This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دانیکه؛
رِسیدَن، هّنَرِ گامِ زَمان اَست..
- هوشنگ ابتهاج
📚🌒
رِسیدَن، هّنَرِ گامِ زَمان اَست..
- هوشنگ ابتهاج
📚🌒
❤7👏2👌2👎1
دایی جان ناپلئون ایرج پزشکزاد.pdf
3.1 MB
📖 قیافهٔ دایی جان وحشتناک
شده بود. تمام بدنش شروع به
لرزیدن کرد. چشمهایش بسته
شد که هفتتیر از دستش
افتاد. مش قاسم بهطرف دایی
جان دوید.
- بابام هی، آقا را کشتید با این
قوم خویشها انگیلیسا چرا به
خودشان زحمت میدهند.
- کار این پسره بیپدر است.
- مومنت! مومنت!
- دستم به دامنتان عمو اسدالله
- والله دروغ چرا تا قبر آ آ آ ....
👤 #ایرج_پزشکزاد
متولد ۱۳۰۶ در تهران.
نویسنده و طنزپرداز.
مجموعهٔ تلویزیونی این اثر
توسط ناصر تقوایی ساخته شد.
یک خانواده تحتسلطهٔ
دایی جان ناپلئون خودرأی
و پارانوئید. عشق راوی
داستان به دخترعمویش
لیلی.
هجو، طنز، عقاید جامعهٔ
آن روز ایران و درگیریها و
روابط خانوادگی همه و همه
در کتابِ ؛
دایی جان ناپلئون
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
شده بود. تمام بدنش شروع به
لرزیدن کرد. چشمهایش بسته
شد که هفتتیر از دستش
افتاد. مش قاسم بهطرف دایی
جان دوید.
- بابام هی، آقا را کشتید با این
قوم خویشها انگیلیسا چرا به
خودشان زحمت میدهند.
- کار این پسره بیپدر است.
- مومنت! مومنت!
- دستم به دامنتان عمو اسدالله
- والله دروغ چرا تا قبر آ آ آ ....
👤 #ایرج_پزشکزاد
متولد ۱۳۰۶ در تهران.
نویسنده و طنزپرداز.
مجموعهٔ تلویزیونی این اثر
توسط ناصر تقوایی ساخته شد.
یک خانواده تحتسلطهٔ
دایی جان ناپلئون خودرأی
و پارانوئید. عشق راوی
داستان به دخترعمویش
لیلی.
هجو، طنز، عقاید جامعهٔ
آن روز ایران و درگیریها و
روابط خانوادگی همه و همه
در کتابِ ؛
دایی جان ناپلئون
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
👍4💯2👎1👌1
آوردهاند که:
نادانی برآن شد تا به الاغی سخنگفتن
بیاموزد،
پیاپی با درازگوش بیچاره حرفمیزد
و به گمان خود الاغ درحال
پیشرفت بود.
خردمندی این را دید و بگفت:
ای نادان!
بیهوده تلاش مکن و خود را مضحکه
دیگران قرار نده که الاغ از تو سخنگفتن
نمیآموزد ولی تو میتوانی
خاموشی را از او بیاموزی.
📕 امثال و حکم
✍ علیاکبر دهخدا
@ktabdansh 📚📚
...📚
نادانی برآن شد تا به الاغی سخنگفتن
بیاموزد،
پیاپی با درازگوش بیچاره حرفمیزد
و به گمان خود الاغ درحال
پیشرفت بود.
خردمندی این را دید و بگفت:
ای نادان!
بیهوده تلاش مکن و خود را مضحکه
دیگران قرار نده که الاغ از تو سخنگفتن
نمیآموزد ولی تو میتوانی
خاموشی را از او بیاموزی.
📕 امثال و حکم
✍ علیاکبر دهخدا
@ktabdansh 📚📚
...📚
👍7👌2💯2👎1
.
مَثَلِ همنشین بد چون آهنگر است،
که اگر جامه نسوزد دود در تو گيرد.
📕 کیمیای سعادت - محمد غزالی
مَثَلِ همنشین بد چون آهنگر است،
که اگر جامه نسوزد دود در تو گيرد.
📕 کیمیای سعادت - محمد غزالی
👍7👏3👌1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
تماشاکنیم
#انیمیشن #پرتگاه
در رابطه با دو دوست هست که
برای عبور از یک پرتگاه، باهم
یک پل میسازند تا اینکه...
@ktabdansh 📚📚
...📚
#انیمیشن #پرتگاه
در رابطه با دو دوست هست که
برای عبور از یک پرتگاه، باهم
یک پل میسازند تا اینکه...
@ktabdansh 📚📚
...📚
👍9👎1👌1
کتاب دانش
... قسمت؛ سوم 📖 صندوقچه در سایه روشن اتاق، تختی را دید که پیرزن روی آن دراز کشیده بود. یکی از زنان همسایه روی صندلی کنار او نشسته بود، دست پیرزن را در دست گرفته، بهسمت او خم شده بود و کلمات تسلیبخش زیر لب زمزمه میکرد. دختر جوان غرق در افکارش،…
......
📖 صندوقچه قسمت چهارم
وقتی کشیش محله به او گفته
بود اگر اسکناس پنجهزار فرانکی
دارد باید به بانک تحویل بدهد،
پیرزن مضطرب و پریشان شده
و از کشیش خواهش کرده بود تا
شهر مجاور همراه او برود.
آنها سوار اتوبوس شدند و
پیرزن با دودست و عضلاتی منقبض،
چمدان کوچک مقوایی را به سینه
میفشرد. اما جلوی بانک، از
کشیش خواهش کرد، بیرون بانک
منتظرش بماند.
انگار میخواست پیراهنش و نه
اسکناسها را عوض کند.
در واقع کشیش نباید میفهمید که
او چقدر پول در چمدانش همراه
آورده است.
او زنی روستایی بود که به قرن و
دوران دیگری تعلق داشت و پس از
دکان محقر بقالیاش که امروز
شرکت تعاونی پرزرقوبرقی جایش
را گرفته بود و نیز پس از
خویشاوندان و دوستانش که
اکنون هیچکس حتی شب قبل از
مراسم، توسن " ( عید تمام اولیای
مذهب مسیح )
گلی بر مزارشان نمیگذاشت،
زنده مانده بود. پیرزن در این دنیای
وحشتناک، دنیای موتورهای وسپا،
رادیو، پسرهای چماق بهدست با
موهای بلند دخترانه و دخترهایی
که مثل پسرها لباس میپوشیدند،
تنها و بیکس بود.
او دیگر با کسی حرف نمیزند،
آشنایی یا حتی گربهای هم نداشت
که دوستش بدارد.
شبح کوچک سیاهی بود، کموبیش
زنده که با نان و پنیر خود را سیر
میکرد و در گوشهٔ تنهای اتاقِ
آلونکش چمباتمه میزد.
در عوض، اسکناسهایش را داشت،
بستههای اسکناس را که در کاغذ
روزنامه، پیچیده و زیر تشکش،
پنهان کرده بود...
وقتی پسرهای شلوارجین، پوشیده
تهدیدش کرده و از او خواسته بودند
پولهایش را به آنها بدهد، درست
جلوی تختش ایستاده و بازوها را
بهطور غریزی از هم باز کرده بود
تا از تنها داراییش دفاع کند...
دخترک که مانند همان متجاوزان،
شلوارک آبی کتانی بهتن داشت،
با صدای خشن گفت؛
اما هنوز مزرعه دارید. مادرم بهمن
گفت میتوانید مزرعه را حدود
یک میلیون فرانک بفروشید.
مادرم این قیمت را به مترمربع
حساب کرد. مساحت مزرعهتان چقدر
است؟ دخترک بالای سر پیرزن که
روی صندلی نشسته بود، خم شد.
حالت بازپرسی با قیافهی کودکانه
را داشت. چهرهای خشک و جدی،
چشمهایی براق و بیعاطفه و
چینی عمودی میان ابروها.
مساحت مزرعه چقدر است؟
اما این دقیقا همان سؤالی است که
وقتی کسی به قوانین کهنه وفادار
مانده، از پاسخ دادن به آن،
سرباز میزند. پیرزن دستش را
روی پیشانی گذاشت و شروع به
آه و ناله کرد.
- نمیدانم.... مغز بیچارهام
دیگر کار نمیکند.
یک روز صبح روزنامهی مهمی
اعلام کرد که سارقین پیدا شدهاند
و دستگیر شدهاند.
آنها به همهچیز اعتراف کرده بودند.
دخترک در آشپزخانه، کنار مادرش
که مشغول تهیه ناهار بود با
صدای بلند و نفسنفسهای ملایمی
که هیجان درونیش را نشان
میداد، ستون مربوط به این
خبر را خواند.
ادامه دارد.
نوشتهٔ؛ - ژان_لویی_کورتی
...📚🌟🖊
📖 صندوقچه قسمت چهارم
وقتی کشیش محله به او گفته
بود اگر اسکناس پنجهزار فرانکی
دارد باید به بانک تحویل بدهد،
پیرزن مضطرب و پریشان شده
و از کشیش خواهش کرده بود تا
شهر مجاور همراه او برود.
آنها سوار اتوبوس شدند و
پیرزن با دودست و عضلاتی منقبض،
چمدان کوچک مقوایی را به سینه
میفشرد. اما جلوی بانک، از
کشیش خواهش کرد، بیرون بانک
منتظرش بماند.
انگار میخواست پیراهنش و نه
اسکناسها را عوض کند.
در واقع کشیش نباید میفهمید که
او چقدر پول در چمدانش همراه
آورده است.
او زنی روستایی بود که به قرن و
دوران دیگری تعلق داشت و پس از
دکان محقر بقالیاش که امروز
شرکت تعاونی پرزرقوبرقی جایش
را گرفته بود و نیز پس از
خویشاوندان و دوستانش که
اکنون هیچکس حتی شب قبل از
مراسم، توسن " ( عید تمام اولیای
مذهب مسیح )
گلی بر مزارشان نمیگذاشت،
زنده مانده بود. پیرزن در این دنیای
وحشتناک، دنیای موتورهای وسپا،
رادیو، پسرهای چماق بهدست با
موهای بلند دخترانه و دخترهایی
که مثل پسرها لباس میپوشیدند،
تنها و بیکس بود.
او دیگر با کسی حرف نمیزند،
آشنایی یا حتی گربهای هم نداشت
که دوستش بدارد.
شبح کوچک سیاهی بود، کموبیش
زنده که با نان و پنیر خود را سیر
میکرد و در گوشهٔ تنهای اتاقِ
آلونکش چمباتمه میزد.
در عوض، اسکناسهایش را داشت،
بستههای اسکناس را که در کاغذ
روزنامه، پیچیده و زیر تشکش،
پنهان کرده بود...
وقتی پسرهای شلوارجین، پوشیده
تهدیدش کرده و از او خواسته بودند
پولهایش را به آنها بدهد، درست
جلوی تختش ایستاده و بازوها را
بهطور غریزی از هم باز کرده بود
تا از تنها داراییش دفاع کند...
دخترک که مانند همان متجاوزان،
شلوارک آبی کتانی بهتن داشت،
با صدای خشن گفت؛
اما هنوز مزرعه دارید. مادرم بهمن
گفت میتوانید مزرعه را حدود
یک میلیون فرانک بفروشید.
مادرم این قیمت را به مترمربع
حساب کرد. مساحت مزرعهتان چقدر
است؟ دخترک بالای سر پیرزن که
روی صندلی نشسته بود، خم شد.
حالت بازپرسی با قیافهی کودکانه
را داشت. چهرهای خشک و جدی،
چشمهایی براق و بیعاطفه و
چینی عمودی میان ابروها.
مساحت مزرعه چقدر است؟
اما این دقیقا همان سؤالی است که
وقتی کسی به قوانین کهنه وفادار
مانده، از پاسخ دادن به آن،
سرباز میزند. پیرزن دستش را
روی پیشانی گذاشت و شروع به
آه و ناله کرد.
- نمیدانم.... مغز بیچارهام
دیگر کار نمیکند.
یک روز صبح روزنامهی مهمی
اعلام کرد که سارقین پیدا شدهاند
و دستگیر شدهاند.
آنها به همهچیز اعتراف کرده بودند.
دخترک در آشپزخانه، کنار مادرش
که مشغول تهیه ناهار بود با
صدای بلند و نفسنفسهای ملایمی
که هیجان درونیش را نشان
میداد، ستون مربوط به این
خبر را خواند.
ادامه دارد.
نوشتهٔ؛ - ژان_لویی_کورتی
...📚🌟🖊
👍6👌3👎1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امیدوارم
بهموقع برسین
به آرامش
به پول
به زندگی
به آدَمِ مورِدِ عَلاقَتون
دیر رسیدن مفت نمیارزه..
🌖📚
بهموقع برسین
به آرامش
به پول
به زندگی
به آدَمِ مورِدِ عَلاقَتون
دیر رسیدن مفت نمیارزه..
🌖📚
👍9❤3❤🔥1👏1😍1🤣1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قاصدک،
شعر مرا از بر کن...
برو آن گوشهٔ باغ،
سمت آن نرگس مست
و بخوان در گوشش
و بگو باور کن...
یکنفر یاد تو را،
دمی از دل نبرد...
📕 هشت کتاب
- سهراب سپهری
آدینه سرشار از مهر و عشق و روشنا
...📚🍃🌸
شعر مرا از بر کن...
برو آن گوشهٔ باغ،
سمت آن نرگس مست
و بخوان در گوشش
و بگو باور کن...
یکنفر یاد تو را،
دمی از دل نبرد...
📕 هشت کتاب
- سهراب سپهری
آدینه سرشار از مهر و عشق و روشنا
...📚🍃🌸
❤6👍2👎1😍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
◽️سرافین سنلیس؛
با نام اصلی؛ سرافین لوئی،
نقاش خودآموخته فرانسوی
یک نظافتچی بود،
خانهها را تمیز میکرد و
برای دیگران آشپزی میکرد
و شبها در اتاق کوچک خود
نقاشی میکرد،
هیچکس او را نمیشناخت.
در سال 2008
فیلم seraphine با بازی
یولاند موزو به کارگردانی
مارتین پرووست با الهام از
زندگی این نقاش ساخته شد.
" زندگینامه این بانوی هنرمند
را باهم تماشاکنیم و دریابیم
گلهای زیبا از دل نادیدهترین
مکانها زاده میشوند. "
@ktabdansh 📚📚
...📚
با نام اصلی؛ سرافین لوئی،
نقاش خودآموخته فرانسوی
یک نظافتچی بود،
خانهها را تمیز میکرد و
برای دیگران آشپزی میکرد
و شبها در اتاق کوچک خود
نقاشی میکرد،
هیچکس او را نمیشناخت.
در سال 2008
فیلم seraphine با بازی
یولاند موزو به کارگردانی
مارتین پرووست با الهام از
زندگی این نقاش ساخته شد.
" زندگینامه این بانوی هنرمند
را باهم تماشاکنیم و دریابیم
گلهای زیبا از دل نادیدهترین
مکانها زاده میشوند. "
@ktabdansh 📚📚
...📚
❤7👍2👏1🤣1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 #فیلم_سینمایی
شب ، داخلی دیوار
کارگردان؛ وحید جلیلوند
با بازی ؛ نوید محمدزاده
دیانا حبیبی
خلاصه داستان:
علی مرد نابینایی که قصد خودکشی
دارد توسط دربان ساختمان منصرف
میشود. پلیس در جستجوی زنی
است که فرار کرده و علی
' نوید محمدزاده ، کمکم متوجه میشود
که لیلا در آپارتمان او مخفی شده....
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
شب ، داخلی دیوار
کارگردان؛ وحید جلیلوند
با بازی ؛ نوید محمدزاده
دیانا حبیبی
خلاصه داستان:
علی مرد نابینایی که قصد خودکشی
دارد توسط دربان ساختمان منصرف
میشود. پلیس در جستجوی زنی
است که فرار کرده و علی
' نوید محمدزاده ، کمکم متوجه میشود
که لیلا در آپارتمان او مخفی شده....
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
👍5🙏1💯1
داستانک
امروز عصر سرم پر است از
احساسات بیزبان و اتفاقهایی که
به جای کلمه باید در ابعاد چسبزخم
تعریفشان کرد.
داشتم تکهپارچههای بچگیام را
بررسی میکردم،
اینها تکههایی از یک زندگیِ دوراَند
که نه شکل دارند، نه معنی،
اینها اتفاقهاییاند که درست
مثل چسبزخم افتادهاند.
- ریچارد براتیگان
...📚
امروز عصر سرم پر است از
احساسات بیزبان و اتفاقهایی که
به جای کلمه باید در ابعاد چسبزخم
تعریفشان کرد.
داشتم تکهپارچههای بچگیام را
بررسی میکردم،
اینها تکههایی از یک زندگیِ دوراَند
که نه شکل دارند، نه معنی،
اینها اتفاقهاییاند که درست
مثل چسبزخم افتادهاند.
- ریچارد براتیگان
...📚
❤5👍2👌2
Audio
🎧 کتاب صوتی 🎧
📙 #کتاب_ها_باگت_ها_و_ساس
/۱۹
✍#جرمی_مرسر
🎤 ایوب_آقاخانی
قسمت پایانی.
ناگهان خیلی احساس
خستگی کردم.
عملا موقع برگشت به
کتابفروشی از راهآهن توی
قطار چرت زدم
و ایستگاه را رد کردم و برای
همین هم مجبور شدم ...
www.tgoop.com/ktabdansh 🎧📙
📙 #کتاب_ها_باگت_ها_و_ساس
/۱۹
✍#جرمی_مرسر
🎤 ایوب_آقاخانی
قسمت پایانی.
ناگهان خیلی احساس
خستگی کردم.
عملا موقع برگشت به
کتابفروشی از راهآهن توی
قطار چرت زدم
و ایستگاه را رد کردم و برای
همین هم مجبور شدم ...
www.tgoop.com/ktabdansh 🎧📙
👍1👌1😍1
جکی، ترجیح میدهی کدام باشی؟
عصبانی یا دیوانه؟
- فکرکنم من ترجیح میدهم که
دیوانه باشم، چون میشود
دیوانه بود و همچنان خوشحال..
📓 اقیانوسی در ذهن
- کلر وندرپول
📚🌗
عصبانی یا دیوانه؟
- فکرکنم من ترجیح میدهم که
دیوانه باشم، چون میشود
دیوانه بود و همچنان خوشحال..
📓 اقیانوسی در ذهن
- کلر وندرپول
📚🌗
❤2🤝2😍1💯1
Forwarded from کانال تبادلات ژرف
🤩🤑دنبال راهی میگردی
که ذهنیتت رو ارتقا بدی ؟!
بیا اینجا 👇
https://www.tgoop.com/addlist/4w51K1xtMz8yOTg0
👆👆👆👆
🌱🏅کلی کانالهای کاربردی برای ذهنی قوی و خود ساخته
🎁یک کانال ویژه هم هدیه بتو
👇هک ذهن و رهایی از افکار منفی
@royal_silencemind
که ذهنیتت رو ارتقا بدی ؟!
بیا اینجا 👇
https://www.tgoop.com/addlist/4w51K1xtMz8yOTg0
👆👆👆👆
🌱🏅کلی کانالهای کاربردی برای ذهنی قوی و خود ساخته
🎁یک کانال ویژه هم هدیه بتو
👇هک ذهن و رهایی از افکار منفی
@royal_silencemind
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برایت رؤیاهایی آرزو میکنم،
تمام نشدنی
و آرزوهایی پرشور که ازمیانشان
چندتایی برآورده شود.
برایت آرزو میکنم که دوستداشته
باشی آنچه را که باید دوست بداری
و فراموش کنی آنچه را که باید
فراموش کنی.
برایت شوق، آرزو میکنم.
آرامش آرزو میکنم.
برایت آرزو میکنم که با آواز
پرندگان بیدار شوی و با خندهٔ
کودکان.
برایت آرزو میکنم دوام بیاوری...
در رکود،
در بیتفاوتی
و ناپاکی روزگار.
بهخصوص برایت آرزو میکنم
که خودت باشی.
...📚
تمام نشدنی
و آرزوهایی پرشور که ازمیانشان
چندتایی برآورده شود.
برایت آرزو میکنم که دوستداشته
باشی آنچه را که باید دوست بداری
و فراموش کنی آنچه را که باید
فراموش کنی.
برایت شوق، آرزو میکنم.
آرامش آرزو میکنم.
برایت آرزو میکنم که با آواز
پرندگان بیدار شوی و با خندهٔ
کودکان.
برایت آرزو میکنم دوام بیاوری...
در رکود،
در بیتفاوتی
و ناپاکی روزگار.
بهخصوص برایت آرزو میکنم
که خودت باشی.
...📚
😍3❤2❤🔥1🔥1
زنده ایم یا زندگی میکنیم.pdf
14.8 MB
#مسعود_لعلی
کارشناس ارشد رشتهٔ
روانشناسی بالینی،
بنیانگذار سبک قصهدرمانی
یک کتاب فوقالعاده
با دهها روایت جذاب
و آموزنده در زمینهٔ خودسازی
و رشد درونی.
" روز را خورشید میسازد
روزگار را ما. "
" عامل تغییر باش نه معلول
تغییر "
📚زندهایم یا زندگی میکنیم
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
کارشناس ارشد رشتهٔ
روانشناسی بالینی،
بنیانگذار سبک قصهدرمانی
یک کتاب فوقالعاده
با دهها روایت جذاب
و آموزنده در زمینهٔ خودسازی
و رشد درونی.
" روز را خورشید میسازد
روزگار را ما. "
" عامل تغییر باش نه معلول
تغییر "
📚زندهایم یا زندگی میکنیم
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
👍1👏1👌1
کتاب دانش
..... 📖 مطالعه ص ۱۶۴ مسیو، شما مثل من حس نمیکنید؟ شما تحقیق و کتابهای خودتون رو دارید، در همین هدف خدمت میکنید ' کتابهایم، تحقیقم؛ احمق. چه اشتباهی ' - چیزی بینمان مرده است.' چرا مینویسید مسیو؟ نمیدونم فقط برای اینکه بنويسم. با لحن…
......
📖 مطالعه ص ۱۷۰
مردخودآموخته ملایمتر میشود.
' مسیو کلمات بین ما جدایی میندازن.
احمقانه لبخند میزند.
' آدمها تحسینبرانگیزند.
میخواهم بالا بیاورم،
و ناگهان آنجاست. #تهوع.
نقطه اوج خوبی است. آمدنش را
حس کرده بودم.
وراجی مردخودآموخته وزوزی
در گوشم است.
دستهٔ چاقوی دسر را چنگ زدهام.
در دستم است. همیشه چیزی را
لمس کردن چه فایدهای دارد؟
باید از میانشان سُر خورد.
تیغه چاقو را خم میکنم.
- پس این تهوع است.
- این گواه کورکننده؟
چقدر در موردش فکر کرده بودم!
دربارهاش نوشتهام. حالا میدانم؛
- من وجود دارم، جهان وجود دارد،
مطمئنم جهان وجود دارد.
همهاش همین است.
فرقی به حالم ندارد، از همان روزی
که میخواستم روی آب
سنگپراکنی کنم؛ حسکردم که
وجود دارد. - همهچیز از
آنجا شروع شد.
- بعداز آن تهوعهای دیگری هم
بودند. و بعد تهوعی دیگر.
اما هرگز به اندازهٔ امروز
قوی نبود.
مردخودآموخته، بهسمتش
برمیگردم. چه اتفاقی برایش
افتاده؟ چرا داخل صندلیاش
فرو میرود؟
حالا دیگر دارم مردم را میترسانم.
- ترسیدن از من کار زیاد اشتباهی
نیست.
میتوانم این چاقو را در چشم
مردخودآموخته فروکنم!
مردم لگدمالم میکنند.
چیزهای زیادی مثل این هستند که
وجود دارند.
- همه دارند نگاهم میکنند.
بلند میشوم. همهچیز دورم
چرخ میزند.
' به این زودی میخواهید بروید؟
" یکمی خستهام. ممنون بابت ناهار.
خدانگهدار.
چاقوی دسر در جیبم مانده! پرتش
میکنم روی میز. همه نگاهم میکنند.
فکر میکردند منهم مثل آنهایم،
که انسانم.
- اما من فریبشان دادم. - ناگهان
ظاهر انسانیم را ازدست داده بودم
و بهجای من خرچنگی دیدند که از
این محل انسانی، عقبعقب خارج
شده بود.
- چرخیدن چشمها و افکار
وحشتزدهای که پشت سرم احساس
میکنم، معذبم میکنند.
آدمهای زیادی کنار ساحل قدم
میزنند. ( توضیحاتی دربارهٔ
پوشش آنها )
- وقتی جنگ اعلام میشود،
غریبهها یکدیگر را در آغوش میگیرند.
کشیشی درحالیکه دارد کتاب دعای
تلخیص شدهاش را میخواند،
هرازگاهی به دریا نگاه میکند.
- دریا هم جوری کتاب دعای
تلخیص شده است.
- حکایت از خدا دارد.
ادامه دارد
...📚
📖 مطالعه ص ۱۷۰
مردخودآموخته ملایمتر میشود.
' مسیو کلمات بین ما جدایی میندازن.
احمقانه لبخند میزند.
' آدمها تحسینبرانگیزند.
میخواهم بالا بیاورم،
و ناگهان آنجاست. #تهوع.
نقطه اوج خوبی است. آمدنش را
حس کرده بودم.
وراجی مردخودآموخته وزوزی
در گوشم است.
دستهٔ چاقوی دسر را چنگ زدهام.
در دستم است. همیشه چیزی را
لمس کردن چه فایدهای دارد؟
باید از میانشان سُر خورد.
تیغه چاقو را خم میکنم.
- پس این تهوع است.
- این گواه کورکننده؟
چقدر در موردش فکر کرده بودم!
دربارهاش نوشتهام. حالا میدانم؛
- من وجود دارم، جهان وجود دارد،
مطمئنم جهان وجود دارد.
همهاش همین است.
فرقی به حالم ندارد، از همان روزی
که میخواستم روی آب
سنگپراکنی کنم؛ حسکردم که
وجود دارد. - همهچیز از
آنجا شروع شد.
- بعداز آن تهوعهای دیگری هم
بودند. و بعد تهوعی دیگر.
اما هرگز به اندازهٔ امروز
قوی نبود.
مردخودآموخته، بهسمتش
برمیگردم. چه اتفاقی برایش
افتاده؟ چرا داخل صندلیاش
فرو میرود؟
حالا دیگر دارم مردم را میترسانم.
- ترسیدن از من کار زیاد اشتباهی
نیست.
میتوانم این چاقو را در چشم
مردخودآموخته فروکنم!
مردم لگدمالم میکنند.
چیزهای زیادی مثل این هستند که
وجود دارند.
- همه دارند نگاهم میکنند.
بلند میشوم. همهچیز دورم
چرخ میزند.
' به این زودی میخواهید بروید؟
" یکمی خستهام. ممنون بابت ناهار.
خدانگهدار.
چاقوی دسر در جیبم مانده! پرتش
میکنم روی میز. همه نگاهم میکنند.
فکر میکردند منهم مثل آنهایم،
که انسانم.
- اما من فریبشان دادم. - ناگهان
ظاهر انسانیم را ازدست داده بودم
و بهجای من خرچنگی دیدند که از
این محل انسانی، عقبعقب خارج
شده بود.
- چرخیدن چشمها و افکار
وحشتزدهای که پشت سرم احساس
میکنم، معذبم میکنند.
آدمهای زیادی کنار ساحل قدم
میزنند. ( توضیحاتی دربارهٔ
پوشش آنها )
- وقتی جنگ اعلام میشود،
غریبهها یکدیگر را در آغوش میگیرند.
کشیشی درحالیکه دارد کتاب دعای
تلخیص شدهاش را میخواند،
هرازگاهی به دریا نگاه میکند.
- دریا هم جوری کتاب دعای
تلخیص شده است.
- حکایت از خدا دارد.
📚 تهوع - ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
...📚
❤1👍1👌1
.
یکجایی در زندگی هر آدمی
پیش میآید که تصمیم میگیرد
چطور آدمی باشد؛ آدمی که
اجازهٔ هر سلطهگریای را به مردم
میدهد یا نه!
📕 مردی بهنام اوه
✍ - فردریک بکمن
یکجایی در زندگی هر آدمی
پیش میآید که تصمیم میگیرد
چطور آدمی باشد؛ آدمی که
اجازهٔ هر سلطهگریای را به مردم
میدهد یا نه!
📕 مردی بهنام اوه
✍ - فردریک بکمن
❤2❤🔥1😍1💯1