🧭 #روایت_سفر | "بازار گمشده در مراکش"
تو دل مدینهی فاس، یه بازار پیچدرپیچ بود که بیشتر شبیه هزارتو بود تا بازار. یه لحظه گوشی از دستم افتاد، وقتی سرمو آوردم بالا، گم شده بودم... بین دیوارهای خاکی، بوی چرم دباغیشده و صدای اذان، فقط یه پیرمرد با چشمهای خاکستری راهو نشونم داد.
🌏 @jahangardani
تو دل مدینهی فاس، یه بازار پیچدرپیچ بود که بیشتر شبیه هزارتو بود تا بازار. یه لحظه گوشی از دستم افتاد، وقتی سرمو آوردم بالا، گم شده بودم... بین دیوارهای خاکی، بوی چرم دباغیشده و صدای اذان، فقط یه پیرمرد با چشمهای خاکستری راهو نشونم داد.
🌏 @jahangardani
🌐 #حقایق_جالب | "پستچیهای چهاربالهی لاپاز!"
تو بولیوی، یهسری بچهی کوچیک تو سن چهار سالگی بهعنوان «پستچی روستایی» کار میکنن! البته نه رسمی، ولی اونقدر مسلطن که مسیرهای کوهستانی رو بهتر از بزرگترها بلدند.
🌏 @jahangardani
تو بولیوی، یهسری بچهی کوچیک تو سن چهار سالگی بهعنوان «پستچی روستایی» کار میکنن! البته نه رسمی، ولی اونقدر مسلطن که مسیرهای کوهستانی رو بهتر از بزرگترها بلدند.
🌏 @jahangardani
🎨 #سفر_با_چاشنی_هنر | "ویولننوازی در خیابونهای پراگ"
یه غروب خنک، مردی با کلاه حصیری کنار پل چارلز ایستاده بود. ویولن میزد. صدای سازش با صدای رودخانه قاطی شده بود. مردم پول نمیدادن، فقط میایستادن. انگار زمان متوقف شده بود.
🌏 @jahangardani
یه غروب خنک، مردی با کلاه حصیری کنار پل چارلز ایستاده بود. ویولن میزد. صدای سازش با صدای رودخانه قاطی شده بود. مردم پول نمیدادن، فقط میایستادن. انگار زمان متوقف شده بود.
🌏 @jahangardani