Telegram Web
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آی سبزه قربونِت شَوُم ... 😍

از قدیم گفتن
"سفید سفید،شد صدتا
سرخ و سفید، سیصد تا
حالا که رسید به سبزه
هرچی بگید می‌ارزه" 😄
⚜️حکایت ⚜️

دیروز به پدرم زنگ زدم، گاهی زنگ می‌زنم و حالش را می‌پرسم.
موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم...
گفت: «بنده نوازی کردی زنگ زدی».
وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است.

دیشب خواهرم به خانه‌ام آمده بود، شب ماند، صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته.
گاز را شسته، قاشق و چنگال‌ها و ظرف‌ها را مرتب چیده و...

وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود.
و منو از نگاه‌ها و کمک‌های با توقع رها کرد...

امروز عصر با مادرم حرف می‌زدم
برایش عکس بستنی فرستادم. مادرم عاشق بستنی‌ست
گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم.
برایم نوشت: «من همیشه به یادتم چه با بستنی چه بی‌بستنی».

و من
نشسته‌ام و به کلمه‌ی «خانواده» فکر می‌کنم،
که در کنار تمام نارفاقتی‌ها،
پلیدی‌ها و دورویی‌های آدم‌ها و روزگار،
تنها یک کلمه نیست، بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است.
قدر خانواده‌هاتون رو بدونید...
▪️روزی مردی داخل چاله ای افتاد …

یک روحانی او را دید و گفت : حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین تجویز کرد !
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد…!





‌‎‌‌‌
چرا عشق
مثل نان و شراب نیست؟
یا مثل آب در جوی؟
یا اَبر و باران و شکوفه؟
مگر عشق برای انسان
عمری دیگر
در درون عُمرش نیست؟!

نزار قبانی
تیمور لنگ به کشور عثمانی لشگر کشی کرد و عثمانی را شکست داد و پادشاه عثمانی اسیر شد..
تیمور لنگ در کاخ نشسته بود و گفت پادشاه عثمانی را نزد من اورید..
پادشاه را اوردند، تا تیمور چشمش به او افتاد شروع کرد به خندیدن. پادشاه عثمانی یک چشمش کور بود گفت به کوری چشمم میخندی؟! تیمور گفت نه.

گفت من پادشاه عثمانی هستم و مقامم مثل شماست و شما نباید بخاطر اینکه غالب شدی و من مغلوب منو جلوی بزرگان دربارت تحقیر کنی..
تیمور گفت نه من به شما احترام میگذارم خنده من از دیدن شما به سبب تحقیر تو نبود..
گفت پس از بحر چه بود!؟
گفت به مردم دو کشور ایران و عثمانی میخندم که سرنوشتشان بدست منی لنگ و تویی کور افتاده......

و چه بدبختند مردمی که نقشی در سرنوشت خود ندارند و به هر فلاکتی تن میدهند زیرا که عادت دارند دیگران تغییرشان دهند و هرگز زحمت تغییر بخود نمیدهند
.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤️چقدر خوبه که هستی رفیق جان❤️🥰🌹
اومدم احساس تنهایی کنم
یادم افتاد یه رفیق خوب
مثل تو دارم
فرستادم بگم خیلی برام عزیزی
تفدیم به تو بهترینم❤️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زندگی یک بازیست
نمی توانیم حرکت قبلی را حذف کنیم

امامی توانیم حرکت بعدی را بهتر انجام دهیم‎
حکایت ⚜️

روزی "چرچیل" از کوچه‌ی باریکی
که فقط امکان عبور یک نفر را داشته،
رد می‌شده است ،که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم‌ خورده‌اش می‌رسد.
بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می‌کنند ،
رقیب می‌گوید:
«من هیچ وقت خودم را کج نمی‌کنم ،
تا یک آدم احمق از کنار من عبور کند.»

چرچیل در حالی که خودش رو کج می‌کرده، می‌گوید:
«ولی من این کار را می‌کنم
تا یک آدم احمق از کنار من رد شود!»
ﭘﺪﺭﻣﺼﺮﯼ :
ﭘﺴﺮﻡ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﯽ ﻭﺳﯿﻊ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ!
ﭘﺪﺭ ﯾﻮﻧﺎﻧﯽ :
ﭘﺴﺮﻡ ﮐﺸﻮﺭ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ!
ﭘﺪﺭ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎﯾﯽ :
پسرم ﮐﺸﻮﺭ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺍﻣﭙﺮﺍﻃﻮﺭﯼ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﯼ ﺑﻮﺩﻩ!
ﭘﺪﺭ ﻋﺮﺑﯽ :
ﭘﺴﺮﻡ ﻣﺎ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ داشته ايم!


ﭘﺪﺭ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ :
ﭘﺴﺮﻡ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﺎ ﮐﺸﻮﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ؛ ﻣﺼﺮ ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ؛ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﯾﻮﻧﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ می‌آﻣﺪﻧﺪ؛
ﺭﻭﻣﯽ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺷﮑﺴﺖ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻧﺪ، ﻭ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻋﺮﺍﺏ؛ ﻣﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﺘﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ!

ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﮕﻦ ﺗﺎﺭﯾـــــــــــــﺦ
!
تلنگر

متنی که جزو 10 متن برتر از نگاه مجله معتبر فوربس است، این متن سه مرتبه در این لیست در مقام اول قرار گرفته است.

یک پسر و دختر کوچک مشغول بازی با یکدیگر بودند، پسر کوچولو یه سری تیله و دختر چنتایی شیرینی داشت، پسر گفت: من همه تیله هامو بهت میدم و تو هم همه شیرینی هاتو به من بده، دختر قبول کرد...
پسر بزرگترین و زیباترین تیله رو یواشکی برداشت و بقیه را به دختر داد، اما دختر کوچولو همانطور که قول داده بود تمام شیرینی ها رو به پسرک داد.
اون شب دختر کوچولو خوابید و تمام شب خواب بازی با تیله های رنگارنگ رو دید... اما پسر کوچولو تمام شب نتونست بخوابه به این فکر میکرد که حتما دخترک هم یه خورده از شیرینی هاشو قایم کرده و همه رو بهش نداده...

عذاب مال کسی است که صادق نیست... و آرامش از آن کسانی است که صادقند...
لذت دنیا مال کسی نیست که با افراد صادق زندگی میکند، از آن کسانی است که با وجدان صادق زندگی میکنند.دروغگو اول به خودش آسیب میزند
⚜️حکایت⚜️

عمر صدساله

شخصی نزد پزشک رفت و درخواست کرد او را معاینه کند و ببیند آیا صدسال عمر می کند یا نه؟دکتر پس از معاینه پرسید: زن و بچه دارید؟گفت: نه دکتر پرسید: مسافرت و گردش و ورزش را دوست دارید؟جواب داد: نه، به هیچ وجه دوست ندارم.
 
دکتر بازپرسید: کتاب مفید و خواندنی را دوست دارید؟ جواب داد: نه ندارم.
 
دکتر عصبانی شد و گفت: پس آقا همین امروز تشریف ببرید و بمیرید. عمر صدساله را برای چه می خواهید؟
⚜️حکایت⚜️

دهقانی یک ظرف عسل برای فروش به شهر آورد. نگهبان دروازه ی شهر برای گرفتن راهداری جلوی او را گرفت و سر ظرف را باز کرد که ببیند چیست؛ ولی از شدت بد ذاتی آنقدر او را معطل کرد و سر ظرف را باز نگه داشت تا این که مگس‌های زیادی از اطراف آمدند و روی عسل نشستند و عسل را از بین بردند، طوری که مشتری برای خریدن آن رغبت نمی کرد.

دهقان پیش قاضی رفت و شکایت کرد. قاضی گفت: تقصیر از راهداری نیست. بلکه تقصیر از مگس‌ها است. هر کجا که مگس‌ها را ببینی حق داری آنها را بکشی؟

دهقان از این قضاوت جاهلانه متعجب شد و گفت: این حکم را روی کاغذ بنویسید و به من بدهید. قاضی حکم قتل مگس‌ها را نوشت و امضا کرد و به دهقان داد.

دهقان همین که نوشته را دریافت کرد و در جیب خود گذاشت، دید مگسی بر صورت قاضی نشسته است. فورأ یک سیلی محکم به صورت قاضی نواخت و مگس را کشت. قاضی با شدت غضب گفت: او را حبس کنید.

دهقان بی درنگ نوشته را از جیب خود در آورد و به قاضی نشان داد و گفت: حکمی است که خودتان امضا فرمودید.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
داستان ⚜️

حکایت دختر زیبای راهزن و عاشق شدن سلطان | داستان مردی که مجبور شد از سنگ برای سلطان قبا بدوزد
داستان کوتاه 📒

شبی رو یادمه که از ترس اینکه فرداش امتحانمو خوب ندم تا خود صبح بیدار بودم.
الان که به اون شب فکر می کنم خندم می گیره.

دنیام چقد کوچیک بود. فرضا که امتحانمو بد می دادم
خب که چی، مگه دنیا به آخر می رسید؟ نه.

می خوام بگم يه زمانی يه چيزی برات اونقدر مهمه که
به خاطرش روح و روانتو آزار می دی، اما همون چیزیه سال بعد ممکنه کاملا برات بی اهميت باشه و با فکر بهش بخندی،
می دونم همین الان یاد يكی از دغدغه هات افتادی، آره همونی که تو ذهنته.

زياد به خاطرش خودتو اذیت نکن،
می دونی شايد سال بعد، شایدم چند سال بعد، دیگه حتی یادتم نیاد.

بيخيال، هر دغدغه ای که الان داری می گذره.
سعی كن فقط بزرگش نکنی، خب؟
با حال خراب و خسته ام کاش رفیق
پیش دل من نمی شدی فاش رفیق
از من که گذشت و از دلم اما تو
بی عشق مراقب خودت باش رفیق
تیمور لنگ به کشور عثمانی لشگر کشی کرد و عثمانی را شکست داد و پادشاه عثمانی اسیر شد..
تیمور لنگ در کاخ نشسته بود و گفت پادشاه عثمانی را نزد من اورید..
پادشاه را اوردند، تا تیمور چشمش به او افتاد شروع کرد به خندیدن. پادشاه عثمانی یک چشمش کور بود گفت به کوری چشمم میخندی؟! تیمور گفت نه.

گفت من پادشاه عثمانی هستم و مقامم مثل شماست و شما نباید بخاطر اینکه غالب شدی و من مغلوب منو جلوی بزرگان دربارت تحقیر کنی..
تیمور گفت نه من به شما احترام میگذارم خنده من از دیدن شما به سبب تحقیر تو نبود..
گفت پس از بحر چه بود!؟
گفت به مردم دو کشور ایران و عثمانی میخندم که سرنوشتشان بدست منی لنگ و تویی کور افتاده......

و چه بدبختند مردمی که نقشی در سرنوشت خود ندارند و به هر فلاکتی تن میدهند زیرا که عادت دارند دیگران تغییرشان دهند و هرگز زحمت تغییر بخود نمی
دهند.
🌻اگر میخوای رنگی دیگ به زندگیت بدی و فصل قشنگتری رو شروع کنی
با تلاشی متفاوت
نگاهی متفاوت

🎯دعوت هستی به اینک دوباره از نو
👇👇👇👇
https://www.tgoop.com/addlist/X2jmdCd-W4FmNDFk

🤞اما پیشنهاد ما
1.محصولات ارگانیک و سالم
2.کتاب لحظات پاییزی
3.
زیبایی و جذابیت
2024/11/18 07:04:41
Back to Top
HTML Embed Code: