Telegram Web
خروش فردوسی

هنوز یادم هست
چهار سالم بود
که با نوازش سیمرغ
به خواب می‌رفتم
به بانگ شیههٔ رخش
ز خواب می‌جستم.
چه مایه شوق به دیدار موی زالم بود
به خواب و بیداری
لب از حکایت رستم فرونمی‌بستم
تنم ز نعرهٔ دیو سپید می‌لرزید.
چه آفرین که به گردآفرید می‌خواندم.
شرنگ قصهٔ سهراب را به یاری اشک
ز تنگنای گلوی فشرده می‌راندم
دلم برای فریدون و کاوه پر می‌زد.
حکایت ضحاک
همیشه مایهٔ بیزاری و ملالم بود.

چه روزها و چه شب‌ها که خواب‌داروی من
زلال عشق دلاویز زال و رودابه
شراب قصۀ تهمینه و تهمتن بود.
شبی اگر سخن از بیژن و منیژه نبود
جهان‌ به چشمم، همتای چاه بیژن بود.

چه روزها و چه شب‌ها در آسمان و زمین
نگاه من همه دنبال تیر آرش بود
رخ سیاوش را
درون جنگل آتش شکفته می‌دیدم
دلم در آتش بود؛

چه روزها که به دل می‌گریستم خاموش
به شوربختی اسفندیار رویین‌تن
چه روزها که به جان می‌گداختم از خشم
به سست‌عهدی افراسیاب سنگین‌دل
به نابکاری گرسیوز و فریب شغاد
به آنچه رفت ازین هر سه بدنهاد به باد

به پاک‌مهری ایرج
به تنگ‌چمشی تور...
به نوشداروی پنهان به گنج کیکاووس
به اشکبوس
به طوس

به پرده پردۀ آن صحنه‌های رنگارنگ
به لحظه لحظۀ آن رویدادهای شگفت،
به چهره‌های نهان در نهفتگاه زمان،
به گیو، پیران، هومان، هژبر، نوذر، سام
به بهمن و بهرام،
همین نه چشم و نه گوش،
که می‌سپردم تاب و توان و هستی و هوش

صدای فردوسی
که می‌سرود:
به نام خدای جان و خرد

مرا به سوی جهان فرشتگان می‌برد!
به روی پردهٔ ایوان خانه می‌دیدم
کتاب و پیکر و دستار تاجوارش را
که مثل سایهٔ رحمت کنار بارهٔ طوس
نشسته بود و سخن را به آسمان می‌برد!

به روی و موی چو دهقان سالخورده ولی،
به چشم من همه در هیئت پیمبر بود.
فروغ ایزدی از چشم و چهره‌اش می‌تافت.
شکوه معجزه‌اش
همین سخن که:
توانایی‌ات به دانایی‌ست!
مگر مسیح دگر بود او که می‌فرمود:
- اگرچه زنده بود، مرده آن که دانا نیست!

چه سال‌ها که به تلخی سپرد و سختی برد.
نه دل به کام و نه ایام و زهر غم در جام.
نشست و خواند و سرود و سرود و پای فشرد.
مگر امان دهدش دست مرگ، تا فرجام.

هنوز می‌بینم:
بزرگدار ادب را که در تمامی عمر،
نگاه و راهش، همواره سوی داور بود.
عقاب شعرش، بالای هفت اختر بود.
هنر به چشمش، ارزنده‌تر ز گوهر بود
مذاب روحش بر برگ‌های دفتر بود!

خروش او را از دوردست‌های زمان،
هنوز می‌شنوم،
خروش فردوسی
خروش ایران بود!

خروش قومی از نعره ناگریزان بود

بدان سروش خدایی دوباره دل‌ها را،
به یکدگر می‌بست،
گسستگان را زنجیروار می‌پیوست.
خروش او که:
«تن من مباد و ایران باد»

طلوع دست به هم دادن اسیران بود
خروش او خبر بازگشت شیران بود!

خروش فردوسی،
به خاک‌ریختگان را پیامی از جان داشت.
همین نه تخم سخن بذر مردمی می‌کاشت.


نسیم گفتارش،
در آن بهشت خزان‌دیده می‌وزید به مهر،
سلالۀ جم و کی را ز خاک برمی‌داشت.
دوباره ایران را
می‌آفرید
می‌افراشت...


هزار سال گذشت.
بنای کاخ سخن را که برکشید بلند
نیافت هیچ ز باران و آفتاب گزند
نه گوهری‌ست که ارجش به کاستی افتد
نه آتشی‌ست که خاکسترش بپوشاند
هزار سال دگر، صد هزار سال دگر
شکوه شعرش خون در بدن بجوشاند

بزرگ‌مردا! همچون تو رستمی باید
که هفت‌خوانِ زمان را طلسم بگشاید.
مگر دوباره جهان را به نور مهر و خرد،
هم آنچنان که تو می‌خواستی بیاراید!

فریدون مشیری

                                              @kheradsarayeferdowsi
11🔥2
2025/07/13 02:11:38
Back to Top
HTML Embed Code: