Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
- Telegram Web
Telegram Web
شعر عربی     (۲)

      از جملهٔ بزرگترین شعرای ایرانی که در تغییر سبک شعر عربی اثر بیّن و آشکاری دارد بشّاربن‌برد (م. ۱۶۷) از شاهزادگان تخارستان است که در کودکی به اسارت به میان بنی‌عقیل‌بن‌کعب آمد و در میان آنان تربیت شد. وی که پیشرو شعرای محدّثین شمرده می‌شود در تفاخر به نسب خود و تحقیر عرب و وصف جواری و کنیزکان و اظهار به زندقه و هجو و آوردن تشبیهات و استعارات دقیق  و حِکَم و امثال مشهور است.
      شاعر مشهور دیگر ایرانی این عهد ابونواس حسن برهانی (۱۴۵ - ۱۹۹) از مردم خوزستان است که قصاید خمریه و غزل‌های او مشهور است و همچنین ملمّعات او که در آن از طریق تلمیح کلمات فارسی را با عربی درمی‌آمیخته است.
      از معاصران بشّار و ابونواس یک شاعر ایرانی را می‌شناسیم بنام ابوالعتاهیه اسمٰعیل‌بن‌قاسم
(م. ۲۱۱) که از موالی ایرانی۱ و از مقدّمان موَلَّدین و در شعر عربی مانند دو شاعر مذکور دارای اثر بزرگ بوده است. وی در مدح و غزل و وعظ استاد است و از کسانیست که در توسعهٔ مفاهیم و مضامین شعر عرب بسیار مؤثّر بود.
      دیگر المتوکّلی ابواسحٰق ابراهیم‌بن ممشاذ اصفهانی است. وی از جَیِ اصفهان  بود و مدّتی سِمَت کتابت متوکّل را داشت و در کتابت عربی در عهد خود بی‌نظیر و در فصاحت مَثَل بوده است. ابراهیم بن ممشاذ بعد از متوکّل از مصاحبت اولاد او کناره گرفت و به یعقوب‌بن‌لیث صفّار پیوست و بعضی گفته‌اند که در ایّام معتمد به عنوان رسالت نزد یعقوب رفت و یعقوب لیث او را نزد خود نگاه داشت و بنا بر مشهور المتوکّلی از جانب یعقوب قطعهٔ مشهور «انا ابن‌المکارم من نسل جم ...» را برای خلیفه فرستاد.
      از گویندگان دیگر عربی که تعلّقی به نژاد ایرانی داشته ابان‌بن‌عبدالحمید ابن‌لاحق است که بعضی از کتب منقول از پهلوی به عربی را مانند کتاب کلیله و دمنه، بلوهر و بوذاسف، سندبادنامه و کتاب مزدک به شعر عربی درآورد.
      بر شاعران ایرانی‌نژاد این عهد باید شعرایی را که از نژاد عرب بوده ولی در محیط ایرانی تربیت شده‌اند افزود. اینان کسانی بودند که در ایران و عراق زندگی می‌کردند و با ایرانیان معاشرت داشته یا تحت تأثیر آثار منقول ایرانی و تمدّن این قوم واقع بوده‌اند مانند طِرِمّاح و کُمَیت و ابوالنجم‌الراجِز و جَریر و فَرَزْدَق و بُحتُری۲ و ابوتَمّام طائی که در عراق سکونت داشتند و نَهاربن‌تَوسعه و ابن‌مُفَرَّغ‌الحِمْیَری و مُغَیرةبن‌حَبناء و غیره که مدّتی در خراسان بسرمی‌برده‌اند.

#تاریخ‌ادبیات‌درایران
#دکتر_ذبیح‌الله_صفا

@Ketab_va_hekmat

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ - وی از موالی عنزة‌بن‌اسد‌بن‌ربیعه بود.
از این شعر وی موالات و انتساب به عجم آشکار است:

اَدالبُ انت فی‌العرب کمثل‌الشیص فی‌الرطب
هَلُمَّ الی‌الموالی الصید فی سعةٍ و فی رحبٍ
فانت بنا لعمراللّٰه اشبه منک بالعرب

۲ - با آن‌که بحتری نژاد ایرانی ندارد قصیدهٔ سپنیهٔ وی در مدح نژاد ایرانی و تأسّف بر خرابی مدائن است:

وَ هُوَ ینبیکَ عَن عجائب قومٍ
لا یُشابُ البیانُ فیهم بلبسٍ

ذاکَ عِندی و لیسَت‌الدار داری
بِاقترابٍ منها و لاالجنسُ جنسی

غیرُ نعمی لِاَهلها عِندَ اَهلی
غَرَسوا من ذَکائِها خَیر غرس

اَیَّدوا مُلکَنا وَ شَدّوا قواء
بکُماةٍ تَحْتَ السَنَّور حَمس

@Ketab_va_hekmat
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد
مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان
نبایستی نمود اوّل به ما آن روی زیبا را

چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل
بباید چاره‌ای کردن کنون آن ناشکیبا را

چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که گر روزی
برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را

مراد ما وصال توست از دنیا و از عقبیٰ
وگرنه بی‌شما قدری ندارد دین و دنیا را

بیا تا یک‌زمان امروز خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمی‌داند کسی احوال فردا را

#سعدی
@Ketab_va_hekmat
🔹
در سالگرد میلادم هیچ‌کس گلی به من نداد
من مثل باد پوستم را بر برهنگیِ سبز برگ‌ها ساییدم
و مثل باران صادقانه به مرداب باریدم

من درد را پذیرفتم و لحظهٔ تولّد خود را در سرخیِ گلبرگ اشک‌هایم پیچیدم ...

لیلا کسریٰ
@Ketab_va_hekmat
.
      نیکمردان و بزرگواران را از این نشانه می‌توان شناخت که می‌کوشند تا هرچه می‌کنند درست و کامل باشد.
      در این دوره که کشور ما را اندیشه‌های نادرستی که زایل‌کننده‌ٔ منطق درست است آلوده است و سموم نفرت‌انگیزی آمیخته از بیشرمی و شرمناکی بر آن می‌وزد باید لااقل نام کسانی را بدانیم و به خاطر بسپاریم که برگزیدگان حکمت و دانش و پیشرو اندیشه‌اند و امید آینده به‌شمار می‌روند.

سنت بوو
منتقد بزرگ فرانسوی در قرن نوزدهم

@Ketab_va_hekmat
رازی نهفته کنج نهانخانه‌ٔ دلم
پیوسته با وجود من اندر کشاکش است
رازی که از ازل شده آغشته با گِلم
رازی که تا ابد دلم از آن مشوّش است

رازی که همچو گوهر یکدانه‌ٔ حیات
جز مرگ نیست کس را دست ربودنش
رازی که همچو غنچه‌ٔ آفت‌رسیده‌ای
خواهد گشود و نیست توان گشودنش

رازی که همچو وعده‌ٔ دلدار دلکش است
ناگفته، مانده است طنینش به گوش جان
رازی که چون شراره‌ٔ سوزان سرکش است
بر لب ‌نرفته سوخت مرا مغز استخوان

رازی که همچو نغمه‌ٔ امّید و آرزو
موزون و آشناست نوایش به گوش دل
رازی که ناگشوده فروبست کار عقل
رازی که ناشنوده تبه کرد هوش دل

رازی که سال‌هاست نهان در سرای دل
آگه نشد خِرَد ز معمّای بودنش
شد قرن‌ها که کرده به صندوق سینه جای
اندیشه ره نجست به رمز گشودنش

رازی که شد ز بستگی‌اش دل چو غنچه خون
می‌خواهمش گشودن و نتوانم از ملال
رازی که می‌نگنجد در قالب کلام
رازی که درنیاید در حیطه‌ٔ خیال

رازی کز آن بپاشده در اندرون من
غوغای مبهمی که ندانم ز سوی کیست
این کیست آن‌که جوید در ژرفنای دل
پیوسته راز بوده و نابوده؛ هست و نیست

#حسن_قائمیان
@Ketab_va_hekmat
«ماجرای حاجی»

      حدود شصت سال پیش یک آخوند به روستایی رسید. با دیدن مسجد قدیمی آن روستا متوجّه شد که مردم این روستا مسلمان هستند و با خوشحالی به نزد کدخدا رفت و اعلام کرد که می‌تواند پیشنماز آن روستا باشد. کدخدا که سال‌ها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را اصولاً در عمرش ندیده بود، با خودش فکر کرد، اگر به این مردِ روحانی بگویم  من نماز بلد نیستم خیلی زشت است، بنابراین بدون آن‌که توضیحی بدهد، موافقت کرد.
      همان‌شب او تمام اهالی را جمع کرد و موضوع آمدن پیشنماز را برایشان شرح داد و در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نیست و پرسید چه کسی از میان شما این قواعد را می‌داند؟
      نگاه‌های متعجّب مردم جواب کدخدا بود.
      دست آخر یکی از پیرترین اهالی روستا گفت: «تا آن‌جا که من می‌دانم برای مسلمان بودن لازم نیست خودت چیزی بلد باشی، کافیست هرکاری که پیشنماز کرد، ما هم تقلید کنیم.»
      با این راهِ حل، خیال همه آسوده شد و برای اقامهٔ نماز به سمت مسجد قدیمی حرکت کردند.
      مرد روحانی در جلوی صف ایستاد و همهٔ مردم پشتِ سرش جمع شدند. آقا دست‌ها را بیخِ گوش گذاشت و زمزمه‌ای کرد، مردم هم دست‌ها را بالا بردند و چون دقیقاً نمی‌دانستند آقا چه گفته است، هر کدام پچ‌پچی کردند. آقا دست‌ها را پائین انداخت و بلند گفت: اللّهُ اَکبَر. مردم هم ذوق‌زده از آن‌که چیزی را فهمیدند فریاد زدند: اللّهُ اَکبر. باز آقا زیرِ لب چیزی خواند، مردم هم زیرِ لب ناله می‌کردند. آقا دست‌هایش را روی زانو گذاشت و چیزی گفت، مردم هم دست‌هایشان را روی زانو گذاشتند و ناله‌ای کردند. آقا دوباره سرِپا شد و گفت: اللّهُ اَکبَر، مردم هم سرِپا شدند و فریاد زدند: اللّهُ اَکبَر. آقا به‌خاک افتاد و چیزهایی زیرِلب گفت، مردم هم روی خاک افتادند و هرکدام زیرِلب چیزی را زمزمه کردند. آقا دوزانو نشست، مردم هم دوزانو نشستند.
      در این‌هنگام پای آقا در میان دو تختهٔ چوبِ کف زمین گیر کرد و ایشان عربده زدند: آآآآآآآآخ. مردم هم ذوق‌زده فریاد کشیدند: آآآآآآآآآآخ.
      پیشنماز در حالی‌که تلاش می‌کرد خودش را از این وضعیّت خلاص کند، خود را به چپ و راست می‌انداخت و با دستش تلاش می‌کرد که لای دو تختهٔ چوب را باز کند. مردم هم خودشان را به چپ و راست خم می‌کردند و با دست‌هایشان به کف زمین ضربه می‌زدند.
آخوند فریاد می‌کشید: «خدایا به دادم برس.» مردم هم به دنبال او به درگاه خدا التماس می‌کردند.
      آقا فریاد می‌کشید: «ای انسان‌های نفهم، مگر کورید و وضعیت را نمی‌بینید؟»
مردم هم دنبال آقا همین عبارت را فریاد می‌زدند.
آقا از درد به زمین چنگ می‌زد و از خدا یاری می‌خواست. مردم هم به زمین چنگ می‌زدند و از خدا یاری می‌خواستند.

   ‌   باری بعد از سه‌چهار دقیقه، آقا توانست خود را خلاص کند و در حالی‌که از درد به‌خود می‌پیچید، نگاهی به جمعیّت کرد و از درد بیهوش شد.
      جمعیّت هم نگاهی به‌هم کردند و خود را روی زمین انداختند و آن‌قدر در آن حالت ماندند تا آخوند به‌هوش آمد.
      آن مرد روحانی چون به این نتیجه رسید که به روستای اشتباهی آمده است، بدون توضیحی روستا را ترک کرد و رفت.
      امّا از آن تاریخ تا امروز مراسم نماز جماعت در آن روستا برقرار است البته مردم چون ذکرهای بین اللّهُ اَکبَرها را متوجّه نشده بودند، آن‌ها را نمی‌گویند، در عوض مراسم انتهای نماز را هرچه باشکوه‌تر برگزار می‌کنند و تا امروز دوازده کتاب در مورد فلسفهٔ اَعمال آخر نمازشان چاپ کرده‌اند.
      البته انحرافات جزئی از اصول در آن روستا به‌وجود آمده و در حال حاضر آن‌ها به بیست‌ودو فرقه تفکیک شده‌اند. برخی معتقدند برای چنگ زدن بر زمین، کفپوش باید از چوب باشد، برخی معتقدند، چنگ بر هرچیزی جایز است. برخی معتقدند مدّت بیهوشی بعد از نماز را هرچقدر بیشتر کنی به‌خدا نزدیکتر می‌شوی و برخی معتقدند مهم کیفیّت بیهوشی‌ست نه مدّت آن.
      باری، آن‌ها در جزئیّات متفاوتند ولی همه به یک کلّیت معتقدند و آن این است که یک عده باید مرجع باشند و بقیه تقلید کنند.

#عزیز_نسین
@Ketab_va_hekmat
Forwarded from سخنشاهی
گفتم مهسا، گفت که داغش به دلت
گفتم یلدا، گفت دل مشتعلت
گفتم نیکا، به لرزه آمد به میان
از عرش ندا «بِأیّ ذَنْبٍ قُتِلَت»
#سیدحامد_احمدی @sokhanshahi
مها یک‌دم رعیّت شو مرا شه دان و سالاری
اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو آری

مرا بر تخت خود بنشان دوزانو پیش من بنشین
مرا سلطان کن و می‌دو به پیشم چون سلحداری

شها شیری تو من روبه تو من شو یک‌زمان من تو
چو روبه شیرگیر آید جهان گوید خوش‌اشکاری

چنان نادر خداوندی ز نادر خسروی آید
که بخشد تاج و تخت خود مگر چون تو کُلهداری

ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آمد
که موسی چون سخن بشنود درمی‌خواست دیداری

یکی کف خاک بستان شد یکی کف خاک بستانبان
که زنده می‌شود زین لطف هر خاکی و مرداری

تو خود بی‌تخت سلطانی و بی‌خاتم سلیمانی
تو ماهی وین فلک پیشت یکی طشت نگونساری ...

#مولانا
@Ketab_va_hekmat
وفای به عهد

اردوی ستم خسته و عاجز شد و برگشت
برگشت، نه با میل خود، از حملهٔ احرار
ره باز شد و گندم و آذوقه به خروار
هِی وارد تبریز شد از هر در و هر دشت

از خوردنِ اسب و علف و برگ درختان
فارغ چو شد آن ملّت باعزم‌واراده
آزاده‌زنی بر سرِ یک قبر ستاده
با دیده‌ای از اشک پر و دامنی از نان

لختی سرِپا دوخته بر قبر همی‌ چشم
بی‌جنبش و بی‌حرف، چو یک هیکل پولاد
بنهاد پس از دامن خود آن زن آزاد
نان را به سرِ قبر، چو شیری شده‌درخشم

در سنگر خود شد چو به خون جسم تو غلتان
تا ظن نبری آن‌که وفــــــــادار نبودم
فرزند! به جان تو، بسی سعی نمودم
روح تو گواه است که بویی نبُد از نان

مجروح و گرسنه ز جهان دیده ببستی
من عهد نمودم که اگر نان به کف آرم
اوّل به سرِ قبر عزیز تو بیارم
برخیز که نان بخشمت و جان بسپارم

تشویش مکن، فتح نمودیم پسرجان!
اینک به تو هم مژدهٔ آزادی و هم نان
وآن شیر حلالت که بخوردی‌م ز پستان
مزدِ تو، که جان دادی و پیمان نشکستی

#ابوالقاسم_لاهوتی
سال ۱۲۸۸ خورشیدی
@Ketab_va_hekmat
ختم غائله‌ٔ نان به فرمان رضاشاه

      داستانی که پس از گذشت حدود صدسال سینه به سینه منتقل شده و این ماجرا را اکثریّت به اتّفاق مردم تبریز شنیده‌اند.
      در کتاب «کریم، کریم است» که در مورد زندگینامه‌ٔ حاج کریم مردانی آذر از خیّرین معروف تبریز نیز می‌توان ردِّ پایِ این داستان را مشاهده کرد.
      در لابه‌لای خاطرات این مرد خیّر کشور آمده است: اوایل خدمت رضاشاه هر محلّه یک نایب داشت، که قلدر محلّه بود و کاری جز باجگیری نداشت و هیچکس جرٲت اعتراض به او را نداشت. قحطی نان آمده بود و مردم ماش را به صورت آرد درمی‌آوردند و می‌پختند.
      از ساعت دوازده شب مردم جلوی نانوایی می‌خوابیدند تا فردا ظهر ساعت یک نانِ خشکی بخرند. در این وضعیّت رضاخان به سرتیپ امیراحمدی دستور داد غائله‌ٔ نان در تبریز را پایان دهد، او با اختیار کامل آمد، صبح جلوی نانوایی حاضر شد و گفت: نان می‌خواهم، اهل این‌جا نیستم و غریبم، تا ظهر نمی‌توانم صبر کنم، تکلیفم چیست؟
      نانوا به مسخره می‌گوید برو از رضاشاه بپرس تکلیفت چیست؟
      سرتیپ امیراحمدی داخل نانوایی می‌رود و به تنور دست می‌زند و می‌فهمد که دیشب کمی پخته‌اند و دست نگه داشته‌اند و بقیه‌ٔ آرد را فروخته‌اند.
      فوراً دستور می‌دهد شاطر را داخل تنور بیندازند، قبل از این‌که تیمسار امیراحمدی به بقیه‌ٔ نانوایی‌ها برسد، شاطرها از ترس آردها را بیرون آوردند و شروع به پختن نان کردند.

@Ketab_va_hekmat
ای دل همه سوز و گریه اندوخته‌ای
آخر نه به اندازهٔ خود سوخته‌ای

با شمع نشستی ز همه خلق جهان
دیدی که ز همنشین چه آموخته‌ای

#قطب‌الدین_عتیقی
@Ketab_va_hekmat
دلی که قدر عزیزان آشنا دانست
چگونه صحبت بیگانگان روا دانست

میان این‌همه با چون تویی کنار آمد
چرا که جز به تو پرداختن خطا دانست

به شام زلف تو پیوست صبح طالع خویش
که تار موی تو را رشتهٔ وفا دانست

دل از امید وصال فرشته‌رویان شست
که عشق روی تو را آیت خدا دانست

ز جام عشق تو چون بادهٔ نگاه کشید
سبوی میکده را خالی از صفا دانست

طمع ز قصّهٔ جام جهان‌نما ببرید
که چشم مست تو را جام جهان‌نما دانست

بنفشه‌مویِ منا! سر ز من متاب و مرو
که قدر مشک پراکنده را صبا دانست

هر آن‌که ملک جهان را به بوسه‌ای نفروخت
حدیث آدم و فردوس را کجا دانست

فدای نرگس شهلای نیم‌مست تو باد
هر آن‌چه عقل تهیدست پُربها دانست

#نادر_نادرپور
@Ketab_va_hekmat
اشک آمد و حسرت از دل ریش نبرد
از وادی بی‌طاقتی‌ام پیش نبرد

چون سیل که آید به‌سر ریگ روان
برداشت ز جا و همرهِ خویش نبرد

#طغرای_مشهدی
@Ketab_va_hekmat
رنج مدام

به تو پیوسته دل از وحشت شب‌های دراز
به تو پیوسته دل از تلخیِ دیدار شکست
به تو ای نغمهٔ راز
به تو ای شعلهٔ مست

به تو پیوسته دل آن‌جا که نه تریاک و نه جام
بتواند که رهایی دهد از خویشتنم
به تو پیوسته دل آن‌جا که پس از جنبش درد
نیش پرکینه فروبرده چو ماری به تنم

به تو ای ساغر لبریز امید
به تو ای غنچهٔ نیلوفر ناز
به تو پیوسته دل از ننگ درنگ
به تو پیوسته دل از رنج نیاز

وه چه تب‌ها که به شب‌های گرانبار و خموش
غم دیرینه برانگیخت ازین جان تباه
من شوریده به یاد تو درین کلبهٔ تنگ
دل افسرده رها کرده به پندار سیاه

وه چه شب‌ها که به بیغولهٔ ناکامیِ سرد
پیش آیینه شکستم غم تنهاییِ خویش
دست بر چانه در اندیشهٔ تلخ از سرِ درد
رنگ جاوید زدم بر رخ رسواییِ خویش

به تو پیوسته دل از ظلمت روز
به تو پیوسته دل از محنت شام
به تو ای گنج مراد
به تو ای رنج مدام

#فریدون_توللی
@Ketab_va_hekmat
گفتم که بسوخت این دل دیوانه
داری خبر از واقعهٔ او یا نه

خندید که آخر چه خبر دارد شمع
از سوختن و فتادن پروانه

#ملک‌فخرالدین_مبارک‌شاه
#معدن_طبس
@Ketab_va_hekmat
... ز بس‌که تلخی دوران کشیده‌ام صائب
      دهان مار شود تلخ از گزیدن من ...

#صائب
@Ketab_va_hekmat
ایّامِ شباب با هوس بودم جفت
نه دیده‌ٔ دید بود و نه گوش شنفت

در خواب غرور صرف شد نقد حیات
بیدار کنون شدم که می‌باید خفت

#خلیل‌بیگ_لاهیجانی
@Ketab_va_hekmat
«لازار کارنو و سعدی شیرازی»

      «لازار کارنو» ریاضی‌دان، رهبر نظامی، رئیس مجمع ملّی و از رهبران انقلاب فرانسه چنان علاقه‌ای به سعدی داشت که نام پسرش را نیکولا سعدی گذاشت.

      «نیکولا سعدی»، فیزیک‌دان و کاشف قانون دوّم ترمودینامیک و چرخهٔ کارنو بود.

      «فرانسوا سعدی» نوهٔ لازار هم رئیس جمهور فرانسه بود.

      کارنو در یک خانوادهٔ برجسته و ممتاز فرانسوی به دنیا آمد. پدرش لازار کارنو (۱۷۵۳ - ۱۸۲۳) ریاضی‌دانِ انقلابی، طرّاح نقشه‌های جنگی، پدیدآورندهٔ ارتش جمهوری فرانسه و از شخصیت‌های برجستهٔ دولتی محسوب می‌شد که بعلّت ابداع روش‌های نوین و مؤثّر جنگی برای مقابله با دول اروپایی «طرّاح پیروزی» نام گرفته بود. برادرش آزادی‌خواه و سیاست‌مداری برجسته بود و برادرزاده‌اش، ماری فرانسوا سعدی کارنو به ریاست جمهوری فرانسه رسید. پدر کارنو به فرهنگ و ادب فارسی عشق می‌ورزید و بعلّت علاقهٔ وافرش به سعدی شیرازی شاعر پرآوازهٔ ایرانی، نام میانی فرزندش را سعدی نهاد.

@Ketab_va_hekmat
زن بد در سرای مرد نکو
هم در این عالم است دوزخ او

زینهار از قرین بد زنهار
وقنا ربنا عذاب‌النار

#سعدی
@Ketab_va_hekmat
وقتی ز ما یاد آمدی هر هفته‌یی آن ماه را
اکنون ملال خاطرش بر ما ببست آن راه را

بی‌جرم غیرت می‌کند ور نیز جرمی کرده‌ام
هم چشم دارم کز کرم بردارد آن اکراه را

گر می‌کشد عین رضا ور نیز می‌بخشد روا
بر خون و مال بندگان حکم است و فرمان شاه را

عاشق ببودی جان بده تسلیم گرد و سر بنه
دست تصرّف زین قِبَل در جان رسد دلخواه را

با اعتماد صابری با عشق کردم کافری
در پیش صرصر راستی وزنی نباشد کاه را

عشق جهان‌آشوب را بر هر طرف کافتد گذر
بانگ شبیخون برزند غارت کند بُنگاه را

بر مسندِ مصرِ دلم بنشست چون یوسف‌وشی
یعنی که بی مسندنشین رونق نباشد گاه را

قدرش نداند کس چو من یا چون زلیخا عاشقی
آری نباشد حاصلی از قدرِ یوسف چاه را

گفتم نزاری را مکن با زورمندان امتحان
بر شاخ بالا دسترس کمتر بود کوتاه را

اکنون ندامت می‌برد جان می‌کند خون می‌خورد
یارا ندارد لاجرم از دل برآرد آه را

#حکیم_نزاری_قهستانی
@Ketab_va_hekmat
2024/09/30 15:02:02
Back to Top
HTML Embed Code: