Telegram Web
#حکایت

مُلا در اتوبوس نشسته بود.
یک نفر که کمی بوی الکل می داد
سوار شد و کنار او نشست.
مردِ مست روزنامه ای باز کرد و
مشغول خواندن شد و بعد از
مدتی از شیخ پرسید:
حاج آقا روماتیسم از چی
ایجاد می شه؟
شیخ هم موعظه رو شروع کرد؛

روماتیسم، حاصل مستی و میگساری
و بی بند و باری و روابط نامشروع
حرام خواری، خبث اندیشه،
چشم هیز و گناهان کبیره ی
بسیار است!

مرد با حالت منفعل، دوباره سرگرم
روزنامه ی خویش شد.
شیخ از او پرسید؛
چند وقت است که روماتیسم داری؟
مرد گفت:
من روماتیسم ندارم، اینجا نوشته
امام جمعه شهر به روماتیسم
مبتلا شده است.

🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚
😁43👍1
" از درد های رنجیدگان و محرومین دو شعله زبانه کشیده است؛ شعله عدالت و شعله کینه. "
این متن از کدام کتاب است؟
Final Results
56%
کتابِ؛ تسخیر شدگان: داستایفسکی
25%
کتابِ؛ دزیره: ماری سلینکو
19%
کتابِ؛ رودخانه بزرگ: همینگوی
خالص بودن؛
قَوی یا نَجیب بودن نیست؛
خود، بودن است.🖊فرناندو_پسوا
👍1
📚 #باهم_بخوانیم :

از دردهای رنجیدگان و محرومین
دو شعله زبانه کشیده است :
شعله عدالت و شعله کینه.
شعله کینه آهسته آهسته در
میان خون فرو می نشیند.
اما شعله دیگر، شعله مقدسِ
عدالت، هرگز خاموش
نخواهد شد.

رمان دزیره نوشته ی
#ماری_سلینکو از آن رمان های
تاریخی_عاشقانه است.
سلینکو داستان زندگیِ
" اوژنی_دزیره_کلاری را در خلال
وقایع بعد از انقلاب فرانسه و ظهور
ناپلئون( قدرت و افول ) را
روایت میکند.

یکی از مترجمین این
کتاب؛ ایرج پزشکزاد
وَ ناشر آن انتشارات فردوس است. 🙏

@ktabdansh 📚📚
...📚
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎬 #مستند
📽 #ویدئو_مستند

👤 #شاهرخ_مسکوب

مستند «زمان در من می‌وزد»
(سیری در جهان شاهرخ مسکوب)


◇کارگردان: مریم عرفان
◇محصول: انگلیس، ۲۰۱۵ میلادی

گفتگویی در رابطه با شخصیت،
دیدگاه و کتاب های او..



www.tgoop.com/ktabdansh 📚📽

{ هرکسی در خودش تنهاست
هیچکس با خودش هم نیست
چه برسد با ديگران
}

📚گفتگو در باغ
شاهرخ مسکوب

...‌📚
1
Majaraye Harry 21
<unknown>
📖 ماجرای_هری
■ آقای_نویسنده

اثر؛ #جوئل_دیکر

قسمت چهلُ یک و دو

www.tgoop.com/ktabdansh 📘🎧

{ هر بار کتاب می خوانید
یک درخت به شما"
لبخند می زند،
به این می گویند
؛
زندگی پس از مرگ }
...📚
3
And Yet
Chad Lawson
🎶And Yet ; تا کنون
#Chad_lawson

🎼 #بیکلام

همهٔ ما افرادی معمولی هستیم،
خسته کننده ایم
شگفت انگیزیم
همه مان خجالتی هستیم،
شجاعیم، قهرمانیم،
بی پناهیم،فقط به
روزِش بستگی داره!

👤#برد_ملترز

www.tgoop.com/ktabdansh 📚📚
...🌓📚
3
اگر وقتی از من انتظار می رود
خشمگین باشم آرام بمانم
باعث می شود صبور به نظر برسم.

اگر وقتی باید می خندیدم ساکت
می ماندم
باعث می شد جدی تر به نظر برسم.

و اگر وقتی می بایست گریه کنم
ساکت می ماندم قوی به نظر
می رسیدم.

سکوت قطعا کلیدی طلایی بود..

🔅 کتابِ ؛ بادام
🖊#ون_پیونگ_سون

@ktabdansh 📚📚
...📚
3🔥2
هملت.pdf
3.5 MB
📚📎

📚هملت
اثر
; ویلیام_شکسپیر

ژانر؛ #تراژدی
🎭 نمایش نامه

یکی از مشهورترین
نمایش نامه های
تاریخ ادبیات جهان

پُر تنش، انتقام، خیانت
و البته عشق.
تأثیر عمیق آن بر فرهنگ و
هنر جهان.
و ترجمه‌ی بی نظیر از ؛
محمود_اعتماد_زاده
م.ا.به آذین.
نثری فاخر و روان‌.

📚🎭#هملت
🖊 #ویلیام_شکسپیر


www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf Book 📂
2
Audio
📚 #هملت
🖊 #ویلیام_شکسپیر

🔅#تراژدی

🎙 نمايشنامه رادیویی
تنظیم رادیویی

#ایوب_آقاخانی

🎭 بازیگران؛
احمد_گنجی
ایوب_آقاخانی
جواد_پیشگر
رضا_عمرانی و..

🆔www.tgoop.com/ktabdansh 📚📚
...📚
Audio
📚 #هملت 2_

🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚📚
...📚
Audio
📚 هملت 5_

🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚📚
...📚
hamlet-06
Unknown artist
📚 هملت 6-

🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚📚
...📚
Audio
📚 هملت 7-

🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚
1🔥1
#آل_پاچینو

همیشه کسی را برای
دوست داشتن انتخاب کن
که اونقدر قلبش بزرگ باشه
که نخوای برای اینکه توی قلبش
جا بگیری بارها و بارها
خودت را کوچک کنی


@ktabdansh 📚📚
...📚
👍1
گر بَدی گفت حسودی
و رَفیقی رَنجید،
گو تو خوش باش که
ما گوش به
اَحمق نکنیم
🖊#حافظ

@ktabdansh 📚📚
...📚
👍1👌1
📖#مطالعه
📚 #جزء_از_کل

...... اسکار گفت خودم هستم.
گفتم این هم از مصائب مشهور بودن
است که همه اسم خودت را بهت
می گویند. با اسکار قدم زدیم...
انوک درباره ی نقد تئاتر از کوره در رفت،
چکار کنم از من خوشش بیاد؟
از انوک چی می خوای؟
- راستش یاسپر،
دنیا پر از آدم های عادی است. بعضی
از آدم ها زیبا هستند، بعضی نه.
چیزی که کم است آدم های فوق العاده،
جذاب، اصیل و اخلاقی است که
صاحب افکار خودشان هستند.
....
به انوک در رابطه با رسانه گفته بودم:
رسانه و حکومت؛
مردم را وحشت زده می کنند و
آنها را در هول و هراسی
میخکوب کننده نگه می دارند.

......
برج جهنمی در حیاط خانه
منتظرم نشسته بود. به سمت ایوان
رفت، گریه میکرد و
شیشه ی سس خردل را به گونه اش
می کشید. از دستش کشیدم و با
نگاه ستيزه جويانه محتویات آن را
سر کشیدم. اشک های تلخی بودند.
پدر او را در هزارتو با حرف
گیر انداخت.
به کافه رفتیم. شب شلوغی بود.
می خواست حرف بزند.
گفت فکر کنم به استراحت احتیاج دارم
فکر کنم نباید همدیگر را ببینیم‌.
من هنوز برایان را دوست دارم.
پس عاشقش هستی. حتما نباید
#هاینریش_بل باشم تا درک کنم.
بیرون زدم زیر گریه.

عجب اوضاع گندی. اتصال اتفاقی
به آخر رسیده.
پدرم حق ندارد یک مو از سر زندگی
عاطفی من کم کند. افشره ی متعفن
از دوزخ بود.
به خانه رفتم، پدر با انوک تنها بود،
انوک فریاد زد؛ یاسپر، ما را تنها بگذار!
حاضر نبود بامن باشد، اسکار_هابز
خاطرش را می خواست، اما پدر با
محرم رازش ریخته بود روی هم.
صبح در چند آگهی تصمیم گرفتم
یک آپارتمان تک اتاق پیدا کنم....
یک ماشین باری کرایه کردم تا خرت
و پرت هایم را بار بزنم.
به پدر گفتم برای همیشه از اینجا
می روم.
رعشه ای از جانش گذشت.
کِی؟
همین حالا.
موضوع چیست؟
تقلا می کرد مفلوک به نظر نرسد.
تقلا می کردم احساس گناه نکنم.
دلم برایش سوخت. خداحافظی کردیم.
......

روایت پدرم در بسیاری از موارد با من
فرق داشت.
زندگی نامه ی
مارتین_دین

زندگی نامه من تا همین یک سال پیش
به شما ربطی ندارد در عوض از
نقطه ای که دستخوش تغییر شد
شروع میکنم؛
بیکار بودم، با یک بچه، با اعانه دولت
مخارجم را تأمین می کردم. به اداره ی
بیکاری می رفتم‌.
چقدر مضحک است در هزارتویی از
از افکارم زندگی می کنم.
برادر لعنتی ام به یک صنعت تبدیل
شده بود. هنوز مورد توجه مردم بود.
در کتاب هایی از ورزش استرالیا اسم
او را آورده بودند.
از زمانی که ادی را در پاریس دیده
بودم بی رحمانه به من پول قرض
داده بود و هرگز تقاضای برگرداندن
آن را نکرده بود. از من هم بیزار بود.
علاقه ام به پسرم را هم از دست
داده بودم. او هم علاقه اش به من را
از دست داده بود. کل وجودم برایش
رقت انگیز بود.
برایش موعظه می کردم:
دنبال گله نرو، اما تک افتاده و مفلوک
هم نباش. بچه ها باری بر گردنت هستند.

تنها راه کشتن من، حمله انتحاری به
دشمن است. همیشه سرطان در
کابوس هایم دنبالم می کرد.
یک راست سراغ دکتر رفتم‌. هر دکتری
بود به حالم فرق نمی کرد فقط
اینکه چاق نباشد.
- آدم باید به همان اندازه ای به یک
پزشک چاق بدگمان باشد که به یک
آرایشگر کچل
.
دکتر با موهای قهوه‌ای پرپشت خودش
را معرفی کرد، گفتم سرطان دارم....
گفت برای شما آزمایش می نویسم.
خدایا! حقیقت داشت! سرطان ریه!
در طول هفته های بعد ویران بودم.
گریه می کردم، پس قرار بود بقیه
زندگی ام از درد جسمی، ذهنی،
در رنج باشد. هیچ استعدادی ندارم.
این جنگ نتیجه اش باخت بود‌.
من برای شرافت هم استعداد ندارم.
وقتی که کسی می گوید؛
دست کم شرافت دارم" با خودم
فکر می کنم: با گفتن این حرف آن
را از دست دادی
.
چطور است خودم را بُکشم؟
اگر خودت را نابود کنی و مایه اندوه
خانوادت شوی، دلیل ارزشمندی
انتخاب کن. در شهر تظاهراتی برپا
شده بود، تعداد شرکت کنندگان ناچیز
بود.‌ دو سه فیلمبردار تلویزیونی هم به
چشم می خوردند. به جماعت معترض
ملحق شدم. مُسکن ها را در آوردم
آب همراهم نبود. به یک کافه رفتم و
صبحانه ای دیرهنگام سفارش دادم.
یک چهره ی مشهور یک مجری قدیمی
تلویزیونی به آن سوی خیابان آمد،
دختری به سمتش رفت و دست
دور گردنش انداخت‌.
دختر مشهور نبود،
خدای من!
او رفیق پسرم بود!
🖊 استیو_تولتز

ادامه هم داره

🆔 @ktabdansh 📚📚
...📖📚
👍1
داستان های کوتاه ۶-

📚 #دیوار

۶ پس از تأمل با صدای دو رگه ای گفت
این که خیلی طول می کشد!
ترس وحشتناکی از زجر کشیدن داشت
و به مقتضای سن، همهٔ حواسش
متوجه همین موضوع بود.
من چندان به این فکر نبودم و از ترس
زجر کشیدن نبود که عرق کرده بودم.
بلند شدم و به طرف تل خاکه زغال
رفتم. توم چرتش پاره شد و نگاه زهرآلودی
به من انداخت؛
چون کفش هایم صدا می کرد عصبانی
می شد. از خودم می پرسیدم آیا
صورت من هم مثل صورت او خاکستری
است یا نه؟ دیدم که او هم
عرق می ریزد.
آسمان با شکوه بود، هیچ روشنایی در
این کنج تاریک نفوذ نمی کرد و کافی
بود که سرم را بلند کنم تا دُب اکبر "
را ببینم ولی با سابق خیلی فرق
داشت؛ شب پیش از زندانم،
در سرای آرشوک، می توانستم یک
تکه ی بزرگ آسمان را ببینم و دیدن
آن در هر ساعت روز برایم یک جور
خیال تولید می کرد. صبح وقتی که
آسمان به رنگ آبی سخت و سبکی
بود، یاد پلاژهای ساحل اقیانوس
اطلس افتادم، ظهر خورشید را
می دیدم و یاد پیاله فروشی شهر سویل
افتادم که در آنجا

مشروب مانزالیا می نوشیدم و ماهی آنوشا
با زیتون می خوردم، بعدازظهر در سایه
واقع شده بودم و به فکر سایه‌ی عمیقی
افتادم که روی نیمه‌ی میدان های
مسابقه می افتد در حالی که نصف دیگرش جلو خورشید می درخشد، در حقیقت
احساس دردناکی است که آدم ببیند
تمام زمین به آسمان منعکس می شود.
اما حالا می توانستم تا دلم می خواست
به هوا نگاه بکنم، آسمان هیچ چیزی
به خاطرم نمی آورد، من این حالت
را بیشتر دوست داشتم.
رفتم پیش توم نشستم. مدتی طول کشید.

توم با صدای خفه ای شروع به صحبت کرد.
اگر او دائما وراجی نمی کرد، نمی توانست
فکر خودش را جمع کند.
گمان می کنم با من حرف می زد اما به
من نگاه نمی کرد. بی شک می ترسید
که رنگ خاکستری و عرق مرا ببیند،
ما برای همدیگر شبیه آینه و بلکه
بدتر از آن هم شده بودیم.
او مرد بلژیکی زنده را تماشا می کرد و
می گفت:
تو چیزی سرت می شور؟
من که عقلم به جایی نمی رسد.
من هم در حالی که به بلژیکی نگاه
می کردم شروع به صحبت کردم:
چه چیز را؟ چه شده است؟
برای ما اتفاقی می افتد که نمی توانم
بفهمم.
بوی عجیبی دور توم را احاطه کرده بود.
به نظرم آمد که بیش از معمول به بو
حساس شده بودم.
من زهرخندی زدن:
به زودی خواهی فهمید.
با سماجت گفت:
واضح نیست، من می خواهم به خودم
قوت قلب بدهم. اما اقلا باید بدانم...‌
گوش کن،
ما را در حیاط خواهند برد، خب،
اشخاصی جلو ما صف می کشند،
خیال می کنی چند نفر باشند؟
من نمی دانم. از پنج تا هشت نفر بیشتر نیستند.
خب، آنها هشت نفرند. به آنها می گویند:
آتش! و من هشت لوله ی تفنگ را
می بینم که رو به من گرفته شده.
گمان میکنم می خواهم در دیوار
فرو بروم، با تمام قوا به دیوار فشار
خواهیم آورد و
دیوار مقاومت خواهد کرد.
درست مثل کابوس:
همهٔ این ها را می توانم تصور بکنم.
آه! کاش تو می دانستی چطور می توانم
این ها را مجسم بکنم.
من گفتم: - ولش !
من هم تصورش را می کنم.
از روی بدجنسی گفت: آدم را
سگ کش می کنند. می دانی که به
چشم ها و دهن نشانه می روند تا آدم را
از ریخت بیندازند.
من از حالا زخم ها را حس میکنم؛
یک ساعت است که سر و گردنم تیر
می کشد. درد حقیقی نیست؛ از آن
بدتر است؛ دردهایی است که
فردا صبح حس خواهم کرد؛ اما بعد؟..
🖊ژان_پل_سارتر

ادامه دارد

🆔 @ktabdansh 📚🌙💫
...📚
👌1
2025/07/12 11:21:13
Back to Top
HTML Embed Code: