Forwarded from Alireza jafarzadeh
نسل ما و بازنویسی روایت: از بنبست تا عشق عملی
در پاسخ به بنبستهای روایتسازی سیاسی که از مقاومت تا نابودی تعریف میشود، نسل ما به عنوان داستاننویس جدید تاریخ، با محوریت عشق به انسانیت و به کارگیری تجربههای پیشین، پیکرهای نوین میسازد. این نسل، با فهم عمیق از هزینههای گرسنگی و رنج، باور دارد که روایت تازه باید از دل محبت به همنوع شکل گیرد و به جای فرسایشِ امید، در مسیر سازندگی گام بردارد. در این معنا، ما نه تنها داستانی جدید میخواهیم بلکه روایتی نو میسازیم که عشق، همدلی و مسئولیت جمعی را به عنوان موتور میدان عمومی پذیرا میشود.
کاشی نخست بر این صدای تازه انگشت میگذارد که پرسشِ “داستان تازه را چه کسی مینویسد؟” فراتر از منازعات جناحی است و به مردم سپرده میشود. ما نسلِ نویسندهها، با عشق به آینده و با اتکا به تجربههای روزمره، روایت انسانی و مقاومی میآفرینیم که از بنبست بیرون میکَند و از نفیِ نخبگانِ تنها، به تجربههای واقعی مردم میرسد. عشق در این روایت، تنها یک احساس نیست، بلکه رویکردی اخلاقی-سیاسی است که به نگهداشتِ کرامت همه شهروندان، پذیرشِ تفاوتها و ایجاد فرصتهای برابر برای گفتگو و مشارکت منجر میشود.
عشق در سیاست، از نظر ما، به معنای ارتباط دادن ارزشهای همزیستی با پروژههای عملی است: حمایت از حقوقِ برابر، پاسخگویی به افرادی که بیشترین هزینه را پرداختهاند، و بازسازیِ اعتماد میان مردم و نهادهای سیاسی. این رویکرد به فاصلهگذاریهای تئوریک پایان میدهد و به جای تعارفهای ایدئولوژیک، به کنشهای ملموسِ همدلی و همفکری منجر میشود. باشد که روایت تازه از عشق به عنوان نیرویی هدایتگر برای طراحی راهحلهای انسانی و قابل اجرا استفاده شود، نه به عنوان تزِ شعاری برای استمرار وضعیت موجود.
برای فرارفتن از بنبستِ تکرار، آیندهنگری ما از طریق چند محور عملی تبیین میشود: نخست، گفتمانِ عمومی باید متاثر از صدای تجربهدیدگان باشد و به جای گفتمانهای خشکِ اقتدارگرایانه، به گفتوگوی باز و چندصدایی بدل شود. دوم، ایجاد سازوکارهای مشارکتی که مردم را به صحنه بیاورد—از طریق فرایندهای شفاف تصمیمگیری، بازخوردِ مستمر، و انتشارِ روایتهای روزمرهِ زندگیِ عادی به عنوان شاهدِ تغییر. سوم، کارگاههای آموزشیِ اخلاق سیاسی و زبانِ همزیستی که به آموزشِ عشقِ عملی تبدیل شوند تا هر شهروند به عنوان یک “داستاننویس” فعال عمل کند. و نهایتاً، شبکهسازی میان نسلهای مختلف برای حفظِ پیوستگیِ روایتی که از تجربههای گذشته الهام میگیرد و به زبانِ عشق به آینده بازتعریف میشود.
نتیجهگیریِ نظریِ ما این است که نسل ما، با عشق محورِ روایت تازه، میتواند نقشِ پدیدآورندهِ یک پروژهی اجتماعی را ایفا کند: داستانی که از تجربههای رنج و مقاومت، عبور میکند و با همنوعخواهی و همدردی، به بازنویسیِ جایگاه جامعه در سیاست میرسد. عشق، در این چارچوب، نه صرفاً احساسِ خوب بلکه یک روشِ احیاگر است که به تصویر کشیدنِ آیندهای انسانی، عادلانه و قابل دفاع برای همه میانجامد. از ما میخواهند تا با صدایِ مردم، با شهامتِ پذیرشِ خطاها و با تعهدی به همبستگی، داستان تازه را بنویسیم و به نسلهای آتی نشان دهیم که روایتِ نو تنها با عشقِ عملی و مشارکتِ گسترده به تحقق میپیوندد.
در پاسخ به بنبستهای روایتسازی سیاسی که از مقاومت تا نابودی تعریف میشود، نسل ما به عنوان داستاننویس جدید تاریخ، با محوریت عشق به انسانیت و به کارگیری تجربههای پیشین، پیکرهای نوین میسازد. این نسل، با فهم عمیق از هزینههای گرسنگی و رنج، باور دارد که روایت تازه باید از دل محبت به همنوع شکل گیرد و به جای فرسایشِ امید، در مسیر سازندگی گام بردارد. در این معنا، ما نه تنها داستانی جدید میخواهیم بلکه روایتی نو میسازیم که عشق، همدلی و مسئولیت جمعی را به عنوان موتور میدان عمومی پذیرا میشود.
کاشی نخست بر این صدای تازه انگشت میگذارد که پرسشِ “داستان تازه را چه کسی مینویسد؟” فراتر از منازعات جناحی است و به مردم سپرده میشود. ما نسلِ نویسندهها، با عشق به آینده و با اتکا به تجربههای روزمره، روایت انسانی و مقاومی میآفرینیم که از بنبست بیرون میکَند و از نفیِ نخبگانِ تنها، به تجربههای واقعی مردم میرسد. عشق در این روایت، تنها یک احساس نیست، بلکه رویکردی اخلاقی-سیاسی است که به نگهداشتِ کرامت همه شهروندان، پذیرشِ تفاوتها و ایجاد فرصتهای برابر برای گفتگو و مشارکت منجر میشود.
عشق در سیاست، از نظر ما، به معنای ارتباط دادن ارزشهای همزیستی با پروژههای عملی است: حمایت از حقوقِ برابر، پاسخگویی به افرادی که بیشترین هزینه را پرداختهاند، و بازسازیِ اعتماد میان مردم و نهادهای سیاسی. این رویکرد به فاصلهگذاریهای تئوریک پایان میدهد و به جای تعارفهای ایدئولوژیک، به کنشهای ملموسِ همدلی و همفکری منجر میشود. باشد که روایت تازه از عشق به عنوان نیرویی هدایتگر برای طراحی راهحلهای انسانی و قابل اجرا استفاده شود، نه به عنوان تزِ شعاری برای استمرار وضعیت موجود.
برای فرارفتن از بنبستِ تکرار، آیندهنگری ما از طریق چند محور عملی تبیین میشود: نخست، گفتمانِ عمومی باید متاثر از صدای تجربهدیدگان باشد و به جای گفتمانهای خشکِ اقتدارگرایانه، به گفتوگوی باز و چندصدایی بدل شود. دوم، ایجاد سازوکارهای مشارکتی که مردم را به صحنه بیاورد—از طریق فرایندهای شفاف تصمیمگیری، بازخوردِ مستمر، و انتشارِ روایتهای روزمرهِ زندگیِ عادی به عنوان شاهدِ تغییر. سوم، کارگاههای آموزشیِ اخلاق سیاسی و زبانِ همزیستی که به آموزشِ عشقِ عملی تبدیل شوند تا هر شهروند به عنوان یک “داستاننویس” فعال عمل کند. و نهایتاً، شبکهسازی میان نسلهای مختلف برای حفظِ پیوستگیِ روایتی که از تجربههای گذشته الهام میگیرد و به زبانِ عشق به آینده بازتعریف میشود.
نتیجهگیریِ نظریِ ما این است که نسل ما، با عشق محورِ روایت تازه، میتواند نقشِ پدیدآورندهِ یک پروژهی اجتماعی را ایفا کند: داستانی که از تجربههای رنج و مقاومت، عبور میکند و با همنوعخواهی و همدردی، به بازنویسیِ جایگاه جامعه در سیاست میرسد. عشق، در این چارچوب، نه صرفاً احساسِ خوب بلکه یک روشِ احیاگر است که به تصویر کشیدنِ آیندهای انسانی، عادلانه و قابل دفاع برای همه میانجامد. از ما میخواهند تا با صدایِ مردم، با شهامتِ پذیرشِ خطاها و با تعهدی به همبستگی، داستان تازه را بنویسیم و به نسلهای آتی نشان دهیم که روایتِ نو تنها با عشقِ عملی و مشارکتِ گسترده به تحقق میپیوندد.
جناب جلال رحمانی نقد قابل تاملی بر متن من با عنوان داستان تازه را چه کسی خواهد نوشت به قلم آورده اند که می تواند سرآغاز گفتگویی جدی باشد ممنون از لطف شان👇👇👇
Forwarded from جلال رحمانی
داستان نانوشته: از اسطورهی مقاومت تا متافیزیک خاموشی
یادداشت جواد کاشی را میتوان نه صرفاً متنی سیاسی، بلکه فصلی از یک تراژدی دانست؛ تراژدیای که قهرمانش دیگر دولت یا اپوزیسیون نیست، بلکه خود روایت است. او با جسارت نشان میدهد که ما درون یک داستانِ کهنه گیر افتادهایم، اما نکتهی ظریف اینجاست: مسئله تنها پایان داستان نیست، بلکه فرسایش خودِ امکانِ روایت است.
روحانی تلویزیونی از «گرسنگی به مثابه فضیلت» سخن میگوید. این جمله، اگرچه در سطحی سیاسی توهین به مردم است، در سطحی عمیقتر یک جابجایی متافیزیکی را آشکار میکند: تقدیس رنج به مثابه حقیقتی غایی. این همان منطق قربانیسازی است که از کربلا تا یمن کشیده شده؛ جایی که تاریخ نه با انتخاب، بلکه با تکرار آیینیِ رنج بازتولید میشود. در این منطق، مقاومت نه شکلی از کنش آزادانه، بلکه نام مستعارِ تسلیم به سرنوشت است.
آقای کاشی بهدرستی میپرسد: «داستان تازه را چه کسی مینویسد؟» اما این پرسش، اگر دقیقتر بنگریم، دو معنا دارد: یکی سیاسی (چه کسی پرچم را به دست میگیرد) و دیگری هستیشناختی (آیا ما هنوز توان نوشتن داریم؟). زیرا در جامعهای که زبان سیاسیاش به ذکرهای آیینی فروکاسته شده، نوشتن خود به عملی شورشی بدل میشود.
اگر نقد آقای مالجو بر «خطر تقدیس رنج» تمرکز داشت و نقد آقای جعفر زاده بر «عشق به انسان» بهمثابه موتور روایت تازه، اینجا میتوان زاویهای دیگر افزود: ما در آستانهی خاموشی روایی ایستادهایم. سیاست رسمی با تبدیلکردن همهچیز به آیین مقاومت، امکان تخیل جمعی را سوزانده است. از سوی دیگر، اپوزیسیون با تکرار وارونهی همان داستان (دوستی با آمریکا و اسرائیل) در همان دام گرفتار است: هر دو روایت، اسیر منطق تقابل اسطورهای باقی ماندهاند.
داستان تازه، اگر بخواهد متولد شود، باید از دل این خاموشی برخیزد؛ نه بهعنوان نسخهای وارونه، نه حتی بهعنوان روایتی عاشقانه، بلکه بهعنوان بازپسگیری حقِ سکوتشکنانهی مردم. یعنی مردمی که دیگر حاضر نیستند تنها بهعنوان «شهیدان آینده» یا «ابزار مقاومت» بازنمایی شوند، بلکه بهمثابه موجوداتی روزمره، نانخواه و زندگیجو، خود زبان تازهای میسازند.
به تعبیر فلسفی، ما از اسطورهی «تقدیر» باید به افق «آفرینش» عبور کنیم. و این عبور، نه با فرمان دولت و نه با امید بستن به منجی، بلکه با رهایی از اقتصاد معنویِ قربانیسازی ممکن است. اینجا سیاست به شکلی از زیباییشناسی بدل میشود: مردم، با خلق کنشهای کوچک و روزمره (از نپذیرفتن روایت رسمی تا روایتسازی خُرد در شبکههای اجتماعی)، بر صحنهی قدرت سایه میاندازند و صحنهای تازه میسازند.
در نهایت، نقد من این است که یادداشت آقای کاشی بیش از آنکه راهی برای گشودن افق نو بدهد، ما را در دام همان استعارهی «داستان» نگاه میدارد. خطر اینجاست که همهچیز به یک انتظار ادبی برای «نویسندهای دیگر» تقلیل یابد. در حالیکه شاید حقیقت رهایی در این باشد: داستان تازه اصلاً نوشته نمیشود، بلکه زیسته میشود؛ در نافرمانیهای کوچک، در پیوندهای خاموش، در امتناع از بازیکردن در صحنهای که دیگران نوشتهاند.
به این معنا، آینده نه متنی آماده که کتابی سفید است؛ کتابی که مردم با عملورزی خاموششان، آهسته و بیادعا، ورقهایش را سیاه میکنند. و این شاید رادیکالترین پاسخی باشد به پرسش کاشی: «داستان تازه را چه کسی مینویسد؟»
پاسخ من این است؛ هیچکس بهتنهایی؛ و همه باهم، در سکوتی که روزی بدل به فریاد خواهد شد.
@aaagora
یادداشت جواد کاشی را میتوان نه صرفاً متنی سیاسی، بلکه فصلی از یک تراژدی دانست؛ تراژدیای که قهرمانش دیگر دولت یا اپوزیسیون نیست، بلکه خود روایت است. او با جسارت نشان میدهد که ما درون یک داستانِ کهنه گیر افتادهایم، اما نکتهی ظریف اینجاست: مسئله تنها پایان داستان نیست، بلکه فرسایش خودِ امکانِ روایت است.
روحانی تلویزیونی از «گرسنگی به مثابه فضیلت» سخن میگوید. این جمله، اگرچه در سطحی سیاسی توهین به مردم است، در سطحی عمیقتر یک جابجایی متافیزیکی را آشکار میکند: تقدیس رنج به مثابه حقیقتی غایی. این همان منطق قربانیسازی است که از کربلا تا یمن کشیده شده؛ جایی که تاریخ نه با انتخاب، بلکه با تکرار آیینیِ رنج بازتولید میشود. در این منطق، مقاومت نه شکلی از کنش آزادانه، بلکه نام مستعارِ تسلیم به سرنوشت است.
آقای کاشی بهدرستی میپرسد: «داستان تازه را چه کسی مینویسد؟» اما این پرسش، اگر دقیقتر بنگریم، دو معنا دارد: یکی سیاسی (چه کسی پرچم را به دست میگیرد) و دیگری هستیشناختی (آیا ما هنوز توان نوشتن داریم؟). زیرا در جامعهای که زبان سیاسیاش به ذکرهای آیینی فروکاسته شده، نوشتن خود به عملی شورشی بدل میشود.
اگر نقد آقای مالجو بر «خطر تقدیس رنج» تمرکز داشت و نقد آقای جعفر زاده بر «عشق به انسان» بهمثابه موتور روایت تازه، اینجا میتوان زاویهای دیگر افزود: ما در آستانهی خاموشی روایی ایستادهایم. سیاست رسمی با تبدیلکردن همهچیز به آیین مقاومت، امکان تخیل جمعی را سوزانده است. از سوی دیگر، اپوزیسیون با تکرار وارونهی همان داستان (دوستی با آمریکا و اسرائیل) در همان دام گرفتار است: هر دو روایت، اسیر منطق تقابل اسطورهای باقی ماندهاند.
داستان تازه، اگر بخواهد متولد شود، باید از دل این خاموشی برخیزد؛ نه بهعنوان نسخهای وارونه، نه حتی بهعنوان روایتی عاشقانه، بلکه بهعنوان بازپسگیری حقِ سکوتشکنانهی مردم. یعنی مردمی که دیگر حاضر نیستند تنها بهعنوان «شهیدان آینده» یا «ابزار مقاومت» بازنمایی شوند، بلکه بهمثابه موجوداتی روزمره، نانخواه و زندگیجو، خود زبان تازهای میسازند.
به تعبیر فلسفی، ما از اسطورهی «تقدیر» باید به افق «آفرینش» عبور کنیم. و این عبور، نه با فرمان دولت و نه با امید بستن به منجی، بلکه با رهایی از اقتصاد معنویِ قربانیسازی ممکن است. اینجا سیاست به شکلی از زیباییشناسی بدل میشود: مردم، با خلق کنشهای کوچک و روزمره (از نپذیرفتن روایت رسمی تا روایتسازی خُرد در شبکههای اجتماعی)، بر صحنهی قدرت سایه میاندازند و صحنهای تازه میسازند.
در نهایت، نقد من این است که یادداشت آقای کاشی بیش از آنکه راهی برای گشودن افق نو بدهد، ما را در دام همان استعارهی «داستان» نگاه میدارد. خطر اینجاست که همهچیز به یک انتظار ادبی برای «نویسندهای دیگر» تقلیل یابد. در حالیکه شاید حقیقت رهایی در این باشد: داستان تازه اصلاً نوشته نمیشود، بلکه زیسته میشود؛ در نافرمانیهای کوچک، در پیوندهای خاموش، در امتناع از بازیکردن در صحنهای که دیگران نوشتهاند.
به این معنا، آینده نه متنی آماده که کتابی سفید است؛ کتابی که مردم با عملورزی خاموششان، آهسته و بیادعا، ورقهایش را سیاه میکنند. و این شاید رادیکالترین پاسخی باشد به پرسش کاشی: «داستان تازه را چه کسی مینویسد؟»
پاسخ من این است؛ هیچکس بهتنهایی؛ و همه باهم، در سکوتی که روزی بدل به فریاد خواهد شد.
@aaagora
جناب احسان مزدخواه دانشجوی دکتری دانشگاه فردوسی مشهد در پاسخ به متن جناب رحمانی عزیز یادداشتی ارسال کرده اند جناب مزدخواه از امکان نگارش داستانی تازه دفاع می کنند. خوشحالم که یادداشت من بستر گفتگویی را گشود. از جناب مزدخواه تشکر می کنم👇👇
Forwarded from Ehsan Mozdkhah
«در آستانهٔ نوشتن و پرسش های نو: امیدی که از دلِ تراژدی برمیخیزد»
احسان مزدخواه؛ دانشجوی دکتری علوم سیاسی دانشگاه فردوسی مشهد
زندگی روزمره و امراجتماعی در لحظهای ایستادهاند که دیگر نمیتوان تنها با روایتهای کهنه، مسیر آینده را روشن کرد. تلاش برای خلق و نوشتن یک داستان تازه نه یک انتخاب لوکس، بلکه ضرورتی برای زیستن در شرایطی است که منطق تعلیق، امید را فرسوده میکند. درست در جایی که جناب آقای رحمانی در متنشان گفتند «آیا هنوز توان نوشتن داریم؟» باید پاسخ داد: بله، توان نوشتن داریم. اما این توان صرفاً در تکرار جملههای آماده و بازتولید روایتهای پیشین تحقق نمییابد.
نوشتنِ تازه، پیش از هر چیز نیازمند طرح پرسشهای جدید است؛ پرسشهایی که با وضعیت کنونی و امکانهای اجتماعی و تاریخی آن متناسب باشند. تا زمانی که پرسشها تغییر نکنند، هیچ داستانی نو نخواهد شد. توان نوشتن داریم، به شرط آنکه از سنتهای دستوپاگیری که ما را در مدار بستهی تقدیر و تعلیق نگاه داشتهاند، گذر کنیم؛ گذری معرفتشناختی و هستیشناختی.
تنها با چنین گذری است که امید در دل تراژدی دوباره ظهور میکند و امکان زیستن نه در تعلیق، بلکه در حرکت و تصمیم گشوده میشود.
داستان تازه، نه نفی مطلق گذشته است و نه تسلیم به وضع موجود؛ بلکه فراخوانی است برای برساختن معنای جدید، معنایی که در متن رنج همچنان از امکان و امید سخن بگوید.
احسان مزدخواه؛ دانشجوی دکتری علوم سیاسی دانشگاه فردوسی مشهد
زندگی روزمره و امراجتماعی در لحظهای ایستادهاند که دیگر نمیتوان تنها با روایتهای کهنه، مسیر آینده را روشن کرد. تلاش برای خلق و نوشتن یک داستان تازه نه یک انتخاب لوکس، بلکه ضرورتی برای زیستن در شرایطی است که منطق تعلیق، امید را فرسوده میکند. درست در جایی که جناب آقای رحمانی در متنشان گفتند «آیا هنوز توان نوشتن داریم؟» باید پاسخ داد: بله، توان نوشتن داریم. اما این توان صرفاً در تکرار جملههای آماده و بازتولید روایتهای پیشین تحقق نمییابد.
نوشتنِ تازه، پیش از هر چیز نیازمند طرح پرسشهای جدید است؛ پرسشهایی که با وضعیت کنونی و امکانهای اجتماعی و تاریخی آن متناسب باشند. تا زمانی که پرسشها تغییر نکنند، هیچ داستانی نو نخواهد شد. توان نوشتن داریم، به شرط آنکه از سنتهای دستوپاگیری که ما را در مدار بستهی تقدیر و تعلیق نگاه داشتهاند، گذر کنیم؛ گذری معرفتشناختی و هستیشناختی.
تنها با چنین گذری است که امید در دل تراژدی دوباره ظهور میکند و امکان زیستن نه در تعلیق، بلکه در حرکت و تصمیم گشوده میشود.
داستان تازه، نه نفی مطلق گذشته است و نه تسلیم به وضع موجود؛ بلکه فراخوانی است برای برساختن معنای جدید، معنایی که در متن رنج همچنان از امکان و امید سخن بگوید.
نویسندهای در کار نیست، مفاهیم همه آلودهاند
-----
اگر نسل امروز داستانی برای فردا بنویسد، داستان زخمیهایی را مینویسد که در جستجوی یک پناهگاه امن در شب تاریکاند. این تفاوت داستان فردا با داستان ماست.
یکی زخمی فقر است، دیگری داغ تازه یا کهنهای در دل دارد. یکی زخم خورده وعدههای دروغ است. دیگری غارت شده. آن دگر هر روز با زخم حقارت زندگی میکند. آن یکی از بس به خاطر منطق ناسازوار زندگی دروغ گفته، وجدان درد دارد. آن سوتر کسی ایستاده که همه افقهای زندگیاش غارت شدهاند. یکی آواره است. گاهی در غربت گاهی در وطن.
این زخم خوردهها سوار داستانی از سنخ قالی حضرت سلیمان نمیشوند تا در آسمان خیال پرواز کنند و از احساس رهایی مست شوند. زخمی در تن و روانشان خون چکان است و در جستجوی پناهگاهی هستند. حال و حوصله اسطوره و شعر و افسانههای خیالانگیز ندارند. همه دل و جانشان «دیگری» است. تنها وجود دیگری درد و سوزش زخمها را اندکی التیام میبخشد. با دوست جوان جناب علیرضا جعفر زاده همراهم. در داستانی که برای فردا خواهند نوشت، « عشق میتواند نقش پدیدآورنده یک پروژه اجتماعی را ایفا کند. داستانی که از تجربههای رنج و مقاومت عبور میکند و با همنوع خواهی و همدردی به بازنویسی جامعه در سیاست میرسد. عشق در این چارچوب نه صرفا احساس خوب، بلکه یک روش احیاگر است».
به خلاف روایت جناب جلال رحمانی عزیز عصر خاموشی روایت به تدریج رو به پایان است. در آستانه تولد روایت تازهای هستیم که از تاریکی خاموشیهای گذشته متولد میشود. روایتی که هر کس متناسب با سنخ رنج و آلامی که متحمل میشود گوشهای از آن را مینویسد. اما با ایشان همراهم: «خطر اینجاست که همهچیز به یک انتظار ادبی برای «نویسندهای دیگر» تقلیل یابد»
برای نسلی که اینک زخمهای عدیده بر تن و جان دارد، همه مفاهیم آلوده و متهماند: مفاهیمی مثل آزادی و عدالت و رهایی و رستگاری و معنویت. بی وجود این مفاهیم تا اطلاع ثانوی نه نویسندهای در کار است، نه داستان فراگیری که دل همه را یکجا ببرد. اما خطر آن را نفی نمیکنم. باید از قدرت رسانهها ترسید.
داستان در تجربه سفر زخمیهای جستجوگر پناهگاه به تدریج نوشته میشود. آیندگان در خواهند یافت سر و ته داستانی که نوشته میشود چیست. اما یک نکته قطعی است: به قول جناب مزدخواه « داستان تازه، نه نفی مطلق گذشته است و نه تسلیم به وضع موجود؛ بلکه فراخوانی است برای برساختن معنای جدید، معنایی که در متن رنج همچنان از امکان و امید سخن بگوید». آنکه گذشته را مطلقا نفی میکند، هنوز در گذشته به سر میبرد خیال میکند میتوان افسانههایی از سنخ قالی حضرت سلیمان نوشت. آنکه همراه با دیگران در جستجوی پناهگاهی امن است، میداند از زمین نمیتوان به خیال پرواز پرید.
داستان فردا از سنخ تسلیم به وضع موجود نیست، اما از سنخ کپی وارونه وضع موجود هم نیست. به قول جناب محمد مالجو «هر جامعهای برای خروج از بنبست به داستانی تازه نیاز دارد که نباید گذشته را کپی یا وارونه کند بلکه باید روایتی تازه را با تکیه بر تجربههای گذشته به شکلی منطقی و انسانی بیافریند»
جناب رحمانی، سیاست اگر امر عمومی است، نیازمند داستانی هم هست که امر عمومی را ممکن کند. باید مجال برآمدن داستانکهای مردمان زخم خورده را قدرت و قوت دهیم تا از دل آنها داستان تازهای برآید. اگر روشنفکر وظیفهای دارد به همین محدود میشود.
والا رسانهها با کپی وارونه داستان امروز، محملی برای فریب تازه خواهند ساخت.
@javadkashi
-----
اگر نسل امروز داستانی برای فردا بنویسد، داستان زخمیهایی را مینویسد که در جستجوی یک پناهگاه امن در شب تاریکاند. این تفاوت داستان فردا با داستان ماست.
یکی زخمی فقر است، دیگری داغ تازه یا کهنهای در دل دارد. یکی زخم خورده وعدههای دروغ است. دیگری غارت شده. آن دگر هر روز با زخم حقارت زندگی میکند. آن یکی از بس به خاطر منطق ناسازوار زندگی دروغ گفته، وجدان درد دارد. آن سوتر کسی ایستاده که همه افقهای زندگیاش غارت شدهاند. یکی آواره است. گاهی در غربت گاهی در وطن.
این زخم خوردهها سوار داستانی از سنخ قالی حضرت سلیمان نمیشوند تا در آسمان خیال پرواز کنند و از احساس رهایی مست شوند. زخمی در تن و روانشان خون چکان است و در جستجوی پناهگاهی هستند. حال و حوصله اسطوره و شعر و افسانههای خیالانگیز ندارند. همه دل و جانشان «دیگری» است. تنها وجود دیگری درد و سوزش زخمها را اندکی التیام میبخشد. با دوست جوان جناب علیرضا جعفر زاده همراهم. در داستانی که برای فردا خواهند نوشت، « عشق میتواند نقش پدیدآورنده یک پروژه اجتماعی را ایفا کند. داستانی که از تجربههای رنج و مقاومت عبور میکند و با همنوع خواهی و همدردی به بازنویسی جامعه در سیاست میرسد. عشق در این چارچوب نه صرفا احساس خوب، بلکه یک روش احیاگر است».
به خلاف روایت جناب جلال رحمانی عزیز عصر خاموشی روایت به تدریج رو به پایان است. در آستانه تولد روایت تازهای هستیم که از تاریکی خاموشیهای گذشته متولد میشود. روایتی که هر کس متناسب با سنخ رنج و آلامی که متحمل میشود گوشهای از آن را مینویسد. اما با ایشان همراهم: «خطر اینجاست که همهچیز به یک انتظار ادبی برای «نویسندهای دیگر» تقلیل یابد»
برای نسلی که اینک زخمهای عدیده بر تن و جان دارد، همه مفاهیم آلوده و متهماند: مفاهیمی مثل آزادی و عدالت و رهایی و رستگاری و معنویت. بی وجود این مفاهیم تا اطلاع ثانوی نه نویسندهای در کار است، نه داستان فراگیری که دل همه را یکجا ببرد. اما خطر آن را نفی نمیکنم. باید از قدرت رسانهها ترسید.
داستان در تجربه سفر زخمیهای جستجوگر پناهگاه به تدریج نوشته میشود. آیندگان در خواهند یافت سر و ته داستانی که نوشته میشود چیست. اما یک نکته قطعی است: به قول جناب مزدخواه « داستان تازه، نه نفی مطلق گذشته است و نه تسلیم به وضع موجود؛ بلکه فراخوانی است برای برساختن معنای جدید، معنایی که در متن رنج همچنان از امکان و امید سخن بگوید». آنکه گذشته را مطلقا نفی میکند، هنوز در گذشته به سر میبرد خیال میکند میتوان افسانههایی از سنخ قالی حضرت سلیمان نوشت. آنکه همراه با دیگران در جستجوی پناهگاهی امن است، میداند از زمین نمیتوان به خیال پرواز پرید.
داستان فردا از سنخ تسلیم به وضع موجود نیست، اما از سنخ کپی وارونه وضع موجود هم نیست. به قول جناب محمد مالجو «هر جامعهای برای خروج از بنبست به داستانی تازه نیاز دارد که نباید گذشته را کپی یا وارونه کند بلکه باید روایتی تازه را با تکیه بر تجربههای گذشته به شکلی منطقی و انسانی بیافریند»
جناب رحمانی، سیاست اگر امر عمومی است، نیازمند داستانی هم هست که امر عمومی را ممکن کند. باید مجال برآمدن داستانکهای مردمان زخم خورده را قدرت و قوت دهیم تا از دل آنها داستان تازهای برآید. اگر روشنفکر وظیفهای دارد به همین محدود میشود.
والا رسانهها با کپی وارونه داستان امروز، محملی برای فریب تازه خواهند ساخت.
@javadkashi
ملیگرایی و امکانهای آن
-------
ملیگرایی به کانون وفاق همه نیروهای سیاسی تبدیل شده است. همه جناحهای درون جمهوری اسلامی از «ایران» سخن میگویند. نیروهای اپوزیسیون حتی برانداز نیز، با پرچم ملیگرایی در صحنه حاضرند. در چنین شرایطی میتوان گفت یک گفتمان چیرگی یافته یا هژمون شده است.
این وضعیت اینهمه آشکار نبود. شرایط پس از جنگ دوازده روزه آن را پدیدار کرد.
برای فهم مضمون و امکانات این گفتار چیره شده، باید از حال و احوال گفتاری که پیش از آن چیرگی داشت و نظام جمهوری اسلامی بر آن تکیه کرد سوال کنیم. گفتار اسلام ایدئولوژیک شده در قامت نظام جمهوری اسلامی در چه وضعی است؟
اسلام ایدئولوژیک شده، چهار مرحله را پشت سرگذاشته است. مرحله اول از نیمه دهه پنجاه تا اواخر دهه شصت است. در این مرحله اسلام سیاسی چیرگی تام و تمام داشت. علامت این چیرگی گفتارهای رنگارنگ اعم از چپ و ملیگرا و لیبرال بود که بر سفره آن نشستند و خود را وفادار به آن خواندند. اوج این دوران آستانه پیروزی انقلاب بود و با وفات آیهالله خمینی به پایان رسید.
دوره دوم از اوایل دهه هفتاد آغاز شد، نقطه اوج آن انتخابات دوم خرداد سال 1376 بود و در سال 1388 به پایان رسید. مشخصه این دوران عقبنشینی اسلام ایدئولوژیک از مرجعیت تام بود. به یک بستر و زمینه برای ظهور تعارضات کلامی و گفتمانی متفاوت عقب نشست. بخش مهمی از نیروهای داخل کشور حتی بخشی از صداهای خارج از کشور نیز در صحنه حاضر بودند. این همه اسلام ایدئولوژیک شده را در عقب صحنه میدیدند با این حال با هم در تنازع بودند. خود اسلام ایدئولوژیک نیز در این عرصه نمایندگانی داشت. اسلام ایدئولوژیک شده در دوران دوم، میتوانست به نقش پدر یا مادر نزدیک شود و نیروهای معارض را فرزندان خود بشمار آورد.
ممیزه دوران دوم، گردن نهادن به سرشت منازعهآمیز عرصه سیاست بود. اسلام ایدئولوژیک شده گویی این قاعده را پذیرفته بود و خود نیز در آن بازیگری میکرد. اسلام ایدئولوژیک با عقب نشینی نقش هژمون خود را در عقب صحنه بازآفرینی کرد.
دوره سوم، دوران نزدیک شدن گفتار اسلام ایدئولوژیک به مرزهای اعمال سلطه بود. سلطه در مفهوم هژمونی هم مستتر هست. اما هنگامی که از سوی شهروندان، اعمال زور عریان تلقی شود، به معنای واقعی هژمون نیست. این اتفاق با جنبش سبز در سال 1388 به صحنه آمد. تقلیل اسلام ایدئولوژیک به نظام اعمال سلطه، در سال 1396 بخصوص در سال 1398 به اوج خود رسید.
در آن سالها اسلام سیاسی یک تکیهگاه ثانونی اختیار کرد. با تمسک به ایده «امنیت» جایگاه خود را تا حدودی بازسازی کرد. مدعا این بود که اگرچه اعمال سلطه و زور میکند در عوض مردم را از شر جنگ در امان نگاه داشته است.
دوران چهارم با جنبش مهسا به صحنه آمد. جنبش مهسا یک نقطه عطف بود. با ظهور جنبش مهسا، فضای قهر در عرصه عمومی ظهور کرد. نوعی بیگانگی عمیق سیاسی حادث شد. بخش مهمی از مردم نمیدانستند چه نسبتی با نظم سیاسی موجود دارند. اسلام سیاسی به مثابه یک گفتار مشروعیت بخش، تقریباً به پایان عمر خود رسید. به اقلی از مردم تکیه کرد و هراس از اکثریت را به جان خرید. با جنگ، اسلام سیاسی تکیهگاه ثانویاش را نیز که همانا ممانعت از جنگ بود از دست داد.
چیره شدن گفتار ملیگرایی پس از دوران جنگ همزمان با افول اسلام سیاسی رخ نشان داد. این گفتار هژمون شده، امکانات و محدودیتهایی دارد و دو امکان را پیش روی آینده ایران خواهد گشود.
یک امکان تبدیل شدن ملیگرایی به تکیهگاه تازه اسلام سیاسی برای حیات دوباره است. تصرف شیعی در یک سرود ملیگرایانه در همین جهت رخ داد. تقدیر این اقدام، تغییر ساختار جمهوری اسلامی به الگویی شبه صفوی یا نو صفوی است. امیر قدر قدرتی باید که مرجعیت سیاسیاش را مدیون قدرت شخصی و سازمانی است اما بنا بر مصالحی به دین و روحانیت فرصتی کنترل شده عطا کند. این امکان شاید در هسته سخت نظام در انتظار فرصت نشسته باشد.
امکان دوم در میان اپوزیسیون برانداز نظام ریشه دارد. سلطنت طلبان مهمترین نماینده این صدا به شمار میروند. گویی سلطنت طلبان با نظام مستقر در ایران بر سر نمایندگی گفتار ملیگرایانه رقابت میکنند. چه کسی نماینده مشروع این گفتار است؟ نقطه ضعف این گفتار تکیه کردن به نیروهای خارجی است. ملیگرایی که برای استقرار خود به نیروهای غیر ایرانی تکیه کند، بستر مرگ خود را در همان مرحله نطفهگی مهیا کرده است.
این هر دو امکان، یک نقطه اشتراک دارند و آن بیگانگی با نظم دمکراتیک است. آیا ایران آینده میتواند در نظمی غیر دمکراتیک سامان پیدا کند؟ ملیگرایی هژمون شده، شانسی به دمکراسی نخواهد داد. اما گفتار ملیگرا یک امکان دیگر هم در چنته دارد. از ریشه آن نهالهایی نیز سر برآورده اما به شدت آسیبپذیر است. معلوم نیست دوام بیاورد.👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼
-------
ملیگرایی به کانون وفاق همه نیروهای سیاسی تبدیل شده است. همه جناحهای درون جمهوری اسلامی از «ایران» سخن میگویند. نیروهای اپوزیسیون حتی برانداز نیز، با پرچم ملیگرایی در صحنه حاضرند. در چنین شرایطی میتوان گفت یک گفتمان چیرگی یافته یا هژمون شده است.
این وضعیت اینهمه آشکار نبود. شرایط پس از جنگ دوازده روزه آن را پدیدار کرد.
برای فهم مضمون و امکانات این گفتار چیره شده، باید از حال و احوال گفتاری که پیش از آن چیرگی داشت و نظام جمهوری اسلامی بر آن تکیه کرد سوال کنیم. گفتار اسلام ایدئولوژیک شده در قامت نظام جمهوری اسلامی در چه وضعی است؟
اسلام ایدئولوژیک شده، چهار مرحله را پشت سرگذاشته است. مرحله اول از نیمه دهه پنجاه تا اواخر دهه شصت است. در این مرحله اسلام سیاسی چیرگی تام و تمام داشت. علامت این چیرگی گفتارهای رنگارنگ اعم از چپ و ملیگرا و لیبرال بود که بر سفره آن نشستند و خود را وفادار به آن خواندند. اوج این دوران آستانه پیروزی انقلاب بود و با وفات آیهالله خمینی به پایان رسید.
دوره دوم از اوایل دهه هفتاد آغاز شد، نقطه اوج آن انتخابات دوم خرداد سال 1376 بود و در سال 1388 به پایان رسید. مشخصه این دوران عقبنشینی اسلام ایدئولوژیک از مرجعیت تام بود. به یک بستر و زمینه برای ظهور تعارضات کلامی و گفتمانی متفاوت عقب نشست. بخش مهمی از نیروهای داخل کشور حتی بخشی از صداهای خارج از کشور نیز در صحنه حاضر بودند. این همه اسلام ایدئولوژیک شده را در عقب صحنه میدیدند با این حال با هم در تنازع بودند. خود اسلام ایدئولوژیک نیز در این عرصه نمایندگانی داشت. اسلام ایدئولوژیک شده در دوران دوم، میتوانست به نقش پدر یا مادر نزدیک شود و نیروهای معارض را فرزندان خود بشمار آورد.
ممیزه دوران دوم، گردن نهادن به سرشت منازعهآمیز عرصه سیاست بود. اسلام ایدئولوژیک شده گویی این قاعده را پذیرفته بود و خود نیز در آن بازیگری میکرد. اسلام ایدئولوژیک با عقب نشینی نقش هژمون خود را در عقب صحنه بازآفرینی کرد.
دوره سوم، دوران نزدیک شدن گفتار اسلام ایدئولوژیک به مرزهای اعمال سلطه بود. سلطه در مفهوم هژمونی هم مستتر هست. اما هنگامی که از سوی شهروندان، اعمال زور عریان تلقی شود، به معنای واقعی هژمون نیست. این اتفاق با جنبش سبز در سال 1388 به صحنه آمد. تقلیل اسلام ایدئولوژیک به نظام اعمال سلطه، در سال 1396 بخصوص در سال 1398 به اوج خود رسید.
در آن سالها اسلام سیاسی یک تکیهگاه ثانونی اختیار کرد. با تمسک به ایده «امنیت» جایگاه خود را تا حدودی بازسازی کرد. مدعا این بود که اگرچه اعمال سلطه و زور میکند در عوض مردم را از شر جنگ در امان نگاه داشته است.
دوران چهارم با جنبش مهسا به صحنه آمد. جنبش مهسا یک نقطه عطف بود. با ظهور جنبش مهسا، فضای قهر در عرصه عمومی ظهور کرد. نوعی بیگانگی عمیق سیاسی حادث شد. بخش مهمی از مردم نمیدانستند چه نسبتی با نظم سیاسی موجود دارند. اسلام سیاسی به مثابه یک گفتار مشروعیت بخش، تقریباً به پایان عمر خود رسید. به اقلی از مردم تکیه کرد و هراس از اکثریت را به جان خرید. با جنگ، اسلام سیاسی تکیهگاه ثانویاش را نیز که همانا ممانعت از جنگ بود از دست داد.
چیره شدن گفتار ملیگرایی پس از دوران جنگ همزمان با افول اسلام سیاسی رخ نشان داد. این گفتار هژمون شده، امکانات و محدودیتهایی دارد و دو امکان را پیش روی آینده ایران خواهد گشود.
یک امکان تبدیل شدن ملیگرایی به تکیهگاه تازه اسلام سیاسی برای حیات دوباره است. تصرف شیعی در یک سرود ملیگرایانه در همین جهت رخ داد. تقدیر این اقدام، تغییر ساختار جمهوری اسلامی به الگویی شبه صفوی یا نو صفوی است. امیر قدر قدرتی باید که مرجعیت سیاسیاش را مدیون قدرت شخصی و سازمانی است اما بنا بر مصالحی به دین و روحانیت فرصتی کنترل شده عطا کند. این امکان شاید در هسته سخت نظام در انتظار فرصت نشسته باشد.
امکان دوم در میان اپوزیسیون برانداز نظام ریشه دارد. سلطنت طلبان مهمترین نماینده این صدا به شمار میروند. گویی سلطنت طلبان با نظام مستقر در ایران بر سر نمایندگی گفتار ملیگرایانه رقابت میکنند. چه کسی نماینده مشروع این گفتار است؟ نقطه ضعف این گفتار تکیه کردن به نیروهای خارجی است. ملیگرایی که برای استقرار خود به نیروهای غیر ایرانی تکیه کند، بستر مرگ خود را در همان مرحله نطفهگی مهیا کرده است.
این هر دو امکان، یک نقطه اشتراک دارند و آن بیگانگی با نظم دمکراتیک است. آیا ایران آینده میتواند در نظمی غیر دمکراتیک سامان پیدا کند؟ ملیگرایی هژمون شده، شانسی به دمکراسی نخواهد داد. اما گفتار ملیگرا یک امکان دیگر هم در چنته دارد. از ریشه آن نهالهایی نیز سر برآورده اما به شدت آسیبپذیر است. معلوم نیست دوام بیاورد.👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼
این امکان سوم نه در مصدر قدرت است نه در موقعیت مقاومت. اهمیتاش در آن است که بازی قدرت و مقاومت را در پرانتز نهاده است. میتواند موقتاً از این بازی پا پس بکشد. این سنخ از ملیگرایی نه در صدد قدرت دوباره بخشیدن به نظام جمهوری اسلامی است نه در صدد براندازی آن. آن را «ملیگرایی مدنی» بنامید. جوهر نیروبخش آن، دلنگرانی برای سرزمینی است که مردمان در آن زیست میکنند. دلنگرانی آب، دلنگرانی آلودگیهای اخلاقی و فرهنگی، دلنگرانی برای نسلهای بعدی، دلنگرانی برای یادگارهایی که از دست میروند. دلنگرانی برای بخت تو برای بخت دیگری.
تنازع نظام سیاسی با مخالفیناش مثل طوفانی است که گرد و غبار و رعب و وحشت فراوانی ایجاد کرده است. ملیگرایی مدنی به میل مادرانه برای حراست از دار و ندار در طوفان بیسرانجام روزگار شباهت دارد. دمکراسی تنها با این سنخ سوم از ملیگرایی قرابت دارد. چرا که بنیاد آن دلنگرانی برای آن دیگر است. اعم از آنکه آن دگر تو باشی یا یک سرزمین.
***این متن، چکیده سخنرانی اینجانب در نشست جنگ و پسا جنگ است که امروز هفتم مهر 1404 با عنوان «تحول گفتمانی پس از جنگ» در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران برگزار شد.
@javadkashi
تنازع نظام سیاسی با مخالفیناش مثل طوفانی است که گرد و غبار و رعب و وحشت فراوانی ایجاد کرده است. ملیگرایی مدنی به میل مادرانه برای حراست از دار و ندار در طوفان بیسرانجام روزگار شباهت دارد. دمکراسی تنها با این سنخ سوم از ملیگرایی قرابت دارد. چرا که بنیاد آن دلنگرانی برای آن دیگر است. اعم از آنکه آن دگر تو باشی یا یک سرزمین.
***این متن، چکیده سخنرانی اینجانب در نشست جنگ و پسا جنگ است که امروز هفتم مهر 1404 با عنوان «تحول گفتمانی پس از جنگ» در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران برگزار شد.
@javadkashi
سلام آغازین
----
کارل گوستاو یونگ زنانگی (آنیما) و مردانگی (آنیموس) را دو سویه همبسته هر فرد و هویت انسانی دانست. به باور او دنیای مدرن این دو سویه را از هم گسیخت و فجایع بزرگ به بارآورد. گفتمانهای سیاسی به شرطی موثر و قدرتمندند که میان این دو سو هماهنگی ایجاد کنند. زبان در خلق گفتمانهای سیاسی به شرطی جاذبه افکن و اثرگذار است که این گسیختگی را حتی به طور موقت جبران کند. یا دستکم از بار تعارض میان آنها بکاهد.
سویه حسی، شهودی، پذیرنده و خیالین زندگی سیاسی در درون کنشهای روزمره مردم جریان دارد. زندگی روزمره خصلتی زنانه دارد. سویه ارادی، استدلالی و هدفگذار زندگی در سازمانها و نهادها منجمله نهاد سیاست تجلی دارد. سیاست نهادین شده، خصلتی مردانه دارد. گفتمانهای سیاسی تا زمانی جاذبه دارند و معنا خلق میکنند که این دو سویه را تا حدی همساز کنند. سیاست بدون وجه آنیما، با مردمانش بیگانه است. به ماشین تولید سلطه و نفرت و ستیز تبدیل میشود. زندگی روزمره بدون وجه آنیموس، ناتوان، بیقدرت، و در خطر مداخله خشونت و سرکوب است. توان مقاومت ندارد. پس باید به امکانهای همسازی آنها اندیشید. بخش مهمی از این وظیفه بر دوش زبان است. زبان با تولید مفاهیم و گزارهها و نظامهای دانش بخش مهمی از این امکان را در خود نهفته دارد.
اسلام سیاسی در سالهای 1330 تا آستانه انقلاب هم وجه آنیما هم وجه آنیموس قدرتمند داشت. پس از انقلاب در هیات یک نظام سیاسی تجلی کرد و به تدریج وجه زنانه خود را از دست داد. از متن زندگی روزمره فاصله گرفت. سویه مردانه و آنیموس آن غلبه کرد. هر چه بیشتر از سویه زنانه خود فاصله گرفت، سویه هدفگذار و استدلالیاش نیز تضعیف شد. دیگر از دگرستیزی، جدال مستمر، تسویه درونی و بیرونی تغذیه کرد تا زنده بماند. ایجاد رعب در دل رقیبان را خوب آموخت و سرانجامش همین شد که هست.
آنیما و آنیموس گفتار اصلاح طلبان را میتوان از نیمه دهه 1360 تا نیمههای دهه 1370 پی گرفت. اما درآمیختن جریان اصلاحات با قدرت سیاسی، گفتار اصلاحطلبانه را نیز کم کم بیمار و فقیر کرد. از استعدادهای اقناعیاش خالی شد. هنگامی که از قدرت بیرونش کردند، تلنباری از سازههای زبانی بود. تهی از توانمندیهای سویه آنیما. دیگر حتی با مسائل و آلام زندگی روزمره مردم نیز بیگانه شده بود. هیچگاه پس از آن نیز نتوانست این نقیصه را جبران کند. این ماجرا به جریان اسلام سیاسی و اصلاحطلبان منحصر نیست. گفتارهای اپوزیسیون نیز به همین وضع دچارند. از همه مهمتر گفتار ناسیونالیستی. همه گفتارها در ایران پس از انقلاب، از همان نخست برای تصرف قدرت تولد پیدا میکنند.
هوای قدرت داشتن یا نشستن بر صندلی قدرت چه خصوصیتی دارد که زبان سیاسی را از وجه زنانهاش تهی میکند؟ پاسخ به این سوال، مجال دیگری طلب میکند. از فردگرایی افراطی مدرن گرفته تا تمرکز قدرت در دست حکومت در دنیای جدید. البته قبل از آن باید سنت سیاست و تمرکز دولت در ایران را مورد نظر قرار دهیم.
در ایران امروز با یک وضعیت استثنایی مواجهیم. به دو سوی صحنه نگاه کنید: یک سو اسلام سیاسی، لیبرالیسم، چپ مارکسیستی، ناسیونالیسم و هر گفتار شناخته شده دیگر، دست به گریبان بیماری حاد خودشیفتگی شدهاند. قادر به برقراری ارتباط با دیگری و با متن زندگی روزمره مردمان نیستند. آنها به مردان اخته شباهت دارند.
به سوی دیگر صحنه نگاه کنید: مشکلات حاد در زندگی روزمره مردمان را در یک وضعیت ناسازوار قرار داده است. از یکسو سر هم کلاه میگذارند، با هم رقابت میکنند تا میتوانند برای تامین منافع خود دیگران را نادیده میگیرند. اما همزمان همین مردم، با یکدیگر احساس همدردی میکنند. انگار هیچ وقت مثل امروز یکدیگر را اینهمه عمیق درک نمیکردند. گویی میتوانند همزمان که سر دیگری کلاه میگذارند، قربانی خود را دوست داشته باشند. در هنگامه خطر مشترک، پناه یکدیگر میشوند. به شدت کلاه خود را چسبیدهاند، اما میل به همدردی و یاری رسانی به یکدیگر دارند. سرمایه سنگینی از توان عشق و دوستی در زندگی روزمره مردمان بیپناه انباشته شده است. سرمایه آنیمای زندگی روزمره به اوج خود رسیده است.
زبان مردانه شانس زیادی ندارد. از برقراری نسبت با وجه آنیمای زندگی روزمره ناتوان است. اما آنیمای زندگی روزمره، هنوز میتواند حفره و کاستی خود را از وجه آنیموس پر کند.
----
کارل گوستاو یونگ زنانگی (آنیما) و مردانگی (آنیموس) را دو سویه همبسته هر فرد و هویت انسانی دانست. به باور او دنیای مدرن این دو سویه را از هم گسیخت و فجایع بزرگ به بارآورد. گفتمانهای سیاسی به شرطی موثر و قدرتمندند که میان این دو سو هماهنگی ایجاد کنند. زبان در خلق گفتمانهای سیاسی به شرطی جاذبه افکن و اثرگذار است که این گسیختگی را حتی به طور موقت جبران کند. یا دستکم از بار تعارض میان آنها بکاهد.
سویه حسی، شهودی، پذیرنده و خیالین زندگی سیاسی در درون کنشهای روزمره مردم جریان دارد. زندگی روزمره خصلتی زنانه دارد. سویه ارادی، استدلالی و هدفگذار زندگی در سازمانها و نهادها منجمله نهاد سیاست تجلی دارد. سیاست نهادین شده، خصلتی مردانه دارد. گفتمانهای سیاسی تا زمانی جاذبه دارند و معنا خلق میکنند که این دو سویه را تا حدی همساز کنند. سیاست بدون وجه آنیما، با مردمانش بیگانه است. به ماشین تولید سلطه و نفرت و ستیز تبدیل میشود. زندگی روزمره بدون وجه آنیموس، ناتوان، بیقدرت، و در خطر مداخله خشونت و سرکوب است. توان مقاومت ندارد. پس باید به امکانهای همسازی آنها اندیشید. بخش مهمی از این وظیفه بر دوش زبان است. زبان با تولید مفاهیم و گزارهها و نظامهای دانش بخش مهمی از این امکان را در خود نهفته دارد.
اسلام سیاسی در سالهای 1330 تا آستانه انقلاب هم وجه آنیما هم وجه آنیموس قدرتمند داشت. پس از انقلاب در هیات یک نظام سیاسی تجلی کرد و به تدریج وجه زنانه خود را از دست داد. از متن زندگی روزمره فاصله گرفت. سویه مردانه و آنیموس آن غلبه کرد. هر چه بیشتر از سویه زنانه خود فاصله گرفت، سویه هدفگذار و استدلالیاش نیز تضعیف شد. دیگر از دگرستیزی، جدال مستمر، تسویه درونی و بیرونی تغذیه کرد تا زنده بماند. ایجاد رعب در دل رقیبان را خوب آموخت و سرانجامش همین شد که هست.
آنیما و آنیموس گفتار اصلاح طلبان را میتوان از نیمه دهه 1360 تا نیمههای دهه 1370 پی گرفت. اما درآمیختن جریان اصلاحات با قدرت سیاسی، گفتار اصلاحطلبانه را نیز کم کم بیمار و فقیر کرد. از استعدادهای اقناعیاش خالی شد. هنگامی که از قدرت بیرونش کردند، تلنباری از سازههای زبانی بود. تهی از توانمندیهای سویه آنیما. دیگر حتی با مسائل و آلام زندگی روزمره مردم نیز بیگانه شده بود. هیچگاه پس از آن نیز نتوانست این نقیصه را جبران کند. این ماجرا به جریان اسلام سیاسی و اصلاحطلبان منحصر نیست. گفتارهای اپوزیسیون نیز به همین وضع دچارند. از همه مهمتر گفتار ناسیونالیستی. همه گفتارها در ایران پس از انقلاب، از همان نخست برای تصرف قدرت تولد پیدا میکنند.
هوای قدرت داشتن یا نشستن بر صندلی قدرت چه خصوصیتی دارد که زبان سیاسی را از وجه زنانهاش تهی میکند؟ پاسخ به این سوال، مجال دیگری طلب میکند. از فردگرایی افراطی مدرن گرفته تا تمرکز قدرت در دست حکومت در دنیای جدید. البته قبل از آن باید سنت سیاست و تمرکز دولت در ایران را مورد نظر قرار دهیم.
در ایران امروز با یک وضعیت استثنایی مواجهیم. به دو سوی صحنه نگاه کنید: یک سو اسلام سیاسی، لیبرالیسم، چپ مارکسیستی، ناسیونالیسم و هر گفتار شناخته شده دیگر، دست به گریبان بیماری حاد خودشیفتگی شدهاند. قادر به برقراری ارتباط با دیگری و با متن زندگی روزمره مردمان نیستند. آنها به مردان اخته شباهت دارند.
به سوی دیگر صحنه نگاه کنید: مشکلات حاد در زندگی روزمره مردمان را در یک وضعیت ناسازوار قرار داده است. از یکسو سر هم کلاه میگذارند، با هم رقابت میکنند تا میتوانند برای تامین منافع خود دیگران را نادیده میگیرند. اما همزمان همین مردم، با یکدیگر احساس همدردی میکنند. انگار هیچ وقت مثل امروز یکدیگر را اینهمه عمیق درک نمیکردند. گویی میتوانند همزمان که سر دیگری کلاه میگذارند، قربانی خود را دوست داشته باشند. در هنگامه خطر مشترک، پناه یکدیگر میشوند. به شدت کلاه خود را چسبیدهاند، اما میل به همدردی و یاری رسانی به یکدیگر دارند. سرمایه سنگینی از توان عشق و دوستی در زندگی روزمره مردمان بیپناه انباشته شده است. سرمایه آنیمای زندگی روزمره به اوج خود رسیده است.
زبان مردانه شانس زیادی ندارد. از برقراری نسبت با وجه آنیمای زندگی روزمره ناتوان است. اما آنیمای زندگی روزمره، هنوز میتواند حفره و کاستی خود را از وجه آنیموس پر کند.
عشق، دوستی، همدردی و دگرپذیری باید از متن زندگی خصوصی مردمان بیرون جهد. به یک پدیده سیاسی تبدیل شود. دیوارهای متصلب گفتارهای سیاسی شناخته شده را بشکند. مرزهای دینی، قومی، طبقاتی، نسلی و جنسیتی باید شکسته شوند. باید خوی سلطهگری همه مراجع قدرت را اعم از پوزیسیون و اپوزیسیون، با واسطه حرمت دوستی و عشق بیاعتبار کرد. آنها باید بیاموزند زندگی سیاسی قبل از هر چیز یک زندگی مشترک است باید به قواعد آن وفادار شوند. به جای اینهمه تقابل و دگرستیزی، مراقبت و بخشش بیاموزند. به جای اینهمه حرف زدن و مردم را شنونده منفعل دانستن، یاد بگیرند بشنوند و سکوت کنند. دوستی سیاست بودن با دیگری است. آنیمای انباشته شده در زندگی روزمره باید بیمعنا شدن گفتارهای سیاسی متصلب را به رخ آنها بکشد. به آنها ثابت کند معنا تنها در پرتو دگرپذیری و دوستی تحصیل خواهد شد. آنها را به رقابت برای اصلاح خود و پذیرش منطق دوستی فراخوان کند.
هیچ کدامشان درکی از نقش زایشگر همدلی در عرصه سیاسی ندارند. باید آنها را به همین واسطه تنبیه و بازجویی کرد. بیهوده تلاش نکنند با باران تبلیغات و کلمات نفرت پراکن، توده مردم را با خود همراه کنند. بدنهای همبسته سیاسی، دیگر نه با میانجی کلمات صرف بلکه با میانجی صمیمیت و دردآشنایی صادقانه تحصیل میشود.
مقاومت امروز با سینههای پر از کینه، چشمهای خونین از خشم و تلاش برای حذف دشمن استوار نمیشود. بلکه تنها توان دگرپذیری و عشق است که میتواند سیاستهای اخته شده مردانه را رسوا کند و به مثابه یک مقاومت موثر، از احیای مجدد آنها جلوگیری کند.
امروز کنش سیاسی راستین در یک سلام آغازین تجلی میکند. آنکه دشمنی میکند، قرار نیست نابود شود، باید وا رود، آب شود.
---
یاداشت فوق، متن سخنرانی من در همایش کنکاشهای مفهومی و نظری است که امروز پانزدهم مهرماه در انجمن جامعه شناسی ایران ایراد شد.
@javadkashi
هیچ کدامشان درکی از نقش زایشگر همدلی در عرصه سیاسی ندارند. باید آنها را به همین واسطه تنبیه و بازجویی کرد. بیهوده تلاش نکنند با باران تبلیغات و کلمات نفرت پراکن، توده مردم را با خود همراه کنند. بدنهای همبسته سیاسی، دیگر نه با میانجی کلمات صرف بلکه با میانجی صمیمیت و دردآشنایی صادقانه تحصیل میشود.
مقاومت امروز با سینههای پر از کینه، چشمهای خونین از خشم و تلاش برای حذف دشمن استوار نمیشود. بلکه تنها توان دگرپذیری و عشق است که میتواند سیاستهای اخته شده مردانه را رسوا کند و به مثابه یک مقاومت موثر، از احیای مجدد آنها جلوگیری کند.
امروز کنش سیاسی راستین در یک سلام آغازین تجلی میکند. آنکه دشمنی میکند، قرار نیست نابود شود، باید وا رود، آب شود.
---
یاداشت فوق، متن سخنرانی من در همایش کنکاشهای مفهومی و نظری است که امروز پانزدهم مهرماه در انجمن جامعه شناسی ایران ایراد شد.
@javadkashi
دست به دعا برداریم
-----
نتانیاهو نمیخواست این روز را ببیند. دوست داشت نابودی تام و تمام حماس را جشن بگیرد. حماس هم با عملیات هفت اکتبر خیال میکرد نابودی اسرائیل را کلید زده و به زودی حامیان منطقهای از راه خواهند رسید و آرزوی نابودی اسرائیل تحقق خواهد یافت.
اینک هر دو در یک اتاق شطرنج بازی میکنند. هر کدام یک گام برداشتهاند. گروگانها آزاد میشوند، بخشی از اسرای فلسطینی هم آزاد خواهند شد و اسرائیل از مرکز شهر غزه عقبنشینی خواهد کرد. هیچکدام در صحنه جنگ به اهداف خود نرسیدند. حماس آسیب فراوان دید، اما شبح ترسناکش هنوز سربازان اسرائیلی را میترساند. اینک اسرائیل با آن شبح به مذاکره نشسته است. سیاست ورزی درست در همان نقطهای جان میگیرد که طرفین نزاع از نابودی هم مایوس شدهاند.
نمیتوان با قاطعیت در باره آینده مذاکرات سخن گفت. اما بیتردید یک اتفاق بسیار مهم کلید خورده است. آنچه امید به تداوم این روند را بیشتر میکند طرفینی است که دور تا دور میز مذاکره ایستادهاند و دو سوی میز را تحت فشار قرار میدهند: آمریکا، بخش مهمی از کشورهای عربی، ترکیه و مصر و دورتر از آنها روسیه و چین و اروپا صف کشیدهاند.
راست گرایان اسرائیلی تهدید میکنند فرصتی پیش آمده تا بر ایران تمرکز کنند. اما ماجرا سوی دیگری هم دارد. آنچه به گمانم بیشتر احتمال دارد، همراه شدن ایران با روند مذاکرات است.
در وضعیتی که رادیکالترین نیروی فلسطینی در حال پشبرد یک مذاکره پیچیده و تاریخی است، جمهوری اسلامی راهی جز حمایت و پشتیبانی و تقویت موضع حماس در این روند ندارد. همین حالا نیز ایران به نحوی ضمنی و نه چندان رویتپذیر در اتاق مذاکره حضور دارد. از اصل مذاکرات حمایت مشروط کرده است.
خدا کند در اتاق بماند و کم کم حضوری صریح و مستقیم پیدا کند. اگر چنین شود، داستان تازهای در منطقه رقم خواهد خورد. داستانی که نتانیاهو و راستگرایان فاشیست اسرائیلی را مایوس خواهد کرد.
دست به دعا باید برداشت این فرصت از دست نرود.
@javadkashi
-----
نتانیاهو نمیخواست این روز را ببیند. دوست داشت نابودی تام و تمام حماس را جشن بگیرد. حماس هم با عملیات هفت اکتبر خیال میکرد نابودی اسرائیل را کلید زده و به زودی حامیان منطقهای از راه خواهند رسید و آرزوی نابودی اسرائیل تحقق خواهد یافت.
اینک هر دو در یک اتاق شطرنج بازی میکنند. هر کدام یک گام برداشتهاند. گروگانها آزاد میشوند، بخشی از اسرای فلسطینی هم آزاد خواهند شد و اسرائیل از مرکز شهر غزه عقبنشینی خواهد کرد. هیچکدام در صحنه جنگ به اهداف خود نرسیدند. حماس آسیب فراوان دید، اما شبح ترسناکش هنوز سربازان اسرائیلی را میترساند. اینک اسرائیل با آن شبح به مذاکره نشسته است. سیاست ورزی درست در همان نقطهای جان میگیرد که طرفین نزاع از نابودی هم مایوس شدهاند.
نمیتوان با قاطعیت در باره آینده مذاکرات سخن گفت. اما بیتردید یک اتفاق بسیار مهم کلید خورده است. آنچه امید به تداوم این روند را بیشتر میکند طرفینی است که دور تا دور میز مذاکره ایستادهاند و دو سوی میز را تحت فشار قرار میدهند: آمریکا، بخش مهمی از کشورهای عربی، ترکیه و مصر و دورتر از آنها روسیه و چین و اروپا صف کشیدهاند.
راست گرایان اسرائیلی تهدید میکنند فرصتی پیش آمده تا بر ایران تمرکز کنند. اما ماجرا سوی دیگری هم دارد. آنچه به گمانم بیشتر احتمال دارد، همراه شدن ایران با روند مذاکرات است.
در وضعیتی که رادیکالترین نیروی فلسطینی در حال پشبرد یک مذاکره پیچیده و تاریخی است، جمهوری اسلامی راهی جز حمایت و پشتیبانی و تقویت موضع حماس در این روند ندارد. همین حالا نیز ایران به نحوی ضمنی و نه چندان رویتپذیر در اتاق مذاکره حضور دارد. از اصل مذاکرات حمایت مشروط کرده است.
خدا کند در اتاق بماند و کم کم حضوری صریح و مستقیم پیدا کند. اگر چنین شود، داستان تازهای در منطقه رقم خواهد خورد. داستانی که نتانیاهو و راستگرایان فاشیست اسرائیلی را مایوس خواهد کرد.
دست به دعا باید برداشت این فرصت از دست نرود.
@javadkashi
چراغی برافروخت
----
پدر امیرمحمد خالقی انتقام از قاتل فرزندش را دوماه به تعویق انداخت. پدر امیرمحمد کار مهم دیگری هم کرد: وجدان عمومی و سازمان سیاسی در این کشور را به محاکمه کشید.
نفرت، انتقام، دگرستیزی و مرگ موتور محرک زندگی سیاسی در ایران بوده است. از مشروطه تا کنون از این گرداب خلاصی نداشتهایم. ما امروز در سکوی اول یا دوم کشورهایی ایستادهایم که شهروندان خود را به دلایل مختلف اعدام میکنند.
نظیر پدر محمد خالقی بازهم در میان شهروندان ایرانی پیدا میشوند: در لحظه انتقام، چشم در چشم ناامید قربانی میدوزند. احساس میکنند با مرگ او دست خودشان هم آلوده به مرگ دیگری خواهد شد. اما هنگامی که از فرد به جریان و گروه سیاسی تبدیل میشویم، اعم از آنکه در مصدر قدرت باشیم یا رویاروی نظام مسلط ایستاده باشیم، تاب تحمل دیگری نداریم، شانس دوام و پیروزی خود را در مرگ دیگری جستجو میکنیم.
در میدانهای مختلف به سمت هم شلیک میکنیم. قربانیان از هر دو سو کنار هم پرتاب میشوند. شماری که در جبهه ما بودند شهیدند، شماری که در جبهه مقابل بودند، هلاک شده یا به درک واصل شدهاند. ما سالهاست با این ادبیات زندگی میکنیم. به این سبعیت خو کردهایم شرم هم نمیکنیم.
پدر امیرمحمد فرصت داشت با قربانی خود چشم در چشم شود. یک لحظه توانست از خود خروج کند و این حکمت ساده را دریابد که او نیز مثل فرزندش قربانی فقر و ناسازواریهای روزگار است. اما در صحنه سیاسی، تلنباری از نامها و صفتها و گزارههای ایدئولوژیک پیش چشم هر دو طرف صحنه دیوار میشوند. همه در خودشیفتگیهای افسارگسیختهشان زندانی میشوند. فرصتی ندارند تا حکمتی را بیاموزند که پدر امیرمحمد آموخت.
پدر امیرمحمد میتوانست قاتل فرزندش را اعدام کند. اما آن نوجوان اعدام شده هم بیکار نمینشست. پدر امیرمحمد را برای همیشه در زندان درونش اسیر میکرد. پدر امیرمحمد با این بخشش آزاد شد. وای به ما که در صحنه سیاست هر روز دیوار تازهای پیرامون خود میسازیم و در زندان خودشیفتگیمان برای ابد زندانی شدهایم.
نیم قرن است با اسلامی خودشیفته در خدمت خودشیفتگیهای فرقهای و گروهی زندگی میکنیم. آفرین به پدر امیرمحمد که در این تیرگی چراغی برافروخت. نشان داد اسلام هم میتواند به دیگری گشوده باشد. او شرط بخشش قاتل فرزندش را حفظ دو جزء قرآن قرار داد.
@javadkashi
----
پدر امیرمحمد خالقی انتقام از قاتل فرزندش را دوماه به تعویق انداخت. پدر امیرمحمد کار مهم دیگری هم کرد: وجدان عمومی و سازمان سیاسی در این کشور را به محاکمه کشید.
نفرت، انتقام، دگرستیزی و مرگ موتور محرک زندگی سیاسی در ایران بوده است. از مشروطه تا کنون از این گرداب خلاصی نداشتهایم. ما امروز در سکوی اول یا دوم کشورهایی ایستادهایم که شهروندان خود را به دلایل مختلف اعدام میکنند.
نظیر پدر محمد خالقی بازهم در میان شهروندان ایرانی پیدا میشوند: در لحظه انتقام، چشم در چشم ناامید قربانی میدوزند. احساس میکنند با مرگ او دست خودشان هم آلوده به مرگ دیگری خواهد شد. اما هنگامی که از فرد به جریان و گروه سیاسی تبدیل میشویم، اعم از آنکه در مصدر قدرت باشیم یا رویاروی نظام مسلط ایستاده باشیم، تاب تحمل دیگری نداریم، شانس دوام و پیروزی خود را در مرگ دیگری جستجو میکنیم.
در میدانهای مختلف به سمت هم شلیک میکنیم. قربانیان از هر دو سو کنار هم پرتاب میشوند. شماری که در جبهه ما بودند شهیدند، شماری که در جبهه مقابل بودند، هلاک شده یا به درک واصل شدهاند. ما سالهاست با این ادبیات زندگی میکنیم. به این سبعیت خو کردهایم شرم هم نمیکنیم.
پدر امیرمحمد فرصت داشت با قربانی خود چشم در چشم شود. یک لحظه توانست از خود خروج کند و این حکمت ساده را دریابد که او نیز مثل فرزندش قربانی فقر و ناسازواریهای روزگار است. اما در صحنه سیاسی، تلنباری از نامها و صفتها و گزارههای ایدئولوژیک پیش چشم هر دو طرف صحنه دیوار میشوند. همه در خودشیفتگیهای افسارگسیختهشان زندانی میشوند. فرصتی ندارند تا حکمتی را بیاموزند که پدر امیرمحمد آموخت.
پدر امیرمحمد میتوانست قاتل فرزندش را اعدام کند. اما آن نوجوان اعدام شده هم بیکار نمینشست. پدر امیرمحمد را برای همیشه در زندان درونش اسیر میکرد. پدر امیرمحمد با این بخشش آزاد شد. وای به ما که در صحنه سیاست هر روز دیوار تازهای پیرامون خود میسازیم و در زندان خودشیفتگیمان برای ابد زندانی شدهایم.
نیم قرن است با اسلامی خودشیفته در خدمت خودشیفتگیهای فرقهای و گروهی زندگی میکنیم. آفرین به پدر امیرمحمد که در این تیرگی چراغی برافروخت. نشان داد اسلام هم میتواند به دیگری گشوده باشد. او شرط بخشش قاتل فرزندش را حفظ دو جزء قرآن قرار داد.
@javadkashi
برای احمد احمدپور یا همان محمدرضا نعمتزاده «خانه دوست کجاست؟»
آرمان ذاکری
خبر کوتاهی بود که همه از کنارش آرام گذشتند، در این هنگامه بلا خیلی هم عجیب نبود. احمد احمدپور، بازیگر نقش محمدرضا نعمتزاده در فیلم خانه دوست کجاست؟ ساخته عباس کیارستمی درگذشت.
اطلاعات زیادی دربارهاش در دسترس نیست. جز اینکه ۴۶ ساله بوده و ظاهراً بهیار ارتش و در خواب در اثر ایست قلبی درگشته است.
درگذشتش خیلی نمادین است. او هم یکی بود مثل اغلب ما. ما که این روزها حتماً خیلی غم داریم، احساس فشار میکنیم و اضطراب. بار دنیا روی قلبمان سنگین میشود و رفیقی هم نداریم که از کوکر تا پشته را چند بار برود و بیاید و همراهمان باشد و بارِمان را بکشد تا دلمان خوش شود که دنیا فقط دارِ تنهایی نیست. دارِ رنج نیست. دارِ مکافات نیست. دیگر هنرمندی مثل عباس کیارستمی هم نداریم که پیامبروار بدون توجه به کثافت واقعیت، نور بتاباند به قلب زندگیمان. قصه دوستی بنویسد و راه خانه دوست را نشانمان بدهد. سینمای ایران، شاعر آوانگاردش را از دست داده است. در برابر سینمای دلقکمآب این روزهای ایران از یکسو و ژانر پرطرفدار زنج و موره و رقابت بر سر نمایش بیشتر تباهی از دیگر سو، حالا سینمای ایران کسی را ندارد که در اوج بلا از پا نیفتد. کسی که راه نشانمان دهد. راه دوستی، راه امید، راه انسان بودن.
چهقدر این صحنه نمادین است. سالیانی پس از درگذشت ناگهانی قصهنویس دوستی، حالا دوست هم مرده است. به ظاهر خیلی پرمعناست. خانهای نمانده تا دنبالش بگردیم. در یک آن قلبمان میایستد و تمام.
اما شاید مرگ نمادینش پیامی برای ما داشته باشد. پیامی برای دیدن دوباره «خانه دوست کجاست؟» برای پرسیدن همین سؤال که «خانه دوست کجاست؟»
زمان کوتاه، عمر آدمی گذرا، پیرامونمان تاریک و آینده مبهم است. نشان دادن همه اینها در این زمانه کار سختی نیست. واقعیت، از هر سو خودش را بر سرمان آوار کرده است. ما به شعر نیاز داریم. به ادبیات. به هنر. شعر و ادبیات و هنری که راه نشانمان دهد. ببردمان به دنیای خیال. بگذارد درها را به رغم همهچیز باز کنیم، نور بتاباند بر زندگیهایمان. نشانمان بدهد که در بدترین سیاهیها زندگی هست، دوستی هست، معنا هست، امید هست و آنکه میپرسد «خانه دوست کجاست؟» عاقبت آن را پیدا خواهد کرد و آنگاه همه خواهند خندید.
آرمان ذاکری
خبر کوتاهی بود که همه از کنارش آرام گذشتند، در این هنگامه بلا خیلی هم عجیب نبود. احمد احمدپور، بازیگر نقش محمدرضا نعمتزاده در فیلم خانه دوست کجاست؟ ساخته عباس کیارستمی درگذشت.
اطلاعات زیادی دربارهاش در دسترس نیست. جز اینکه ۴۶ ساله بوده و ظاهراً بهیار ارتش و در خواب در اثر ایست قلبی درگشته است.
درگذشتش خیلی نمادین است. او هم یکی بود مثل اغلب ما. ما که این روزها حتماً خیلی غم داریم، احساس فشار میکنیم و اضطراب. بار دنیا روی قلبمان سنگین میشود و رفیقی هم نداریم که از کوکر تا پشته را چند بار برود و بیاید و همراهمان باشد و بارِمان را بکشد تا دلمان خوش شود که دنیا فقط دارِ تنهایی نیست. دارِ رنج نیست. دارِ مکافات نیست. دیگر هنرمندی مثل عباس کیارستمی هم نداریم که پیامبروار بدون توجه به کثافت واقعیت، نور بتاباند به قلب زندگیمان. قصه دوستی بنویسد و راه خانه دوست را نشانمان بدهد. سینمای ایران، شاعر آوانگاردش را از دست داده است. در برابر سینمای دلقکمآب این روزهای ایران از یکسو و ژانر پرطرفدار زنج و موره و رقابت بر سر نمایش بیشتر تباهی از دیگر سو، حالا سینمای ایران کسی را ندارد که در اوج بلا از پا نیفتد. کسی که راه نشانمان دهد. راه دوستی، راه امید، راه انسان بودن.
چهقدر این صحنه نمادین است. سالیانی پس از درگذشت ناگهانی قصهنویس دوستی، حالا دوست هم مرده است. به ظاهر خیلی پرمعناست. خانهای نمانده تا دنبالش بگردیم. در یک آن قلبمان میایستد و تمام.
اما شاید مرگ نمادینش پیامی برای ما داشته باشد. پیامی برای دیدن دوباره «خانه دوست کجاست؟» برای پرسیدن همین سؤال که «خانه دوست کجاست؟»
زمان کوتاه، عمر آدمی گذرا، پیرامونمان تاریک و آینده مبهم است. نشان دادن همه اینها در این زمانه کار سختی نیست. واقعیت، از هر سو خودش را بر سرمان آوار کرده است. ما به شعر نیاز داریم. به ادبیات. به هنر. شعر و ادبیات و هنری که راه نشانمان دهد. ببردمان به دنیای خیال. بگذارد درها را به رغم همهچیز باز کنیم، نور بتاباند بر زندگیهایمان. نشانمان بدهد که در بدترین سیاهیها زندگی هست، دوستی هست، معنا هست، امید هست و آنکه میپرسد «خانه دوست کجاست؟» عاقبت آن را پیدا خواهد کرد و آنگاه همه خواهند خندید.
معجزه مدنی
----
زهران ممدانی سی و چهار ساله، خرمگس دمکراسی را به پرواز درآورد و خواب لیبرالیسم اقتصادی و ناسیونالیسم ترامپی را آشفته کرد. دمکراسی آرمان مقدس نیست یک فرم و ابزار صرف هم نیست. خرمگس مزاحمی است که پوست سخت هر هویت بسته سیاسی را میشکافد و بحرانها و فقدانهایش را پیش چشم میآورد.
ترامپ سرمست قدرت بود. تا توانست تاخت. بیاعتنا به طبقات فرودست، مهاجرین و آنچه در وجدان عمومی در خصوص مساله فلسطین میگذشت. دمکراسی در کلام زهران ممدانی همین فقدانها را تبدیل به مساله کرد و در چشم راستهای افراطی آمریکا فروکرد.
زندگی سیاسی مدرن مرتب آبستن حادثههای تازه میشود. اگر دمکراسی در میان نباشد، حادثههای گوناگون گردهم جمع میشوند تا در یک لحظه آتشفشان و زلزله بر پا کنند. اجتماع سیاسی بی وجود دمکراسی، ترسناک است. حاکمان از مردم و مردم از حاکمان میترسند. پشت پوست آرام جامعه، همیشه نطفه حادثههای بزرگ بارور میشود. اجتماع سیاسی به اردوگاههای گوناگون تفکیک میشود. هر کدام منتظر حادثه برای حذف دیگری هستند. دمکراسی اما جامعه را دست به گریبان زلزلههای کم دامنه اما مدام میکند. چیزی پشت جامعه انبار نمیشود.
متفکران لیبرال آمریکایی دوباره بحث دیرین تنازع میان لیبرالیسم و دمکراسی را مرور خواهند کرد. سوسیال دمکراسی اعتبار خواهد یافت. ناسیونالیسم آمریکایی بیشتر به ضرورت یک ناسیونالیسم گشوده به دیگری خواهند اندیشید. و البته لیبرالها و سوسیالیستها و ناسیونالیستهای آمریکایی به ارزشهای بنیادین مدرنیته که پشتیبانی از نسل کشی در غزه را بر نمیتابد. سیاست داخلی و خارجی آمریکا هم لاجرم با تجدیدنظرهایی مواجه خواهد شد.
این همه معجزه دمکراسی است. دمکراسی معجزه مدنی است. با حربه دمکراسی میتوان یک جامعه را از انتظار خطرناک معجزههای غیر مدنی رها کرد.
@javadkashi
----
زهران ممدانی سی و چهار ساله، خرمگس دمکراسی را به پرواز درآورد و خواب لیبرالیسم اقتصادی و ناسیونالیسم ترامپی را آشفته کرد. دمکراسی آرمان مقدس نیست یک فرم و ابزار صرف هم نیست. خرمگس مزاحمی است که پوست سخت هر هویت بسته سیاسی را میشکافد و بحرانها و فقدانهایش را پیش چشم میآورد.
ترامپ سرمست قدرت بود. تا توانست تاخت. بیاعتنا به طبقات فرودست، مهاجرین و آنچه در وجدان عمومی در خصوص مساله فلسطین میگذشت. دمکراسی در کلام زهران ممدانی همین فقدانها را تبدیل به مساله کرد و در چشم راستهای افراطی آمریکا فروکرد.
زندگی سیاسی مدرن مرتب آبستن حادثههای تازه میشود. اگر دمکراسی در میان نباشد، حادثههای گوناگون گردهم جمع میشوند تا در یک لحظه آتشفشان و زلزله بر پا کنند. اجتماع سیاسی بی وجود دمکراسی، ترسناک است. حاکمان از مردم و مردم از حاکمان میترسند. پشت پوست آرام جامعه، همیشه نطفه حادثههای بزرگ بارور میشود. اجتماع سیاسی به اردوگاههای گوناگون تفکیک میشود. هر کدام منتظر حادثه برای حذف دیگری هستند. دمکراسی اما جامعه را دست به گریبان زلزلههای کم دامنه اما مدام میکند. چیزی پشت جامعه انبار نمیشود.
متفکران لیبرال آمریکایی دوباره بحث دیرین تنازع میان لیبرالیسم و دمکراسی را مرور خواهند کرد. سوسیال دمکراسی اعتبار خواهد یافت. ناسیونالیسم آمریکایی بیشتر به ضرورت یک ناسیونالیسم گشوده به دیگری خواهند اندیشید. و البته لیبرالها و سوسیالیستها و ناسیونالیستهای آمریکایی به ارزشهای بنیادین مدرنیته که پشتیبانی از نسل کشی در غزه را بر نمیتابد. سیاست داخلی و خارجی آمریکا هم لاجرم با تجدیدنظرهایی مواجه خواهد شد.
این همه معجزه دمکراسی است. دمکراسی معجزه مدنی است. با حربه دمکراسی میتوان یک جامعه را از انتظار خطرناک معجزههای غیر مدنی رها کرد.
@javadkashi
سهم فرزندان ما
..................
هوای آلوده، مشکل آب و برق و تورم و فرونشست زمین و سوختن جنگلها و فضای مبهم جنگ، گسیختگیهای روانی و شکافهای اجتماعی همه نشانگان فاجعهاند. ما در حال تجربه جمعی یک فاجعه بزرگ هستیم. ما ساکنان امروز این سرزمین رنج میبریم اما ذخیرهای درون مخیله جمعی ما رسوب میکند که به کار آیندگان خواهد آمد.
امروز ما حاصل خودشیفتگیهای دیروز ماست. خودشیفتگیهای فرقهای و دینی و ملی این گمان باطل را پرورده بود که ما منجی مسلمانان هستیم اگر منجی کل بشریت نباشیم. خیال میکردیم خدا از میان همه مردمان جهان چشم به دست و اراده ما دوخته تا تمنیات قدسی او را محقق کنیم. باد این خودشیفتگی از ما آغاز نشد. محمد رضا پهلوی نیز هنگامی که از رسیدن به تمدن بزرگ سخن میگفت تحت تاثیر باد همین خودشیفتگی در سرزمین ما بود. خودشیفتگی عقل را زائل میکند، چشمها را کور و گوشها را کر.
فاجعه امروز نقطه پایانی بر باد خودشیفتگیهای ملی و دینی در سرزمین ما خواهد نهاد. نسلهای بعدی خواهند دید، گوش شنوا خواهند داشت و خردهایی افزونتر از ما.
جمع خودشیفته اقلیت و اکثریت میسازد. اقلیت خود را نماینده همگان میداند و در مقام متولی اکثریت مینشیند. اکثریت به حاشیه میروند و نقش هورا کشان را بر عهده میگیرند. چندانکه گویی سیاست به صحنه نمایشی تقلیل پیدا میکند که یک اقلیت ایفای نقش میکند و مردم کف و سوت میکشند و فریاد پیروزی سر میدهند.
فاجعه جمعی که امروز تجربه میکنیم، به این نمایش مضحک نقطه پایان نهاده است. آیندگان ما بعید است دوباره دست به گریبان چنان سوداهای جمعی شوند. از ما عبرت خواهند گرفت، هم در دین ورزیشان هم در احساس هویت جمعی و ملیشان متواضعتر خواهند بود.
در پرتو یک تواضع جمعی، همه چیز رنگ و لعاب تازهای پیدا میکند. حکومت به جای آنکه از شدت باد نخوت، مردمان را فراموش کند، قدر و قیمت تک تک مردمانش را خواهد شناخت. وظیفهشناسی یک خصیصه مردمی خواهد شد. تک تک مردم قدر دیگران و سامان و نظم و همیاری جمعی را خواهند شناخت. بیش از آنکه که به دین و ملت و فرهنگمان افتخار کنند، کمی کاستیها را به دید خواهند آورد. به جای آنکه خیال کنند مرتب باید تحسین دیگران را برانگیزند، به فکر یاد گرفتن از دیگران خواهند بود.
آیندگان ما از این توهم باطل بیرون خواهند آمد که خدا در گنجینه ثروتهای ما ذخیره شده است. چشم باز میکنند میبینند خدا به خورشید شبیهتر است به همگان به یکسان میتابد. معنویت در نسلهای بعدی ما بیشتر است. عشق و دوستی را در عرصه حیات جمعی و سیاسی بیشتر تجربه میکنند.
خودشیفگی فرهنگ و دین و سیاست فروبسته میسازد، تواضع گشودگی خلق میکند: گشودگی به خویش، به دیگری، گشودگی به تجربههای گذشته و افقهای پیشامدی فردا. تواضع خصیصه ایرانیان فرداست. آنها ضمن گشودگی به دیگران به طبیعت و خاک این سرزمین نیز گشوده خواهند بود. به آب و منابع و هوا و جنگلها به دید عطیه مقدس خواهند نگریست.
تجربه جمعی فجایع امروز تاوان گذشته ماست. تاوان میدهیم تا آیندگان راه خود را بیابند.
@javadkashi
..................
هوای آلوده، مشکل آب و برق و تورم و فرونشست زمین و سوختن جنگلها و فضای مبهم جنگ، گسیختگیهای روانی و شکافهای اجتماعی همه نشانگان فاجعهاند. ما در حال تجربه جمعی یک فاجعه بزرگ هستیم. ما ساکنان امروز این سرزمین رنج میبریم اما ذخیرهای درون مخیله جمعی ما رسوب میکند که به کار آیندگان خواهد آمد.
امروز ما حاصل خودشیفتگیهای دیروز ماست. خودشیفتگیهای فرقهای و دینی و ملی این گمان باطل را پرورده بود که ما منجی مسلمانان هستیم اگر منجی کل بشریت نباشیم. خیال میکردیم خدا از میان همه مردمان جهان چشم به دست و اراده ما دوخته تا تمنیات قدسی او را محقق کنیم. باد این خودشیفتگی از ما آغاز نشد. محمد رضا پهلوی نیز هنگامی که از رسیدن به تمدن بزرگ سخن میگفت تحت تاثیر باد همین خودشیفتگی در سرزمین ما بود. خودشیفتگی عقل را زائل میکند، چشمها را کور و گوشها را کر.
فاجعه امروز نقطه پایانی بر باد خودشیفتگیهای ملی و دینی در سرزمین ما خواهد نهاد. نسلهای بعدی خواهند دید، گوش شنوا خواهند داشت و خردهایی افزونتر از ما.
جمع خودشیفته اقلیت و اکثریت میسازد. اقلیت خود را نماینده همگان میداند و در مقام متولی اکثریت مینشیند. اکثریت به حاشیه میروند و نقش هورا کشان را بر عهده میگیرند. چندانکه گویی سیاست به صحنه نمایشی تقلیل پیدا میکند که یک اقلیت ایفای نقش میکند و مردم کف و سوت میکشند و فریاد پیروزی سر میدهند.
فاجعه جمعی که امروز تجربه میکنیم، به این نمایش مضحک نقطه پایان نهاده است. آیندگان ما بعید است دوباره دست به گریبان چنان سوداهای جمعی شوند. از ما عبرت خواهند گرفت، هم در دین ورزیشان هم در احساس هویت جمعی و ملیشان متواضعتر خواهند بود.
در پرتو یک تواضع جمعی، همه چیز رنگ و لعاب تازهای پیدا میکند. حکومت به جای آنکه از شدت باد نخوت، مردمان را فراموش کند، قدر و قیمت تک تک مردمانش را خواهد شناخت. وظیفهشناسی یک خصیصه مردمی خواهد شد. تک تک مردم قدر دیگران و سامان و نظم و همیاری جمعی را خواهند شناخت. بیش از آنکه که به دین و ملت و فرهنگمان افتخار کنند، کمی کاستیها را به دید خواهند آورد. به جای آنکه خیال کنند مرتب باید تحسین دیگران را برانگیزند، به فکر یاد گرفتن از دیگران خواهند بود.
آیندگان ما از این توهم باطل بیرون خواهند آمد که خدا در گنجینه ثروتهای ما ذخیره شده است. چشم باز میکنند میبینند خدا به خورشید شبیهتر است به همگان به یکسان میتابد. معنویت در نسلهای بعدی ما بیشتر است. عشق و دوستی را در عرصه حیات جمعی و سیاسی بیشتر تجربه میکنند.
خودشیفگی فرهنگ و دین و سیاست فروبسته میسازد، تواضع گشودگی خلق میکند: گشودگی به خویش، به دیگری، گشودگی به تجربههای گذشته و افقهای پیشامدی فردا. تواضع خصیصه ایرانیان فرداست. آنها ضمن گشودگی به دیگران به طبیعت و خاک این سرزمین نیز گشوده خواهند بود. به آب و منابع و هوا و جنگلها به دید عطیه مقدس خواهند نگریست.
تجربه جمعی فجایع امروز تاوان گذشته ماست. تاوان میدهیم تا آیندگان راه خود را بیابند.
@javadkashi
مرثیهای برای لحظه اکنون
هادی نجفی
دانشجوی علوم سیاسی
————
تناقض عجیبی بر متن شما - سهم فرزندان ما - سایه افکنده است: شما ناخواسته، در همان منطقی زیست میکنید که آن را نقد و نفی کرداید. این منطق، با وعدههای مبهم و امیدهای خیالی، اکنون را از ما میگیرد و ما را به اسارت دو سرزمین بیساکن محکوم میکند: گذشتهای تراژیک و آیندهای نامعلوم. ایدئولوژیها مانند پیامبرانی بر صلیبِ معنا، "لحظه اکنون" را نادیده میگیرند و وعده را به آیندهای نامشخص حواله میدهند؛ شما نامهای به آیندگان نوشتهاید تا به آنان بگویید: «ما زندگی کردیم تا برای شما درس عبرت باشیم».
تصویر گذشتهای غمبار، اکنونی کسالتبار و آیندهای مبهم، کالایی پرفروش برای هر ایدئولوژی است. ایدئولوژی، با آرمانهای موهوم، برای تحمل ملال آور لحظه اکنون، «دیازپام امید» تجویز میکند. مردمان را بر کشتی توهم سوار میکند و به سرزمینی میبرد که «فردای بهتر» نام گرفته است؛ فردایی که یکبار در هیئت نابودیِ «شر» وعده داده میشود و بار دیگر در هیئت «آیندهای گشوده» با واژگانی مبهم و ناامید کننده.
منطق زندگی روزمره اما، از این فرار بزرگ سر باز میزند. زندگی با تمام سختیاش، ما را وادار میکند با واقعیت و محدودیت روبهرو شویم و امکانهای کوچک اما واقعی را ببینیم. خدای حاضر در زندگی روزمره با ما پشت یک میز مینشیند، شنواست، قابل پرسش است، و در کثرت انسانها حضور مییابد، نه در شکل یگانه یک قدرت متعالی. او دیگر نسخهنویس آینده نیست؛ بلکه همراه اکنون است. فرق دارد با آن خدای قدر قدرت و یکدستی که همچون خورشید، فراسوی جهان ایستاده و فرمان میدهد در حالی که درکی از زیست روزمره مردمان ندارد. خدای خورشیدوار همانقدر از واقعیت لحظه اکنون دور است که خدای بازیگری که با نامش انقلاب میکنند.
فردا نه از دروازه تمدنهای بزرگ میآید، نه از توهم برگزیده شدن برای خلق جهانی عاری از شر و نه حتی از دل گزارههای مبهم گشودگی. «فردا» از دل مقاومتهای کوچک، از جسارتهای روزمره، و از خلق لحظات مطلوب در اکنون زاده میشود. امید، زمانی واقعی است که بر ساختنِ همین لحظه تکیه کند و نه بر نادیده گرفتن آن. حواله دادن مردم به «فردای بهتر»، کار ایدئولوژیهاست، دکانهای امیدفروشی که مشتری عاصی و ناامید از لحظه اکنون را جذب میکند. شما ناخواسته اما در همان منطق نوشتهاید. تخیل جمعی ایرانی را میتوان خارج از منطق منسوخ پیشین ساخت و لازمه آن درک لحظه اکنون است. متن شما سراسر پر است از نا امیدی نسبت به لحظه حال و حتی آینده. فردی ناامید نسبت به سوژگی خود و سوژگی جمعی برای تغییر سرنوشت که به دنبال منجی است. اما منجی که در آینده است، از ما درس گرفته و اشتباهات ما را تکرار نمیکند. پیامبری که مدام به فرداهای بهتر بشارت میدهد.
فراموش نکنیم دنیایی که نسل بعد در آن زیست خواهد کرد را ما میسازیم و آنها اگر ما باز هم مانند منطق پیشین دنبال حواله دادن بار مسئولیت خویش به آینده باشیم آن را از بین خواهیم برد. همانگونه که نسل من در دنیایی که نسل شما برایمان ساختید زندگی میکند. بیاید روراست باشیم، مایی که نتوانستیم در اکنون زیست کنیم، نمیتوانیم به آیندگان نامههای امیدوارکننده بنویسیم.
شما هنوز به تخیل جمعی ایرانی، طعمی ایدئولوژیک میدهید. شاید شکل آرزو برای یک اجتماع واحد تغییر کرده باشد، اما منطق همچنان همان است: اشکال متفاوت با منطق ثابت. و این منطق ثابت، بهجای خلق امید، اضطراب آینده را تشدید میکند. جامعه تنها زمانی به سوی گشودگی حرکت میکند که لحظات زیستنیِ اکنون را بسازد، نه آرزوهای پرابهام آینده را. راه رهایی از دل لحظههای کوچک زیسته و واقعی میگذرد؛ لحظههایی که نه گذشته را به تقدیر تبدیل میکنند و نه آینده را به افق موهوم.
در این میان، سوگواری ما نهفقط برای اُفتادگان، بلکه برای بخشهایی از خود ماست که توسط ایدئولوژی ربوده شدهاند: حضورمان، عاملیتمان، و توان زیستن در لحظه اکنون. بازپسگیری اکنون، عملی سیاسی، فلسفی و عمیقاً انسانی است؛ حرکتی که اجازه نمیدهد امیدهای انتزاعی، واقعیت شکنندهی زندگی را ببلعند. پس ما بیش از آنکه به امیدهای مبهم فردا نیاز داشته باشیم به بازپس گیری لحظه اکنون نیازمندیم. به جای نامه به آیندگان به حاضران در میدانهای زیست روزمره و به شجاعت بودن در لحظه اکنون بپردازیم، چرا که آینده نویدبخش فردا را ساکنان "لحظه اکنون" میسازند.
هادی نجفی
دانشجوی علوم سیاسی
————
تناقض عجیبی بر متن شما - سهم فرزندان ما - سایه افکنده است: شما ناخواسته، در همان منطقی زیست میکنید که آن را نقد و نفی کرداید. این منطق، با وعدههای مبهم و امیدهای خیالی، اکنون را از ما میگیرد و ما را به اسارت دو سرزمین بیساکن محکوم میکند: گذشتهای تراژیک و آیندهای نامعلوم. ایدئولوژیها مانند پیامبرانی بر صلیبِ معنا، "لحظه اکنون" را نادیده میگیرند و وعده را به آیندهای نامشخص حواله میدهند؛ شما نامهای به آیندگان نوشتهاید تا به آنان بگویید: «ما زندگی کردیم تا برای شما درس عبرت باشیم».
تصویر گذشتهای غمبار، اکنونی کسالتبار و آیندهای مبهم، کالایی پرفروش برای هر ایدئولوژی است. ایدئولوژی، با آرمانهای موهوم، برای تحمل ملال آور لحظه اکنون، «دیازپام امید» تجویز میکند. مردمان را بر کشتی توهم سوار میکند و به سرزمینی میبرد که «فردای بهتر» نام گرفته است؛ فردایی که یکبار در هیئت نابودیِ «شر» وعده داده میشود و بار دیگر در هیئت «آیندهای گشوده» با واژگانی مبهم و ناامید کننده.
منطق زندگی روزمره اما، از این فرار بزرگ سر باز میزند. زندگی با تمام سختیاش، ما را وادار میکند با واقعیت و محدودیت روبهرو شویم و امکانهای کوچک اما واقعی را ببینیم. خدای حاضر در زندگی روزمره با ما پشت یک میز مینشیند، شنواست، قابل پرسش است، و در کثرت انسانها حضور مییابد، نه در شکل یگانه یک قدرت متعالی. او دیگر نسخهنویس آینده نیست؛ بلکه همراه اکنون است. فرق دارد با آن خدای قدر قدرت و یکدستی که همچون خورشید، فراسوی جهان ایستاده و فرمان میدهد در حالی که درکی از زیست روزمره مردمان ندارد. خدای خورشیدوار همانقدر از واقعیت لحظه اکنون دور است که خدای بازیگری که با نامش انقلاب میکنند.
فردا نه از دروازه تمدنهای بزرگ میآید، نه از توهم برگزیده شدن برای خلق جهانی عاری از شر و نه حتی از دل گزارههای مبهم گشودگی. «فردا» از دل مقاومتهای کوچک، از جسارتهای روزمره، و از خلق لحظات مطلوب در اکنون زاده میشود. امید، زمانی واقعی است که بر ساختنِ همین لحظه تکیه کند و نه بر نادیده گرفتن آن. حواله دادن مردم به «فردای بهتر»، کار ایدئولوژیهاست، دکانهای امیدفروشی که مشتری عاصی و ناامید از لحظه اکنون را جذب میکند. شما ناخواسته اما در همان منطق نوشتهاید. تخیل جمعی ایرانی را میتوان خارج از منطق منسوخ پیشین ساخت و لازمه آن درک لحظه اکنون است. متن شما سراسر پر است از نا امیدی نسبت به لحظه حال و حتی آینده. فردی ناامید نسبت به سوژگی خود و سوژگی جمعی برای تغییر سرنوشت که به دنبال منجی است. اما منجی که در آینده است، از ما درس گرفته و اشتباهات ما را تکرار نمیکند. پیامبری که مدام به فرداهای بهتر بشارت میدهد.
فراموش نکنیم دنیایی که نسل بعد در آن زیست خواهد کرد را ما میسازیم و آنها اگر ما باز هم مانند منطق پیشین دنبال حواله دادن بار مسئولیت خویش به آینده باشیم آن را از بین خواهیم برد. همانگونه که نسل من در دنیایی که نسل شما برایمان ساختید زندگی میکند. بیاید روراست باشیم، مایی که نتوانستیم در اکنون زیست کنیم، نمیتوانیم به آیندگان نامههای امیدوارکننده بنویسیم.
شما هنوز به تخیل جمعی ایرانی، طعمی ایدئولوژیک میدهید. شاید شکل آرزو برای یک اجتماع واحد تغییر کرده باشد، اما منطق همچنان همان است: اشکال متفاوت با منطق ثابت. و این منطق ثابت، بهجای خلق امید، اضطراب آینده را تشدید میکند. جامعه تنها زمانی به سوی گشودگی حرکت میکند که لحظات زیستنیِ اکنون را بسازد، نه آرزوهای پرابهام آینده را. راه رهایی از دل لحظههای کوچک زیسته و واقعی میگذرد؛ لحظههایی که نه گذشته را به تقدیر تبدیل میکنند و نه آینده را به افق موهوم.
در این میان، سوگواری ما نهفقط برای اُفتادگان، بلکه برای بخشهایی از خود ماست که توسط ایدئولوژی ربوده شدهاند: حضورمان، عاملیتمان، و توان زیستن در لحظه اکنون. بازپسگیری اکنون، عملی سیاسی، فلسفی و عمیقاً انسانی است؛ حرکتی که اجازه نمیدهد امیدهای انتزاعی، واقعیت شکنندهی زندگی را ببلعند. پس ما بیش از آنکه به امیدهای مبهم فردا نیاز داشته باشیم به بازپس گیری لحظه اکنون نیازمندیم. به جای نامه به آیندگان به حاضران در میدانهای زیست روزمره و به شجاعت بودن در لحظه اکنون بپردازیم، چرا که آینده نویدبخش فردا را ساکنان "لحظه اکنون" میسازند.
درمیانِ خطابه و تحلیل: "بررسی انتقادی یک خوانش اخلاقی از بحران معاصر ایران"
نویسنده: احسان مزدخواه(دانشجوی دکتری علوم سیاسی)
متن جدیدا منتشر شده از استاد محترم جناب آقای دکتر کاشی
روایتی پرطنین از وضعیت بحرانی ایران ارائه میکند و میکوشد مجموعه پیچیدهای از فروبستگیهای سیاسی، اقتصادی، زیستمحیطی و اجتماعی را ذیل مفهومی واحد، یعنی «خودشیفتگی جمعی» تبیین کند. این روایت، از حیث زبان و سبک، تأثیری قوی بر خواننده میگذارد: نثر شاعرانه، تصاویر استعاری، و لحنی هشداردهنده که در فضای پرچالش امروز
ایران طبیعی است و مخاطب را درگیر میکند.
با این حال، همین ویژگیها زمینهای فراهم میکنند که متن از موضع تحلیل عقلانی فاصله بگیرد و در قلمرو خطابه، اندرز و یک روایت آرمانگرایانه باقی بماند.
در علوم سیاسی امروزین که باید در روایت جدید بازتولید شود، تبیین بحرانها نیازمند دقت مفهومی، تفکیک سطوح تحلیل و اتکا به شواهد تجربی است، اما متن با نادیده گرفتن این الزامات، یک روایت جذاب اما روشمندانه شکننده عرضه میکند.
نخستین محدودیت مهم دکتر کاشی تحویلگرایی فرهنگی است. نویسنده، تورم، فرونشست زمین، بحران انرژی، تخریب محیطزیست، شکاف اجتماعی و زوال سرمایه اجتماعی را ناشی از «خودشیفتگی ملی و دینی» میداند. گویی مسئلهای پیچیده و نهادی صرفاً از یک منش روانی-ایدئولوژیک سرچشمه گرفته است. این نوع روایتها، اگرچه از نظر اخلاقی و فرهنگی قابل تأملاند، اما در سطح علمی توان توضیحدهندگی ندارند. بحران محیطزیست محصول فرآیندهای سیاستگذاری و ضعف نهادهای تنظیمگر است؛ فروپاشی اعتماد اجتماعی نتیجه سیاستهای هویتی، نحوه اعمال قدرت و فقدان سیاستورزی کارآمد است؛ تورم و مشکلات اقتصادی، ساختارهای رانتمحور و تصمیمات پولی و مالی را بازتاب میدهند. هیچیک از این پدیدهها صرفاً با مفهومی چون خودشیفتگی قابل توضیح نیستند، مگر آنکه این واژه تنها استعارهای برای بیان نارضایتی کلی باشد. همین مسئله نشان میدهد که متن بیش از آنکه در حوزه تحلیل تجربی قرار گیرد، در سنت «نقد اخلاقی فرهنگ» جای میگیرد.
از سوی دیگر، متن با قرار دادن سیر متفاوت دو دوره تاریخی پهلوی و جمهوری اسلامی ذیل مفهوم واحد «خودشیفتگی» دچار همسانسازی تاریخی میشود. دو نظام سیاسی با مبانی مشروعیت، شیوه حکمرانی، سیاستگذاری اقتصادی و رویکرد فرهنگی متفاوت را نمیتوان بدون تحلیل نهادی و دادهمحور، به یک بیماری روانی یا منش فرهنگی واحد نسبت داد. چنین همترازیای، اگرچه از حیث روایی ممکن است به انسجام متن کمک کند، اما از منظر علوم سیاسی فاقد دقت نظری است. تحلیل تطبیقی نیازمند تمایزگذاری، برجستهسازی تفاوتها و نشان دادن سازوکارهای مشخص است؛ چیزی که در این متن به دلیل غلبه لحن خطابی و آرمانگرایانه غایب است.
مسئله دیگر، وارد شدن نویسنده به قلمرو پیشگوییهای غیرقابل آزمون است. متن مدعی است که پس از این «فاجعه»، نسلهای آینده بهطور قطع متواضعتر، معنویتر و گشودهتر خواهند شد. چنین گزارههایی بیشتر کارکرد تسلیبخش یا اخلاقی دارند تا تحلیلی. آیندهباوری شاعرانه، بهویژه در متنهایی که از بحران سخن میگویند، گرچه برای مخاطب امیدبخش است، اما در چارچوب علمی صرفاً هنگامی معتبر میشود که بر دادهها، روندهای قابل مشاهده یا نظریههای جامعهشناختی درباره تغییرات نسلی استوار باشد. در غیاب این پشتوانهها، چنین ادعاهایی صرفاً آرزوهایی با پوشش تحلیلی محسوب میشوند.
با این وجود متن نگارش یافته توسط استاد گرامی آقای دکتر کاشی مسئلهای مهم را برجسته میکند: خطر «خودمقدسپنداری سیاسی». این هشدار، در هر نظام سیاسی که قدرت در آن به نام حقیقت یا رسالت مطلق اعمال میشود، سهمی از واقعیت دارد. تاریخ نشان داده است که هرگاه دولت یا جریان سیاسی خود را حامل یگانه حقیقت بداند، امکان بروز خطاهای بزرگ، حذف مخالفان و بیتوجهی به خواست جامعه افزایش مییابد. از این منظر، متن تلاشی ارزشمند برای نقد یک ذهنیت پرخطر در سیاست ایران است. با این حال، گستراندن این هشدار به «روح جمعی ملت» و نسبت دادن همه بحرانها به این ویژگی، مرز میان تحلیل علمی و نقد اخلاقی را مخدوش میکند.
نویسنده: احسان مزدخواه(دانشجوی دکتری علوم سیاسی)
متن جدیدا منتشر شده از استاد محترم جناب آقای دکتر کاشی
روایتی پرطنین از وضعیت بحرانی ایران ارائه میکند و میکوشد مجموعه پیچیدهای از فروبستگیهای سیاسی، اقتصادی، زیستمحیطی و اجتماعی را ذیل مفهومی واحد، یعنی «خودشیفتگی جمعی» تبیین کند. این روایت، از حیث زبان و سبک، تأثیری قوی بر خواننده میگذارد: نثر شاعرانه، تصاویر استعاری، و لحنی هشداردهنده که در فضای پرچالش امروز
ایران طبیعی است و مخاطب را درگیر میکند.
با این حال، همین ویژگیها زمینهای فراهم میکنند که متن از موضع تحلیل عقلانی فاصله بگیرد و در قلمرو خطابه، اندرز و یک روایت آرمانگرایانه باقی بماند.
در علوم سیاسی امروزین که باید در روایت جدید بازتولید شود، تبیین بحرانها نیازمند دقت مفهومی، تفکیک سطوح تحلیل و اتکا به شواهد تجربی است، اما متن با نادیده گرفتن این الزامات، یک روایت جذاب اما روشمندانه شکننده عرضه میکند.
نخستین محدودیت مهم دکتر کاشی تحویلگرایی فرهنگی است. نویسنده، تورم، فرونشست زمین، بحران انرژی، تخریب محیطزیست، شکاف اجتماعی و زوال سرمایه اجتماعی را ناشی از «خودشیفتگی ملی و دینی» میداند. گویی مسئلهای پیچیده و نهادی صرفاً از یک منش روانی-ایدئولوژیک سرچشمه گرفته است. این نوع روایتها، اگرچه از نظر اخلاقی و فرهنگی قابل تأملاند، اما در سطح علمی توان توضیحدهندگی ندارند. بحران محیطزیست محصول فرآیندهای سیاستگذاری و ضعف نهادهای تنظیمگر است؛ فروپاشی اعتماد اجتماعی نتیجه سیاستهای هویتی، نحوه اعمال قدرت و فقدان سیاستورزی کارآمد است؛ تورم و مشکلات اقتصادی، ساختارهای رانتمحور و تصمیمات پولی و مالی را بازتاب میدهند. هیچیک از این پدیدهها صرفاً با مفهومی چون خودشیفتگی قابل توضیح نیستند، مگر آنکه این واژه تنها استعارهای برای بیان نارضایتی کلی باشد. همین مسئله نشان میدهد که متن بیش از آنکه در حوزه تحلیل تجربی قرار گیرد، در سنت «نقد اخلاقی فرهنگ» جای میگیرد.
از سوی دیگر، متن با قرار دادن سیر متفاوت دو دوره تاریخی پهلوی و جمهوری اسلامی ذیل مفهوم واحد «خودشیفتگی» دچار همسانسازی تاریخی میشود. دو نظام سیاسی با مبانی مشروعیت، شیوه حکمرانی، سیاستگذاری اقتصادی و رویکرد فرهنگی متفاوت را نمیتوان بدون تحلیل نهادی و دادهمحور، به یک بیماری روانی یا منش فرهنگی واحد نسبت داد. چنین همترازیای، اگرچه از حیث روایی ممکن است به انسجام متن کمک کند، اما از منظر علوم سیاسی فاقد دقت نظری است. تحلیل تطبیقی نیازمند تمایزگذاری، برجستهسازی تفاوتها و نشان دادن سازوکارهای مشخص است؛ چیزی که در این متن به دلیل غلبه لحن خطابی و آرمانگرایانه غایب است.
مسئله دیگر، وارد شدن نویسنده به قلمرو پیشگوییهای غیرقابل آزمون است. متن مدعی است که پس از این «فاجعه»، نسلهای آینده بهطور قطع متواضعتر، معنویتر و گشودهتر خواهند شد. چنین گزارههایی بیشتر کارکرد تسلیبخش یا اخلاقی دارند تا تحلیلی. آیندهباوری شاعرانه، بهویژه در متنهایی که از بحران سخن میگویند، گرچه برای مخاطب امیدبخش است، اما در چارچوب علمی صرفاً هنگامی معتبر میشود که بر دادهها، روندهای قابل مشاهده یا نظریههای جامعهشناختی درباره تغییرات نسلی استوار باشد. در غیاب این پشتوانهها، چنین ادعاهایی صرفاً آرزوهایی با پوشش تحلیلی محسوب میشوند.
با این وجود متن نگارش یافته توسط استاد گرامی آقای دکتر کاشی مسئلهای مهم را برجسته میکند: خطر «خودمقدسپنداری سیاسی». این هشدار، در هر نظام سیاسی که قدرت در آن به نام حقیقت یا رسالت مطلق اعمال میشود، سهمی از واقعیت دارد. تاریخ نشان داده است که هرگاه دولت یا جریان سیاسی خود را حامل یگانه حقیقت بداند، امکان بروز خطاهای بزرگ، حذف مخالفان و بیتوجهی به خواست جامعه افزایش مییابد. از این منظر، متن تلاشی ارزشمند برای نقد یک ذهنیت پرخطر در سیاست ایران است. با این حال، گستراندن این هشدار به «روح جمعی ملت» و نسبت دادن همه بحرانها به این ویژگی، مرز میان تحلیل علمی و نقد اخلاقی را مخدوش میکند.
امکان تاریخی یک بازاندیشی عمیق
-------
عرصه سیاسی عرصه بروز معضلات و بحرانهای گوناگون است. ابتدا اذهان متوجه سیاستگذاران میشود. زمزمههای اعتراضآمیزی نسبت به سیاستهای آموزشی یا اقتصادی سر میگیرد. اگر معضلات به یک حوزه منحصر نماند و حوزههای گوناگون را در برگیرد، زمزمهها اصل و اساس یک نظام را هدف خواهند گرفت. ممکن است عمق بحرانها چنان باشد که ماجرا از سطح حکومت هم فراتر رود و کل یک حوزه فرهنگی و تمدنی را شامل شود. میتوان از این هم پیشتر رفت: تعمیق بیش از حد فاجعه و بحران میتواند چنان باشد که حتی سرشت و ذات بشریت موضوع تامل و بازاندیشی قرار میگیرد. فیلسوفان و متفکران پس از جنگ جهان دوم، تنها به حکومت نازی و فرهنگ مردم آلمان نظر نکردند عرصه نگاه خود را به عمق و سرشت شرارت بار بشر نیز معطوف کردند.
در یادداشت «سهم فرزندان ما» به این نکته نظر داشتم که ایرانیان در این مقطع تاریخی صرفاً با سیاستگذاریهای نادرست مواجه نیستند. امروز توجهات به اصل و اساس یک نظام سیاسی معطوف شده و حتی شایسته است از حکومت نیز فراتر رود و به فرهنگ و سازوکارهای خلق سیاست در این دیار متوجه شود.
افراد در متن زندگی خصوصیشان، با احتیاط و آزمون و خطا پیش میروند. اغلب چنیناند. افرادی هم هستند که اعتماد به نفس بیش از اندازه دارند و با یک خودشیفتگی مفرط زندگی میکنند. نه گوش شنوا دارند نه کسی را در حد و اندازههای مشورت به شمار میآورند. این سنخ از افراد اگر به خاطر شکست در یکی از تصمیمهای خود زمین بخورند، برمیخیزند و با همان اعتماد به نفس سابق ادامه میدهند. خدشهای به اعتماد به نفس افراطیشان وارد نخواهد شد. لحظه کوبنده و اثرگذار، هنگامی است که در همه چیز شکست بخورند. آنگاه مثل یک آپارتمان چند طبقه پیش چشم خود و دیگران فرومیریزند.
در چنان شرایطی دو راه بیشتر ندارند: با در چاه عمیق افسردگی چنان فروشوند که دیگر کسی اثر و نقشی از آنان نبیبند یا شجاعت آن را خواهد داشت که لختی تامل کند و راه و رسم دیگری برای زندگی خود ترسیم کند. دیگر از خودشیفتگیهای پیشین دست بردارد، دیگران را به حساب بیاورد و با تامل و تردید بیشتر عمل کند.
گمان من این است که تجمیع فجایع و بحرانها در ایران امروز، چنین اثر ماندگاری بر ذهنیت و مخیله جمعی ما خواهد نهاد. آنچه از آینده گفتم، نه از سنخ روایتهای ایدئولوژیک بود نه از سنخ امیدافکنیهای رمانتیک.
نشان خودشیفتگیهای فرهنگی در ایرانیان را از آثار روشنفکران عصر مشروطه تا کنون میتوان پی گرفت. تنها روشنفکران مقصر نبودند بلکه ذهنیت و مخیله جمعی مردم نیز پذیرای کلامی بوده که یک «ما»ی بزرگ و درخشان بسازد که گویی تکه جدا بافته عالم و آدم امروزی هستیم. مصیبتهای امروزی خود را در کلام آرمانی و خیالین درمان میکرده است. مردم نیازمند کلامی بودهاند که به جای تامل و بازاندیشی و کار و آزمون و خطا، یک منجی قدرتمند از راه برسد و همه معضلات عارضی را از سر راه بردارد تا ما همان خورشید تابان شویم که حق ماست.
ما هر قدر هم که در زندگی خصوصیمان محتاط عمل کنیم در ذهنیت جمعیمان مثل همان فرد خودشیفته عمل کردهایم که تنها خود را میبیند و دیگران را به حساب نمیآورد. این وضعیت اقتضاء یک محیط سیاسی عاری از مدنیت، سازماندهی اجتماعی و عاملیت رسمی است. ما در چاله ادوار پوپولیسمهای رنگارنگ افتادهایم.
گمان میکنم، شاید هم اشتباه کنم تجربه فجایع عمیق و تو در تو، نقطه عطفی در تاریخ سیاسی معاصر ما ایجاد کرده باشد. آثار افسردگی جمعی را همین امروز در چهره و رفتار مردمان میتوان دید. این افسردگی میتواند سرآغاز مبارک یک بازاندیشی عمیق در نسلهای بعدی هم باشد. اگر این مردم دوباره برخیزند و نشاط سیاسی از دست رفته خود را بازیابند، احتمالاً مدنیتر، خردمندانهتر، بازاندیشتر و دگرپذیرتر خواهند بود.
@javadkashi
-------
عرصه سیاسی عرصه بروز معضلات و بحرانهای گوناگون است. ابتدا اذهان متوجه سیاستگذاران میشود. زمزمههای اعتراضآمیزی نسبت به سیاستهای آموزشی یا اقتصادی سر میگیرد. اگر معضلات به یک حوزه منحصر نماند و حوزههای گوناگون را در برگیرد، زمزمهها اصل و اساس یک نظام را هدف خواهند گرفت. ممکن است عمق بحرانها چنان باشد که ماجرا از سطح حکومت هم فراتر رود و کل یک حوزه فرهنگی و تمدنی را شامل شود. میتوان از این هم پیشتر رفت: تعمیق بیش از حد فاجعه و بحران میتواند چنان باشد که حتی سرشت و ذات بشریت موضوع تامل و بازاندیشی قرار میگیرد. فیلسوفان و متفکران پس از جنگ جهان دوم، تنها به حکومت نازی و فرهنگ مردم آلمان نظر نکردند عرصه نگاه خود را به عمق و سرشت شرارت بار بشر نیز معطوف کردند.
در یادداشت «سهم فرزندان ما» به این نکته نظر داشتم که ایرانیان در این مقطع تاریخی صرفاً با سیاستگذاریهای نادرست مواجه نیستند. امروز توجهات به اصل و اساس یک نظام سیاسی معطوف شده و حتی شایسته است از حکومت نیز فراتر رود و به فرهنگ و سازوکارهای خلق سیاست در این دیار متوجه شود.
افراد در متن زندگی خصوصیشان، با احتیاط و آزمون و خطا پیش میروند. اغلب چنیناند. افرادی هم هستند که اعتماد به نفس بیش از اندازه دارند و با یک خودشیفتگی مفرط زندگی میکنند. نه گوش شنوا دارند نه کسی را در حد و اندازههای مشورت به شمار میآورند. این سنخ از افراد اگر به خاطر شکست در یکی از تصمیمهای خود زمین بخورند، برمیخیزند و با همان اعتماد به نفس سابق ادامه میدهند. خدشهای به اعتماد به نفس افراطیشان وارد نخواهد شد. لحظه کوبنده و اثرگذار، هنگامی است که در همه چیز شکست بخورند. آنگاه مثل یک آپارتمان چند طبقه پیش چشم خود و دیگران فرومیریزند.
در چنان شرایطی دو راه بیشتر ندارند: با در چاه عمیق افسردگی چنان فروشوند که دیگر کسی اثر و نقشی از آنان نبیبند یا شجاعت آن را خواهد داشت که لختی تامل کند و راه و رسم دیگری برای زندگی خود ترسیم کند. دیگر از خودشیفتگیهای پیشین دست بردارد، دیگران را به حساب بیاورد و با تامل و تردید بیشتر عمل کند.
گمان من این است که تجمیع فجایع و بحرانها در ایران امروز، چنین اثر ماندگاری بر ذهنیت و مخیله جمعی ما خواهد نهاد. آنچه از آینده گفتم، نه از سنخ روایتهای ایدئولوژیک بود نه از سنخ امیدافکنیهای رمانتیک.
نشان خودشیفتگیهای فرهنگی در ایرانیان را از آثار روشنفکران عصر مشروطه تا کنون میتوان پی گرفت. تنها روشنفکران مقصر نبودند بلکه ذهنیت و مخیله جمعی مردم نیز پذیرای کلامی بوده که یک «ما»ی بزرگ و درخشان بسازد که گویی تکه جدا بافته عالم و آدم امروزی هستیم. مصیبتهای امروزی خود را در کلام آرمانی و خیالین درمان میکرده است. مردم نیازمند کلامی بودهاند که به جای تامل و بازاندیشی و کار و آزمون و خطا، یک منجی قدرتمند از راه برسد و همه معضلات عارضی را از سر راه بردارد تا ما همان خورشید تابان شویم که حق ماست.
ما هر قدر هم که در زندگی خصوصیمان محتاط عمل کنیم در ذهنیت جمعیمان مثل همان فرد خودشیفته عمل کردهایم که تنها خود را میبیند و دیگران را به حساب نمیآورد. این وضعیت اقتضاء یک محیط سیاسی عاری از مدنیت، سازماندهی اجتماعی و عاملیت رسمی است. ما در چاله ادوار پوپولیسمهای رنگارنگ افتادهایم.
گمان میکنم، شاید هم اشتباه کنم تجربه فجایع عمیق و تو در تو، نقطه عطفی در تاریخ سیاسی معاصر ما ایجاد کرده باشد. آثار افسردگی جمعی را همین امروز در چهره و رفتار مردمان میتوان دید. این افسردگی میتواند سرآغاز مبارک یک بازاندیشی عمیق در نسلهای بعدی هم باشد. اگر این مردم دوباره برخیزند و نشاط سیاسی از دست رفته خود را بازیابند، احتمالاً مدنیتر، خردمندانهتر، بازاندیشتر و دگرپذیرتر خواهند بود.
@javadkashi
آرمان یا آرزو
-----
دخیره همه آرمانهای اتوپیایی به پایان رسیده است. نه دیگر کسی احیای شکوه ایرانشهری را باور میکند، نه احیای وحدت امت اسلامی را. نه کسی به وحدت زحمتکشان جهانی میاندیشد نه امکان تحقق یک جمهوریخواهی تام را باور دارد. سعید حجاریان از فقدان آرمانها سخن گفت. باید دقیقتر مقصود خود را بیان کند. آیا در رویای آرمانهای اتوپیایی است که روزی روزگاری در عرصه سیاست ایرانی خلق نیرو و انرژی جمعی میکرد؟ اگر چنین نیست، چه مقصودی از مقوله آرمان در حوزه سیاست دارد؟
سعید حجاریان راست میگوید کنشگران شناخته شده سیاسی در ایران، قطبنمایی در دست ندارند. اصلاح طلبان قدیم اگر رادیکال شده باشند، میدان عمل و بازی را از دست دادهاند اگر سر به راه شده باشند، به گشودن روزنهای دل بستهاند و پشت چراغ قرمز عرصه سیاست توقف کردهاند. در انتظار سبز شدن چراعاند. چراغی که ثانیه شمارش نزدیک به صفر میشود اما دوباره از شماره صد آغاز میکند و قرمز میماند. صبر و انتظار یک چراغ سبز کوتاه اعصاب و روان و نگاه و زبانشان را تسخیر کرده است.
آن سنخ از آرمانها دیگر جان و توانی ندارند. اما بیجان شدن آرمانهای بزرگ سد راه آرزوها نشده است. بلکه میدانی برای آرزوهای مردم گشوده است.
گروههای گوناگون به انحاء مختلف حسرت و داغ دارند. متناسب با رنج و آلامی که متحمل شدهاند، آرزوهایی در دل میپرورانند. آرزوها از یک سنخ و جنس نیستند. بیش از آنکه میان مردم وحدت ایجاد کنند، اتفاقاً تمایز میآفرینند، گاه به حسب آرزوهاشان از هم بیگانه میشوند، گاه با یکدیگر در ستیز میافتند و گاه قرابتی با هم پیدا میکنند. مساله پیشروی اهل فکر ایران، تلاش برای تولید حداکثر امکان توازن و همسازی میان آنهاست.
جامعه ایرانی همراه با یاس و ترس از فردا، مملو از آرزوهای رنگارنگ است. طبقات تهیدست، اقشار متوسط شهری، گروههای سنتگرا، ملیگرایان، تعلقات دینی، جهانشهرگرایی نسل جدید، برآمدن سوژگی زنانه، قدرتیابی گروههای قومی، ظهور گرایشهای جدی معنویتگرا و دهها جریان دیگر، آرزوهایی متمایز از دیگران در سر میپرورانند. نظام مستقر نیز دیگر یک نظام آرمانگرا نیست. متعلق به یک گروه خاص است با آرزوهای خاص. آرزوهایی که هیچگاه محقق نشدند.
ما امروز با زمستان و انجماد و یخ زدگی قلمرو آرزوها رویارو شدهایم.
بهار قلمرو آرزوها، با یک بوم نقاشی بزرگ فراخواهد رسید. امکانی که هر کس نقش خود را بر آن بزند و همزمان در یک تصویر کلی، خود را در کنار سایر نقشها و آرزوهای دیگران تجربه کند. ما به امکان یک تصویر کلی از خودهای ناهمرنگ نیاز داریم. بوم خالی منتظر دیگران، میتواند جای خالی آرمانهای پیشین را پر کند. آن تصویر کلی این امکان را فراهم خواهد کرد که آرزوهای خاص با تداوم هستی کل، همساز شود.
نه آزادی نه عدالت، هیچکدام حوزه سیاست را اخلاقی نمیکنند. تعادل بخشی موقت میان قلمرو آرزوهاست که حیات سیاسی را اخلاقی میکند. آنگاه هم آزادی هم عدالت با معنای تازه چهره نشان خواهند داد.
@javadkashi
-----
دخیره همه آرمانهای اتوپیایی به پایان رسیده است. نه دیگر کسی احیای شکوه ایرانشهری را باور میکند، نه احیای وحدت امت اسلامی را. نه کسی به وحدت زحمتکشان جهانی میاندیشد نه امکان تحقق یک جمهوریخواهی تام را باور دارد. سعید حجاریان از فقدان آرمانها سخن گفت. باید دقیقتر مقصود خود را بیان کند. آیا در رویای آرمانهای اتوپیایی است که روزی روزگاری در عرصه سیاست ایرانی خلق نیرو و انرژی جمعی میکرد؟ اگر چنین نیست، چه مقصودی از مقوله آرمان در حوزه سیاست دارد؟
سعید حجاریان راست میگوید کنشگران شناخته شده سیاسی در ایران، قطبنمایی در دست ندارند. اصلاح طلبان قدیم اگر رادیکال شده باشند، میدان عمل و بازی را از دست دادهاند اگر سر به راه شده باشند، به گشودن روزنهای دل بستهاند و پشت چراغ قرمز عرصه سیاست توقف کردهاند. در انتظار سبز شدن چراعاند. چراغی که ثانیه شمارش نزدیک به صفر میشود اما دوباره از شماره صد آغاز میکند و قرمز میماند. صبر و انتظار یک چراغ سبز کوتاه اعصاب و روان و نگاه و زبانشان را تسخیر کرده است.
آن سنخ از آرمانها دیگر جان و توانی ندارند. اما بیجان شدن آرمانهای بزرگ سد راه آرزوها نشده است. بلکه میدانی برای آرزوهای مردم گشوده است.
گروههای گوناگون به انحاء مختلف حسرت و داغ دارند. متناسب با رنج و آلامی که متحمل شدهاند، آرزوهایی در دل میپرورانند. آرزوها از یک سنخ و جنس نیستند. بیش از آنکه میان مردم وحدت ایجاد کنند، اتفاقاً تمایز میآفرینند، گاه به حسب آرزوهاشان از هم بیگانه میشوند، گاه با یکدیگر در ستیز میافتند و گاه قرابتی با هم پیدا میکنند. مساله پیشروی اهل فکر ایران، تلاش برای تولید حداکثر امکان توازن و همسازی میان آنهاست.
جامعه ایرانی همراه با یاس و ترس از فردا، مملو از آرزوهای رنگارنگ است. طبقات تهیدست، اقشار متوسط شهری، گروههای سنتگرا، ملیگرایان، تعلقات دینی، جهانشهرگرایی نسل جدید، برآمدن سوژگی زنانه، قدرتیابی گروههای قومی، ظهور گرایشهای جدی معنویتگرا و دهها جریان دیگر، آرزوهایی متمایز از دیگران در سر میپرورانند. نظام مستقر نیز دیگر یک نظام آرمانگرا نیست. متعلق به یک گروه خاص است با آرزوهای خاص. آرزوهایی که هیچگاه محقق نشدند.
ما امروز با زمستان و انجماد و یخ زدگی قلمرو آرزوها رویارو شدهایم.
بهار قلمرو آرزوها، با یک بوم نقاشی بزرگ فراخواهد رسید. امکانی که هر کس نقش خود را بر آن بزند و همزمان در یک تصویر کلی، خود را در کنار سایر نقشها و آرزوهای دیگران تجربه کند. ما به امکان یک تصویر کلی از خودهای ناهمرنگ نیاز داریم. بوم خالی منتظر دیگران، میتواند جای خالی آرمانهای پیشین را پر کند. آن تصویر کلی این امکان را فراهم خواهد کرد که آرزوهای خاص با تداوم هستی کل، همساز شود.
نه آزادی نه عدالت، هیچکدام حوزه سیاست را اخلاقی نمیکنند. تعادل بخشی موقت میان قلمرو آرزوهاست که حیات سیاسی را اخلاقی میکند. آنگاه هم آزادی هم عدالت با معنای تازه چهره نشان خواهند داد.
@javadkashi
