This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دریاچهٔ شوشتر
#ایران_زیبا
زندگی گذر از جادهٔ عمر است
هرروز با مشعل خورشید
از درون شب میگذری
تا به باغ فردا برسی
عمر هم حلقههای بههم
پيوستهٔ زنجیری از کپی فرداهاست
لحظههایت سرشار از عطر زندگی
📚 کتاب_دانش
...📚🍃🌺
#ایران_زیبا
زندگی گذر از جادهٔ عمر است
هرروز با مشعل خورشید
از درون شب میگذری
تا به باغ فردا برسی
عمر هم حلقههای بههم
پيوستهٔ زنجیری از کپی فرداهاست
لحظههایت سرشار از عطر زندگی
📚 کتاب_دانش
...📚🍃🌺
👍1😍1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 #فیلم_سینمایی #ابر
🎭 ژانر : اکشن | ترسناک
⭐️ امتیاز 6.4 از 10
🌎 محصول کشور : ژاپن 2024
⏰ مدت زمان 124 دقیقه
📝 زیرنویس فارسی
🗯 خلاصه داستان:
داستان مردی بهنام یوشی که اجناسی
را اینترنتی بازفروشی میکند تا
اینکه روزی طی اتفاقاتی مرموز
متوجه میشود زندگیاش
تحت خطر قرار گرفته و ...
( فیلم سینمایی کنت مونت کریستو
با لمس لینک زیر 👇
https://www.tgoop.com/ktabdansh/2257 )
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
...🎥
🎭 ژانر : اکشن | ترسناک
⭐️ امتیاز 6.4 از 10
🌎 محصول کشور : ژاپن 2024
⏰ مدت زمان 124 دقیقه
📝 زیرنویس فارسی
🗯 خلاصه داستان:
داستان مردی بهنام یوشی که اجناسی
را اینترنتی بازفروشی میکند تا
اینکه روزی طی اتفاقاتی مرموز
متوجه میشود زندگیاش
تحت خطر قرار گرفته و ...
( فیلم سینمایی کنت مونت کریستو
با لمس لینک زیر 👇
https://www.tgoop.com/ktabdansh/2257 )
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
...🎥
🔥1
📚
#حکایت
📚مکتوبات جنابِ ؛ #مولانا
شخصی را گرگ فرزندش ربوده بود.
در آن آشوب درويشی آمد،
نان خواست.
نان گرم از تنور برآورد در آن سالِ قحط،
به درويش داد و آنگه بهسوی کوه
روی نهاد که از فرزندش
از خوردنِ گرگ، استخوانی
مانده باشد، آن را جایی دفن کند و
گوری سازد و نوحه گاهی کند.
چون پیشتر آمد دید فرزند خود
را که از کوه فرود میآمد به سلامت.
نعره زد و بیهوش شد.
فرزند پای پدر را میمالید.
چون به هوش آمد، احوال میپرسید.
گفت: گرگ مرا بر سر راه آورد و بنهاد
به سلامت و گفت: لقمهای به لقمهای.
و بازگشت.
و یقین است که هیچ ذرهای خیر
در راه دین، ضایع نیست.
...📚
#حکایت
📚مکتوبات جنابِ ؛ #مولانا
شخصی را گرگ فرزندش ربوده بود.
در آن آشوب درويشی آمد،
نان خواست.
نان گرم از تنور برآورد در آن سالِ قحط،
به درويش داد و آنگه بهسوی کوه
روی نهاد که از فرزندش
از خوردنِ گرگ، استخوانی
مانده باشد، آن را جایی دفن کند و
گوری سازد و نوحه گاهی کند.
چون پیشتر آمد دید فرزند خود
را که از کوه فرود میآمد به سلامت.
نعره زد و بیهوش شد.
فرزند پای پدر را میمالید.
چون به هوش آمد، احوال میپرسید.
گفت: گرگ مرا بر سر راه آورد و بنهاد
به سلامت و گفت: لقمهای به لقمهای.
و بازگشت.
و یقین است که هیچ ذرهای خیر
در راه دین، ضایع نیست.
...📚
❤2🔥1😍1
کتاب دانش
.... داستانهای کوتاه از این فکر که مبادا تمام نقشههای بزرگی که با دروغهای معصومانه، نیرنگهای کم اهمیت و لاف و گزافههای شجاعانه برای وارث کشیده بود، نقش بر اب شود، هزاران بار میمرد و زنده میشد. فرشتهٔ نگهبان ماکس ریاکارانه نجوا میکرد؛ مادر بیچاره…
.....
داستانهای کوتاه
📖 #صندوقچه
نوشتهٔ: #ژان_لویی_کورتی
قسمت اول؛
دخترک وارد آشپزخانه شد و
نفسزنان گفت:
سیصدهزار فرانک ازش دزدیدند.
مادرش از سابیدن ظرفها دستکشید
و با بیاعتنایی نگاهش کرد.
- انگار از این اتقاق خوشحالی.
- آخر گوش کن، این پیرزن که
فکر میکرد، پول هایش را خیلی خوب
قایم کرده ...
- وقتی آدم از خانم محترمی حرف
میزند، نمیگوید این پیرزن.
- چه حرفهایی میزنی مامان، خودت
هم صدبار گفتی که او یک زنِ خسیسِ
نفرتانگیز است ...
میخواهی بدانی پولهایش را کجا
قایم کرده بود؟
پولهایش را ...
- زن بیچاره ! خوشبختانه هنوز
مقداری زمین دارد، میتواند زمینها
را بفروشد و چندان هم بدون درآمد
نمیماند.
- اما تو هیچوقت نمیتوانی حدس
بزنی که پولهایش را کجا قایم
کرده بود، یک به هزار شرط میبندم ...
- توی تشک.
- از کجا فهمیدی؟
- این کار از قدیم معمول بوده.
- اوه ، بله، خیلی هم معمول بوده.
اما ببین، در قرن بیستم قایم کردن
پول آنهم توی تشک، فقط از یک
زن احمق برمیآید.
- نشانی دزدها را داده؟
- آره. دوتا جوانک با موتور " وسپا "
آمده بودند. پیرزن دیده که موتور
درست جلوی خانهاش توقف کرده
و دو جوان از آن پیاده شدند. گفته که
پسرها عینک دودی زده بودند و
کاپشن چرمی و شلوار جین پوشیده
بودند، اما طبیعتا وقت زیادی
نداشته که نگاهشان کند چون
بلافاصله بیهوشش کردهاند.
- باید مال همین حوالی باشند.
- حتما. شاید هم میدانستند که یک
گنج مخفی دارد.
- شاید هم اتفاقی بوده. یک زن پیر
جلوی در یک خانهٔ محقر، وسط
دشت و صحرا. لابد فکر کردهاند که
پساندازی دارد. ولی احتمالا
به چند اسکناس هزاری فکر کرده
بودند.
- ولی سیصد تا اسکناس هزاری پیدا
کردهاند. چه پولِ بادآوردهای.
- نخند.
- نمیخندم.
- آره میبینم. میشود قسم خورد
که این داستان خیلی خوشحالت
کرده.
- خب که چی؟ فکر میکنم این
پیرزن جادوگر حقش بود و با لحن
تندی افزود؛
- از خسّت متنفرم. از آدمهایی که
دائم پول جمع میکنند متنفرم.
از آدمهایی که ...
دخترک جملهاش را ناتمام گذاشت،
نفسی تازه کرد، پلکهایش را چندبار
بههم زد و سر برگرداند.
مادرش نگاه خشمآلودی به او انداخت،
دوباره مشغول سابیدن ظرفها شد
و گفت:
اما خودت هم توی اتاقت
یک صندوقچه داری که درش را
قفل کردهای و نمیدانم چی ،
احتمالا پول ، در آن نگه میداری.
- مال من فرق میکند، صندوقچهٔ
من یک گنج است.
- بله، ولی اسم این کار هم
مالاندوزی است.
ادامه دارد.
ترجمهٔ؛ خانم مهوش قویمی
...📚🌟...🖊
داستانهای کوتاه
📖 #صندوقچه
نوشتهٔ: #ژان_لویی_کورتی
قسمت اول؛
دخترک وارد آشپزخانه شد و
نفسزنان گفت:
سیصدهزار فرانک ازش دزدیدند.
مادرش از سابیدن ظرفها دستکشید
و با بیاعتنایی نگاهش کرد.
- انگار از این اتقاق خوشحالی.
- آخر گوش کن، این پیرزن که
فکر میکرد، پول هایش را خیلی خوب
قایم کرده ...
- وقتی آدم از خانم محترمی حرف
میزند، نمیگوید این پیرزن.
- چه حرفهایی میزنی مامان، خودت
هم صدبار گفتی که او یک زنِ خسیسِ
نفرتانگیز است ...
میخواهی بدانی پولهایش را کجا
قایم کرده بود؟
پولهایش را ...
- زن بیچاره ! خوشبختانه هنوز
مقداری زمین دارد، میتواند زمینها
را بفروشد و چندان هم بدون درآمد
نمیماند.
- اما تو هیچوقت نمیتوانی حدس
بزنی که پولهایش را کجا قایم
کرده بود، یک به هزار شرط میبندم ...
- توی تشک.
- از کجا فهمیدی؟
- این کار از قدیم معمول بوده.
- اوه ، بله، خیلی هم معمول بوده.
اما ببین، در قرن بیستم قایم کردن
پول آنهم توی تشک، فقط از یک
زن احمق برمیآید.
- نشانی دزدها را داده؟
- آره. دوتا جوانک با موتور " وسپا "
آمده بودند. پیرزن دیده که موتور
درست جلوی خانهاش توقف کرده
و دو جوان از آن پیاده شدند. گفته که
پسرها عینک دودی زده بودند و
کاپشن چرمی و شلوار جین پوشیده
بودند، اما طبیعتا وقت زیادی
نداشته که نگاهشان کند چون
بلافاصله بیهوشش کردهاند.
- باید مال همین حوالی باشند.
- حتما. شاید هم میدانستند که یک
گنج مخفی دارد.
- شاید هم اتفاقی بوده. یک زن پیر
جلوی در یک خانهٔ محقر، وسط
دشت و صحرا. لابد فکر کردهاند که
پساندازی دارد. ولی احتمالا
به چند اسکناس هزاری فکر کرده
بودند.
- ولی سیصد تا اسکناس هزاری پیدا
کردهاند. چه پولِ بادآوردهای.
- نخند.
- نمیخندم.
- آره میبینم. میشود قسم خورد
که این داستان خیلی خوشحالت
کرده.
- خب که چی؟ فکر میکنم این
پیرزن جادوگر حقش بود و با لحن
تندی افزود؛
- از خسّت متنفرم. از آدمهایی که
دائم پول جمع میکنند متنفرم.
از آدمهایی که ...
دخترک جملهاش را ناتمام گذاشت،
نفسی تازه کرد، پلکهایش را چندبار
بههم زد و سر برگرداند.
مادرش نگاه خشمآلودی به او انداخت،
دوباره مشغول سابیدن ظرفها شد
و گفت:
اما خودت هم توی اتاقت
یک صندوقچه داری که درش را
قفل کردهای و نمیدانم چی ،
احتمالا پول ، در آن نگه میداری.
- مال من فرق میکند، صندوقچهٔ
من یک گنج است.
- بله، ولی اسم این کار هم
مالاندوزی است.
ادامه دارد.
ترجمهٔ؛ خانم مهوش قویمی
...📚🌟...🖊
❤3🔥1😍1
▫️در انتظار خدا به سر بردن
یعنی دَرنَیافتنِ اینکه؛
خُدا دَر توست..
- آندره ژید
••☆📚🌒
یعنی دَرنَیافتنِ اینکه؛
خُدا دَر توست..
- آندره ژید
••☆📚🌒
👏5❤2🔥1😍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚🎥
تماشاکنید
#یونگ معتقده زندگی واقعی
از چهلسالکی شروع میشه و
تا قبل از اون فقط مشغول
بررسی هستیم و داریم
مقدماتش رو میچینیم
" نیمهٔ اول زندگی صرف
ساختن خودِ بیرونی میشه "
www.tgoop.com/ktabdansh 📚📚
...📚
تماشاکنید
#یونگ معتقده زندگی واقعی
از چهلسالکی شروع میشه و
تا قبل از اون فقط مشغول
بررسی هستیم و داریم
مقدماتش رو میچینیم
" نیمهٔ اول زندگی صرف
ساختن خودِ بیرونی میشه "
www.tgoop.com/ktabdansh 📚📚
...📚
👍3🔥2❤1😍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگر استرس و تنش دارید
مطابق تصویر هنگام بازشدن
دم و هنگام بسته شدن
بازدم انجام دهید.
...📚
مطابق تصویر هنگام بازشدن
دم و هنگام بسته شدن
بازدم انجام دهید.
...📚
❤3🔥1😍1
کتاب دانش
. 📖 مطالعه قسمت چهارده ای برادرانم چهچیزی در نگاه ما بد یا بدتر است؟ فساد؟ درحالتی که روح سخاوتمند نباشد فساد وجود دارد. راه ما بهسوی بالا، از گونهٔ خودمان رد میشود و به یک گونهٔ برتر میرسد. اما این احساس فساد ؛ همهچیز باید برای من باشد.…
...
📖 مطالعه قسمت پانزدهم
این عنکبوتهای زهرآگین
میخواهند به دیگران آسیب برسانند.
من نمیخواهم با واعظان اشتباه
گرفته شوم.
عدالت من میگوید؛ انسانها باهم
برابر نیستند!
پس انسان برتر چه معنایی دارد؟
جنگها و نابرابریها بیش از پیش
میان آنها در خواهد گرفت.
نیکی و بدی ، ثروت و فقر،
تعالی و حقارت، به سلاح و شیپور
تبدیل میشوند و دوباره باید بر
زندگی غلبه کرد.
زندگی به ارتفاع نیاز دارد."
نور و سایه تقلا میکنند. ای دوستان
من! بگذارید در این کشمکش آسمانی
در برابر باهم باشیم .
ترجیح میدهم یک زاهد منارهنشین
باشم تا گردباد انتقام. زرتشت یک
رقصنده است نه گردباد.
چنین گفت زرتشت
دربارهٔ مردان خردمند مشهور
ای مردان خردمند مشهور، شما به
مردم و خرافات خدمت کردهاید نه
به حقیقت! پس محترم شمرده
شدهاید.هرکس مورد بیزاری مردم
باشد،یک روح آزاد است.
قلب شما میگفت، من از مردم آمدهام
صدای خدا هم از آنجا به گوش
میرسد. خدا تصویری است که
راست را کج و ایستاده را خم میکند.
آیا شما قدرت آفریدن یک خدا را دارید؟
نه! پس زبر مرد باشید.
آفریدن بزرگترين نجات از رنج است.
اراده، انسان را آزاد میسازد، حتی در
علم من چیزی جز ارادهام به آفریدن
نیست. همچنان که یک چکش بهسوی
سنگ میرود. چنین گفت زرتشت
دربارهٔ رحیم
آنکس که در بین مردم فهم دارد
چون در بین وحوش راه میرود؟
و آنکس که فهم دارد بشر را حیوان
سرخگونه مینامد.
" خلاصهٔ تاریخ بشریت تنها شرم
است و شرم و شرم.
از این رو کسیکه شریف است " هرگز
سعی در شرمنده ساختن دیگران
نمیکند. " وقتی ترحمی نمودم
بگذارید از من دور باشد. به رنجکشان
خدماتی کردم که دریافتم چگونه
بهتر شادمانی کنم؟
" از روزیکه بشر بهوجود آمده خیلی
کم شادمانی کرده است، ای برادران،
گناه اصلی ما همین است.
به رنجدیدهای کمک میکنم تا
عزتنفس او جریحهدار نشود.
" کشیدن بار منت موجب احساس
انتقام میشود.
من دهندهای هستم با میل.
باور کنید، " یک وجدان ناراحت به
انسان آزار کردن را میآموزد.
" یک عمل بد چون یک زخم است ،
میخارد و تیر میکشد و خود را
ظاهر میسازد. عمل خلاف میگوید
" نظاره کنید! من بیمارم.
" ولی یک اندیشهٔ پست شبیه به
قارچی است که میخزد و خود را
پنهان میکند.
افسوس، طبیعت همهکس بیش از
حد لزوم آشکار است. بسیاری هم
شفافاند.
" آیا شما دوستی دارید که رنج ببرد؟
در اینصورت برای دردهای او بستر
شوید.
" اگر دوستی بهشما بدی کرد بگویید:
من تو را نسبت به آنچه در حق من
کردی میبخشم ولی تو این بدی را در
حق خود کردی و این را من چگونه
میتوانم بخشید؟ "
پس محبت واقعی سخن میگوید؛
این محبت بخشایش و رحم را زیر
پا میگذارد.
" شخص باید مراقب قلب خود باشد،
زیرا اگر به آن اجازهٔ رفتن دهیم، به
زودی سر نیز بهدنبال آن میرود. "
" وای بر کسانیکه عاشقاند ولی
نمیتوانند بر ترحم خود مسلط شوند"
روزی ابلیس به من گفت:
حتی خداوند هم بدون جهنم مخصوص
خود نیست. جهنم او عشق او نسبت
به بشر است. ترحم ابری سنگین بر
فراز سر بشر است.
من نسبت به عشقم فداکاری میکنم،
اما تمام آفرینندگان سنگدلاند.
چنین گفت زرتشت
● ادامه دارد.
...📚
📖 مطالعه قسمت پانزدهم
این عنکبوتهای زهرآگین
میخواهند به دیگران آسیب برسانند.
من نمیخواهم با واعظان اشتباه
گرفته شوم.
عدالت من میگوید؛ انسانها باهم
برابر نیستند!
پس انسان برتر چه معنایی دارد؟
جنگها و نابرابریها بیش از پیش
میان آنها در خواهد گرفت.
نیکی و بدی ، ثروت و فقر،
تعالی و حقارت، به سلاح و شیپور
تبدیل میشوند و دوباره باید بر
زندگی غلبه کرد.
زندگی به ارتفاع نیاز دارد."
نور و سایه تقلا میکنند. ای دوستان
من! بگذارید در این کشمکش آسمانی
در برابر باهم باشیم .
ترجیح میدهم یک زاهد منارهنشین
باشم تا گردباد انتقام. زرتشت یک
رقصنده است نه گردباد.
چنین گفت زرتشت
دربارهٔ مردان خردمند مشهور
ای مردان خردمند مشهور، شما به
مردم و خرافات خدمت کردهاید نه
به حقیقت! پس محترم شمرده
شدهاید.هرکس مورد بیزاری مردم
باشد،یک روح آزاد است.
قلب شما میگفت، من از مردم آمدهام
صدای خدا هم از آنجا به گوش
میرسد. خدا تصویری است که
راست را کج و ایستاده را خم میکند.
آیا شما قدرت آفریدن یک خدا را دارید؟
نه! پس زبر مرد باشید.
آفریدن بزرگترين نجات از رنج است.
اراده، انسان را آزاد میسازد، حتی در
علم من چیزی جز ارادهام به آفریدن
نیست. همچنان که یک چکش بهسوی
سنگ میرود. چنین گفت زرتشت
دربارهٔ رحیم
آنکس که در بین مردم فهم دارد
چون در بین وحوش راه میرود؟
و آنکس که فهم دارد بشر را حیوان
سرخگونه مینامد.
" خلاصهٔ تاریخ بشریت تنها شرم
است و شرم و شرم.
از این رو کسیکه شریف است " هرگز
سعی در شرمنده ساختن دیگران
نمیکند. " وقتی ترحمی نمودم
بگذارید از من دور باشد. به رنجکشان
خدماتی کردم که دریافتم چگونه
بهتر شادمانی کنم؟
" از روزیکه بشر بهوجود آمده خیلی
کم شادمانی کرده است، ای برادران،
گناه اصلی ما همین است.
به رنجدیدهای کمک میکنم تا
عزتنفس او جریحهدار نشود.
" کشیدن بار منت موجب احساس
انتقام میشود.
من دهندهای هستم با میل.
باور کنید، " یک وجدان ناراحت به
انسان آزار کردن را میآموزد.
" یک عمل بد چون یک زخم است ،
میخارد و تیر میکشد و خود را
ظاهر میسازد. عمل خلاف میگوید
" نظاره کنید! من بیمارم.
" ولی یک اندیشهٔ پست شبیه به
قارچی است که میخزد و خود را
پنهان میکند.
افسوس، طبیعت همهکس بیش از
حد لزوم آشکار است. بسیاری هم
شفافاند.
" آیا شما دوستی دارید که رنج ببرد؟
در اینصورت برای دردهای او بستر
شوید.
" اگر دوستی بهشما بدی کرد بگویید:
من تو را نسبت به آنچه در حق من
کردی میبخشم ولی تو این بدی را در
حق خود کردی و این را من چگونه
میتوانم بخشید؟ "
پس محبت واقعی سخن میگوید؛
این محبت بخشایش و رحم را زیر
پا میگذارد.
" شخص باید مراقب قلب خود باشد،
زیرا اگر به آن اجازهٔ رفتن دهیم، به
زودی سر نیز بهدنبال آن میرود. "
" وای بر کسانیکه عاشقاند ولی
نمیتوانند بر ترحم خود مسلط شوند"
روزی ابلیس به من گفت:
حتی خداوند هم بدون جهنم مخصوص
خود نیست. جهنم او عشق او نسبت
به بشر است. ترحم ابری سنگین بر
فراز سر بشر است.
من نسبت به عشقم فداکاری میکنم،
اما تمام آفرینندگان سنگدلاند.
چنین گفت زرتشت
📚چنین گفت زرتشت - نيچه
● ادامه دارد.
...📚
👍4🔥1😍1
👍5❤1🔥1
Audio
🎧 کتاب صوتی 🎧
📙 #کتاب_ها_باگت_ها_و_ساس
/۱۶
✍#جرمی_مرسر
🎤 ایوب_آقاخانی
تماشای کریس که میرفت
تا سوار متروی فرودگاه شود
ناراحتکننده بود یکی از
چیزهای فوقالعاده
کتابفروشی که کریس به
آن اشاره نکرديم این بود
که آدمهایی مثل او
اینجا بودند..
www.tgoop.com/ktabdansh 🎧📙
📙 #کتاب_ها_باگت_ها_و_ساس
/۱۶
✍#جرمی_مرسر
🎤 ایوب_آقاخانی
تماشای کریس که میرفت
تا سوار متروی فرودگاه شود
ناراحتکننده بود یکی از
چیزهای فوقالعاده
کتابفروشی که کریس به
آن اشاره نکرديم این بود
که آدمهایی مثل او
اینجا بودند..
www.tgoop.com/ktabdansh 🎧📙
👌3❤1🔥1😍1
.
فرعون خوشهای انگور در دست داشت
و تناول میکرد.
ابلیس نزدیک او آمد و گفت:
هیچکس تواند این خوشه انگور تازه
را مروارید سازد؟
فرعون گفت: نه!
ابلیس به لطایف سحر، آن خوشه انگور
را خوشه مروارید ساخت.
فرعون تعجب کرد و گفت:
عجب استاد مردی هستی!
ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت:
مرا با این استادی به بندگی
قبول نکردند، تو با این حماقت
دعوی خدایی چگونه میکنی؟
👤 محمد عوفی
📕 جوامعالحکایات
@ktabdansh📚📚
...📚
فرعون خوشهای انگور در دست داشت
و تناول میکرد.
ابلیس نزدیک او آمد و گفت:
هیچکس تواند این خوشه انگور تازه
را مروارید سازد؟
فرعون گفت: نه!
ابلیس به لطایف سحر، آن خوشه انگور
را خوشه مروارید ساخت.
فرعون تعجب کرد و گفت:
عجب استاد مردی هستی!
ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت:
مرا با این استادی به بندگی
قبول نکردند، تو با این حماقت
دعوی خدایی چگونه میکنی؟
👤 محمد عوفی
📕 جوامعالحکایات
@ktabdansh📚📚
...📚
❤6
.
اگر دروغ تنها ناجیِ ما است
دیگر همهچیز نابود و ما فنا شدهايم..
- ژان ژاک روسو
...📚
اگر دروغ تنها ناجیِ ما است
دیگر همهچیز نابود و ما فنا شدهايم..
- ژان ژاک روسو
...📚
👌3❤2😍1
برای_هر_مشکلی_راه_حل_معنوی_وجود.pdf
4.5 MB
این کتاب ادعای بزرگی را
به نمایش میگذارد.
دستیابی به انرژیهای متعالی
شامل ده نکتهٔ معنوی برای
هر مشکلی.
از فصل هفتم تا سیزدهم
یکی از مشهورترین دعاهای
این کتاب را بخوانید.
" در خلقت خداوند هیچگونه
اشتباهی وجود ندارد
همهٔ اسرار و همهٔ رنجها
فقط در ذهن شکل میگیرند."
✍ رامانا ماهارشی
📚برای هر مشکلی راهحل معنوی
وجود دارد.
اثر برجستهای از ؛
👤 دکتر #وین_دایر
www.tgoop.com/ktabdansh📚
.
به نمایش میگذارد.
دستیابی به انرژیهای متعالی
شامل ده نکتهٔ معنوی برای
هر مشکلی.
از فصل هفتم تا سیزدهم
یکی از مشهورترین دعاهای
این کتاب را بخوانید.
" در خلقت خداوند هیچگونه
اشتباهی وجود ندارد
همهٔ اسرار و همهٔ رنجها
فقط در ذهن شکل میگیرند."
✍ رامانا ماهارشی
📚برای هر مشکلی راهحل معنوی
وجود دارد.
اثر برجستهای از ؛
👤 دکتر #وین_دایر
www.tgoop.com/ktabdansh📚
.
👍3❤1
کتاب دانش
.... 📖 مطالعه ص ۱۵۲ روح مرد خودآموخته در چشم هایشان است؛ در چشمهای پرشکوهش که مانند چشم مردی نابیناست، شکوفا میشود، بگذار چشم من هم همین کار را بکند، خواستار پیوند روحها نیستم. - مانند گوسفندی کلهشق بهنظر میرسد. زن و مرد جوانی روبروی ما مینشینند.…
....
📖 مطالعه ص ۱۵۸
مردخودآموخته میگوید:
خیلی سرحالید مسیو.
با خنده میگویم:
داشتم فکر میکردم؛ واقعا هیچ
دلیلی برای وجود داشتن نداریم.
بلند میخندم!
تکرار میکند:
هیچ دلیلی برای وجود داشتن نیست...
زندگی هیچ هدفی نداره؟
اسمش بدبینی هست ؟
یک نویسندهٔ امریکایی کتابی داشت
به اسم؛ آیا زندگی ارزش زیستن
دارد؟ سؤال شما همین است؟ - زندگی
معنی داره. - اگه ما بهش معنی
بدیم.آدم باید خودش رو به دل
خطر بزنه.
مردخودآموخته با وقار و بدجنسی
میخندد.
- یه هدفی هست مسیو، یه هدفی
هست ... انسانيت هست.
فراموش کرده بودم که او انسانگراست.
( انسانگرایی یا اومانیسم رویکردی
غیر دینی به زندگیست؛ تلاش و
مسؤلیت در شکل دادن به زندگی )
آدم بشر دوست. روحش در
چشمانش است اما روح کافی نیست.
با نگاهی ثابت انگار عریان میکرد.
عشق او به آدمها، از سر سادگی
و بدوی است.
یک انسانگرای کوتهفکر.
گفتم ؛ زیاد بهنظر نمياد درگیر
آدمها باشی.
- همیشه تنهایی و سرت تو کتابه.
اوه، مسیو اشتباه میکنید.
شاید دارم سربار شما میشم؟
در آلمان حبس بودم. قبل از جنگ
تنها بودم. - مُرده بودم، زندگی
در خط مقدم جنگ، وقتی برای
فکر کردن نمیزاره. - من به خدا
ایمان ندارم. به انسانها ایمان دارم.
در جنگ ما توی تاریکی مطلق
فشرده بودیم. اون مردها رو مثل
برادر دوست داشتم.
هر یکشنبه به مراسم عشای ربانی
میرفتم. من هيچوقت آدم مؤمنی
نبودم. وقتی آزاد شدم نمیدانستم
با زندگیام چکار کنم.
من یک سوسیالیستم.
- شبیه یک شهید شد! - چشمهایش
مثل شیشه شفافاند.
میگویم؛ - آدم تا وقتی خوشحال باشه
خوبه.
- قضاوتم خواهید کرد.
- توی تنهایی وحشتناکی افتاده بودم.
و داشتم به خودکشی فکر میکردم،
- چیزیکه جلوم رو گرفت این بود
که؛ - هیچکس اصلا و ابدا قرار نیست
از مردن من تحتتأثیر قرار بگیره،
- که بعد از مرگم تنهاتر از زمانی
خواهم شد که زنده بودم.
- من دیگه احساس تنهایی نمیکنم.
- همهٔ آدمها دوستای منن.
- در هرچه بهمن میگوید،
نشانی از خلوص نمییابم !
- انسانگرای افراطی رابطهٔ دوستانه
ویژهای با مقامات دارد. - به هیچ
حزبی تعلق ندارد زیرا نمیخواهد
به انسانیت خیانت کند، - اما با
انسانهای فروتن همدرد است.
انسانگرایی که آدمها را همانطوری
که هستند دوست دارد، همانطوری
که باید باشند.
- آنکه مرگ را در آدمی میپسندد
و دیگری که زندگی انسان برایش
دلپذیرتر است.
- انسانگرای شادی که همیشه
میداند چه بگوید تا آدمها را
بخنداند.
آنها از یکدیگر متنفرند؛ اما طبیعتا
نه بهعنوان انسان، بلکه بهعنوان
یک فرد. مردخودآموخته آنها
را در خودش حبس کرده.
ادامه دارد.
...📚
📖 مطالعه ص ۱۵۸
مردخودآموخته میگوید:
خیلی سرحالید مسیو.
با خنده میگویم:
داشتم فکر میکردم؛ واقعا هیچ
دلیلی برای وجود داشتن نداریم.
بلند میخندم!
تکرار میکند:
هیچ دلیلی برای وجود داشتن نیست...
زندگی هیچ هدفی نداره؟
اسمش بدبینی هست ؟
یک نویسندهٔ امریکایی کتابی داشت
به اسم؛ آیا زندگی ارزش زیستن
دارد؟ سؤال شما همین است؟ - زندگی
معنی داره. - اگه ما بهش معنی
بدیم.آدم باید خودش رو به دل
خطر بزنه.
مردخودآموخته با وقار و بدجنسی
میخندد.
- یه هدفی هست مسیو، یه هدفی
هست ... انسانيت هست.
فراموش کرده بودم که او انسانگراست.
( انسانگرایی یا اومانیسم رویکردی
غیر دینی به زندگیست؛ تلاش و
مسؤلیت در شکل دادن به زندگی )
آدم بشر دوست. روحش در
چشمانش است اما روح کافی نیست.
با نگاهی ثابت انگار عریان میکرد.
عشق او به آدمها، از سر سادگی
و بدوی است.
یک انسانگرای کوتهفکر.
گفتم ؛ زیاد بهنظر نمياد درگیر
آدمها باشی.
- همیشه تنهایی و سرت تو کتابه.
اوه، مسیو اشتباه میکنید.
شاید دارم سربار شما میشم؟
در آلمان حبس بودم. قبل از جنگ
تنها بودم. - مُرده بودم، زندگی
در خط مقدم جنگ، وقتی برای
فکر کردن نمیزاره. - من به خدا
ایمان ندارم. به انسانها ایمان دارم.
در جنگ ما توی تاریکی مطلق
فشرده بودیم. اون مردها رو مثل
برادر دوست داشتم.
هر یکشنبه به مراسم عشای ربانی
میرفتم. من هيچوقت آدم مؤمنی
نبودم. وقتی آزاد شدم نمیدانستم
با زندگیام چکار کنم.
من یک سوسیالیستم.
- شبیه یک شهید شد! - چشمهایش
مثل شیشه شفافاند.
میگویم؛ - آدم تا وقتی خوشحال باشه
خوبه.
- قضاوتم خواهید کرد.
- توی تنهایی وحشتناکی افتاده بودم.
و داشتم به خودکشی فکر میکردم،
- چیزیکه جلوم رو گرفت این بود
که؛ - هیچکس اصلا و ابدا قرار نیست
از مردن من تحتتأثیر قرار بگیره،
- که بعد از مرگم تنهاتر از زمانی
خواهم شد که زنده بودم.
- من دیگه احساس تنهایی نمیکنم.
- همهٔ آدمها دوستای منن.
- در هرچه بهمن میگوید،
نشانی از خلوص نمییابم !
- انسانگرای افراطی رابطهٔ دوستانه
ویژهای با مقامات دارد. - به هیچ
حزبی تعلق ندارد زیرا نمیخواهد
به انسانیت خیانت کند، - اما با
انسانهای فروتن همدرد است.
انسانگرایی که آدمها را همانطوری
که هستند دوست دارد، همانطوری
که باید باشند.
- آنکه مرگ را در آدمی میپسندد
و دیگری که زندگی انسان برایش
دلپذیرتر است.
- انسانگرای شادی که همیشه
میداند چه بگوید تا آدمها را
بخنداند.
آنها از یکدیگر متنفرند؛ اما طبیعتا
نه بهعنوان انسان، بلکه بهعنوان
یک فرد. مردخودآموخته آنها
را در خودش حبس کرده.
📚 تهوع -ژان_پل_سارتر
ادامه دارد.
...📚
👍2😍1
کتاب دانش
..... داستانهای کوتاه 📖 #صندوقچه نوشتهٔ: #ژان_لویی_کورتی قسمت اول؛ دخترک وارد آشپزخانه شد و نفسزنان گفت: سیصدهزار فرانک ازش دزدیدند. مادرش از سابیدن ظرفها دستکشید و با بیاعتنایی نگاهش کرد. - انگار از این اتقاق خوشحالی. - آخر گوش کن، این پیرزن…
....
داستانهای کوتاه
📖 صندوقچه قسمت دوم؛
- نه اصلا، برای خنده اسمش را
گنج گذاشتهام، در یک کتاب
خواندهام که بچهها اسباببازیهای
شکسته و بیمصرفشان را در
چنین گنجی قایم میکنند.
چیزهایی را که فقط ارزش ... ارزش ...
- ارزش عاطفی دارند؟
- آره، همینطور است.
- اما مثل اینکه در جعبهات پول هم
داری؟ تا جاییکه یادم میآید، آن
ده هزار فرانکی را که عمو هانری
برای تولدت داده بود، همانجا گذاشتی.
حالت صورت دخترک ناگهان عوض شد.
- از کجا فهمیدی؟
- بَه! خیالت راحت باشد، نرفتم
وارسی کنم. بهعلاوه برای وارسی
باید قفلش را میشکستم! ولی این
را خودت به من گفتی، یادت نمیآید؟
- من اسکناس را در جعبه گذاشتم
چون بالاخره باید یک جائی میگذاشتم.
- البته میتوانستی خرجش کنی.
- خرج چی؟
- وای خدایا! مثلا میتوانستی
صفحه و کتاب بخری، کار سختی که
نیست. با همان ژاکت پشمی که خیلی
دوستش داشتی و آخر هم پدرت را
وادار کردی برایت بخرد.
- حالا که بابا آن را برایم خریده،
مگر احمق بودم که خودم پولش
را بدهم.
- نه، احمق که نه، میتوانیم بگوئیم...
دست و دلباز و بیطمع.
دخترک یکه خورد. مادر بلافاصله
گفت:
- اصلا سرزنشت نمیکنم. تو دختر
مقتصدی هستی، خیلی هم خوب
است... کجا میروی؟
- برمیگردم آنجا.
- همینجا بمان. مطمئنم الان همهٔ
بچههای دهکده جلوی خانهٔ آن
زن بيچاره جمع شدهاند. تو پانزده
سالت است و دیگر در سنی نیستی
که با آنها قاطی بشوی. بهعلاوه با
اینطور کنجکاویها مخالفم.
کار زشتی است.
با این همه دختر جوان پس از ناهار
موفق شد دور از چشم مادرش
آهسته از خانه خارج شود. تمام
طول خیابان اصلی را دوید.
خانهٔ پیرزن دورافتاده بود،
و مزرعه و بیشه کوچکی آن را از
دهکده جدا میکرد.
جلوی در نیمهباز ، گروهی از زنان
پچپچ میکردند.
چهرههایشان غمگین، پر ترحم و
متناسب با موقعیت بود اما برق
کنجکاوی در چشمهایشان
میدرخشید.
دخترک به در نزدیک شد و سرش را
از ميان در نیمه باز داخل برد.
ادامه دارد.
نوشتهٔ؛ ژان_لویی_کورتی
...📚🌟🖊
داستانهای کوتاه
📖 صندوقچه قسمت دوم؛
- نه اصلا، برای خنده اسمش را
گنج گذاشتهام، در یک کتاب
خواندهام که بچهها اسباببازیهای
شکسته و بیمصرفشان را در
چنین گنجی قایم میکنند.
چیزهایی را که فقط ارزش ... ارزش ...
- ارزش عاطفی دارند؟
- آره، همینطور است.
- اما مثل اینکه در جعبهات پول هم
داری؟ تا جاییکه یادم میآید، آن
ده هزار فرانکی را که عمو هانری
برای تولدت داده بود، همانجا گذاشتی.
حالت صورت دخترک ناگهان عوض شد.
- از کجا فهمیدی؟
- بَه! خیالت راحت باشد، نرفتم
وارسی کنم. بهعلاوه برای وارسی
باید قفلش را میشکستم! ولی این
را خودت به من گفتی، یادت نمیآید؟
- من اسکناس را در جعبه گذاشتم
چون بالاخره باید یک جائی میگذاشتم.
- البته میتوانستی خرجش کنی.
- خرج چی؟
- وای خدایا! مثلا میتوانستی
صفحه و کتاب بخری، کار سختی که
نیست. با همان ژاکت پشمی که خیلی
دوستش داشتی و آخر هم پدرت را
وادار کردی برایت بخرد.
- حالا که بابا آن را برایم خریده،
مگر احمق بودم که خودم پولش
را بدهم.
- نه، احمق که نه، میتوانیم بگوئیم...
دست و دلباز و بیطمع.
دخترک یکه خورد. مادر بلافاصله
گفت:
- اصلا سرزنشت نمیکنم. تو دختر
مقتصدی هستی، خیلی هم خوب
است... کجا میروی؟
- برمیگردم آنجا.
- همینجا بمان. مطمئنم الان همهٔ
بچههای دهکده جلوی خانهٔ آن
زن بيچاره جمع شدهاند. تو پانزده
سالت است و دیگر در سنی نیستی
که با آنها قاطی بشوی. بهعلاوه با
اینطور کنجکاویها مخالفم.
کار زشتی است.
با این همه دختر جوان پس از ناهار
موفق شد دور از چشم مادرش
آهسته از خانه خارج شود. تمام
طول خیابان اصلی را دوید.
خانهٔ پیرزن دورافتاده بود،
و مزرعه و بیشه کوچکی آن را از
دهکده جدا میکرد.
جلوی در نیمهباز ، گروهی از زنان
پچپچ میکردند.
چهرههایشان غمگین، پر ترحم و
متناسب با موقعیت بود اما برق
کنجکاوی در چشمهایشان
میدرخشید.
دخترک به در نزدیک شد و سرش را
از ميان در نیمه باز داخل برد.
ادامه دارد.
نوشتهٔ؛ ژان_لویی_کورتی
...📚🌟🖊
👍2😍1
How I Feel When She Holds My Hand
Yasin Lv
Music 🎶
🎶 بیکلام
ساختند، خراب کردند
و آوازی غمگین در دنیا باقی ماند..
" اَز بَس دِلَم را آشوب
میکَردنِمیشُد
نِگاهَش کُنَم.."
••☆📚🌒
🎶 بیکلام
ساختند، خراب کردند
و آوازی غمگین در دنیا باقی ماند..
" اَز بَس دِلَم را آشوب
میکَردنِمیشُد
نِگاهَش کُنَم.."
••☆📚🌒
❤4😍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دنیا همهاش آفتاب و رنگینکمان نیست.
جای خشن و زشتیه و مهم نیست
چقدر قوی باشی، تو رو زمین میزنه
و اگه بهش اجازه بدی همونجا
نگهت میداره!
تو، من؟ یا هیچکس دیگری نمیتونه
مثل زندگی محکم ضربه بزنه.
اما موضوع این نیست که چقدر
میتونی ضربه بخوری و همچنان
به حرکت ادامه بدی؛
چقدر میتونی تحمل کنی و
بازهم جلو بری.
اینِ که پیروزی رو میسازه!
🎥 #دیالوگ راکی
Roucky 2006
@ktabdansh 📚📚
...📚
جای خشن و زشتیه و مهم نیست
چقدر قوی باشی، تو رو زمین میزنه
و اگه بهش اجازه بدی همونجا
نگهت میداره!
تو، من؟ یا هیچکس دیگری نمیتونه
مثل زندگی محکم ضربه بزنه.
اما موضوع این نیست که چقدر
میتونی ضربه بخوری و همچنان
به حرکت ادامه بدی؛
چقدر میتونی تحمل کنی و
بازهم جلو بری.
اینِ که پیروزی رو میسازه!
🎥 #دیالوگ راکی
Roucky 2006
@ktabdansh 📚📚
...📚
😍2
رنج دلدادگی.pdf
3.7 MB
ادبیات #آلمان
رمان کلاسیک
📚#رنج_دلدادگی
یک داستان عاشقانه تکاندهنده
تصویری ظریف از انسانیت،
رنج و اندوه، چالشهای اجتماعی،
روابط انسانی.
' لینه دختری که عاشق افسری
نجيب و اشرافزاده میشود..
بله فیلیپ من نفرتانگیز هستم
اما قول میدهم دیگر شروع نکنم.
اما روز بعد همان هیولای درونی
آن جملههای بیهوده را دیکته کرد..
✍ #آندره_مورا
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
رمان کلاسیک
📚#رنج_دلدادگی
یک داستان عاشقانه تکاندهنده
تصویری ظریف از انسانیت،
رنج و اندوه، چالشهای اجتماعی،
روابط انسانی.
' لینه دختری که عاشق افسری
نجيب و اشرافزاده میشود..
بله فیلیپ من نفرتانگیز هستم
اما قول میدهم دیگر شروع نکنم.
اما روز بعد همان هیولای درونی
آن جملههای بیهوده را دیکته کرد..
✍ #آندره_مورا
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
👍2❤1😍1
کتاب دانش
... 📖 مطالعه قسمت پانزدهم این عنکبوتهای زهرآگین میخواهند به دیگران آسیب برسانند. من نمیخواهم با واعظان اشتباه گرفته شوم. عدالت من میگوید؛ انسانها باهم برابر نیستند! پس انسان برتر چه معنایی دارد؟ جنگها و نابرابریها بیش از پیش میان…
......
📖 مطالعه قسمت شانزدهم
دربارهٔ کشیشان
زرتشت به یارانش گفت
از کنار کشیشان بهنرمی عبور کنید،
اینان دوستان شریری هستند، کسی
آنان را لمس کند آلوده میشود.
من آنها را چون زندانبانی مییابم؛
زنجیرهای اسارت آنان ارزشهای غلط
و کلمات واهی است. اینها مغازههای
معطر خود را کلیسا میخوانند.
در این مکان روح از سیر صعودی خود
باز میماند.
شریعت آنها میگوید: ای گناهکاران
به زانو از پلهها بالا روید. شرم تحریف
شده در چشمانشان است.
آنها بهجز صلیب کشیدن بشر، راهی
برای دوستداشتن خدای خود ندارند.
تنها زیبایی است که باید مردم را به
توبه بخواند. روح این ناجیان، پر از
خلاء بود و نام آن را خدا گذاشتند.
بهراستی این چوپانان خودشان از
بین گوسفندان برخاسهاند.
خون پاکترین شرایع را آلوده کردند،
شریعت آنان از خون و سوختن
سرچشمه گرفته. یک قلب آتشین
و یک مغز سرد ؛ خطیبی مردم پسند
و یک ناجی! ای برادران، بزرگترین
مردمان، بشری عادی و معمولی است
چنین گفت زرتشت
دربارهٔ پرهیزگاران
صدای زیبا به نرمی سخن میگوید و
به ارواح هوشیار سر میزند.
ای پرهیزگاران؛ شما با صرفنظر از
این جهان، از دست دادن عمر، پاداش
میخواهید؟ افسانهٔ پاداش و تنبیه
دروغ؛ شما پاکتر از آن هستيد که
با کلماتی چون انتقام و پاداش،
آلوده شوید.
هر عمل ناشی از تقوای شما حالت
ستارهای را دارد که نور او بهسوی
جلو خواهد رفت: تقوا و فضیلت
شما در خود شماست.
اشخاصی که شیطان آنان را به پایین
میکشد، طالب دیدار خدایند.
میگویند؛ تقوای من و خدای من آن
چیزی است که من نیستم.
بعضی هم به پرهیزگاری خود مغرورند
و بههمهچیز دستدرازی میکنند؛
جهان غرق در ظلم آنهاست.
از بالا آوردن خود، قصد پست کردن
دیگران را دارند.
برخی هم در مرداب میان لجن، تقوا
دارند: در همهچیز عقایدی دارند.
برخی در حال رکوع و عبادت تقوا
دارند؛ دستها مدیحهسرا و قلبها
خالی!
بعضیها تقوا را در احترام مردم
میبینند؛ آنان در پستی خود غوطهورند.
کاش شما در اعمال خود مانند مادری
نسبت به طفلش شوید. چه خوب اگر
فضیلت و تقوا نزد شما چنین بود.
چنین گفت زرتشت
دربارهٔ اوباش
زندگی چشمهٔ لذتیست که از قنات
بیرون میآید ولی آنجا که اوباش
نوشند آب زهرآلود میشود.
من به پاکی و صداقت رو میآورم
نه دهانهای ناپاکان.
آنان آبهای مقدس را با شهوت خود
آلوده و مسموم کردهاند. درخت میوه
زیر دست آنان خشک شده.
آنچه بیش از همه گلوگیر من شد این
نبود که زندگی مستلزم دشمنی و
مرگ و صلیبهای عذاب است،
بلکه از خود پرسیدم؛ آیا واقعا اوباش
لازمۀ زندگی هستند؟
این کینه نبود بلکه تنفر بود.
ابتکار و فهم در بین آنان بود!
از ابتکار و فهم بیزار شدم.
فرمانروایان بر سر قدرت با اوباش
چانه میزنند. تمام گذشته و حال
بهوسیلۀ اوباش متعفن شده.
اوباش صاحب قدرت، اوباش نویسنده
اوباش شهوتران، من کور و کر و لال
شدم تا با آنان همصحبت نشوم و
نشنوم. با کمک چوبدستی پیش
خزیدم. بر من چه روی داد؟!
چنین گفت زرتشت
● ادامه دارد.
...📚
📖 مطالعه قسمت شانزدهم
دربارهٔ کشیشان
زرتشت به یارانش گفت
از کنار کشیشان بهنرمی عبور کنید،
اینان دوستان شریری هستند، کسی
آنان را لمس کند آلوده میشود.
من آنها را چون زندانبانی مییابم؛
زنجیرهای اسارت آنان ارزشهای غلط
و کلمات واهی است. اینها مغازههای
معطر خود را کلیسا میخوانند.
در این مکان روح از سیر صعودی خود
باز میماند.
شریعت آنها میگوید: ای گناهکاران
به زانو از پلهها بالا روید. شرم تحریف
شده در چشمانشان است.
آنها بهجز صلیب کشیدن بشر، راهی
برای دوستداشتن خدای خود ندارند.
تنها زیبایی است که باید مردم را به
توبه بخواند. روح این ناجیان، پر از
خلاء بود و نام آن را خدا گذاشتند.
بهراستی این چوپانان خودشان از
بین گوسفندان برخاسهاند.
خون پاکترین شرایع را آلوده کردند،
شریعت آنان از خون و سوختن
سرچشمه گرفته. یک قلب آتشین
و یک مغز سرد ؛ خطیبی مردم پسند
و یک ناجی! ای برادران، بزرگترین
مردمان، بشری عادی و معمولی است
چنین گفت زرتشت
دربارهٔ پرهیزگاران
صدای زیبا به نرمی سخن میگوید و
به ارواح هوشیار سر میزند.
ای پرهیزگاران؛ شما با صرفنظر از
این جهان، از دست دادن عمر، پاداش
میخواهید؟ افسانهٔ پاداش و تنبیه
دروغ؛ شما پاکتر از آن هستيد که
با کلماتی چون انتقام و پاداش،
آلوده شوید.
هر عمل ناشی از تقوای شما حالت
ستارهای را دارد که نور او بهسوی
جلو خواهد رفت: تقوا و فضیلت
شما در خود شماست.
اشخاصی که شیطان آنان را به پایین
میکشد، طالب دیدار خدایند.
میگویند؛ تقوای من و خدای من آن
چیزی است که من نیستم.
بعضی هم به پرهیزگاری خود مغرورند
و بههمهچیز دستدرازی میکنند؛
جهان غرق در ظلم آنهاست.
از بالا آوردن خود، قصد پست کردن
دیگران را دارند.
برخی هم در مرداب میان لجن، تقوا
دارند: در همهچیز عقایدی دارند.
برخی در حال رکوع و عبادت تقوا
دارند؛ دستها مدیحهسرا و قلبها
خالی!
بعضیها تقوا را در احترام مردم
میبینند؛ آنان در پستی خود غوطهورند.
کاش شما در اعمال خود مانند مادری
نسبت به طفلش شوید. چه خوب اگر
فضیلت و تقوا نزد شما چنین بود.
چنین گفت زرتشت
دربارهٔ اوباش
زندگی چشمهٔ لذتیست که از قنات
بیرون میآید ولی آنجا که اوباش
نوشند آب زهرآلود میشود.
من به پاکی و صداقت رو میآورم
نه دهانهای ناپاکان.
آنان آبهای مقدس را با شهوت خود
آلوده و مسموم کردهاند. درخت میوه
زیر دست آنان خشک شده.
آنچه بیش از همه گلوگیر من شد این
نبود که زندگی مستلزم دشمنی و
مرگ و صلیبهای عذاب است،
بلکه از خود پرسیدم؛ آیا واقعا اوباش
لازمۀ زندگی هستند؟
این کینه نبود بلکه تنفر بود.
ابتکار و فهم در بین آنان بود!
از ابتکار و فهم بیزار شدم.
فرمانروایان بر سر قدرت با اوباش
چانه میزنند. تمام گذشته و حال
بهوسیلۀ اوباش متعفن شده.
اوباش صاحب قدرت، اوباش نویسنده
اوباش شهوتران، من کور و کر و لال
شدم تا با آنان همصحبت نشوم و
نشنوم. با کمک چوبدستی پیش
خزیدم. بر من چه روی داد؟!
چنین گفت زرتشت
📚 چنین گفت زرتشت - نیچه
● ادامه دارد.
...📚
👍3👌1😍1