غوغایی بر پا بود و دیگر کسی پردیس را نمی پایید. زمستان نزدیک بود. نهالی که در شوره زارها می روید و اشتران نیز از آن بیزارند را آوردند و بر پردیس کاشتند. ریشه های نهالِ نو زهرآلود بودند. ریشه ها زهر خود بر خاک و بر آب های زیرزمین پراکندند. زهر در ریشه های درختانِ کهنسال رخنه کرد و تا شاخه ها و برگ ها و میوه ها رفت. اکنون بیش از هزارسال می گذرد. در گوشه و کنار این پردیسِ ویران، جوانه هایی می زنند ولی باغبانان تبر زن هماره در کمین اند. شگفت آور است این آب و خاک که به پسِ هزاره هنوز در پِیِ زهرزدایی از خود است. زمین لرزه ها خبر از خانه تکانی می دهند. آذرخش و تندر با خود باران های سیل آسا دارند و می روند تا پردیس ویران را آن سان شخم زنند که جوانه های گوشه و کنار سر برکشند، ببالند و سراسرِ پردیسِ ویران را آبادان سازند. آن زمین لرزه ها، آذرخش ها، تندرها و باران های سیل آسا، قاصدکانی هستند که از رستاخیزِ خدای مِهر و پیمان و نیز ایزدِ باد خبر آورده اند.
وایو به قاصدکان گفته بود: دهشتبار خواهم وزید، آن نهالِ بیگانه و زهرآگین را که اکنون درختی است دامن گستر، از ریشه برخواهم کند، با خود خواهم برد و آن سوی مرزهای پردیس خواهم افکند.
مِهر، قاصدکان را با این گفته روانه شان کرده بود: آنگاه همراهِ همهٔ نونهالان خواهم رویید، تا چکادِ البرز سر برخواهم کشید و هماره بیدار سراسرِ پردیس را خواهم پایید.
#خسرو_یزدانی
#تکانه
۲۰-۸-۲۰۲۳
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید،
و نوشتار ها را به دیگر اندیشورزان نیز بفرستید!
وایو به قاصدکان گفته بود: دهشتبار خواهم وزید، آن نهالِ بیگانه و زهرآگین را که اکنون درختی است دامن گستر، از ریشه برخواهم کند، با خود خواهم برد و آن سوی مرزهای پردیس خواهم افکند.
مِهر، قاصدکان را با این گفته روانه شان کرده بود: آنگاه همراهِ همهٔ نونهالان خواهم رویید، تا چکادِ البرز سر برخواهم کشید و هماره بیدار سراسرِ پردیس را خواهم پایید.
#خسرو_یزدانی
#تکانه
۲۰-۸-۲۰۲۳
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید،
و نوشتار ها را به دیگر اندیشورزان نیز بفرستید!
Telegram
attach 📎
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سالِ ۱۹۶۶، هایدگر در گفت و گویِ پُرآوازه اش با اشپیگل، دوران را دورانِ چیرگیِ تکنیک می خوانَد و می گوید:
«مردم در بخشهايی از زمين كه دارای تكنولوژیِ پيشرفته است، در برخورداریِ كامل به سر می بَرند. ما در رفاه زندگی می كنيم. واقعاً كموكاستیِ ما چيست؟ اين كه امور درحالِ انجام است، دقيقاً همان چيزی ست كه هراس میآورَد. همهٔ امور درحالِ انجام است و اين كاركرد بيشتر و بيشتر ما را به كاركردِ ديگری سوق می دهد و تكنولوژی آدمی را از زمين برمیكَنَد و از ريشه درمیآورَد. من اخيراً پس از تماشای عكسهايی كه از ماه از زمين گرفتهشده، وحشت كردم. شما را نمیدانم. ما ابداً به بمبِ اتم نياز نداريم؛ ريشهكنیِ آدمی پيشاپيش اتّفاق افتادهاست. تنها روابطِ محضِ تكنيكی براي ما باقی مانده است. آنچه امروزه بشر روی آن زندگي میكند، ديگر زمين نيست.»
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید.
«مردم در بخشهايی از زمين كه دارای تكنولوژیِ پيشرفته است، در برخورداریِ كامل به سر می بَرند. ما در رفاه زندگی می كنيم. واقعاً كموكاستیِ ما چيست؟ اين كه امور درحالِ انجام است، دقيقاً همان چيزی ست كه هراس میآورَد. همهٔ امور درحالِ انجام است و اين كاركرد بيشتر و بيشتر ما را به كاركردِ ديگری سوق می دهد و تكنولوژی آدمی را از زمين برمیكَنَد و از ريشه درمیآورَد. من اخيراً پس از تماشای عكسهايی كه از ماه از زمين گرفتهشده، وحشت كردم. شما را نمیدانم. ما ابداً به بمبِ اتم نياز نداريم؛ ريشهكنیِ آدمی پيشاپيش اتّفاق افتادهاست. تنها روابطِ محضِ تكنيكی براي ما باقی مانده است. آنچه امروزه بشر روی آن زندگي میكند، ديگر زمين نيست.»
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید.
آدمی تور است.
دستی آدمی را تنها یکبار به دریای هستی پرتاب می کند.
دست می افکَنَد، دریا می بخشد، تور در خود می گیرد.
نه آن دست تور است نه آن دریا.
بی آن دست، بی آن دریا، آدمی توری ست بی چم و تهی!
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید!
دستی آدمی را تنها یکبار به دریای هستی پرتاب می کند.
دست می افکَنَد، دریا می بخشد، تور در خود می گیرد.
نه آن دست تور است نه آن دریا.
بی آن دست، بی آن دریا، آدمی توری ست بی چم و تهی!
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید!
Telegram
attach 📎
مردانی را دیدم که بر اورنگِ فرمان نشسته اند و از نیکی هایی که به مردمان کرده اند می گویند. آنان را گفتم مردم را از خود بیزار کرده اید. آنان شما را می نگرند. چشمهایتان آنچه دهانهایتان می گویند را برنمی تابند و پلکهایتان که بالا می روند پرده از رازی پلشت برمی دارند.
و آن گاه من این پاره از کتابِ «مرشد و مارگریتا» را به یادآوردم و آن را بر آن مردانِ نشسته بر اورنگِ فرمان بازگفتم:
«چشمها دروغ نمی گویند. چند بار بهتان گفتم که اشتباهِ اساسی شما کم بها دادن به اهمیتِ چشم است. زبانِ آدمی شاید بتواند حقیقت را کتمان کند، ولی چشمها، هرگز. اگر کسی دفعتاً سؤالی مطرح کند، ممکن است حتّا یکّه هم نخورید و بعد از یک لحظه بر خودتان مسلّط شوید و دقیقاً بفهمید که برای کتمان حقیقت چه باید بگویید. شاید هم رفتارتان متقاعدکننده باشد و خمی به ابرو نیاورید. ولی افسوس که حقیقت چون برقی از اعماقِ وجودتان برخواهدخاست و در چشمهایتان رخ خواهد نمود. و آنوقت قالِ قضیّه کنده است و دستتان رومی شود.»
[میخائیل بولگاکف، مرشد و مارگریتا، ترجمهٔ عباس میلانی، صفحهٔ ۱۸۴]
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید!
و آن گاه من این پاره از کتابِ «مرشد و مارگریتا» را به یادآوردم و آن را بر آن مردانِ نشسته بر اورنگِ فرمان بازگفتم:
«چشمها دروغ نمی گویند. چند بار بهتان گفتم که اشتباهِ اساسی شما کم بها دادن به اهمیتِ چشم است. زبانِ آدمی شاید بتواند حقیقت را کتمان کند، ولی چشمها، هرگز. اگر کسی دفعتاً سؤالی مطرح کند، ممکن است حتّا یکّه هم نخورید و بعد از یک لحظه بر خودتان مسلّط شوید و دقیقاً بفهمید که برای کتمان حقیقت چه باید بگویید. شاید هم رفتارتان متقاعدکننده باشد و خمی به ابرو نیاورید. ولی افسوس که حقیقت چون برقی از اعماقِ وجودتان برخواهدخاست و در چشمهایتان رخ خواهد نمود. و آنوقت قالِ قضیّه کنده است و دستتان رومی شود.»
[میخائیل بولگاکف، مرشد و مارگریتا، ترجمهٔ عباس میلانی، صفحهٔ ۱۸۴]
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید!
انسانی که به سانِ ماشین می زید و می انجامد پیامدِ کدامین آموزش می باشد؟ کسانی که چنین می انجامند و چنین می زیند به چه خو گرفته اند؟ کدام فلسفه آدمی را به ماشین دگر می کند؟
نیچه به درستی در پسِ پشتِ این آموزشِ ویرانگر کانت را می بیند و چنین می گوید:
«[پرسش و پاسخی] از امتحانِ شفاهیِ دکتری._”کارِ دستگاهِ آموزشِ عالی چیست؟”_تبدیلِ آدم به ماشین._”از چه راهی؟”_با خو کردن به ملال زدگی._”چگونه به این امر دست می توان یافت؟”_با مفهومِ وظیفه._”با کدام سرمشق؟”_فیلولوگ، که سرمشقِ خرخوانی می دهد._”انسانِ کامل کدام است؟”_کارمندِ دولت._”کدام فلسفه عالی ترین قاعده را در موردِ[وظیفهٔ] کارمندِ دولت به دست می دهد؟”_فلسفهٔ کانت، که کارمندِ دولت را در مقامِ شیء در ذاتِ خود(نومِن) در برابرِ کارمندِ دولت در مقامِ نمود(فنومِن) به داوری می نشانَد._»
[نیچه، غروبِ بت ها، بخشِ پویندگی های مردِ نابهنگام، ترجمهٔ داریوش آشوری صفحهٔ ۱۲۵]
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel
۲۲-۱-۲۰۲۴
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید،
و نوشتار ها را به دیگر اندیشورزان نیز بفرستید!
نیچه به درستی در پسِ پشتِ این آموزشِ ویرانگر کانت را می بیند و چنین می گوید:
«[پرسش و پاسخی] از امتحانِ شفاهیِ دکتری._”کارِ دستگاهِ آموزشِ عالی چیست؟”_تبدیلِ آدم به ماشین._”از چه راهی؟”_با خو کردن به ملال زدگی._”چگونه به این امر دست می توان یافت؟”_با مفهومِ وظیفه._”با کدام سرمشق؟”_فیلولوگ، که سرمشقِ خرخوانی می دهد._”انسانِ کامل کدام است؟”_کارمندِ دولت._”کدام فلسفه عالی ترین قاعده را در موردِ[وظیفهٔ] کارمندِ دولت به دست می دهد؟”_فلسفهٔ کانت، که کارمندِ دولت را در مقامِ شیء در ذاتِ خود(نومِن) در برابرِ کارمندِ دولت در مقامِ نمود(فنومِن) به داوری می نشانَد._»
[نیچه، غروبِ بت ها، بخشِ پویندگی های مردِ نابهنگام، ترجمهٔ داریوش آشوری صفحهٔ ۱۲۵]
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel
۲۲-۱-۲۰۲۴
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید،
و نوشتار ها را به دیگر اندیشورزان نیز بفرستید!
«پیامآورِ هیچ»
آن «هیچ» که آمد، از برای این بود که از این آب و خاک «هیچ» نمانَد. چهل و پنج سال بگذشت از آن سیه بهمنِ «هیچ». سبوی پاندورا را آن «هیچ» بگشود. همهی جانگدازهها برفراز ایران به پرواز درآمدند، بر هر گوشهی ایران فرود آمدند و خود را بگستردند. در سبو، تنها «امید» ماند و به برون راه نیافت. چهل و پنج سال کوشیدند تا از هر آنچه در درازنای هزارهها با رنج و شکنج آفریده و پرورده بودیم ما را دور سازند. چهل و پنجسال بر هر آنچه از آنِ ما و بهرهی ما بود نه گفتند و آن را به زور ستاندند و از آنِ خود کردند. چهل و پنج سال از استورههامان، از آیینهامان و از تاریخِ پرشکوهمان دورمان نگاه داشتند. با همهی توان کوشیدند ما را بهگونهای بپرورند تا از آنچه که هستیم بیزار باشیم. با همهی توان کوشیدند تا بپرستیم آن بیگانگیها را که این بیگانه سرشتان میپرستند. چهل و پنج سال زیرِ سایهی دروغ و فریب و نیرنگ، چهل و پنج سال سیاهی پرستی و دشمنی با رنگ، چهل و پنج سال دشمنی با آشتی و دوستی با جنگ، چهل و پنج سال پرستشِ آن سیاهیِ سنگ، چهل و پنج سال رفتن به زیرِ بارِ خواری و ننگ. نخستین جاییکه آن «هیچ» گام نهاد گورستان بود. گورستان: جاییکه تنها با بگور خفتگانی که هیچ نمیشنوند و هیچ درنمییابند میتوان سخن گفت. گورستان: جاییکه از هستی و هستان هیچ نشانی نیست. آن «هیچ» با هیچان سخن گفت و آن «هیچِ» خود را با هیچانِ گورستان در میان نهاد. «او»سوگند یاد کرد که هیچیِ هیچانِ آن هیچستان را بر سراسرِ ایران و اگر توان یافت بر سراسرِ جهان بگسترد. بهراستی که «او» بر سوگند خود ایستاد و ایران را به هیچستانی دگر کرد. چهل و پنج سال ما را واداشتند که درفشِ خود به زبا نِ بیگانگان بیالاییم، که بر کودکان خود نامهای تازیان گذاریم، که به شاهانِ سرفراز این سرزمین ناسزا گوییم. که تازیان را بپرستیم و به سوی آن سیه سنگِ حجاز سر فرود آریم، که بر خاکِ آن بیگانگان پیشانی بساییم و هم هنگام خاکِ سرزمین خود را خوار بداریم. چهل و پنج سال وادارمان کردند از تاریخِ تهی از منش و والاییِ تازیان آموزه گیریم. چهل و پنج سال ما را واداشتند آموزههای شکوهمندِ هزارههای خود را خوار شماریم…
آن «دستهٔ جنگیان» و آن «راهبرِ مهرآیین» از هر کجا که برخیزد باید که اکنون برخیزد. زمان تنگ است. کشور را با شتاب به سوی فروپاشی میبرند. با «هیچ» هم آوا و هم سرشت نگردیم. آنی که این «هیچ» را به هیچستان بازگردانَد و به بندش کِشد باید از هر کجا که هست برخیزد. و اکنون است که میباید برخیزد. سرنوشت این چنین رقم خورده است. ایران از برای رهایی، آنکه را که میجوید، آن مهرآیین است و میباید برخیزد از هر کجا که هست. بیگانگان با هزار دسیسه در کمیناند. آنان که خود، با دسیسه بر اورنگ چنگ زدند نمیخواهند و نمیتوانند دسیسه ستیز باشند. آنکس نیازِ ایران است که دلنگرانِ میهن باشد. چهل و پنج سال برآشیانهی مِهر چیره آمدند و «او» برتخمِ هیچ غنود و هیچان پُرشمار گشتند. آنکه بر هیچ و هیچان چیره گردد میباید برخیزد از هر کجای این سرزمین که هست. آن راهبرِ مهرآیین است که باید درِ مُهر و موم گشتهی سبو بگشاید و امید را برون آرَد و میباید این هیچِ ویرانگر و هم کیشانش را به ژرفای سبو فروفتانَد، درِ این سبو بربندد و بِرانَدشان از این آب و از این خاک. پیام آورِ «هیچ» مانند خدایش، الله، میخواست ایرانی از «هیچ» بیافریند. «او» و پیروان را باید به دیار همان خدا راهسپارشان کرد تا بروند و در آن دیار هرآنچه که میخواهند از هیچشان و با هیچشان بیافرینند.
ایران سرای هیچ و هیچی و هیچان نیست. ایران سرای هست و هستی و هستان است. و آنگاه که بر هیچ و هیچان چیره آمدیم و کاروانشان را به سوی شوره زارانِ نیستان راندیم همگان با شور و شیدایی این آوا سرخواهیم داد: «نیستان رفتند و هستان میرسند»
خسرو یزدانی
کانالِ فلسفیِ «تکانه»
@khosrowchannel
آن «هیچ» که آمد، از برای این بود که از این آب و خاک «هیچ» نمانَد. چهل و پنج سال بگذشت از آن سیه بهمنِ «هیچ». سبوی پاندورا را آن «هیچ» بگشود. همهی جانگدازهها برفراز ایران به پرواز درآمدند، بر هر گوشهی ایران فرود آمدند و خود را بگستردند. در سبو، تنها «امید» ماند و به برون راه نیافت. چهل و پنج سال کوشیدند تا از هر آنچه در درازنای هزارهها با رنج و شکنج آفریده و پرورده بودیم ما را دور سازند. چهل و پنجسال بر هر آنچه از آنِ ما و بهرهی ما بود نه گفتند و آن را به زور ستاندند و از آنِ خود کردند. چهل و پنج سال از استورههامان، از آیینهامان و از تاریخِ پرشکوهمان دورمان نگاه داشتند. با همهی توان کوشیدند ما را بهگونهای بپرورند تا از آنچه که هستیم بیزار باشیم. با همهی توان کوشیدند تا بپرستیم آن بیگانگیها را که این بیگانه سرشتان میپرستند. چهل و پنج سال زیرِ سایهی دروغ و فریب و نیرنگ، چهل و پنج سال سیاهی پرستی و دشمنی با رنگ، چهل و پنج سال دشمنی با آشتی و دوستی با جنگ، چهل و پنج سال پرستشِ آن سیاهیِ سنگ، چهل و پنج سال رفتن به زیرِ بارِ خواری و ننگ. نخستین جاییکه آن «هیچ» گام نهاد گورستان بود. گورستان: جاییکه تنها با بگور خفتگانی که هیچ نمیشنوند و هیچ درنمییابند میتوان سخن گفت. گورستان: جاییکه از هستی و هستان هیچ نشانی نیست. آن «هیچ» با هیچان سخن گفت و آن «هیچِ» خود را با هیچانِ گورستان در میان نهاد. «او»سوگند یاد کرد که هیچیِ هیچانِ آن هیچستان را بر سراسرِ ایران و اگر توان یافت بر سراسرِ جهان بگسترد. بهراستی که «او» بر سوگند خود ایستاد و ایران را به هیچستانی دگر کرد. چهل و پنج سال ما را واداشتند که درفشِ خود به زبا نِ بیگانگان بیالاییم، که بر کودکان خود نامهای تازیان گذاریم، که به شاهانِ سرفراز این سرزمین ناسزا گوییم. که تازیان را بپرستیم و به سوی آن سیه سنگِ حجاز سر فرود آریم، که بر خاکِ آن بیگانگان پیشانی بساییم و هم هنگام خاکِ سرزمین خود را خوار بداریم. چهل و پنج سال وادارمان کردند از تاریخِ تهی از منش و والاییِ تازیان آموزه گیریم. چهل و پنج سال ما را واداشتند آموزههای شکوهمندِ هزارههای خود را خوار شماریم…
آن «دستهٔ جنگیان» و آن «راهبرِ مهرآیین» از هر کجا که برخیزد باید که اکنون برخیزد. زمان تنگ است. کشور را با شتاب به سوی فروپاشی میبرند. با «هیچ» هم آوا و هم سرشت نگردیم. آنی که این «هیچ» را به هیچستان بازگردانَد و به بندش کِشد باید از هر کجا که هست برخیزد. و اکنون است که میباید برخیزد. سرنوشت این چنین رقم خورده است. ایران از برای رهایی، آنکه را که میجوید، آن مهرآیین است و میباید برخیزد از هر کجا که هست. بیگانگان با هزار دسیسه در کمیناند. آنان که خود، با دسیسه بر اورنگ چنگ زدند نمیخواهند و نمیتوانند دسیسه ستیز باشند. آنکس نیازِ ایران است که دلنگرانِ میهن باشد. چهل و پنج سال برآشیانهی مِهر چیره آمدند و «او» برتخمِ هیچ غنود و هیچان پُرشمار گشتند. آنکه بر هیچ و هیچان چیره گردد میباید برخیزد از هر کجای این سرزمین که هست. آن راهبرِ مهرآیین است که باید درِ مُهر و موم گشتهی سبو بگشاید و امید را برون آرَد و میباید این هیچِ ویرانگر و هم کیشانش را به ژرفای سبو فروفتانَد، درِ این سبو بربندد و بِرانَدشان از این آب و از این خاک. پیام آورِ «هیچ» مانند خدایش، الله، میخواست ایرانی از «هیچ» بیافریند. «او» و پیروان را باید به دیار همان خدا راهسپارشان کرد تا بروند و در آن دیار هرآنچه که میخواهند از هیچشان و با هیچشان بیافرینند.
ایران سرای هیچ و هیچی و هیچان نیست. ایران سرای هست و هستی و هستان است. و آنگاه که بر هیچ و هیچان چیره آمدیم و کاروانشان را به سوی شوره زارانِ نیستان راندیم همگان با شور و شیدایی این آوا سرخواهیم داد: «نیستان رفتند و هستان میرسند»
خسرو یزدانی
کانالِ فلسفیِ «تکانه»
@khosrowchannel
Telegram
attach 📎
فرقهٔ عباپوشان ایران را به سوی جنگِ خانگی و تباهی می برند.
افلاتون می نویسد:
گفتم: اگر برای کسی که باید حکومت کند زندگیِ بهتری از فرمانرانی را بیابی، سامانهٔ دولتِ تو بهترین خواهد بود، زیرا تنها دولتی خواهد بود که در آن کسانِ براستی توانگر حکومت خواهند کرد، نه توانگر از اندوختنِ زر و سیم بلکه از آن داراییِ که آدمی را نیکبخت و زندگی را درستکارانه و بر خرد استوار می سازد. به وارون اگر گدامنشانی، که دستشان از داراییِ راستین تهی ست و گمان می برند که با رسیدنِ به فرمانرانی می توانند آن را بدست آورند، زمامداری نیک شدنی نخواهد بود: زیرا اینان بر سرِ زمامداری با یکدیگر به ستیز برخواهندخاست و جنگ داخلی هم خودِ آنان و هم حکومت را تباه خواهد ساخت.
گفت: کاملاً درست است.
جمهوری، کتابِ هفتم 521a، ترجمهٔ محمد حسن لطفی، دستکاری ها از من است
#خسرو_یزدانی
#تکانه
۳۱-۵-۲۰۲۴
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید،
و نوشتار ها را به دیگر اندیشورزان نیز بفرستید!
افلاتون می نویسد:
گفتم: اگر برای کسی که باید حکومت کند زندگیِ بهتری از فرمانرانی را بیابی، سامانهٔ دولتِ تو بهترین خواهد بود، زیرا تنها دولتی خواهد بود که در آن کسانِ براستی توانگر حکومت خواهند کرد، نه توانگر از اندوختنِ زر و سیم بلکه از آن داراییِ که آدمی را نیکبخت و زندگی را درستکارانه و بر خرد استوار می سازد. به وارون اگر گدامنشانی، که دستشان از داراییِ راستین تهی ست و گمان می برند که با رسیدنِ به فرمانرانی می توانند آن را بدست آورند، زمامداری نیک شدنی نخواهد بود: زیرا اینان بر سرِ زمامداری با یکدیگر به ستیز برخواهندخاست و جنگ داخلی هم خودِ آنان و هم حکومت را تباه خواهد ساخت.
گفت: کاملاً درست است.
جمهوری، کتابِ هفتم 521a، ترجمهٔ محمد حسن لطفی، دستکاری ها از من است
#خسرو_یزدانی
#تکانه
۳۱-۵-۲۰۲۴
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید،
و نوشتار ها را به دیگر اندیشورزان نیز بفرستید!
ایران می باید از «اندوهِ شکست» به «شادیِ پیروزی» گذر کند!
ایران از آیینِ رنج آفرین و شادی کُشِ اسلام می گذرد. ایران از عباپوشان و جامهٔ اسلامی بیزار است و از آن می گذرد. ایران از چیگین های هزار و چهار صد ساله که ایران را می درند می گذرد. ایران نمی باید به باخترِ بی آیین و بی منش گذر کند. ایران نمی باید به بنیادهای یونانی و یهودی-مسیحی گذر کند.
ایران می باید به آیین های پیمان و آبادان سازِ خود گذر کند…
ایران می باید از بیراههٔ «اسلام» به راهِ «مِهر» گذر کند. ایران می باید از «علی» به «فریدون» گذر کند. رزم آورِ ایرانی می باید از «شمشیرِاسلام» به «گُرزِ مِهر» گذر کند. ایران می باید از «قرآن» به «مهر یشت» گذر کند. ایران می باید از «ننگِ جمهوری» به «شکوهِ پادشاهی» گذر کند. ایران می باید از آموزه های «نهج البلاغه» به آموزه های «شاهنامه» گذر کند. ایران می باید از آیین های کینه ورزِ «یکتا پرست» به آیینِ «ایزدانِ همیارِ» و نگاهبانِ میهن گذر کند. ایران می باید از «خوارداشتِ جهان» به «مهرورزی و آبادانی جهان» گذر کند. ایران می باید از «بینشِ بینوایانهٔ دین های سامی» به «آیینِ نژاده و والامنشانهٔ نیاکان» گذر کند. ایران می باید از «زشتی پرستیِ آیین های سامی» به «زیبایی پرستیِ آیینِ نیاکان» گذر گند. ایران می باید از «کینه ورزی به تن و جانِ زن» به «آغوشِ مِهرآموز و مَردپَرورِ زن» گذر کند. ایران می باید از «کینه ورزانِ زبانِ پارسی» دوری گزیده و به «مهرورزیِ شایسته این زبانِ شکوهمند» گذر کند. ایران می باید از «درفشِ ننگ آلودِ اسلامی» به «درفشِ شیر و خورشید و تاجِ سرافراز» گذر کند. ایران می باید «ایرنگ های فرمانروایی و آیینیِ» خود را نیز بشناسد و از آن ها گذر کند. ایران می باید «از همهٔ بیگانگان بیاموزد و آموخته ها را از آنِ خود سازد» ولی «هماره از بیگانگان» گذر کند. ایران می باید «به شایستگان یاری رساند» ولی «هشیارانه بکوشد و از هر فریبی» گذر کند. ایران می باید از «تارتَنَکِ بیگانه» برهد و «به خود» گذر کند. ایران می باید از «بینش، منش و روشِ بیگانگان» به «بینش، منش و روش مهرآیینِ نیاکان» گذر کند.
ایران می باید از «اندوهِ شکست» به «شادیِ پیروزی» گذر کند.
#خسرو_یزدانی
#تکانه
۲۷-۹-۲۰۲۳
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید،
و نوشتار ها را به دیگر اندیشورزان نیز بفرستید!
ایران از آیینِ رنج آفرین و شادی کُشِ اسلام می گذرد. ایران از عباپوشان و جامهٔ اسلامی بیزار است و از آن می گذرد. ایران از چیگین های هزار و چهار صد ساله که ایران را می درند می گذرد. ایران نمی باید به باخترِ بی آیین و بی منش گذر کند. ایران نمی باید به بنیادهای یونانی و یهودی-مسیحی گذر کند.
ایران می باید به آیین های پیمان و آبادان سازِ خود گذر کند…
ایران می باید از بیراههٔ «اسلام» به راهِ «مِهر» گذر کند. ایران می باید از «علی» به «فریدون» گذر کند. رزم آورِ ایرانی می باید از «شمشیرِاسلام» به «گُرزِ مِهر» گذر کند. ایران می باید از «قرآن» به «مهر یشت» گذر کند. ایران می باید از «ننگِ جمهوری» به «شکوهِ پادشاهی» گذر کند. ایران می باید از آموزه های «نهج البلاغه» به آموزه های «شاهنامه» گذر کند. ایران می باید از آیین های کینه ورزِ «یکتا پرست» به آیینِ «ایزدانِ همیارِ» و نگاهبانِ میهن گذر کند. ایران می باید از «خوارداشتِ جهان» به «مهرورزی و آبادانی جهان» گذر کند. ایران می باید از «بینشِ بینوایانهٔ دین های سامی» به «آیینِ نژاده و والامنشانهٔ نیاکان» گذر کند. ایران می باید از «زشتی پرستیِ آیین های سامی» به «زیبایی پرستیِ آیینِ نیاکان» گذر گند. ایران می باید از «کینه ورزی به تن و جانِ زن» به «آغوشِ مِهرآموز و مَردپَرورِ زن» گذر کند. ایران می باید از «کینه ورزانِ زبانِ پارسی» دوری گزیده و به «مهرورزیِ شایسته این زبانِ شکوهمند» گذر کند. ایران می باید از «درفشِ ننگ آلودِ اسلامی» به «درفشِ شیر و خورشید و تاجِ سرافراز» گذر کند. ایران می باید «ایرنگ های فرمانروایی و آیینیِ» خود را نیز بشناسد و از آن ها گذر کند. ایران می باید «از همهٔ بیگانگان بیاموزد و آموخته ها را از آنِ خود سازد» ولی «هماره از بیگانگان» گذر کند. ایران می باید «به شایستگان یاری رساند» ولی «هشیارانه بکوشد و از هر فریبی» گذر کند. ایران می باید از «تارتَنَکِ بیگانه» برهد و «به خود» گذر کند. ایران می باید از «بینش، منش و روشِ بیگانگان» به «بینش، منش و روش مهرآیینِ نیاکان» گذر کند.
ایران می باید از «اندوهِ شکست» به «شادیِ پیروزی» گذر کند.
#خسرو_یزدانی
#تکانه
۲۷-۹-۲۰۲۳
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید،
و نوشتار ها را به دیگر اندیشورزان نیز بفرستید!
Telegram
attach 📎
کانال فلسفی «تکانه» pinned «نوکُهن ایران چون پدران به راهِ خطا رفتند، نباید به بیراهۀ فرزندان که درگیرِ «اکنون»اند، رفته و گرفتار آمد. هیچ راهی با «اکنون» آغاز نمی شود. اگر نمی خواهیم به رنگِ زمانه درآییم و اگر می خواهیم به زمانه رنگِ خود را زنیم، می بایست پاسخ را در گذشتگان و نیاکانی…»
کانال فلسفی «تکانه» pinned « آیا؟ فلسفش، برگزیدنی، خردورانه و گره خورده به کام وخواهش نیست. فلسفش، همانا پرتاب شدن بر شن های روان است. تنها بر شن های روان است که تهی بودن بینشِ خودباوری و خودکانونی رخ می نماید. تنها در دلِ فلسفیدنِ راستین است که در می یابیم با هماوردی سهماگین رویاروییم،…»
بالای دهکده کوه هایی بودند سر به فلک کشیده و پر برف.
زمستانِ سرد و سختی بود…
آن روز پیاپِی آذرخش می زد و تندری دهشتناک در سینهٔ کوه ها می پیچید.
کودک، ترسان و لرزان از پشتِ پنجره، آسمان و کوه ها را می نگریست و بانگ هایی که بیم در دل ها می افکند را
می شمرد.
تا ۲۲ شمرده بود که…
برف ها از بلندای کوه ها به سوی دهکده روان شدند، برهم افتادند چرخیدند و چرخیدند…
بهمنی به بزرگیِ کوه، با شتابی شگفت خود را بر دهکده کوبید…
سال ها گذشت…
کودک با بیم و دلهره بزرگ شد.
بارها و بارها از خود می پرسید و هنوز هم می پرسد:
چرا یخ بندان و سرمای آن زمستان،
در بهار و تابستان هم دهکده را ترک نمی کند؟
#خسرو_یزدانی
#تکانه
۱۳ فوریه ۲۰۲۱
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید.
زمستانِ سرد و سختی بود…
آن روز پیاپِی آذرخش می زد و تندری دهشتناک در سینهٔ کوه ها می پیچید.
کودک، ترسان و لرزان از پشتِ پنجره، آسمان و کوه ها را می نگریست و بانگ هایی که بیم در دل ها می افکند را
می شمرد.
تا ۲۲ شمرده بود که…
برف ها از بلندای کوه ها به سوی دهکده روان شدند، برهم افتادند چرخیدند و چرخیدند…
بهمنی به بزرگیِ کوه، با شتابی شگفت خود را بر دهکده کوبید…
سال ها گذشت…
کودک با بیم و دلهره بزرگ شد.
بارها و بارها از خود می پرسید و هنوز هم می پرسد:
چرا یخ بندان و سرمای آن زمستان،
در بهار و تابستان هم دهکده را ترک نمی کند؟
#خسرو_یزدانی
#تکانه
۱۳ فوریه ۲۰۲۱
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید.
Telegram
attach 📎
آیا؟
فلسفش، برگزیدنی، خردورانه و گره خورده به کام وخواهش نیست.
فلسفش، همانا پرتاب شدن بر شن های روان است.
تنها بر شن های روان است که تهی بودن بینشِ خودباوری و خودکانونی رخ می نماید.
تنها در دلِ فلسفیدنِ راستین است که در می یابیم با هماوردی سهماگین رویاروییم،
هماوردی با نامِ چراییِ رنج و شکنج و مرگ.
بیگمان، فلسفش از آنِ هرکسی نیست،
سرنوشتِ رقم خورده ی برخی از آدمیان است،
داغی است خورده بر گُرده ی اندیشه ی
برخی از غمخواران و شوریده دلان.
ژرفای اندیشه ی فیلسوف، اندیشناکی ودلهره و اندوه است
چراکه پاسخِ پرسش های او تنها نزد خدایان است.
فلسفش، ژرف دلهره ای است نهفته در واژه ی « آیا؟ ».
آیا مرا پاسخی خواهند داد؟
آیا زیبنده ی پاسخی از سوی خدایان خواهم بود؟
تنها از خدایان می توان پرسید:
که چرا آدمیان می پرسند؟
وچرا آدمیان می میرند؟
فلسفش، همانا پرسشی است چشم به راهِ پاسخ.
و بشاید که خدایان فیلسوف را بی آوا و بی واژه پاسخ گویند
به سانی که دریابنده تنها او باشد و بس.
ژرفای پرسشِ فیلسوفان را با سخت کوشی است که می توان دریافت.
فلسفه، مهر به چیزی است که فیلسوف ندارد ونمی تواند داشته باشد و آن دانایی است..
فلسفش، خواهشِ سوزانِ همدوشیِ اندیشه ی بی پر و بالی است
با شاهینِ دانایی که در آن دور دور ها و در آن بلندایی ها در پرواز است،
شاهینِ تیزچنگ و رامِ خدایان.
فیلسوف می پرسد و باز می پرسد و با دلی آکنده از بیم و دلهره ،
چشم به راهِ پاسخ می نشیند و به بیکران گوش می سپارد
با همان "آیا"ی کهن.
خسرو یزدانی
جمعه شب، یکم دسامبر ۲۰۱۷ فرانسه
کانالِ فلسفیِ « تکانه »
@khosrowchannel
فلسفش، برگزیدنی، خردورانه و گره خورده به کام وخواهش نیست.
فلسفش، همانا پرتاب شدن بر شن های روان است.
تنها بر شن های روان است که تهی بودن بینشِ خودباوری و خودکانونی رخ می نماید.
تنها در دلِ فلسفیدنِ راستین است که در می یابیم با هماوردی سهماگین رویاروییم،
هماوردی با نامِ چراییِ رنج و شکنج و مرگ.
بیگمان، فلسفش از آنِ هرکسی نیست،
سرنوشتِ رقم خورده ی برخی از آدمیان است،
داغی است خورده بر گُرده ی اندیشه ی
برخی از غمخواران و شوریده دلان.
ژرفای اندیشه ی فیلسوف، اندیشناکی ودلهره و اندوه است
چراکه پاسخِ پرسش های او تنها نزد خدایان است.
فلسفش، ژرف دلهره ای است نهفته در واژه ی « آیا؟ ».
آیا مرا پاسخی خواهند داد؟
آیا زیبنده ی پاسخی از سوی خدایان خواهم بود؟
تنها از خدایان می توان پرسید:
که چرا آدمیان می پرسند؟
وچرا آدمیان می میرند؟
فلسفش، همانا پرسشی است چشم به راهِ پاسخ.
و بشاید که خدایان فیلسوف را بی آوا و بی واژه پاسخ گویند
به سانی که دریابنده تنها او باشد و بس.
ژرفای پرسشِ فیلسوفان را با سخت کوشی است که می توان دریافت.
فلسفه، مهر به چیزی است که فیلسوف ندارد ونمی تواند داشته باشد و آن دانایی است..
فلسفش، خواهشِ سوزانِ همدوشیِ اندیشه ی بی پر و بالی است
با شاهینِ دانایی که در آن دور دور ها و در آن بلندایی ها در پرواز است،
شاهینِ تیزچنگ و رامِ خدایان.
فیلسوف می پرسد و باز می پرسد و با دلی آکنده از بیم و دلهره ،
چشم به راهِ پاسخ می نشیند و به بیکران گوش می سپارد
با همان "آیا"ی کهن.
خسرو یزدانی
جمعه شب، یکم دسامبر ۲۰۱۷ فرانسه
کانالِ فلسفیِ « تکانه »
@khosrowchannel
Telegram
attach 📎
جهان ما را به نام نمی خوانَد.
هرگز آیا کسی در میانِ مردمانِ جهان بوده و هست و خواهد بود که خود را با جهانِ خاکی بیگانه نیابد و بیگانه نخوانَد؟ این چه رازی است که چنین سربه مُهر مانده است؟ دانایان نیز نادانسته می گویند: می آییم و می رویم. به پرسشِ شگفتِ مگر از جایی می آییم و مگر به جایی می رویم، از هیچ باشنده ای پاسخی نمی آید. در چکادِ دانایی، نادانیم. هرگز درنخواهیم یافت که جهانْ مادر است یا نامادری. هم شیرمان می دهد از پستانِ خود و هم می رانَدمان از آغوشِ خویش. برای بیشماران پرسشی که از هزاران گوشهٔ جهان می رویند، تنومند می شوند و شاخه می دوانند هرگز شکوفهٔ پاسخی نشکفته است. ما که هم هستانیم و هم نیستان، جز این چه توانیم گفت: بیگانه ایم چراکه جهان با ما بیگانه است.
جهان ما را به نام نمی خوانَد.
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید!
هرگز آیا کسی در میانِ مردمانِ جهان بوده و هست و خواهد بود که خود را با جهانِ خاکی بیگانه نیابد و بیگانه نخوانَد؟ این چه رازی است که چنین سربه مُهر مانده است؟ دانایان نیز نادانسته می گویند: می آییم و می رویم. به پرسشِ شگفتِ مگر از جایی می آییم و مگر به جایی می رویم، از هیچ باشنده ای پاسخی نمی آید. در چکادِ دانایی، نادانیم. هرگز درنخواهیم یافت که جهانْ مادر است یا نامادری. هم شیرمان می دهد از پستانِ خود و هم می رانَدمان از آغوشِ خویش. برای بیشماران پرسشی که از هزاران گوشهٔ جهان می رویند، تنومند می شوند و شاخه می دوانند هرگز شکوفهٔ پاسخی نشکفته است. ما که هم هستانیم و هم نیستان، جز این چه توانیم گفت: بیگانه ایم چراکه جهان با ما بیگانه است.
جهان ما را به نام نمی خوانَد.
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید!
Telegram
attach 📎
هستی برای مرگ!
آن گاه که ژنرال های رُمی از میدان های نبرد پیروزمندانه باز می گشتند، در خیابان های رُم مردم با جشن و پایکوبی به پیشوازشان می آمدند. در یک سوی خیابان ها مردم با شادی ژنرال ها را خوش آمد می گفتند. ولی از آن جا که خطر این می رفت که این مردان در خودبزرگ بینی و به خود بالیدن پا از گلیم فراتر نهند، آن گاه که ژنرال ها گذشتند، در دیگر سوی خیابان ها، پشتِ سرِ آن ها مردم این آوا سر می دادند:
Respice post te. Hominem te memento
«به پسِ پشتِ خود بنگر، به یاد بسپار تو یک انسانی.»
و آن گاه که در سده های میانه گفته می شد و امروزه نیز گفته می شود:
memento mori
«به یاد بسپار که خواهی مُرد.»
و این، یادآوَر همان آوای تکان دهنده ی مردمان رُم است به ژنرال های پیروز.
آیا memento mori همان ژرفای سخنِ هایدگر،
«هستی برای مرگ» نیست؟
۲۲-۱۲-۲۰۲۲
کانالِ فلسفیِ « تکانه »
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel
آن گاه که ژنرال های رُمی از میدان های نبرد پیروزمندانه باز می گشتند، در خیابان های رُم مردم با جشن و پایکوبی به پیشوازشان می آمدند. در یک سوی خیابان ها مردم با شادی ژنرال ها را خوش آمد می گفتند. ولی از آن جا که خطر این می رفت که این مردان در خودبزرگ بینی و به خود بالیدن پا از گلیم فراتر نهند، آن گاه که ژنرال ها گذشتند، در دیگر سوی خیابان ها، پشتِ سرِ آن ها مردم این آوا سر می دادند:
Respice post te. Hominem te memento
«به پسِ پشتِ خود بنگر، به یاد بسپار تو یک انسانی.»
و آن گاه که در سده های میانه گفته می شد و امروزه نیز گفته می شود:
memento mori
«به یاد بسپار که خواهی مُرد.»
و این، یادآوَر همان آوای تکان دهنده ی مردمان رُم است به ژنرال های پیروز.
آیا memento mori همان ژرفای سخنِ هایدگر،
«هستی برای مرگ» نیست؟
۲۲-۱۲-۲۰۲۲
کانالِ فلسفیِ « تکانه »
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel
Telegram
attach 📎
رُمی ها واژه ای داشتند PEREGRINUS که به کسی گفته می شد که دور از سرزمینِ خود بود و در گذر. و کسی که از سرزمینی دیگر به رُم می آمد او را پِرِگرینو peregrino، می خواندند چرا که بیگانه بود با رُم و به گونه ی گذرا آنجا بود، و حتا اگر آنجا می زیست ولی رُمی نگشته بود او را peregrino می خواندند. ولی رُمی ها این واژه را به سود خود گستراندند. هر جایی را که می گرفتند و آن سرزمین را زیرِ فرمانِ خود درمی آوردند، اهالیِ آن سرزمین ها و زادگانِ آن سرزمین ها را پِرِگرینی peregrini، می خواندند و خود را باشندگانِ راستین می شماردند.
اکنون که به شیوه ی رفتارِ امریکایی ها می اندیشم، آنان را وارثانِ همان نگرشِ ویرانگر و سرزمین دزدِ رُمی می یابم. براستی هم امروزه برای امریکایی ها هیچکس در خانه ی خود صاحبخانه نیست و خود را اجاره نشینِ زورگویانِ امریکایی می پندارد. امروز هرکسی در کشورِ خود، خود را peregrino حس می کند. هر کشوری اگر امروز با کدخدای جهان نباشد، رانده شده و یاغی به شمار می آید. و آنانی هم که با امریکا هستند، خود را و کشور خود را چونان سرزمینِ اجاره ای به شمار می آورند و به این دلیل هم هست که مردمانِ کشور ها از حسّ میهن پرستی شان کاسته شده و خود را وابسته و مالکِ سرزمینِ خود نمی دانند. از برای یاری به سرزمین و به میهن خود نمی کوشند. و می بینیم که همه ی دانش آموختگان و کاردانانِ کشور ها نیز، سرزمین و میهن خود را رها کرده و به سوی سرزمینِ صاحبخانه ی اصلی می شتابند. ایرانیانی که در امریکا گرد آمده اند، برخی شان خود را بیشتر امریکایی می شمارند تا ایرانی و از برای نابود کردن و ویران کردنِ ایران، در کنارِ امریکا ایستاده اند و به این نیز می بالند. این نگرشِ رُمی که امروز از سوی امریکا پیش برده می شود، آن چنان نیرو گرفته که باشندگانِ سرزمینی که تاریخ اش سرشار از بزرگی ها و قهرمانی ها و آفرینش هاست، خود را در برابرِ سرزمین دزدانِ امریکایی، خوار بشمارند و آنگاه که در امریکا پذیرفته می شوند خود را سرافراز بدانند. ما شاخه های کوچکِ درختی تنومندیم که بر خاکِ ایران روییده و بالیده است. هرگز مباد که به کسی این پروانه را دهیم که ما را در سرزمین خود،با خود بیگانه سازد. هرگز مباد که به کسی این پروانه دهیم که در خانه ی خود، ما را اجاره نشین به شمار آرند. هرگز مباد که مهرِ به میهن و سرزمین از ایرانیان جدا افتد. هر کسی با میهن و سرزمین اش هویت می یابد و تعریف می شود. ما با استوره ها و آیین ها و تاریخِ خود است که هویت می یابیم. با آنی که نیاکان مان به ارث گذاشتند هم بیرون مان و هم درون مان هویت می یابد. سرزمین درونِ ما نیز که با استوره ها و آیین ها و ارزش های کهن در هم آمیخته و به خود ریخت داده، امروز زیرِ تازش است و در خطرِ نابودی. امریکا می خواهد جهانیان در سرزمینِ خاکیِ خود، خود را پِرِگرینیperegrini، بدانند و هم در سرزمینِ درون و در ژرفای روحِ خود، با خود بیگانه گردند تا تسخیرِ هردو آسان شود. فردوسیِ بزرگ ما را فرا می خوانَد تا در هر دو گستره، چه خاک و چه روح، استوار بمانیم و مگذاریم آبِ فراموشی آتشِ یاد و یادگار را خاموش نماید. مگذاریم امریکای سرزمین دزد و بی استوره، ما را بی استوره سازد. مگذاریم امریکای بی آیین، بی آیین مان کند. مگذاریم امریکای بی تاریخ، بی تاریخ مان نماید. ما هرگز درخود بسته نبودیم، ما هماره گشوده بوده ایم. ولی گشوده بودن در چمِ خودباختگی و دگرپرستی نیست. بسازیم کشور مان را، میهن مان را مهر بورزیم و هرگز مگذاریم با ما آن کنند که در سرزمین خود، خود را بی آشیان و peregrini بپنداریم.
با مهر به ایران ِ پایا و مانا
کانالِ فلسفیِ « تکانه »
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel
اکنون که به شیوه ی رفتارِ امریکایی ها می اندیشم، آنان را وارثانِ همان نگرشِ ویرانگر و سرزمین دزدِ رُمی می یابم. براستی هم امروزه برای امریکایی ها هیچکس در خانه ی خود صاحبخانه نیست و خود را اجاره نشینِ زورگویانِ امریکایی می پندارد. امروز هرکسی در کشورِ خود، خود را peregrino حس می کند. هر کشوری اگر امروز با کدخدای جهان نباشد، رانده شده و یاغی به شمار می آید. و آنانی هم که با امریکا هستند، خود را و کشور خود را چونان سرزمینِ اجاره ای به شمار می آورند و به این دلیل هم هست که مردمانِ کشور ها از حسّ میهن پرستی شان کاسته شده و خود را وابسته و مالکِ سرزمینِ خود نمی دانند. از برای یاری به سرزمین و به میهن خود نمی کوشند. و می بینیم که همه ی دانش آموختگان و کاردانانِ کشور ها نیز، سرزمین و میهن خود را رها کرده و به سوی سرزمینِ صاحبخانه ی اصلی می شتابند. ایرانیانی که در امریکا گرد آمده اند، برخی شان خود را بیشتر امریکایی می شمارند تا ایرانی و از برای نابود کردن و ویران کردنِ ایران، در کنارِ امریکا ایستاده اند و به این نیز می بالند. این نگرشِ رُمی که امروز از سوی امریکا پیش برده می شود، آن چنان نیرو گرفته که باشندگانِ سرزمینی که تاریخ اش سرشار از بزرگی ها و قهرمانی ها و آفرینش هاست، خود را در برابرِ سرزمین دزدانِ امریکایی، خوار بشمارند و آنگاه که در امریکا پذیرفته می شوند خود را سرافراز بدانند. ما شاخه های کوچکِ درختی تنومندیم که بر خاکِ ایران روییده و بالیده است. هرگز مباد که به کسی این پروانه را دهیم که ما را در سرزمین خود،با خود بیگانه سازد. هرگز مباد که به کسی این پروانه دهیم که در خانه ی خود، ما را اجاره نشین به شمار آرند. هرگز مباد که مهرِ به میهن و سرزمین از ایرانیان جدا افتد. هر کسی با میهن و سرزمین اش هویت می یابد و تعریف می شود. ما با استوره ها و آیین ها و تاریخِ خود است که هویت می یابیم. با آنی که نیاکان مان به ارث گذاشتند هم بیرون مان و هم درون مان هویت می یابد. سرزمین درونِ ما نیز که با استوره ها و آیین ها و ارزش های کهن در هم آمیخته و به خود ریخت داده، امروز زیرِ تازش است و در خطرِ نابودی. امریکا می خواهد جهانیان در سرزمینِ خاکیِ خود، خود را پِرِگرینیperegrini، بدانند و هم در سرزمینِ درون و در ژرفای روحِ خود، با خود بیگانه گردند تا تسخیرِ هردو آسان شود. فردوسیِ بزرگ ما را فرا می خوانَد تا در هر دو گستره، چه خاک و چه روح، استوار بمانیم و مگذاریم آبِ فراموشی آتشِ یاد و یادگار را خاموش نماید. مگذاریم امریکای سرزمین دزد و بی استوره، ما را بی استوره سازد. مگذاریم امریکای بی آیین، بی آیین مان کند. مگذاریم امریکای بی تاریخ، بی تاریخ مان نماید. ما هرگز درخود بسته نبودیم، ما هماره گشوده بوده ایم. ولی گشوده بودن در چمِ خودباختگی و دگرپرستی نیست. بسازیم کشور مان را، میهن مان را مهر بورزیم و هرگز مگذاریم با ما آن کنند که در سرزمین خود، خود را بی آشیان و peregrini بپنداریم.
با مهر به ایران ِ پایا و مانا
کانالِ فلسفیِ « تکانه »
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel
Telegram
attach 📎
چیستان!
قطار می رفت و می رفت. من نیز در آن بودم. مانندِ دیگران گاه می نشستم گاه در راهروها راه می افتادم و می رفتم ولی بیشتر زمان ها به مانندِ دیگران می خوابیدم. زمان هایی که بیدار بودم می دیدم قطار در ایستگاه هایی می ایستد که بیشتر به ویرانه سرا می مانند تا به شهری یا روستایی. من به شهری می رفتم زیباتر از جایی که می آمدم. جوانی بودم شاد و پُرامید. هربار که قطار از شهر ها و جاهای زیبا می گذشت و تنها در جاهای دور افتاده و تاریک می ایستاد شگفت زده می شدم. هربار از خود می پرسیدم چرا این مردان و زنانِ پیر و جوان و نیز برخی کودکان در چنین ویرانه هایی پیاده می شوند. چرا شهر ها و روستاهای زیبا با خانه های آباد را وامی نهند و به این ویرانه ها روی می آورند. هر بار و در هر ایستگاهِ ویرانه و تاریک سیه پوشی سراغ برخی از کسان می رفت و آنان را تا پایینِ قطار همراهی می کرد. هربار می دیدم سیه پوش سراغِ کسانی می رود که خواب اند، آنان را از همراهانشان جدا می کند و همهٔ آنان ناخشنودند. آنگاه سیه پوش دستی به چشمانِ آنان می برد و آنان با چشمانی باز که جایی را نمی نگرند همراهِ سیه پوش می روند بی آنکه کیفی، چتری یا کلاهی با خود ببرند. از این همه چیزی درنمی یافتم، تماشاگرِ شگفت زده ای بیش نبودم. چندی گذشت تا اینکه در ایستگاهی ویران و تاریک آن سیه پوش مرا از خواب بیدار کرد. او دهان نداشت، با چشمانِ گودِ خود سخن می گفت و گفت: رسیدی! من که دلهره بر جانم افتاده بود گفتم: نه من هنوز نرسیدم. جایی که می روم اینجا نیست و هنوز راهی دراز در پیش دارم. آینه ای در برابرِ چشمانم گرفت. کودکی در آینه دیدم، با شتاب می دوید. بزرگ و بزرگتر گشت و جوانی شد. به خود می بالید و بی آنکه به پیرامونِ خود بنگرد پیش می رفت. ناگهان جوان در کالبدی پیر و خسته که به عصایش تکیه داده بود فرو رفت. به سیه پوش گفتم: من که چیزی درنیافتم، داستان چیست؟ پاسخی نشنیدم.
پیش از آنکه دست به چشمانم بَرَد کودکی که در آغوشِ مادرش بود را دیدم که از دور مرا و آن سیه پوش را می نگرد…
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید!
قطار می رفت و می رفت. من نیز در آن بودم. مانندِ دیگران گاه می نشستم گاه در راهروها راه می افتادم و می رفتم ولی بیشتر زمان ها به مانندِ دیگران می خوابیدم. زمان هایی که بیدار بودم می دیدم قطار در ایستگاه هایی می ایستد که بیشتر به ویرانه سرا می مانند تا به شهری یا روستایی. من به شهری می رفتم زیباتر از جایی که می آمدم. جوانی بودم شاد و پُرامید. هربار که قطار از شهر ها و جاهای زیبا می گذشت و تنها در جاهای دور افتاده و تاریک می ایستاد شگفت زده می شدم. هربار از خود می پرسیدم چرا این مردان و زنانِ پیر و جوان و نیز برخی کودکان در چنین ویرانه هایی پیاده می شوند. چرا شهر ها و روستاهای زیبا با خانه های آباد را وامی نهند و به این ویرانه ها روی می آورند. هر بار و در هر ایستگاهِ ویرانه و تاریک سیه پوشی سراغ برخی از کسان می رفت و آنان را تا پایینِ قطار همراهی می کرد. هربار می دیدم سیه پوش سراغِ کسانی می رود که خواب اند، آنان را از همراهانشان جدا می کند و همهٔ آنان ناخشنودند. آنگاه سیه پوش دستی به چشمانِ آنان می برد و آنان با چشمانی باز که جایی را نمی نگرند همراهِ سیه پوش می روند بی آنکه کیفی، چتری یا کلاهی با خود ببرند. از این همه چیزی درنمی یافتم، تماشاگرِ شگفت زده ای بیش نبودم. چندی گذشت تا اینکه در ایستگاهی ویران و تاریک آن سیه پوش مرا از خواب بیدار کرد. او دهان نداشت، با چشمانِ گودِ خود سخن می گفت و گفت: رسیدی! من که دلهره بر جانم افتاده بود گفتم: نه من هنوز نرسیدم. جایی که می روم اینجا نیست و هنوز راهی دراز در پیش دارم. آینه ای در برابرِ چشمانم گرفت. کودکی در آینه دیدم، با شتاب می دوید. بزرگ و بزرگتر گشت و جوانی شد. به خود می بالید و بی آنکه به پیرامونِ خود بنگرد پیش می رفت. ناگهان جوان در کالبدی پیر و خسته که به عصایش تکیه داده بود فرو رفت. به سیه پوش گفتم: من که چیزی درنیافتم، داستان چیست؟ پاسخی نشنیدم.
پیش از آنکه دست به چشمانم بَرَد کودکی که در آغوشِ مادرش بود را دیدم که از دور مرا و آن سیه پوش را می نگرد…
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید!
Telegram
attach 📎
به کدامین سوی روانیم؟
« در انجیلِ لوقا بخشِ پنجم، ۱۱-۱ ، سخن از ماهیگیرانی است که سراسرِ شب پیشین تور به دریا فکنده و هیچ نیافته اند. و اکنون عیسا آنان را می گوید که به آبهای ژرف روند و دوباره تور افکنند. ماهیگیران نومیدانه می روند و چنین می کنند ولی شگفتا که تورها آنچنان پُر از ماهی می گردند که نزدیک است از هم بگسلند. ولی آنگاه که باز می آیند عیسا آنان را به راهی دیگر فرا می خوانَد: “زین پس آدمیان را صید خواهید کرد.” و ماهیگیران “زورق ها را به ساحل باز گرداندند و همه چیز را وانهادند و از پِیِ او روان گشتند.” عیسا به گونه ای رازآلود آنان را فرا می خوانَد که گذشته ی خود و اکنون ِ خود را وانهند و رها سازند، از هر آنچه تا به اکنون و این دم بودند دست شویند و راهی یکسره دیگرسان پیش گیرند که همانا وانهادنِ رهِ خاک و مرگ است و رفتن به رهِ عیسا که: “راه است و زندگی و حقیقت”. و آنان پیروانِ عیسا شدند و راهِ خاک و زمین و شهر و سیاست را وانهادند و راهِ آسمان و جاودانگی پیش گرفتند…
در بینش و آیینِ تراژیک نیز، ما گردونه ها و زورق های سیاست و شهر را به کناری می نهیم و واردِ سرای دیونیزوس می گردیم. تئاتر دیونیزوس، سرا و نیایشگاهِ آیینی دیگرسان است. آنجا با آموزه ای آلوده به امیدی کور روبارو نمی شویم.
آنجا با سرشتِ راستینِ بخت و سرنوشتِ آدمی روبارو می گردیم. آنجا دلیری نیاز است، استواری در جان را نیاز است چرا که آنجا لبه ی پرتگاهِ پوچ آیینی و هیچ گرایی است. و باید خود را از آن مغاک رهانید. آنجا و در آیینِ تراژیک، آدمی با گذرا بودن و میرا بودنِ خویش روبارو می شود. آنجا در می یابیم که:
“هادس و دیونیزوس یکی هستند.”[هراکلیت، پاره ی ۱۵]
سراینده ی تراژیک، پیامِ دیگرسانی دارد. این پیام آورِ دیونیزوسی، شکارش را در برابرِ آینه ی هستی می نشاند. آینه همان نگاهِ از پسِ پشتِ روبندِ دیونیزوس است. آن نگاه به آدمی می گوید: این دم و هر دم مرگ با توست. دیونیزوس خدایی است که دوبار زاده می شود. او خدایی است که می میرد و باز به زندگی باز می آید. دیونیزوس با روی زمین و زیرِ زمین آشناست و سرشتی آسمانی ندارد. در دیونیزوس چه زندگی و چه مرگ، هر دو نامیرایند: دیونیزوس و هادس یکی هستند. آدمی در آینه ی دیونیزوس می نگرد و در می یابد که نه زندگی اش که بوارونه مرگش جاودانه است. آدمی در آینه ی دیونیزوس می نگرد و در می یابد که: آدمی، خدا نیست و هرگز نه نامیرا می گردد و نه هرگز همنشین و هموندِ انجمنِ خدایانِ آسمان. نزدِ عیسا مسیح که مرگ را می مرگانَد، آسمان بر زمین و بر خاک و بر دریا چیره می شود و آن میرایانی که فراخوانِ او را ایمان آوَرَند، از مرگ و میرایی رها گشته و در آسمان، هم-سرای رهاننده خواهند شد.
در آیینِ تراژیک، این زیرِ زمین است که بر روی زمین چیره می شود. آنجا قلمروِ فرمانرواییِ هادس است. در آیینِ تراژیک، هستیِ آدمی برای مرگ است. گذرا بودن را نمی توان گونه ای دیگر گزارش کرد. در آیینِ تراژیک، هیچ آینده ای به جز هادس را برای آدمی نمی توان در نگر و اندیشه گنجانید. و این آینده همانا آینده در اکنون است. در تئاترِ دیونیزوس که همانا نیایشگاهِ اوست، فردای آدمی در امروزِ او پدیدار می شود. و این چنین گفته اند و می گویند:
آنگاه که این سان به این دم و این امروزمان بنگریم و در آن درنگ کنیم، چشم به راهِ فردا نمی نشینیم و درمی یابیم که آدمی از هزارتوی هستی ره به رهایی نمی برد. در آسمان ها جایی برای آدمی نیست و در زندگی و مرگ آلوده به خاکیم. دیونیزوس می آموزد که آدمی تنها با یک خدا جاودانه همنشین خواهد شد: هادس. شاه و گدا بودن، زن بودن یا مرد بودن، برده و آزاد بودن، یکسره در نیایشگاهِ دیونیزوس رنگ می بازند و در نیمروزِ آفتابی، ناگهان دیدگانمان با شبِ بی ستاره ی مرگ آشنا می شوند. و مرگ با ما هم بستر شده و سخنِ ساپفو را باز می گوید:
“شبی بی پایان خواهیم خفت” »
کانالِ فلسفیِ « تکانه »
#خسرو_یزدانی
#تکانه
« در انجیلِ لوقا بخشِ پنجم، ۱۱-۱ ، سخن از ماهیگیرانی است که سراسرِ شب پیشین تور به دریا فکنده و هیچ نیافته اند. و اکنون عیسا آنان را می گوید که به آبهای ژرف روند و دوباره تور افکنند. ماهیگیران نومیدانه می روند و چنین می کنند ولی شگفتا که تورها آنچنان پُر از ماهی می گردند که نزدیک است از هم بگسلند. ولی آنگاه که باز می آیند عیسا آنان را به راهی دیگر فرا می خوانَد: “زین پس آدمیان را صید خواهید کرد.” و ماهیگیران “زورق ها را به ساحل باز گرداندند و همه چیز را وانهادند و از پِیِ او روان گشتند.” عیسا به گونه ای رازآلود آنان را فرا می خوانَد که گذشته ی خود و اکنون ِ خود را وانهند و رها سازند، از هر آنچه تا به اکنون و این دم بودند دست شویند و راهی یکسره دیگرسان پیش گیرند که همانا وانهادنِ رهِ خاک و مرگ است و رفتن به رهِ عیسا که: “راه است و زندگی و حقیقت”. و آنان پیروانِ عیسا شدند و راهِ خاک و زمین و شهر و سیاست را وانهادند و راهِ آسمان و جاودانگی پیش گرفتند…
در بینش و آیینِ تراژیک نیز، ما گردونه ها و زورق های سیاست و شهر را به کناری می نهیم و واردِ سرای دیونیزوس می گردیم. تئاتر دیونیزوس، سرا و نیایشگاهِ آیینی دیگرسان است. آنجا با آموزه ای آلوده به امیدی کور روبارو نمی شویم.
آنجا با سرشتِ راستینِ بخت و سرنوشتِ آدمی روبارو می گردیم. آنجا دلیری نیاز است، استواری در جان را نیاز است چرا که آنجا لبه ی پرتگاهِ پوچ آیینی و هیچ گرایی است. و باید خود را از آن مغاک رهانید. آنجا و در آیینِ تراژیک، آدمی با گذرا بودن و میرا بودنِ خویش روبارو می شود. آنجا در می یابیم که:
“هادس و دیونیزوس یکی هستند.”[هراکلیت، پاره ی ۱۵]
سراینده ی تراژیک، پیامِ دیگرسانی دارد. این پیام آورِ دیونیزوسی، شکارش را در برابرِ آینه ی هستی می نشاند. آینه همان نگاهِ از پسِ پشتِ روبندِ دیونیزوس است. آن نگاه به آدمی می گوید: این دم و هر دم مرگ با توست. دیونیزوس خدایی است که دوبار زاده می شود. او خدایی است که می میرد و باز به زندگی باز می آید. دیونیزوس با روی زمین و زیرِ زمین آشناست و سرشتی آسمانی ندارد. در دیونیزوس چه زندگی و چه مرگ، هر دو نامیرایند: دیونیزوس و هادس یکی هستند. آدمی در آینه ی دیونیزوس می نگرد و در می یابد که نه زندگی اش که بوارونه مرگش جاودانه است. آدمی در آینه ی دیونیزوس می نگرد و در می یابد که: آدمی، خدا نیست و هرگز نه نامیرا می گردد و نه هرگز همنشین و هموندِ انجمنِ خدایانِ آسمان. نزدِ عیسا مسیح که مرگ را می مرگانَد، آسمان بر زمین و بر خاک و بر دریا چیره می شود و آن میرایانی که فراخوانِ او را ایمان آوَرَند، از مرگ و میرایی رها گشته و در آسمان، هم-سرای رهاننده خواهند شد.
در آیینِ تراژیک، این زیرِ زمین است که بر روی زمین چیره می شود. آنجا قلمروِ فرمانرواییِ هادس است. در آیینِ تراژیک، هستیِ آدمی برای مرگ است. گذرا بودن را نمی توان گونه ای دیگر گزارش کرد. در آیینِ تراژیک، هیچ آینده ای به جز هادس را برای آدمی نمی توان در نگر و اندیشه گنجانید. و این آینده همانا آینده در اکنون است. در تئاترِ دیونیزوس که همانا نیایشگاهِ اوست، فردای آدمی در امروزِ او پدیدار می شود. و این چنین گفته اند و می گویند:
آنگاه که این سان به این دم و این امروزمان بنگریم و در آن درنگ کنیم، چشم به راهِ فردا نمی نشینیم و درمی یابیم که آدمی از هزارتوی هستی ره به رهایی نمی برد. در آسمان ها جایی برای آدمی نیست و در زندگی و مرگ آلوده به خاکیم. دیونیزوس می آموزد که آدمی تنها با یک خدا جاودانه همنشین خواهد شد: هادس. شاه و گدا بودن، زن بودن یا مرد بودن، برده و آزاد بودن، یکسره در نیایشگاهِ دیونیزوس رنگ می بازند و در نیمروزِ آفتابی، ناگهان دیدگانمان با شبِ بی ستاره ی مرگ آشنا می شوند. و مرگ با ما هم بستر شده و سخنِ ساپفو را باز می گوید:
“شبی بی پایان خواهیم خفت” »
کانالِ فلسفیِ « تکانه »
#خسرو_یزدانی
#تکانه
Telegram
attach 📎
تندبادِ آیین های ایرانی، بر شعلهٔ بی جانِ فانوسِ فرقهٔ عباپوشان، وزیدن گرفته است!
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید،
و نوشتار ها را به دیگر اندیشورزان نیز بفرستید
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید،
و نوشتار ها را به دیگر اندیشورزان نیز بفرستید
Telegram
attach 📎
گاه ناامیدی آنچنان بر جانِ آدمی چنگ می افکند که حتا خشم را نیز فرومی کاهد.
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید،
و نوشتار ها را به دیگر اندیشورزان نیز بفرستید!
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید،
و نوشتار ها را به دیگر اندیشورزان نیز بفرستید!
Telegram
attach 📎
کُهَنخاکِ میهن با من سخن می گوید!
من بیشتر به کهنخاک گوش می سپارم تا به خاکیان. نمی شود از خاکیانِ ایران گفت و از کهنخاکِ ایران نگفت.
نمی شود سخنِ خاکیان را شنید و آوای کهنخاک را ناشنیده گرفت. خاکیانِ ایران جز از امروز نمی گویند و دگر چیزی جز دیروزِ نزدیک را به یاد نمی آورند. کهنخاکِ ایران از یادآوریِ نیاکان و از فراموشی و بیکرانگیِ دهشتبارِ فرداهای بی پریروز با من سخن می گوید. کُهَنخاکِ ایران دردمندانه و مِهربانانه با من سخن می گوید. کهنخاکِ ایران از روزگارانِ دور و از غم ها و شادی های دیگرسانی با من سخن می گوید. کهنخاکِ ایران از استوره ها می گوید چراکه از آن خاک روییده و بالیده اند. کهنخاکِ ایران از ایزدی می گوید که بر پهنهٔ آن خاک زاده و بر چکادِ کوههای آن ایستاده و کرانه ها را با ده هزار چشم پاییده است. از ایزدی می گوید که می وَزَد و در دلِ کوهها و دشت ها می پیچد و ایزدِ ده هزار چشم را یار است، از ایزدی می گوید که آبشار است، چشمه است و کهنخاکِ تشنه را سیراب می کند. کهنخاکِ ایران از فرّ و دادِ شاهان، از پیمان های بسته، از آبادانی و شادیِ مردمان با من سخن می گوید. کهنخاکِ ایران از ایزدانی با من سخن می گوید که می آیند آنگاه که به یاد آورده شوند…
کهنخاکِ ایران از کوبهٔ سُمِ اسبانِ بیگانه، از سوارانِ بی چهره و از خونِ ریختهٔ دلیران بر خود می گوید. کهنخاکِ ایران از بیشماران شیونِ زنان و از خیزابه های دریای اشک کودکان با من سخن می گوید. کهنخاکِ ایران از مردانی سخن می گوید که با خود توفانِ شن آوردند و به زبانی ناآشنا و خشن سخن می گفتند؛ می کُشتند، می خندیدند و دشنه های خونین را بالا برده و واژگانی را فریاد می زدند. کهنخاکِ ایران، شگفت زده و غم آلود با من از خاکیانی که بر آن می زیند می گوید، خاکیانی که از نیکیِ شن زارها می گویند، زبان آنان می آموزند، آن کشتارها، خنده ها و دشنه ها را می ستایند. کهنخاکِ ایران، گریان، با من از خاکیانی می گوید که به سوی شن زارها نماز می گزارند و با زبانِ مردانِ شن زار ها نیایش می کنند. با اینهمه، کهنخاکِ ایران، خاکیانی را که ناسپاسانه بر آن می زیند و می میرند، می بخشاید و خاکیانِ زنده، خاکیانِ درگذشته را به آن کهنخاک است که می سپارند. کهنخاکِ ایران با من از سده ها یورشِ گردباد ها و توفان های شن می گوید و می گوید که کوشیدند و هنوز می کوشند آن کهنخاک را نیز به شن زار دگر کنند؛ نتوانستند و کامیاب نگشتند و کهنخاک هنوز هم نگاهبانانِ پیمان و مهربانانی می زاید، می پرورد و می بالانَد…
آری ! کهنخاکِ میهن با من این چنین سخن می گوید.
و آنگاه من زانو می زنم، بر کهنخاکِ میهن بوسه می زنم، اشکِ شادی می ریزم، از کهنخاک می خواهم یاری ام دهد. واگر شایسته ام می داند با آن بانیانِ پیمان و بانیانِ مِهر آشنایم سازد تا مرا نیز دلیری و مهربانی و پیمان بیاموزند…
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید.
من بیشتر به کهنخاک گوش می سپارم تا به خاکیان. نمی شود از خاکیانِ ایران گفت و از کهنخاکِ ایران نگفت.
نمی شود سخنِ خاکیان را شنید و آوای کهنخاک را ناشنیده گرفت. خاکیانِ ایران جز از امروز نمی گویند و دگر چیزی جز دیروزِ نزدیک را به یاد نمی آورند. کهنخاکِ ایران از یادآوریِ نیاکان و از فراموشی و بیکرانگیِ دهشتبارِ فرداهای بی پریروز با من سخن می گوید. کُهَنخاکِ ایران دردمندانه و مِهربانانه با من سخن می گوید. کهنخاکِ ایران از روزگارانِ دور و از غم ها و شادی های دیگرسانی با من سخن می گوید. کهنخاکِ ایران از استوره ها می گوید چراکه از آن خاک روییده و بالیده اند. کهنخاکِ ایران از ایزدی می گوید که بر پهنهٔ آن خاک زاده و بر چکادِ کوههای آن ایستاده و کرانه ها را با ده هزار چشم پاییده است. از ایزدی می گوید که می وَزَد و در دلِ کوهها و دشت ها می پیچد و ایزدِ ده هزار چشم را یار است، از ایزدی می گوید که آبشار است، چشمه است و کهنخاکِ تشنه را سیراب می کند. کهنخاکِ ایران از فرّ و دادِ شاهان، از پیمان های بسته، از آبادانی و شادیِ مردمان با من سخن می گوید. کهنخاکِ ایران از ایزدانی با من سخن می گوید که می آیند آنگاه که به یاد آورده شوند…
کهنخاکِ ایران از کوبهٔ سُمِ اسبانِ بیگانه، از سوارانِ بی چهره و از خونِ ریختهٔ دلیران بر خود می گوید. کهنخاکِ ایران از بیشماران شیونِ زنان و از خیزابه های دریای اشک کودکان با من سخن می گوید. کهنخاکِ ایران از مردانی سخن می گوید که با خود توفانِ شن آوردند و به زبانی ناآشنا و خشن سخن می گفتند؛ می کُشتند، می خندیدند و دشنه های خونین را بالا برده و واژگانی را فریاد می زدند. کهنخاکِ ایران، شگفت زده و غم آلود با من از خاکیانی که بر آن می زیند می گوید، خاکیانی که از نیکیِ شن زارها می گویند، زبان آنان می آموزند، آن کشتارها، خنده ها و دشنه ها را می ستایند. کهنخاکِ ایران، گریان، با من از خاکیانی می گوید که به سوی شن زارها نماز می گزارند و با زبانِ مردانِ شن زار ها نیایش می کنند. با اینهمه، کهنخاکِ ایران، خاکیانی را که ناسپاسانه بر آن می زیند و می میرند، می بخشاید و خاکیانِ زنده، خاکیانِ درگذشته را به آن کهنخاک است که می سپارند. کهنخاکِ ایران با من از سده ها یورشِ گردباد ها و توفان های شن می گوید و می گوید که کوشیدند و هنوز می کوشند آن کهنخاک را نیز به شن زار دگر کنند؛ نتوانستند و کامیاب نگشتند و کهنخاک هنوز هم نگاهبانانِ پیمان و مهربانانی می زاید، می پرورد و می بالانَد…
آری ! کهنخاکِ میهن با من این چنین سخن می گوید.
و آنگاه من زانو می زنم، بر کهنخاکِ میهن بوسه می زنم، اشکِ شادی می ریزم، از کهنخاک می خواهم یاری ام دهد. واگر شایسته ام می داند با آن بانیانِ پیمان و بانیانِ مِهر آشنایم سازد تا مرا نیز دلیری و مهربانی و پیمان بیاموزند…
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel
به کانالِ فلسفیِ « تکانه » در تلگرام بپیوندید.
Telegram
attach 📎