انرژی چهل برابر و تولید آن پنجاه برابر شده است.

اصلی‌ترین خطراتی که بشر را تهدید می‌کرد روزگاری از نیروهای طبیعت برمی‌خاست؛ اما امروزه از خودش نشأت می‌گیرد، خودِ ما علت مشکلات‌مان هستیم. به همین خاطر هم این مشکلات تنها در سطحِ جوامعی که آن را پدید آورده‌اند قابل حل و فصل است. در دورۀ آنتروپوسین، فناوری‌های تازه، مشکلات و مخاطرات تازه‌ای به وجود آورده‌اند که _تقریبا به شکل متناقضی_ می‌کوشیم با ساختن فناروی‌های جدیدتر آنها را رفع کنیم. هنوز باید صبر کنیم و ببینیم که آیا در ساخت "فناوری‌های سبزِ" جدیدی که بتوانند مشکلات برآمده از تنوع‌طلبیِ مسرفانۀ قدیمی‌مان را جبران کنند موفق می‌شویم یا نه، اما علی‌الحساب ضروری است که علاوه بر صرفِ نشستن و انتظار کشیدن و امید بستن به اینکه تکنولوژی‌های آینده نجات‌مان خواهند داد، کارهای بیشتری هم انجام دهیم. یکی از گام‌های مفید می‌تواند این باشد که فضیلت‌های باستانیِ قناعت، میانه‌روی و فنِ کناره گرفتن و هنرِ خویشتن‌داری را احیا کنیم و از آن‌ها برای مقابله با شتاب اجتماعی و آثار مخرب آن بهره ببریم.

▪️فضیلت کناره گرفتن (هنر خویشتن‌داری در عصر افراط): سوِند برینکمن، ترجمۀ محمد ملاعباسی، نشر ترجمان.

@irajrezaie
البته ما در برخی موقعیت‎ها به نحوی خودمحورانه و خودپسندانه عمل می‌کنیم، اما معنایش این نیست که تنظیمات کارخانه‌ای ما این گونه است. چنین رفتارهایی جزئی از "طبیعت ما" نیست. انسان‌ها دوست دارند که سخاوتمند باشند، با دیگران همکاری کنند و یاری‌‌دهندۀ آن‌ها باشند، اگر در محیطی زندگی کنند که چنین رفتارهایی را تسهیل کند. امروزه بسیاری از روان‌شناسان معتقدند ما نه‌تنها درواقع موجوداتی به‌هم‌پیوسته هستیم که می‌کوشیم با هم همکاری کنیم، بلکه احتمالا از همان اوایل هم چنین بوده‌ایم. (ص 57 کتاب حاضر)
@irajrezaie
شادیِ بودن!

و درنهایت، شادیِ بودن هم هست که کیرکگور به شیوه‌ای دربارۀ آن می‌نویسد که یادآورِ "تمریناتِ قدردانی" در روانشناسیِ مثبت‌گرایِ معاصر است؛ "اینکه انسان گردیدی، اینکه توانستی ببینی _ تنها به این بیندیش که می‌توانی ببینی!_ اینکه توانستی بشنوی، اینکه توانستی ببویی، اینکه توانستی بچشی، اینکه توانستی حس کنی، اینکه خورشید بر تو می‌تابد... و برای تو، و چون خورشید فرو رود، ماه می‌آغازد، سپس ستارگان بیفروزند". کیرکگور همین طور ادامه می‌دهد و بسیاری از پدیده‌ها را برمی‌شمارد که ما بار دیگر باید لذتِ آن‌ها را تجربه کنیم. بعد به نتیجۀ پایانی‌اش می‌رسد "اگر این‌ها دلیلی نیست برای شادمانی، پس دیگر هیچ دلیلی برای شادمانی نخواهی یافت."

▪️فضیلتِ کناره گرفتن (هنرِ خویشتن‌داری در عصرِ افراط): سوِند برینکمن، ترجمۀ محمد ملاعباسی، نشر ترجمان، ص 61.

این قطعۀ کتاب برینکمن، نویسندۀ دانمارکی را که می‌خواندم، خاطرم رفت به سروده‌هایِ نغز و دل‌آرایِ پارسی و آن دسته از شاعرانِ پارسی‌گوی، چه از دفتر دیروز چه از دفتر امروز، که شعرشان، ستایشگرِ حیات است و دعوت به تماشایِ شادی‌هایِ به ظاهرِ کوچک و ناچیزِ زندگی. به طور خاص، خاطرم چون کبوتری پَر کشید و رفت بر بامِ بلند شعری از م. سرشک با عنوانِ "شادی آغاز":

ای خوشا شادیِ آغاز و خوشا صبحدما
ای خوشا جاده و در جاده نهادن قدما

ای خوشا رفتن و رفتن، تک و تنها رفتن
چوبدستی به کف و دل تهی از هر چه غما....

ای خوشا رُستن نوبرگ، بر آن بیدِ کهن
که توان خورد به شادابیِ رویَش قَسَما...

راستی لحظۀ دیداریِ هرگزیابی‌ست
که به فرسنگ گریزد ز تو انبوهِ غَما

نِگَهت شاد و دلت شاد و سخن‌هایت شاد
شادیی این همه در فرصت یک صبحدما

همچو خیام مشو غافل از ایّام حیات
لحظه‌ای را که در آن نیست غمی مغتنما

تا نه بس، دیر، درین حشمت و تمکین نَزِیَد
شاخِ بادام که بر خاک فشاند دِرَما

برگی از دفترِ عیش است به تقویمِ حیات
ورقِ لاله که از باد شد آنک دُژَما...

@irajrezaie
کتابها و آدمها

آیا تا به حال به شباهتِ میانِ کتابها و آدمها فکر کرده‌اید؟ اگر پاسخ‌تان منفی است پیشنهاد می‌کنم در جمعِ اهلِ خانه به اتفاق همسر و فرزندان‌تان و یا در جمع‌های دوستانه و همچنین در محفل‌ها و حلقه‌های کتابخوانی و مطالعه‌، که امیدوارم در جامعۀ ما به حد وفور برقرار و فعال بوده و شما هم عضو یکی یا چند تا از آنها باشید، این پرسش را، که چه شباهت‌هایی میان کتابها و آدمها می‌توان یافت، بهانۀ گفتگویی لذت‌بخش و در عین حال تأمّل‌برانگیز قرار دهید. چنین پرسش‌هایی، که بر مبنای مقایسۀ میانِ دو پدیده یا دو مفهومِ به ظاهر دور و بی‌ربط به هم شکل گرفته، می‌تواند تخیّل شما، به ویژه تخیّل کودکان‌تان را، به جنبش و تکاپویی خلّاق وادارد.

با این مقدمه، باید بگویم به نظرم کتابها و آدمها را می‌توانیم از جهات و جنبه‌های گوناگونی، که به گمانم تقریبا همه یا بسیاری از آنها جذاب و قابل توجه‌اند، با یکدیگر مقایسه نماییم. از میان مواردی که در تأمّلی شتابان و کوتاه، همین طور بداهه‌وار به ذهنم رسیده، فقط از یک مورد یاد می‌کنم. گمان می‌کنم مقیّد کردن خودم به ذکر همین یک مورد، سبب می‌گردد تا شما هم با شوق بیشتری وارد این میدانِ بازیِ خوشایند و سودمند شوید. این یک مورد را به قول معروف، فقط برای تشحیذ ذهن شما می‌گویم. شاید در بخش‌های آتی به موارد دیگری اشاره کنم. احتمال می‌دهم هر یک از شما، اگر درنگ و تأمّل اندکی در این باره داشته باشید، به مورد یا مواردی خواهید رسید که به ذهن من نرسیده است.

یکم: برخی کتابها به یک بار خواندن، برخی به دو بار و یا سه بار خواندن، و برخی هم به چندین و چند بار خواندن در طول عمر می‌ارزند. این کتابهایِ اخیر که تعدادشان زیاد نیست، کتابهایی هستند که آدم هر بار، وقتی پس از گذشت مدتی، سراغ‌شان می‌رود چیز تازه‌ای از آنها می‌آموزد. شاهکارهای مسلّم ادبی و فلسفی در شمار این دسته از کتابها جای می گیرند.
از این جهت، آدمها نیز به کتاب‌ها شباهت می‌یابند؛ برخی آدمها دیدن‌شان فقط به یک بار می‌ارزد؛ به گونه‌ای که پس از همان یکبار دیدار، چنان از دیدن‌شان دلزده می‌شوی که از آن پس، هر لحظه ندیدن‌شان را مغتنم می‌شماری! برخی دیگر هم هستند که تمایل داری در ایام عمر، دستِ کم دو یا سه بار و شاید هم بیشتر، ببینی‌شان. یک بار به قول میلان کوندرا در هیچ کاری اصلا به حساب نمی‌آید؛ چه رسد به دیدار با این آدمها. و در پایان، اگر خوش‌بخت و خوش‌اقبال باشی، ممکن است در زندگی‌ات با آدم‌های نادری مواجه شوی که تا زمانی که زنده‌ای هرگز از دیدارشان سیر نخواهی شد. گویی خطابِ حال تو با آنان، در هر لحظه و هر دَمَی، این سخن مولاناست: "سیر نمی شوم ز تو، نیست جز این گناه من!" تا حدی که شاید آرزو کنی ای کاش پس از مرگ هم امکان دیدار با ایشان میسر بود. آدمهایی که به قول مولانا هم این جهان با آنان خوش است هم آن جهان، چنان که فرمود:

این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو!

دوم: ...

@irajrezaie
احمدِ اُخوَّت

تقارنِ جالبی برای من بود که بلافاصله، بعد از نوشتنِ یادداشتِ کوتاهی در شباهتِ میان کتاب‌ها و آدم‌ها، پی بُردم که امروز بیست و هشتم شهریور ماه، روز تولد احمد اخوت است. سینا جهاندیده در کانال تلگرامی‌اش، که "تبارشناسی کتاب" نام گرفته، دربارۀ او نوشته است:

"او یکی از باهوش‌ترین و خلاق‌ترین منتقدان و نویسندگان زنده‌‌ی ایران است. اندیشه‌ها، زاویه‌‌ی دید، لحن قلم، نوع بیان، انتخاب‌ها، ترجمه‌ها، تفسیرها و تدوین‌های بدیع احمد اخوت مرا به به‌یاد معماری اصفهان می‌اندازد. این مرد هوشمند، خودِ اصفهان است. متفاوت فکر می‌کند، جلوتر از جامعه‌اش می‌ایستد و خواننده را به اندیشیدن دعوت می‌کند. برایش طول عمر بیشتر همراه با سلامتی آرزو می‌کنم. ایران همیشه از چرخش قلم احمد اخوت خوشحال است."

احمد اخوت، که یکی از کتاب‌دوست‌ترین آدم‌های ایرانی معاصر است، کتابی هم نوشته با عنوان "خاطراتِ کتابی". از نام کتاب، که نشر گمان چاپ کرده، پیداست که خواننده قرار است هم‌پیاله و محرمِ اسرار نویسنده شود و با خواندن آن به گوشه‌ای از عشق‌بازی‌های او با جهان کتاب و حال و هوای مربوط به آن راه یابد. آشنایی با خاطراتی که، پای‌کوبان و دست‌افشان، تماما حول محور کتاب چرخ می‌زند. راستی را، در جهان چه چیزی خوشتر از این کار، که آدمی دست در شانه‌های او اندازد و با او در خاطرات کتابی‌اش، رقصان شود. اخوت در جایی از همین کتاب، از شباهت میان آدم‌ها و کتاب‌ها، این گونه سخن می‌گوید:

"کتاب‌ها هم مثل آدم‌ها (و همین‌طور گلوله‌ها به گفته‌ی ارنست یونکر) سرنوشت خود را دارند. اینجا عاقبت یا تقدیر با مقصد پیوند دارد. در صحنه‌ی جنگ، گلوله‌ای که شلیک می‌شود معلوم نیست به چه کسی اصابت کند. تیر غیب که معروف حضورتان هست؟ کتاب هم بسیاری اوقات نمی‌دانیم به دست کی یا کدام افراد می‌رسد. چندان معلوم نیست عاقبتش چه می‌شود. کسی نمی‌داند گیرنده‌اش خودی و آشنا خواهد بود یا نامحرم و بیگانه. حتی ممکن است به دست دشمن بیفتد"( احمد اخوت، خاطرات کتابی،نشر گمان، ۱۴۰۱، ص ۱۵۳).


@irajrezaie
تأمّلاتِ وجدانگیزِ وجودی

خوش‌ترین تأمّلات، تأمّلاتِ وجودی است. تأمّلاتِ وجدانگیزِ وجودی! نمونه را، تأمّل در چند و چونِ حیات و راز و رمزِ ایمان، عشق، تنهایی، مرگ؛ و مرگ این قلمرو رازها که دروازه‌اش بر زندگان و باشندگان تا ابد ناگشوده خواهد ماند. دریغا که هر گاه سخن از وجود است دغدغۀ موجودی از گریبان سیاست و اقتصاد و در واقع از گریبان ساختارهای ناموزون و بیمار و فاسد اقتصاد و سیاست سر برمی‌آورد و گلوی‌ یک‌یک‌مان را سخت می‌فشارد. اقتصاد و سیاست، با چنگالی بی‌رحم و خونین، بی‌پرده رخ می‌نماید و به سخره می‌گیرد هر آنچه رنگ و نشانی از تأمل با خود دارد. در میان شاعران، تنها زنده یاد احمد شاملو نبوده که می‌گفت اگر غم نان مجالی دهد می‌تواند از انسان قصه ساز کند. انسانی آن چنان به روایت او، که چشمه‌ساری در دل دارد و آبشاری در کف! آفتابی در نگاه دارد و فرشته‌ئی در پیراهن!

از دست‌هایِ گرم تو
کودکانِ توأمانِ آغوشِ خویش
سخنها می‌توانم گفت
غمِ نان اگر بگذارد.

نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیحِ مادر، ای خورشید!
از مهربانیِ بی‌دریغِ جانت
با چنگِ تمامی‌ناپذیر تو، سرودها می‌توانم کرد
غمِ نان اگر بگذارد.

رنگها در رنگها دویده،
از رنگین کمانِ بهاری تو
که سراپرده در این باغ خزان‌‌رسیده برافراشته است
نقشها می‌توانم زد
غم نان اگر بگذارد.

چشمه‌ساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته‌ئی در پیراهن،
از انسانی که تویی
قصه‌ها می‌توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.

غم نان، همزاد بشر و اهل هنر است؛ از ابتدای تاریخ تا به امروز. چنان که قدما در مَثَلی گفته‌اند :
"شَغَلَنی الشَعیرُ عَنِ الشعر" (یعنی جستجوی شعیر (=جو، یا همان نان) مرا از شعر باز داشت. (اسرار التوحید، ص 5)

مولانا در مثنوی (دفتر چهارم، ابیات 1189 به بعد)، همین مضمون را در ابیات مشهوری آورده است:

آدمی اوّل، حریصِ نان بُوَد
زانکه قُوت و نان، سُتونِ جان بُوَد

سویِ کسب و سویِ غَصب و صد حِیَل
جان نهاده بر کف از حرص و اَمَل

چون به نادر گشت مُستَغنی زِ نان
عاشقِ نام است و مدحِ شاعران

تا که اصل و فصلِ او را بر دهند
در بیانِ فضلِ او منبر نهند

تا که کرّ و فرّ و زر بخشیّ او
همچو عنبر بو دهد در گفت و گو...


@irajrezaie
"از بسیار خانه‌ها آوازِ ماتم برآید
و از بعضی آوازِ دف،
هر چند در دلِ خود می‌نگرم
همه آوازِ ماتم می‌برآید،
آوازِ دف نی!
"

"ابوالحسن خَرَقانی"


@irajrezaie
"از بسیار خانه‌ها آوازِ ماتم برآید
و از بعضی آوازِ دف،
هر چند در دلِ خود می‌نگرم
همه آوازِ ماتم می‌برآید،
آوازِ دف نی!
"

"ابوالحسن خَرَقانی"

پاسخ به این پرسش که چرا ابوالحسن هر چند در دلِ خود می‌نگریست همه آوازِ اندوه و ماتم می‌شنید و نه آوازِ دف و شادی، آسان نیست. این وضعیت تا حد زیادی به روانشناسی فردی و تیپ و منشِ شخصیتی و البته به نوعِ نگاه و نگرشِ وی به خدا، انسان و هستی بازمی گردد؛ یعنی مجموعه‌ای از خصوصیات روحی و فکری که راه و طریق او را از راه و طریق کسانی چون ابوسعید و مولانا جدا می‌ساخت، به رغم آنکه هر دو طریق در نهایت، از منظری عرفانی، می‌تواند به یک مقصد و غایت، که همانا تقرّب به حق و حقیقت است، خاتمه یابد.
از این حیث، خرقانی در مقام عارفی اهل حزن و قبض، نقطه مقابل عارفانی چون ابوسعید و مولانا قرار می‌گیرد که بیشتر اهل بسط و طرب و شادی بوده‌اند و مسیر شادی را در وصال به حقیقت با روحیات خویش سازگارتر می‌دیده‌اند. مسیری که قدم گذاشتن در آن، چندان هم به میل و اختیار آنها نبوده بلکه از نگاه ایشان، امری بوده است آن سری که تماما به خواست و مشیت الهی تعلق می‌گرفت. از نظر عارفانی چون ابوسعید و خرقانی، اندوه و شادی هر دو از جانب خداوند می‌رسد، و هر دو نیز در نهایت راه به خداوند می‌برد، راهی که در نظرگاهی بدیع و بلند، شماری برای آن متصور نیست و می‌تواند به تعداد نفس‌های خلقان وسعت یابد. چنانکه شیخ خرقان می‌گفت:

"راه خدای را عدد نتوان کرد. چندانک بنده است به خدا راه است. به هر راهی که رفتم قومی دیدم. گفتم خداوندا مرا به راهی بیرون بر که من و تو باشیم. و خلق را در آن راه نباشد. راه اندوه در پیش من نهاد. و گفت: اندوه بار گران است خلق نتواند کشید."

تفاوتِ مشربِ روحی ابوالحسن با ابوسعید در ترجیح‌ِ اندوه بر شادی، آن چنان بارز بوده است که می‌توانسته تخیل مریدان را، در شوقی که اغلب ایشان به داستان‌سرایی داشته‌اند، به تکاپویی جذاب و شگفت وادارد. مطابق روایت عطار در داستانی که کاملا رنگ سوررئالیستی دارد اما در عین حال از حقیقت مایه می‌گیرد، شیخ بوسعید و شیخ ابوالحسن خواستند به منظور آزمایش، حالات متضاد روحی خود را با یکدیگر عوض کنند، پس یکدیگر را دربرگرفتند و صفات هر یک از آنها به دیگری منتقل شد. ابوسعید آن شب را تا صبح، سر بر زانو نهاده بود و می‌گفت و می‌گریست و بر عکس خرقانی تمام شب را نعره می‌زد و رقص می‌کرد. چون روز برآمد شیخ بوالحسن بازآمد و گفت: "ای شیخ، اندوه من به من باز ده، که مرا اندوهِ خویش خوشتر است." بدین قرار، هر یک از آنها خواستند تا حالات شخصی و اولیه خود را بازپس بگیرند. آنگاه که هر یک به حالات شخصی قبلی خود بازگشتند خرقانی داوطلب شد تا در روز قیامت از پیش برود تا فزع قیامت را فروبنشاند و به این ترتیب تحمل روز قیامت را برای ابوسعید که همه لطف و ظرافت است آسان‌تر سازد.

@irajrezaie
Forwarded from وحید گلشاهی
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
ای دل به ستایشِ کس از راه میفت
در دامِ هلاکِ شهرت و جاه میفت

هُش‌دار خدای را در این آخر عمر
بر سِبلَتِ خود مخند، در چاه میفت

"استاد محمدعلی موحد"

@irajrezaie
دهان گر بماند ز خوردن تهی
از آن بِه که ناسازخوانی نِهی!


بیت از شاهنامۀ فردوسی است. این بیت تمثیلی، که در عین حال به فرهنگ تغدیه و ارج و ارزش خوان و طعام، از لون سازوار و سزاوارش در نزد دهقان‌زادۀ گرامی توس اشاره دارد، به همراه ابیاتی دیگر در نقد دقیقی آمده است. می‌دانیم که پیش از فردوسی کسان دیگری نیز به نظم داستان‌های ملّی ایران همت گماشته بودند که مهم‌ترین‌شان دقیقی توسی بوده است. او حدود هزار بیت را، که مربوط به پادشاهی گشتاسب و ظهور زرتشت است، به نظم در آورده اما ظاهرا در اثر خوی بدی که داشته، به دست غلام خویش کشته می‌شود. بدین ترتیب، نظم شاهنامه که به دست او آغاز شده بود در همان شروع کار ناتمام می‌ماند. سالها بعد که فردوسی نظم شاهنامه را می‌آغازد، به پادشاهی گشتاسب که می‌رسد هزار بیت دقیقی را دایه‌وار در دامن اثر سترگش عینا جای می‌دهد و بدین ترتیب، سرودۀ او را از زوال زمانه که ممکن بود گریبانگیر اثرش شود در امان می‌دارد. فردوسی پس از نقل داستان گشتاسب، ابیاتی را در نقد سرودۀ شاعر همشهری‌اش می‌آورد. انگیزه و خواست اصلی فردوسی در نقل ابیات دقیقی، به احتمال بسیار، حقگزاری و ادای دینی به شاعر همکارش بوده است. با این همه، این ادای دین، فرصت مغتنمی هم در اختیار شاعر بزرگ حماسه‌سرای ما قرار می‌داده تا خوانندگان سخن‌سنج و سخندان، طرز سخنوری او را که برخوردار از عذوبت و سلاستی کم‌مانند، و قدرت و بلاغتی کم‌نظیر است با نظم سست و ناتندرست دقیقی مقایسه نمایند. خوانندۀ آگاهی که شاهنامه را از آغاز در دست خواندن گرفته، در این نقد و تعریض فردوسی کمترین نشانی از بی‌انصافی نمی‌بیند؛ چه در حین خواندن اثر او، نیک درمی‌یابد و اذعان می‌دارد که گذر او از روایت فردوسی به روایت کوتاه دقیقی، گویی قدم نهادن از جاده‌ای هموار به مسیری ناهموار و سنگلاخ است که عبور از آن را با کمترین وجد و لذت و شوق تماشایی همراه می‌سازد. اینجاست که خواننده حق را به فردوسی می‌دهد آن گاه که به ابیات او در نقد روایت دقیقی می‌رسد. فردوسی ابتدا از دست یافتن به نامه دقیقی ابراز شادمانی می‌کند اما این شادمانی دیری نمی‌پاید وقتی پس از خواندن و نگه کردن و درنگ، بسی بیت سست و ناتندرست در آن می‌یابد. ابیاتی که حکایت از طبعی نامستعد و ناسزاوار دارد؛ که حتی اگر هیچ اشارت سنجشگرانه‌ای از جانب فردوسی در میان نمی‌بود، خوانندۀ هُشیوارِ شاهنامه خود به سهولت درمی‌یافت تفاوتِ ره از کجاست تا به کجا؟! شاعری که با کوله‌باری نه چندان پُربار قدم در راهی پرخطر گذاشته، بی آن که به قدر کفایت برای قدم گذاشتن در چنین راه مهیبی، مهیا و پرورده و پخته شده باشد. روایتی تهی از هر گونه عزم و آهنگ ملّی و شور و زبان حماسی که بایستۀ به هم پیوستن داستان‌‌های باستان از دفتر نیاکان و نیکان ایران‌ بود.

چُن این نامه افتاد در دستِ من / به ماهی گَراینده شد شستِ من!
نگه کردم این نظم سست آمدم / بسی بیتِ ناتندرست آمدم!
من این زان بگفتم که تا شهریار / بداند سَخُن گفتنِ نابکار!
دو گوهر بُد این با دو گوهرفروش / کنون شاه دارد به گفتار گوش:
سَخُن چون بدین گونه بایدت گفت / مگوی و مکن رنج با طبع جفت
چو بندِ روان بینی و رنجِ تن / به کانی که گوهر نیابی مَکَن!
چو طبعی نباشد چُن آبِ روان / مبر پیشِ این نامه‌ی خُسروان!
دهان گر بماند ز خوردن تهی / از آن به که ناسازخوانی نِهی!

در بیت آخر، که بیت مورد بحث ماست، فردوسی خطاب به دقیقی و هر شاعر و هنرمند دیگری می‌گوید که انسان اگر دهانش از خوردن تهی بماند و گرسنه، بهتر از آن است که به خوان و طعامی ناسازوار دست یازد که پختۀ دست و فرآوردۀ طبخ خوالیگری خام و بی‌هنر باشد. این تمثیل در مقام مقایسه، چنانکه اشاره شد، نشان از ارج و ارزش طعام در نگاه فردوسی و فرهنگ کهن مردمان ایران دارد. و این نکتۀ بس مهم، و حکمت و حقیقتِ بس ارجمند، که خواندن نیز، چون دیدن و شنیدن، تو گویی نوعی غذا خوردن است. می‌برازد فردوسی را در مقام حکیم، تا غذا را تنها آن نپندارد که با دهان خورده می‌آید؛ بلکه افزون بر این، در تلقی او هر آن چیزی که با چشم و گوش و زبان و بینی و هوش و حواس آدمی مصرف می‌شود، می‌تواند نوعی غذا خوردن در شمار آید. غذایی آن چنان حیاتی که می‌بایستی از نوع ناسزاوارش که گاه خصلت سمّی و زهرآگین نیز می‌یابد سخت برحذر بود.

@irajrezaie
🔹 تأویل سکوت :
اینکه ابوالفضل بیهقی از حسنک دفاع کرد اما هرگز نامی از فردوسی به زبان نیاورد چه چیزی را ثابت می‌کند؟
سینا جهاندیده

سکوت هرگز به معنی ساکت ماندن نیست؛ گاهی سکوت می‌تواند از هر حرفی عجیب‌تر، عمیق‌تر و دردناک‌تر باشد. سکوت، وسوسه‌ی تأویل است، حتی تأویلی کشنده.
فیلون اسکندرانی متفکر بزرگ یهودی، سی سال از مسیح بزرگ‌تر بود و پنجاه و چهار سال پس از اعدام عیسای ناصر زندگی کرد. او پنجاه اثر نوشت اما حتی یک بار، حتی یک کلمه از مسیح چیزی نگفت.
ابوالفضل بیهقی در عصری می‌زیست که می‌توانست از فردوسی و حتی از عمر خیام سخن بگوید؛ اما هرگز چیزی نگفت. این استدلال اصلا درست نیست که بیهقی از ترس غزنویان چیزی از فردوسی نگفته است. اگر کسی به راز رتوریک بیهقی دقت کند می‌فهمد که برای بیهقی آسان بود تا با سیاست رتوریک به نفع فردوسی لختی قلم را بچرخاند، چنانکه همین کار را برای حسنک وزیر کرد. اما چرا درباره‌ی فردوسی سکوت کرد.؟ این سکوت‌ها چه چیزی را ثابت می‌کند؟ این سکوت‌ها به انسان عصرهای بعد می‌گوید که آنچه برای شما از قهرمانان تاریخ مهم است برای هم عصران قهرمان مهم نبوده است. زیرا آنچه را که بعد از قرن‌ها  مهم شده است برساخت تاریخ است. اگر فیلون می‌دانست که مسیح بزرگ ترین استعاره‌ی هستی‌شناختی  میلیاردها انسان خواهد شد شاید پنجاه کتاب درباره‌ی مسیح می‌نوشت. اگر ابوالفضل بیهقی می‌دانست اسطوره‌ی فردوسی چگونه در جهان ناسیونالیسم برساخته خواهد شد، بی‌تردید یکی از جلدهای سی‌گانه تاریخش را به فردوسی و محمود غزنوی اختصاص می‌داد.
جهانیان، همه‌ی کتاب‌های عصر باستان را فقط به خاطر یافتن یک جمله درباره‌ی مسیح زیر رو کرده‌اند. خیام‌شناسان جهان، برای پیدا کردن حتی یک بیت از رباعیات خیام کتاب‌ها فراوانی را کلمه به کلمه خوانده‌اند؛ چرا نویسندگان هم‌عصر خیام درباره‌‌ی شاعر بودن او سکوت کرده‌اند؟
سکوت تاریخ به این خاطر نیست که تاریخ حافظه‌ی خوبی ندارد؛ زیرا تاریخ هر عصر تنها از استعاره‌هایی سخن می‌گوید که برای آن عصر استعاره‌های هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی است.
سکوت تاریخ ثابت می‌کند که خاستگاه، همیشه از استعاره‌هایی که بعدها ساخته خواهد شد، تهی است. نه برای فیلون، مسیح، مسیح بود و نه برای ابوالفضل بیهقی، فردوسی، فردوسی. به  همین دلیل تمام تاریخ برساخت مسیح، فردوسی و  خیام  به عصر مسیح، فردوسی و خیام نمی‌رسد.  شارل گنیبر در کتاب فوق‌العاده «عیسی» می‌گوید: «اهمیت خود مسیح در تکوین مسیحیت، اگرچه قابل انکار نیست،  به هیچ شکلی قابل اندازه‌گیری نیست؛ و خلاصه «مسیح» نقطه‌ی آغاز حرکت در مسیری بوده است که بسیاری کسان نیز در آن ره سپرده‌اند»( شارل گنیبر، عیسی، ترجمه اصغر رستگار، جلد اول، انتشارات نگاه چاپ اول، ص ۳۲). اگر مسیحت این‌همانی دقیقی با پیام عیسی ندارد، فهم ما از شاهنامه همان چیزی نیست که فردوسی می‌فهمید. اگر  مسیحیت یک برساخت تاریخی است خیامیت نیز یک برساخت است.
@tabarshenasi_ketab
از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی
🔹 تأویل سکوت : اینکه ابوالفضل بیهقی از حسنک دفاع کرد اما هرگز نامی از فردوسی به زبان نیاورد چه چیزی را ثابت می‌کند؟ سینا جهاندیده سکوت هرگز به معنی ساکت ماندن نیست؛ گاهی سکوت می‌تواند از هر حرفی عجیب‌تر، عمیق‌تر و دردناک‌تر باشد. سکوت، وسوسه‌ی تأویل است،…
من اگرچه با اصل نگاه آقای سینا جهاندیده در این نوشته تا حد زیادی همدلی دارم؛ با این همه، به نظرم دور از واقع‌بینی و انصاف و احتیاط علمی است که تمام شهرتِ فردوسی را برساخته تاریخ و محصولِ جهان ناسیونالیسم بدانیم. برای مثال، ستایشی که نظامی عروضی در چهار مقاله از شاهنامه دارد، ربطی به مفهوم مدرنی چون ناسیونالیسم ندارد. به گمانم علاوه بر عوامل برون‌متنی که باعث شهرت فردوسی در روزگار ما شده، بسی عوامل درون‌متنی هم در میان است که باید در یک چنین تحلیل‌هایی در نظر گرفته شود. از جمله هنر روایتگری فردوسی و همین طور درونمایۀ انسانی و اخلاقیِ شاهکارِ بی‌مانند او که در پرتو نطریه‌های جدید ادبی، امروزه ارج و ارزش آن بیشتر از گذشته آشکار شده است.
در هر حال، نام نبردن یک مورخ یا نویسنده از شاعر یا نویسنده مشهور پیش از خود و یا معاصر خود، می‌تواند ناشی از دلایل زیادی باشد که کشف و فهرست همه آن دلایل عملا ممکن نیست. از اختلاف‌ در مشرب و اعتقاد و ایدئولوژی گرفته تا اغراض شخصی و آنچه که اصطلاحا حجاب معاصرت خوانده می‌شود.

@irajrezaie
.
اا═.🍃.═════════╔
  چه گویی نیست مولانا از ایران؟

اا═════════.🍃.═╚

اگر از شما بپرسند که جلال الدین محمد بلخی ایرانی است یا ترک؟ بگویید این خُراسانی قطعاً پارسی زبان بوده است. اما پیش از آن که به زندگینامۀ مولانا استناد کنید، سراغ آثار خود مولانا بروید. هر مؤلف یک "جهان‌-متن" دارد و جهان-متن وی با سپهرهای فرهنگی و هویتی پیوند استوار می‌خورد. در درون آثار مولانا یک ایران فرهنگی، راسخ ایستاده است و خاستگاه هویتی او را فریاد می‌زند؛ جلال الدین بلخی، تعلقِ تمام عیار به سپهر فرهنگی ایرانی دارد که اگر آن را از آثارش بیرون بکشیم، غزلیات شمس و مثنوی و دیگر آثار مولانا بخش عمدۀ رمزگان فرهنگی و بنیان هویتی خود را از دست می‌دهد. شاخص‌هایی که تعلق هویتی و فرهنگی متن و مؤلف را نشان می‌دهد، از ناخودآگاه مؤلف در متن می‌نشیند. حتی زمانی که مؤلف به زبان دیگری می‌نویسد، یا اثرش ترجمه می‌شود آن سازه‌ها در شالودۀ متن می‌مانند.

برخی از عناصر ایرانی که در صفحه‌صفحۀ آثار مولوی خود را به رخ خواننده می‌کشند از این قرارند:

۱. جغرافیای ایران‌زمین
نام شهرها و مکانهای ایرانشهر:
ایران (۲ بار)، تبریز (۶۰۰)، بخارا (۳۰)، سمرقند (۱۳)، سبزوار (۹)، سپاهان (۷)، بلخ (۵)، خراسان (۵)، کُهستان (۴)، همدان (۴)، کرمان (۳)، نشابور (٢)، خوارزم (3)، قزوین، غزنی، توسی، ری (رازی)، مرو (مروزی)، کابل، خوزی، گیلی، غوری،
اما از شهرهای ترکیه و سوریه که مولانا بخش عمدۀ زندگی خود را در آن دو منطقه گذرانده فقط این‌ نامها را می‌بینیم:
ترکیه: قونيه (۴)، قيصريه (۱)، لارنده (۱)، انطاکیه (۱)
سوریه: دمشق، حلب،
از یاد نبریم که در روزگار مولوی، ترکیه امروزی، جزو ایران فرهنگی بود؛ هم به لحاظ زبانی و ادبی و هم به لحاظ ساختار سیاسی و دیوانی سلجوقیان در گسترۀ ایرانشهر فرهنگی قرار داشت.

۲. نامها و نشانهای تقویم خورشیدی ایرانی
نوروز (۹)، مهرگان (۲)، بهمن (۲۰)، دی، تیر ماه.
این تقویم و مناسبتهای آن که به ایام العجم مشهور است از ایران باستان متمایز کنندۀ ایرانیان از دیگر ملل پیرامون بوده است. (نک. آثار الباقیه بیرونی)

۳. موسیقی ایرانی
نظام موسیقی ایرانی که پیشینه‌اش را به روزگار ساسانیان می‌رسانند در غزلیات مولانا پر رنگ است. مولانا بنا به گواه سخنان خود او در غزلهایش غالباً با آهنگها و نواهای ایرانی در سماع می‌رفته است. نام برخی از نواهای ایرانی در غزلیات شمس از این قرار است.
پردۀ عشاق، پردۀ حجاز، رهاوی، بوسلیک، حسینی، راست‌، پرده‌های شاهوار، زیر خرد، زیر بزرگ، سپاهان،
و سازهای ایرانی: سرنا، بربط، چنگ، چغانه، تنبور و ...

۴. اساطیر و تاریخ ایران
رستم (زیاد)، سیمرغ (٣٧)، کیقباد-قباد (۳۰)، کیخسرو (١٢)، خسروانی (٩)، بهرام (٨)، جام جم (٨)، مانی (٨)، ضحاک (٦)، فریدون/افریدون (٦)، جمشید (٥)، تهمتن (٤)، کاووس (٤) کیکاووس (٤)، زال (٤)، زردشت (٢)، سهراب (٢)، نوشروان (٢)، سیاوش، رخش و ...
سنجر (٢١)، محمود و ایاز (١٨)، خوارزمشاه (٥)؛ نظام الملک توسی

نظام اسطوره‌ای ایرانشهری، بیش از دو هزار سال جزو سازه‌های پایدار ایرانیت در معنابخشی به جهان و انسان و ایران بوده است. مولانا با رمزگان این نظام مفهومی به جهان و انسان اندیشیده، تخیل کرده و سروده است.

۵. کتابهای پارسی و ایرانی
در آثار مولوی نام این کتابهای فارسی را می‌بینیم:
اوستا، شاهنامه، کلیله و دمنه، ویس و رامین، الهی‌نامه (حکیم غزنوی=حدیقۀ سنایی)، منطق الطیر خاقانی،
آیا در آثار مولوی از کتابی به زبانهای ترکی، رومی، یونانی، نشانی هست؟

۶. تعلق به زبان پارسی
بگذریم از این که جهان-متن مولانا به زبان پارسی است اما وی تعلق خاطر خود به این زبان را نیز چند بار بر زبان آورده است. زبان پارسی، زبان میانجیِ ایرانیان از همۀ تیره‌ها و طوایف است و تعلق ایرانیان به هویت دیرین خود در احترام و عشق به زبان پارسی نمود یافته است. مولوی هم تعلق خاطر خود را چنین سروده است.

مسلمانان مسلمانان زبان پارسی گویم
که نبود شرط در جمعی شکر خوردن به تنهایی

پارسی گوییم شاها آگهی خود از فؤاد
ماه تو تابنده باد و دولتت پاینده باد


مدعیانی که آرزوی محال می‌پرورند تا به دروغ مولانا را پروردۀ فرهنگ و هویتی غیر از ایران بنمایانند، باید سپهر فرهنگی و هویتیِ مطلوب خود را در آثار مولانا نشان دهند. البته اذعان خواهند کرد که فکر، زبان و فرهنگ مولانا بر بستر هویت ایرانی شکل گرفته است. و همه می‌بالیم که آن مرد تعلق به تمام اعصار و همۀ جهان دارد زیرا جهانیان به او تعلق خاطر دارند.


عناصر ایرانی زیادی در جهان-متن مولانا هنور هست که مهمانان عزیز کاروند مرا به آنها رهنمون خواهند کرد.

مولانا و ایران

#کاروندپارسی
#محمودفتوحی
#مولانا_ایرانی

@karvandparsi
2024/10/01 14:27:34
Back to Top
HTML Embed Code: