Aah Baran
Mohammadreza Shajarian
هرچه پیرامون ما، غرق تباهی شد.
آه باران! آه باران! ای امیدِ جانِ بیداران!
بر پلیدیها که ما عمریست در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد؟!
آه، باران!
(زنده یاد فریدون مشیری)
@irajrezaie
آه باران! آه باران! ای امیدِ جانِ بیداران!
بر پلیدیها که ما عمریست در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد؟!
آه، باران!
(زنده یاد فریدون مشیری)
@irajrezaie
"رمان همواره راهِ دنکیشوت را میپیماید؛ از ایمنیِ مشابهت به مخاطرۀ تفاوت و حتی ناشناختنی. من به سهم خود این راه را برای سفر برگزیدم." (خودم با دیگران، کارلوس فوئنتس، ترجمه عبدالله کوثری، نشر قطره، ص 35).
این سخن کارلوس فوئنتس در توصیف ماهیت رمان، به گمانم یکی از موجزترین و در عین حال، ژرفترین و دقیقترین سخنانی است که من دربارۀ رمان تاکنون خواندم و شنیدم.
(عکس را از کانالِ تلگرامیِ بسیار ارزشمندِ "تبارشناسیِ کتاب" متعلق به آقای دکتر سینا جهاندیده به عاریت گرفتهام).
@irajrezaie
این سخن کارلوس فوئنتس در توصیف ماهیت رمان، به گمانم یکی از موجزترین و در عین حال، ژرفترین و دقیقترین سخنانی است که من دربارۀ رمان تاکنون خواندم و شنیدم.
(عکس را از کانالِ تلگرامیِ بسیار ارزشمندِ "تبارشناسیِ کتاب" متعلق به آقای دکتر سینا جهاندیده به عاریت گرفتهام).
@irajrezaie
گل سرخ (Arash Fouladvand feat Nigina Amonqulova) at UNESCO
2. Golé Sorkh
🍃
همچو گل سرخ برو دست دست
همچو میی خلق ز تو مست مست
بازوی تو قوس خدا یافت یافت
تیر تو از چرخ برون جست جست
غیرت تو گفت برو راه نیست
رحمت تو گفت بیا هست هست
لطف تو دریاست و منم ماهیش
غیرت تو ساخت مرا شست شست
مرهم تو طالب مجروحهاست
نیست غم ار شست توام خست خست
ای که تو نزدیکتر از دم به من
دم نزنم پیش تو جز پست پست
گرچه یکی یوسف و صد گرگ بود
از دم یعقوب کرم رست رست
مست همه گرد در این شهر ما
دزد و عسس را شه ما بست بست
"مولانا"
@irajrezaie
همچو گل سرخ برو دست دست
همچو میی خلق ز تو مست مست
بازوی تو قوس خدا یافت یافت
تیر تو از چرخ برون جست جست
غیرت تو گفت برو راه نیست
رحمت تو گفت بیا هست هست
لطف تو دریاست و منم ماهیش
غیرت تو ساخت مرا شست شست
مرهم تو طالب مجروحهاست
نیست غم ار شست توام خست خست
ای که تو نزدیکتر از دم به من
دم نزنم پیش تو جز پست پست
گرچه یکی یوسف و صد گرگ بود
از دم یعقوب کرم رست رست
مست همه گرد در این شهر ما
دزد و عسس را شه ما بست بست
"مولانا"
@irajrezaie
بادۀ حَمرایِ تو همچون پلنگ
گرگِ غم اندر کفِ او موش موش!
"مولانا"
در دِه آن حَمرا که رنگش همچو آهِ عاشقان
آتش اندر سعد و نحسِ گنبدِ خضرا زند!
"سنایی"
@irajrezaie
گرگِ غم اندر کفِ او موش موش!
"مولانا"
در دِه آن حَمرا که رنگش همچو آهِ عاشقان
آتش اندر سعد و نحسِ گنبدِ خضرا زند!
"سنایی"
@irajrezaie
"بونوئل شخصیتی چندگانه و نگرشی پردامنه و حتی متناقض دارد که او را از ارزیابیهای عام و قالبی دور میکند. آنارشیستی است که از آشوب و ناآرامی وحشت دارد. کمونیستی است که از راه و روش کمونیستی بیزار است. نیهلیستی است که به ارزشهای اخلاقی و انسانی سخت پایبند است و به فرهنگ و مدنیت عشق میروزد. آدم بیایمانی است که عقیده دارد: "هر آنچه مسیحی نباشد با من بیگانه است."
از مقدمه مترجم بر کتاب "تا آخرین نفسهایم" (خاطرات لوئیس بونوئل)
@irajrezaie
از مقدمه مترجم بر کتاب "تا آخرین نفسهایم" (خاطرات لوئیس بونوئل)
@irajrezaie
نیکزیستی!
این روزها که حیاتِ فردیِ ما آدمیان، به شدّت به حیاتِ جمعیِ ما گره خورده است؛ به گونهای که هیچ کس نمیتواند مدّعیِ دستیابی و حصولِ نسبی به سعادت و خوشبختی در جامعه و جهانی شود که احساسِ تیرهروزی در آن روزبهروز رو به تزاید است؛ در چنین وضعیتِ تراژیک و غمباری، حسّ گناه و ملامت و سرزنش خویش، ممکن است به رزق و ذکرِ هر روزه فرد تبدیل شود. آثار و پیامدهایِ زیانبار و منفی این حس ملامت و گناه، البته بر کسی پوشیده نیست. از همین رو، برای رهاییِ نسبی از این عواقب زیانبار که در عین حال، به یأس و کرختی و انفعال و بیتفاوتی آدمی نینجامد؛ من تصمیم گرفتم در هر موقعیتی که هستم با نظر دوختنِ واقعبینانه و صادقانه به دایرۀ محدودِ امکانات وجودی و روحی و مادیام، به بهترین عملِ ممکنی فکر کنم که در آن لحظه و موقعیت خاص باید انجام دهم. من از این لحظه تصمیم گرفتم فقط در صورتی خودم را سزاوارِ سرزنش بدانم که به آن بهترین عمل ممکن در زندگیام نرسم. نیکزیستی که آن را به درستی، تنها غایت زندگی بشر دانستهاند، از این پس در نگاه من، چیزی جز کُنش و عملی اخلاقی به بهترین شکل ممکن، در هر موقعیت خاص و ویژهای که در آن به سر میبرم نخواهد بود. و براستی اگر نیک بنگریم، کدام لحظه و موقعیت در زندگی انسان است که در نوع خود، خاص و ویژه نباشد؟
@irajrezaie
این روزها که حیاتِ فردیِ ما آدمیان، به شدّت به حیاتِ جمعیِ ما گره خورده است؛ به گونهای که هیچ کس نمیتواند مدّعیِ دستیابی و حصولِ نسبی به سعادت و خوشبختی در جامعه و جهانی شود که احساسِ تیرهروزی در آن روزبهروز رو به تزاید است؛ در چنین وضعیتِ تراژیک و غمباری، حسّ گناه و ملامت و سرزنش خویش، ممکن است به رزق و ذکرِ هر روزه فرد تبدیل شود. آثار و پیامدهایِ زیانبار و منفی این حس ملامت و گناه، البته بر کسی پوشیده نیست. از همین رو، برای رهاییِ نسبی از این عواقب زیانبار که در عین حال، به یأس و کرختی و انفعال و بیتفاوتی آدمی نینجامد؛ من تصمیم گرفتم در هر موقعیتی که هستم با نظر دوختنِ واقعبینانه و صادقانه به دایرۀ محدودِ امکانات وجودی و روحی و مادیام، به بهترین عملِ ممکنی فکر کنم که در آن لحظه و موقعیت خاص باید انجام دهم. من از این لحظه تصمیم گرفتم فقط در صورتی خودم را سزاوارِ سرزنش بدانم که به آن بهترین عمل ممکن در زندگیام نرسم. نیکزیستی که آن را به درستی، تنها غایت زندگی بشر دانستهاند، از این پس در نگاه من، چیزی جز کُنش و عملی اخلاقی به بهترین شکل ممکن، در هر موقعیت خاص و ویژهای که در آن به سر میبرم نخواهد بود. و براستی اگر نیک بنگریم، کدام لحظه و موقعیت در زندگی انسان است که در نوع خود، خاص و ویژه نباشد؟
@irajrezaie
از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی
وقتی که شمعدانی هوس آسمان میکند! ... سبز باید نردبان آسمان ...
"عکاسی شعری است که با دوربین سروده میشود." (آنسل آدامز)
دفتر سرودههایِ "رنگ و درنگ" آقای دکتر موسویان عزیز، هم خواندنی است و هم تماشایی!
خواندن و تماشایش را از دست ندهید. هر قطعه شعر او از این دفتر، که با دوربین سروده شده، راهی است به حریم سکوت و خلوص و خلوت گلها، بیآنکه این سکوت و خلوص و خلوت، ذرهای مُکَدّر و مُلَوّث و مُشَوّش شود.
تنها عیب سرودههایِ شاعرِ فیلسوفِ ما این است که در سرودههایش مانند سرودههایِ سپهری (از شعر و نقاشی)، انسان حضور ندارد. البته اگر حضور سایهوار خودش را به حساب نیاوریم. رازِ زیباییِ سرودههای او هم، شاید در همین نکته نهفته است.
@irajrezaie
دفتر سرودههایِ "رنگ و درنگ" آقای دکتر موسویان عزیز، هم خواندنی است و هم تماشایی!
خواندن و تماشایش را از دست ندهید. هر قطعه شعر او از این دفتر، که با دوربین سروده شده، راهی است به حریم سکوت و خلوص و خلوت گلها، بیآنکه این سکوت و خلوص و خلوت، ذرهای مُکَدّر و مُلَوّث و مُشَوّش شود.
تنها عیب سرودههایِ شاعرِ فیلسوفِ ما این است که در سرودههایش مانند سرودههایِ سپهری (از شعر و نقاشی)، انسان حضور ندارد. البته اگر حضور سایهوار خودش را به حساب نیاوریم. رازِ زیباییِ سرودههای او هم، شاید در همین نکته نهفته است.
@irajrezaie
Forwarded from ایرج رضایی
غزل زیبایی است با صدای من، از آنِ مترجم کتاب "بودا"، آقای دکتر محمد دهقانی که در ابتدای کتاب بودا به ترجمه شیوای ایشان آمده است.
کتاب بودا اثر خواندنی دیگری از نیکوس کازنتزاکیس، نویسندۀ شهیرِ یونانی است.
@irajrezaie
کتاب بودا اثر خواندنی دیگری از نیکوس کازنتزاکیس، نویسندۀ شهیرِ یونانی است.
@irajrezaie
تأمّلی در عکسهای خیابانی
مایلم به یک اشاره کوتاۀ بسنده کنم که عکسهای بوسۀ عشّاق خیابانی را، در پیوند با مدرنیته باید فهم کرد. فهم این گونه عکسها، بدون فهمِ مدرنیته و معنا و مفهومی که خیابان در جهان مدرنیته دارد، فهمِ دقیقی نخواهد بود. مفهومی که در جهان سنّت، اصلاً وجود عینی و خارجی نداشته اشت. در مدرنیته است که آدمی میتواند خیابان را بیهیچ بیم و ترس و هراس از دزد و یاغی و محتسب و داروغهای، خانه و حریمِ امنِ خلوتِ خود بداند.
برای این که مقصودم اندکی روشن شود، فرازهایی از کتاب "میلان کوندرا: اولیس مدرن"، نوشته آقای عارف دانیالی را، آنجا که به مفهوم خیابان پرداخته، میآورم:
"خیابان شگفتانگیز است چون هیچ یک از رهگذارنش شبیه آن دیگری نیست؛ همگی یکّهاند و منحصر به فرد، مثل تو. یادت هست؟ اولین بار بوی تو را در آن گوشه خیابان نَفَس کشیدم. یادت هست؟ آن تکۀ خیابان من و تو ایستادیم و چشم دوختیم به منظرهها و نمایشها، به طرحها و نقاشیهای روی دیوارهای حاشیه پیادهرو که خیال و اشباح را به محیط اضافه میکردند. هنر از موزهها و گالریها بیرون میآمد و در خیابان اجرا میشد....
مردم بدین جا (خیابان) میآیند تا ببینند و دیده شوند، و تصاویر خیالیِ خود را با یکدیگر رد و بدل کنند، بدون هر گونه قصد و نیت بعدی، بدون طمع و رقابتِ سودجویانه و فرصتطلبی، در اکنونی زنده و سیّال؛ هیچ اجبار و ضرورتی آنها را به آنجا نکشانده، فقط شاید هوسِ پرسه و سربههوایی، خیره شدن به مغازهها و عابران یا شاید چشیدن طعم و بوی قهوهای گرم؛ آنها به خیابان آمدهاند تا فقط بداهت، حدوث، گذرایی و خودانگیختگیِ زندگی را لمس کنند؛ جایی برای اتفاق و ماجرا و شدن. جایی برای با تو بودن، دستهایی حلقهکرده بر آن کمرهای باریک که به ظرافت و طراوتِ شاخۀ درختان بودند و بیم آن میرفت با وزش تندبادی بشکنند. خیابان آنجا بود تا هیچ چیز فراموش نشود؛ منش متناقضِ ثبت کردنِ گذرانیهایِ ثبتناشدنی!
بدین ترتیب، خیابان خالقِ شخصیتِ پرسهزن/ فلانور است که والتر بنیامین با وامگیری از شارل بودلر در زندگی کلانشهرها کشف کرده بود... پرسهزن در انبوه جمعیت شناور، در قلمروی عمومی، تجربه خصوصی خود را میسازد؛ میتواند به عابران نزدیک شود، بدون آنکه غرابت و تنهاییاش به خطر افتد. به عبارت دیگر، در پیادهروها بیگانهترینها، آنها که "دورترین"اند، چنان شانهبهشانۀ هم قدم میزنند و تنههایشان به یکدیگر میساید که گویی "نزدیکترین" کسان به هماند؛ در این نزدیکی، هیچ احساس شرم یا معذب بودنی وجود ندارد.، چشمهای دیگری او را عذاب نمیدهند و به کنترل نمیگیرند. آن انسانِ خجالتی در میان جمعیت پناه گرفته است. به عقیدۀ بنیامین: "خیابان برای پرسهزن بدل به مأوا میشود؛ به همان اندازه که یک شهروند در چهاردیواریِ خانهاش در خانه است، او در جلوی خانهها در خانۀ خود است..."
اگر "خانه" مرزبندیِ قاطع میان امر خصوصی و امر عمومی، اندرونی و بیرونی است، خیابان این دوقطبیها را بر هم میزند. هر چقدر خانه بیانگر بُعد محافظهکارانۀ زندگی و تثبیت وضع موجود است، خیابان با نوعی تخطی از هرگونه سلسلهمراتبِ جزمی (از جمله پدرسالاری که حول عقده اودیپ شکل گرفته) عجین است.
خیابانِ کلانشهرِ مُدرن آنچنان هویت سیّال، چندگانه، پُرتنش و فرّاری دارد که هر گونه بازنمایی خویش و ساختنِ "کلیّتی منسجم" را ناممکن میکند و مانع میشود به تصرف ایدئولوژی خاصی یا حتی راوی همهچیزدانی درآید." (میلان کوندرا، اولیس مدرن، نشر هرمس)
@irajrezaie
مایلم به یک اشاره کوتاۀ بسنده کنم که عکسهای بوسۀ عشّاق خیابانی را، در پیوند با مدرنیته باید فهم کرد. فهم این گونه عکسها، بدون فهمِ مدرنیته و معنا و مفهومی که خیابان در جهان مدرنیته دارد، فهمِ دقیقی نخواهد بود. مفهومی که در جهان سنّت، اصلاً وجود عینی و خارجی نداشته اشت. در مدرنیته است که آدمی میتواند خیابان را بیهیچ بیم و ترس و هراس از دزد و یاغی و محتسب و داروغهای، خانه و حریمِ امنِ خلوتِ خود بداند.
برای این که مقصودم اندکی روشن شود، فرازهایی از کتاب "میلان کوندرا: اولیس مدرن"، نوشته آقای عارف دانیالی را، آنجا که به مفهوم خیابان پرداخته، میآورم:
"خیابان شگفتانگیز است چون هیچ یک از رهگذارنش شبیه آن دیگری نیست؛ همگی یکّهاند و منحصر به فرد، مثل تو. یادت هست؟ اولین بار بوی تو را در آن گوشه خیابان نَفَس کشیدم. یادت هست؟ آن تکۀ خیابان من و تو ایستادیم و چشم دوختیم به منظرهها و نمایشها، به طرحها و نقاشیهای روی دیوارهای حاشیه پیادهرو که خیال و اشباح را به محیط اضافه میکردند. هنر از موزهها و گالریها بیرون میآمد و در خیابان اجرا میشد....
مردم بدین جا (خیابان) میآیند تا ببینند و دیده شوند، و تصاویر خیالیِ خود را با یکدیگر رد و بدل کنند، بدون هر گونه قصد و نیت بعدی، بدون طمع و رقابتِ سودجویانه و فرصتطلبی، در اکنونی زنده و سیّال؛ هیچ اجبار و ضرورتی آنها را به آنجا نکشانده، فقط شاید هوسِ پرسه و سربههوایی، خیره شدن به مغازهها و عابران یا شاید چشیدن طعم و بوی قهوهای گرم؛ آنها به خیابان آمدهاند تا فقط بداهت، حدوث، گذرایی و خودانگیختگیِ زندگی را لمس کنند؛ جایی برای اتفاق و ماجرا و شدن. جایی برای با تو بودن، دستهایی حلقهکرده بر آن کمرهای باریک که به ظرافت و طراوتِ شاخۀ درختان بودند و بیم آن میرفت با وزش تندبادی بشکنند. خیابان آنجا بود تا هیچ چیز فراموش نشود؛ منش متناقضِ ثبت کردنِ گذرانیهایِ ثبتناشدنی!
بدین ترتیب، خیابان خالقِ شخصیتِ پرسهزن/ فلانور است که والتر بنیامین با وامگیری از شارل بودلر در زندگی کلانشهرها کشف کرده بود... پرسهزن در انبوه جمعیت شناور، در قلمروی عمومی، تجربه خصوصی خود را میسازد؛ میتواند به عابران نزدیک شود، بدون آنکه غرابت و تنهاییاش به خطر افتد. به عبارت دیگر، در پیادهروها بیگانهترینها، آنها که "دورترین"اند، چنان شانهبهشانۀ هم قدم میزنند و تنههایشان به یکدیگر میساید که گویی "نزدیکترین" کسان به هماند؛ در این نزدیکی، هیچ احساس شرم یا معذب بودنی وجود ندارد.، چشمهای دیگری او را عذاب نمیدهند و به کنترل نمیگیرند. آن انسانِ خجالتی در میان جمعیت پناه گرفته است. به عقیدۀ بنیامین: "خیابان برای پرسهزن بدل به مأوا میشود؛ به همان اندازه که یک شهروند در چهاردیواریِ خانهاش در خانه است، او در جلوی خانهها در خانۀ خود است..."
اگر "خانه" مرزبندیِ قاطع میان امر خصوصی و امر عمومی، اندرونی و بیرونی است، خیابان این دوقطبیها را بر هم میزند. هر چقدر خانه بیانگر بُعد محافظهکارانۀ زندگی و تثبیت وضع موجود است، خیابان با نوعی تخطی از هرگونه سلسلهمراتبِ جزمی (از جمله پدرسالاری که حول عقده اودیپ شکل گرفته) عجین است.
خیابانِ کلانشهرِ مُدرن آنچنان هویت سیّال، چندگانه، پُرتنش و فرّاری دارد که هر گونه بازنمایی خویش و ساختنِ "کلیّتی منسجم" را ناممکن میکند و مانع میشود به تصرف ایدئولوژی خاصی یا حتی راوی همهچیزدانی درآید." (میلان کوندرا، اولیس مدرن، نشر هرمس)
@irajrezaie
"ممکن است کسی که همۀ کشورهای آسیا را درنوردیده، در همۀ آنها به سیاحت پرداخته و با مردم آنها درآمیخته است، از فلسفۀ هند سرمست گردد، از عظمتِ چین به حیرت افتد و از نبوغ ژاپن در شگفت آید؛ ولی بیگمان از هنرِ ایران مسحور خواهد شد... و این ملت که در همۀ هنرها تا سرحدّ کمال درخشیده، به یکی از آنها بیشتر دل بسته است، و آن شعر و ادب است." (آل بونار، شاعر معاصر فرانسوی)
▪️از سعدی تا آراگون (تأثیر ادبیات فارسی در ادبیات فرانسه): جواد حدیدی، چاپ مرکز نشر دانشگاهی. (نقل از پیشگفتار کتاب).
@irajrezaie
▪️از سعدی تا آراگون (تأثیر ادبیات فارسی در ادبیات فرانسه): جواد حدیدی، چاپ مرکز نشر دانشگاهی. (نقل از پیشگفتار کتاب).
@irajrezaie
از سـعدی تا آراگــون
نوشتهٔ دکتر جواد حدیدی
🔹 یک کتابی که هر ایرانی فرهیختهای، برای این که غرور ملیاش تقویت بشود و بفهمد که فرهنگ ایران چه ارزشی در دنیا دارد، لازم است بخواند، کتاب از سعدی تا آراگون، تألیف دکتر جواد حدیدی است.
🔹 این کتابِ از سعدی تا آراگون را اگر کسی بخواند میبیند که فرهنگ و ادبیات ما چه تأثیری در جهان بهخصوص در فرانسه داشته است و با دلیل و سند و مدرک، این احساس به آدم دست میدهد که تا حد بسیار زیادی، انقلاب کبیر فرانسه و تحولی که در اروپا ایجاد شده تأثیر سعدی بوده. بروید کتاب را بخوانید تا متوجه شوید.
🔹 یک نمونه خیلی بارزش این است که یکی از بزرگان انقلابیون فرانسه، از عوامل اصلی انقلاب فرانسه، اینقدر به سعدی علاقه داشته که اسم پسرش را گذاشته «سعدی». این «سعدی» در انقلاب فرانسه کشته شده؛ بعد نوهٔ او که دوباره اسمش سعدی بوده، رئیسجمهور فرانسه شده است؛ یعنی انقلاب که پیروز شده و پادشاهی تبدیل به جمهوری شده و رئیسجمهور انتخاب کردهاند، پنجمین رئیسجمهور فرانسه سادی کارنو است(سادی تلفظ میکنند آنجا).
الان در سراسر فرانسه توی پاریس و شهرهای دیگر، خیابانها و میدانهای زیادی، به اسم «سادی کارنو» هست و هیچ اسم مشهوری [از ادبای فرانسوی] نیست که شما شنیده باشید [و متأثر از سعدی نباشد.] لامارتین، ویکتور هوگو، لافونتن، پل والری، آندره ژید تا برسد به همین آخری، یعنی لویی آراگون، همهٔ اینها بهشدت تحت تأثیر سعدیاند.
🔹 دکتر جواد حدیدی ریزبهریز و موردبهمورد نشان داده که تا چه اندازه اینها از سعدی الهام گرفتهاند و تأثیر پذیرفتهاند؛ بنابراین خواندن این کتاب از واجبات است. مؤلف، دکتر جواد حدیدی، استاد ادبیات فرانسه بود. توی فرانسه تحصیل کرده بود. دکتری گرفته بود؛ بعد در دانشگاه مشهد، ادبیات فرانسه تدریس میکرد و حدود ده سال پیش [سال ۱۳۸۱ش.] فوت شد و چون عمیقاً آشنایی داشته با ادبیات فرانسه و ادبیات فارسی را هم خوب میشناخته، این کتاب را توانسته بهخوبی از عهدهاش بربیاید. [از درسگفتار سعدیِ استاد مهدی نوریان.]
www.tgoop.com/dr_mehdi_nourian
نوشتهٔ دکتر جواد حدیدی
🔹 یک کتابی که هر ایرانی فرهیختهای، برای این که غرور ملیاش تقویت بشود و بفهمد که فرهنگ ایران چه ارزشی در دنیا دارد، لازم است بخواند، کتاب از سعدی تا آراگون، تألیف دکتر جواد حدیدی است.
🔹 این کتابِ از سعدی تا آراگون را اگر کسی بخواند میبیند که فرهنگ و ادبیات ما چه تأثیری در جهان بهخصوص در فرانسه داشته است و با دلیل و سند و مدرک، این احساس به آدم دست میدهد که تا حد بسیار زیادی، انقلاب کبیر فرانسه و تحولی که در اروپا ایجاد شده تأثیر سعدی بوده. بروید کتاب را بخوانید تا متوجه شوید.
🔹 یک نمونه خیلی بارزش این است که یکی از بزرگان انقلابیون فرانسه، از عوامل اصلی انقلاب فرانسه، اینقدر به سعدی علاقه داشته که اسم پسرش را گذاشته «سعدی». این «سعدی» در انقلاب فرانسه کشته شده؛ بعد نوهٔ او که دوباره اسمش سعدی بوده، رئیسجمهور فرانسه شده است؛ یعنی انقلاب که پیروز شده و پادشاهی تبدیل به جمهوری شده و رئیسجمهور انتخاب کردهاند، پنجمین رئیسجمهور فرانسه سادی کارنو است(سادی تلفظ میکنند آنجا).
الان در سراسر فرانسه توی پاریس و شهرهای دیگر، خیابانها و میدانهای زیادی، به اسم «سادی کارنو» هست و هیچ اسم مشهوری [از ادبای فرانسوی] نیست که شما شنیده باشید [و متأثر از سعدی نباشد.] لامارتین، ویکتور هوگو، لافونتن، پل والری، آندره ژید تا برسد به همین آخری، یعنی لویی آراگون، همهٔ اینها بهشدت تحت تأثیر سعدیاند.
🔹 دکتر جواد حدیدی ریزبهریز و موردبهمورد نشان داده که تا چه اندازه اینها از سعدی الهام گرفتهاند و تأثیر پذیرفتهاند؛ بنابراین خواندن این کتاب از واجبات است. مؤلف، دکتر جواد حدیدی، استاد ادبیات فرانسه بود. توی فرانسه تحصیل کرده بود. دکتری گرفته بود؛ بعد در دانشگاه مشهد، ادبیات فرانسه تدریس میکرد و حدود ده سال پیش [سال ۱۳۸۱ش.] فوت شد و چون عمیقاً آشنایی داشته با ادبیات فرانسه و ادبیات فارسی را هم خوب میشناخته، این کتاب را توانسته بهخوبی از عهدهاش بربیاید. [از درسگفتار سعدیِ استاد مهدی نوریان.]
www.tgoop.com/dr_mehdi_nourian
"چون تو را دیدم
مُحالم، حال شد!" (مولانا)
کیمیاکاری و اعجازِ عشق، بیشمار است، اما یکی از مهمترین آنها، به تعبیرِ موجز و سحرآسایِ مولانا، تبدیل ناممکنها به ممکنهاست. عشق، و تنها عشق است که با نیروی عظیمِ شوقآفرین و امیدبخشِ خود، میتواند هر مانعی را از سر راه خود بردارد؛ عشق است که قادر است هر آنچه را در آغاز راه، امری محال و دستنیافتنی مینماید، به امری قابلِ حصول و دستیافتنی، به نقدِ حال آدمی بدل سازد. عشق است که میتواند از دلِ ستبرترین دیوارها، دری و دریچهای بگشاید به سوی روشنترین افقها؛ افقهایی مالامال از شادی و آزادیِ آدمیزادی!
عشق، شکفته شدن است. امکانِ پرنده شدن است. به پهنای هستی وسعت یافتن و جاری شدن است. جهان را از منظر چشم خود نگریستن است. با دل خونین، لب خندان آوردن است. جام هستی را در نوشانوش مستان، تا آخرین جرعه سرکشیدن است و مست از این ضیافت به گاهِ مرگ، بیرون رفتن است.
تنها کوتهنظرانند که سخن عشق را مختصر میگیرند. در همین عشق زمینی نیز، عشق، جوهرِ تابناک خود را چنان به جلوه میکشاند که عادتزدهترین چشمها را نیز که نسبت و پیوند چندانی با حیرانی ندارند، از تجلّی درخشش خود خیره میسازد. همین جوهر است که معشوق را به چیزی بدل میکند فراتر از همه ملاحظات ثروت و فقر و تشخّص و زیبایی! عشق، ملاحظات اجتماعی و مناسبات سیاسی را به هم میریزد و جهان تازهای مطابق با اصیلترین ارزشهای دموکراتیک خلق میکند که در آن، سلسله مراتبها فرو میریزد. در بزم محبتی که بر پا میسازد گدایی را با شاهی برابر مینشاند. عشق، از زیباییشناسی تحمیلیِ جمعی و قراردادی نیز فراتر میرود و در فضایی آزاد و رها، که برآمده از تخیلی خلاق و سرشار است، زیباییشناسی خاص و ویژه خود را میآفریند، که از فردیت عشّاق، توش و توان و مایه میگیرد. زییاشناسیای که خلیفه و خلیفهزادگان تاریخ، که زندگی را صرفاً بر مدار تنگ و حقیر و بستۀ ثروت و قدرت میبینند، از فهم راز و رمز و لطایفِ اعجازِ آن عاجزند. مولانا این دو نوع نگاه به زیبایی را در گفتوگوی خلیفه با لیلی به شکل بس کوتاه و دلنشانی بیان کرده است:
گفت لیلی را خلیفه، کان تویی / کز تو مجنون شد پریشان و غَوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی / گفت خاموش، چون تو مجنون نیستی!
بیسببی نبود که مولانا، این ستایشگر بزرگ عشق در تبار انسانی، هر صدایی به جز صدای عشق را، به آواز دُهلی مانند میکند توخالی و عقیم و پُرغوغا، که هیچ نسبتی با زایش و جاودانگی و اصالت و حقیقت ندارد:
به غیر عشق آوازِ دهل بود / هر آوازی که در عالم شنیدم!
باری، در این پایانِ ناتمام، با استمداد از تعبیر اراسموس، آنجا که در ستایش دیوانگی سخن میگوید مایلم خاطرنشان کنم که: "اگر قرار است که عقل عقلانی باشد، میباید خود را از دریچۀ چشمِ جنونی طنزآمیز ببیند، جنونی که ضد آن نیست بلکه مکمّل انتقادی آن است؛ اگر قرار است که فرد خود را اثبات کند؛ میباید با آگاهیِ طنزآمیزی از خویشتنِ خود به این کار برخیزد وگرنه به دام خودبینی و غرور فروخواهد لغزید."
و جنونِ طنزآمیز نام دیگر عشق است؛ همان شور زیستن که عقل را نه منکوب و مقهور؛ بلکه حاملِ هزاران معنا میخواهد. آبستنِ خوشترین نواها و نغمهها و صداها، تا در این گنبدِ دوّار بماند به یادگار!
ایرج رضایی
@irajrezaie
مُحالم، حال شد!" (مولانا)
کیمیاکاری و اعجازِ عشق، بیشمار است، اما یکی از مهمترین آنها، به تعبیرِ موجز و سحرآسایِ مولانا، تبدیل ناممکنها به ممکنهاست. عشق، و تنها عشق است که با نیروی عظیمِ شوقآفرین و امیدبخشِ خود، میتواند هر مانعی را از سر راه خود بردارد؛ عشق است که قادر است هر آنچه را در آغاز راه، امری محال و دستنیافتنی مینماید، به امری قابلِ حصول و دستیافتنی، به نقدِ حال آدمی بدل سازد. عشق است که میتواند از دلِ ستبرترین دیوارها، دری و دریچهای بگشاید به سوی روشنترین افقها؛ افقهایی مالامال از شادی و آزادیِ آدمیزادی!
عشق، شکفته شدن است. امکانِ پرنده شدن است. به پهنای هستی وسعت یافتن و جاری شدن است. جهان را از منظر چشم خود نگریستن است. با دل خونین، لب خندان آوردن است. جام هستی را در نوشانوش مستان، تا آخرین جرعه سرکشیدن است و مست از این ضیافت به گاهِ مرگ، بیرون رفتن است.
تنها کوتهنظرانند که سخن عشق را مختصر میگیرند. در همین عشق زمینی نیز، عشق، جوهرِ تابناک خود را چنان به جلوه میکشاند که عادتزدهترین چشمها را نیز که نسبت و پیوند چندانی با حیرانی ندارند، از تجلّی درخشش خود خیره میسازد. همین جوهر است که معشوق را به چیزی بدل میکند فراتر از همه ملاحظات ثروت و فقر و تشخّص و زیبایی! عشق، ملاحظات اجتماعی و مناسبات سیاسی را به هم میریزد و جهان تازهای مطابق با اصیلترین ارزشهای دموکراتیک خلق میکند که در آن، سلسله مراتبها فرو میریزد. در بزم محبتی که بر پا میسازد گدایی را با شاهی برابر مینشاند. عشق، از زیباییشناسی تحمیلیِ جمعی و قراردادی نیز فراتر میرود و در فضایی آزاد و رها، که برآمده از تخیلی خلاق و سرشار است، زیباییشناسی خاص و ویژه خود را میآفریند، که از فردیت عشّاق، توش و توان و مایه میگیرد. زییاشناسیای که خلیفه و خلیفهزادگان تاریخ، که زندگی را صرفاً بر مدار تنگ و حقیر و بستۀ ثروت و قدرت میبینند، از فهم راز و رمز و لطایفِ اعجازِ آن عاجزند. مولانا این دو نوع نگاه به زیبایی را در گفتوگوی خلیفه با لیلی به شکل بس کوتاه و دلنشانی بیان کرده است:
گفت لیلی را خلیفه، کان تویی / کز تو مجنون شد پریشان و غَوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی / گفت خاموش، چون تو مجنون نیستی!
بیسببی نبود که مولانا، این ستایشگر بزرگ عشق در تبار انسانی، هر صدایی به جز صدای عشق را، به آواز دُهلی مانند میکند توخالی و عقیم و پُرغوغا، که هیچ نسبتی با زایش و جاودانگی و اصالت و حقیقت ندارد:
به غیر عشق آوازِ دهل بود / هر آوازی که در عالم شنیدم!
باری، در این پایانِ ناتمام، با استمداد از تعبیر اراسموس، آنجا که در ستایش دیوانگی سخن میگوید مایلم خاطرنشان کنم که: "اگر قرار است که عقل عقلانی باشد، میباید خود را از دریچۀ چشمِ جنونی طنزآمیز ببیند، جنونی که ضد آن نیست بلکه مکمّل انتقادی آن است؛ اگر قرار است که فرد خود را اثبات کند؛ میباید با آگاهیِ طنزآمیزی از خویشتنِ خود به این کار برخیزد وگرنه به دام خودبینی و غرور فروخواهد لغزید."
و جنونِ طنزآمیز نام دیگر عشق است؛ همان شور زیستن که عقل را نه منکوب و مقهور؛ بلکه حاملِ هزاران معنا میخواهد. آبستنِ خوشترین نواها و نغمهها و صداها، تا در این گنبدِ دوّار بماند به یادگار!
ایرج رضایی
@irajrezaie
"کویِ نومیدی مرو،
اومیدهاست؛
سویِ تاریکی مرو،
خورشیدهاست!" (مولانا)
با این همه، از خود عارفانِ دیدهوری چون مولانا آموختهایم که حس یأس و نومیدی و اندوه هم، گاهگاهی، امر ناگزیری است که بسته به نوع نگاه و مواجهۀ ما میتواند کیمیاکارانه به امرِ حرکتآفرین و مبارکی مبدّل شود. من خود حسی از یأس و نومیدی را بارها از سر گذراندهام. و غالباً هم در چنین احوالی، این سخن درخشان جنید بغدادی را چراغ راه خود قرار دادم و دلگرم شدم. آنجا که فرمود: "صادق روزی چهل بار از حالی به حالی بگردد و مرائی (=ریاکار) چهل سال بر یک حال بماند." (تذکرةالاولیاء، چاپ نیکلسون، ج۲، ص۳٠)
باید حس اندوه را، این حس که عمر به بیحاصلی و بلهوسی گذشت و ما همچنان خرک لنگمان را از جویی نجهاندیم، توشۀ راه بسازیم نه مانعی برای کاهلی در جویندگی و طلبکاری. ناامیدی مطلق را خداوند در این راه گردن زده است. تا آخرین لحظۀ عمر، امیدِ صد هزار گشایش و رحمت و راحت است. در هر شرایطی نباید دست از طلب برداریم؛ چراکه "با کریمان کارها دشوار نیست". راهِ نرفتۀ صد ساله را به لطف و فضل خدا، آن کریم بیعلّت، میتوان به ساعتی پیمود. هیچ دور از خیال و حقیقت نیست که آن خرکِ لنگ ما روزی، بال در آورد و پرنده شود و رقصان در عشق حق نه از جویی حقیر، بلکه آسمانها درنوردد. آنچه مهم است حُسنِ خاتمت یا همان عاقبت به خیری است به تعبیر پدربزرگها و مادربزرگهای ما. و چون به قول حافظ شیراز، حُسنِ عاقبت نه به رندی و زاهدی است، آن بِه که کار خود به عنایت رها کنیم و تا واپسین دَمِ عمر، دست از تمنّا و طلب برنداریم. بیهیچ تردید و تردّدی، اگر مدام بر درِ حق بکوبیم، در اثرِ این حقخواهی مُدام، روزی عاقبت درهای بستۀ ستبر و زنگزده با صدها قفل، گشوده خواهد شد. گیرم به فرض محال، گشایشی هم اگر نباشد، خوشا بر دَرِ حق کوفتن و بر آستانۀ آن دَر مردن! مرگ و مُردن هم، در چنین حالتی، رنگی از شادی و بشارتی از رهایی با خود دارد.
امیدی که مولانا، شورمندانه از آن سخن میگوید، به گمانم قابلیت آن را دارد که به امیدهای متافیزکی و آن جهانی محدود و منحصر نماند. میتوان این امید را از آسمان به زمین، در ساحتِ سیاسیترین و اجتماعیترین آرزوها، تسرّی داد. در تیرهترین و تاریکترین لحظهها نیز، زمزمۀ این غزل مولانا، روزنهها میگشاید به اقالیمِ سبز حیات و جوانبِ روشن زندگی!
باز گردد عاقبت این در؟ بلی
رو نماید یار سیمینبر؟ بلی
ساقی ما یادِ این مستان کند
بار دیگر با می و ساغر؟ بلی
نوبهارِ حُسن آید سوی باغ
بشکفد آن شاخههای تَر؟ بلی
طاقهای سبز چون بندد چمن
جفت گردد وَرد و نیلوفر؟ بلی
دامنِ پُرخاک و خاشاکِ زمین
پُر شود از مشک و از عنبر؟ بلی
آن برِ سیمین و این رویِ چو زَر
اندرآمیزند سیم و زر؟ بلی
این سرِ مخمورِ اندیشهپرست
مست گردد زان میِ احمر؟ بلی
این دو چشمِ اشکبارِ نوحهگر
روشنی یابد از آن منظر؟ بلی
گوشها که حلقه در گوش وی است
حلقهها یابند از آن زرگر؟ بلی
شاهدِ جان چون شهادت عرضه کرد
یابد ایمان این دلِ کافر؟ بلی
چون بُراقِ عشق از گردون رسید
وارهد عیسیِ جان زین خر؟ بلی
جملۀ خلق جهان در یک کس است
او بُوَد از صد جهان بهتر؟ بلی
من خَمُش کردم ولیکن در دلم
تا ابد روید نی و شکر؟ بلی
@irajrezaie
اومیدهاست؛
سویِ تاریکی مرو،
خورشیدهاست!" (مولانا)
با این همه، از خود عارفانِ دیدهوری چون مولانا آموختهایم که حس یأس و نومیدی و اندوه هم، گاهگاهی، امر ناگزیری است که بسته به نوع نگاه و مواجهۀ ما میتواند کیمیاکارانه به امرِ حرکتآفرین و مبارکی مبدّل شود. من خود حسی از یأس و نومیدی را بارها از سر گذراندهام. و غالباً هم در چنین احوالی، این سخن درخشان جنید بغدادی را چراغ راه خود قرار دادم و دلگرم شدم. آنجا که فرمود: "صادق روزی چهل بار از حالی به حالی بگردد و مرائی (=ریاکار) چهل سال بر یک حال بماند." (تذکرةالاولیاء، چاپ نیکلسون، ج۲، ص۳٠)
باید حس اندوه را، این حس که عمر به بیحاصلی و بلهوسی گذشت و ما همچنان خرک لنگمان را از جویی نجهاندیم، توشۀ راه بسازیم نه مانعی برای کاهلی در جویندگی و طلبکاری. ناامیدی مطلق را خداوند در این راه گردن زده است. تا آخرین لحظۀ عمر، امیدِ صد هزار گشایش و رحمت و راحت است. در هر شرایطی نباید دست از طلب برداریم؛ چراکه "با کریمان کارها دشوار نیست". راهِ نرفتۀ صد ساله را به لطف و فضل خدا، آن کریم بیعلّت، میتوان به ساعتی پیمود. هیچ دور از خیال و حقیقت نیست که آن خرکِ لنگ ما روزی، بال در آورد و پرنده شود و رقصان در عشق حق نه از جویی حقیر، بلکه آسمانها درنوردد. آنچه مهم است حُسنِ خاتمت یا همان عاقبت به خیری است به تعبیر پدربزرگها و مادربزرگهای ما. و چون به قول حافظ شیراز، حُسنِ عاقبت نه به رندی و زاهدی است، آن بِه که کار خود به عنایت رها کنیم و تا واپسین دَمِ عمر، دست از تمنّا و طلب برنداریم. بیهیچ تردید و تردّدی، اگر مدام بر درِ حق بکوبیم، در اثرِ این حقخواهی مُدام، روزی عاقبت درهای بستۀ ستبر و زنگزده با صدها قفل، گشوده خواهد شد. گیرم به فرض محال، گشایشی هم اگر نباشد، خوشا بر دَرِ حق کوفتن و بر آستانۀ آن دَر مردن! مرگ و مُردن هم، در چنین حالتی، رنگی از شادی و بشارتی از رهایی با خود دارد.
امیدی که مولانا، شورمندانه از آن سخن میگوید، به گمانم قابلیت آن را دارد که به امیدهای متافیزکی و آن جهانی محدود و منحصر نماند. میتوان این امید را از آسمان به زمین، در ساحتِ سیاسیترین و اجتماعیترین آرزوها، تسرّی داد. در تیرهترین و تاریکترین لحظهها نیز، زمزمۀ این غزل مولانا، روزنهها میگشاید به اقالیمِ سبز حیات و جوانبِ روشن زندگی!
باز گردد عاقبت این در؟ بلی
رو نماید یار سیمینبر؟ بلی
ساقی ما یادِ این مستان کند
بار دیگر با می و ساغر؟ بلی
نوبهارِ حُسن آید سوی باغ
بشکفد آن شاخههای تَر؟ بلی
طاقهای سبز چون بندد چمن
جفت گردد وَرد و نیلوفر؟ بلی
دامنِ پُرخاک و خاشاکِ زمین
پُر شود از مشک و از عنبر؟ بلی
آن برِ سیمین و این رویِ چو زَر
اندرآمیزند سیم و زر؟ بلی
این سرِ مخمورِ اندیشهپرست
مست گردد زان میِ احمر؟ بلی
این دو چشمِ اشکبارِ نوحهگر
روشنی یابد از آن منظر؟ بلی
گوشها که حلقه در گوش وی است
حلقهها یابند از آن زرگر؟ بلی
شاهدِ جان چون شهادت عرضه کرد
یابد ایمان این دلِ کافر؟ بلی
چون بُراقِ عشق از گردون رسید
وارهد عیسیِ جان زین خر؟ بلی
جملۀ خلق جهان در یک کس است
او بُوَد از صد جهان بهتر؟ بلی
من خَمُش کردم ولیکن در دلم
تا ابد روید نی و شکر؟ بلی
@irajrezaie
از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی
خارپشتِ فروید! خارپشتها جانورانی پوشیده از تیغهای تیز هستند که تنها لایهای نازک از چربی برای گرم ماندن روی پوستشان دارند. آنها در شبهای سرد، ناگزیرند در سوراخهایشان تنگ به هم بچسبند، اما این کار باعث زخمی شدنشان با تیغِ یکدیگر میشود. برای همین، دیدنِ…
از تو شوم حریری،
گر خار و خارپشتم
یکتا شوم درین ره،
گر خود هزار تُویم...
در نگاه مولانا، آدمی چون به درگاه عشق، این طبیبِ جمله علّتها و این اصطرلاب اسرار خدا، روی آورد، خارهایِ خارپشتیاش، به پرنیان و حریر مبدّل میشود. در این صورت، اساساً تیغی در میان نخواهد بود تا در پیِ آن زخمهای خونآلودی در میان باشد. اعجاز و کیمیاکاریِ عشق همین است که از جوجه تیغی وجودمان پرندهای میسازد با پرهایی از پرنیان و حریر؛ پرندهای با صد نغمه و نوا در سینه و گلو!
@irajrezaie
گر خار و خارپشتم
یکتا شوم درین ره،
گر خود هزار تُویم...
در نگاه مولانا، آدمی چون به درگاه عشق، این طبیبِ جمله علّتها و این اصطرلاب اسرار خدا، روی آورد، خارهایِ خارپشتیاش، به پرنیان و حریر مبدّل میشود. در این صورت، اساساً تیغی در میان نخواهد بود تا در پیِ آن زخمهای خونآلودی در میان باشد. اعجاز و کیمیاکاریِ عشق همین است که از جوجه تیغی وجودمان پرندهای میسازد با پرهایی از پرنیان و حریر؛ پرندهای با صد نغمه و نوا در سینه و گلو!
@irajrezaie
انجمنهایِ علمی و ادبیِ خانگی
"شعرا و ادبا و فضلا، انجمنها در منازل بزرگان و خانههای یکدیگر داشتند و با هم در آن محافل، مذاکره و مناظره و مباحثه میکردند و از یکدیگر علم و ادب فرامیگرفتند و دقایق علوم و لغت و هنر را مورد مداقه میساختند. یکی از این محافل و مجامع خانۀ نصرالله منشی بود که در زمان انشای این کتاب، هنوز زنده و بر مسند قدرت متکی بوده است.؛ فضلا و علما آنجا میآمدند و او از ایشان به هر نوع پذیرایی و نگهداری میکرد، و بعضی از ایشان (شانزده نفر را نام برده است) به منزلت ساکنان خانه بودند. نصرالله به مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان اُنس گرفته بود و به حدی در راه کسب هنر میکوشید که به هیچ کار دیگر نمیپرداخت و ساعتها در همدمی و گفتوگوی با ایشان میگذرانید." (از مقدمه استاد زندهیاد مجتبی مینوی بر کتاب کلیله و دمنه)
این گزارش و گزارشهای دیگری از این دست، ( به نظرم ضرورت دارد تمام این گزارشها در رساله یا کتاب جامع و مستقلی، گردآوری و تحلیل و بررسی شود) گواهی میدهد که انجمنها و حلقههای خانگی، همواره یکی از کانونهای اصلی نشر دانش در کشور ما بوده است. به روزگار ما، حلقههایِ اندکشماری که به همتِ بلندِ عدهای از دانشدوستان در برخی نواحی و مناطق ایران، به صورت غالباً ماهانه یا هفتگی برگزار میشود، میتواند تجدیدِ حیات تازهای از همان سنّت نیکو به شمار آید. چه اتفاق خجسته و مبارکی خواهد بود اگر در هر شهر و دیاری به همت مردمانِ سخاوتمند و دانشدوست آن شهر و دیار، این انجمنها به تعداد زیادی برپا شود. ای کاش آنهایی که توان و تمکّنی دارند، بخش اندکی از بضاعت خود را صرف شکلگیری و رونق چنین انجمنهایی میکردند. در این روزگار، که کارهای زمانه، انگار با آهنگ و شتاب بیشتری رو به ادبار دارد، چنین نشستها و دیدارهای دوستانهای، که ذکر دانش و ادب و هنر در آن گرم و بلند است، بهترین طریق برای تداوم امید و حفظِ روح ابداع و ابتکار و طراوت و نشاط است. در این لحظه، بنده هیچ دارویی نمیشناسم که نافعتر از این نشستهای علمی و ادبیِ خانگی باشد برای غلبه بر یأس و اندوهی که هر یک از ما به نوعی گرفتار و گریبانگیر آن هستیم.
@irajrezaie
"شعرا و ادبا و فضلا، انجمنها در منازل بزرگان و خانههای یکدیگر داشتند و با هم در آن محافل، مذاکره و مناظره و مباحثه میکردند و از یکدیگر علم و ادب فرامیگرفتند و دقایق علوم و لغت و هنر را مورد مداقه میساختند. یکی از این محافل و مجامع خانۀ نصرالله منشی بود که در زمان انشای این کتاب، هنوز زنده و بر مسند قدرت متکی بوده است.؛ فضلا و علما آنجا میآمدند و او از ایشان به هر نوع پذیرایی و نگهداری میکرد، و بعضی از ایشان (شانزده نفر را نام برده است) به منزلت ساکنان خانه بودند. نصرالله به مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان اُنس گرفته بود و به حدی در راه کسب هنر میکوشید که به هیچ کار دیگر نمیپرداخت و ساعتها در همدمی و گفتوگوی با ایشان میگذرانید." (از مقدمه استاد زندهیاد مجتبی مینوی بر کتاب کلیله و دمنه)
این گزارش و گزارشهای دیگری از این دست، ( به نظرم ضرورت دارد تمام این گزارشها در رساله یا کتاب جامع و مستقلی، گردآوری و تحلیل و بررسی شود) گواهی میدهد که انجمنها و حلقههای خانگی، همواره یکی از کانونهای اصلی نشر دانش در کشور ما بوده است. به روزگار ما، حلقههایِ اندکشماری که به همتِ بلندِ عدهای از دانشدوستان در برخی نواحی و مناطق ایران، به صورت غالباً ماهانه یا هفتگی برگزار میشود، میتواند تجدیدِ حیات تازهای از همان سنّت نیکو به شمار آید. چه اتفاق خجسته و مبارکی خواهد بود اگر در هر شهر و دیاری به همت مردمانِ سخاوتمند و دانشدوست آن شهر و دیار، این انجمنها به تعداد زیادی برپا شود. ای کاش آنهایی که توان و تمکّنی دارند، بخش اندکی از بضاعت خود را صرف شکلگیری و رونق چنین انجمنهایی میکردند. در این روزگار، که کارهای زمانه، انگار با آهنگ و شتاب بیشتری رو به ادبار دارد، چنین نشستها و دیدارهای دوستانهای، که ذکر دانش و ادب و هنر در آن گرم و بلند است، بهترین طریق برای تداوم امید و حفظِ روح ابداع و ابتکار و طراوت و نشاط است. در این لحظه، بنده هیچ دارویی نمیشناسم که نافعتر از این نشستهای علمی و ادبیِ خانگی باشد برای غلبه بر یأس و اندوهی که هر یک از ما به نوعی گرفتار و گریبانگیر آن هستیم.
@irajrezaie
"قویتر سببی ترکِ دنیا را
مشارکتِ این مشتی دونِ عاجز است
که بدان مغرور گشتهاند."
این سخنِ نویسندۀ کلیله و دمنه را که در بابِ بروزیۀ طبیب، چاپ استاد مینوی آمده (ص 45)، از فرطِ حقیقتِ ژرفِ عریانی که در آن نمایان است، به گمانم باید به آبِ زر نوشت و بر در و دیوارِ دولتسرای صاحبانِ دنیا آویخت. از میانِ انبوهِ سخنانی که در ادبیات فارسی، خاصه ادبیات صوفیانه ما، در ذمّ و نقد و نکوهش دنیا به اَشکال مختلف در قالب تمثیل و شعر و حکایت و داستان، تکرار شده، این سخنِ کوتاه، لطف و جلوه و جلای دیگری دارد. آنچه دنیا را در این سخنِ کوتاهِ نغز و نظرگیر، به چشمِ انسانِ آزاده، خوار و بیمقدار میکند، و ترک تعلق و دوستی آن را به امری ناگزیر مبدّل میسازد، تمایلاتِ صِرف زاهدانه و دنیاستیزانه نیست که در اصل و اساس با دنیا و هر آنچه نشان از حیات و زندگی دارد، سرِ ستیز و ناسازگاری دارد. ستیز و ناسازگاری از آن دست، که در مواقع بسیار، به خودآزاری و سختگیریهای خشک و عبوس و عبثِ بیحد و حساب نسبت به جسم و محرومیت از لذایذ و تنعمّات دنیا میانجامد. در نگاه نویسنده کلیله و دمنه، دنیا به خودی خود و در ذات خویش، امری مذموم و نکوهیده نیست که ترک آن، سزاوار وعظ باشد. آنچه دنیا را مستحق ترک میسازد، مشارکت مشتی انسانهای فرومایه و دون و عاجز است در تمتّع و تصاحب آن. تمتّع و تصاحبی چنان فریبنده که ارتکاب هر فعلِ وقیح و ناشایستی را نزد آنان موجه میسازد. تصاحبی که به وقوع فاجعه، به بهای زیر پا گذاشتن و لگدگوب کردنِ زیباترین جلوههای حیات منجر میشود که احسان و شفقت و مهر و مدارا و محبت و مردمی است.
@irajrezaie
مشارکتِ این مشتی دونِ عاجز است
که بدان مغرور گشتهاند."
این سخنِ نویسندۀ کلیله و دمنه را که در بابِ بروزیۀ طبیب، چاپ استاد مینوی آمده (ص 45)، از فرطِ حقیقتِ ژرفِ عریانی که در آن نمایان است، به گمانم باید به آبِ زر نوشت و بر در و دیوارِ دولتسرای صاحبانِ دنیا آویخت. از میانِ انبوهِ سخنانی که در ادبیات فارسی، خاصه ادبیات صوفیانه ما، در ذمّ و نقد و نکوهش دنیا به اَشکال مختلف در قالب تمثیل و شعر و حکایت و داستان، تکرار شده، این سخنِ کوتاه، لطف و جلوه و جلای دیگری دارد. آنچه دنیا را در این سخنِ کوتاهِ نغز و نظرگیر، به چشمِ انسانِ آزاده، خوار و بیمقدار میکند، و ترک تعلق و دوستی آن را به امری ناگزیر مبدّل میسازد، تمایلاتِ صِرف زاهدانه و دنیاستیزانه نیست که در اصل و اساس با دنیا و هر آنچه نشان از حیات و زندگی دارد، سرِ ستیز و ناسازگاری دارد. ستیز و ناسازگاری از آن دست، که در مواقع بسیار، به خودآزاری و سختگیریهای خشک و عبوس و عبثِ بیحد و حساب نسبت به جسم و محرومیت از لذایذ و تنعمّات دنیا میانجامد. در نگاه نویسنده کلیله و دمنه، دنیا به خودی خود و در ذات خویش، امری مذموم و نکوهیده نیست که ترک آن، سزاوار وعظ باشد. آنچه دنیا را مستحق ترک میسازد، مشارکت مشتی انسانهای فرومایه و دون و عاجز است در تمتّع و تصاحب آن. تمتّع و تصاحبی چنان فریبنده که ارتکاب هر فعلِ وقیح و ناشایستی را نزد آنان موجه میسازد. تصاحبی که به وقوع فاجعه، به بهای زیر پا گذاشتن و لگدگوب کردنِ زیباترین جلوههای حیات منجر میشود که احسان و شفقت و مهر و مدارا و محبت و مردمی است.
@irajrezaie
"و اوّل شرطی طالبِ این کتاب را حُسنِ قرائت است که اگر در خواندن فرومانَد به تَفهُّم معنی کی تواند رسید؟ زیرا که خط کالبَدِ معنی است، و هرگاه که در آن اشتباهی افتد ادراک معانی ممکن نگردد؛ و چون بر خواندن قادر بُوَد باید که در آن تأمّل واجب داند و همّت در آن نبندد که زودتر به آخِر رسد. بل که فواید آن را به آهستگی در طبع جای میدهد."
▪️کلیله و دمنه: ابوالمعالی نصرالله منشی، تصحیح و توضیح استاد مجتبی مینوی، انتشارات امیرکبیر، ص 39.
@irajrezaie
▪️کلیله و دمنه: ابوالمعالی نصرالله منشی، تصحیح و توضیح استاد مجتبی مینوی، انتشارات امیرکبیر، ص 39.
@irajrezaie