Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
- Telegram Web
Telegram Web
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم:
_"بخوان!‌" او همچنان خاموش.
_"برای ما بخوان!" خیره به ما ساکت نگا می‌کرد.
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد،
فرود آمد. گرفتیمش که پنداری که می‌افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت‌کرد
_"چه خواندی، هان؟"
مکید آب دهانش را و گفت آرام:
_"نوشته بود
همان،
کسی راز مرا داند
که از این‌رو به آن‌رویم بگرداند."

نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود


🔹 باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی‌برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش.

ساز او باران، سرودش باد
جامه‌اش شولای عریانی‌ست
ور جز اینش جامه‌ای باید‌
بافته بس شعله‌ی زرتار پودش باد.

گو بروید، یا نروید، هرچه در هرجا که خواهد، یا نمی‌خواهد
باغبان‌ و رهگذران نیست
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست.

گر زچشمش پرتو گرمی نمی‌تابد،
ور برویش برگ لبخندی نمی‌روید؛
باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه‌های سر به گردونسای اینک‌‌ خفته در تابوت پست خاک می‌گوید‌.

باغ بی‌برگی
خنده‌اش خونی‌ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می‌چمد در آن
پادشاه فصل‌ها، پائیز.

کلمات
شیرین فرهادی متولد سال ۱۳۶۳-خرم‌آباد است و در حال حاضر در ایلام سکونت دارد. وی تحصیلاتش را در زمینه‌ی گرافیک به اتمام رسانده است. فرهادی از سال ۱۴۰۰ تاکنون به صورت پیوسته در کارگاه شعر گروس عبدالملکیان حضور داشته است. اولین مجموعه شعر وی با نام « شعر شایعه » در سال ۱۳۹۹ در انتشارات سیب سرخ منتشر شد و دومین مجموعه‌ شعرش در مسیر آماده‌سازی‌ست!

کلمات
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔹️شعری از شیرین فرهادی با خوانش شاعر
🔹️سه شعر از شیرین فرهادی🔹️


🔹️یک

کنار نیامدن با پرده‌ها
به کنار!
در تمام آیینه‌ها
صورتی به آشفتگی شکل داده
چاقوهای سرخ
زمان را قاچ کرده‌اند
کند شده‌ام
و هر چه گوش تیز می‌کنم
سکوت تو
با سکوت مساوی نیست

بند آمده‌ام با کلمات
تو اما تکان نخورده‌ای
از ابرهایی
که در پنجره پنهان کرده‌ام
از غروب غلیظی
که بر سایه‌ات ماسیده

صبح
دوباره پوستت را به یاد می‌آورم
خاک را از صورتت کنار می‌زنم
آیینه را از صورتت کنار می‌زنم

کلمات
در دهان شعر می‌پوسند
و سطرها
از زیبایی‌ات دست می‌کشند.


🔹️دو

فکرهای منقبضم
چروک می‌اندازد روی پوست شب
سنجاب‌ها
بلوط‌ها را ترک می‌کنند
بلوط‌ها جنگل را
و جنگل
دارد یک تنه
زمین را به عقب هل می‌دهد

چقدر لاغر شدن رودخانه
به چشم کشتزار می‌آید

دستم به دردهای زاگرس نمی‌رسد
دستم به شانه‌ی لاله‌های واژگون
دستم به شاخ گوزن‌های مضطرب نمی‌رسد
و دستی
خواب آخرین درنا را پاره می‌کند.


🔹️سه

خانه از غروب خسته‌ی دیگری برمی‌گردد
همه‌ی اتفاق‌ها را چیده‌ام روی میز!
چشمم را روی طرز بستن در می‌بندم
روی شکل نشستن صندلی
‌و تمام شب
با دهان بسته‌ی بطری‌ها حرف می‌زنم

می‌آیی
چیزی به اشیا این خانه اضافه می‌کنی
سایه‌ها سکوت را سر می‌کشند
صداها اما دست نخورده
به دنبال دهان تو می‌گردند
ساعت به گیج‌ترین گوشه خزیده
من وقت را می‌کشم
وقت را می‌کشم
وقت را می‌کشم...

و هر شعری بنویسم
مرده به دنیا می‌آید!

کلمات
🔹نمایش خانه وا ­ده 🔹

🔹نویسنده و کارگردان: محمد مساوات

🔹بازیگران: مجید عسگری، احسان بهلولی، علی ‌محمودی، محمد‌علی ‌محمدی، نیما نوری­زاده، سیامک ‌اخوان، محمد موساخانی
🔹️دقایقی با نمایش خانه وا ­ده🔹️

سید محمد مساوات کارگردان تئاتر، نقاش، نویسنده، طراح صحنه و طراح پوستر است. او فعالیت‌های هنری خود را ابتدا از نقاشی آغاز نمود و تا قبل از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه، در نمایشگاه‌های انفرادی و گروهی فراوانی شرکت کرد. پس از فارغ‌التحصیلی از دانشکده هنر و معماری در رشته نقاشی، به کارگردانی تئاتر در همان دانشگاه تغییر رشته داد و نمایش‌های متعددی را روی صحنه برد. او در سال‌های فعالیت تئاتری خود موفق به دریافت چندین جایزه در حوزه‌های نویسندگی و کارگردانی تئاتر شده است. از اجراهای او می­‌توان به خانه وا ده، بی­‌پدر، این یک پیپ نیست، بیگانه در خانه و شکوفه­‌های گیلاس اشاره کرد.

در ابتدا، عنوان مجموعه که با تکنیکی کانکریت اجرا شده است، تلاش می‌کند تا با نوعی از تایپوگرافی متفاوت محتوایی گسترده‌تر را در راستای ایده‌ی نمایش رقم بزند. حالت از هم پاشیده‌ی واژه‌ی خانواده (خانه وا ده) در عنوان نمایش، ایهامی را پیش روی مخاطب می‌گذارد که با نگاهی آشنازدایانه فضای از هم پاشیده‌ی یک نهاد اجتماعی را به ذهن متبادر می‌کند.

خلاصه داستان:
خانه وا ده، خانواده­‌ای خوشبخت متشکل از پدر، مادر، پسر بزرگ، دختر، پسر کوچک، پدربزرگ و مادربزرگ را به تصویر می­‌کشد. پدر خانواده هدیه­‌ی بزرگی خریداری می‌کند، اما پسر بزرگ خانواده آن را انکار می‌کند.

در لایه اول نمایش، با خانواده­‌ای پدرسالار مواجهیم که اعضای آن اسم ندارند و با نقش­‌هایشان یکدیگر را صدا می‌کنند. مهم­ترین دغدغه­‌ی اعضای خانواده حفظ کانون گرم خانواده است، آن­‌ها هر چه را که پدر صلاح بداند می‌بینند، می­‌شنوند، حس می­‌کنند و حتی می‌خورند تا جایی که پسر بزرگ خانواده به گفته­‌های پدر و توهمات ساختگی او شک می‌کند؛ چشمانش به واقعیت باز می­‌شوند و دست از انکار آن برمی­‌دارد. او به مقابله با پدر و آگاه­‌سازی سایر اعضای خانواده برمی‌خیزد تا در نهایت، خانواده صمیمی و شاد ابتدای نمایش -همانطور که در مقدمه اشاره شد- از هم می‌پاشند و به «خانه وا ده» تبدیل می­‌شوند.

در لایه­ بعدی می­‌توان این خانواده را به عنوان جامعه‌ای کوچک شامل نمایندگان سه نسل در نظر گرفت که اسیر حاکمی دیکتاتور شده­‌اند. حاکم برای حفظ و نجات خود و جامعه­‌اش، واقعیت را انکار کرده و رویاهای خیالی­‌اش را به خوردِ مردم می­‌دهد. او در برابر پسر بزرگ که نماینده نسل جوان و آگاه و در جستجوی واقعیت است ایستادگی می­‌کند؛ در ابتدا با نادیده­‌گرفتن و سپس با مبارزه رو در رو سعی در سرکوب او دارد اما حق­‌طلبی و آزادی­‌خواهی پسر جوان به بقیه اعضای خانواده نیز سرایت کرده و توهمات خیالی حاکم را درهم می­‌شکند.
 
شیوه اجرا:
در شروع نمایش، صحنه تاریک است و فقط صدای کاراکترها به گوش می­‌رسد. از صداها می­‌توان فهمید که هر هفت بازیگر مرد هستند، چهار تن از آنان نقش مردان و سه تن از آنان نقش زنان را بازی می­‌کنند. پس از آمدن نور و روشن شدن صحنه، طراحی لباس کاراکترها و ماسک­‌های روی صورتشان، جهانی فانتزی و خیالی را به ذهن متبادر می­‌کنند. همچنین مشخص می‌شود نه تنها بازیگران مرد نقش زنان را بازی می­‌کنند بلکه سبیل هم به صورت دارند! کاراکترهای زن را از صدای متفاوت، حرکات بدن و گردنبندهای مرواریدشان می‌توان تشخیص داد. قطعاً این انتخاب کارگردان به دلیل قحطی بازیگران زن و ناتوانی ایشان در اجرای نمایش نبوده، بلکه به طرز هوشمندانه­‌ای از طرفی نظام مردسالار و کلیشه­‌های تحمیل شده به زنان در آن جهان ساختگی را به تصویر کشیده و از طرف دیگر محدودیت­‌های تحمیل شده بر بازیگران زن در جهانی که نمایش در آن به روی صحنه رفته را زیر سوال برده است. اگر درونمایه­‌ی اثر را تقابل خیال و واقعیت بدانیم می­‌توان گفت کارگردان حتی اینجا هم جهانِ ساختگی و واقعی را مقابل هم قرار داده است. در این راستا از نورپردازی خلاقانه و موسیقی مناسب نیز بسیار بهره برده و بر تماشایی بودن اثر افزوده است.
مساوات با استفاده از تقریباً هیچ چیز در صحنه، بار دیگر غیرواقعی بودنِ جهان ساختگی این خانواده را یادآوری کرده، همچنین با کشیدن کادری سفید دور تا دور صحنه گویی خیال و واقعیت را مرزبندی کرده است. به جز میز که در برخی صحنه­‌ها برای سر و شکل دادن به گردهمایی­‌های خانواده از آن استفاده شده، مخاطب هیچ چیز دیگری از جهان خیالی این خانواده نمی­‌بیند. میز هم همیشه خالی است و اعضای خانواده دور آن جمع می­‌شوند و هیچ می­‌خورند. حتی جعبه­‌های هدیه با سایزهای مختلف و رنگ­‌های جذاب هم خالی هستند و هیچ را بسته­‌بندی کرده­‌اند! پس از کشف واقعیت توسط پسر بزرگ خانواده یک راکت واقعی تنیس بدون توپ دیده می­‌شود که پسر از آن برای بیدار کردن سایر اعضای خانواده استفاده می­‌کند.
در نهایت پس از فروپاشی خانواده، ناگهان توپی از بیرون به وسط صحنه پرتاب می­‌شود که سوال­‌های جدیدی در ذهن مخاطب ایجاد می‌کند: آیا پسر کوچک در شمایل دیکتاتور جدید روی کار آمده است؟ آیا آزادی­‌خواهی­‌های پسر بزرگ و راکت تنیس واقعیت بودند، در حالی که حقیقت چیز دیگری است؟! 

نمایش خانه وا ده به کارگردانی محمد مساوات نخستین بار در سال ۱۳۹۳ در قالب «طرح جوان ایرانشهر» در تماشاخانه ایرانشهر به روی صحنه رفت و با استقبال مخاطبان روبه­‌رو شد.
اجرای مجدد این نمایش پس از بازتولید و جایگزینی برخی عوامل از بهمن­‌ماه سال جاری در مجموعه تئاتر لبخند آغاز شده و ادامه دارد.
همچنین این روزها نمایش بی‌پدر نیز به کارگردانی ایشان در همان مجموعه روی صحنه می‌رود که تماشای دو اثر مستقل از یک کارگردانِ خبره خالی از لطف نیست.

«هدا تورنگ»

کلمات
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔹بی‌عرضه: بر اساس اثری از آنتون چخوف


🔹کارگردان: میخاییل شوایتزر
(Mikhail Schweitzer)

🔹محصول: شوروی(سابق)

🔹سال ساخت: ۱۹۷۱

کلمات
🔹دقایقی با سیاوش کسرایی🔹



«دست‌های ما،
شاخه‌ها کشیده در پناه هم،
لانه‌ی پرنده‌ای‌ست
دست‌های ما،
در مسیر بازوان بی‌قرار ما،
جویبار زنده‌ای‌ست،
دست‌های ما پیمبران خامُشند
آیه‌های مهرشان به کف
بر بلور جانشان
داغ و بوسه آشکار
دست‌های ما
رهروان سرخوشند
دست ما به عشق ما گواست
دست‌های ما کلید قلب‌های ماست.»


🔹با روحیّه‌ای شفاف و پاک و رؤیازده در پی آن است که اشک را از چشم رنج پاک کند و گلوگاه درد را بفشارد. در پی آن است که بهار بارور را در سینه بیندوزد و تاریکی را بزداید. شاعری که در اشعارش در رؤیای یک جامعه‌ی عادلانه بال بال می‌زند و آرزوی او آن است که این اومانیسم رمانتیک‌گونه را به آرمان طبقه‌ی کارگر پیوند بزند و بدین ترتیب تلاش می‌کند شکافی که میان نگره‌ی شاعرانه و عمل سیاسی وجود دارد را تا حدود بسیاری کمرنگ و محو کند.

سیاوش کسرایی، ۵ اسفند ماه سال ۱۳۰۵ در شهر اصفهان دیده به جهان گشود. امّا همه‌ی دوران کودکی و نوجوانی خود را در تهران گذراند. پدر و عموی سیاوش در فرمانداری اصفهان به شغل دیوانی و اداری مشغول بودند.

خانواده‌ی کسرایی پنج فرزند داشت، چهار پسر و یک دختر، سیاوش سوّمین فرزند خانواده بود. خانواده‌ بعد از ورود به تهران، پشت مجلس شورای ملّی ساکن شدند. سیاوش تحصیلات ابتدائی را در مدرسه‌ی «ادب» و دوره‌ی دبیرستان را ابتدا به مدرسه‌ی «نظام» و سپس «دارالفنون» رفت.

سپس در رشته‌ی حقوق وارد دانشگاه شد و تا مقطع لیسانس ادامه تحصیل داد امّا به خاطر تز پایانی خود که ظاهراً درباره‌ی جنبش کارگری بود، دچار مشکل شد و امکان دفاع از تز خود را پیدا نکرد.

کسرایی در سال (۱۳۲۷) عضو حزب توده می‌شود و به تقریب تا پایان عمر از فعالیّت‌های سیاسی در حزب توده‌ی ایران دست نمی‌کشد. حتّی پس از کودتای (۱۳۳۲) مدّت کوتاهی به زندان رفت. و در سال‌های پس از کودتا ممنوع‌القلم شد.

امّا اشعارش را با نام‌های مستعار «کولی»، «شبان بزرگ امید»، «رشید خالقی» و «فرهاد ره‌آورد» به چاپ می‌رساند. وی مدّتی استاد دانشگاه بلوچستان بود و علاوه بر سرودن شعر، به کارهای پژوهشی نیز می‌پرداخت.
 
کسرایی در دوران دانشگاه، با خیلی از شخصیّت‌های مهّم سال‌های بعدِ دوران پهلوی و تاریخ ایران از جمله داریوش فروهر، داریوش همایون و حتی خیلی از وزرای دوره شاه نظیر دکتر عبدالمجید مجیدی و دکتر باقر عالیخانی همدوره بود.

وی پس از فراغت از تحصیل در سال ۱۳۳۱ به عنوان کارمند در وزارت بهداری فعال بود ولی بعد از مدّتی این کار را رها کرد و در وزارت آبادانی و مسکن مشغول به کار شد. علاوه بر کار به فعالیّت‌های ادبی‌اش نیز می‌پرداخت و شعر می‌سرود.

سیاوش با مهری نوذری (خواهر منوچهر نوذری) ازدواج کرد، مهری طراح و خیّاط معروفی در شهر تهران بود. ثمره‌ی این پیوند دو فرزند دختر و یک فرزند پسر با نام‌های اشرف، بی‌بی و مانلی است. ناگفته نماند شاعر در جوار شعر و سیاست برای همسر و فرزندانش نیز حضوری همیشگی و پررنگ داشت.

می‌توان گفت سیاوش کسرایی، به لحاظ زمانی از سال‌های (۱۳۳۰-۱۳۲۱) تا (۱۳۵۷)، حضوری فعّال در عرصه‌ی شعر معاصر ایران داشته است. شاعر در حیاتِ شاعری‌اش با دفتر شعر «آوا» وارد عرصه‌ی شعر شد، شعرهایی که دستاورد ایّام تخرّب و تحرّک و اوضاع سیاسی سال‌های قبل و بعد ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ است.

این دفتر بیست و هشت قطعه شعر دارد، که نوزده شعر آن نیمایی، هفت شعر چهار‌پاره و دو اثر آن هم غزل است با سبکی و با همان روحیّات رمانتیک‌گونه.

کسرایی خود را شاگرد نیما می‌دانست و از اوّلین شاعران جوانی بود که به نیما گروید و به قالب شعر نیمایی نیز وفادار ماند؛ چنانچه بی‌بی کسرایی دخترِ سیاوش در این‌باره چنین می‌گوید:

«نیما به پدرم علاقه‌ی خاصی داشت و حتّی نامه‌ای دوستانه نیز برای پدرم نوشته بود که متاسفانه در جریان وقایع ۲۸ مرداد توسط مادربزرگم به خاطر احساس خطر سوزانده شد. در این نامه که نیما خطاب به سیاوش نوشته، او را با نام مستعار آن زمان پدرم «کولی» خطاب کرده بود و نوشته‌ای با این مضمون برای سیاوش مکتوب کرده بود که:
«کولی جان تو همچون روح خودم در من دخول و خروج می کنی» (نقل به مضمون).

بله، همان‌طور که اشاره شد سیاوش کسرایی در دفتر «آوا» بیشتر شعرهایش را در وزن نیمایی سروده است.

«آسمان ریخته در آبی رود
طرحِ اندوه غروب
دختری بر لب آب
روی یک سنگ سپید
زیر یک ابر کبود
پای می‌شوید، پاهای گِل و لای‌اندود
پای می‌شوید و می‌اندیشد:
«کار
کار در شالیزار»
در دل رود کبود
می‌دود سوسوی تک اختر شام
و از آن پیکر تار
که نشسته است بر آن سنگ سپید
گیسوانی شده افشان بر آب
نگهی گم شده در شالیزار»
سپس منظومه‌ی «آرش کمانگیر» نخستین بار با مقدمه‌ی محمود اعتمادزاده (م.ا. به‌آذین) در سال ۱۳۳۸ به چاپ رسید. «آرش کمانگیر»، نخستین منظومه‌ی حماسی است که در ایران به سبک نو و با دیدی نو سروده شده و از این نظر اثری راهگشاست.

این اثر شادابی زنده‌ای دارد که در اندیشه و احساس چنگ می‌اندازد و مخاطب تا پایان نمی‌تواند از تاثیر این کلام سرشار از حقیقت و زیبایی بیرون برود.

«برف می‌بارد؛
برف می‌بارد به روی خار و خاراسنگ
کوه‌ها خاموش، درّه‌ها دلتنگ
راه‌ها چشم‌ انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی‌شد گر ز بام کلبه‌ها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی‌مان نمی‌آورد،
ردّ پاها گر نمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان،
ما چه می‌کردیم در کولاک دل آشفته‌ی دمسرد؟»


با این منظومه‌ بود که نام کسرایی بر سر زبان‌ها افتاد. کسرایی در این منظومه تا آستانه‌ی کمال پیش رفته است و خود را در چارچوب تنگ داستان زندگی نکرده؛ بلکه بیش از داستان‌سرایی و شرح حرکات پهلوانی در تجسّم حال و روح و محیط با بیانی سمبولیک کوشیده است.

می‌توان گفت تعابیر نغزش در نهایت باریک‌اندیشی است و بیان ساده‌اش، شادابی زنده‌ای دارد که در اندیشه و احساس چنگ می‌اندازد.

کسرایی تا سال (۱۳۵۷) شش مجموعه شعر دیگر نیز در ایران منتشر کرد. که از همان آغاز اشعارش با زبانی ساده و آهنگین، با تصاویر و تخیّلی بدیع و مضامینی پرشور و انقلابی او را به عنوان یکی از مهمترین و پر طرفدارترین شاعران نوپرداز در ادبیات معاصر ایران تثبیت کرد.

همچنین وی از بنیانگذاران کانون نویسندگان ایران در سال ۱۳۴۷ است و تا سال ۱۳۵۱ یکی از دبیران منتخب این کانون به شمار می‌رفت.

امّا بعدها در سال ۱۳۵۸ هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران تصمیم به اخراج وی به همراه به‌آذین، هوشنگ ابتهاج، فریدون تنکابنی و برومند گرفتند.

این تصمیم نهایتاً به تأیید مجمع عمومی کانون نویسندگان ایران رسید و منجر به اخراج کل اعضاء توده‌ای، به همراه این پنج تن، از کانون نویسندگان ایران شد.

از طرفی از همان آغازِ مسیر شعر و زندگی، کسرایی با باورهای اجتماعی و سیاس‌اش در هم آمیخته بود. مانند بسیاری از روشنفکرانِ وقت، در جوانی و از دهه‌ی ۲۰، جذبِ حزب توده شد.

سرانجام حزب توده سرکوب شد و با دستگیری گسترده‌ی رهبران و اعضای حزب، کسرایی ناگزیر از ترک وطن شد. وی پنهانی از مرز گذشت و به افغانستان، سپس به شوروی و در نهایت به اتریش رفت.

مهاجرت اجباری گردبادی عظیم در زندگی و شعر کسرایی بود. امّا چاره‌ای جز زیستن و منعطف بودن در دالان‌های پر پیچ‌وخم زندگی نیست، کسرایی نیز در افغانستان در رادیو زحمت‌کشان مشغول به کار شد.

بعد به عضویت کمیته‌ی مرکزی حزب توده درآمد و اینگونه آخرین گامش را در همراهی با حزبی برداشت که تمام زندگی و آرزوهایش با آن گره خورده بود.

امّا تجربه‌ی مهاجرت و عضویت در کمیته‌ی مرکزی، تلخ‌تر از آن بود که شادابی و نشاط کسرایی در برابرش تاب آورد. پس از سال‌ها که اجازه‌ی ترک شوروی را نداشت، با پیگیری خانواده و سازمان‌های حقوق بشری و نیز باز شدن فضا در شوروی راهی اتریش شد.

برای کسرایی که در وطن خویش از روابط اجتماعی بالایی برخوردار بود زیستن در غربت ملال‌آور و اندوه‌بار بود. شاعر روابط اجتماعی گسترده‌ای با چهره‌های ادبی‌ چون: نیما یوشیج، هوشنگ ابتهاج، احمدرضا احمدی، محمود اعتمادزاده (م.ا. به آذین)، نادر نادرپود، فریدون مشیری، شاهرخ مسکوب، مرتضی کیوان، فروغ فرخزاد، ایرج افشار، و ابراهیم یونسی داشت، و این افراد از نزدیکان کسرایی محسوب می‌شدند.

از اوائل دهه ۱۳۴۰ تا اوایل دهه ۱۳۶۰ تقریباً هر روز در دفتر و در خانه‌ی سیاوش کسرایی محافلِ ادبی و دورهمی پابرجا و چراغ شعر روشن بود. امّا بعدها، پس از فراقِ وطن و فقدان ارتباطات ادبی، شاعر به هزار شکل با درون و بیرونِ خویش در تقلّا و مبارزه بود.

«وطن! وطن!
تو سبزِ جاودان بمان که من
پرنده‌ای مهاجرم که از فرازِ باغِ باصفای تو
به دوردستِ مه گرفته پرگشوده‌ام»


همین روحیّه و زیستِ متفاوت و منحصر به فردِ کسرایی موجب خلقِ آثاری متفاوت شد، اسطوره یا به نوعی تلمیح با باستان‌گونه‌گی و تفکّر اسطوره‌ای مهم‌ترین و قاهرترین شیوه‌ی میدانِ دید و اندیشه‌ در اشعار شاعر است.

شاعر سال‌های پایانی عمر خود، یعنی دوازده سال را در غمی غریب و غربتی اجباری گذراند. ردّ پای همین هجران و دلتنگی را می‌توان به وضوح در دفترهای پایانی شاعر مشاهده کرد.

در واقع کسرایی اینگونه اندوه، تنهایی و درد دوری از وطن را در اشعارش ترسیم میکند. اشعاری که برای او به واقع وطن است، و لمسِ جغرافیای وطن..
«دریا! متاب روی
با من سخن بگوی
تو مادر منی، به محبّت مرا ببوی
گرد غریبی از سر و رخسار من بشوی»


همه‌ی ما انسان‌ها در طیف‌های مختلف ظاهری و باطنی در مسیرِ زندگی گاه باخته‌ و گاه پیروز بوده‌ایم. لحظاتی سرشار از شادی و سرور و یا ساعت‌ها غریق در اندوه و گریه. سالیانی چون اسبی چالاک سالم و پرشتاب تاخته‌ایم و سالیانی نیز ملول و بیمار زیسته‌ایم. و در نهایت به فراغت نرسیده‌ایم، که فراغت سرابِ دنیاست. سیاوش کسرایی نیز با تمام فراز و نشیب‌ها همواره دغدغه‌مند انسان و جامعه‌ی خویش بود.

و در نهایت، شاعرِ آرش کمانگیر نیز پس از سال‌ها تلاش و تکاپو، و گذرانِ لحظه‌های زندگی در جای جایِ جغرافیای جهان از اصفهان تا وین، از کابل تا مسکو، از «آوا» تا «خون سیاوش»، هم‌پیمان شدنش با مِهری، ردّ بوسه‌های بی‌مهابا بر گونه‌های اشرف و بی‌بی و مانلی که ارمغانِ واژه‌ی «پدر» شدند، و وطن، و وطن، و وطن، که وطن برای سیاوش تمامی ندارد، که وطن تقلّای او بود در ابراز، در شعر، در اندوه، در اشک، در عشق..

و این هنر رندانه‌ی شعر بود، که او را به تماشا نشست. در واقع تولّدش پرتابِ تیر آرش کمانگیر بود و سرانجام این تیرِ پُرشتاب در ۱۹ بهمن ۱۳۷۴ بعد از سال‌ها گریز و هجران بر دل زمین آرمید و خستگی از روح و تن دمید، و در انتها زندگی را لاجرعه سر کشید.

«آنان به مرگ وام ندارند
آنان که زندگی را لاجرعه سرکشیدند
آنان که ترس را
تا پشت مرزهای زمان راندند
آنان فراز بام تهوّر
افراشتند نام.»




🔹گرداوری، تالیف و تنظیم: هستی خاوری

🔹فهرست منابع:
۱.شریفی. فیض (شعر زمان ما- سیاوش کسرایی)
۲.در جست‌وجوی خورشید (به روایت جمشید برزگر)
۳.گفت‌و‌گو با بی‌بی کسرایی (فرزاد حسنی- روز آنلاین)

کلمات
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔹️«سیاوش کسرایی» از دریچه‌ی «کلمات»

کلمات
🔹فهرست آثار سیاوش کسرایی🔹



▪️ آوا: ۱۳۳۶

▪️آرش کمانگیر: ۱۳۳۸

▪️خون سیاوش: ۱۳۴۱

▪️با دماوند خاموش: ۱۳۴۵

▪️سنگ و شبنم: ۱۳۴۵

▪️بعد از زمستان در آبادی (داستان کودکان): ۱۳۴۶

▪️خانگی: ۱۳۴۶

▪️چهره مردمی شعر نیما: ۱۳۵۴

▪️به سرخی آتش، به طعم دود: ۱۳۵۵

▪️از قرق تا خروسخوان: ۱۳۵۷

▪️بپا خیز ایران من: ۱۳۵۸

▪️آمریکا، آمریکا: ۱۳۵۸

▪️چهل کلید: ۱۳۶۰

▪️تراشه‌های تبر: ۱۳۶۲

▪️هدیه برای خاک: ۱۳۶۳

▪️پیوند: ۱۳۶۳

▪️ستارگان سپیده دم: ۱۳۶۸

▪️مهره سرخ: ۱۳۷۴

▪️از خون سیاوش: ۱۳۷۸

▪️هوای آفتاب: ۱۳۸۱

▪️در هوای مرغ آمین (نقدها، داستان‌ها، گفت‌و‌گوها): ۱۳۸۲

کلمات
🔹گزیده‌ای از شعرهای سیاوش کسرایی🔹




🔹پس از من شاعری آید

پس از من شاعری آید
که اشکی را که من در چشم رنج افروختم
خواهد سترد
پس از من شاعری آید
که قدر ناله‌هایی را که گستردم نمی‌داند
گلوی نغمه‌های درد را
خواهد فشرد
پس از من شاعری آید
که در گهواره‌ی نرم سخن‌هایم شنیده لای‌لای من
که پیوند طلایی دارد او با من
و این‌ پیوند روشن قطره‌های شعرهای بیکران ماست
ولی بیگانه‌ام با او
و او در دشت‌های دیگری گردونه می‌تازد
پس از من شاعری آید
که شعر او بهار بارور در سینه اندوزد
نمی‌انگیزدش رقص شکوفه‌های شوم شاخه‌ی پاییز
که چشمانش نمی‌پوید
سکوت ساحل تاریک را چون دیده‌ی فانوس
و او شعری برای رنج یک حسرت
که بر اشکی است آویزان
نمی‌سازد
پس از من شاعری آید
که می‌خندید اشعارش
که می‌بویند آواهای خود رویش
چو عطر سایه‌دار و دیرمان یک گل نارنج
که میروبند الحانش
غبار کاروان‌های قرون درد و خاموشی
پس از من شاعری آید
که رنگی تازه دارد رنگدان او
زداید صورت خاکستر از کانون آتش‌های گرم خاطر فردا
زند بر نقش خونین ستم
رنگ فراموشی
پس از من شاعری آید
که طوفان را نمی‌خواهد
نمی‌جوید امیدی را درون یک صدف در قعر دریاها
نمی‌شوید به موج اشک
چشم آرزویش را
پس از من شاعری آید
که می‌روبد بساط شعرهای پیش
که می‌کوبد همه گل‌ها به پای خویش
نمی‌گیرد به خود زیبایی پر‌پر
نگاه جست‌و‌جویش را
پس از من شاعری آید
که با چشمم ندارد آشنایی آسمان‌های خیال او
و او شاید نداند
می‌مکد نشت جوانی را ز لب‌های جهان من
و یا شاید نداند
غنچه‌های عمر ناسیراب من بشکفته در کامش
و یا شاید نداند
در سحرگاه ورودش همچو شب من رنگ خواهم باخت
پس از من شاعری آید
که من لب‌های او را در دهان شعرهای خویش می‌بوسم
اگر چه او نخواهد ریخت اشکی بر مزار من
من او را در میان اشک و خون خلق می‌جویم
و من او را درون یک سرود فتح خواهم ساخت



🔹دوبیتی

بهارم می‌شکوفد در نگاهت
پُر از گل گشته جان من به راهت
به بام آرزویم لانه کردند
پرستوهای چشمان سیاهت

به هر در جستمش در بر رخم بست
چو افتادم ز پا بگشود در را
منم سهراب سرگردان که بر خاک
به وقت مرگ می‌بیند پدر را

متابان گیسوانِ در هَمت را
بشوی ای رود دلواپس، غمت را
تن از خورشید پُر کن ورنه این شب
بیالاید همه پیچ و خمت را

ز داغ لاله‌ها خونِ دلِ من
گلستونِ شهیدونِ دل من
نداره ره به آبادی رفیقون
بیابون در بیابونِ دلِ من

تن بیشه پر از مهتابِ امشب
پلنگ کوه‌ها در خوابِ امشب
به هر شاخی دل سامان گرفته
دلِ من در برم بی‌تابِ امشب

مرا گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد اینک در کنارت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

گُل‌اند امّا! بهارت جاودان باد
ز بال بلبلانت سایبان باد
به نزدیک چمن در بزم لاله
تو را یادی ز دورافتادگان باد



🔹با هر چه‌ام که شعله به جان است

آزادی
در من چرا زبان نگشودی
با من چرا نیامدی ننشستی درین سرا!!؟
آخر چرا چرا
آن بذر را به دفترم نفشاندی!؟
ای خوشنوا چرا
یکبار سر ندادی آوازی
در بزم تلخ ما!؟
هر روز، هر کجا
در چارسوی کشور دنیا
نقشی ز خویش می‌زنی و جلوه می‌کنی
بر چشم و بر دهانِ چه بسیار مردمان
گُل می‌پراکنی تو و شادی می‌افکنی!
لیکن
از کوچه‌ام گذر نمی‌کنی تو و عمری‌ست
کز این دریچه، من
سر تا به پای چشم- چون گل حسرت-
در انتظار آمدنت مانده‌ام هنوز!
آزادی
با هر که‌ام عزیز چو جان بود
تا گیر و دار خون
در پیشوازت آمدم و هر بار
تو عشوه دادی و پرهیز داشتی!
گاهی رُخی نمودی و دستی به در زدی
امّا نیامدی
نه، ای گریز پا
حتّی نگاه نکردی به زیر پا
بر فرش سرخ رنگِ روانی که سال‌هاست
جان و جوانی ما با هزار امید
گسترده بر زمین!
باری،
آیینِ میزبانی شایسته‌ی تو را
گر ره نمی‌برم
در شور من ببین
در اشتیاق من
دامن ز دست رفتن و کج‌تابی مرا!
آزادی!
ای آرزوی گمشده گُل کن
تا بلبل تو را
در باغ در شکسته نفس هست!
آخر تو نیستی و در اینجا
بس بیم خو گرفتنِ به قفس هست!
بشنو! فغان و ناله‌ی شبگیر است
بشنو صدای جان به زنجیر است
اینک بیا به یاری، آزادی!
فردا برای آمدنت دیر است!
این بار ای خجسته‌دم آزادی!
من توده می‌کنم
با هر‌چه‌ام که تاب
با هر‌چه‌ام که تب
با هرچه‌ام که شعله به جان است، آتشی
باشد که همچو مشعل
برگیری‌ام ز خاک
باشد چو شبچراغ بگردانی‌ام به شب
🔹بیدار خواب

خستگی‌های روزش در تن
خوف تنهایی‌هایش در سر
خواب بد می‌بیند
خفته‌ی زیر جلو خان گذر
کاش بتوانی و بیدار کنی
این بد افتاده‌ی پیچان در خویش
که در آغوش گرفته است زمین را و رخ آلود به خاک
تا جدا گردد شاید از این
تارهایی که تنیده است به تن وحشتناک
مثل آن است که زیر لگد افتاده و درد
می‌درد پوست او را از هم
یا که دستی وحشی، مویش را
می‌کشد تا که برون آرد از بن، کم‌کم
به درنگی؛ کمکی کن عابر!
کز هراسش برهانی شاید
چشم او گر چه فرو رفته به خواب
پای تا سر همه چشمی است که ره می‌پاید
می‌گریزد دستش
می‌پرد پاهایش
و چو می‌غلتد بر سینه، سر او سنگین
می‌دود ناله‌ای از بیخ گلویش، مادر!
تنگ‌تر می‌فشرد باز تنش را به زمین
در چنین شب که گرفته است همه راه نظر
آی عابر، که به آواز خودت داری گوش
خواب بد می‌بینم
این طرف، زیر جلو خان گذر



🔹یک، دو، سه

یک قناری بر دست
دو کبوتر بر بام
و سه گنجشک به شاخ شمشاد
هیچ پیوندیشان با هم نیست
انفجار خطری
همه مرغانی هستند رهایی جو بر بال هوا
انفجار چه خطرهاست، جهان می‌لرزد
و تو تنها در خویش
و شما تنها در خویش
و همه‌ی ما تنها.



🔹خانه‌ی انسان

آسمان،
لانه‌ی مرغ خیال
و زمین،
خانه‌ی انسان است
آسمان با همه بازی خالی‌ست
و زمین با همه تنگی‌ها پر.

کلمات
2025/02/25 23:45:18
Back to Top
HTML Embed Code: