ولیعهد، رهبر «اپوزیسیون» نیست، خود «پوزیسیون» است!
ولیعهد، رهبر «اپوزیسیون» نیست، خود «پوزیسیون» است! جمهوری اسلامی و اپوزیسیون جا، مشترکا اپوزیسیون پادشاهی رضاشاه دوم هستند.
اینکه رهبر جمهوری اسلامی خود را مسئول وضعیّت مملکت نمیداند، اینکه اپوزیسیون جا نیز بهجای جا با پهلوی درگیر است، گواه این واقعیّت است که تنها پوزیسیون ممکن برای ایران نهاد پادشاهی است.
مصاحبههای رضاشاه دوم با رسانههای خارجی مبنی بر مبارزه با جا البته بهترین موضعگیری در برابر جهان خارج از ایران میتواند باشد. امّا از آن مهمتر کوشش برای احیاء نهاد شاهی است. آن چیزی که باید مستقر شود «مبارزه با جا» نیست. مبارزه با جا تا ابد وظیفهی مجاهدین خلق و اپوزیسیون جا و تجزیهطلبان خواهد ماند. صد سال دیگر پس از استقرار مجدد پادشاهی، باز عدّهای کمونیست و بقایای مجاهدین خلق وجود خواهند داشت که با جا و با سلطنت بجنگند.
چیزی که باید مستقر شود «نهاد سلطنت» است. تا تکلیف نهاد شاهی، خارج از ایران روشن نشود، جمهوری خلاء اسلامی برجا خواهد ماند. در اشکال مختلف. خلاء را از خلاءتر شدن باکی نیست. این احمقهایی که جزوه خرابکاری مینویسند، نمیفهمند که خرابکاری بیشرافتانه چپها و مسلمانان از آن بابت کارگر بود که دولت پهلوی مثل ساعت کار میکرد. از کار افتادن حتی یک چرخدهنده به معنای بیاعتباری شاه بود. جمهوری اسلامی، دولت فترت است. خلاء است. و خالیگی (خلاء) به قول امامعلی رحمان خالی نمیماند. اگر بیآنکه نهاد شاهی مستقر شود، جمهوری اسلامی برود، ایرانی نخواهد ماند. ایران بیش ازین توان خالیگی ندارد!
شما میتوانی احیاء سلطنت را به رای مردم بگذارید با این امید که رای بیاورد، امّا اساس این به رای گذاشتن، انتخاب میان هستی و نیستی ایران است. آیا عقلانی است؟ اگر هم به هر وجهی باشد، معنای نمایندگی این نیست. نهاد پادشاهی مشروطه محلّ تجلّی مفهوم واقعی اجماع آراء یا همان جمهوریّت است.
ولیعهد، رهبر «اپوزیسیون» نیست، خود «پوزیسیون» است! جمهوری اسلامی و اپوزیسیون جا، مشترکا اپوزیسیون پادشاهی رضاشاه دوم هستند.
اینکه رهبر جمهوری اسلامی خود را مسئول وضعیّت مملکت نمیداند، اینکه اپوزیسیون جا نیز بهجای جا با پهلوی درگیر است، گواه این واقعیّت است که تنها پوزیسیون ممکن برای ایران نهاد پادشاهی است.
مصاحبههای رضاشاه دوم با رسانههای خارجی مبنی بر مبارزه با جا البته بهترین موضعگیری در برابر جهان خارج از ایران میتواند باشد. امّا از آن مهمتر کوشش برای احیاء نهاد شاهی است. آن چیزی که باید مستقر شود «مبارزه با جا» نیست. مبارزه با جا تا ابد وظیفهی مجاهدین خلق و اپوزیسیون جا و تجزیهطلبان خواهد ماند. صد سال دیگر پس از استقرار مجدد پادشاهی، باز عدّهای کمونیست و بقایای مجاهدین خلق وجود خواهند داشت که با جا و با سلطنت بجنگند.
چیزی که باید مستقر شود «نهاد سلطنت» است. تا تکلیف نهاد شاهی، خارج از ایران روشن نشود، جمهوری خلاء اسلامی برجا خواهد ماند. در اشکال مختلف. خلاء را از خلاءتر شدن باکی نیست. این احمقهایی که جزوه خرابکاری مینویسند، نمیفهمند که خرابکاری بیشرافتانه چپها و مسلمانان از آن بابت کارگر بود که دولت پهلوی مثل ساعت کار میکرد. از کار افتادن حتی یک چرخدهنده به معنای بیاعتباری شاه بود. جمهوری اسلامی، دولت فترت است. خلاء است. و خالیگی (خلاء) به قول امامعلی رحمان خالی نمیماند. اگر بیآنکه نهاد شاهی مستقر شود، جمهوری اسلامی برود، ایرانی نخواهد ماند. ایران بیش ازین توان خالیگی ندارد!
شما میتوانی احیاء سلطنت را به رای مردم بگذارید با این امید که رای بیاورد، امّا اساس این به رای گذاشتن، انتخاب میان هستی و نیستی ایران است. آیا عقلانی است؟ اگر هم به هر وجهی باشد، معنای نمایندگی این نیست. نهاد پادشاهی مشروطه محلّ تجلّی مفهوم واقعی اجماع آراء یا همان جمهوریّت است.
حزب قومی معنایی ندارد. حزب محل اجماع شهروندان است، و نه محفلی جهت شهروندیزدایی. هر فرقهای که خود را جزئی از کلّ ایران نمیداند، بلکه جزء خود را کلّ میپندارد، به دنبال جنگ است؛ و متناسب با چنان جنگی، ارتش ایران به حد کافی گلوله دارد.
مسعود دباغی
مسعود دباغی
سوءاستفاده دشمنان پادشاهی از «توماس پِین» !
توماس پِین (Thomas Paine) روشنفکری ایدهآلگرا مربوط به دوران انقلاب فرانسه و البته استقلال آمریکا از بریتانیاست. پِین، هوادار استقلال آمریکا از بریتانیا بود و کتابهایی که نوشت کاملا در جهت ایجاد واگرایی میان مردم آمریکا از نظام سلطنت مشروطه در بریتانیا بود. غرض او این بود که مطابق با ایدهآلهای انقلاب فرانسه آمریکاییها را متقاعد کند که پادشاهی بریتانیا تنها به نفع منافع خود کار میکند. بنابراین برای مردم آمریکا بهتر است که از بریتانیا مستقل شوند. بزرگترین معارض پِین، ادموند برک بود که با انتقادات سختی که از انقلاب فرانسه میکرد، به عنوان بنیانگذار محافظهکاری شناخته میشود.
نکته تنبّهآمیز این است که وقتی توماس پِین از انگلستان به فرانسه رفت، توسط روبسپیر به زندان انداخته شد و تنها بهصورتی کاملا اتّفاقی از اعدام با گیوتین نجات یافت. او سپس به آمریکا رفت و در همانجا مرد. زمانی که خواستند که استخوانهایش را به بریتانیا بازگردانند، جسد هم گم شد و به انگلستان نرسید. او کسی بود که به ناپلئون برای حمله به کشورش، انگلستان کمک میکرد، امّا ناپلئون به او رو دست زد. افکار نویسنده کتاب عقل سلیم، به استقلال سیزده مستعمره نخستین آمریکا کمک کرد، اما جورج واشنگتن نیز به او پشت کرد.
به خلاف روش اصلاحطلبان که از توماس پِین به مبتذلترین شکل آن صرفا جهت پهلویستیزی استفاده میکنند، ما میکوشیم تا مباحث او را در جدال با «ادموند برک» در جای درستی که باید قرار دهیم.
۱. پین معتقد بود که حکومتها باید از اصول سیاسی عصر روشنگری سرچشمه بگیرند، تا از برابری و آزادی فردی محافظت کنند. امّا بِرک به اصول انتزاعی به عنوان ضامن آزادی بدبین بود. او انسانها را شکل گرفته توسط جوامع و نهادها میدید و بنابراین نوع فردگرایی رادیکالی را که پِین میطلبید مردود میدانست.
۲. بریتانیا در سده ۱۷م و ۱۸م درگیر تضاد پروتستانها و کاتولیکها بود. برای بِرک تساهل مذهبی دوبلین در دوران جوانی او به این معنا بود که تار و پود پیوندهای اجتماعی در جامعه میتواند بر اصول انتزاعی غلبه کند. او همیشه فکر میکرد که جامعه بیش از مجموع اجزای آن، و بیش از مجموع نظریههایی است که برای توضیح آن وجود دارد. چیزهایی که در عمل نمیباید امکانپذیر میشد؛ مثل پیوندهای نزدیک بین پروتستانها و کاتولیکها در ایرلند؛ زیرا این افراد انسان بودند، آنها فقط پروتستان و کاتولیک نبودند.
با این حال برای پِین تربیت او در نهایت به این باور منتهی شد که مذهب سازمان یافته اساساً به اخلاق بیربط است. او یک نوع بینش اخلاقی بسیار واضح و ساده داشت. پِین واقعاً فکر میکرد که اخلاق مجموعهای از قوانین بسیار سرراست است که برای محافظت از ضعیف در برابر قوی وجود دارد.
۳. برک احترام زیادی برای نهادهای تکامل یافته قائل بود.
«حتی اگر آنها از اصولی شروع میکردند که ممکن بود آنها را رد کنیم، اگر آنها برای خدمت به سعادت عمومی، در راستای منافع عمومی تکامل یافته باشند، آنها مشروع هستند و باید از آنها محافظت شود.»
۴. تفاوت دیگر بِرک با پین در این است که بیشترین اهمیت را نه به تأسیس یک ملت، بلکه به توسعه نهادهای آن و اثربخشی آنها در حفظ آزادی منظم در طول زمان میدهد. به همین دلیل بود که ویرانگری انقلاب فرانسه برک را بسیار آشفته کرد. او میترسید که با از بین بردن نهادهایی که جامعه فرانسه بر آنها بنا شده بود، انقلاب «مردم را از محدودیتهای اخلاقی رها کند، موجی از وحشت ایجاد کند و واقعاً جامعه را از هم بپاشد».
دستمالی شدن افکار توماس پین جهت نفی پادشاهی، سوءاستفادهای بلا موضع و مضر از سوی اصلاحطلبان است. ایران بسیار متضرر از انقلابی متاثر از برداشتهای کمونیستی از انقلاب فرانسه است. موضع مشترک انقلابیون ۵۷ی با توماس پِین در استفاده از این شطحِ روسو است که «حکومت باید منحل شود اگر برخلاف اراده عمومی عمل کند!»
مردم ایران امّا امروز میدانند که چنان توهّمات ویرانگری چه تاثیر مخرّبی بر ایران گذاشته است. در چنین وضعیتی، فلسفه مورد نیاز ما، افکاری از سنخ ادموند برک میتواند باشد، که به استمرار نهادها تاکید دارد، نه برداشتهای رادیکال ژاکوبنی از افکار توماس پین که اگرچه به درد گسست مردم آمریکا از بریتانیا خورد، اما برای مردم ایران به معنای پذیرفتن ضرورت و اجتنابناپذیر بودن انقلاب ۵۷ است.
در حالی که خلاف افکار پین و ۵۷یها، با تداوم پادشاهی مشروطه، استحکام نهادهای مدرن میتوانست آزادی را نهادینه کند تا سرانجام به دموکراسی برسیم. در این جا فیلسوف مردم ما میتواند ادموند برک باشد و نه توماس پین که خیال میکرد با فرو کردن یکباره و نابهنگام دموکراسی در حکومتها، اصول روشنگری محقق خواهند شد. ملّت ایران به تجربه دیدند که چنان روشی به چه نتایج فاجعهباری ختم میشود.
توماس پِین (Thomas Paine) روشنفکری ایدهآلگرا مربوط به دوران انقلاب فرانسه و البته استقلال آمریکا از بریتانیاست. پِین، هوادار استقلال آمریکا از بریتانیا بود و کتابهایی که نوشت کاملا در جهت ایجاد واگرایی میان مردم آمریکا از نظام سلطنت مشروطه در بریتانیا بود. غرض او این بود که مطابق با ایدهآلهای انقلاب فرانسه آمریکاییها را متقاعد کند که پادشاهی بریتانیا تنها به نفع منافع خود کار میکند. بنابراین برای مردم آمریکا بهتر است که از بریتانیا مستقل شوند. بزرگترین معارض پِین، ادموند برک بود که با انتقادات سختی که از انقلاب فرانسه میکرد، به عنوان بنیانگذار محافظهکاری شناخته میشود.
نکته تنبّهآمیز این است که وقتی توماس پِین از انگلستان به فرانسه رفت، توسط روبسپیر به زندان انداخته شد و تنها بهصورتی کاملا اتّفاقی از اعدام با گیوتین نجات یافت. او سپس به آمریکا رفت و در همانجا مرد. زمانی که خواستند که استخوانهایش را به بریتانیا بازگردانند، جسد هم گم شد و به انگلستان نرسید. او کسی بود که به ناپلئون برای حمله به کشورش، انگلستان کمک میکرد، امّا ناپلئون به او رو دست زد. افکار نویسنده کتاب عقل سلیم، به استقلال سیزده مستعمره نخستین آمریکا کمک کرد، اما جورج واشنگتن نیز به او پشت کرد.
به خلاف روش اصلاحطلبان که از توماس پِین به مبتذلترین شکل آن صرفا جهت پهلویستیزی استفاده میکنند، ما میکوشیم تا مباحث او را در جدال با «ادموند برک» در جای درستی که باید قرار دهیم.
۱. پین معتقد بود که حکومتها باید از اصول سیاسی عصر روشنگری سرچشمه بگیرند، تا از برابری و آزادی فردی محافظت کنند. امّا بِرک به اصول انتزاعی به عنوان ضامن آزادی بدبین بود. او انسانها را شکل گرفته توسط جوامع و نهادها میدید و بنابراین نوع فردگرایی رادیکالی را که پِین میطلبید مردود میدانست.
۲. بریتانیا در سده ۱۷م و ۱۸م درگیر تضاد پروتستانها و کاتولیکها بود. برای بِرک تساهل مذهبی دوبلین در دوران جوانی او به این معنا بود که تار و پود پیوندهای اجتماعی در جامعه میتواند بر اصول انتزاعی غلبه کند. او همیشه فکر میکرد که جامعه بیش از مجموع اجزای آن، و بیش از مجموع نظریههایی است که برای توضیح آن وجود دارد. چیزهایی که در عمل نمیباید امکانپذیر میشد؛ مثل پیوندهای نزدیک بین پروتستانها و کاتولیکها در ایرلند؛ زیرا این افراد انسان بودند، آنها فقط پروتستان و کاتولیک نبودند.
با این حال برای پِین تربیت او در نهایت به این باور منتهی شد که مذهب سازمان یافته اساساً به اخلاق بیربط است. او یک نوع بینش اخلاقی بسیار واضح و ساده داشت. پِین واقعاً فکر میکرد که اخلاق مجموعهای از قوانین بسیار سرراست است که برای محافظت از ضعیف در برابر قوی وجود دارد.
۳. برک احترام زیادی برای نهادهای تکامل یافته قائل بود.
«حتی اگر آنها از اصولی شروع میکردند که ممکن بود آنها را رد کنیم، اگر آنها برای خدمت به سعادت عمومی، در راستای منافع عمومی تکامل یافته باشند، آنها مشروع هستند و باید از آنها محافظت شود.»
۴. تفاوت دیگر بِرک با پین در این است که بیشترین اهمیت را نه به تأسیس یک ملت، بلکه به توسعه نهادهای آن و اثربخشی آنها در حفظ آزادی منظم در طول زمان میدهد. به همین دلیل بود که ویرانگری انقلاب فرانسه برک را بسیار آشفته کرد. او میترسید که با از بین بردن نهادهایی که جامعه فرانسه بر آنها بنا شده بود، انقلاب «مردم را از محدودیتهای اخلاقی رها کند، موجی از وحشت ایجاد کند و واقعاً جامعه را از هم بپاشد».
دستمالی شدن افکار توماس پین جهت نفی پادشاهی، سوءاستفادهای بلا موضع و مضر از سوی اصلاحطلبان است. ایران بسیار متضرر از انقلابی متاثر از برداشتهای کمونیستی از انقلاب فرانسه است. موضع مشترک انقلابیون ۵۷ی با توماس پِین در استفاده از این شطحِ روسو است که «حکومت باید منحل شود اگر برخلاف اراده عمومی عمل کند!»
مردم ایران امّا امروز میدانند که چنان توهّمات ویرانگری چه تاثیر مخرّبی بر ایران گذاشته است. در چنین وضعیتی، فلسفه مورد نیاز ما، افکاری از سنخ ادموند برک میتواند باشد، که به استمرار نهادها تاکید دارد، نه برداشتهای رادیکال ژاکوبنی از افکار توماس پین که اگرچه به درد گسست مردم آمریکا از بریتانیا خورد، اما برای مردم ایران به معنای پذیرفتن ضرورت و اجتنابناپذیر بودن انقلاب ۵۷ است.
در حالی که خلاف افکار پین و ۵۷یها، با تداوم پادشاهی مشروطه، استحکام نهادهای مدرن میتوانست آزادی را نهادینه کند تا سرانجام به دموکراسی برسیم. در این جا فیلسوف مردم ما میتواند ادموند برک باشد و نه توماس پین که خیال میکرد با فرو کردن یکباره و نابهنگام دموکراسی در حکومتها، اصول روشنگری محقق خواهند شد. ملّت ایران به تجربه دیدند که چنان روشی به چه نتایج فاجعهباری ختم میشود.
هر دم از این باغ بَری میرسد!
رسانهی جدیدی وابسته به ولیعهد به تازگی وارد عرصه شده، امّا از همان ب بسمالله عنوان "شاهزاده" را از نام ولیعهد قلم گرفته است!
اگر رضاشاه از عنوان "رضا پهلوی" استفاده میکرد، چون در آن زمان، القاب و عناوین، توسط شجره خبیثه قجری بسیار دستمالی شده بود. رضاشاه میخواست از آن بساط ارتجاعی فاصله بگیرد. اما حالا وضع فرق میکند. جمهوری اسلامی چیزی باقی نگذاشته است که شما دوستان عزیز بخواهید با قلم گرفتن عنوان "شاهزاده" در مترقی بودن از ۵۷یها سبقت بگیرید. حذف عنوان شاهزاده از نام رضا پهلوی، اکنون خط جا و اعوان و انصارش است. کمی پرنسیب و شخصیت یاد بگیرید. ایران کشور پادشاهی است. و عنوان فرزند شاه ایران، شاهزاده است. کما اینکه اگر کسی شما را بدون لفظ "آقا" یا "خانم" خطاب کند، به شما برمیخورد. اگر شما دکتر و مهندس اید، رضا پهلوی هم شاهزاده است.
رسانهی جدیدی وابسته به ولیعهد به تازگی وارد عرصه شده، امّا از همان ب بسمالله عنوان "شاهزاده" را از نام ولیعهد قلم گرفته است!
اگر رضاشاه از عنوان "رضا پهلوی" استفاده میکرد، چون در آن زمان، القاب و عناوین، توسط شجره خبیثه قجری بسیار دستمالی شده بود. رضاشاه میخواست از آن بساط ارتجاعی فاصله بگیرد. اما حالا وضع فرق میکند. جمهوری اسلامی چیزی باقی نگذاشته است که شما دوستان عزیز بخواهید با قلم گرفتن عنوان "شاهزاده" در مترقی بودن از ۵۷یها سبقت بگیرید. حذف عنوان شاهزاده از نام رضا پهلوی، اکنون خط جا و اعوان و انصارش است. کمی پرنسیب و شخصیت یاد بگیرید. ایران کشور پادشاهی است. و عنوان فرزند شاه ایران، شاهزاده است. کما اینکه اگر کسی شما را بدون لفظ "آقا" یا "خانم" خطاب کند، به شما برمیخورد. اگر شما دکتر و مهندس اید، رضا پهلوی هم شاهزاده است.
کسی ایراد گرفته که عدم استفاده از عنوان «شاهزاده» توسّط دفتر رسانهای رضاشاه دوم ناشی از آن است که ایشان عقدهی شاهزادگی ندارند!
شخص مننقد گمان برده که عنوان دکتری یا شاهزادگی جزو مایملک شخصی شخص دکتر یا ولیعهد است. درحالی که برای استفاده از عنوان دکتری، آییننامه عریض و طویلی وجود دارد که
هیچ دکتری به بهانه آنکه عقده «دکتر شنیدن» ندارد، حق ندارد که خلاف آییننامه عنوان دکتر را از نام خود قلم بگیرد:
«آییننامه استانداردسازی تابلو، مهر، سرنسخه و کارت ویزیت مؤسسات پزشکی، مطبها و دفاتر کار شاغلان حرف پزشکی و وابسته
(موضوع بند ج ماده ۳ از فصل دوم قانون سازمان نظامپزشکی مصوب ۲۵/۱/۱۳۸۳ مجلس شورای اسلامی)»
اگر برای استفاده از عنوان دکتری، چنین پروتکلهای پیچیدهای وجود دارد، چهطور ممکن است که برای استفاده از عنوان «شاهزاده» که ملّت ایران مالک آن است، دستورالعملی جدّی وجود نداشته باشد ؟!
ولیعهد متولّی عنوان شاهزادگی است و نه مالک آن. ایشان باید متولّی امانتداری برای این عنوان باشند.
شخص مننقد گمان برده که عنوان دکتری یا شاهزادگی جزو مایملک شخصی شخص دکتر یا ولیعهد است. درحالی که برای استفاده از عنوان دکتری، آییننامه عریض و طویلی وجود دارد که
هیچ دکتری به بهانه آنکه عقده «دکتر شنیدن» ندارد، حق ندارد که خلاف آییننامه عنوان دکتر را از نام خود قلم بگیرد:
«آییننامه استانداردسازی تابلو، مهر، سرنسخه و کارت ویزیت مؤسسات پزشکی، مطبها و دفاتر کار شاغلان حرف پزشکی و وابسته
(موضوع بند ج ماده ۳ از فصل دوم قانون سازمان نظامپزشکی مصوب ۲۵/۱/۱۳۸۳ مجلس شورای اسلامی)»
اگر برای استفاده از عنوان دکتری، چنین پروتکلهای پیچیدهای وجود دارد، چهطور ممکن است که برای استفاده از عنوان «شاهزاده» که ملّت ایران مالک آن است، دستورالعملی جدّی وجود نداشته باشد ؟!
ولیعهد متولّی عنوان شاهزادگی است و نه مالک آن. ایشان باید متولّی امانتداری برای این عنوان باشند.
استفاده از عنوان سلطنتی «شاهزاده» انتخابی نیست !
شاه «متولّی» ایران است. این تولیّت بار حقوقی دارد. شاه، ایران را به مثابه مِلک شخصی به ارث نمیبرد. ایران جزو اموال عمومی است و اموال عمومی به ارث نمیرسند. این «تولیّت ایران» است که از شاه به وارث او به ارث میرسد.
این یکی از مهمترین تفاوتهای «شاهی» با «ولایت فقیه» است. ولی فقیه بر صغیران شرعی قیمومیّت دارد. یعنی ولیفقیه قیّم امّت خود است. امّا انتقال این قیمومیّت بهصورت موروثی ممکن نیست. بهعکس در پادشاهی، این تولیّت اموال عمومی است که به میراث میرسد و نه خود کشور یا پیکر سیاسی.
وقتی میگوییم که شاه، شَانِ مقام متفاوتی با دیگر مردمان دارد، ازین بابت است که در هر قدم، شاه باید از جایگاه شَانِ مقام Dignitas سلطنتی دست به اقدام بزند و نه جایگاه شخصی خود. چون شاه در معنای اصلی خود پیکر سیاسی است و نه شخص! او نمیتواند چیزی را متصرّف شود، مگر برای استفادهٔ تاجوتخت و کشور.
ازین نظر، شاهزاده رضا پهلوی، «شاهزادگی» را بهعنوان ارث شخصی به میراث ندارند، که عدّهای از همهجا بیخبر تحت عنوان «دفتر مطبوعاتی رضا پهلوی» متاثر از افکار پروگرسیو (واترقّیخواهی) با حذف «شاهزاده» از عنوان رسمی ایشان، خیال میکنند که به منتها درجهی مترقّی بودن نائل آمدهاند!
شاهزاده رضا پهلوی، تولیّت این عنوان را به میراث دارند، نه خود عنوان را. این عنوان متعلّق به ملّت ایران است، و ملّت ایران رضا پهلوی را با عنوان ولیعهد یا شاهزاده یا رضاشاه دوم بازمیشناسد.
اگر رضاشاه از عنوان «رضا پهلوی» استفاده میکرد، چون در آن زمان، القاب و عناوین سلطنت قجری، فاقد محتوی واقعی بودند و بر نهادی حقوقی دلالت نمیکردند. رضاشاه میخواست از آن بساط ارتجاعی فاصله بگیرد. امّا سپس که نهاد مدرن تاجوتخت را تاسیس کرد، استفاده از عناوین سلطنتی به صورت جدید آن باز متداول شد.
امّا حالا وضع فرق میکند. جمهوری اسلامی چیزی از سنّتهای مدرن ایران باقی نگذاشته است که عدّهای بخواهند با قلم گرفتن عنوان «شاهزاده» در مترقی بودن از ۵۷یها سبقت بگیرند.
حذف عنوان شاهزاده از نام رضا پهلوی، اکنون خط جا و اعوان و انصارش است. ایران کشور پادشاهی است. و عنوان فرزند شاه ایران، شاهزاده است. استفاده نکردن از عناوین «دکتر» و «مهندس» در مشاغل رسمی «بیادبی» است، کسی «رئیسجمهور» را با نام شخصیاش صدا نمیزند. عنوان رسمی ولیعهد ایران نیز «شاهزاده رضا پهلوی» است.
شاه «متولّی» ایران است. این تولیّت بار حقوقی دارد. شاه، ایران را به مثابه مِلک شخصی به ارث نمیبرد. ایران جزو اموال عمومی است و اموال عمومی به ارث نمیرسند. این «تولیّت ایران» است که از شاه به وارث او به ارث میرسد.
این یکی از مهمترین تفاوتهای «شاهی» با «ولایت فقیه» است. ولی فقیه بر صغیران شرعی قیمومیّت دارد. یعنی ولیفقیه قیّم امّت خود است. امّا انتقال این قیمومیّت بهصورت موروثی ممکن نیست. بهعکس در پادشاهی، این تولیّت اموال عمومی است که به میراث میرسد و نه خود کشور یا پیکر سیاسی.
وقتی میگوییم که شاه، شَانِ مقام متفاوتی با دیگر مردمان دارد، ازین بابت است که در هر قدم، شاه باید از جایگاه شَانِ مقام Dignitas سلطنتی دست به اقدام بزند و نه جایگاه شخصی خود. چون شاه در معنای اصلی خود پیکر سیاسی است و نه شخص! او نمیتواند چیزی را متصرّف شود، مگر برای استفادهٔ تاجوتخت و کشور.
ازین نظر، شاهزاده رضا پهلوی، «شاهزادگی» را بهعنوان ارث شخصی به میراث ندارند، که عدّهای از همهجا بیخبر تحت عنوان «دفتر مطبوعاتی رضا پهلوی» متاثر از افکار پروگرسیو (واترقّیخواهی) با حذف «شاهزاده» از عنوان رسمی ایشان، خیال میکنند که به منتها درجهی مترقّی بودن نائل آمدهاند!
شاهزاده رضا پهلوی، تولیّت این عنوان را به میراث دارند، نه خود عنوان را. این عنوان متعلّق به ملّت ایران است، و ملّت ایران رضا پهلوی را با عنوان ولیعهد یا شاهزاده یا رضاشاه دوم بازمیشناسد.
اگر رضاشاه از عنوان «رضا پهلوی» استفاده میکرد، چون در آن زمان، القاب و عناوین سلطنت قجری، فاقد محتوی واقعی بودند و بر نهادی حقوقی دلالت نمیکردند. رضاشاه میخواست از آن بساط ارتجاعی فاصله بگیرد. امّا سپس که نهاد مدرن تاجوتخت را تاسیس کرد، استفاده از عناوین سلطنتی به صورت جدید آن باز متداول شد.
امّا حالا وضع فرق میکند. جمهوری اسلامی چیزی از سنّتهای مدرن ایران باقی نگذاشته است که عدّهای بخواهند با قلم گرفتن عنوان «شاهزاده» در مترقی بودن از ۵۷یها سبقت بگیرند.
حذف عنوان شاهزاده از نام رضا پهلوی، اکنون خط جا و اعوان و انصارش است. ایران کشور پادشاهی است. و عنوان فرزند شاه ایران، شاهزاده است. استفاده نکردن از عناوین «دکتر» و «مهندس» در مشاغل رسمی «بیادبی» است، کسی «رئیسجمهور» را با نام شخصیاش صدا نمیزند. عنوان رسمی ولیعهد ایران نیز «شاهزاده رضا پهلوی» است.
شرحی بر امامت «شاهزاده» کریم آقاخان
سروش آریا
ظاهرا شاهزاده «آقاخان» هم رحلت فرمودند. از فرصت باید استفاده کنیم و ضمن عرض تسلیت به شیعیان اسماعیلی نزاری، به اضطرابی اشاره کنیم که سابقا وفات یک امام" برای شیعیان امامی ایجاد میکرد. از دید شیعیان امامی، امام، منصوب و منصوص است. یعنی بر اساس اراده خداوند بر سریر امامت نشسته است. نکته بعدی که اساس اضطراب «سوتریولوژیک» یا رستگاری شناختی را فراهم میکند.
روایت است که:
«هر کس جاهل به امام عصر خویش بمیرد، به مرگ جاهلی مرده است.» معنای این حرف برای مومنین این است که اگر شما امام منصوب و منصوص زمانه خویش را نشناسی عملا «کافر» مردهای.
همین مقدّمه، عامل انشعابها و «سیزمهای» متعدد در طول تاریخ تشیّع بوده است. امروزه وقتی از شیعه حرف میزنیم، عمدتا به اثنیعشریها اشاره میکنیم. اسماعیلیها و زیدیها (که دومی اساسا به دکترین نصب الهی امام اعتقاد ندارد) هم در اقلیّت هستند. واقعیت ولی این است که تشیّع، گرایشی به شدت متشتت محسوب میشود. به عبارت دیگر، با وفات هر امام، شیعیان دچار این بحران میشدند که وارث امام راحل چه کسی است و همانطور که گفتم، چون از دید امامیها، شناخت وارث حقیقی امام مسالهای بود که میتوانست سرنوشت اخروی و ابدی ایشان را رقم بزند، قضیه میتوانست بسیار تنش برانگیز بشود.
در مورد رستگاری در ادیان ابراهیمی دو رویکرد عمومی وجود دارد که به زبان خودمانی میتوان آن را اعطای بهشت به بها و به بهانه تعبیر کرد. مسیحیت، ایده عمومی این است که انسانها فارغ از اعمالی که انجام داده و میدهند، به دلیل توارثِ گناه اولیه، محکوم به جهنم هستند. در این بین، «خداوند چنان انسانها را دوست دارد که تنها فرزند خود را به زمین فرستاد تا با تصلیب خود، خونبهای گناه اولیه را بپردازد». این مساله که عیسی مسیح با مصلوب شدن خویش، بهای گناهان نوع بشر را پرداخت کرده و پس از آن، رستگاری دیگر صرفا متکی بر «ایمان» به خداوند و عیسی مسیح است، بخشی از دگماهای عمومی همه مذاهب مسیحیت محسوب میشود. میتوان نام این رویکرد عمومی را «دکترین رحمت» (Grace) گذاشت. با این حال، در طول تاریخ، کلیسای کاتولیک برای اینکه رابطه قدرت خویش را با مسیحیان حفظ کند، به این سمت حرکت کرد که مسیحیان برای اینکه در یک رابطه دائمی با این رحمت هدیه شده از سوی خداوند قرار بگیرند، باید مناسک یا Sacrament هایی را اجرا کنند. این آیینها هفت مورد هستند که اصلیترین آنها یکی تعمید است و دیگری عشای ربّانی. هر کسی هم نمیتواند متولّی مناسک باشد. از آنجا که عیسی مسیح کلیدهای کلیسا را به شمعون یا پطروس (صخره) داده است، صرفا کاهنانی که از سوی کلیسای پیتر (کاتولیک رومی) Ordain شده باشند این امکان را دارند که مناسک سبعه را اجرا کنند.
مارتین لوتر کل این پارادایم را به چالش کشید و به طور خلاصه تاکید کرد که این رویکرد «قانوننما» یا Nomological که کلیسای کاتولیک در پیش گرفته است، اساسا انحراف مسیحیت از نظم اولیه و حقیقی آن است. او تاکید کرد که دگمای Grace کاملا صریح و مشخص است: انسانها به واسطه سزاوار بودن یا انجام کارهای خاص نیست که رستگار میشوند. رستگاری یک هدیه یک طرفه است که از طرف خداوند به فرد اعطا میشود و فرد برای بهرهمندی از آن صرفا لازم است که به این روایت کائناتی و الهیاتی «ایمان» داشته باشد. این تاکید لوتر به یکی از اصلیترین آموزههای او یعنی «صرف ایمان» یا Sola Fide تبدیل شد. یعنی انسان برای رستگاری صرفا به ایمان نیاز دارد و لاغیر. به عبارت دیگر، از دید لوتر، بهشت را به بهانه میدهند و نه به بها.
ادامه👇
سروش آریا
ظاهرا شاهزاده «آقاخان» هم رحلت فرمودند. از فرصت باید استفاده کنیم و ضمن عرض تسلیت به شیعیان اسماعیلی نزاری، به اضطرابی اشاره کنیم که سابقا وفات یک امام" برای شیعیان امامی ایجاد میکرد. از دید شیعیان امامی، امام، منصوب و منصوص است. یعنی بر اساس اراده خداوند بر سریر امامت نشسته است. نکته بعدی که اساس اضطراب «سوتریولوژیک» یا رستگاری شناختی را فراهم میکند.
روایت است که:
«هر کس جاهل به امام عصر خویش بمیرد، به مرگ جاهلی مرده است.» معنای این حرف برای مومنین این است که اگر شما امام منصوب و منصوص زمانه خویش را نشناسی عملا «کافر» مردهای.
همین مقدّمه، عامل انشعابها و «سیزمهای» متعدد در طول تاریخ تشیّع بوده است. امروزه وقتی از شیعه حرف میزنیم، عمدتا به اثنیعشریها اشاره میکنیم. اسماعیلیها و زیدیها (که دومی اساسا به دکترین نصب الهی امام اعتقاد ندارد) هم در اقلیّت هستند. واقعیت ولی این است که تشیّع، گرایشی به شدت متشتت محسوب میشود. به عبارت دیگر، با وفات هر امام، شیعیان دچار این بحران میشدند که وارث امام راحل چه کسی است و همانطور که گفتم، چون از دید امامیها، شناخت وارث حقیقی امام مسالهای بود که میتوانست سرنوشت اخروی و ابدی ایشان را رقم بزند، قضیه میتوانست بسیار تنش برانگیز بشود.
در مورد رستگاری در ادیان ابراهیمی دو رویکرد عمومی وجود دارد که به زبان خودمانی میتوان آن را اعطای بهشت به بها و به بهانه تعبیر کرد. مسیحیت، ایده عمومی این است که انسانها فارغ از اعمالی که انجام داده و میدهند، به دلیل توارثِ گناه اولیه، محکوم به جهنم هستند. در این بین، «خداوند چنان انسانها را دوست دارد که تنها فرزند خود را به زمین فرستاد تا با تصلیب خود، خونبهای گناه اولیه را بپردازد». این مساله که عیسی مسیح با مصلوب شدن خویش، بهای گناهان نوع بشر را پرداخت کرده و پس از آن، رستگاری دیگر صرفا متکی بر «ایمان» به خداوند و عیسی مسیح است، بخشی از دگماهای عمومی همه مذاهب مسیحیت محسوب میشود. میتوان نام این رویکرد عمومی را «دکترین رحمت» (Grace) گذاشت. با این حال، در طول تاریخ، کلیسای کاتولیک برای اینکه رابطه قدرت خویش را با مسیحیان حفظ کند، به این سمت حرکت کرد که مسیحیان برای اینکه در یک رابطه دائمی با این رحمت هدیه شده از سوی خداوند قرار بگیرند، باید مناسک یا Sacrament هایی را اجرا کنند. این آیینها هفت مورد هستند که اصلیترین آنها یکی تعمید است و دیگری عشای ربّانی. هر کسی هم نمیتواند متولّی مناسک باشد. از آنجا که عیسی مسیح کلیدهای کلیسا را به شمعون یا پطروس (صخره) داده است، صرفا کاهنانی که از سوی کلیسای پیتر (کاتولیک رومی) Ordain شده باشند این امکان را دارند که مناسک سبعه را اجرا کنند.
مارتین لوتر کل این پارادایم را به چالش کشید و به طور خلاصه تاکید کرد که این رویکرد «قانوننما» یا Nomological که کلیسای کاتولیک در پیش گرفته است، اساسا انحراف مسیحیت از نظم اولیه و حقیقی آن است. او تاکید کرد که دگمای Grace کاملا صریح و مشخص است: انسانها به واسطه سزاوار بودن یا انجام کارهای خاص نیست که رستگار میشوند. رستگاری یک هدیه یک طرفه است که از طرف خداوند به فرد اعطا میشود و فرد برای بهرهمندی از آن صرفا لازم است که به این روایت کائناتی و الهیاتی «ایمان» داشته باشد. این تاکید لوتر به یکی از اصلیترین آموزههای او یعنی «صرف ایمان» یا Sola Fide تبدیل شد. یعنی انسان برای رستگاری صرفا به ایمان نیاز دارد و لاغیر. به عبارت دیگر، از دید لوتر، بهشت را به بهانه میدهند و نه به بها.
ادامه👇
ایرانِ بزرگِ فرهنگی
شرحی بر امامت «شاهزاده» کریم آقاخان سروش آریا ظاهرا شاهزاده «آقاخان» هم رحلت فرمودند. از فرصت باید استفاده کنیم و ضمن عرض تسلیت به شیعیان اسماعیلی نزاری، به اضطرابی اشاره کنیم که سابقا وفات یک امام" برای شیعیان امامی ایجاد میکرد. از دید شیعیان امامی، امام،…
حالا دخل این حرفها به «تشیّع امامی» چیست؟
دخلش این است که جان کالوین قضیه را به راحتی مارتین لوتر نمیدید. از دید وی، اینطور نیست که هرکس ایمان دارد رستگار میشود. کالوین به «پیشا تقدیری» یا Pre-determination اعتقاد داشت. از دید او، همه چیز به اراده خداوند صورت میگرفت، من جمله کسب ایمان حقیقی و رستگاری. از دید او، فهرست بسیار محدود از افراد بودند که از روز ازل، رستگاریشان توسط خداوند مقدّر شده و اینان هر کاری هم که بکنند، تقدیر نهایتا ایشان را به سمت ایمان و رستگاری سوق خواهد داد. در مقابل شما هر قدر هم که انسان شریفی باشید، اگر از قبل برای رستگاری مقدّر نشده باشید، نهایتا ساکن جهنم خواهید شد. مشخص است که این آموزه چقدر میتواند مومنین را دچار تشویش و نگرانی کند. اتفاقا، ماکس وبر اثر مشهور خود یعنی «اخلاق پروتستانی و روح سرمایه داری» را بر اساس همین تشویش عمومی نوشته است.
باری، تشویش کالوینیستی فوق به نوعی شبیه به تشویشِ امامی ای است که به آن اشاره کردم. در نتیجه قابل درک است که در برهه تاریخیای که هنوز مقوله وراثت امامت مطرح بوده، ایمانِ همراه با ترس و لرز شیعیان، چه عرصه پر تنشی را در مذاهب شیعه ایجاد میکرده و در نتیجه، عملا با وفات هر امام، شاهد یک انشقاق مذهبی میبودیم. البته امروز بیشتر این مذاهب و نحلههای شیعی دیگر وجود ندارند.
نکته نهایی اینکه انشقاقهای مذهبی در مسیحیت عمدتا ماهیت دکترینال داشته و دارند. یعنی مسیحیان حول یک باور یا مساله فکری از یکدیگر منشق میشدند. در تشیّع و همینطور تصوّف اما، بیشتر انشقاقها نه حول یک مساله فکری که حول پیروی از یک امام یا قطب و ... تحقق مییافته و مییابد.
دخلش این است که جان کالوین قضیه را به راحتی مارتین لوتر نمیدید. از دید وی، اینطور نیست که هرکس ایمان دارد رستگار میشود. کالوین به «پیشا تقدیری» یا Pre-determination اعتقاد داشت. از دید او، همه چیز به اراده خداوند صورت میگرفت، من جمله کسب ایمان حقیقی و رستگاری. از دید او، فهرست بسیار محدود از افراد بودند که از روز ازل، رستگاریشان توسط خداوند مقدّر شده و اینان هر کاری هم که بکنند، تقدیر نهایتا ایشان را به سمت ایمان و رستگاری سوق خواهد داد. در مقابل شما هر قدر هم که انسان شریفی باشید، اگر از قبل برای رستگاری مقدّر نشده باشید، نهایتا ساکن جهنم خواهید شد. مشخص است که این آموزه چقدر میتواند مومنین را دچار تشویش و نگرانی کند. اتفاقا، ماکس وبر اثر مشهور خود یعنی «اخلاق پروتستانی و روح سرمایه داری» را بر اساس همین تشویش عمومی نوشته است.
باری، تشویش کالوینیستی فوق به نوعی شبیه به تشویشِ امامی ای است که به آن اشاره کردم. در نتیجه قابل درک است که در برهه تاریخیای که هنوز مقوله وراثت امامت مطرح بوده، ایمانِ همراه با ترس و لرز شیعیان، چه عرصه پر تنشی را در مذاهب شیعه ایجاد میکرده و در نتیجه، عملا با وفات هر امام، شاهد یک انشقاق مذهبی میبودیم. البته امروز بیشتر این مذاهب و نحلههای شیعی دیگر وجود ندارند.
نکته نهایی اینکه انشقاقهای مذهبی در مسیحیت عمدتا ماهیت دکترینال داشته و دارند. یعنی مسیحیان حول یک باور یا مساله فکری از یکدیگر منشق میشدند. در تشیّع و همینطور تصوّف اما، بیشتر انشقاقها نه حول یک مساله فکری که حول پیروی از یک امام یا قطب و ... تحقق مییافته و مییابد.
یکی از اشعار هُمام تبریزی به زبان #آذری را در زیر میخوانید. هُمام اهل تبریز شاعر قرن هشتم هجری و همدوره با شیخصفی اردبیلی جدّ سلسله صفویه است. زبان مردم تبریز تا ۲۰۰ سال بعد از اشعار همام در زمان شاه اسماعیل صفوی همچنان آذری بوده است. امّا پس از مهاجرت قرلباشان از آناتولی به ایران و حملات مکرّر عثمانیها، طی سه سدهی اخیر با گرایش مردم به مذهب شیعه، به مرور زبان آذری با ترکی مخلوط شده که امروزه شاهد زبان زیبای ترکی آذربایجانی هستیم.
بدیدم چشم مستت رفتم از دست
کوام آذردلی بو کو نبی مست
دلم خود رفت و میدانم که روزی
به مهرت هم بشی خوش گیانم اژ دست
به آب زندگی ای خوش عبارت
لوانتلاو جَهمن دیل و گیان بست
دمی بر عاشق خود مهربان شو
که زیسر مهرورزی گست بی گست
به عشقت گر همام از جان برآیذ
مواژش کان یوان بمروت و وارست
گرم خا واکَنی لشنم بوینی
به بویت خُته بام ژاهنام سرمست
معنی بیتهای آذری:
کدام آذردلی است که مست نشود
به مهرت هم برود جان خوشم از دست
لاف لبانت ز من دل و جان ببُرد
که زینسان مهرورزی زشت باشد زشت
مگویش کآن جوان بمرد و وارست
اگر خاک را واکَنی لاشهام را ببینی
به بویت خفته باشم در آرامگاهم سرمست
بدیدم چشم مستت رفتم از دست
کوام آذردلی بو کو نبی مست
دلم خود رفت و میدانم که روزی
به مهرت هم بشی خوش گیانم اژ دست
به آب زندگی ای خوش عبارت
لوانتلاو جَهمن دیل و گیان بست
دمی بر عاشق خود مهربان شو
که زیسر مهرورزی گست بی گست
به عشقت گر همام از جان برآیذ
مواژش کان یوان بمروت و وارست
گرم خا واکَنی لشنم بوینی
به بویت خُته بام ژاهنام سرمست
معنی بیتهای آذری:
کدام آذردلی است که مست نشود
به مهرت هم برود جان خوشم از دست
لاف لبانت ز من دل و جان ببُرد
که زینسان مهرورزی زشت باشد زشت
مگویش کآن جوان بمرد و وارست
اگر خاک را واکَنی لاشهام را ببینی
به بویت خفته باشم در آرامگاهم سرمست
«شمس مغربی» شاعر #آذری سُرای تبریزی
یکصدواَندی سال پیش از ظهور صفویان، «ملا محمد شیرین مغربی تبریزی»، در قریهٔ امند از بلوک رودقات #تبریز متولد شد، و در همان شهر بزرگ شد.
«شمس مغربی» به جز زبان فارسی، به زبان مادری مردم تبریز یعنی زبان #آذری نیز اشعاری سروده است. وی پس از عمری در سرخاب تبریز درگذشت و در حظیره بابافرید به خاک سپرده شد.
چند نمونه از اشعار آذری شمس مغربی عبارتاند از :
دل بچهنام آذر سوتمی ناد
چشم یان اج دو گیتی دوتمی ناد
لاوه چهنام یر بیباره ببرد
برآن چه و سالها اند و تمی ناد
سحرگاهان که دیلم تاوه گیری
از آهم هفت چرخ آلاوه گیری
چدیلم آذرین آهی ورایی
که روج اج تاوه دیلم تاوه گیری
دیله اویان چو من سامانه بگریت
چو من بوم و بر و دامانه بگریت
بجز اویان نوینم بین بر و بوم
بر و بومم همه اویانه بگریت
یکصدواَندی سال پیش از ظهور صفویان، «ملا محمد شیرین مغربی تبریزی»، در قریهٔ امند از بلوک رودقات #تبریز متولد شد، و در همان شهر بزرگ شد.
«شمس مغربی» به جز زبان فارسی، به زبان مادری مردم تبریز یعنی زبان #آذری نیز اشعاری سروده است. وی پس از عمری در سرخاب تبریز درگذشت و در حظیره بابافرید به خاک سپرده شد.
چند نمونه از اشعار آذری شمس مغربی عبارتاند از :
دل بچهنام آذر سوتمی ناد
چشم یان اج دو گیتی دوتمی ناد
لاوه چهنام یر بیباره ببرد
برآن چه و سالها اند و تمی ناد
سحرگاهان که دیلم تاوه گیری
از آهم هفت چرخ آلاوه گیری
چدیلم آذرین آهی ورایی
که روج اج تاوه دیلم تاوه گیری
دیله اویان چو من سامانه بگریت
چو من بوم و بر و دامانه بگریت
بجز اویان نوینم بین بر و بوم
بر و بومم همه اویانه بگریت
عمیقترین واکنش جمهوریطلبان به کوششهای نظری ما در احیاء پادشاهی مشروطه آن است که با لحن واتَرقّیخواهانهای انتقاد کنند که در سدهی بیستویکم بر اساس اصول قدیم نمیتوان بنیاد کرد. حالا ما نمیخواهیم جدل کنیم که مبانی فکری خود اینها اگرچه ظاهرا مترقّی، آشوبهای از افکار ارتجاعی ماقبل مدرنیته است. به آن نشان که بابت آدرسهای مشترک ایدئولوژیکی که با مبانی ولایت مطلقه فقیه دارند، بارها توسّط این نظام ارتجاعی به بازی گرفته شدند؛ که حالا ما مجبور باشیم پادزهر خود را از اصول تُماس قدّیس، مارسیلیه پادوایی، دانته و ویلیام اکامی تهیه کنیم.
نکته اینجاست که بنیاد همهی دولتهای قدرتمند و البته دموکراتیک مربوط به سدههای پیش است. آمریکا یک خط از آنچه پدران بنیانگذارش فراهم آورده، فراتر نرفته است. اصول فرانسه، اصول انقلابی سده هیجدهمی است. جدیدترین پادشاهیهای اروپایی سده نوزدهمی اند و قدیمیترینش بریتانیا به خود حتّی زحمت تدوین قانون اساسی نداده است. هیچ دولت درست و حسابی بر اساس حقوق بشر بنیان گذاشته نشده، با جمهوری جمهوری کردن، بهتر از افغانستان و عراق تولید نمیشود. نجواهایشان را میشنوم. میگویند اگر ندیدی چندسال دیگر عراق از ایران جلو نزد! کوه آهن عربستان و امارات را ببین!
حالا، بههرحال حقیقت آن است که در فروع دین میتوان تقلید کرد. فروع را میشود واداد. در فروع میتوان بسیار واترقّید. امّا در اصول باید اجتهاد شود. ایران کشوری قدیمی است و اصول خود را میطلبد. اصولی که برای فهم آن باید قرون وسطای اروپا را و سدههای پیشتر تاریخ ایران را واکافت. تنها با تداوم پادشاهی مشروطه، دموکراسی، توسعه و همه چیزهای خوب و عالی حقّ ما خواهد بود.
نکته اینجاست که بنیاد همهی دولتهای قدرتمند و البته دموکراتیک مربوط به سدههای پیش است. آمریکا یک خط از آنچه پدران بنیانگذارش فراهم آورده، فراتر نرفته است. اصول فرانسه، اصول انقلابی سده هیجدهمی است. جدیدترین پادشاهیهای اروپایی سده نوزدهمی اند و قدیمیترینش بریتانیا به خود حتّی زحمت تدوین قانون اساسی نداده است. هیچ دولت درست و حسابی بر اساس حقوق بشر بنیان گذاشته نشده، با جمهوری جمهوری کردن، بهتر از افغانستان و عراق تولید نمیشود. نجواهایشان را میشنوم. میگویند اگر ندیدی چندسال دیگر عراق از ایران جلو نزد! کوه آهن عربستان و امارات را ببین!
حالا، بههرحال حقیقت آن است که در فروع دین میتوان تقلید کرد. فروع را میشود واداد. در فروع میتوان بسیار واترقّید. امّا در اصول باید اجتهاد شود. ایران کشوری قدیمی است و اصول خود را میطلبد. اصولی که برای فهم آن باید قرون وسطای اروپا را و سدههای پیشتر تاریخ ایران را واکافت. تنها با تداوم پادشاهی مشروطه، دموکراسی، توسعه و همه چیزهای خوب و عالی حقّ ما خواهد بود.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کشور را نمیتوان #فدرال کرد !
خبر میرسد که پزشکیان باز دُرفشانی کرده و قول داده که با شکستن کمر دولت مرکزی، استانها را صاحب رئیسجمهور کند. بدینترتیب بهتر است از امروز به بعد رئیسجمهور با اصطلاح دقیق «تدارکاتچیان تدارکاتچی» خطاب شود. البته اگر یادتان مانده باشد که این آدم همان کسی است که وقتی در مجلس بود، نیز به طرح لوییجرگه قبایل (فراکسیون ترکزبانان) پیوست.
عجیب امّا اینکه از پامنبریهای ضریبجمهور حتّی یکنفر اعتراض نکرد که «کشور که فدرال نمیشود!»، بلکه برخی قلمروهای جدای از هم، برای آنکه از مواهب #اتّحاد بهرهمند شوند، از قدرتی که بهحکم استقلال بر سرنوشت خود دارند، درمیگذرند تا از طریق فدرالیسم تشکیل یک کشور بدهند.
نخستین و مهمترین سند فدرالیسم، «مقالات فدرالیست» نوشتهی پدران بنیانگذار آمریکاست که در آن به مردم «کشورهای آمریکا» بهویژه نیویورکیها توصیه میشود تا دربارهی «مزایای اتّحاد تحت یک قانون اساسی» بیاندیشند.
اینکه قوّه مجریه جمهوری ۵۷ کار نمیکند، بابت ذات مفسد این نظام است که دولت مدرن را دچار خان و خانبازی کرده و حالا میخواهد با دمیدن بیشتر در این تفرقه، تولید وحدت کند!
تُماس قدّیس میگفت:
«آنچه فی نفسه یگانه است، بهتر می تواند وحدت آنچه را که متکثر است تأمین کند. هم چنین، مؤثرترین علت گرما آن چیزی است که خود فی نفسه گرم است.» امّا هشت قرن پس از او یکی پیدا شده که معتقد است موثرترین علّت «گرما»، «سرما» است، که «واگرایی» سبب «همگرایی» میشود، که «تجزیه» موجب «وحدت» میشود!
عیب از دیوانسالاری نیست. این مَشی متمرکز دیوانی با پهلوی تاسیس و مستقر شده و در توسعه درخشان عمل کرده است. با تجزیه دستگاه دولت تنها بساط ملوکالطوایفی سابق احیاء خواهد شد، و دامنهی اقتدار دولت همچون در زمان واپسین سلطان مطلقه، ناصرالدینشاه، دیگر از محدوده تهران فراتر نخواهد رفت.
خبر میرسد که پزشکیان باز دُرفشانی کرده و قول داده که با شکستن کمر دولت مرکزی، استانها را صاحب رئیسجمهور کند. بدینترتیب بهتر است از امروز به بعد رئیسجمهور با اصطلاح دقیق «تدارکاتچیان تدارکاتچی» خطاب شود. البته اگر یادتان مانده باشد که این آدم همان کسی است که وقتی در مجلس بود، نیز به طرح لوییجرگه قبایل (فراکسیون ترکزبانان) پیوست.
عجیب امّا اینکه از پامنبریهای ضریبجمهور حتّی یکنفر اعتراض نکرد که «کشور که فدرال نمیشود!»، بلکه برخی قلمروهای جدای از هم، برای آنکه از مواهب #اتّحاد بهرهمند شوند، از قدرتی که بهحکم استقلال بر سرنوشت خود دارند، درمیگذرند تا از طریق فدرالیسم تشکیل یک کشور بدهند.
نخستین و مهمترین سند فدرالیسم، «مقالات فدرالیست» نوشتهی پدران بنیانگذار آمریکاست که در آن به مردم «کشورهای آمریکا» بهویژه نیویورکیها توصیه میشود تا دربارهی «مزایای اتّحاد تحت یک قانون اساسی» بیاندیشند.
اینکه قوّه مجریه جمهوری ۵۷ کار نمیکند، بابت ذات مفسد این نظام است که دولت مدرن را دچار خان و خانبازی کرده و حالا میخواهد با دمیدن بیشتر در این تفرقه، تولید وحدت کند!
تُماس قدّیس میگفت:
«آنچه فی نفسه یگانه است، بهتر می تواند وحدت آنچه را که متکثر است تأمین کند. هم چنین، مؤثرترین علت گرما آن چیزی است که خود فی نفسه گرم است.» امّا هشت قرن پس از او یکی پیدا شده که معتقد است موثرترین علّت «گرما»، «سرما» است، که «واگرایی» سبب «همگرایی» میشود، که «تجزیه» موجب «وحدت» میشود!
عیب از دیوانسالاری نیست. این مَشی متمرکز دیوانی با پهلوی تاسیس و مستقر شده و در توسعه درخشان عمل کرده است. با تجزیه دستگاه دولت تنها بساط ملوکالطوایفی سابق احیاء خواهد شد، و دامنهی اقتدار دولت همچون در زمان واپسین سلطان مطلقه، ناصرالدینشاه، دیگر از محدوده تهران فراتر نخواهد رفت.
کدام کشورها #فدرال اداره میشوند و چرا ؟!
یکی از نفرتپراکنانقومی در فواید فدرالیسم مدّعی شده بود که همهی کشورهای قدرتمند دنیا نظام حکومتی فدرال دارند، از جمله:
ژاپن، چین، کره جنوبی، استرالیا، کانادا، روسیه، همهی کشورهای اروپایی و ...
برخلاف توهّمات خام قومگرایان، ژاپن کشوری واحد با تقسیماتی مبتنی بر ۴۷ ناحیه است که البته هم به نام و هم به شمارهی خود خوانده میشوند. چیزی شبیه به دوران رضاشاه که ایران ده استان داشت و بر اساس استان یکم تا دهم مشخّص میشدند که موجب میشد تا تعصّبات ارتجاعی محلّی بر اساس نام در اداره امور موثّر نباشد.
چین یک جمهوری سوسیالیستی واحد تک حزبی به رهبری حکچ است. کره جنوبی نیز بر اساس قانون اساسی ۱۹۸۷ حکومت واحد دارد.
استرالیا در ژانویه ۱۹۰۱ فقط وقتی که شش مستعمره بریتانیا با یکدیگر متحد (فدرال) شدند به یک کشور تبدیل شد. آین اتفاق در آمریکا ۲۵۰ سال پیش رخ داد. کانادا هم وضعیّتی مستعمراتی شبیه به استرالیا و البته پیچیدهتر دارد.
تنها سه کشور در اروپا حکومت واحد ندارند. آلمان، بلژیک و اتریش. ازین سه، بلژیک بهعنوان منطقهای حائل با حکومتی متمرکز میان قدرتهای آن روز به رسمیّت شناخته شد. تا آنکه در ۱۹۹۳ بابت عوارض تاریخی تشکیل کشوری جعلی، در اثر درگیری بین فلاندریزبانها و فرانسویزبانها به سه ناحیه زبان فلاندری، فرانسوی و آلمانیزبان تقسیم شد. نتیجه اینکه تنها کسی که در بلژیک بلژیکی محسوب میشود شاه بلژیک است.
آن دو تای دیگر آلمان و اتریش، کشور نبودند. مجموعه ایالات مجزا بودند. ایالات اتریش بخشی از امپراتوری اتریش-مجارستان بود که در یک بده بستان قلمروی با کشورهای مجاور، اتحادیهی اتریش پدید آمد. وضعیّت آلمان هم که روشن است. آلمان چه در زمان امپراتوری مقدس روم در قرون وسطی و چه بعد از آن، به جز مقطع کوتاهی، همواره از پادشاهیهای مختلف تشکیل شده بود که وقتی متحد شدند، دولت فدرال آلمان تشکیل شد.
حالا این وسط روسیه میماند که مجموعهای از یک سرزمین اصلی و قلمروهایی است که با قهر و غلبه تصاحب کرده، همراه با سیستمی بسیار متمرکز که ظاهر فدراتیو است!
نتیجه:
از میان کشورهایی که نام برده شد، تعدادی اصلا فدرال نبودند، تعدادی هم خلاف فهم پانها از فدرالیسم، کشور نبودند، بلکه قلمروهای مجزّایی بودند که از طریق فدرال شدن کشور شدند.
یک مورد را هم ما خودمان میافزاییم و آن «پادشاهی متحده بریتانیای کبیر و ایرلند شمالی» (UK) است که عدّهای گمان میبرند چون از مجموعه چهار کشور تشکیل شده، پس فدرال است. درحالیکه این کشور نیز به صورت واحد (Unitary) اداره میشود. نکته اینجاست که در پادشاهی متّحده، اگرچه اسکاتلند، ولز و ایرلند شمالی دارای درجهای از قدرت تفویضشده خودمختار هستند، اما چنین قدرتی توسط پارلمان بریتانیا تفویض میشود، که ممکن است قوانینی را بهطور یکجانبه تغییر یا لغو تفویض اختیار کند.
یکی از نفرتپراکنانقومی در فواید فدرالیسم مدّعی شده بود که همهی کشورهای قدرتمند دنیا نظام حکومتی فدرال دارند، از جمله:
ژاپن، چین، کره جنوبی، استرالیا، کانادا، روسیه، همهی کشورهای اروپایی و ...
برخلاف توهّمات خام قومگرایان، ژاپن کشوری واحد با تقسیماتی مبتنی بر ۴۷ ناحیه است که البته هم به نام و هم به شمارهی خود خوانده میشوند. چیزی شبیه به دوران رضاشاه که ایران ده استان داشت و بر اساس استان یکم تا دهم مشخّص میشدند که موجب میشد تا تعصّبات ارتجاعی محلّی بر اساس نام در اداره امور موثّر نباشد.
چین یک جمهوری سوسیالیستی واحد تک حزبی به رهبری حکچ است. کره جنوبی نیز بر اساس قانون اساسی ۱۹۸۷ حکومت واحد دارد.
استرالیا در ژانویه ۱۹۰۱ فقط وقتی که شش مستعمره بریتانیا با یکدیگر متحد (فدرال) شدند به یک کشور تبدیل شد. آین اتفاق در آمریکا ۲۵۰ سال پیش رخ داد. کانادا هم وضعیّتی مستعمراتی شبیه به استرالیا و البته پیچیدهتر دارد.
تنها سه کشور در اروپا حکومت واحد ندارند. آلمان، بلژیک و اتریش. ازین سه، بلژیک بهعنوان منطقهای حائل با حکومتی متمرکز میان قدرتهای آن روز به رسمیّت شناخته شد. تا آنکه در ۱۹۹۳ بابت عوارض تاریخی تشکیل کشوری جعلی، در اثر درگیری بین فلاندریزبانها و فرانسویزبانها به سه ناحیه زبان فلاندری، فرانسوی و آلمانیزبان تقسیم شد. نتیجه اینکه تنها کسی که در بلژیک بلژیکی محسوب میشود شاه بلژیک است.
آن دو تای دیگر آلمان و اتریش، کشور نبودند. مجموعه ایالات مجزا بودند. ایالات اتریش بخشی از امپراتوری اتریش-مجارستان بود که در یک بده بستان قلمروی با کشورهای مجاور، اتحادیهی اتریش پدید آمد. وضعیّت آلمان هم که روشن است. آلمان چه در زمان امپراتوری مقدس روم در قرون وسطی و چه بعد از آن، به جز مقطع کوتاهی، همواره از پادشاهیهای مختلف تشکیل شده بود که وقتی متحد شدند، دولت فدرال آلمان تشکیل شد.
حالا این وسط روسیه میماند که مجموعهای از یک سرزمین اصلی و قلمروهایی است که با قهر و غلبه تصاحب کرده، همراه با سیستمی بسیار متمرکز که ظاهر فدراتیو است!
نتیجه:
از میان کشورهایی که نام برده شد، تعدادی اصلا فدرال نبودند، تعدادی هم خلاف فهم پانها از فدرالیسم، کشور نبودند، بلکه قلمروهای مجزّایی بودند که از طریق فدرال شدن کشور شدند.
یک مورد را هم ما خودمان میافزاییم و آن «پادشاهی متحده بریتانیای کبیر و ایرلند شمالی» (UK) است که عدّهای گمان میبرند چون از مجموعه چهار کشور تشکیل شده، پس فدرال است. درحالیکه این کشور نیز به صورت واحد (Unitary) اداره میشود. نکته اینجاست که در پادشاهی متّحده، اگرچه اسکاتلند، ولز و ایرلند شمالی دارای درجهای از قدرت تفویضشده خودمختار هستند، اما چنین قدرتی توسط پارلمان بریتانیا تفویض میشود، که ممکن است قوانینی را بهطور یکجانبه تغییر یا لغو تفویض اختیار کند.
ایرانِ بزرگِ فرهنگی
کدام کشورها #فدرال اداره میشوند و چرا ؟! یکی از نفرتپراکنانقومی در فواید فدرالیسم مدّعی شده بود که همهی کشورهای قدرتمند دنیا نظام حکومتی فدرال دارند، از جمله: ژاپن، چین، کره جنوبی، استرالیا، کانادا، روسیه، همهی کشورهای اروپایی و ... برخلاف توهّمات خام…
دوست فرهیختهای اشاره کردند که کشور سوئیس نیز فدرال است. مثال بسیار خوبی است. سوئیس تا پیش از سال ۱۸۴۸ که طیّ قانون اساسی جدید متّحدتر شد، کنفدراسیون سُستی بود از کانتونها بود که تعدادی از آنها در دو گروه کاتولیک محافظهکار و لیبرال به جنگ داخلی پرداختند که حاصل آن پیروزی لیبرالها و قانون اساسی جدید کشور بود که متاثّر از آمریکا کانتونها را متّحد کردند.
زبانِ تخصّصی رانتخواران !
وقتی شغلت را نه از زحمت خودت، بلکه از رانت کسانی داری که تو را به عنوان سوگلی ویترین روابط مافیایی خودشان انتخاب کردهاند، نتیجه این میشود که تا دهان باز میکنی، مخاطب باهوش ایرانی میفهمد که پسِ پرده چه خبر است و جنجالی برپا میشود.
باز اگر این شغل را از کوشش و تلاش خودت میداشتی، این بهترین فرصت بود تا با عذرخواهی از درگاه ملّت بزرگ ایران، این تهدید را تبدیل به فرصت کنی! امّا همان مافیای فاسد وابسته به جا به تو تاکید میکنند که به جای کوتاه آمدن، باید بین اراذل و اوباش پولپاشی کرد تا از تو دفاع کنند.
منتها قوزبالاقوز میشود! چون اینهایی که پول گرفته، سوادی در همان سطح خودت دارند و مغلطههایشان با پاسخهای منطقی ملّت مغلطهشناس ایران دفع میشود. یکی ازین مواجببگیران استدلال کرده که فلانی از "زبان تخصّصی" استفاده کرده! امّا نمیداند که کلمات انگلیسی بهکاربرده شده، واژگان عادّی زبان انگلیسی اند، نه کلمات تخصّصی! کلمه تخصّصی اصطلاحی است که خود انگلیسیزبانان ممکن است معنایش را متوجّه نشوند یا اشتباه بفهمند، چون مخصوص فلان رشته است. به این معنا که یا کلمهای خاص است و یا اگر با دیگر حوزههای تخصّصی یا عمومی اشتراک لفظی داشته باشد، در معنای متفاوت تخصیصی بهکار میرود. به این کلمات عمومی انگلیسی که در فارسی معادل دارند، تخصّصی نمیگویند. ضمن آنکه زبان فارسی، زبان تخصّصی خود را دارد.
ملّت ایران بسیار باهوش است. پای نظرات منتقدان بنشینید، خودش یک کلاس درس منطق است. پای حرفهای این مواجببگیران نیز بنشینید، آن هم کلاس درس است. درسِ اصول مغلطه به سبکِ رانتخواران و مفسدانِ در خفا هوادار جمهوری اسلامی.
وقتی شغلت را نه از زحمت خودت، بلکه از رانت کسانی داری که تو را به عنوان سوگلی ویترین روابط مافیایی خودشان انتخاب کردهاند، نتیجه این میشود که تا دهان باز میکنی، مخاطب باهوش ایرانی میفهمد که پسِ پرده چه خبر است و جنجالی برپا میشود.
باز اگر این شغل را از کوشش و تلاش خودت میداشتی، این بهترین فرصت بود تا با عذرخواهی از درگاه ملّت بزرگ ایران، این تهدید را تبدیل به فرصت کنی! امّا همان مافیای فاسد وابسته به جا به تو تاکید میکنند که به جای کوتاه آمدن، باید بین اراذل و اوباش پولپاشی کرد تا از تو دفاع کنند.
منتها قوزبالاقوز میشود! چون اینهایی که پول گرفته، سوادی در همان سطح خودت دارند و مغلطههایشان با پاسخهای منطقی ملّت مغلطهشناس ایران دفع میشود. یکی ازین مواجببگیران استدلال کرده که فلانی از "زبان تخصّصی" استفاده کرده! امّا نمیداند که کلمات انگلیسی بهکاربرده شده، واژگان عادّی زبان انگلیسی اند، نه کلمات تخصّصی! کلمه تخصّصی اصطلاحی است که خود انگلیسیزبانان ممکن است معنایش را متوجّه نشوند یا اشتباه بفهمند، چون مخصوص فلان رشته است. به این معنا که یا کلمهای خاص است و یا اگر با دیگر حوزههای تخصّصی یا عمومی اشتراک لفظی داشته باشد، در معنای متفاوت تخصیصی بهکار میرود. به این کلمات عمومی انگلیسی که در فارسی معادل دارند، تخصّصی نمیگویند. ضمن آنکه زبان فارسی، زبان تخصّصی خود را دارد.
ملّت ایران بسیار باهوش است. پای نظرات منتقدان بنشینید، خودش یک کلاس درس منطق است. پای حرفهای این مواجببگیران نیز بنشینید، آن هم کلاس درس است. درسِ اصول مغلطه به سبکِ رانتخواران و مفسدانِ در خفا هوادار جمهوری اسلامی.
شاه، مقامی «فرا مَسلَکی» است !
رضاشاه دوم شخصیّتی بسیار فروتن دارند، ازیننظر احتمالا برای آنکه حجّت بر جمهوریطلبان کامل شود، در کنفرانس مونیخ منتقد کاربرد عنوان King برای خود بودند. البته ما نیز انتقاد داریم که باید از عنوان Shah استفاده کرد.
منتها فارغ از تعارفات، از آنجا که وجهه همّت پهلوی از آغاز تا پایان، تبدیل رعیّت در رقیّت اربابان، به شهروندان آزاد بوده است، بهعنوان شهروندانی آزاد، حقّ ایرادِ نقد به برخی از گفتههای والاحضرت را داریم. ذکر این نکته ضروری است که پادشاهی در ایران مشروطه است، نه مطلقه! و عنوانهای «شاه» و «ولیعهد»، درست مثل مسند «شاهی» و «ولایتعهدی» متعلّق به ملّت ایران است و نه فقط شخص حقیقی شاه. اعلیحضرت تنها متولّی این القاب است، نه مالک آن. آنچه به ایشان به ارث رسیده، تولیّت ایران است نه مالکیّت ایران. ازیننظر مقداری استبداد رای خواهد بود اگر مقام ولیعهد -رضاشاه دوم- از ملّت ایران انتظار داشته باشند که در بهکار بردن عنوانهایی که بار حقوقی دارند مضیقه کنند. چون اینها اطلاقهای بیمحتوای صرفا درباری نیستند، بلکه بر نهادی اشاره میکنند که دموکراسی تنها میتواند از دل تداوم کارکردهای آن بیرون بیاید! ما اگر در پی دموکراسی هستیم، دموکراسی از رفراندم و صندوق رای بیرون نمیآید. این ظواهر دموکراتیک است. دموکراسی محصول تداوم نهادی مدرن است که آدرس آن تداوم نهاد پادشاهی است.
امّا والاحضرت اگر بهدنبال وجیهالملّه شدن در نزد جمهوریطلبان است، این وظیفه مشاوران است که توضیح بدهند که مقصود اصلیِ ۵۷یها (جمهوریطلبان) از بدنام کردنِ محمدرضاشاه، نه زدودنِ خوشنامی از ایشان، که جهت متقاعد کردن اعلیحضرت برای ترکِ تاجوتخت بود، که استراتژی موثّری بود؛ موفّق هم شدند. بقیهالسّیف ۵۷، اکنون نیز دقیقا همان روش را به کار میبرند. وحشت بزرگ جمهوریطلبان، رجعت رضا پهلوی به جایگاه شاهی است.
والاحضرت فرمودهاند که میخواهند جایگاهی فرا مَسلکی داشته باشند. عالی است! چون مفهوم و محتوای «شاه» همین است. شاه کسی است که چون خوان کارلوس محل اعتماد تجزیهطلبان کاتولونیایی نیز بود. امّا برای فرا مسلکی بودن مجبور نبود که تجزیهطلب بشود! اتّفاقا این جمهوریطلبی است که در همهجای دنیا بازیچهی مسلکهاست. به ترامپ بنگرید. نمایندهی حزب خود است. امّا جایگاه شاه فرا مسلکی است. ولیعهد با نفی ارادهی ملّت ایران، خدایناکرده به جایگاهی فرومسلکی و یا کاملا متاثّر از مسلک جمهوریطلبی فرومیغلطند. بهخصوص که در ایران، انتخاب بین جمهوری و پادشاهی، گزینشی اصلا و صرفا در ظاهر حکومت نیست. بلکه در محتواست. و کسی هستی و نیستی کشور را به رفراندُم نمیگذارد. اینکه عدّهای جمهوریطلب با شنیدن لقب شاه کهیر میزنند مشکل از کاربرد لفظ شاه برای والاحضرت نیست. پادشاهی در مقام والاترین حدّ جمهوریّت است. امّا «جمهوری در ایران به معنی عدم وجود پادشاهی است. چون جمهوریطلبی از خود علّت وجودی جز نفی پادشاهی ندارد.» پس با پرهیز از کاربرد لقب شاه، تنها فرصتطلبانی که در حکم مگس گرد شیرینی هستند دور شخص ولیعهد جمع خواهند شد، و همزمان از پادشاهیخواهان بهعنوان عموم ملّت ایران سلب حق خواهد شد.
از سوی دیگر، با قطعیّت خاطرنشان میکنیم که ملّت ایران در جهت اسقاط جا قدمی برنخواهد داشت، مادامی که ولیعهد خود را «شاه» نخواند و از ملّت که متولّی آنهاست برای حضور در خیابان دعوت نشود. در غیر این صورت فقط یک تز میماند و آن حمله ویرانگر اسرائیل با چراغ سبز آمریکاست، که قبلا هم دیدیم با هدفی جز تامین منافع اسرائیل انجام نمیشود.
رضاشاه دوم شخصیّتی بسیار فروتن دارند، ازیننظر احتمالا برای آنکه حجّت بر جمهوریطلبان کامل شود، در کنفرانس مونیخ منتقد کاربرد عنوان King برای خود بودند. البته ما نیز انتقاد داریم که باید از عنوان Shah استفاده کرد.
منتها فارغ از تعارفات، از آنجا که وجهه همّت پهلوی از آغاز تا پایان، تبدیل رعیّت در رقیّت اربابان، به شهروندان آزاد بوده است، بهعنوان شهروندانی آزاد، حقّ ایرادِ نقد به برخی از گفتههای والاحضرت را داریم. ذکر این نکته ضروری است که پادشاهی در ایران مشروطه است، نه مطلقه! و عنوانهای «شاه» و «ولیعهد»، درست مثل مسند «شاهی» و «ولایتعهدی» متعلّق به ملّت ایران است و نه فقط شخص حقیقی شاه. اعلیحضرت تنها متولّی این القاب است، نه مالک آن. آنچه به ایشان به ارث رسیده، تولیّت ایران است نه مالکیّت ایران. ازیننظر مقداری استبداد رای خواهد بود اگر مقام ولیعهد -رضاشاه دوم- از ملّت ایران انتظار داشته باشند که در بهکار بردن عنوانهایی که بار حقوقی دارند مضیقه کنند. چون اینها اطلاقهای بیمحتوای صرفا درباری نیستند، بلکه بر نهادی اشاره میکنند که دموکراسی تنها میتواند از دل تداوم کارکردهای آن بیرون بیاید! ما اگر در پی دموکراسی هستیم، دموکراسی از رفراندم و صندوق رای بیرون نمیآید. این ظواهر دموکراتیک است. دموکراسی محصول تداوم نهادی مدرن است که آدرس آن تداوم نهاد پادشاهی است.
امّا والاحضرت اگر بهدنبال وجیهالملّه شدن در نزد جمهوریطلبان است، این وظیفه مشاوران است که توضیح بدهند که مقصود اصلیِ ۵۷یها (جمهوریطلبان) از بدنام کردنِ محمدرضاشاه، نه زدودنِ خوشنامی از ایشان، که جهت متقاعد کردن اعلیحضرت برای ترکِ تاجوتخت بود، که استراتژی موثّری بود؛ موفّق هم شدند. بقیهالسّیف ۵۷، اکنون نیز دقیقا همان روش را به کار میبرند. وحشت بزرگ جمهوریطلبان، رجعت رضا پهلوی به جایگاه شاهی است.
والاحضرت فرمودهاند که میخواهند جایگاهی فرا مَسلکی داشته باشند. عالی است! چون مفهوم و محتوای «شاه» همین است. شاه کسی است که چون خوان کارلوس محل اعتماد تجزیهطلبان کاتولونیایی نیز بود. امّا برای فرا مسلکی بودن مجبور نبود که تجزیهطلب بشود! اتّفاقا این جمهوریطلبی است که در همهجای دنیا بازیچهی مسلکهاست. به ترامپ بنگرید. نمایندهی حزب خود است. امّا جایگاه شاه فرا مسلکی است. ولیعهد با نفی ارادهی ملّت ایران، خدایناکرده به جایگاهی فرومسلکی و یا کاملا متاثّر از مسلک جمهوریطلبی فرومیغلطند. بهخصوص که در ایران، انتخاب بین جمهوری و پادشاهی، گزینشی اصلا و صرفا در ظاهر حکومت نیست. بلکه در محتواست. و کسی هستی و نیستی کشور را به رفراندُم نمیگذارد. اینکه عدّهای جمهوریطلب با شنیدن لقب شاه کهیر میزنند مشکل از کاربرد لفظ شاه برای والاحضرت نیست. پادشاهی در مقام والاترین حدّ جمهوریّت است. امّا «جمهوری در ایران به معنی عدم وجود پادشاهی است. چون جمهوریطلبی از خود علّت وجودی جز نفی پادشاهی ندارد.» پس با پرهیز از کاربرد لقب شاه، تنها فرصتطلبانی که در حکم مگس گرد شیرینی هستند دور شخص ولیعهد جمع خواهند شد، و همزمان از پادشاهیخواهان بهعنوان عموم ملّت ایران سلب حق خواهد شد.
از سوی دیگر، با قطعیّت خاطرنشان میکنیم که ملّت ایران در جهت اسقاط جا قدمی برنخواهد داشت، مادامی که ولیعهد خود را «شاه» نخواند و از ملّت که متولّی آنهاست برای حضور در خیابان دعوت نشود. در غیر این صورت فقط یک تز میماند و آن حمله ویرانگر اسرائیل با چراغ سبز آمریکاست، که قبلا هم دیدیم با هدفی جز تامین منافع اسرائیل انجام نمیشود.
قدرت زبانِ ملّی ایرانیان
تمام زبانهای محلّی ایران قابل احترام اند. از آن جهت که متعلّق به ایرانیان هستند. مردمی که طیّ یک «توافق تاریخی» زبان فارسی را به عنوان زبان فراگیر همه ایرانیتباران برگزیدند. منتها مدّتی است که عدّهای از عوامل جمهوری اسلامی که در دستگاه امنیتی آن مشغول به فعّالیّت هستند در همدستی با مجاهدین خلق و برخی کشورهای دور و نزدیک، میکوشند تا زبانهای محلّی ایران را در تقابل با زبان ملّی ایران که دستاورد همان مردمان محلّی است قرار دهند.
ما در اینجا فقط یک مقایسه کوچک بین توانمندیهای زبان فارسی با زبان کشوری که مردم آن در منابع تاریخی به تاتارهای قفقاز معروف اند به نمایش میگذاریم.
سمت راست ترجمه متنی بسیار سختفهم از کتاب «سنجش خرد ناب» کانت فیلسوف آلمانی را شاهد هستیم که اگرچه به زبان فارسی سره نوشته نشده امّا تنها چند درصد اصطلاحات غیرفارسی دارد.
سمت چپ، متن سادهی محاورهای درباره هگل از ویکیپدیای متعلق به زبان تاتارهای قفقاز را شاهد هستیم. همانطور که مشاهده میکنید، بیش از ۹۰٪ واژگان وامگرفته شده از فارسی (سره و یا با ریشه عربی) و زبانهای اروپایی است.
نکته اینجاست که زبان قدرتمند زبانی نیست که عاری از واژگان بیگانه باشد. تعدادی از قدرتمندترین زبانهای دنیا در بیان مسائل پیچیده اتفاقا بسیار نیز آمیخته هستند. زبان قوی زبانی است که در آن میتوان به آفرینشهای بزرگ پرداخت. فارسی زبانی است که تعدادی از مهمترین شاهکاری تاریخ ادبیّات جهان را در دامن خود پرورده است.
تمام زبانهای محلّی ایران قابل احترام اند. از آن جهت که متعلّق به ایرانیان هستند. مردمی که طیّ یک «توافق تاریخی» زبان فارسی را به عنوان زبان فراگیر همه ایرانیتباران برگزیدند. منتها مدّتی است که عدّهای از عوامل جمهوری اسلامی که در دستگاه امنیتی آن مشغول به فعّالیّت هستند در همدستی با مجاهدین خلق و برخی کشورهای دور و نزدیک، میکوشند تا زبانهای محلّی ایران را در تقابل با زبان ملّی ایران که دستاورد همان مردمان محلّی است قرار دهند.
ما در اینجا فقط یک مقایسه کوچک بین توانمندیهای زبان فارسی با زبان کشوری که مردم آن در منابع تاریخی به تاتارهای قفقاز معروف اند به نمایش میگذاریم.
سمت راست ترجمه متنی بسیار سختفهم از کتاب «سنجش خرد ناب» کانت فیلسوف آلمانی را شاهد هستیم که اگرچه به زبان فارسی سره نوشته نشده امّا تنها چند درصد اصطلاحات غیرفارسی دارد.
سمت چپ، متن سادهی محاورهای درباره هگل از ویکیپدیای متعلق به زبان تاتارهای قفقاز را شاهد هستیم. همانطور که مشاهده میکنید، بیش از ۹۰٪ واژگان وامگرفته شده از فارسی (سره و یا با ریشه عربی) و زبانهای اروپایی است.
نکته اینجاست که زبان قدرتمند زبانی نیست که عاری از واژگان بیگانه باشد. تعدادی از قدرتمندترین زبانهای دنیا در بیان مسائل پیچیده اتفاقا بسیار نیز آمیخته هستند. زبان قوی زبانی است که در آن میتوان به آفرینشهای بزرگ پرداخت. فارسی زبانی است که تعدادی از مهمترین شاهکاری تاریخ ادبیّات جهان را در دامن خود پرورده است.
جایگاه «شاه» با «پدر» یکی نیست !
پس از حضور تعدادی از مخالفان پادشاهی در کنفرانس مونیخ، بهویژه بعد از دیدار ولیعهد با چند نفر از کسانی که به عقیده پادشاهیخواهان شخصیّت موجّهی نداشتند، این تصوّر در هواداران سلطنت ایجاد شد که عدّهای در پس پرده، امکان ملاقات با ولیعهد را به شکل رانت درآوردهاند. در مقابل، آن عدّه که در مظانِ اتّهام قرار گرفته بودند، استعارهای قدیمی را در دفاع از خود دستاویز قرار دادند که «شاه پدر است» و یا «از نظر شاه بهعنوان پدر، پادشاهیخواه یا جمهوریطلب، خلف یا ناخلف، هر دو فرزند اند»
بحث ما در اینجا داوری میان این دو جبهه نیست، بلکه رفع و ردّ استعاره «شاه به مثابه پدر» است، که نفهمیدن تمایز میان این دو جایگاه، میتواند مشکلساز باشد.
بهطور خلاصه جدال میان «قدرتِ پدرانه» (Paternal Power)با «قدرتِ سیاسی» (Political Power) بحثی نظری مربوط سده ۱۷م میان سِر رابرت فیلمر با جان لاک است، که ایرانیان چون در سدههای پیشین به آن بیالتفات بوده، امروزه مجبورند مشق شب کنند:
۱. نخستین تمایز میان میان «قدرت پدری» با «قدرت سیاسی» آن است که پدر در حکم «قیّم» خانواده است و این قیمومیّت به فرزندان صغیر تحت تکفلّ خانواده تعلّق میگیرد، در حالیکه شاه «متولّی» امور سیاسی شهروندان بالغ است. طفل صغیر تحت کفالت است و آزادی ندارد. امّا پهلوی با الغاء رژیم ارباب و رعیّتی، رعایای خود را به شکل شهروند آزاد درآورد. شهروندان که شاه پهلوی متولّی آنان است و نه قیّم! متولّی کسی است که در مقام هیئتمدیره، شرکت سهامی ملّت ایران را مدیریت میکند.
۲. تمایز دیگر آن است که قدرت پدری در خانواده علاوه بر موقت و مشترک بودن، محدود است، زیرا شامل قدرت بر زندگی و مرگ نمیشود. این محدودیّت بسیار قابل توجه است، زیرا قدرت پدری را از قدرت سیاسی جدا می کند. ویژگی تعیین کننده قدرت سیاسی، قدرت حاکم بر زندگی و مرگ است. شاید امروز یکی از عوامل پیروزی انقلاب ۵۷ را متوجّه بشویم: شاهنشاه آریامهر چون خود را پدر ملّت میدانست، حاضر نبود تا بر شهروندان شورشی که فرزندان خود میدانست، در جایی که ضرورت قطعی داشت، قدرت سیاسی حامل مرگ را اعمال کند. این البته عیب شاه نبود؛ بهطور کلّی علوم سیاسی در ایران چنان بالغ نبود که تمایز میان قدرت پدری و قدرت سیاسی نزد هیچ ایرانی مرز روشنی داشته باشد.
۳. انقلاب ۵۷ را روستاییان مرتکب نشدند. آنها میفهمیدند که منفعت شاه با مصلحت آنان یکی است. منتها از نظر طبقه متوسّط و همچنین روستاییان شهریشدهای که خود را رهاشده از «قدرت پدرانه ارباب» میدیدند، تمام فعّالیّتهای توسعهگرانه شاه از جمله مشارکت دادن مردم در «قدرت سیاسی»، تصمیمگیریهای پدرسالاری بود که هیچ راهی برای جدا کردن منافع خصوصیش از منافع رعایا وجود نداشت. آنها «پدر مهربان»ی را که شاه بهعنوان نقش برگزیده بود، به چشم حاکمی میدیدند که از اختیارات سیاسی برای جمعآوری ثروت و قدرت برای خود سوءاستفاده میکرد. لاک مردمی را که با چنین وضعیتی مواجه میشوند، به دنبال انحلال این شکل از حکومت میداند، اگرچه که خود شاهان پهلوی این آزادی را به آنها داده بودند؛ در نتیجه این آزادی، مردم به دنبال نوع دیگری از حکومت رفتند که مطابق با حقوق طبیعی خود باشد. گزینهای که نتیجهای جز زندگی بدون دولت و در نتیجه بازگشت به حالت طبیعی (هرجومرج نیمقرنه انقلاب) نداشت.
۴. در جا، بهعنوان حکومتی که خود را قیّم صغیران شرعی (شهروندان سابقا آزاد) میداند، چون اقتدار قیّم (ناپدری) با اقتدار سیاسی یکی قلمداد میشود، در نتیجه برای والدین امکانپذیر نیست که «حفظ قدرتی بر فرزندان خود داشته باشند»، زیرا تمام این قدرت لزوماً در اختیار ولیفقیه خواهد بود. نابودی نهاد خانواده در جا یکی از نتایج یکی پنداشته شدن قدرت سیاسی با قدرت [نا]پدرانه است.
نتیجه: شاه مدرن، مقام پدرانه ندارد. یا اگر ضرورت دارد که بر اساس سنّتهای ایرانی در جایی در چنین نقشی قرار بگیرد، واجب است که این نقش در هماهنگی با اقتدار سیاسی شاه باشد، و یا صرفا تعارفی جهت کمک به قدرت سیاسی او، یا دستکم در تضاد با «قدرت سیاسی» شاه قرار نگیرد. از آنجا که قدرت پدری ماهیتی غیرسیاسی دارد و توسط «عاطفه و مهربانی که خداوند در سینههای والدین نسبت به فرزندانشان کاشته است» هدایت میشود، این قدرت به طور ایدهآل برای ارائه راهنماییهایی مناسب است که کودکان قبل از رشد قوای عقلانی خود به آن نیاز دارند. در مقابل، قدرت سیاسی شامل قدرت مطلق بر زندگی و مرگ میشود، که میتواند به طور مشروع فقط بر کسانی اعمال شود که به آن رضایت دادهاند. کودکان، چون هنوز قدرت استدلال لازم برای رضایت را توسعه نداده، بنابراین سوژه مناسبی برای چنین قدرتی نخواهند بود.
پس از حضور تعدادی از مخالفان پادشاهی در کنفرانس مونیخ، بهویژه بعد از دیدار ولیعهد با چند نفر از کسانی که به عقیده پادشاهیخواهان شخصیّت موجّهی نداشتند، این تصوّر در هواداران سلطنت ایجاد شد که عدّهای در پس پرده، امکان ملاقات با ولیعهد را به شکل رانت درآوردهاند. در مقابل، آن عدّه که در مظانِ اتّهام قرار گرفته بودند، استعارهای قدیمی را در دفاع از خود دستاویز قرار دادند که «شاه پدر است» و یا «از نظر شاه بهعنوان پدر، پادشاهیخواه یا جمهوریطلب، خلف یا ناخلف، هر دو فرزند اند»
بحث ما در اینجا داوری میان این دو جبهه نیست، بلکه رفع و ردّ استعاره «شاه به مثابه پدر» است، که نفهمیدن تمایز میان این دو جایگاه، میتواند مشکلساز باشد.
بهطور خلاصه جدال میان «قدرتِ پدرانه» (Paternal Power)با «قدرتِ سیاسی» (Political Power) بحثی نظری مربوط سده ۱۷م میان سِر رابرت فیلمر با جان لاک است، که ایرانیان چون در سدههای پیشین به آن بیالتفات بوده، امروزه مجبورند مشق شب کنند:
۱. نخستین تمایز میان میان «قدرت پدری» با «قدرت سیاسی» آن است که پدر در حکم «قیّم» خانواده است و این قیمومیّت به فرزندان صغیر تحت تکفلّ خانواده تعلّق میگیرد، در حالیکه شاه «متولّی» امور سیاسی شهروندان بالغ است. طفل صغیر تحت کفالت است و آزادی ندارد. امّا پهلوی با الغاء رژیم ارباب و رعیّتی، رعایای خود را به شکل شهروند آزاد درآورد. شهروندان که شاه پهلوی متولّی آنان است و نه قیّم! متولّی کسی است که در مقام هیئتمدیره، شرکت سهامی ملّت ایران را مدیریت میکند.
۲. تمایز دیگر آن است که قدرت پدری در خانواده علاوه بر موقت و مشترک بودن، محدود است، زیرا شامل قدرت بر زندگی و مرگ نمیشود. این محدودیّت بسیار قابل توجه است، زیرا قدرت پدری را از قدرت سیاسی جدا می کند. ویژگی تعیین کننده قدرت سیاسی، قدرت حاکم بر زندگی و مرگ است. شاید امروز یکی از عوامل پیروزی انقلاب ۵۷ را متوجّه بشویم: شاهنشاه آریامهر چون خود را پدر ملّت میدانست، حاضر نبود تا بر شهروندان شورشی که فرزندان خود میدانست، در جایی که ضرورت قطعی داشت، قدرت سیاسی حامل مرگ را اعمال کند. این البته عیب شاه نبود؛ بهطور کلّی علوم سیاسی در ایران چنان بالغ نبود که تمایز میان قدرت پدری و قدرت سیاسی نزد هیچ ایرانی مرز روشنی داشته باشد.
۳. انقلاب ۵۷ را روستاییان مرتکب نشدند. آنها میفهمیدند که منفعت شاه با مصلحت آنان یکی است. منتها از نظر طبقه متوسّط و همچنین روستاییان شهریشدهای که خود را رهاشده از «قدرت پدرانه ارباب» میدیدند، تمام فعّالیّتهای توسعهگرانه شاه از جمله مشارکت دادن مردم در «قدرت سیاسی»، تصمیمگیریهای پدرسالاری بود که هیچ راهی برای جدا کردن منافع خصوصیش از منافع رعایا وجود نداشت. آنها «پدر مهربان»ی را که شاه بهعنوان نقش برگزیده بود، به چشم حاکمی میدیدند که از اختیارات سیاسی برای جمعآوری ثروت و قدرت برای خود سوءاستفاده میکرد. لاک مردمی را که با چنین وضعیتی مواجه میشوند، به دنبال انحلال این شکل از حکومت میداند، اگرچه که خود شاهان پهلوی این آزادی را به آنها داده بودند؛ در نتیجه این آزادی، مردم به دنبال نوع دیگری از حکومت رفتند که مطابق با حقوق طبیعی خود باشد. گزینهای که نتیجهای جز زندگی بدون دولت و در نتیجه بازگشت به حالت طبیعی (هرجومرج نیمقرنه انقلاب) نداشت.
۴. در جا، بهعنوان حکومتی که خود را قیّم صغیران شرعی (شهروندان سابقا آزاد) میداند، چون اقتدار قیّم (ناپدری) با اقتدار سیاسی یکی قلمداد میشود، در نتیجه برای والدین امکانپذیر نیست که «حفظ قدرتی بر فرزندان خود داشته باشند»، زیرا تمام این قدرت لزوماً در اختیار ولیفقیه خواهد بود. نابودی نهاد خانواده در جا یکی از نتایج یکی پنداشته شدن قدرت سیاسی با قدرت [نا]پدرانه است.
نتیجه: شاه مدرن، مقام پدرانه ندارد. یا اگر ضرورت دارد که بر اساس سنّتهای ایرانی در جایی در چنین نقشی قرار بگیرد، واجب است که این نقش در هماهنگی با اقتدار سیاسی شاه باشد، و یا صرفا تعارفی جهت کمک به قدرت سیاسی او، یا دستکم در تضاد با «قدرت سیاسی» شاه قرار نگیرد. از آنجا که قدرت پدری ماهیتی غیرسیاسی دارد و توسط «عاطفه و مهربانی که خداوند در سینههای والدین نسبت به فرزندانشان کاشته است» هدایت میشود، این قدرت به طور ایدهآل برای ارائه راهنماییهایی مناسب است که کودکان قبل از رشد قوای عقلانی خود به آن نیاز دارند. در مقابل، قدرت سیاسی شامل قدرت مطلق بر زندگی و مرگ میشود، که میتواند به طور مشروع فقط بر کسانی اعمال شود که به آن رضایت دادهاند. کودکان، چون هنوز قدرت استدلال لازم برای رضایت را توسعه نداده، بنابراین سوژه مناسبی برای چنین قدرتی نخواهند بود.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گزارشی از مراسم ژنو
چرا ملّت ایران بر شعار «کینگرضا پهلوی» ایستادگی میکند ؟
سینا از شرکتکنندگان در مراسم مینویسد:
«دو سن روبروی هم گذاشته بودن، یکی از این طرف شعارای پرتوپلا میداد، یکی از اون طرف موزیک بلند میذاشت. هر کدوم میخواستن با لجبازی، شرکتکنندگان رو مصادره کنن. همهچی داشت افتضاح پیش میرفت تا اینکه یه نفر از مردم ابتکار عمل رو به دست گرفت. روی صحنه یه طرف رفت، و خطاب به کسایی که رو سن اونور بودن داد زد که مردم از نقاط دور نیومدن اینجا که بازی باندبازیای شما بشن، اگه همین الان دست برندارین میریم وسط خیابون. امّا جدی نگرفته و به کاراشون ادامه میدادن. شعارشون: «رهبر ملّت کیه، رضا رضا پهلویه!»
پاسخ مردم یک ساعت بدون وقفه:
«ما جمهوری نمیخوایم. ما شاهمونو میخوایم!»
اون پسر از رو سن اومد پایین و رفت وسط. یه عده طبل و سنج آورده بودن. شروع کرد از وسط شعاردادن. همهی جمعیت اومدن وسط. شروع کرد با اون تیم موزیک حرکت کردن و دور زدن تو محوطه. مردم هم به دنبالش. اونجا بود که مجوزگیرای هم این ور و هم اون ور متوجه شده که قافیه رو باختن و به مردم تمکین کردن و بعد از اون هر چه بود شکوه و یکصدایی بود. در آخر یکی از همان آقایان روی صحنه سن رفت و از مردم معذرتخواهی کرد. ولی چه فایده که از اول اون جنجال رو به وجود آوردن. معلوم نیست چرا اینایی که فالور پیدا میکنن نمیفهمن فالورشون به خاطر ویرتو یا دانش بالاشون نیست! مردم جایی میرن که حرف دلشون زده بشه! حتی اگه شاه هم بگه: «نگید جاوید شاه!» مردم میگن: «چشم شاهنشاه!» این تجربهی من بود. بقیهی برگزارکنندگان مراسم هم همه همین بودن! دادوبیداد که هرکی بگه جاوید شاه سایبریه! مردم همه یک صدا میگفتن جاوید شاه! انقد "کینگ رضا پهلوی"، "شاهرضا پهلوی" گفتن که دیگه برگزارکنندگان به حاشیهی سرد و تاریک تاریخ کشیده شدن! زمانی که رضاشاه دوم اومد سخنرانی کرد، همه جاوید شاه گفتن و خود رضاشاه دوم هم با لبخند و بوسه فرستادن برای جمعیت تشکر میکرد! بعد اینا و یه سریای دیگه رگ گردن سرخ میکردن میگفتن نگو جاوید شاه!»
گزارش «سینا» را شاهد بودید. بخشی از گزارشی که تایید میکرد اصرارها برای ممانعت از قرار دادن شاه در جایگاه نهادیش، کار همان کسانی است که مدّتی کوشیدند تا اعضای گروه خود را به عنوان «جریان سیاسی شاهزاده رضا پهلوی» جا بزنند، و حالا نیز میکوشند که «نهاد پادشاهی» را به «ستاد انتخاباتی انقلاب» و «شاه» را به «رهبر انقلاب» تبدیل کنند. و امّا چرا مردم به عنوان «بدنه سیاسی» نهاد پادشاهی، علیرغم درخواستِ ولیعهد، شعارهای خود را تکرار میکنند ؟
به این علّت که مردم «شاه» را به رسمیّت میشناسند و نه «شاه-روشنفکر» را. این شاه-روشنفکر تالیفاسدی از همان شاه-فیلسوف افلاطونی است، که از طریق افکار سنتآگوستین، بهشکل روحانی-شاه تا مدّتها به سنّت ولایتمطلقه پاپ در قرون وسطی تبدیل شده بود و تجلّی بارز آن به شکل روشنفکر-شاه، شخص علی خامنهای رهبر جا است. روشنفکرِ رمانِ روسیخوانِ هوادارِ آلاحمدی که جای شاه نشسته و ولایت مطلقه برپا کرده است!
ملّت ایران بهعنوان بدنه سیاسی نهاد پادشاهی، از روشنفکری بیزار است و آن را در شاه خود نیز نمیپسندد. پس وقتی که والاحضرت از مردم میخواهند که او را شاه صدا نکنند، بدنه سیاسی او با شعارهای خود به محترمانهترین شکل ممکن، به شاه گوشزد میکنند که ما اعلیحضرت را تنها در نقش شاه بهرسمیّت میشناسیم ولو ایشان در حوزهی شخصی خود علایق دیگری نیز داشته باشند. مردم از ولیعهد انتظار دارند که در نقش نهادی خود قرار بگیرند. نقشی که دموکراسی تنها از دل تداوم آن بیرون خواهد آمد. چیزی که زیاد داریم روشنفکر است. مردم از ولیعهد انتظار دارند که علاقهشان به روشنفکری را در حوزه عمومی سیاست فروبنهند، و یا آن را صرفا در ساحت خصوصی دنبال کنند. نظیر چنین علائقی در الیزابت دوم نیز وجود داشت که مادربزرگ وی ملکه مری او را توجیه کرد.
پیشه فلسفیدن، بهخودی خود نیاز به فراغت ذهنی دارد که با پیشه شاهی بهعنوان پرمشغلهترین نهاد در تضاد است. چه برسد به روشنفکری که برداشت سطح پایین ژورنالیستی از شبه فلسفههاست. شاه البته میتواند اندیشمند باشد، درست مثل رضاشاه که فرونِسیس یعنی حکمت عملی داشت. رضاشاه با روشنفکری میانهای نداشت. به برخورد او با میرزاده عشقی بنگرید. علی دشتی میگوید رضاشاه ازین اداها بسیار بیزار بود. بنابراین شاه حکمت خود را در عمل میباید اثبات کند، ولو همچون مارکوس اورلیوس رسالهای نیز در فلسفه بنویسد.
فردا روز نیز اگر والاحضرت بگویند «من نمیخواهم شاه بشوم»، ملّت درحالی که ایشان را سر دست حمل به سمت تخت پادشاهی میکنند، خواهند گفت: «شاهی که شاهی نخواهد مرا آرزوست!»
چرا ملّت ایران بر شعار «کینگرضا پهلوی» ایستادگی میکند ؟
سینا از شرکتکنندگان در مراسم مینویسد:
«دو سن روبروی هم گذاشته بودن، یکی از این طرف شعارای پرتوپلا میداد، یکی از اون طرف موزیک بلند میذاشت. هر کدوم میخواستن با لجبازی، شرکتکنندگان رو مصادره کنن. همهچی داشت افتضاح پیش میرفت تا اینکه یه نفر از مردم ابتکار عمل رو به دست گرفت. روی صحنه یه طرف رفت، و خطاب به کسایی که رو سن اونور بودن داد زد که مردم از نقاط دور نیومدن اینجا که بازی باندبازیای شما بشن، اگه همین الان دست برندارین میریم وسط خیابون. امّا جدی نگرفته و به کاراشون ادامه میدادن. شعارشون: «رهبر ملّت کیه، رضا رضا پهلویه!»
پاسخ مردم یک ساعت بدون وقفه:
«ما جمهوری نمیخوایم. ما شاهمونو میخوایم!»
اون پسر از رو سن اومد پایین و رفت وسط. یه عده طبل و سنج آورده بودن. شروع کرد از وسط شعاردادن. همهی جمعیت اومدن وسط. شروع کرد با اون تیم موزیک حرکت کردن و دور زدن تو محوطه. مردم هم به دنبالش. اونجا بود که مجوزگیرای هم این ور و هم اون ور متوجه شده که قافیه رو باختن و به مردم تمکین کردن و بعد از اون هر چه بود شکوه و یکصدایی بود. در آخر یکی از همان آقایان روی صحنه سن رفت و از مردم معذرتخواهی کرد. ولی چه فایده که از اول اون جنجال رو به وجود آوردن. معلوم نیست چرا اینایی که فالور پیدا میکنن نمیفهمن فالورشون به خاطر ویرتو یا دانش بالاشون نیست! مردم جایی میرن که حرف دلشون زده بشه! حتی اگه شاه هم بگه: «نگید جاوید شاه!» مردم میگن: «چشم شاهنشاه!» این تجربهی من بود. بقیهی برگزارکنندگان مراسم هم همه همین بودن! دادوبیداد که هرکی بگه جاوید شاه سایبریه! مردم همه یک صدا میگفتن جاوید شاه! انقد "کینگ رضا پهلوی"، "شاهرضا پهلوی" گفتن که دیگه برگزارکنندگان به حاشیهی سرد و تاریک تاریخ کشیده شدن! زمانی که رضاشاه دوم اومد سخنرانی کرد، همه جاوید شاه گفتن و خود رضاشاه دوم هم با لبخند و بوسه فرستادن برای جمعیت تشکر میکرد! بعد اینا و یه سریای دیگه رگ گردن سرخ میکردن میگفتن نگو جاوید شاه!»
گزارش «سینا» را شاهد بودید. بخشی از گزارشی که تایید میکرد اصرارها برای ممانعت از قرار دادن شاه در جایگاه نهادیش، کار همان کسانی است که مدّتی کوشیدند تا اعضای گروه خود را به عنوان «جریان سیاسی شاهزاده رضا پهلوی» جا بزنند، و حالا نیز میکوشند که «نهاد پادشاهی» را به «ستاد انتخاباتی انقلاب» و «شاه» را به «رهبر انقلاب» تبدیل کنند. و امّا چرا مردم به عنوان «بدنه سیاسی» نهاد پادشاهی، علیرغم درخواستِ ولیعهد، شعارهای خود را تکرار میکنند ؟
به این علّت که مردم «شاه» را به رسمیّت میشناسند و نه «شاه-روشنفکر» را. این شاه-روشنفکر تالیفاسدی از همان شاه-فیلسوف افلاطونی است، که از طریق افکار سنتآگوستین، بهشکل روحانی-شاه تا مدّتها به سنّت ولایتمطلقه پاپ در قرون وسطی تبدیل شده بود و تجلّی بارز آن به شکل روشنفکر-شاه، شخص علی خامنهای رهبر جا است. روشنفکرِ رمانِ روسیخوانِ هوادارِ آلاحمدی که جای شاه نشسته و ولایت مطلقه برپا کرده است!
ملّت ایران بهعنوان بدنه سیاسی نهاد پادشاهی، از روشنفکری بیزار است و آن را در شاه خود نیز نمیپسندد. پس وقتی که والاحضرت از مردم میخواهند که او را شاه صدا نکنند، بدنه سیاسی او با شعارهای خود به محترمانهترین شکل ممکن، به شاه گوشزد میکنند که ما اعلیحضرت را تنها در نقش شاه بهرسمیّت میشناسیم ولو ایشان در حوزهی شخصی خود علایق دیگری نیز داشته باشند. مردم از ولیعهد انتظار دارند که در نقش نهادی خود قرار بگیرند. نقشی که دموکراسی تنها از دل تداوم آن بیرون خواهد آمد. چیزی که زیاد داریم روشنفکر است. مردم از ولیعهد انتظار دارند که علاقهشان به روشنفکری را در حوزه عمومی سیاست فروبنهند، و یا آن را صرفا در ساحت خصوصی دنبال کنند. نظیر چنین علائقی در الیزابت دوم نیز وجود داشت که مادربزرگ وی ملکه مری او را توجیه کرد.
پیشه فلسفیدن، بهخودی خود نیاز به فراغت ذهنی دارد که با پیشه شاهی بهعنوان پرمشغلهترین نهاد در تضاد است. چه برسد به روشنفکری که برداشت سطح پایین ژورنالیستی از شبه فلسفههاست. شاه البته میتواند اندیشمند باشد، درست مثل رضاشاه که فرونِسیس یعنی حکمت عملی داشت. رضاشاه با روشنفکری میانهای نداشت. به برخورد او با میرزاده عشقی بنگرید. علی دشتی میگوید رضاشاه ازین اداها بسیار بیزار بود. بنابراین شاه حکمت خود را در عمل میباید اثبات کند، ولو همچون مارکوس اورلیوس رسالهای نیز در فلسفه بنویسد.
فردا روز نیز اگر والاحضرت بگویند «من نمیخواهم شاه بشوم»، ملّت درحالی که ایشان را سر دست حمل به سمت تخت پادشاهی میکنند، خواهند گفت: «شاهی که شاهی نخواهد مرا آرزوست!»