Telegram Web
فرقش در اینست که وقتی دست می‌اندازی کتابی برداری، خودت دست می‌اندازی کتابی برداری ـــ کسی مجبورت نکرده. یا خودت با اراده‌ی خودت فیلمی می‌گذاری ببینی. کمابیش هم از داستان باخبری. منتقد آماتوری در نقدی که ازش خوانده‌ای لابد داستان را لو داده، هرچند غلط‌و‌غلوط. ماجرای کتاب‌های بزرگ را هم که بارها شنیده‌ای، طوری‌که خیال می‌کنی آن‌ها را خوانده‌ای. اما وقتی اراده می‌کنی بخوابی ـــ اگر خوابت ببرد ـــ نمی‌دانی قرار است چه خوابی ببینی. یک عمر هرجا نشسته‌ای بدِ دختری را گفته‌ای، اما در خواب می‌بینی سخت عاشقشی. در خوابت خودت را از منظر سوم‌شخص می‌بینی، می‌بینی دستان گرم آن دختر چه حظی دارد. لزجی خون را حس می‌کنی، حتی اگر هیچ تصویری نبینی. همیشه دوست داشته‌ای بدانی وقتی گلوله‌ای از راه دهان به‌سوی مغز شلیک می‌شود، دهان چه طعمی می‌یابد، که فقط در خواب این طعم فلزی در مشام می‌پیچد. جایی که ادبیات الکن می‌شود، جایی که فیلم می‌هراسد و تسلیم می‌شود، کابوس و رؤیا زبان باز می‌کنند. در کابوس و رؤیاست که بوهایی می‌شنوی که توصیف‌شان یک عمر کلمه می‌خواهد. موسیقی‌ای می‌شنوی که در گوش شیطان هم زنگ نمی‌زند. رؤیایی می‌بینی که اگر بخواهی با همین معدود لغات بشری شرحش بدهی، آن را سخیف کرده‌ای: فضایی مشعشع بود، با رد ریزه‌هایی مثل اکلیل در هوا، تابناک، و آن ریزه‌ها برای همیشه دود شدند و با ذرات نامرئی هوا یکی شدند. تازه وقتی بیدار می‌شوی، معمولاً چیزی از رؤیا و کابوس به یاد نداری، اما مطمئنی رؤیا و کابوس دیده‌ای. و آن در تو مضبوط است. پس از شرّ ادبیات و هنر می‌گریزی و به خواب پناه می‌بری، تا تو را صبح، خرد و خراب، باز به آغوش پراضطراب خودت بازگرداند. پس، به‌معنای شریر کلمه اگر خوابت برد، خواب‌های خوب ببینی.ــ

http://www.tgoop.com/kholalforaj
ما می‌دانستیم که نزد او فیلم ساختن جذاب‌تر است از فیلم دیدن، و‌ رمان خواندن جذاب‌تر است از رمان نوشتن. اما از همه جذاب‌تر برای او تعریف کردن رمان‌هایی بود که می‌گفت نوشته، اما همه می‌دانستیم که ننوشته است. چنان با آب‌‌و‌تاب تعریف می‌کرد که همه باور می‌کردیم حتماً رمان نوشته، اما وقتی از او می‌خواستیم کارش را بخوانیم، می‌گفت دست ناشر محفوظ است، یا اینکه بگذارید از ارشاد بیاید، یا اینکه دوست ندارد کارش را کسی قبل از چاپ بخواند. می‌گفت رمانی نوشته با زبانی که طنطنه‌ی نثر مترجمان عصاقورت‌داده را دارد، آن‌هایی که گرامر فرانسه را با لغات قجری می‌آمیزند. می‌گفت در این رمان همه را دست انداخته، آن سنگین‌وزنِ ادبیات امروز، مترجم‌های ناشی، ناشرهای دزد، سانسورچی‌های مزدور. می‌گفت دایره‌ی لغات را عمداً تنگ گرفته. می‌گفت رمانی دارد که در آن هر کلمه‌ای یک بار، و فقط یک بار، می‌آید. می‌گفت موقع نوشتن این رمان به دردسرهای ترجمه‌اش فکر می‌کرده. می‌گفت در رمانی کاری کرده که خواننده مدام بوهای تازه می‌شنود، بوهایی که تابه‌حال نشنیده. می‌گفت بوهایی من‌درآوردی را مکتوب کرده. طعنه می‌زد به آن نویسنده‌ای که می‌گفت من می‌خواهم با نویسندگان مملکتم مچ بیندازم. دوست ما می‌گفت نویسنده باید با خودش مچ بیندازد. می‌گفت حالا که همه‌ی عناصر دستمالی شده‌اند و همه‌ی ترفندها کمابیش زده شده‌اند، نویسنده باید خود را از همه‌ی امکانات داستان‌نویسی محروم کند ـــ این بهترین «ترفند» است. شیفته‌ی داستان‌هایی بود که در آن‌ها همه‌ی عناصر داستانی فوت می‌شوند، و عناصر غیرداستانی جایشان را می‌گیرند. تشویق‌مان کرد این کتاب‌ها را بخوانیم، می‌گفت چند تایی ترجمه شده‌اند، درحالی‌که اصلاً نوشته نشده بودند. سهل است، می‌گفت ترجمه‌ی نشر آگه را بخوانید، نه مال چشمه را. اما او هم از آن آدم‌های مفرحی بود که در هر سده چند تایی‌شان ظهور می‌کنند و از اینکه به خودشان ور بروند لذت می‌برند، نه از هماغوشی با زیباترین زیبایان. او، که هرگز نبوده، تا ابد معلم من بود. خوشا دیدار او به خواب.ــ

http://www.tgoop.com/kholalforaj
رود عریضی باید از نارمک می‌گذشت، طوری که بوی نمناکش را باد سبکی تا کوی گیشا می‌آورد. پنجاه میدان نارمک باید شمال رود می‌بود و پنجاه میدان در جنوب آن. بدیهی است چنین رودی هفت حوض و هفتاد حوض را باید در خود غرق می‌کرد. ماهیگیران متفنن را باید می‌دیدیم که بی‌اعتنا به عالم و آدم مشغول ماهی گرفتن‌اند، و نوک قلاب‌شان جز ماهی بلور نمی‌آویزد. مردی در کرانه‌ی رود چنان از خوشی نعره باید می‌کشید که زنی در میدان تسلیحات جوابش را با بوسه‌ای باید می‌فرستاد. اهالی سهروردی باید متعرض شهرداری می‌شدند که سهروردی جزو نارمک است. چنین رودی باید کاسبی دستفروش‌ها را رونق می‌داد که کتاب‌های کهنه و مرطوب می‌فروختند. کتاب کهنه خریدن از کناره‌ی رود حتماً لطف دیگری دارد. تازه باید می‌رسیدیم به جزیره‌ی پردرخت کوچکی میان رود که کسی تابه‌حال پایش را بر آن نگذاشته بود، چون می‌گفتند نحس است، و مادربزرگ‌ها هزار بار افسانه‌اش را دم گوش نوگان نجوا باید می‌کردند. کسانی باید می‌گفتند قایق‌سواری در رودهای تهران حظ دارد. آن‌ها نباید می‌دانستند تنها برنارمک‌قایق‌راندگان‌اند که طعم سعادت را می‌چشند. اما، مثل هر رودی، رود نارمک هم باید جایی می‌داشت که در آن آب بمیرد. کسی خرده‌ریزهای گم‌شده یا رؤیاهای بربادرفته‌اش را گم می‌کرد، باید آنجا می‌یافت‌شان. اما نه، باید این رود به دریا می‌ریخت و دریا به دریاها، تا هم به کشتی‌ها می‌رسیدیم و هم اینکه قایق‌سواری وقتی مزه دارد که برگشتی در کار نباشد.ــ

http://www.tgoop.com/kholalforaj
باد پشت پنجره طوری زوزه کشید انگار ادامه‌ی حرف او باشد. سیگارش را به آدامس جویده‌جویده‌ی توی زیرسیگاری فشرد، و آدامس حتماً نعنایی بود، چون در دم بوی نعنای سوخته آمد. نیمی از بدنش برانگیخته بود و نیمی از بدنش خشک، اما نمی‌شد مرز نیمه‌ها را صریحاً کشید: راست و چپ، بالا و پایین. زمزمه‌کنان فریاد زد: یک لیوان آب! و صدای فلزی‌اش در گوش کافه‌چی طنین انداخت و مکرر شد. بوی نعنای سوخته را انگار باد با خود برد، هرچند حاشیه‌های پنجره را هم محکم درز گرفته بودند. دو تا مگس ـــ یکی سیاه یکی کبود ـــ بغتتاً در هوا قوسی خوردند و فرود آمدند، اگر بشود در مورد مگس‌ها یا پشه‌ها گفت «بغتتاً در هوا قوسی خوردند و فرود آمدند». کمی به کشیدگیِ پرده فکر کرد، چنان‌که آدم‌ها به تیزیِ تیغ دوتایی یا روشن‌بودگیِ چراغ دوقلو فکر می‌کنند. کمی منتظر یک لیوان آبش ماند و بعد تصمیم گرفت کمی بیشتر منتظر یک لیوان آبش بماند. زوزه‌ی باد این‌بار یادآوری می‌کرد در کافه‌ی پرملال نمی‌شود داستان نوشت یا به داستان نوشتن فکر کرد. این‌بار فریادزنان زمزمه کرد: گفتم یک لیوان آب! کافه‌چی این‌یکی را نشنید، چون آن‌قبلی هنوز در سرش به‌شکل ارتعاش فلز تکرار می‌شد. کافه‌چی به‌هوای فرمانی که زمزمه‌کنان فریاد شده بود یک لیوان سر میز آورد و فوراً به پشتِ پیشخوان برگشت. ارتعاش‌ها به آبِ لیوان هم نشت کرده بودند و سطحِ آبْ دایره‌های هم‌مرکز می‌شد. آب‌نخورده بلند شد، کمی منتظر آخرین صدای باد ماند، و در شیش‌و‌بشِ ماندن و رفتنش، باد آخرین و کوتاه‌ترین زوزه‌اش را کشید: تَمَّت.ــ

http://www.tgoop.com/kholalforaj
کمی به ما چشمک زد، یا ما این‌طور خیال کردیم که دارد چشمک می‌زند، چون از اندامی که انسان‌ها با آن چشمک می‌زنند محروم بود. در واقع، خودش خودش را محروم کرده بود، با تیزیِ تیغ. چشمِ خشکش اندکی تر شد، و کمی ــ فقط کمی ــ برقی در آن ظاهر شد و زود خاموش شد، و ما همین‌ها را چشمک گرفتیم. و چشمکش را جای رضایتش گرفتیم. در هپروت خودش، سیگار پشت سیگار، داستان‌های محبوبش را بلندبلند می‌خواند. در هرجای داستان که دوست داشت تصرف می‌کرد و کلمه‌ها و جمله‌ها و حتی بندها را تغییر می‌داد. بعد، آخرِ کار، درست آنجاهایی را روی سرش می‌گذاشت که خودش به متن افزوده بود. و ما خیال می‌کردیم عجب داستانی! خیال می‌کردیم بار اولی که این داستان را خوانده بوده‌ایم این‌همه جذاب به نظرمان نرسیده بوده. تا بعد متوجه کلکی می‌شدیم که او سوار کرده بود. اگر بار دیگر از او می‌خواستی آن داستان را بخواند، در جاهای دیگر متن تصرف می‌کرد و یک داستان معرکه‌ی دیگر بیرون می‌کشید، به‌کلی متفاوت با قبلی و قبلیش. بعد ما ترفندش را فهمیدیم، و دیدیم با آن اندامی که آن‌موقع هنوز داشت به ما چشمک می‌زند موقعی که دارد با جایی از داستان ور می‌رود. با آنکه آن اندام را داشت و با آن چشمک می‌زد، آن‌قدر تند چشمک می‌زد که گاهی نمی‌فهمیدیم دارد چشمک می‌زند. از آن به بعد، هوش‌و‌حواس‌مان را می‌دادیم به او تا ببینیم کی چشمک می‌زند. با آن سرعتی که او چشمک می‌زد بقیه پلک می‌زنند. در هپروتش خودش را از آن اندام محروم کرد و ما از آن به بعد دیدیم که با چشمان همیشه‌بازمانده‌اش داستان می‌خوانَد و دیگر حتی یک کلمه هم از داستانی که می‌خوانَد مالِ نویسنده‌اش نیست. یاد گرفت همیشه خیره بماند، حتی وقتی می‌خوابد. چشمانش آن‌قدر خشک شدند که داشتند پوک می‌شدند. این‌طور بود که ما فکر کردیم بی‌اندام چشمک زده و چشمکش را جای رضایتش گرفتیم، که یعنی راضی است پِلْکان دختری را که تازگی‌ها مُرده به او پیوند بزنیم. اما ما خیال کردیم او چشمک زده. او مثل همیشه به ما خیره بود و خیره بود.ــ

http://www.tgoop.com/kholalforaj
این سه‌چهار سال، دیگر بیش از همیشه کتاب شیئی شده مثل گلدان زینتی، جواهر بدلی، اردُوخوری. ناشران جلسه‌ی «مارکتینگ» برگزار می‌کنند، مدیر خلاقیت دارند، «بازار» را می‌سنجند، به فکر «برندینگ‌»‌اند، به دست سلبریتی‌ها کتاب می‌دهند و ازشان عکس می‌گیرند. راه‌های کنار آمدن با سانسور کشف شده است؛ به هم‌زیستی مسالمت‌آمیز رسیده‌ایم. بی‌شمار صفحه‌ی معرفی کتابْ انبوه کتاب‌ها را ستایش می‌کنند ــ مجانی یا غیرمجانی. فهرست کتاب‌های پرفروش همه‌جا حاضر است: برترین رمان‌های «ایرانی»، برترین کتاب‌های فیلم‌شده، هزار کتابی که باید پیش از مرگ خواند، برترین کتاب‌های عمر فوتبالیست محبوب، صد کتاب برتر «انگیزشی». تازگی از روی رمان‌های فارسی سریال هم ساخته می‌شود: دیگر سینما و ادبیات آشتی کرده‌اند و ادبیات از این فلاکت درمی‌آید. کتاب‌ها راحت‌تر از همیشه منتشر می‌شوند و کافی است در برنامه‌ای تلویزیونی بازیگر یا خواننده‌ای آن کتاب را معرفی کند تا فروشش تضمین بشود. کتاب نوشتن هم راحت‌تر شده، «کتاب ننوشتن» سخت‌تر. اگر می‌توانی، شعر بگو. اگر نمی‌توانی، داستان بنویس. اگر هیچ استعدادی نداری، «ناداستان» بنویس ــ این آخری استعداد هم نمی‌خواهد. میدان مبارزه عوض شده. هرچقدر دنبال‌کنندگان بیشتری داشته باشی، نویسنده‌ی بهتری هستی. «غول»‌ها این‌بار در اینستاگرام حاضرند. این‌بار دیگر دروغگوست ناشری که می‌گوید انتشارات سود ندارد. گلشیری را تصور می‌کنم که این‌روزها می‌رود به دفتر ناشری بزرگ، ساختمانی چندطبقه، با کیف کوچک چرمی‌ای بر دوشش. نمونه‌های حروفچینی‌شده‌ی داستان‌های شاگردانش را برای ناشر آورده. بسته‌ی کاغذ را جلوی مدیر می‌گذارد. مدیر با ادبی بی‌حد لبخند می‌زند، جمله‌های می‌گوید که از تمیزی می‌درخشند، و به گلشیری می‌گوید در جلسه‌ی برندینگ‌مان این داستان‌ها را بررسی می‌کنیم. گلشیری از فضیلت این داستان‌ها می‌گوید، و مدیر هم‌زمان دارد به این فکر می‌کند که آیا می‌شود از این کتاب‌ها یک سری «جعبه‌ی شکلات» (به‌قول بورخس) ساخت، با کاغذ اعلا، جلد یونیک، در چهار رنگ، یا حتی بیشتر، در هشت رنگ، در هشتاد رنگ.ــ

http://www.tgoop.com/kholalforaj
سوار آسانسور شدم، دگمه‌ی همکف را زدم، اما آسانسور رفت طبقه‌ی پنجم. در آن طبقه زنی خوشبو سوار شد، و در طبقه‌ی دوم پیاده شد. درِ آسانسور کمی ناله کرد. دگمه‌ی همکف چشمک می‌زد، و آسانسور رفت طبقه‌ی چهارم. در آنجا مرد مفلوکی سوار شد و دگمه‌ی طبقه‌ی نهم را زد، ولی طبقه‌ی نهم نداشتیم. مرد مفلوک در طبقه‌ی نهم پیاده شد، و کسی سوار نشد، تا اینکه آسانسور مرا برد به طبقه‌ی هفتم، و در آنجا مردی آمد توی آسانسور، مسواک‌به‌دهان، کف بر لب‌هایش شکل ماتیک نشده بود، و لابد دنبالِ شیر روشویی می‌گشت. فهمید اشتباه سوار شده و فوری پیاده شد و آسانسور رفت به طبقه‌ی اول، که آنجا چند نفر سوار شدند، بیش از ظرفیت آسانسور، و تن‌هایشان به تن من مالید و چربی پوست‌شان پیرهن سفیدم را لکه‌دار کرد، و آسانسور رفت به طبقه‌ی چهاردهم تا از آنجا عزیمت کند به طبقه‌ی هفدهم و همین‌طور رفت، اما کسی از آن تن‌های چرب پیاده نشد که نشد، و تازه زنِ پیری که در طبقه‌ی بیستم می‌خواست خودش و کیسه‌های خریدش را سوار آسانسور کند موفق نشد این کار را بکند و گفت از پله‌ها می‌رود، و جایی در طبقه‌ای که درست نفهمیدم آسانسور ایستاد و چراغ‌هایش خاموش شد و من فقط نور اندکی را می‌دیدم که از چربی تن یکی‌شان در آینه‌ی نیم‌دار منعکس می‌شد، و وقتی آسانسور بعد از ساعت‌ها راه افتاد و چراغ‌هایش روشن شد باز هم به تعداد آن تن‌های پرچرب افزوده شده بود و آسانسور رفت و رفت، و باز هم رفت تا اینکه در طبقه‌ی همکف نایستاد و به راه خودش ادامه داد، و من از فشار تن‌های چربی‌اندود چنان به آینه مالیده شده بودم که داشتم خودم و تصویرم در آینه یکی می‌شدم. دیگر نور سرد سقف آسانسور را نمی‌دیدم، تا اینکه احساس کردم چربی تن‌ها در من نفوذ کرده و الآن است در آینه حل شوم. اما تجربه‌ی بسیار غریبی بود وقتی فهمیدم این‌همه مدت آسانسور نه در ارتفاع ساختمان که در طول آن حرکت می‌کرده.ــ

http;//www.tgoop.com/kholalforaj
وقتی می‌نویسد، انگار منّت می‌گذارد بر فارسی‌زبان‌ها که دارد به‌زبان‌شان می‌نویسد ــ فارسی‌زبان‌ها باید مشعوف باشند که متنی به‌قلم من می‌خوانند. دارد با آفتابه‌ای زرین بر نجاساتِ زبان آب تطهیر می‌ریزد، از کفِ کوچه‌ و ‌بازار جمعش می‌کند و لای قفسه‌های کتابخانه‌ی چوب گردو می‌گذارد، دارد کت‌و‌شلوارِ بی‌لکه تنش می‌کند. آرمانِ او پاکسازی زبان از هر عنصر نامطلوب است، آشویتس کلمه‌ها و ترکیب‌ها و جمله‌ها. جزوه‌مانندی هم دارد، سیاهه‌ی عناصر نامطلوب، کلمه‌ها و ترکیب‌های غلط، حشو و زوائد، تعبیرهایی که آقایانِ اساتید از آن‌ها پرهیز می‌کنند یا حکم به نابودی‌شان داده‌اند. مرجعِ مأموران انتظامیِ زبان هم هست، که می‌آیند می‌پرسند این کلمه را به کار ببریم یا نبریم. اوست که حکم می‌دهد درستش این است، دیگر آن کلمه‌ی نجس را به زبان نیاورید، نجس می‌شوید. یک‌عالم لباس‌شخصیِ زبان هم هواخواه او هستند، مریدان بی‌نام‌و‌نشانش، که مأمورند در هرجایی که لازم دانستند رأساً با فارسی‌زبانی که شأن زبان را رعایت نکرده برخورد کنند. هر اغتشاشگرِ زبان باید سرکوب بشود، همه باید به زبان فاخر بنویسند، حتی در «پیامک»ی حاوی تقاضای خرید یک کیلو و نیم پاچه‌باقلا (بد نیست ریشه‌شناسیِ «پاچه‌باقلا» را هم ضمیمه‌ی پیامک کنیم). نبردی خونین در پیش است، کلمه‌ها و تعابیر بی‌شماری را باید ذبح کرد، و خونابه را با آفتابه‌ای زرین شُست، تا چهره‌ی پیراسته و نژاده‌ی زبان از لای خون و تعفن عیان بشود.ــ

http://www.tgoop.com/kholalforaj
وقتی خوابِ نظام‌آبادِ تهران را می‌بینم، بی‌آن رودش نمی‌بینم. یک بار خواستم ببینم این رود تا کجا می‌رود، و به کجا می‌ریزد. رود آن‌قدر پیچ خورد و کش آمد که شب شد و باید با قایق کرایه‌ای برمی‌گشتم به آنجایی که همیشه رؤیایم از آن آغاز می‌شود، وگرنه از خوابِ صبح بیدار نمی‌شدم و به قرارم دیر می‌رسیدم. فکر کردم یک شب ببینم که یک روز دارم در امتداد رود پیاده می‌روم، شاید این‌بار مقصدش را بیابم. سرِ قرار، همه‌اش حرف چک و پول و نقدینگی بود، با تورم و خسارت و گرانیِ کاغذ. یادم افتاد به مسیلِ ابراهیم‌آباد، در امتداد خیابانِ نظام‌آباد، که آن را حالا با یک بزرگراهِ طویل روکش کرده‌اند و قُل‌قُلِ لجن زیر لایه‌ی نازکِ بزرگراه هنوز هم شنیدنی است، و همین‌طور بوی عفنش. یک بار ــ بیداری بود یا کابوس ــ کله‌ی آدمیزادی را دنبال کردم که با جریان لجنِ مسیل آرام غلت می‌خورْد و گاهی سبیل کم‌پشتش پیدا می‌شد و گاهی دو چشم خیره‌اش. سر طاسش هم خزه بسته بود. نیاز نبود بدوم، جریانِ لجن و کله‌ انگار نوک‌پا نوک‌پا می‌رفت. نشد ببینم کله تا کجا می‌رود، و به کجا می‌ریزد، چون دیگر شب شده بود و قایقی هم در کار نبود. در تاریکی، در امتداد مسیل بالا آمدم، و گاهی چشم می‌انداختم به گودالِ آن مسیل، که دیگر در آن لای و لجن و زباله و سر و دست و کله‌ای پیدا نبود، چون شب بود، و می‌شد خیال کرد رودی چشمگیری در آن گودی بستر دارد، چون‌که صدای شُرشُری می‌آمد و بویی که اگر نمی‌شنیدیش متعفن نبود، و باید زودتر می‌رسیدم و به بسترم می‌خزیدم، وگرنه دیگر رؤیایی در کار نبود، چون من همیشه میان این دو رود زندگی کرده‌ام.ــ

http://www.tgoop.com/kholalforaj
اگر کهنسالی آن باشد که آدم به‌جای کابوس‌های تازه کابوس‌های قدیمی‌اش را دوباره ببیند، من زودتر از موعد کهنسال شده‌ام. در آخرین کابوس تازه‌ای که دیدم، گربه داشت خروپف می‌کرد، با دماغی که دیگر مرطوب نبود، و در خواب می‌دانستم گربه که خروپف کند و دماغش مرطوب نباشد خیلی وقت است که مُرده. بعد کابوس‌های قدیمی‌ام را دوباره دیدم، کابوس‌هایی که در هشت‌سالگی، هفده‌سالگی، بیست‌وچهارسالگی دیده بوده‌ام. در هر کابوس، مُردن نام دیگری دارد، و من می‌کوشم در این پیریِ زودرس همه را از بر کنم، تا در وقت موعود آماده باشم: نابود شدن، وفات یافتن، سقط شدن، بی‌جان شدن، خرقه تهی کردن، نیست شدن، نفس آخر را کشیدن، تمام کردن، درگذشتن، رحلت کردن، بدرود زندگی گفتن، دعوت حق را لبیک گفتن، هلاک شدن، جان سپردن، آفتاب بر لب بام رسیدن، فنا شدن، فوت شدن، دچار مرگ شدن، جان باختن، رخت بربستن، به جهان سایه‌ها قدم گذاشتن، قالب تهی کردن، نماندن، پیمانه پر شدن، جان دادن، معدوم شدن، متلاشی شدن، از دنیا رفتن، از جهان بیرون شدن، به دیار باقی شتافتن، میت شدن، رهسپار شدن، سفر آخرت کردن، به جهان دیگر رفتن، پرواز کردن مرغ روح، رو کردن به‌سوی آخرت، لوای سفر آخرت برافراشتن، به جوار رحمت ایزدی پیوستن، تلاشی یافتن، سوختن، خون ریخته شدن، نعش شدن، اجل رسیدن، اسیر خاک شدن، زیر گل رفتن، شادروان شدن، دوست داشتن، و...

http://www.tgoop.com/kholalforaj
از دانشگاهی که چند سال پیش به‌خواب دیده بود در آن قبول شده است امشب در خوابِ دیگرش فارغ‌التحصیل شد. در فاصله‌ی این دو خواب، کاری نداشت جز آنکه خواب ببیند و خواب ببیند، در استکانی که شش بار شکسته شد و خرد‌و‌خمیر شد چای همیشه‌دم‌نکشیده‌ای بخورد که برگ‌های خشک و یکسانش در ده‌ها قوطی به دستش می‌رسید و گاهی پرتقالی را پوست بگیرد با پوست ضخیم، پوست نازک، پوست سبز، پوست نارنجی، و حتی پوستِ سرخ. کاری نداشت بکند جز آنکه فهرست کند نام داستانی را که دوست داشت بنویسد و جز آن نامش چیزی از آن نمی‌نوشت: ناقوس مرگِ مرا می‌نوازند، ناقوس مرگِ مرا می‌نوازند، ناقوس مرگِ مرا می‌نوازند... کاری نمی‌کرد جز آنکه روی تختی تک‌نفره جوری بخوابد انگار تختی دونفره‌ است، کتابی تک‌جلدی را جوری بخواند انگار باقی جلدهایش را خودش نوشته است و از همه پنهان‌شان کرده است. کاری نداشت بکند جز آنکه بطری عرقش را ــ که درست به‌اندازه‌ی یک استکان از آن باقی بود ــ از پستویش دربیاورد و روزی سه استکان، و دقیقاً سه استکان، از آن بنوشد و در شبانه‌روز یک نخ سیگار را بیست بار بکشد و بخندد به دختر معصومی که مدام ملامتش می‌کرد که روزی یک پاکت سیگار می‌کشد. دختر معصوم هر جمعه عصر، تابستان و زمستان، مخصوصاً پاییز، یک کاسه سوپ را برای او می‌آورد، و پیش خودش حساب کرده بود این دختر آن کاسه را هزار مرتبه برایش آورده است، و او هزار بار به آن سوپ لب نزده است، تا امشب، که شب هزار و یکم است، و دختر دیگر نیامده، برای بار هزار و یکم دیگر آن کاسه را نیاورده، و گربه‌ای که نشو و نما کرده با آن یک کاسه سوپ و هزار بار به آن لب زده حالا مغموم و پیر خیره شده است به پنجره‌ی خاموشی که تا دیشب چراغش می‌سوخت.ــ

http://www.tgoop.com/kholalforaj
وقتی عینکم را برمی‌دارم، تا مدتی طرحی کم‌و‌بیش نامرئی از چارچوبِ آن، با آن بیضیِ دفرمه‌ی شیشه‌اش و دسته‌هایش، جلوی دیدم پیداست، مثل وقتی که زیرسیگاریِ عتیقه‌ای را از روی میزِ پر از گردوغبار برمی‌داریم و طرح بیضیِ دفرمه‌ی زیرسیگاری تا مدتی ثابت می‌کند آنجا را زیرسیگاری از گزندِ گرد مصون داشته بوده است. در تاریکی، آن هاله‌ی غبارآلودِ عینک کمی واضح‌تر است. گاهی یادم می‌رود و دستی جلوی چشمانم می‌تکانم تا آن اسکلت عینک را بتارانم، ولی هاله نامرئی نمی‌شود، حتی یکی‌دو لحظه قوام می‌یابد و مثل خودِ عینکم غلیظ می‌شود. وقتی خیلی از عینکم کار کشیده باشم، و عینک دیگر نتواند رنگ‌ها را از هم تفکیک بکند و قرمز در سبز نشت کند و آبی و زرد یکی شوند ــ و نتوانم در آینه تشخیص بدهم این خودِ من است یا توهم اسکلتِ من ــ چشم‌هام را می‌بندم و جز طرح اسکلت عینک، انگار تابلویی نئون باشد که دیگر نورش کم‌سو شده بالای دکان عینک‌سازی، چیزی نمی‌بینم، تا وقتی‌که طرح سرخ عینک کم‌کم رنگ ببازد و محو شود، و مزاحم خوابی که دارم می‌بینم نشود. گاهی تا خودِ صبح اسکلت عینک، راست و سرخ و درخشنده، پیش چشمانِ خوابیده‌ام حاضر است، مرئیِ مرئی، مثل اسکلتِ نشانِ کانالِ تلویزیونیِ محبوب‌مان، که همیشه گوشه‌ی سمت چپ یا راست صفحه‌ی تلویزیون حک شده است، حتی وقتی خاموش باشد. این‌طور وقت‌ها چاره‌ای ندارم جز آنکه با همین دردسر بخوابم، و خواب ترسناک و حظ‌آوری که می‌بینم حرامم شود. می‌توانم نخوابم و در بیداری هاله‌ی غبارآلود عینک را تحمل کنم، که ــ گفتم ــ در تاریکی واضح‌تر است. یا می‌توانم نخوابم و خود عینکم را بزنم، اما دریغ که عینکِ تازه‌ام، با شیشه‌ی مستطیلِ دفرمه‌اش، منطبق نمی‌شود بر هاله‌ی اسکلتِ عینک قبلی‌ام، و این‌طوری دو عینک دارم و هیچ عینکی ندارم. عینک قبلی شکست و برای همیشه من را با خود برد.ــ

http://www.tgoop.com/kholalforaj
پنجره‌ی شرقی آپارتمان طبقه‌ی سوم تاریک بود و گاهی نور آبیِ تلویزیون، اندکی کدرتر از آبی آسمان وقتی هوا در بهار مفرح باشد، تاریکی را چند لحظه ترسناک‌تر می‌کرد. کمی آن‌سوتر، پنجره‌ی غربی آپارتمان طبقه‌ی هفتم تاریک بود و گاهی نور آبیِ تلویزیون، اندکی غلیظ‌تر از آبیِ دریا وقتی کسی در آن غرق شده باشد، تاریکی را چند لحظه ترسناک‌تر می‌کرد. آنچه تاریکی را در طبقه‌ی سوم می‌آشفت تاریکی را طبقه‌ی هفتم به هم می‌زد، درست با همان جلوه و جبروت، اما اندکی با فاصله. انگار هردو انسانِ نادیدنی در آن دو طبقه یک کانال را گرفته بودند و هردو داشتند از دیدن یک فیلم می‌ترسیدند، اما یکی کمی دیرتر از دیگری می‌ترسید. اما کم‌کم آن دو وهمی که نور تلویزیون‌ها در تاریکی‌ها می‌ساخت سراسر دو وهم جدا شدند. دیگر بر هم، گیرم با کمی تأخیر، منطبق نبودند ــ مثل وقتی‌که نویسنده‌ای خوابِ ماجراهای رمانی را که تازه نوشتنش را تمام کرده می‌‌بیند، تمام وقایع را با تمام جزئیات، ولی نه لزوماً به همان ترتیبی که آن‌ها را نوشته بوده، و نه لزوماً به همان ترتیبی که آن ماجراها در واقعیت رخ داده بوده‌اند. کمی بعد، وضعیت نور در تاریکیِ یکی از آپارتمان‌ها بحرانی می‌شود، انگار دارد خطر مرگباری را گوشزد می‌کند، و در دیگری نور در تاریکی آرام گرفته است و جزئی از آن شده است، طوری‌که می‌شود تاریکی و نورِ اندک را یکی دانست. اما نوشته اینجا نیست که تمام می‌شود. کافی است آدم گردن بکشد، به گردن درازی هم نیاز نیست، تا به‌چشم خودش ببیند در این شب تاریک، در این سکوت، در هیچ‌کدام از آن دو اتاق طبقه‌ی سوم و هفتم تلویزیونی روشن نبوده.ــ

http://www.tgoop.com/kholalforaj
دیروقت شب رفتم توی رختخواب، اما فراموش کردم خوابم بگیرد. مگسکی که با چشم‌های باز نادیده‌اش می‌گیرم تازه پشت پلک‌های بسته‌ام داشت خودنمایی می‌کرد، و از هرچه در آن‌روز دیده بودم انگل‌وار ذره‌ای مکیده بود و حالا پشت پلک‌هایم پس‌شان می‌داد و می‌انباشت‌شان. جز کلمه ندیده بودم، کلمه‌هایی که حذف‌شان می‌کردم، تصحیح‌شان می‌کردم، خوش‌رنگ‌و‌لعاب‌شان می‌کردم تا عده‌ای فریب بخورند و عده‌ای تحسین کنند. از تراشه‌های این کلمه‌های کهنه مگسک چیزهایی به دوش کشیده بود، و از کلمه‌های تازه و خامم که هنوز مرطوب بودند قطره‌ای مکیده بود. از میان ریزه‌هایی که پشت پلک می‌پراکند، می‌شد پیدا کنم لاشه‌ی کلمه‌هایی را که به‌دست من برای همیشه اسقاط شده بودند، چون من از این بابت است که حقوق می‌گیرم. آنجا پشت پلک توهم «م»، هاله‌ی «ن»، اسکلت «ت» همیشه پیدا می‌شود. شب‌هایی که چشم‌هایم را می‌بندم و یادم می‌رود خوابم بگیرد، مگسک هر کلمه‌ای را که تقلا کرده بوده‌ام از شرش خلاص شوم به‌شکل زباله‌های نیمه‌مرئی به رخ می‌کشد، و بار دیگر هشدار می‌دهد چیزی نمانده که پشت پلک‌ها برای همیشه با همین ذره‌های انگلی خاموش شود.ــ

http://www.tgoop.com/kholalforaj
ناصرخسرو در قرن پنجم هجری به‌درستی اشاره کرده است که باید «شوخ از خود باز کنیم»، چون به بصره که رسیدند «سه ماه بود که موی سر باز نکرده» بودند. چنان ولعی به تمیز کردن تنِ خود داشته که، در عین برهنگی و عاجزی، خُرجینکش را فروخته و درمکی به گرمابه‌بان داده تا او بگذارد اندکی بیشتر در گرمابه بمانند.

بله، من فکر می‌کنم ما هم باید شوخ از خود باز کنیم. وقتی در قرن پنجم هجری از مرو آغاز می‌کنی و از قومس و شمیران می‌گذری و تبریز و خوی و وان را می‌بینی و به حلب می‌رسی و بعد به صیدا و عکه و بیت‌المقدس و بعد قاهره و جده و مدینه و مکه و بصره و اصفهان و گرمه و بیابان در بیابان و طبس و بعد بلخ، آخرسر بلخ، بله، وقتی این‌همه بیابان و صحرا و دشت را زیر پا می‌گذاری، به گرمابه که می‌رسی چاره‌ای نداری جز آنکه شوخ از تن باز کنی. باز کردن شوخ از تن این‌طور تداعی می‌کند که چرک و وَسَخ مثل زائده‌ای است متورم، غده‌ای بزرگ، ریشه‌دوانده در هزارتوی بدن، پر از رگ و پی، که با هر قدمی که در این راه خشک برداشته‌ای جاگیرتر شده، و انگار جزئی از بدن شده است. باز کردنش به یک جور جراحی می‌ماند، باید از تن جدایش کنی، بِکَنی، از آن خلاصی یابی، مثل وقتی‌که می‌خواهی مخزنی فلزی را که خاک و دوده به بدنه‌ی چربش سیاهی بسته پاک و منزه کنی. حتی شاید باز کردن شوخ نیاز به ابزاری فلزی یا چوبی داشته باشد، و دستی زمخت که شوخ را باز کند. و شوخی که با چنین دردسری باز می‌شود جا دارد که تا همیشه در جای امنی از آن نگهداری کنند ـــ شوخی یادگار سفر هفت‌ساله‌ی مرو تا بلخ.‌

اما هزار سال پس از ناصرخسرو، با لیفِ نانو و شامپوی خنک‌کننده و دوش آب گرم و ژل اسکراب، تن شوخ‌آلودی نمانده که نیاز به باز و بست داشته باشد. «شوخ از خود باز کردن» هم متعلق به زبان کهنه شده، و زبان ما، گرته‌بردارانه، خودش را عادت داده به دوش گرفتن و حمام رفتن، انگار چون نیازی به اصلِ این عمل نبوده، صورت زبانی‌اش هم محو شده، چنان‌که دیگر هیچ مجنونی از مرو تا بلخ، از طنجه تا پکن، به سفری نامعلوم نمی‌رود، و اگر برود، حمام گرم و حوله‌ی معطر هتل در انتظار اوست.

ما باید شوخ از تن باز کنیم، اما ناصرخسرو آن‌روز در بصره، به‌رغم بی‌تابی‌اش، شوخ از تن باز نکرد، چون گرمابه‌بان تصور کرده بوده او و همراهش دیوانگانند و نگذاشت به گرمابه در روند. او همچنان شوخ بر شوخ می‌انباشت تا لذت شوخ باز کردن را مضاعف کند.

http://www.tgoop.com/kholalforaj
توی کافه پشت میز چوبی دونفره نشسته بودیم، با سیگار، قهوه، پیشخدمت غمگین، موسیقی، وراجی، شلوغی، کمی ملامسه، و هرچه تصویرِ کافه را در ذهن خواننده اعاده می‌کند. اندکی بعد، زلزله آمد، و چنان‌که شایسته‌ی زلزله‌ای است با قوت شش ریشتر، در و دیوارها محدب و بلافاصله مقعر شدند، فنجان‌ها سرنگون شدند، و کافه‌نشینان به زیرِ میزهای چوبی پناه بردند. من چون بسیار از زلزله می‌ترسم هیچ‌کاری نتوانستم بکنم جز آنکه موقرانه بترسم. فقط خاکستر درازشده‌ی سیگارم بر اثر زلزله تکانده شد و زحمت من را کم کرد، اما باقی کافه پر بود فریاد و فغان و التماس. اما بعد، آن‌که روبه‌روی من نشسته بود و تقلای آدم‌ها را برای زنده ماندن نگاه می‌کرد زلزله نزد او نیامده بود. این را کمی بعد گفت، در مقام نکته‌ای نه‌چندان مهم در ابتدای آشنایی که انگار از سر بی‌حواسی فراموش کرده و حالا از حسن اتفاق یادش افتاده ــ «چه خوب شد این زلزله آمد یادم انداخت بگویم...». بله، یادش انداخت بگوید ــ «البته گفتن هم ندارد» ــ که زلزله نزدش نمی‌آید، بر او زلزله کارگر نیست، زلزله را حس نمی‌کند، مثل آدمی که تابه‌حال درد نکشیده و هیچ‌وقت هم نخواهد کشید. کمی پیش از اینکه این حرف را بزند، گفته بود: «زلزله آمد؟» و بعد که آن حرف را زد، رفت توالت که کمی به امور زنانه‌اش رسیدگی کند. وقتی برگشت، خاکستر سیگارِ من برای بار دوم، یعنی بار آخر، دراز شده بود. تا او نشست، خاکستر سرنگون شد و من باز به‌شیوه‌ی احمقانه‌ی خودم ترسیدم. اما او بود که گفت: «نترس، این‌بار دیگر زلزله نیست!» و بعد ما باز هم توی کافه پشت میز چوبی دونفره نشسته بودیم، با سیگار، قهوه، پیشخدمت غمگین، موسیقی، وراجی، خلوتی، کمی ملامسه، و هرچه تصویرِ کافه را در ذهن خواننده اعاده می‌کند.ــ

http://www.tgoop.com/kholalforaj
آقای «پرویز لالیِ یوسف‌آباد» آدم بسیار عجیبی بود. سه دختر داشت به‌نام‌های فوزیه، ثریا و فرح و همیشه می‌گفت انتخاب این سه اسم «راز»ی دارد و هیچ‌وقت این راز را نزد کسی فاش نکرد. ساعتش را کوک می‌کرد تا ساعت سه‌ی بعد از نیمه‌شب بیدار بشود و سیگار شبانه‌اش را بکشد و دوباره بخوابد. تازه این‌ها از عجایبش نبود. در خیابان یوسف‌آباد تهران، دکان پیاله‌فروشی پدرش را اجباراً کرده بود نایاب‌فروشی و کتابِ کهنه می‌فروخت. چون مثل پدرش کاسب خوبی بود و می‌توانست عرق را با فرمولی جادویی جای ویسکی بفروشد، در راه نایاب‌فروشی هم ترفندهایی زد تا ارزش کتاب‌ها را مضاعف کند، این‌طور که برمی‌داشت اول کتاب‌ها با جعل خط و امضای نویسنده یا مترجمْ آن نسخه را تقدیم می‌کرد به یک آدم مشهوری. مثلاً اولِ چاپِ دوم عزاداران بیل نوشت: «تقدیم به بانو گوگوش و صدای آتشینش، با احترامات فائقه ــــ غ. س. گوهرمراد». یا مثلاً: «تقدیم به مترجم پرامید، حضرت آقای عبدالله کوثری ــــ مهدی اخوان ثالث». بعد فهمید اگر داستانی هم از بابت این کتاب‌ها جعل کند، می‌تواند گران‌تر بفروشدشان، این‌طور که مثلاً گوگوش خواسته از شرّ خرت‌و‌پرت‌های انباری‌اش خلاص بشود و آقای لالی رفته هرچی در انباری بوده خریده و آمده دیده این کتاب هم جزوشان بوده. بعد برداشت به‌اسم آدم‌هایی که می‌گفتند توی پیله‌ی خودشان‌اند و درنمی‌آیند یک سری کتاب زیرزمینی چاپ کرد، مثلاً به‌قلم شمیم بهار، هرمز شهدادی، بهرام حیدری (حتی در مجله‌ای نقدی چاپ شد درباره‌ی این کتاب جعلیِ بهار که آن را در ادامه‌ی نبوغ نویسنده دانسته بود، «با همان لطف و ظرافت همیشگی»). یا حتی کتاب‌هایی به‌اسم مترجمان مشهور چاپ کرد، از نویسندگان خیالی. حتی رأساً به نویسندگانی نوبل اعطا کرد، و این را روی جلد هم آورد. و جوایز خیالی اهدا کرد به کتاب‌های خیالی: برنده‌ی جایزه‌ی بنیاد کتاب‌های خاص، برنده‌ی جایزه‌ی بنیاد دکتر فاستوس. کتاب‌های نویافته‌ای هم منتشر می‌کرد از نویسنده‌های درگذشته، مثل کتابی از جمالزاده که می‌گفت اخیراً در کشوی میزی در خانه‌اش در سوئیس پیدا شده (همیشه هم ادعا می‌کرد این نویافته‌ها در کشوی میزی پیدا شده‌اند). یا اینکه چو می‌انداخت ریخته‌اند همه‌ی نسخه‌های ملکوت را جمع کرده‌اند و همین یک جلد مانده که من دارم. حالا سیاهه‌ی این دستاوردها را می‌شود درازتر کرد و به آخرین دستاورد هم نرسید، اما در جشن‌نامه‌ای که «به‌کوشش» یکی از دوستانش درآمد درباره‌ی این دستاوردها سکوت شده. در آخرین سطرهای این جشن‌نامه می‌خوانیم: «او، که عمری به فرهنگ ایران‌زمین خدمت کرد، در هفتم اسفند ۱۳۷۴، درست رأس ساعت سه‌ی بعد از نیمه‌شب، درگذشت.» اما یقیناً این جشن‌نامه آخرین دستاوردش بود، با همان لطف و ظرافت همیشگی.

http://www.tgoop.com/kholalforaj
هراسان از خواب بیدار شدم، هرچند این‌روزها ــ این‌شب‌ها ــ جز این هم نمی‌توان از خواب بیدار شد، حتی اگر داشته‌ای رؤیا می‌دیدی. طبق معمول این ایام، در نازک‌ترین لایه‌ی خوابم، آنجا که خواب کم‌کم پوده می‌شود و بیداری یواش‌یواش مثل لیوان آبی که در آن قرص جوشان با طعم جعلی انبه انداخته باشند رنگ می‌گیرد با دور کندِ کندِ کند، بله، در آن نازک‌ترین لایه، رؤیای یک مهمانی بزرگ می‌دیدم، یک ضیافت درهم‌جوش، با هزار یا دوهزار مهمان، از هر رنگی، در سالون‌های باشکوه، یک سورچرانی عظیم، همه مشغول بلعیدن و نوشیدن و دستمالی کردن. بعضی مهمان‌ها راه افتاده بودند در خیابان که یک فستیوال خودجوش ترتیب بدهند، بعضی‌ها در غرفه‌های خصوصی مشغول ملامسه بودند، بعضی‌ها در سالون‌های بزرگ مثل سالون‌های رمان‌های قرن نوزدهم که بد ترجمه شده باشند داشتند دنبال هم‌رقص می‌گشتند. وقتی هراسان بیدار شدم، خوابم کمی ادامه پیدا کرد، اما نه با وضوح پیشین، که با طرحی مدادی، گیرم مدادی ضخیم، یا حتی یک تکه زغال، و در پس‌زمینه اتاق حقیقی خودم پیدا بود، همان تختخواب، همان میز، همان کتابخانه‌ی چوبی. چند بار به‌اراده پلک زدم تا دیگر دو اثر را، یکی پرهیجان و دیگری ملال‌آور، منطبق بر هم نبینم و دست‌کم یکی‌شان محو شود. اما از هیچ‌کدام‌شان خلاص نشدم. ایستادم جلو آینه‌ی قدی، و طرح‌های مدادیِ صحنه‌های خوابم را بر آینه‌ی اتاق خودم تماشا کردم، مثل کارگردانی که بخت یارش است و پیش از شروع فیلم‌برداری می‌تواند اتودها را بر صفحه‌ای ببیند. جنب‌و‌جوش مهمان‌ها را دیدم، کالسکه‌هایی که بر آینه می‌لغزیدند و چپه می‌شدند، ماده‌ی سیاهی که از بطری سیاهی پایین ریخت و به‌جای بدنِ مردی گوشه‌ی آینه‌ام را آلود، بشقابی که به صورت دختری با خطوط مشکی اصابت کرد و خون سیاهش را پاشاند بر سطح درونی آینه. اما بر آینه کم‌کم همه‌چیز رنگ باخت، چون‌که دیگر برای صبحانه صدایم زده بودند، و باید صورتم را می‌شستم. طرح‌ها دیگر سیاه نبودند، خاکستری شدند، و بعد مثل بخار آبی بر سطحی صیقلی زود محو شدند، و جز لکه‌های کدری بر آینه نماند، که آن‌ها را هم می‌شد با یک دستمالِ تمیز پاک کرد. اما تازه آن‌موقع بود که صورتم را با شفافیت تمام دیدم، در نور آفتاب که حسابی درخشیدن داشت، اما لکه‌ی سیاه تازه‌ای که پای چشمم پیدا شده بود از من نبود، از خود آینه بود.ــ

http://www.tgoop.com/kholalforaj
اما هرکدام مراتبی دارند: دورهمی، محفل، ضیافت، مهمانی، بزم، سورچرانی. در یکی از مراتب، در دورهمی، یک نفر موظف است چای دم کند و در فنجان‌ها بیاورد و آتش غیبت را تیزتر کند، مبادا حوصله‌ی کسی سر برود و هوس مهمانی یا ضیافت کند. مسئولیت پر کردن قنددان هم با اوست. همان‌شخص موظف است در محفل چای دم کند و در لیوان‌های کاغذی بیاورد و هرجا بحث به‌سوی مطالب پیش‌پاافتاده غلتید باز آن را به‌سوی مطالب مفخم هدایت کند. در مرتبه‌ی دیگر، شخص مذکور در ضیافت موظف است دم‌دست باشد، چون حتماً پیرمردی دچار نفخ می‌شود و کسی باید در لیوانش قطره‌ی زیره بچکاند و کسی دیگر مایل است ضیافت را زودتر ترک کند و ناچار کسی باید برایش آژانس خبر کند. اما در مهمانی مسئولیت اطمینان یافتن از حال مساعد مهمانان با اوست، و همین‌طور خالی نبودن گیلاس‌ها. اگر پاشنه‌ی بلند خانم زیبایی بشکند، اوست که باید میخ و چکش حاضر کند. اوست که باید خودش را سپر بلای صفحه‌ی تلویزیونی بکند که کسی از سر سیاه‌مستی مایل است با کیک درسته‌ای آن را هدف قرار دهد. نیز اوست که باید نقش مبصر را ایفا کند و اطمینان حاصل نماید که مردی به زن شوهرداری نزدیک نمی‌شود یا کسی در مکانی غیر از بالکن سیگار نمی‌کشد. شخص نامبرده در بزم‌ها مسئول نگه داشتن وافوری است که مهمان فرتوت دستش قوت ندارد آن را سرپا نگه دارد، و گاهی افتخار نزدیک کردن زغال افروخته به وافور مهمان هم با اوست، به‌شرط آنکه درک درستی داشته باشد از اهمیت این عمل. البته لازم می‌آید مهمانانی را سر کول بگیرد و تا ماشین آژانس حمل‌شان کند، چون در ساعات اولیه‌ی صبح روز بعد نایی برای کسی نمانده. اما آنچه مورد علاقه‌ی اوست ادای وظیفه در سورچرانی‌ست: باید حساب شلاق‌ها و زنجیرها و سیخ‌ها و ادوات دیگر را داشته باشد. قلاده‌ی سگ‌ها دست اوست. استخر اگر به‌موقع آتش نگیرد او را بازخواست می‌کنند. اگر غذاها به‌اندازه‌ی کافی متنوع و نفاخ نباشند او را ملامت می‌کنند. انتخاب موسیقی‌های ملایم و مطبوع مناسب فضای چمن‌کاری‌شده و هوای بهاری با اوست و نباید از موسیقی‌های بزن‌بکوب که باب دندان جوان‌های امروزی‌ست چیزی انتخاب کند. ماشه‌ها را باید پر کند. باید تدارک یخچالی را ببیند که بشود تعداد کافی در آن جا داد. مسئولیت سرو شام اول، شام دوم و شام‌های دیگر با اوست، به‌جز شام آخر، که مقرر کرده‌اند برای شام آخر هرکس هنوز گرسنه مانده باشد خودش برود توی یخچال مخصوص و چیزی برای خوردن پیدا کند. در نهایت، می‌بایست همیشه وقار و ادبش را حفظ کند. در آخر سورچرانی، البته اگر سورچرانی به آخر برسد، میزبان به او خسته نباشید می‌گوید و برایش چای تازه‌دم می‌ریزد، گاهی در فنجان گاهی در لیوان، فرقی نمی‌کند.ـــ

http://www.tgoop.com/kholalforaj
زنی که داشت در آینه‌ی توالت رستوران به لایه‌های لبش می‌افزود چون چند لایه از آن بر لب لیوان رفته بود و چند لایه از آن بر ته‌سیگارها ماسیده بود و چند لایه از آن لبی دیگر را ضخیم کرده بود خیال کرد الآن که دارد به آینه نگاه می‌کند این وضعیت را در خواب هم دیده‌ است، و به این مناسبت، و بی‌آنکه بتواند دلیلی اقامه کند، به این نتیجه‌ی هولناک رسید که در‌حال‌حاضر وضعیتش چیزی جز این نیست که دارد در کابوس یک نفر دیگر، که نمی‌داند کیست، نقش مهمی ایفا می‌کند و چه خوب است کاری کند کابوس آن نفر چنان به‌یادماندنی شود که از ترس یخ کند. اما همچنان‌که لایه بر لایه می‌افزود، خیال کرد اگر دست به کار خونینی بزند، ممکن است طرف بر اثر هیجان از خواب بپرد و نقش زن باطل شود، بی‌آنکه توانسته باشد رخی نشان دهد. و حتی ترسید نکند، با بیدار شدن طرف، برای همیشه دود شود و به هوا رود و دیگر در هیچ کابوسی نقشی به او نسپارند. به این ترتیب، کاری نداشت بکند جز همان کاری که مشغولش بود، اما تصمیم گرفت طوری نقش بازی کند انگار حجم خمیری رژ که آرام‌آرام دارد لیسانده می‌شود از دل آن کم‌کم و با حرکتی بطیء تیغ نه‌چندان تیز ظاهر می‌گردد و زن در ابتدا وانمود می‌کند از تیغ بی‌خبر است تا اینکه تیغ به نقطه‌ی شدیداً تیزش می‌رسد و زن یک لبش را با همه‌ی لایه‌هایش برای همیشه از دست می‌دهد، و این‌طور القا می‌کند که این لب‌بریدگی چنان عمیق است که خون بر آینه نقش می‌اندازد. زن نقشش را به‌خوبی ایفا کرد و طوری بر آینه نقش انداخت که پاک‌شدنی نبود. با رضایت‌خاطری که به‌ندرت نصیب انسان می‌شود، به‌سوی سالن رستوران رفت به این امید که آن خواب‌بین را شیفته‌ی این کابوس کرده باشد. اما دریغ و افسوس که او در خواب مردی هنرش را به کار گرفته بود که هرگز کابوس نمی‌دید، نه کابوس می‌دید نه رؤیا می‌دانست که چیست.ــ

http://www.tgoop.com/kholalforaj
2025/02/23 13:43:52
Back to Top
HTML Embed Code: