Telegram Web
--#دوریس_لسینگ

در دانشگاه به شما نمی‌گویند
که بخش اصلی قانونِ یادگیری
تحمل ابلهان است

- @ktabdansh 📚📚📚
--
👍3
داستایفسکی می‌نویسد رنجی متعالی یا خوشبختی ارزان، کدام بهتر است؟ نظر شما چیست؟
Final Results
27%
خوشبختی ارزان
73%
رنجی متعالی
توی کتابِ #جنایت_و_مکافات ‌.
داستایفسکی می نویسه ؛
( رنج بردن،
"رادیون_رومانیچ ، چیز بزرگی است...
در رنج، اندیشه ای است. )

و انتخاب گزینه ی رنج متعالی
هم مفهوم و معنی متفاوتی رو برای هر کدوم از ما داره . اینکه چرا و برای چی باید رنج بکشیم. این هدف از رنج قطعا
برای چیزی والا هست.
خوشبختی ارزان هم ممکنه در پسِ مشکلاتی باشه که از سر گذرونده باشیم و بخواهیم به
"راحتی و آسایش " دست پیدا کنیم.
ممنون از مشارکت شما♡
👍4
داستان های کوتاه ۹-

📚 #اختلاف_حساب

۹ یا نه، اقلا خبر مرگ همکار بیمار جوان او را آورده باشند.
رسم بانک این بود که مرگ کارمندان را به وسیلهء بخشنامه به اطلاع کارمندان همهء
قسمت ها می رساند و آنان را به مجالس ختم درگذشتگان دعوت میکرد‌.

احمد علی خان فکر میکرد اقلا خبر مرگ همکار جوان او را آورده است.
وگرنه چرا اینطور مضطرب شده بود؟
قلمش را روی میز
رها کرده بود و روی صندلی اش نیم خیز شده بود و به انتظار مانده بود.
دیگر کارمندان هم کارهای خود را
کنار گذاشته بودند و به انتظار
ساکت مانده بودند.
احمد علی خان
طاقتش تمام شده بود. نزدیک بود بلند
شود و تا میز رئیس بدَوَد و ببیند
که در نامه چه نوشته است.
ولی عجله چرا؟
او مضطرب بود و همان طور نیم خیز
ایستاده بود و روی میز تکیه
کرده بود.
رئیس شروع کرد:
بنا به پیشنهاد دایره بازرسی...‌
و احمد علی خان آسوده شد.
بقیه را گوش نداد و خودش را روی صندلی اش رها کرد. صدایی از صندلی برخاست،
همهء کارمندان را متوجه ی خود کرد
و رئیس یک دم از خواندن دست کشید
و به این حرکت او با
تعجب و نفرت نگریست‌.

احمد علی خان دوباره قلم را برداشت و
همان طور که سرش توی دفتر بود،
دوات را روی میز پیدا کرد و شروع کرد به نوشتن. دیگر حواس خود را جمع کرده بود.
کارش خیلی عقب مانده بود‌.
از دفتر حساب جاری چیزی باقی نمانده بود ولی کار رفیق بیمارش هنوز دست نخورده
روی میزش باقی مانده بود.
تشنه اش شده بود. وقتی رئیس نامه اش
را تمام کرد و نشست و تالار دوباره وضع
عادی به خود گرفت، او پیشخدمت را
صدا کرد و یک لیوان آب خواست‌.
اسنادِ روی میز را دید زد.
دفترها را مرتب کرد و آب را آشامید و
در کارِ خود فرو رفت.

ساعت ناهار خوریِ بانک، زنگ یک ربع بعدازظهر را نواخته بود و طنین صدای آن هنوز در فضا موج می زد که
احمد علی خان وارد ناهار خوری شد.
بخارِ غذای روز، آمیخته با دودِ سیگارِ
کارمندانی که ناهارشان تمام شده بود
و پشت سرهم به سیگارشان
پک می زدند، در هوا موج می زد.
فضای تالار ناهار خوری پُر از همهمه بود.
همهمه ای آرام و سنگین و در خورِ
محیط منظم و باوقارِ بانک.
مثل کافه های معمولی، میزهای کوچکِ
روپوش دار، در گوشه و کنار تالار پخش بود و
دُورِ هر کدام روی سه یا چهار صندلیِ
لهستانی، ناهار خورها نشسته بودند.
میزها کمتر خالی بود و احمد علی خان
نمی توانست سرِ میزِ این جوانانِ شوخ،
که با خانم های ماشین نویس قهقهه
می زدند بنشیند و سرخر شود.‌‌‌...
مدتی همان دمِ در ایستاد و نگاهِ چشم های
خسته و گرسنه خود را به طرف تالار فرستاد.
نگاهش چند ثانیه روی میزها به سراغ یک آشنا دُور زد و عاقبت روی یک میز ایستاد.
همکارِ روبرویی او
که سینه درد داشت، با دونفر دیگر سرِ میز نشسته بودند و یک جای خالی داشتند.
🖊 جلال_آل_احمد

ادامه دارد...

@ktabdansh 🌙💫
دوست دارم طوری زندگی کنم که؛
شَب هایم پُر اَز احساسِ پَشیمانی
نَباشد..🖊#دی_اچ_لارنس

@ktabdansh 📓🌓
👍3
🍃 دُعا کن،
اِنگار همه چیز به " خُدا " بستگی دارد
وَ سپس برو کار کُن،که
اِنگار همه چیز به تو بستگی دارد.🍃
2👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚
👤#کارل_گوستاو_یونگ

هر چیزِ خوب، پُر هزینه است.
گسترشِ شخصیت، یکی از
پرهزینه ترین چیزهاست

@ktabdansh 📗
👍2
❇️
در این دنیا.....
نه خوشبختی هست و نه بدبختی!
فقط قیاسِ یک حالت با حالتی
دیگر است.....
تنها کسی که حَدِ اعلای بدبختی را
شناخته باشد، می توان حد اعلای
خوشبختی را نیز درک کند.....

می بایست انسان خواسته باشد بمیرد،
تا بداند زنده بودن چقدر خوب است....

پس زندگی کنید و خوشبخت باشید...
هرگز فراموش نکنید تا روزی که
" خداوند " بخواهد آینده ی انسان را
آشکار کند، همه ی شناخت انسان در
دو کلمه خلاصه می شود:
انتظار کشیدن و امیدوار بودن....
👤 #الکساندر_دوما

@ktabdansh 📚📚📚
👍2
خاکِ مَن،زِنده به تأثیرِ هَوای لَبِ توست
سازگاری نَکُنَد،آبُ هَوای دِگَرَم..#سعدی
👍2
📖 #مطالعه
📘 #جزء_از_کل

.....کارولین گفت: نمی خواهم اینجا بمانم و شاهد کشته شدن تری باشم.
در جوابش گفتم:
کسی ازت نخواسته بمانی.
خانه را فروختند. باران نرم نرمک باریدن گرفت. کارولین بغلم کرد، اما نه آنچنان محکم.
دست پدر کورش را گرفت. احساس کردم انسانیت را زیر پا گذاشتم.
بلند گفتم: خداحافظ.
"هیچ انسانیتی در من نیست. "
پس به سلامت.
-تری زنگ زد، تیر خورده بود به قوزکِ پایش‌.
- دارم ورزش را اصلاح میکنم! هیچکس خطا نمی کند! همه اخلاق را جدی می گیرند.!
گفتم: تو یک قاتل بی احساسی.
گفت: مارتی، خودت یک روز به همه ی اینها پی می بری.
- این فکر ملتهبم می کرد که در وجودم از
آن چیزی که باعث می شود آدم تا ته خط برود محرومم
.
به یک انتشاراتی رفتم.
دفتر نشرِ " استرنج_وبز. مردی پشت میز نشسته بود. کتاب را بیرون کشیدم.....
گفت: بگذار نگاهی بهش بیندازم.
ورق میزد و هرهر می‌خندید‌.
یک هجویهء بانمک!
جدی است؟
کتاب درسی برای بچه خلافکارهاست؟
ما کتاب درسی چاپ میکنیم، همسرم من را به خاک سیاه نشاند. با خدمتکارِ میخانه ی
محله مان حشرونشر داشتم.
اگر چاپش کنم جفتمان دستگیر
می شویم.
- خطرش را به جان می خرم.
+ عجب حرفی!. چی باعث شد پیشِ من بیای؟
- بقیه گفتند نه.
کل راه تا خانهء -هری می دویدم!
-'یک ناشر پیدا کردم، با رسوایی دمخور است، عاشق کتابت شده!
"هری خشکش زد.
-حتا خودخواه ترین افراد با اعتماد به نفس بالا بخش مرموزی در وجود خود دارند که شک دارد همه چیز به خوبی پیش بروَد.
چند هفته بعد به هیجان گذشت.....
"استنلی *ناشر می گفت؛
- همین که به قفسه های کتابخانه برود، معرکه به پا خواهد شد. بعد کتاب را ممنوع میکنند.هیچی مثل سانسور، فروش کتاب را بالا نمی برد.
چند منتقد هم برخلاف باور عمومی حرف می زنند. مهم نیست باور عمومی چه باشد!
باور عمومی شاید این باشد که
- همسایه ات را دوست داشته باش!
منتقد میگوید:
نه! از همسایه ات، این کرم بوگندو متنفر باش!

گفت: از کجا بدانم نویسنده یک کودک آزار نیست؟ مدام من را تحت فشار می گذاشت تا اسمِ نویسنده را فاش کنم. اولین کار پیدا
کردنِ اسم، برای کتاب بود.
* درس نامه ای برای خلافکارها
* درس نامه ای برای خلافکارهای جوان!
و بعد پیشگفتار:
دنیا جای درندشتی است، اما برای جوانان نیست. قوانین می گویند حق و حقوق آنها ناچیز است....
....سرانجام روز چاپ کتاب رسید!
- وقتی آدم یک کارِ کثیفِ سرنوشت ساز انجام می دهد همین طوری راه می رود...
به "استنلی گفتم نویسنده،
هری_وست است.
- تا بحال اسمش را نشنیدم.
کمی سرخورده شد. گفتم: اسم من را هم کنار اسم -هری بنویسد!
- به هری بگو او یک نابغه است!!.
این دومین کارِ مفیدی بود که کرده بودم؛
بعد از جعبه ی پیشنهادها!
به خانه برگشتم تا از مادرم مراقبت کنم. بخاطر شیمی درمانی وزن از دست داده بود.
روز چاپ کتاب رسید. وارد کتاب فروشی شدم. وقتی کتاب را دیدم دلم هُری پایین ریخت.
" درسنامه ی تبهکاری.
به قلمِ تری دین. "

بخشِ درباره‌ی نویسنده کاملا عوض شده بود و سرگذشت تری نوشته شده بود.
من ابدا نگفته بودم برادر تری هستم.
به انتشاراتی رفتم.
- بیا تو مارتین. رازت فاش شده.
کارِ زنِ نکبت سابقم بود! او تو را از روزنامه شناخت. هری_وست یک اسم مستعار برای
تری_ دین است!

+ گوش کن عوضیِ ابله‌.
تری این کتاب را ننوشته!
هری نوشته!
اوه، خدای من!
هری! هری از هم می پاشد.
- جدی می گویی؟
بدجور جدی.
- اوه!
هری من را می کُشد! بعد تو را !
باورم نمی شد! دوباره تری پیداش شده بود!
پس من چی؟
نوبت من کِی می رسید؟
استنلی گفت: پس یعنی... ما الان چی داریم؟
بالاتر از رسوایی...
کلاه برداریِ ادبی.

🖊 استیو_تولتز

📄 این داستان ادامه داره...

@ktabdansh 📚📖
📖
👍2👌1
📕 آنسوی حریم فرشتگان
👤 #ادوارد_مورگان_فورستر

بعضی ها اصلا به این خاطر به دنیا
می آیند که کاری نکنند
من هم یکی از همان ها هستم
نه در محیط درس و دانشکده
شق القمری کرده ام و نه در محیط
کار و حرفه ام.
این است که دیگر انتظار معجزه ای را
نمی کشم و نتیجتا هيچوقت هم توی
ذوقم نمی خورد!

اگر بشنوید حوادث مهم زندگی من چه
چیزهایی هستند حتما تعجب می کنید
مثلا تماشاخانه رفتن دیروزمان و یا این
گفتگوی امروزمان- خیال نمی کنم
هيچوقت هم حادثه ی مهم تری برایم
اتفاق بیفتد!
گمانم سهم من گذشتن از میان دنیاست
بدون برخورد کردن با آن و یا
اثر گذاشتن بر آن! هیچ نمی دانم که سرنوشت خوبست یا بد.
من نه می میرم و نه عاشق می شوم.

@ktabdansh 📚📚📚
👍31
Majaraye Harry 9
<unknown>
🎧📘

📖 ماجرای_هری
آقای نویسنده

اثر؛ #جوئل_دیکر

■ قسمت هفدهم و هجده


www.tgoop.com/ktabdansh🎧📘
🌳🐘
👍3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
میگویَند؛
" زیاد فُحش میدَهی، "
یَعنی چه؟
برای آنهایی که زندگی اَم را به گُه کِشیده اَند شعر بنویسَم؟!
🖊#چارلز_بوکوفسکی
📘 🌒
🔥3👍2
2025/07/14 04:19:47
Back to Top
HTML Embed Code: