Telegram Web
🔻 سلام من ورودی 96 هستم. یه بار سر کلاس استاد امتحان گرفت و وقتی هفته بعد برگه ها رو داد من نمره بالا گرفته بودم😎 ولی بیشتر بچه ها زیر 10 شده بودن. یه خانم قدبلنده به استاد گفت امتحانش سخت بوده و اصلا نمیشد توش نمره بالا گرفت. من که اونجا بودم گفتم اگه سخت بود که من نمرم بالا نمیشد؛😆 استاد تا اینو شنید گفت درست میگه پس الکی نیاید اعتراض. خانم قد بلنده یه دوستی داشت که عینک میزد. خانم عینکیه به دوستش گفت این پسره عجب آدمیه.😒
فرداش سر یه کلاس دیگه بودیم استاد گفت به نظرتون چیکار کنیم که دانشجوها تو طول ترم درس بخونن و فقط شب امتحان مطالعه نکنن؟
من گفتم هر دو هفته یکبار امتحان بگیرید.😄 خانم عینکیه پشت سرم بود گفت آقای فلانی دیروز به اندازه کافی شیرین کاری کردید امروز دیگه لطفا کاری نکنید. استاد برگشت به من گفت خب حالا که شما انقدر به امتحان علاقه دارید بیاید پا تخته این تمرینو حل کنید.😜 موقعی که داشتم میرفتم خانم عینکیه داشت پشت سرم میخندید.😂 وقتی تمرینو با هزار بدبختی حل کردمو نشستم استاد گفت خب یه شماره رندوم بین 1 تا 26 بگید تا نفر بعدی رو از تو لیست انتخاب کنم. منم دیدم تنور داغه وقت چسبوندنه. شماره خانم عینکیه رو گفتم.😊 خیالم راحت بود که موقع نشستن نمیتونه شماره منو بگه چون قبلا رفته بودم. وقتی نشست شماره دوستم که بقل دستم نشسته بودو گفت. تلافی کرده بود.😏 وقتی دوستم داشت میرفت بهش گفتم موقع شماره گفتن شماره خانم قدبلنده رو بگه که دوست خانم عینکیه بود😄

〰️ دانشکده مدیریت دانشگاه تهران

تو هم خاطراتتو حتما تعریف کن!

خاطرات تهران | کانال تلگرام | ارسال خاطره
🔻 همه ی ! خاطرات عشقی سمی ان... ببخشید منو اگه سمِ محض دارم میدم ب خوردِتون🙃!
سال اول کارشناسی ارشد ، تو ی شرکت دانش بنیان کار می کردم
یه تیم حدود ۲۰ نفره ای از بچهای شریف و تهران و امیر کبیر
از کل تیم ۳ تا دختر بودیم

یکی بود خفن تر از همه(البته اون زمان این فکر رو میکردم) ... قیافشم خیلی معمولی بود ، یکمم تُخس بود
ولی قد بلند ! و آدم حسابی...
و تهش اینکه شده بود کراشِ مون!


حدود ۷،۸ ماه بعد از شروع به همکاریمون،
رفیقِ کراشمون که اصلا فکرشم نمی کردم که آدم ازدواجی ای باشه 🙃، طی یه حرکتِ عجیبی که نمیگم چی! ازم خواستگاری کرد!

رفیقش ، هم از خودش خفن تر بود هم تُخس تر ...! از این عصا قورت داده ها
(اینم بگم که ورژن رو نِرو بودن و تُخس بودن و غُد بودن من از همه اینا بالاتره🙂😐)
و هم قیافش بهتر بود ...


خودش(همون یارو کراشم) ادمیشن گرفت از ی دانشگاهی تو آمریکا و همون موقع ها پرید

راستش همین طوری بوده بودم !
خلاصه اینکه تصمیم گرفتم زودی ردش نکنم ،
چند باری تو دانشگاه، کافه ، کتابخونه قرار گذاشتیم همو دیدیم...و بعدشم خونواده ها رو در جریان گذاشتیم و برا ادامه صحبت ها و آشنا شدن ازشون اوکی گرفتیم

حدود ۶ ماهی از آشناییمون می گذشت، ولی هنوز دوسش نداشتم و راستش اینکه موقعیت خفنش مُجابم میکرد بمونم باهاش
اون خیلی علاقه داشت و خیلی پیگیر!
هوامو داشت ، خیلی وقتا تو پروژه هام بهم کمک میکرد، خیلی وقتا میومد دنبالم و میرسوند ...
مثل ی حامی بزرگ ...
درست بر عکسِ من !
گاهی وقت ها میپیچوندمش، جواب زنگاشو نمی دادم...یا باهاش بیرون نمی رفتم
به بهونه درس و جلسه و پروژه...
با خودم می گفتم، بزا بگذره
زمان درست میکنه ماجرا رو...
بعد ۷ ماه تصمیم گرفتم با خودم رو راست باشم...
اونم فهمیده بود ک باهاش نمی تونم اوکی شم
تصمیم گرفتیم فکر کنیم بهم فرصت بدیم، مشورت بگیریم...
ی روز خودم زنگ زدم گفتم ...جواب من منفیه!
ببخش و از این حرفا...
همون موقع ی غم بزرگ نشست تو دلم و خیلی ناراحت بودم...
ی هفته بعدش دوباره زنگ زد برای ی موضوع کاری...انگار منتظرش بودم
بهش گفتم دوباره بهم فرصت بودیم...
از خدا خواسته (نمی دونم چرا) اوکی دادیم بهم...
سرمو خلوت کردم این دفعه، از ی پروژه ای انصراف دادم حتی....ک ذهنم باز باشه و بهتر فکر کنم
روز ب روز حس کردم چقدر دوسش دارم...
سر اون شلوغ تر شده و از طرف دیگه آزمون جامع هم داشت...

این بار جاهامون عوض شده بود...
بد اخلاقی ها و بد عُنقی من ، تو چند ماه قبل خستش کرده بود... بی انگیزه شده بود ...
چند هفته بعد شروع مجدد رابطه، پیام داد
ی پیام هزار خطی!
گفت میخواد بره کانادا...گفت فهمیده ب درد هم نمی خوریم و کلی مثلا آرزوی خوشبختی...
سه سالی از این ماجرا میگذره و چندتا خواستگار خوب هم داشتم تو این فاصله...ولی
و من هنوز دلم پیش اون گیره...
(امروز پیج همونی که ی زمانی محبوبم بود رو تو لینکدین دیدم... همه ی این اتفاقات برام زنده شد...)

تو هم خاطراتتو حتما تعریف کن!

خاطرات تهران | کانال تلگرام | ارسال خاطره
🔻 سلام میخام براتون یه خاطره بگم که امیدوارم درس عبرت بشه
ما داخل اتاقمون ۶ نفر بودیم
که دو نفرمون نسبت به بقیه لول پایین تری ( چ از نظر شخصیت و چه از سایر نظر ها داشتن)
خب متعلق به جایی بودن که با ما تفاوت فرهنگی زیادی داشتن
یکی از این ها رفتارهای عجیبی داشت
مثلا لباس هاش رو هیچوقت در طول اون مدتی که تو خوابگاه بودیم نمیشست
و وقتی میرفت حمام فقط خودشو اب میزد و برمیگشت اون لباسهای کثیف رو میپوشید باز و همیشه بو میداد اما خب ما دوستش داشتیم چون باحال بود و خیلی از دستش میخندیدیم و قبولش داشتیم و براش همه کار میکردیم .
ما همه متولد ۷۹-۸۰ بودیم و یکی‌از بچه هامون متولد ۷۴ بود که خیلی دوستش داشتیم و همیشه های همه مونو داشت مثل مادر اتاق بود هوای این دختر قصه ما رو هم خیلی داشت
یک روز این خانوم قصه ما رل زدن و با دوست پسرشون قرار بود برن دیت هر وقت ایشون میرفت دیت همه ما بدبخت میشدیم جون یه چیزی باید بهش میدادیم یا بپوشه یا اویزون کنه به خودش با کلی بدبختی خلاصه رفت دیت قبلش حموم هم رفت.
من خواب بودم
و دیدم یکی توی سالن داد میزنه ساعت منو کی برداشته هر کی ورداشته پاشه بیاد بده.
دختره هم از اینایی بود ک ب ظاهر پسر هستن و ترسناک بود و وحشی و لات.
اقا ما خوابیدیم جدی نگرفتیم
عصر دیدم دختره قصه ما برگشت از دیت
اهالی اتاق در گیر و دار این بودن که دیت چطور گذشته
دست گذاشت دم لولای در کفشوو دراره نگاهم خورد ب ساعتی ک نا اشنا بود
طوری ضایه بود این ساعت و برای همه عجیب که به محض ورود اهالی اتاق متوجه این تغیر شدن ولی کسی ذهنش سمت قضیه ظهر و داد اون دختر تو سالن نمیرفت
من دوزاریم افتاد و فهمیدم که یه جای قضیه بوداره ( با توجه به اینکه وسایل اتاق به طرز مشکوکی نا پدید میشد )
من ب اتاق اون دختر خانوم که داد زده بود تو سالن رفتم و ازش خواستم عکس ساعت رو بهم نشون بده و دیدم همون هست
از هم اتاقیش که ساعتو براش خریده بود خواستم بیاد خودشم یه نگاه بکنه
اومد به بهونه سوال درسی ساعتو زیرجشمی دید و گفت خودشه
من برگشتم اتاق و باهاش صحبت کردم
میخاست بیاد اتاقمون دعوا راه بندازه و این ها من مانع شدم گفتم ساعت رو برات میارم ؛ ولی تو سکوت کن و هیچ نگو و بگذر قبول کرد
شامم اونجا بهمون دادن و ما برگشتیم اتاق.
دختر قصه ما خوابیده بود منم دیدم کسی حواسش نیست ساعتو ورداشتم و دادم ب صاحبش
ولی چن ساعت بعد دیدم متوجه نبود ساعت شده و داره زیر لب چیزایی به مادر اتاقمون میگه. که من متوجه شدم منظورش به من هست
عصبانی شدم و جریانو یواشکی برای یکی از بچه های اتاق گفتم (بردمش بیرون اتاق)
شب وقتی که میخاستم بخابم به مادر اتاقمون با پی ام داستانو گفتم
باورش نمیشد
هیچ جوره !
اصلا نمیخاست باور کنه
گفت من باید خودم با طرف که ساعتش دزدیده شده حرف بزنم
رفت و حرف زد تا باورش شد
ما همه اهالی اتاق داستانو فهمیدیم
وسایلی که گم میشد و ... همه مشخص شد.
قسمت جالب داستان اینجاست که همین خانوم مادر اتاق به من گفت منو ببخش گفتم چرا ؟ گفت این همه شک ها رو ب سمت تو سوق داد گفتم چرا گفت چون تو تنها کسی بودی که کمدتو قفل میگردی و ایشون همین رو بهانه کرد منم چمدونتو یک روز گشتم حلالم کن !
من عصبانی تر از همیشه گفتم وقتی تو کمدم کارتون گوشی ایفون و ساعت و چیزای گرون هست چرا نباید قفل کنم اخه
این خانوم هم به دزدیدن ساعت اعتراف نمیکرد تا اینکه تهدیدش کردیم به بابات میگیم خودش اعتراف کرد که شیطون گولش زده و از تو حموم برداشته.ازم طلب بخشش کرد گفتم در صورتی این کارو میکنم که از اتاق بری
رفت و کرونا اومد.
خلاصه که مواظب باشید تو خوابگاه گرگ زیاده. اینم از داستان ما

تو هم خاطراتتو حتما تعریف کن!

خاطرات تهران | کانال تلگرام | ارسال خاطره
🔻 خیلی وقت پیش کانون هنرهای زیبا دانشگاه برنامه میذاشت و یا اکران فیلم میبردن سینما و یا تئاتر و.... تقریبا هر هفته برنامه داشتن. موقع اکران جدایی نادر از سیمین بود و برنامه گذاشتن برای اکران فیلم تو سینما ایران (خیابون شریعتی، تقاطع بهار شیراز اون سمتا). من و تعداد خیلی زیادی از دوستام ثبت نام کرده بودیم(همگی پسر) و میخواستیم بریم دورهمی ببینیم فیلمو. اتوبوس اومد و سوار شدیم به سمت سینما ایران. قبل وارد شدن به سالن پکیج تغذیه که از طرف دانشگاه و کانون اماده شده بود رو هم دادن بهمون(یه رانی بود و فک کنم یه کیک). وارد سالن شدیم و رفتیم نشستیم. غیر از ما که حالت اردوطور اومده بودیم مردم عادی هم تو سالن نشسته بودن. فیلم شروع شد و به سبک فیلمای اصغر فرهادی خیلی درام و احساسی. رسید به صحنه ای که دختر خدمتکار با شیر اکسیژن پیرمرده بازی میکرد و هی قطع و وصلش میکرد و اون پیرمرد بنده خدا داشت از این نوسان اکسیژن و قطعیش داغون میشد که یهو یکی از بچه ها زد رانی خودش رو باز کرد و پق صد داد. پشت بندش یکی دیگه از بچه ها. بعدش نفر بعدی و همینجور ادامه پیدا کرد و حداقل 30-40نفر رانی باز کردن. وسط اون سکانس احساسی که پیرمرده داشت جون میداد، بخاطر این سروصدای باز کردن رانی، ما هم خنده مون گرفته بود و هرکی یچیزی خنده دار میگفت و خلاصه وضعیتی بود. حالا مردم عادی هم اعصابشون خورد از این سر و صدای باز کردن رانی و خنده های ما که البته حق‌ هم داشتن چون اومده بودن فیلمو ببینن. خلاصه اون سکانس و رانی خوردن باعث شد اون اخرین باری باشه که تغذیه میدن و از دفعات بعدی قطع شد

تو هم خاطراتتو حتما تعریف کن!

خاطرات تهران | کانال تلگرام | اینستاگرام | ارسال خاطره
🔻 دانشجوي دانشگاه تهران بودم
و ميتونم بگم با ثانيه به ثانيه دانشگاه خاطره دارم
اما
يه خاطره بانمك ميخوام بگم از سايت برق دانشگاه تهران
توي سايت برق ما از يه دختر خانومي خيلي خوشمون اومد به قدري كه مني كه اصلا تو خط دختر نبودم پيگيري كردم ببينم كي ان چي ان
اقا خلاصه يه روز دل رو زدم به دريا گفتم برم جلو نهايتش ميگه نه ...
تو پرانتز بگم
تعريف از خود نباشه خوشتيپ و قد بلند بودم و هميشه سعي ميكردم مرتب برم دانشگاه و جزو محدود ادمايي بودم كه با همه خوب بودم
اقا من تا ٢ قدمي اين خانوم رفتم يهويي ديدم يه پسر اومد دستش رو حلقه كرد دوره دختره و ماچش كرد
اقا منو ميگي هم ناراحت شدم هم خندم گرفته بود چه حركت ضايعي ايي تو سايت برق اخه 😂
خلاصه گذشت من باز زياددتوجه نكردم برگشتم سر ميزم شروع كردم زدن پروژه
بعد ٢ ٣ ماه از يكي ديگه خوشم اومد ولي طبق تجربه هيچ اقدامي نكردم فقط نشسم نگاه كردم
اين دختر خانوم هم زير ذره بين من بود
نكات مثبت زياد داشت اينكه دورش هيچ پسري نبود ، سر سنگين بود حرف هم زياد نميزد
اقا رفتم بيرون به قدمي بزنم ديدم دكي
اين تو چمن با يه پسر بگو بخند بلند بلند ميكنن
ولي خيلي تعجب كردم گفتم كه اين الان تو سايت بود چه جوري انقدر زود اومد بيرون ديدم دكي اينا ٢ قلو ان جفت قل ها هم خوشگلن
كار سخت شد نميتونستم تشخيص بدم كدوم سينگله كدوم اين رل اقا ما رو ميگي دائما تخقيق و پرس جو اينا كي ان چي ان متوجه شديم جفت قل هاي نازنين با ٢ نفر متفاوت هستن😂😂
و دائما بحث من و رفبقم اين بود كه اون ٢ تا پسر چه جوري قاطي نميكنن و چه جوري ميشه بفهمي تو عاشق كدومشون شدي؟؟؟
خلاصه خيلي اوضا خيته ها
ولي ما كه اخر سر به جفتشون نرسيديم ولي الان تو امريكا عاشق ٢ تا قل ديگه شدم (شوخي كردم)
بوس به همه اتون ❤️

تو هم خاطراتتو حتما تعریف کن!

خاطرات تهران | کانال تلگرام | اینستاگرام | ارسال خاطره
🔻 من ورودی ۸۸م،دانشکده فنی،۵تا دختر وکلی پسر،که حتی رومون نمیشد وقتی حرف میزنن برگردیم ببینیم کدوم یکیشونه☺️یکی از آقایون صداش به گوشم خیلی قشنگ بود،یک ماهی گذشت که یه روز اومد پای تابلو و اونجا بود که فهمیدم این صدا مال کیه،البته نه که اهمیتی بدم یا ازش خوشم بیاد، صرفا به دوستم گفتم آها این همون پسره اس که وقتی حرف میزد میگفتم صداش قشنگه.
برای ما ورودیا، کلاس آموزش مقاله نویسی و تحقیق گذاشتن،اکثر بچه ها بعد از مدتی بیخیال شدن و اینجور شدکه فقط منو همین آقای خوش صدا هم گروهی موندیم،ایشون جدا تحقیق میکردمنم جدا،فقط گاهی میرفتیم سالن مرجع کتابخونه ونتایجمونو براهم توضیح میدادیم،اخلاقش خیلی رسمی وبزرگسالانه بود،من هم فیسم کوچیک میزد هم سنم کمتر از بقیه بود،تجربه رابطه احساسی با هیچ پسری هم نداشتم،در طول همین کار مشترک ایشون از من خوشش اومده بود بااینکه اصلا حرف غیر درسی باهمدیگه نداشتیم،یه شب پیام داد که فردا باهاتون کار مهمی دارم،فرداش یعنی شنبه ساعت ۸صبح😅 ۱اسفند سال ۸۸ ،روز اول ترم۲،تو سالن آی تی اومد و گفت فکر میکنم ما مناسب ازدواج با هم هستیم، نگفت عاشقتم و دیوونتم و ...گفت فکر میکنه مناسب همیم و اگه میشه باهم بیشتر آشنا بشیم،از خونواده اش گفت و از خونواده ام پرسید،حس گنگی داشتم،اصلا نمیتونستم به خودم بقبولونم که انتخاب به این سختی رو انجام بدم،یکی که تمام عمررر بخوام باهاش باشم،ولی اون تو همین آشنایی بیشتر و بیشتر علاقه مند شد ویه ماه بعد دیگه به اصرار ازم جواب میخواست،همچنان مردد بودم ولی بالاخره بهش اوکی دادم و رابطمون کم کم احساسی شد،بزرگترین اشتباهمون این بود که اجازه دادیم خونواده ها بفهمن و کلی تحت فشار قرار گرفتیم خصوصا خونواده من،نگم از دعواهایی که شدم و حتی کتک😞منی که از گل نازکتر بهم نگفته بودن،شاید حق داشتن،سنمونو کم میدونستن راهمون دور بود فرهنگا متفاوت، درسمون تموم نشده بود،مستقل نبود،شغلی نداشت،سربازیش هم بود😓پنهون از خونواده با هم ادامه دادیم دلخوشی و شادیای قشنگی پیش هم داشتیم همه دانشگاه مارو باهم میشناختن،حتی استادا و حراست، تمام آیندمونو با هم تصور کرده بودیم،دلم به حال اون روزامون کبابه،پول هم نداشتیم حتی،به هر دری میزد تو اون سالا،که پولی دربیاره،کارگری،تدریس...که بتونیم بریم بیرون،کافه رستوران...و باهم باشیم.
ارشد دوتا شهر جدا افتادیم وخیلی دور... میومد سر میزد بهم،چه روزای بدی...تو دانشگاه بی اختیار اشک میریختم از نبودنش،آخه ۴سال عادت کرده بودم تو کلاس،لابی دانشگاه،کتابخونه،آی تی،مسیرسلف،اطراف خوابگاهم... همه رو با هم باشیم و الان نبودش،از رشته ام هم متنفر شده بودم و پایان نامه ام رو هم با کمک اون نوشتم وگرنه تموم نمیشد،اون ولی همچنان شاگرد اول و نخبه بود وسربازیشم حین ارشد باهمین امتیاز نخبگی باانجام پروژه واسه بنیادنخبگان گذروند وبدون هیچ سفارش و آشنایی بلافاصله تو آزمون استخدامی هم قبول شد،منم بعد از ارشد دوباره کنکور سراسری شرکت کردم وپزشکی قبول شدم،این بار ۲اسفند ۹۷ با خونواده اومدن خواستگاری و بعداز چند ماه جواب مثبتو ازبابام گرفت و ازدواج کردیم(همیشه میگه ببین چه پسر خوبی بودم ۱اسفند به خودت گفتم، ۲اسفند دست خونواده ام رو گرفتم اومدم خواستگاری!البته دیگه اون ۹سال بینش رو در نظر نمیگیریم😄).
الان بیشتر از تمام اون سالهای دوستیمون همو دوس داریم،یه جورایی انگار باهم بزرگ شدیم و شخصیتمون باهم شکل گرفت،الان بالای ۱۲ساله که بهترین دوستای همیم و هر روز خداروشکر میکنم بابت با هم بودنمون،تا چند وقت دیگه هم انشاالله مهاجرت میکنیم و خوشحالیمون تکمیل میشه،دعا میکنم برای همه عاشقای واقعی که ته داستانشون قشنگ باشه😊😊💑

تو هم خاطراتتو حتما تعریف کن!

خاطرات تهران | کانال تلگرام | اینستاگرام | ارسال خاطره
🔻 من رشته‌م باستان شناسیه! ما بخاطر کاوش هایی که میریم! در طول روز بیشتر با استادا سر و کار داریم. تازه به یه سری چیز هاهم پی می بریم که بعلللله! فلان استاد نقطه ضعفش اینه و این یکی عادت داره موقع غذا خوردن یاخوابیدن اینکارو بکنه و...خلاصه هرروز خدا هم یه سوتی می دادیم! ما یه پاچه خوار محترم داشتیم که هروقت استادمون بعد کارکردن ترانشه تا ماتحتشو میزد زمین خستگی در کنه براش چایی می برد و پشت بندش آب.. همه هم هاج و واج! که دیگههههه شورررشو در آورده میخواد نمره بگیره و ..
(کاوش۲۰واحد دست استاد محترمه داریم) خلاصه ما خاک و خول میخوردیم و ایشون هم ...! دیگه گذشت ما فارغ التحصیل شدیم .
یه روز تنها گیرش آوردیم و گفتیم خب! چی‌گیرت اومد؟ دلت خنک شد؟
گفت باید ممنونم باشید! حالا ما تعجب کردیم! چی؟ چرا..
بادی به سینه انداخت و ابرو بالا که اره ! من چای می بردم! هر بار توش گل می ریختم
بعد هی تشنه اش می شد آب می بردم!
برای‌چی بود پس؟
هیچ فکرشو کردید چرا ما زودتر از ورودی های دیگه کارو تعطیل میکردیم؟ هاا؟
خداشاهده .. خنده های استاد_خسته شدن های استاد_پشت سرهم آب خوردناش از جلو چشامون رد شد😂😂😂😂 ..
۲۰واحد باید پیش این پاس‌میکردیم نه اون

تو هم خاطراتتو حتما تعریف کن!

خاطرات دانشجویی | کانال تلگرام | ارسال خاطره
🔻 این قضیه مال همین دو سال پیشه. تابستون سال اول ارشدو تصمیم گرفتم برای کارای پروپوزال بمونم خوابگاه. من فاطمیه بودم. امیرآباد.
چون تابستون تعداد دانشجوها کمتره تو خوابگاه، همه رو منتقل می کنن یه ساختمون. اقا منم منتقل شدم. وسایلامو که بردم کسی تو اتاق نبود. عصری یه خانمی اومد و خیلی مهربون و مودب گفت چون دوستاش تو این اتاقن میخواد اینجا باشه و اگه میشه من جامو با اون عوض کنم، اتاقشم خیلی دور نبود دقیقا روبروی همین اتاق! منم ندیده و نشناخته قبول کردمو خودش هماهنگیای خوابگاه رو انجام دادو من رفتم اتاق روبرویی.
جونم براتون بگه شبش که کسی نیومد فرداش نزدیکیای ظهر سه نفر با هم اومدن با کلییییییی وسایل و خرت و پرت.
چند روزی گذشت و من روزا کلا دانشکده بودم و کلاس زبان. خسته و کوفته برمی گشتم متوجه بوی بد اتاق میشدم. عود روشن می کردم ظرفا رو میشستم تمیزکاری می کردم و این شده بود کار هر روزم. از شلختگی و نامرتبی این سه تا هرچی بگم کم گفتم. ناگفته نمونه اخلاق و برخوردشون خیلی خوب بود ولی خوب تمیز و مرتب نبودن. یه شب درمیونم سرپرست میومد میگفت این بوی چیه تو اتاق؟ من ساده می گفتم آشغالاس حتما الان میبرم بیرون چون تابستونه زود بو می گیره.
سرتونو درد نیارم دو هفته که گذشت یه روز زودتر برگشتم اتاق دیدم بعلهههههه سه تاشون نشستن دارن یه چیزی میکشن و همون بوی گند میاد. بعدها فهمیدم گل می کشیدن. 😂😂😂😂
دیگه براشون عادی شده بود و جلو منم می کشیدن و من جلو سرپرست ماله می کشیدم که بوی عوده.
بعدترها فهمیدم این سه تا رو کل خوابگاه میشناختن و اون خانومه هم با توجه به شناختش جاشو با من عوض کرده بود😔😔😔😔
خواستم بگم حواستونو جمع کنین هم اتاقی تو خوابگاه خیلی مهمه.
بچه های خوبی بودن یعنی صاف و ساده بودن همونی بودن که نشون میدادن دورو نبودن مثل خیلی از ما ولی خوب گل کشیدن و .... رو هم داشتن. حالا بعدا قصه یه روز که یکیشون رفته بود گل بخره رو باید تعریف کنم. | نکته خاطره: قبل رفتن تو یه اتاق پرس و جو برا هم اتاقیا بکنید.

تو هم خاطراتتو حتما تعریف کن!

خاطرات تهران | کانال تلگرام | اینستاگرام | ارسال خاطره
🔻 ترم اخر دوره ارشد بصورت اتفاقی با یکی از دانشجوهای دکتری علوم تربیتی اشنا شدم گفته خوابگاه بهم ندادن میشه امشب مهمانت باشم منم قبول کردم غروب که شد گفته برادرم هم خوابگاه نداره اونم میتونه بیاد یا نه؟؟؟ منم روم نشد چیزی بگم و قبول کردم خلاصه اونا امروز فردا می کردن و نمی‌رفتن و هر روز یک بهونه می اوردن که هنوز خوابگاه بهمون ندادن( دو روز بعدش متوجه شدم اصلا برادرش دانشجوی دانشگاه نبود)
ولی این چند هفته خیلی خوش گذشت 😀😀
این دانشجوی دکتری (🙃) بهم گفته یه دختر خانم خوبی از همکلاسی‌هات برام پیدا کن میخام ازدواج کنم منم این چند روز فهمیدم خیلی ساده هست رفتم داخل پیج طناز طبابایی، پریناز ایزدیار، ترانه علیدوستی ، نیکی کریمی اینا می گفتم اینا همکلاسیام هستن کدومش خوبه تا اشنات کنم باهاشون میگفت اینا خیلی خوبن ولی بهتر از اینا دیگه نمی شناسی 😃😃 رفتم پیج امیلیا کلارک جنیفر لوپز آنجیلیناجولی میگفت اینا حجاب ندارن😃😃
بهش گفتم ملاکت برای ازدواج چیه گفته قد بلند باشه، سفید باشه (😂) ، چادری نباشه ولی لخت هم نباشه (منظورش مانتو جلو باز نباشه😀) همچنین بتونه تو روستا زندگی کنه ، سواد هم نداشته باشه گفتم چرا نباید سواد داشته باشه همکلاسی های من همه با سودان میگفت میخام تو روستا کار کنه و لباس بشوره اگه با سواد باشه این کارارو نمیکنه 😃😃
خلاصه بعد از کلی مذاکره طناز طباطبایی‌رو قبول کرده 😀 هنوز بعد از ۲ سال از فارغ‌التحصلی بعضی وقتا زنگ میزنه میگه یکی دیگه برام پیدا کن😀😀 شاید باورش سخت باشه ولی این واقعیته بدون هیچ بزرگ نمایی . یه خاطره دیگه ازش دارم که قراره یک کار بزرگی انجام بده که کل دنیا هیچ دیگه جنگی نباشه بعدن میگم 😂😁

تو هم خاطراتتو حتما تعریف کن!

خاطرات تهران | کانال تلگرام | اینستاگرام | ارسال خاطره
🔻 تا قبل اینکه کرونا بیاد و همه چی غیر حضوری بشه از یه نفر خوشم اومده بود(البته بیرون از دانشگاه ) و خب اونو از دست دادم و نتونستم حرفم بهش بزدم .
دانشگاه که غیر حضوری شد ، با یه دختر از بچه‌های دانشکده خودمون که تا به حال ندیده بودمش آشنا شدم ، خب خیلی باهم حرف زدیم ، احساس کردم که واقعا خاص و یونیک ، به علاوه اینکه من عکسش تو اینستاگرام با یه اکانت فیک دیده بودم(البته اون از این موضوع خبر نداشت) و خوشم اومده بود
تصمیم گرفتم حسم بهش بگم تا مبدا اینم از دست بدم
مطرح کردم و بهم گفت که ادامه نده شاید حضوری بهت جواب بدم و منم گفتم اوکی .
یه مدتی گذشت و منو بلاک کرد و بعد یه مدتی آن بلاک کرد
سر تمرین و جزوه دوباره باهم صحبت کردیم و یه جوری برخورد میکرد که انگار نظرش مثبت ، اما سر امتحان آخر که مسافرت رفته بود و سرش خیلی شلوغ بود یه جوری برخورد کرد که کاملا متوجه شدم فقط برای تقلب و حل کردن مشکلش بهم پی ام میده .
و منم ترجیح دادم که دیگه بهش پی ام ندم و آنفالوش کنم
ای کاش می‌فهمید با اینکه ندیده بودمش ،چقدر دوستش داشتم :)

تو هم خاطراتتو حتما تعریف کن!

خاطرات تهران | کانال تلگرام | اینستاگرام | ارسال خاطره
🔻 خرداد94 بود. ترم4بودم و ساكن خوابگاه قدس3. چون بعد رزرو اتاق، درجا پولشو پرداخت نكرده بودم، رزروم پريد و مجبور شدم برم يه اتاق ديگه. البته يه خوابگاه ديگه اتاق گرفته بودم. اما حال اسباب كشي نداشتم. تو همون قدس3 اتاق يكي از بچه ها موندم. غذا گرفتنم مشكلساز شده بود. هرروز بشقاب به دست ميرفتم يه خوابگاه ديگه، غذا ميگرفتم و خيلي ريلكس برميگشتم.
اين فقط يه جنبه از بی دروپيكری خوابگاه بود. نگهبانا، حداقل نگهبانای قدس3 اصلا حواسشون به اين چيزا نبود. خيليا ميرفتن و ميومدن، بدون اينكه اصلا عضو اونجا باشن. برای دانشجوهایی كه تو خيابونای اطراف، مدام ازشون سرقت ميشد، اصلا خبر خوبی نبود. اما كی ميخواست كاری بكنه؟
نزديک فرجه های امتحانا بوديم كه يه شب خوابگاه بهم ريخت. از يكی از اتاق های قدس3، سه تا لپتاب دزديدن. ايندفه ديگه صدای همه دراومد. خفت گيريای وقت و بی وقت تو قدس و وصال كم نبود، بچه ها ديگه تو اتاق خودشونم امنيت نداشتن. همه جلو در قدس3 تجمع كردن. بچه هاي بقيه خوابگاها هم اومده بودن. نگهبانا خودشون كه هيچ، همكاراشونم نميتونستن جمعيتو كنترل كنن. 10-11 شب زنگ زده بودن كه چندتا از مسئولا بيان. بهر ترفندی بود، جمعيت بدون زد و خورد متفرق شد.
نميدونم تونستن سارق لپتابا رو پيدا كنن يا نه. هرچند خيلی بعيده. اما يه چيزی از اين اتفاق دراومد. مهر كه برگشتيم، برای همه خوابگاه ها گيت گذاشته بودن و فقط ساكنان همون خوايگاه ميتونستن اونجا رفت و آمد كنن.
قصه گيت‌دار شدن خوابگاه

〰️ خاطره يه دانشجوی سابق مهندسی دانشگاه تهران

تو هم خاطراتتو حتما تعریف کن!

خاطرات دانشجویی | کانال تلگرام | ارسال خاطره
🔻 ی استاد خیلی باحال و باسواد داشتیم پردیس کشاورزی کرج؛ایده های خوبی داشت اما اکثر اساتید مسخره ش میکردن و کسی تحویلش نمیگرفت؛تا اینکه تو ی سفر به امریکا ایده شو پرزنت کرد تو یکی از دانشگاههاشونو اونام خیلی استقبال کردن؛این استاد ما هم برای همیشه از ایران رفت و الانم اونجا تدریس میکنه؛چرا میگم باحال چون با خرج خودش ترم اخر لیسانس دانشجوهاشو چندتا اردوی مختلط میبرد ی پیرمرد(حدودا ۶۵)اهل شعر و ادبیاتم بود؛تو یکی از اردوهامون رفتیم ی روستای ییلاقی تو قم اصلا ی چیز متفاوت بود با خود شهر؛سررررد وسط خرداد؛جوری که شب دندونات بهم میخورد از شدت سرما؛بهمون اجازه داد با شرط حد و حدود😁شبو تو محوطه هر کی خواست تا صب بمونه؛ی تعدادیمونم بیرون موندیم به حرف زدن و بازی کردنو تا صب نخوابیدیم؛ی پسری بینمون بود که ی کم شیش میزد؛طرفای صب گفت من برم بخوابم؛پتوشو انداخت رو سرشو رفت سمت اتاق؛خانما تو ی اتاق؛اقایون و استاد تو اتاق بغلی؛این طفلکم پتو رو سرش بود و تاریک بود نفهمید رفت تو اتاق خانما خوابید؛ما هم شاهد بودیم از دور ولی چیزی نگفتیم😁واسه نماز صب یهو صدای جیغ جیغ از اتاق خانما بلند شد؛نگو این بنده خدا راحت با شورت هم خوابیده به خیال اینکه اتاق پسراس😂دخترام از فرط وحشت و حالا هرچی با جارو افتادن به جونش تو خواب؛ 😂 طفلک هیچ وقت اون صحنه رو یادم نمیره ی پسر تپل با شورت پادار سفید دور محوطه میدویید فقط 😂😂😂😂

تو هم خاطراتتو حتما تعریف کن!

خاطرات تهران | کانال تلگرام | اینستاگرام | ارسال خاطره
🔻 از شما چه پنهان بنده چند سالي در دانشكده فني مهندسي تهران مشغول تحصيل بوديم ،
ما زياد به درس علاقه نداشتيم و به زور و چك و لقد و فوش شيرمو حلالت نميكنم هزار تا قسم و ايات ما به زور و كتك شروع به درس خواندن كرديم
پدر بنده ، از همان سنين جواني ما به غايت ماجرا واقف بودن و ميدانستن بنده چه جانور پلشتي هستيم و عرضه ي هيچ چيز را نداريم ولو حتي عرضه ي بالا كشيدن شلوار خود ..
بنده به كتاب و شعر علاقه ايي داشتم و چند سالي هم شعر ميگفتم به گفته ي پدر و دوستان و دانشجويان ، شر و ور ميگفتم و زياد كسي بنده را جدي نميگرفت
روزي از بد حادثه براي درس خواندن عازم كتاب خانه مركزي شديم كه در حين ورود خانومي با كمالاتي را ديديم كه تمام شعر ها و يا شر و ور ها بلند شدن و قيام كنان گفتن فتبارك الله احسن الخاقين
هنگامي كه اين رب النوع نازنين را ديدم تمام ثانيه ها گويي كند شدند و بنده خود را گويي در لباس داماد ديدم و اين نازنين هم در لباس عروس ...
گفتم عروس ياد خاطره ايي افتادم كه در آن كودكي طفل بودم و در مراسم عروسي دعوت شده بوديم كه در جاده چالوس بود. هنگام عبور از اين پيچ ها حالمان خراب ميشود و به مادرمان گفتيم مادر حالمان خراب است مادرمان گويي حرفاي بنده به كِتفش بود بنده رو جدي نگرفت و وارد مراسم شديم و گلاب به روتون هنگامي كه عروس و داماد امدن، جلوي چشمان همگي رفع حاجت نموديم و يك تنه تمام مجلس عروسي به گند كشانديم
سخت بيمناكم كه زندگيه مشتركي كه با ادرار بنده شروع شود چه پايان ميتواند داشته باشد؟
سرتان را درد نمي اوريم هنگامي كه به خودمان امديم متوجه شديم اين خانوم با كمالات و زيبا قصد عزيمت به كتاب خانه ي مركزي دارد هنگام ارائه ي كارت دانشجوييشان متوجه شديم دانشجوي دام پزشكي بودن ، كه در همان جا تمام وجوهات انسانيمان را كنار گذاشتيم و ارزو كرديم كه اي كاش بنده دامي بودم كه به دست طبيبي هم چون او درمان ميشدم... از ان روز كذايي گذشت و بنده هم چون مجنون در پي يار بودم و تحقيق كرديم كه چه كنيم و چه نكنيم به پيشنهاد رفيق مجهول حالمان كه در زيد بازي و دختر بازي يد طولايي داشت گفت كه كمي از آن اراجيفت در جلوي دانشكده براي او بخوان شايد در تو نظري كند و يه كام ، دو كام ديويد به كام ...

خلاصه بنده عزم خويش را جذب نموده ، ايت الكرسي قرائت نموده با سلام بر محمد و خاندان پاكشان ره در دانشكده ي پزشكي گذاشتيم
بندع ١ هفته كشيك دادم كع او را ببينيم
وقتي همه ي زندگيت ميشود يك دختر ١ هفته ي تمام وقتمو گذاشتم پاش بنده ميدانستم مرا ريجكت ميكند ميدانستم من را دوست نداره ولي من دلم پر ميكشه كه يه بار ديگه ببينمش (گويي آن روز مصادف بود با اكران فيلم متري شيش نيم كه بنده تحت تاثير ناصر خاكزاد بودم) بلاخره ايشان را ديدم با اعتماد به نفس جلوي ايشاان وايستادم گفتم سلام و در ادامه امدم كه اراجيفم را قرائت كنم و كاغذي كه نوشته بودم را برداشتم و شروع به خواندن بلند بلند كردم
ايشان در وهله ي اول جا خوردن كه بنده چه جانور پلشتي هستم وايستادن و تمام حرفاي بنده را شنيذن شروع به خنديدن كردن و بعد ها به من گفتن كه در عمرشان انقدر نخنديدن ..خلاصه ايشان كه شگفت زده شده بودن از اين حجم از سوژه بودن اينجانب با لحني دلنشين گفتن ترم چندي بنده با غرروري گفتيم ترم ٢
و ايشان گفتن بنده ٥ سال از تو بزرگترم و بنده همان جا بي صدا شكستم همان جا ايشان گفتن پسر جان بنده وقت ازدواجمه تو چي داري
بنده گفتم دلي بزرگ و اغوشي براي تو
ايشان گفتند زااااارت (البته اين رو نگفتن ولي معناي حرفشان اين بود))
خلاصه كه اين داستان ادامه دارد...

تو هم خاطراتتو حتما تعریف کن!

خاطرات تهران | کانال تلگرام | اینستاگرام | ارسال خاطره
🔻 یبار استاد داشت درس میداد راجع به محجوریت... بعد گفت یه فیلمم بود که یه محجور‌ توش بازی میکرد اسم بازیگرش و یادم نمیاد... ای بابا اسمش چی بود؟؟؟ هی فشار آورد به ذهنش ولی اسم بازیگرره رو یادش نیومد، آخرش گفت خلاصه فلان فیلم بود که مثلا یکی از برادر محجورش نگهداری میکرد...
آقا منم فیلمه رو یادم اومدا ولی هرچی فک کردم اسم بازیگرش یادم‌نیومد.
استادم درسش و ادامه داد رفت تو یه مبحث دیگه اصن...
منم خیلی رف رو مخم گوشی و درآوردم اسم فیلم و سرچ کردم و بالاخره به اسم بازیگرش رسیدم...
استاد وسطای مبحث بعدی بود، دستم و بالا بردم، گفت جانم؟؟؟ گفتم اسمش داستین هافمن بود 😎😅
۲ثانیه همه کلاس سکوت شد
بعد که فهمیدن چی گفتم یهو همه منفجر شدن😀😀

تو هم خاطراتتو حتما تعریف کن!

خاطرات تهران | کانال تلگرام | اینستاگرام | ارسال خاطره
🔻 یه کارگاه گذاشتیم و قرار شدش یکسری پوسترهاشو دانشکده ها و سلف ها بچسبونیم منم چند تا از دوستامو راهی کردم و تک تک دانشکده های مسیرمون رفتیم چسبونیدم و به سلف اقایون رسیدیم و چون همه خانوم بودیم و آقایی بینمون نبود که پوستر را در سلف بچسبونه خودمون دست به کارشدیم🤷🏻‍♀️
چهارتایی کوله به پشت با خیال آسوده از پله ها رفتیم بالا و داخل سلف شدیم و یک نگاهی انداختیم و پوستر را داشتیم اماده میکردیم بزنیم دیدیم انگار زمان ایستاده همه پسرا هاج و واج به ما نگاه می‌کنند(یک صحنه دیدم یکی قاشق پر برنج دستش بود به ما زل زده بود انگار فضایی دیده😅) و ما بازم بیخیال چسب رو باز میکردیم یه آقایی که آشپز بود و یا اونجا کار میکرد جارو برداشت اوفتاد دنبالمون
هی میگفتم بابا یه پوستر میخوایم بچسبونیم چیه اخه با سلاح امنیتی جاروییش به ما حمله ور شدش گفت برید بیرون خودم میچسبونم
در حین بیرون اومدن چند تا از دانشجویان اقا هم میخواستند وارد سلفشون بشند، تعجب نگاهمون میکردند 😂😂😂
اینم بگم موضوع کارگاه، ازدواج بود🤣🤣
خداییش الان درک میکنم آقایونی که اشتباه میرن دستشویی خانما با جارو میوفتند دنبالشون چه حسی دارند😂😂😂😂

تو هم خاطراتتو حتما تعریف کن!

خاطرات تهران | کانال تلگرام | اینستاگرام | ارسال خاطره
🔻 یکی از بامزه ترین خاطراتی که از دانشگاه دارم اینه که : روز اول آبرزو بخش روانپزشکی بود (چون آبزرو بودم کاری نداشتم فقط باید کار سال بالایی هارو نگاه میکردم و یادداشت برمیداشتم)تقسیم بندی که شدیم من با یکی از آقایون سال بالاییمون رفتیم ویزیت یک دختر ۲۰ ساله که تو بخش روانپزشکی بستری بود .فقط ما سه نفر تو اتاق بودیم که اون آقا داشت کارش رو انجام میداد و سوال میپرسیدو تعدادی کارت و ورقه دستش بود که دختر خانمه وسط سوال پرسیدناش،زل زد به چشای ترم بالاییمون گفت شما مجرید؟از چه نوع دختری خوشتون میاد؟نظر شما به یه خانمی‌مثل من چیه؟!مثلا فکر میکنید بتونید با یه دختری مثل من ازدواج کنید؟
ترم بالاییمون جا خورد کل وسایلایی که دستش بود ریخت زمین،من هم تجربه نداشتم اصلا از بخش روان و این جور مسائل ،و نمیدونم چرا خجالت زده شدم پاشدم برم بیرون اصلا حس میکردم اونجا اضافی ام، ترم بالاییمون داد زد فلانی لطفا نرو ....اون صدای ملتمسانه اش هنوز یادمه و قیافه ی قرمز شده اش...

تو هم خاطراتتو حتما تعریف کن!

خاطرات تهران | کانال تلگرام | اینستاگرام | ارسال خاطره
🔻 تو خوابگاه دانشگاه اتاقی بهمون افتاده بود ک اخرین اتاق از گوشه بود واسه همین ب نسبت بقیه یکی دومتر کوچیک تر بود..چخارنفرمون بودیم ولی نفر پنجم نیومده بود.آذر ک شد اومد..و وسایلش معلوم نبود تا اون موقع کجای خوابگاه بوده چون باید تا دهم مهر از انبار برشون داری.وقتی وسایلشو چید بوی گند و رطوبت اتاقو پر کرده بود..ما خیلی بهش تذکر میدادیم اوایل میگفت باشه ولی بعدا میگفت پول ندارم بدم لباس شویی..ما ک داشتیم خون بالا میاوردیم اخرش لباساشو انداخت تو بالکن ی کوه لباس چدک درست کرد وقتی هم میخاست بره بیرون همون لباسورو مبپوشید..به حموم هم اعتقادی نداشت..بخاطر رشتش فقط امتحانای اون یه ماه دیرتر از ماها شروع میشد واسه همین روزی دوساعت تلفن زدناش نمیزاشت ما درس بخونیم.اخرش با گریه و افت فشاری ک گرفتیم تصمیم گرفتیم بریم مشاوره..کاری نکردن.رفتیم مسئول خوابگاه چند بار بهش تذکر داد عین خیالش نبود.اخرش اومد به من گفت بابای من دوست فلان مسئوله من از هیچ کی نمیترسم...خلاصه روز بهداشت ی دانشجویی اومد وضعیت اتاق مارو چک کنه دختره هم نبود ما بهش التماس کردیم ی کاری کنه دختره بره ظرفای کپک زده و کود لباسای چرکشو ک دید عکس گرفت گفت ی کاریش میکنم ک کرونا اومد.
و راستی وسایلمونو هم بدون اجازه میگرفت..چند نفر از اناقای دیگه اومدن گفتن این دختره باما هم اتاق بوده بهتون تسلیت میگیم..دروغ هم زیاد میگفت من حافظه خوبی داریم قشنگ میتونستم تناقض حرفاشو بفهمم.مثلا میگفت قراره برم کانادا واسه ادامه تحصیل بدون خونوادم باز چند هفته بهدش میگفت خونوادم امریکان منم دارم امریکا.یا مثلا مسئول خوابگاه بهش زنگ میزد کجایی باهات حرف دارم میگفت شهرستانم در صورتی ک تو اتاق ما بود
اخرهم من ب مسئول ک میگفت باباش باهاش دوسته ایمیل زدم ک این دختره چهارسال دخترای این خوابگاهو شکنجه داره میده زیر اسم شما ولی جوابی نگرفتم..
و اینکه شخصیت این دختره این طور بود مثلا بعش میگفتیم میشه لباساتو بشوری بوش اذیتمون میکنه بعد میگفت باشه عزیزم تو درست میگی بعد انگار نه انگار

〰️ دانشگاه تهران؛ خوابگاه چمران

تو هم خاطراتتو حتما تعریف کن!

خاطرات تهران | کانال تلگرام | اینستاگرام | ارسال خاطره
🔻 سلام من ورودی سال ۹۹ ام و کلا مجازی بود و تا حالا حضوری نرفتیم که خاطره خاصی از دانشگاه داشته باشم ولی از پارسال که سال دوازدهم رشته تجربی بودم و نزدیک امتحان ترم اخر بود و خب اون موقع برنامه شاد خوب راه نیفتاده بود واسه همون تو تلگرام گروه های درسی داشتیم که هر روز معلمامون امتحان میگرفتن ازمون ما یه معلم شیمی داشتیم که خیییلی جدی و خشک بود و تو اون سه سال اصلا خندشو ندیده بودیم ازمون امتحانای سخت میگرف و امکان تقلب نبود و نمراتشو میذاشت تو گروه که کل بچه های تجربی تو اون گروه بودن یه روز ما و دوستام خیلی بد امتحان داده بودیم و اگه نمراتو میذاشت ابرومون میرفت هر چی تو پی وی التماسش کردیم نذاره قبول نکرد مام ی گروه دوستانه داشتیم که پروفایلش با پروفایل اون گروه یکی بود رفیقم اومد تو گروه ی فحش خیییلی بد بده ب اون معلممون از حرصش که اشتباهی فرساد تو اون گروهی ک همون معلممونم همون لحظه ایزتایپینگ بود رفیقمم نفهمیده بود ک اشتباهی داده هرررکار کردیم ما چون ادمین گروه نبودیم نتونسیم پیامو پاک کنیم و رفیقمم افلاین شده بود و هر چی ب گوشیش زنگ میزدیم بیاد پاک کنه جواب نمیداد بعد نیم ساعت اومد پاک کرد و ما همه فک میکردیم معلممون چن تا فحش ابدار بهش بده ولی هیچی نگف و گفتیم قطعا از مستمرش کم میکنه چون تو کلاسای حضوری هم با اون دوستمون خیلی لج بود و نمیدونسیم از استرس سکته کنیم یا از خنده منفجر شیم من خیلی اون روز بهش خندیدم دقیقا جلسه بعد همین اتفاق برای خودم افتاد تو همون گروه خیییلی حس بدی بود ولی خداروشکر معلممون برعکس ظاهرش خیلی خوب بود ن چیزی بهمون گف ن نمره ای از مستمرمون کم کرد😂🤦‍♀️

تو هم خاطراتتو حتما تعریف کن!

خاطرات تهران | کانال تلگرام | اینستاگرام | ارسال خاطره
🔻 سلام به همگی خاطره ای که میخوام تعریف کنم برای چند سال قبله
قبل کنکور با دوستان مثل همیشه داشتیم درمورد دانشگاه های ایران و رنکشون حرف میزدیم . یکی میگفت من میرم تهران .یکی دیگه میگفت بهشتی و... بعد یکی از دوستام برگشت گفت من درسم زیاد خوب نیست شاید رفتم آزاد تهران . تقریبا همه مسخره اش کردیم بعد از کنکور کاشف به عمل آمد این دوستمون دانشگاه تهران قبول شد و ما اسکلا یه سری پشت کنکور و منم رفتم آزاد تهران

خلاصه به قدری از. خودم ناراحت بودم فقط تونستم این ناراحتی رو با درس خوندن پر کنم
کارشناسی رو به جای چهار سال توی سه سال با معدل الف رد کردم و رسیدم به کنکور ارشد . خیلی برای ارشد آماده بودم و رتبه ام دو رقمی شد و رفتم همین رشته رو توی دانشگاه تهران خوندم و الان دارم کارای اپلای رو راست و ریس میکنم
دوستام یه سریاشون شهرای دور قبول شدن یه سریاشون الان تو بازارن و یه سریای دیگه بیکار .
می خواستم بگم ممکنه شما توی یه مقطعی ضعیف عمل کرده باشید کنکور و خراب کرده باشید ولی باعث نمیشه از اهدافتون دست بکشید .
یه چیز دیگه (اینکه من حتی یک ریال هم از خونوادم برای خرج تحصیل و خوابگاه نگرفتم در کنار درس خوندنم کار پاره وقت انجام دادم پروژه گرفتم ورزش کردم و خیلی کار های دیگه )
و تنها درسی که یاد گرفتم اینه که به حرف اطرافیانتون گوش ندید خودتون برنامتون رو بچینید و جلو برید.

تو هم خاطراتتو حتما تعریف کن!

خاطرات تهران | کانال تلگرام | اینستاگرام | ارسال خاطره
The owner of this channel has been inactive for the last 11 months. If they remain inactive for the next 30 days, they may lose their account and admin rights in this channel. The contents of the channel will remain accessible for all users.
2024/11/26 18:01:36
Back to Top
HTML Embed Code: