■ هر ابلهی می تواند با بحران
مقابله کند، این زندگیِ روزمره
است که تو را نابود می کند!
👤#آنتون_چخوف
🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
مقابله کند، این زندگیِ روزمره
است که تو را نابود می کند!
👤#آنتون_چخوف
🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
👍2
📖 #مطالعه
📚 #جزء_از_کل
...... خب که چی؟ فقط یک درام
نوجوانانه بود، پایان بندی نمایش.
چقدر آزار دهنده بود.
به خانه رسیدم. برای یک گفتگوی دلچسب
می توانم روی انوک حساب کنم.
پرسیدم نظرت راجع به دختری که با
یاسپر است چیست؟
خوشگل است.
فقط همین؟
تا بحال باهاش حرف نزدم.
امروز دیدمش... با یک مرد بود.
من مایهء خجالتش هستم .
مایهء خجالت خودم.
گفت - گاهی به این فکر می کنم که
حیوان درونی انسان برای بقا به
آب و نان احتیاج ندارد، بدگویی و
خبرچینی کارش راه می اندازد.
نمی توانم ببینم کسی غیر از خودم
پسرم را به بازی بگیرد.
باید به دختره بگویی....
در کنار این زن زیبا غرور پسران
نوجوان بهم دست می داد.
درباره خودت به یاسپر گفتی؟
نه. حتما بخاطر پشیمانی اش از نفرت
از من لذت می برد.
می خاستم با بقیه عمرم چکار کنم؟
به معنای واقعی باخته بودم.
با اندوه، نبودنم را حس می کردم.
رفتم سراغ دفترچه هایم. روی تأثیر
گذاشتن روی افراد ثروتمند و قدرتمند.
یک شب یاسپر آمد و گفت اسکار و
رینولد_هابز اینجا هستند.
رفتم بیرون و آنها را دیدم. انوک چطور
از عهده راضی کردنشان برآمد؟
پس از گوش کردن به ایده هایم،
رینولد سیگار برگ کشید؛ یعنی سرطان
ریه مخصوص افراد فرو دست است؟
آمده بودند دربارهی سرگذشت
تری_دین سریال بسازند!
عجب همبستگی ای!
عجب ابر خودآگاهی ای!
سراسر زندگی ام شکست بود.
انوک گفت معذرت میخوام.
صدای قدم هایی از هزارتو آمد.
گفتم صبرکن.
فورا برگشت و چنان لبخندی تحویل داد
که می توانست یک مرد را بیندازد.
بهش گفتم او را دیده ام.
گفت مهم نیست چه فکری کرده ام،
باهاش قطع رابطه می کند.
شب، یاسپر بی خبر وارد شد و واکنشی
طغیان گرایانه بروز داد و رفت.
رفت و مرا در شکافی ظلمانی و در
گردباد تنهایی به حال خودم رها کرد.
همیشه فکر می کردم آينه من باشد
اما به قطب مخالف من تبدیل شد.
......
دو سه روزی از انوک بی خبر بودم و
یاسپر هم رفته بود، زمان داشت من را
می کُشت.
- آدم های زیادی هستند که هیچ کاری
ندارند بکنند یا جایی ندارند بروند و
هیچی را مفرح تر از اتلاف عمرشان
با کپ و گفت نمی دانند. من که هیچ
وقت این را درک نکردم.....
اسکار_هابز آمد و گفت
برای شما خبری دارم. مایلم به شما
کمک کنم تا یکی از ایده هایتان را
عملی کنید.
شتاب زده گفتم
اوه،شما را به خدا! کدام یکی؟
شما کدام را دوست دارید عملی شود؟
نمی دانستم. نفس عمیقی کشیدم، تا
اعماق مغزم شیرجه زدم.
گفتم می خواهم همهٔ مردم استرالیا
میلیونر شوند.
گفت انتخاب هوشمندانهای است.
چطور می خواهید آن را اجرا کنید؟
به من اعتماد کنید، صددرصد.
بسیار خب.
به انوک نگاه کرد، گویا با غرایزش در
کشمکش بود. چه معنایی داشت؟
انوک به نفع من دست به معامله زده بود؟
همیشه همین طور است؛
پیروزی کامل به چنگ نمی آوری.
چه انتخابی داشتم؟
فقر زمان داشتم.
دست به کار شدیم.
اول تبلیغات؛ باید کنجکاوی مردم را
بر می انگیختیم.
عکس من در صفحه یک خبرنامه ی
پرطرفدار چاپ شد.
این مرد می خواهد شما را ثروتمند کند.
این پایان رسمی زندگی من به عنوان
مردی گمنام بود اما من را به عنوان
برادر یاغی افسانه ای تری_دین معرفی
کرده بودند.
خبرنگاران و تهیهکنندگان زنگ می زدند.
معلوم بود آدمی هستم که می تواند
کینه یک عمر را در دلش نگه دارد.
شهری را که با رصدخانه به آتش کشیده
بودم، پدرومادرم، تری، و حتی منِ
هفده ساله!
همه توی تلویزیون بودیم.
با خود قبلی ام رابطه ی عشق و نفرت
برقرار کردم.
من آینده را به افتضاح کشیده بودم.
صبح، راهی دفتر هابز شدم.
زنان و مردان کارگر با بی صبری انتظار
ساعت پنج را می کشیدند تا از
اسارتشان در بیایند.
این فرهنگ جدید کارگری
حتی #مارکس را هم گیج می کرد.
به دفتر اسکار وارد شدم؛
سراغ کتابخانه اش رفتم، نسخه
بی نظیری از ؛ #گوته، شوپنهاور،
نیچه، تولستوی، و
لئوپاردی؛ ( فیلسوف ایتالیایی )
دو سطر روح نواز؛
چه بود آن لکه اسیدی که بر زمان
افتاد
همان که نامش زندگی بود
🖊 استیو_تولتز
ادامه هم داره
خلاصه نویسی ✍#اردی_ب_۸
🆔 @ktabdansh 📚📚
...📖📚
📚 #جزء_از_کل
...... خب که چی؟ فقط یک درام
نوجوانانه بود، پایان بندی نمایش.
چقدر آزار دهنده بود.
به خانه رسیدم. برای یک گفتگوی دلچسب
می توانم روی انوک حساب کنم.
پرسیدم نظرت راجع به دختری که با
یاسپر است چیست؟
خوشگل است.
فقط همین؟
تا بحال باهاش حرف نزدم.
امروز دیدمش... با یک مرد بود.
من مایهء خجالتش هستم .
مایهء خجالت خودم.
گفت - گاهی به این فکر می کنم که
حیوان درونی انسان برای بقا به
آب و نان احتیاج ندارد، بدگویی و
خبرچینی کارش راه می اندازد.
نمی توانم ببینم کسی غیر از خودم
پسرم را به بازی بگیرد.
باید به دختره بگویی....
در کنار این زن زیبا غرور پسران
نوجوان بهم دست می داد.
درباره خودت به یاسپر گفتی؟
نه. حتما بخاطر پشیمانی اش از نفرت
از من لذت می برد.
می خاستم با بقیه عمرم چکار کنم؟
به معنای واقعی باخته بودم.
با اندوه، نبودنم را حس می کردم.
رفتم سراغ دفترچه هایم. روی تأثیر
گذاشتن روی افراد ثروتمند و قدرتمند.
یک شب یاسپر آمد و گفت اسکار و
رینولد_هابز اینجا هستند.
رفتم بیرون و آنها را دیدم. انوک چطور
از عهده راضی کردنشان برآمد؟
پس از گوش کردن به ایده هایم،
رینولد سیگار برگ کشید؛ یعنی سرطان
ریه مخصوص افراد فرو دست است؟
آمده بودند دربارهی سرگذشت
تری_دین سریال بسازند!
عجب همبستگی ای!
عجب ابر خودآگاهی ای!
سراسر زندگی ام شکست بود.
انوک گفت معذرت میخوام.
صدای قدم هایی از هزارتو آمد.
گفتم صبرکن.
فورا برگشت و چنان لبخندی تحویل داد
که می توانست یک مرد را بیندازد.
بهش گفتم او را دیده ام.
گفت مهم نیست چه فکری کرده ام،
باهاش قطع رابطه می کند.
شب، یاسپر بی خبر وارد شد و واکنشی
طغیان گرایانه بروز داد و رفت.
رفت و مرا در شکافی ظلمانی و در
گردباد تنهایی به حال خودم رها کرد.
همیشه فکر می کردم آينه من باشد
اما به قطب مخالف من تبدیل شد.
......
دو سه روزی از انوک بی خبر بودم و
یاسپر هم رفته بود، زمان داشت من را
می کُشت.
- آدم های زیادی هستند که هیچ کاری
ندارند بکنند یا جایی ندارند بروند و
هیچی را مفرح تر از اتلاف عمرشان
با کپ و گفت نمی دانند. من که هیچ
وقت این را درک نکردم.....
اسکار_هابز آمد و گفت
برای شما خبری دارم. مایلم به شما
کمک کنم تا یکی از ایده هایتان را
عملی کنید.
شتاب زده گفتم
اوه،شما را به خدا! کدام یکی؟
شما کدام را دوست دارید عملی شود؟
نمی دانستم. نفس عمیقی کشیدم، تا
اعماق مغزم شیرجه زدم.
گفتم می خواهم همهٔ مردم استرالیا
میلیونر شوند.
گفت انتخاب هوشمندانهای است.
چطور می خواهید آن را اجرا کنید؟
به من اعتماد کنید، صددرصد.
بسیار خب.
به انوک نگاه کرد، گویا با غرایزش در
کشمکش بود. چه معنایی داشت؟
انوک به نفع من دست به معامله زده بود؟
همیشه همین طور است؛
پیروزی کامل به چنگ نمی آوری.
چه انتخابی داشتم؟
فقر زمان داشتم.
دست به کار شدیم.
اول تبلیغات؛ باید کنجکاوی مردم را
بر می انگیختیم.
عکس من در صفحه یک خبرنامه ی
پرطرفدار چاپ شد.
این مرد می خواهد شما را ثروتمند کند.
این پایان رسمی زندگی من به عنوان
مردی گمنام بود اما من را به عنوان
برادر یاغی افسانه ای تری_دین معرفی
کرده بودند.
خبرنگاران و تهیهکنندگان زنگ می زدند.
معلوم بود آدمی هستم که می تواند
کینه یک عمر را در دلش نگه دارد.
شهری را که با رصدخانه به آتش کشیده
بودم، پدرومادرم، تری، و حتی منِ
هفده ساله!
همه توی تلویزیون بودیم.
با خود قبلی ام رابطه ی عشق و نفرت
برقرار کردم.
من آینده را به افتضاح کشیده بودم.
صبح، راهی دفتر هابز شدم.
زنان و مردان کارگر با بی صبری انتظار
ساعت پنج را می کشیدند تا از
اسارتشان در بیایند.
این فرهنگ جدید کارگری
حتی #مارکس را هم گیج می کرد.
به دفتر اسکار وارد شدم؛
سراغ کتابخانه اش رفتم، نسخه
بی نظیری از ؛ #گوته، شوپنهاور،
نیچه، تولستوی، و
لئوپاردی؛ ( فیلسوف ایتالیایی )
دو سطر روح نواز؛
چه بود آن لکه اسیدی که بر زمان
افتاد
همان که نامش زندگی بود
🖊 استیو_تولتز
ادامه هم داره
خلاصه نویسی ✍#اردی_ب_۸
🆔 @ktabdansh 📚📚
...📖📚
👍1
Majaraye Harry 22
<unknown>
🎧📘
📖 ماجرای_هری
■ آقای_نویسنده
اثر ؛ #جوئل_دیکر
● قسمت چهلُ سه و چهار
www.tgoop.com/ktabdansh📘🎧
" کتاب ها بودند که به من
کمک کردند تا از
باتلاق نادانی ام بیرون
آیم وگرنه نابود می شدم "
🖊 ماکسیم_گورکی"
...📚
📖 ماجرای_هری
■ آقای_نویسنده
اثر ؛ #جوئل_دیکر
● قسمت چهلُ سه و چهار
www.tgoop.com/ktabdansh📘🎧
" کتاب ها بودند که به من
کمک کردند تا از
باتلاق نادانی ام بیرون
آیم وگرنه نابود می شدم "
🖊 ماکسیم_گورکی"
...📚
زندگی لیمونادی
Khodsakhte
" کتاب صوتی "
📚#زندگی_لیمونادی
🖊#زک_فریدمن
⏰ مدت زمان:
دقیقه 36:00
چگونه به موفقیت برسیم،
شادی خلق کنیم و بر همه
چیز مسلط شویم؟
کتاب زندگی_لیمونادی
یک راهنمای عملی برای زندگی
آگاهانه است .تنها کسی که
می تواند همه چیز را تغییر
دهد خود شما هستید....
👈 #پیشنهاد_دانلود
📚 زندگی_لیمونادی
🆔www.tgoop.com/ktabdansh 📚
...🎧📚
📚#زندگی_لیمونادی
🖊#زک_فریدمن
⏰ مدت زمان:
دقیقه 36:00
چگونه به موفقیت برسیم،
شادی خلق کنیم و بر همه
چیز مسلط شویم؟
کتاب زندگی_لیمونادی
یک راهنمای عملی برای زندگی
آگاهانه است .تنها کسی که
می تواند همه چیز را تغییر
دهد خود شما هستید....
👈 #پیشنهاد_دانلود
📚 زندگی_لیمونادی
🆔www.tgoop.com/ktabdansh 📚
...🎧📚
👍2
۴۸ قانون قدرت رابرت گرین.pdf
587.1 KB
📚📎
📚 ۴۸ قانون قدرت
✍ #رابرت_گرین
از پرفروش ترین کتاب ها
در سراسر دنیا!
خلاصه ای از تاریخ
سه هزار ساله قدرت.
چهرههای شاخص تاریخی.
تشریح قوانین قدرت.
قانون ۱-
هرگز بیشتر از رئیستان ندرخشید.
قانون ۲-
هرگز بیش از حد معمول به
دوستان خود اعتماد نکنید.
قانون ۳-
قصد و نیت خود را پنهان کنید.
قانون ۴-
همیشه کمتر از نیاز صحبت کنید
قانون ۵-
اعتبار و شهرت خود را حفظ کنید.
قانون ۶-
توجه همه را به خود جلب کنید.
قانون ۷-
از دیگران کمک بگیرید اما....
" در بازی قدرت اطراف شما را
کسانی گرفته اند که هیچ دلیلی
برای کمک به شما ندارند،
مگر؛ به نفعشان باشد. "
📚 ۴۸قانون قدرت
🖊 رابرت_گرین
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf Book 📂
📚 ۴۸ قانون قدرت
✍ #رابرت_گرین
از پرفروش ترین کتاب ها
در سراسر دنیا!
خلاصه ای از تاریخ
سه هزار ساله قدرت.
چهرههای شاخص تاریخی.
تشریح قوانین قدرت.
قانون ۱-
هرگز بیشتر از رئیستان ندرخشید.
قانون ۲-
هرگز بیش از حد معمول به
دوستان خود اعتماد نکنید.
قانون ۳-
قصد و نیت خود را پنهان کنید.
قانون ۴-
همیشه کمتر از نیاز صحبت کنید
قانون ۵-
اعتبار و شهرت خود را حفظ کنید.
قانون ۶-
توجه همه را به خود جلب کنید.
قانون ۷-
از دیگران کمک بگیرید اما....
" در بازی قدرت اطراف شما را
کسانی گرفته اند که هیچ دلیلی
برای کمک به شما ندارند،
مگر؛ به نفعشان باشد. "
📚 ۴۸قانون قدرت
🖊 رابرت_گرین
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf Book 📂
❤4🔥2
کتابِ؛ " آنسوی رودخانه ادر " از کدام نویسنده است؟
Final Results
13%
ویکتور هوگو
63%
یودیت هرمان
25%
میشل فوکو
❤1
✍ #ژوزه_ساراماگو
اگر قرار است چاقویی در شکمت
فروکنند، لااقل کار را با همان
قیافه ی قاتلانه و نفرت انگیز
انجام دهند نه اینکه هم زمان به تو
لبخند بزنند و امیدواری بیهوده بدهند
👤 ژوزه_دی_سوزا_ساراماگو؛
نويسندهء پرتغالی
برنده ی جایزه نوبل ادبیات.
نویسنده کتابهای ؛
📚#کوری، وَ #بینایی
@ktabdansh 📚📚
...📚
اگر قرار است چاقویی در شکمت
فروکنند، لااقل کار را با همان
قیافه ی قاتلانه و نفرت انگیز
انجام دهند نه اینکه هم زمان به تو
لبخند بزنند و امیدواری بیهوده بدهند
👤 ژوزه_دی_سوزا_ساراماگو؛
نويسندهء پرتغالی
برنده ی جایزه نوبل ادبیات.
نویسنده کتابهای ؛
📚#کوری، وَ #بینایی
@ktabdansh 📚📚
...📚
❤2
هَرگاه، رژیمی بی اَخلاق باشد،
شهروندانش از تمامیِ تعهد های
اخلاقی در قبالِ آن رژیم آزادند..
🔅 کتابِ؛ مجمع الجزایر گولاگ
نوشته ی؛ الکساندر سولژنیتسین
🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚
شهروندانش از تمامیِ تعهد های
اخلاقی در قبالِ آن رژیم آزادند..
🔅 کتابِ؛ مجمع الجزایر گولاگ
نوشته ی؛ الکساندر سولژنیتسین
🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚
💯2❤1👍1
📖 #مطالعه
📚 #جزء_از_کل
..... گوش کن اسکار اجازه نداری با
اسم برادرم مانور بدهی.
من دارم پول خرج میکنم. به اجازه
تو احتیاجی ندارم. برادرت تا زنده
بود، یک روانی خطرناک بود البته
از نظر من.
فریاد زدم دقیقا، همین بود که گفتی.
خب، این را هر آدم نفهمی می بیند.
وقتمان را با این موضوع تلف نکن،
راهت را پیدا میکنی.
هابز، آقا منش بود، درکم می کرد.
- مردم باید بفهمند که پارتی بازی لزوما به معنی پیشرفت یک ابله نیست.
ببین تقریبا بیست میلیون جمعیت داریم، هر استرالیایی هفته ای یک دلار به یک نشانی خاص بفرستد، اگر پول جمع شده را به بیست تقسیم کنیم، هر
هفته بیست خانواده میلیونر
می شوند.
همین؟
همین.
ایده ات همین است؟
ایده ام همین است. بعد از هفته اول
کسانی که میلیونر شده اند، به جای
کارمزد هزار دلار یک جا بپردازند.
این طوری یک بودجهء هفتگی به
ارزش بيست هزار دلار داریم......
حساب کردیم.....
ایده تو همین است؟
ایده من همین است.
ساده است. احتمالا جواب می دهد.
ادی آن شب آمد خانه، اتو کشیده و
مرتب. از من بیزار بود.
وانمود می کرد دوستم دارد؟
کجا بودی؟
تایلند. عکس تو را در روزنامه دیدم،
چه خبر شده؟
گفتم و چشمانش در جمجمه اش فرو
رفت. زندگی اش ویران بود و کلوب
شبانه اش تعطیل. " فروش مواد و
تیراندازی و ... " می خواست همکاری
کند.
- وقتی یکی از نزدیکانت که هرگز
ازت چیزی نخواسته، چیزی مطالبه
می کند، نمی توانی نه بگویی. -
گفت باورم نمی شود مردم را پول دار
کنیم. مثل اینکه نقش خدا را داریم.!
اسکار، کلی مشغله کاری داشت...
این طبقه ممتاز چقدر کار می کنند،
اگر می دانستید ناسزا نمی گفتید.
همکاری ادی را پذیرفت و به ما یک
اتاق بزرگ داد. کار را شروع کردیم؛
فهرست افراد رأی دهنده و به طور
کاملا تصادفی اسامی مردم از
کامپیوتر مثل قرعهکشی بیرون آمد.
آخر هفته سکه های یک دلاری.
میلیون ها سکه و شمارش و بالاخره
شب افتتاح. اسامی در تلویزیون
اعلام می شد.
اسکار همهٔ این کارها را با شبکه ها
هماهنگ کرد....
تلفن زنگ زد.
بله؟
چه غلطی می کنی؟
مصاحبه نمی کنم.
منم پدر.
اوه. یاسپر.
چه نقشه و ترفندی داری؟ ...
فکر می کرد؛
مردم را میلیونر میکنم تحسین شوم.
وارد سیاست شوم برای کرسی.
احساساتش را برانگیزم.
بی اندوه و درد بمیرم....
ادی با جدیت کار می کرد.
گفتم کسی از سیدنی هست توی
لیست؟
فقط سه نفر.
پرونده شان را می دهی؟
به در خانه هایشان رفتم. یک مرد و زن با خانه متروک.
و دومین نفر هم یک خانم معلم.
سومین نفر: دوشیزه کارولین_پاتس.
با دیدن این اسم به نفس نفس افتادم.
همگی افکارم با صدای بلند حرف
می زدند؛ من یک گلوله ی کاموا هستم
در پنجهء گربه. توی تاکسی اطلاعات
پوشه را خواندم: کارولین_پاتس
۴۴ ساله، مادر ترنس بلتکسی ۱۶ ساله.
اسم تری را روی پسرش گذاشته بود.
باور نکردنی بود!
در یک ساختمان زندگی می کرد که
آیفون نداشت.
از راه پله بالا رفتم به طبقه چهارم
رسیدم.
بی آنکه چندان فکر کرده باشم.
کدام تکان دهنده بود؛
دیدن من یا مطلع شدن از اینکه
در کمتر از یک هفته چند میلیون دلار
خواهد داشت.
در زدم.
با هیجان سر هم داد کشیدیم.
کی هستی؟
منم.
کدام من؟
بگویم باور نمی کنی؟
جیغ کشید: مارتی! نزدیک بود نقش
زمین شوم.
در را باز کرد. صورتش پت و پهن و
موهایش درهم برهم و شده بود
اما هنوز زیبا بود.
همان برق قدیمی را در پس چشمانش
داشت.
حس می کردم آن هجده سال
به بعدازظهری می ماند که بی جهت
کش آمده است.
اوه، خدای من! نگاهش کن!
پیر شده ام.
نه.
گوش جدید داری!
جراحی پلاستیک کردم.
اسمت را توی روزنامه دیدم.
عکست را با یک خانم جوان دیدم.
انوک بود.
همسرت نیست؟
دوستم هم نیست.
خدمتکارمان است.
شوهرت ؟
طلاق گرفتیم.
می خواهی مردم استرالیا را
میلیونر کنی؟
.....
پسرت؟
مُرده. -
لبش را گزید.
اندوه در هنگام تجدید دیدار
حضور غریبی دارد
🖊استیو_تولتز
ادامه هم داره
🆔@ktabdansh 📚📚
...📖📚
📚 #جزء_از_کل
..... گوش کن اسکار اجازه نداری با
اسم برادرم مانور بدهی.
من دارم پول خرج میکنم. به اجازه
تو احتیاجی ندارم. برادرت تا زنده
بود، یک روانی خطرناک بود البته
از نظر من.
فریاد زدم دقیقا، همین بود که گفتی.
خب، این را هر آدم نفهمی می بیند.
وقتمان را با این موضوع تلف نکن،
راهت را پیدا میکنی.
هابز، آقا منش بود، درکم می کرد.
- مردم باید بفهمند که پارتی بازی لزوما به معنی پیشرفت یک ابله نیست.
ببین تقریبا بیست میلیون جمعیت داریم، هر استرالیایی هفته ای یک دلار به یک نشانی خاص بفرستد، اگر پول جمع شده را به بیست تقسیم کنیم، هر
هفته بیست خانواده میلیونر
می شوند.
همین؟
همین.
ایده ات همین است؟
ایده ام همین است. بعد از هفته اول
کسانی که میلیونر شده اند، به جای
کارمزد هزار دلار یک جا بپردازند.
این طوری یک بودجهء هفتگی به
ارزش بيست هزار دلار داریم......
حساب کردیم.....
ایده تو همین است؟
ایده من همین است.
ساده است. احتمالا جواب می دهد.
ادی آن شب آمد خانه، اتو کشیده و
مرتب. از من بیزار بود.
وانمود می کرد دوستم دارد؟
کجا بودی؟
تایلند. عکس تو را در روزنامه دیدم،
چه خبر شده؟
گفتم و چشمانش در جمجمه اش فرو
رفت. زندگی اش ویران بود و کلوب
شبانه اش تعطیل. " فروش مواد و
تیراندازی و ... " می خواست همکاری
کند.
- وقتی یکی از نزدیکانت که هرگز
ازت چیزی نخواسته، چیزی مطالبه
می کند، نمی توانی نه بگویی. -
گفت باورم نمی شود مردم را پول دار
کنیم. مثل اینکه نقش خدا را داریم.!
اسکار، کلی مشغله کاری داشت...
این طبقه ممتاز چقدر کار می کنند،
اگر می دانستید ناسزا نمی گفتید.
همکاری ادی را پذیرفت و به ما یک
اتاق بزرگ داد. کار را شروع کردیم؛
فهرست افراد رأی دهنده و به طور
کاملا تصادفی اسامی مردم از
کامپیوتر مثل قرعهکشی بیرون آمد.
آخر هفته سکه های یک دلاری.
میلیون ها سکه و شمارش و بالاخره
شب افتتاح. اسامی در تلویزیون
اعلام می شد.
اسکار همهٔ این کارها را با شبکه ها
هماهنگ کرد....
تلفن زنگ زد.
بله؟
چه غلطی می کنی؟
مصاحبه نمی کنم.
منم پدر.
اوه. یاسپر.
چه نقشه و ترفندی داری؟ ...
فکر می کرد؛
مردم را میلیونر میکنم تحسین شوم.
وارد سیاست شوم برای کرسی.
احساساتش را برانگیزم.
بی اندوه و درد بمیرم....
ادی با جدیت کار می کرد.
گفتم کسی از سیدنی هست توی
لیست؟
فقط سه نفر.
پرونده شان را می دهی؟
به در خانه هایشان رفتم. یک مرد و زن با خانه متروک.
و دومین نفر هم یک خانم معلم.
سومین نفر: دوشیزه کارولین_پاتس.
با دیدن این اسم به نفس نفس افتادم.
همگی افکارم با صدای بلند حرف
می زدند؛ من یک گلوله ی کاموا هستم
در پنجهء گربه. توی تاکسی اطلاعات
پوشه را خواندم: کارولین_پاتس
۴۴ ساله، مادر ترنس بلتکسی ۱۶ ساله.
اسم تری را روی پسرش گذاشته بود.
باور نکردنی بود!
در یک ساختمان زندگی می کرد که
آیفون نداشت.
از راه پله بالا رفتم به طبقه چهارم
رسیدم.
بی آنکه چندان فکر کرده باشم.
کدام تکان دهنده بود؛
دیدن من یا مطلع شدن از اینکه
در کمتر از یک هفته چند میلیون دلار
خواهد داشت.
در زدم.
با هیجان سر هم داد کشیدیم.
کی هستی؟
منم.
کدام من؟
بگویم باور نمی کنی؟
جیغ کشید: مارتی! نزدیک بود نقش
زمین شوم.
در را باز کرد. صورتش پت و پهن و
موهایش درهم برهم و شده بود
اما هنوز زیبا بود.
همان برق قدیمی را در پس چشمانش
داشت.
حس می کردم آن هجده سال
به بعدازظهری می ماند که بی جهت
کش آمده است.
اوه، خدای من! نگاهش کن!
پیر شده ام.
نه.
گوش جدید داری!
جراحی پلاستیک کردم.
اسمت را توی روزنامه دیدم.
عکست را با یک خانم جوان دیدم.
انوک بود.
همسرت نیست؟
دوستم هم نیست.
خدمتکارمان است.
شوهرت ؟
طلاق گرفتیم.
می خواهی مردم استرالیا را
میلیونر کنی؟
.....
پسرت؟
مُرده. -
لبش را گزید.
اندوه در هنگام تجدید دیدار
حضور غریبی دارد
🖊استیو_تولتز
ادامه هم داره
🆔@ktabdansh 📚📚
...📖📚
❤1
داستان های کوتاه ۷-
📚 #دیوار
۷ من خوب می فهمیدم چه
می خواهد بگوید اما به روی خودم
نمی آوردم. ولی راجع به درد ها من
نیز در بدنم یک مشت داغ زخم
داشتم، کاری از دستم ساخته مبود،
من هم مثل او بودم اما اهمیتی
نمی دادم.
با خشونت جواب دادم:
بعد خاک خورد می شوی.
او با خودش شروع به صحبت کرد.
در حالی که چشمش را به بلژیکی
دوخته بود. به نظر نمی آمد که
بلژیکی به حرف ما گوش بدهد.
من نمی دانستم برای چه آمده است!
او به افکار ما وقعی نمی گذاشت!
آمده بود که جسم ما را تماشا بکند،
تن هایی که زنده و در حال
جان کندن بودند.
توم می گفت:
مثل کابوس است، آدم می خواهد به
چیزی فکر بکند. آدم دائما حس
می کند که دست آویزی پیدا شد،
مفهومی به دست آمد، بعد می لغزد،
فرار می کند و دوباره می افتد.
به خودم می گویم ؛ بعد دیگر خبری
نیست. اما نمی فهمم که چه معنی
می دهد. گاهی تقریبا می خواهم
درک کنم و بعد دوباره می افتد،
باز به فکر دردها و گلوله ها و انفجار
می افتم. من به تو قول می دهم که
پیرو فلسفه ی مادی هستم،
دیوانه نشدم اما مثل این که جور
در نمی آید. جسد خودم را می بینم.
باید فکرم را جمع کنم....
فکر کنم که هیچ چیز را نخواهم دید
و نخواهم شنید
و زندگی برای دیگران ادامه پیدا خواهد کرد.
آدم طوری ساخته نشده که این طور
فکر بکند. این طور نیست پابلو؟
سابق برایم اتفاق افتاده که
تمام شب را در انتظار چیزی بیدار
باشم. اما پابلو این چیز دیگری است.
این از عقب یخه ی آدم را می گیرد
و نمی شود قبلا پیش بینی آن را کرد.
گفتم:
درِ مشکلت را بگذار، می خواهی کشیشی برایت صدا بزنم که اعتراف
بکنی؟
جواب نداد. قبلا متوجه شده بودم که
با لحن پیغمبری مرا پابلو خطاب
می کرد و صدایش بی طرفانه بود.
من این حرکات را چندان دوست نداشتم
اما به نظر می آمد که همهٔ ایرلندی ها
این طور هستند، به طور مبهمی
بوی شاش می داد. در واقع حس
همدردی زیادی برای توم نداشتم و هیچ
علتی نداشت که چون برای هم
می مردیم با هم انس داشته باشیم.
کسانی بودند که اگر با آن ها بودم
وضعیت فرق می کرد؛ مثلا رامون گری'
ولی خودم را بین توم و ژوان یکه و
تنها حس می کردم. از این پیشامد هم
خشنود بودم؛
شاید اگر با رامون بودم دلم می سوخت.
اما در این لحظه به طرز غریبی سنگدل
بودم و می خواستم سنگدل بمانم.
توم کلماتی را جویده جویده از روی
حواس پرتی می گفت؛
قطعا برای اینکه فکر نکند حرف می زد
و مانند کسانی که ناخوشی کهنه ی
سلس البول ' دارند بوی تند شاش می داد.
طبیعی است که با او هم عقیده بودم،
آن چه او می گفت من هم می توانستم
بگویم. مرگ طبیعی نبود و از
وقتی که محکوم به مرگ شده بودم
هيچ چيز به نظرم طبیعی نمی آمد:
نه توده ی زغال، نه نیمکت و نه
دک و پوزش شوم پدرو. چیزی که
توی ذوقم می زد این بود که به همان
چیزها که توم فکر می کرد من هم فکر
می کردم و خوب می دانستم که تمام
مدت شب را با اختلاف پنج دقیقه،
در حالی که به یک چیز واحد فکر
می کنیم و با هم عرق می ریزیم و
می لرزیم، ادامه خواهیم داد.
من دزدکی به او نگاه می کردم و برای
اولین بار به نظرم غریب آمد:
مرگ او در قیافه اش خوانده می شد.
به حیثیتم برخورد؛
بیست و چهار بود که در جوار توم به
سر برده بودم، به حرف او گوش کرده
بودم، با او حرف زده بودم و
می دانستم که هیچ وجه مشترکی
بین ما نبود و حالا مثل دو برادر
دوقلو شبیه یکدیگر بودیم،
فقط به علت اینکه باهم می ترکیدیم.
🖊 ژان_پل_سارتر
ترجمه؛ صادق_هدایت
ادامه دارد
🆔 @ktabdansh 📚🌙💫
📚 #دیوار
۷ من خوب می فهمیدم چه
می خواهد بگوید اما به روی خودم
نمی آوردم. ولی راجع به درد ها من
نیز در بدنم یک مشت داغ زخم
داشتم، کاری از دستم ساخته مبود،
من هم مثل او بودم اما اهمیتی
نمی دادم.
با خشونت جواب دادم:
بعد خاک خورد می شوی.
او با خودش شروع به صحبت کرد.
در حالی که چشمش را به بلژیکی
دوخته بود. به نظر نمی آمد که
بلژیکی به حرف ما گوش بدهد.
من نمی دانستم برای چه آمده است!
او به افکار ما وقعی نمی گذاشت!
آمده بود که جسم ما را تماشا بکند،
تن هایی که زنده و در حال
جان کندن بودند.
توم می گفت:
مثل کابوس است، آدم می خواهد به
چیزی فکر بکند. آدم دائما حس
می کند که دست آویزی پیدا شد،
مفهومی به دست آمد، بعد می لغزد،
فرار می کند و دوباره می افتد.
به خودم می گویم ؛ بعد دیگر خبری
نیست. اما نمی فهمم که چه معنی
می دهد. گاهی تقریبا می خواهم
درک کنم و بعد دوباره می افتد،
باز به فکر دردها و گلوله ها و انفجار
می افتم. من به تو قول می دهم که
پیرو فلسفه ی مادی هستم،
دیوانه نشدم اما مثل این که جور
در نمی آید. جسد خودم را می بینم.
باید فکرم را جمع کنم....
فکر کنم که هیچ چیز را نخواهم دید
و نخواهم شنید
و زندگی برای دیگران ادامه پیدا خواهد کرد.
آدم طوری ساخته نشده که این طور
فکر بکند. این طور نیست پابلو؟
سابق برایم اتفاق افتاده که
تمام شب را در انتظار چیزی بیدار
باشم. اما پابلو این چیز دیگری است.
این از عقب یخه ی آدم را می گیرد
و نمی شود قبلا پیش بینی آن را کرد.
گفتم:
درِ مشکلت را بگذار، می خواهی کشیشی برایت صدا بزنم که اعتراف
بکنی؟
جواب نداد. قبلا متوجه شده بودم که
با لحن پیغمبری مرا پابلو خطاب
می کرد و صدایش بی طرفانه بود.
من این حرکات را چندان دوست نداشتم
اما به نظر می آمد که همهٔ ایرلندی ها
این طور هستند، به طور مبهمی
بوی شاش می داد. در واقع حس
همدردی زیادی برای توم نداشتم و هیچ
علتی نداشت که چون برای هم
می مردیم با هم انس داشته باشیم.
کسانی بودند که اگر با آن ها بودم
وضعیت فرق می کرد؛ مثلا رامون گری'
ولی خودم را بین توم و ژوان یکه و
تنها حس می کردم. از این پیشامد هم
خشنود بودم؛
شاید اگر با رامون بودم دلم می سوخت.
اما در این لحظه به طرز غریبی سنگدل
بودم و می خواستم سنگدل بمانم.
توم کلماتی را جویده جویده از روی
حواس پرتی می گفت؛
قطعا برای اینکه فکر نکند حرف می زد
و مانند کسانی که ناخوشی کهنه ی
سلس البول ' دارند بوی تند شاش می داد.
طبیعی است که با او هم عقیده بودم،
آن چه او می گفت من هم می توانستم
بگویم. مرگ طبیعی نبود و از
وقتی که محکوم به مرگ شده بودم
هيچ چيز به نظرم طبیعی نمی آمد:
نه توده ی زغال، نه نیمکت و نه
دک و پوزش شوم پدرو. چیزی که
توی ذوقم می زد این بود که به همان
چیزها که توم فکر می کرد من هم فکر
می کردم و خوب می دانستم که تمام
مدت شب را با اختلاف پنج دقیقه،
در حالی که به یک چیز واحد فکر
می کنیم و با هم عرق می ریزیم و
می لرزیم، ادامه خواهیم داد.
من دزدکی به او نگاه می کردم و برای
اولین بار به نظرم غریب آمد:
مرگ او در قیافه اش خوانده می شد.
به حیثیتم برخورد؛
بیست و چهار بود که در جوار توم به
سر برده بودم، به حرف او گوش کرده
بودم، با او حرف زده بودم و
می دانستم که هیچ وجه مشترکی
بین ما نبود و حالا مثل دو برادر
دوقلو شبیه یکدیگر بودیم،
فقط به علت اینکه باهم می ترکیدیم.
🖊 ژان_پل_سارتر
ترجمه؛ صادق_هدایت
ادامه دارد
🆔 @ktabdansh 📚🌙💫
❤1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 آرامگاه جنابِ؛ #مولانا
در قونیه.
همچنین همهٔ آرزوها و
مهر ها و محبت ها و شفقت ها
که خلق دارند بر انواع چیزها و
دوستان و آسمانها و زمین ها و
باغ ها و علم ها آرزوی حق
دارند.
و آن چیزها جمله نقاب هاست.
چون از این عالم بگذرند و آن
شاه را بی این نقاب ها ببینند،
بدانند که آن همه نقاب ها و
روپوش ها بود.
مطلوبشان در حقیقت
آن یک چیز بود..
فیه_ما_فیه
🆔www.tgoop.com/ktabdansh📚📚
🌓...📚
در قونیه.
همچنین همهٔ آرزوها و
مهر ها و محبت ها و شفقت ها
که خلق دارند بر انواع چیزها و
دوستان و آسمانها و زمین ها و
باغ ها و علم ها آرزوی حق
دارند.
و آن چیزها جمله نقاب هاست.
چون از این عالم بگذرند و آن
شاه را بی این نقاب ها ببینند،
بدانند که آن همه نقاب ها و
روپوش ها بود.
مطلوبشان در حقیقت
آن یک چیز بود..
فیه_ما_فیه
🆔www.tgoop.com/ktabdansh📚📚
🌓...📚
❤1👍1🔥1
🔅 کتابِ؛ چیرگی
نوشتهء؛ #رابرت_گرین
این عالی ترین شکلِ قدرت است
وَ فرایندی که به آن ختم میشود
شاملِ سه فاز یا سه مرحله
جداگانه است :
اولین مرحله؛ شاگردی است
دومین مرحله؛ عملگرایی خلاق است
وَ
در نهایت؛ مرحله سوم؛ چیرگی...
👤 رابرت_گرین ⤵️
نویسنده کتابِ؛ ۴۸ قانون قدرت
🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
نوشتهء؛ #رابرت_گرین
این عالی ترین شکلِ قدرت است
وَ فرایندی که به آن ختم میشود
شاملِ سه فاز یا سه مرحله
جداگانه است :
اولین مرحله؛ شاگردی است
دومین مرحله؛ عملگرایی خلاق است
وَ
در نهایت؛ مرحله سوم؛ چیرگی...
👤 رابرت_گرین ⤵️
نویسنده کتابِ؛ ۴۸ قانون قدرت
🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
❤1
Audio
📕 نام کتاب : #از_دو_که_حرف_می_زنم_از_چه_حرف_می_زنم
از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم
🖋 نویسنده؛ #هاروکی_موراکامی
⏰ زمان خلاصه: 35:59
🔰 درباره کتاب :
خاطراتی از دویدن و نوشتن
کتاب «از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم» که در سال 2009 منتشرشده، خاطرهای در مورد برخورد دو مورد از علاقهمندیهای فردی است: دویدن و نوشتن. در این اثرِ شخصی، هاروکی موراکامی تعریف میکند که این دو تمرین چگونه او را نسبت به دنیای درونش آگاه میکند.
👈 #پیشنهاد_دانلود
www.tgoop.com/ktabdansh 📚📚
...📚
از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم
🖋 نویسنده؛ #هاروکی_موراکامی
⏰ زمان خلاصه: 35:59
🔰 درباره کتاب :
خاطراتی از دویدن و نوشتن
کتاب «از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم» که در سال 2009 منتشرشده، خاطرهای در مورد برخورد دو مورد از علاقهمندیهای فردی است: دویدن و نوشتن. در این اثرِ شخصی، هاروکی موراکامی تعریف میکند که این دو تمرین چگونه او را نسبت به دنیای درونش آگاه میکند.
👈 #پیشنهاد_دانلود
www.tgoop.com/ktabdansh 📚📚
...📚
🔥1
کنفوسیوس نوشته کارل یاسپرس.pdf
1.2 MB
📚📎
👤#کنفوسیوس
✍#کارل_یاسپرس
اندیشه و زندگی کنفسیوس
نظریه پرداز و معلم چینی.
او را -کونگ-چینو به
معنی (تپه) نامیدند.
•°•°اصول اخلاقی و اجتماعی
و سیاسی او
اندیشه بنیادی نظریات
-فرانکه، شتوبه،کرو،
درگابه لنتز
🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf Book 📂
👤#کنفوسیوس
✍#کارل_یاسپرس
اندیشه و زندگی کنفسیوس
نظریه پرداز و معلم چینی.
او را -کونگ-چینو به
معنی (تپه) نامیدند.
•°•°اصول اخلاقی و اجتماعی
و سیاسی او
اندیشه بنیادی نظریات
-فرانکه، شتوبه،کرو،
درگابه لنتز
🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Pdf Book 📂
✍ کنفوسیوس
لازمه ی حکومت خوب، شهریار
خوب است.
شهریار خوب منابع طبیعی را به
کار می اندازد، کار را به کاردان
می سپارد و در این حال هیچکس
لب به شکایت نمی گشاید.
چنین شهریاری بی تفرعن،
بزرگ است. به بیان دیگر: او با
مردمان هرچند و در هر جایگاهی
که باشند به حرمت رفتار میکند.
بی آنکه قهر و خشونت نشان دهد.
.....
یک بار در تمام روز چیزی نخوردم
و در تمام شب نخوابیدم تا بتوانم
مسأله ای را در خود حل کنم اما
نتیجه نبخشید، از این رو فهمیدم
که بهتر است آنچه را نمی دانم بپرسم.
.....
خواندن بی اندیشه بیهوده است؛
و اندیشه بدون خواندن خطرناک...
....
اگر می دانی پایداری کن و
اگر نمی دانی بگو نمی دانم؛
این نشانه دانش است.
.....
خطا کردن و آن را اصلاح
نکردن خود خطای دیگریست.
.....
در جایی که انسان های کوچک
سایه هاي بزرگی داشتند یعنی؛
خورشید آن جا در حال
غروب است..
👤 #کنفوسیوس↪️
فیلسوف، نظریه پرداز سیاسی
و معلم چینی
🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚
لازمه ی حکومت خوب، شهریار
خوب است.
شهریار خوب منابع طبیعی را به
کار می اندازد، کار را به کاردان
می سپارد و در این حال هیچکس
لب به شکایت نمی گشاید.
چنین شهریاری بی تفرعن،
بزرگ است. به بیان دیگر: او با
مردمان هرچند و در هر جایگاهی
که باشند به حرمت رفتار میکند.
بی آنکه قهر و خشونت نشان دهد.
.....
یک بار در تمام روز چیزی نخوردم
و در تمام شب نخوابیدم تا بتوانم
مسأله ای را در خود حل کنم اما
نتیجه نبخشید، از این رو فهمیدم
که بهتر است آنچه را نمی دانم بپرسم.
.....
خواندن بی اندیشه بیهوده است؛
و اندیشه بدون خواندن خطرناک...
....
اگر می دانی پایداری کن و
اگر نمی دانی بگو نمی دانم؛
این نشانه دانش است.
.....
خطا کردن و آن را اصلاح
نکردن خود خطای دیگریست.
.....
در جایی که انسان های کوچک
سایه هاي بزرگی داشتند یعنی؛
خورشید آن جا در حال
غروب است..
👤 #کنفوسیوس↪️
فیلسوف، نظریه پرداز سیاسی
و معلم چینی
🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚
❤2👍1
■ یادت باشد که ناامنی بدترین بلایی
است که سر ملتی می آید،
بی قانون، بی نظمی، به فکر مردم
نبودن و این چیزها.
بعدش هم بلوا شد.
🔅 کتاب؛ سال بلوا
پیش از آنکه حرفی بزنی یا اقدامی
قبیل ساختنِ دار به سرت بزند،
یکبار تاریخ این سرزمین را بخوان..
امثال تو خیلی آمدند و رفتند،
با این مردم در نیوفت..
👤 #عباس_معروفی
@ktabdansh 📚📚
...📚
است که سر ملتی می آید،
بی قانون، بی نظمی، به فکر مردم
نبودن و این چیزها.
بعدش هم بلوا شد.
🔅 کتاب؛ سال بلوا
پیش از آنکه حرفی بزنی یا اقدامی
قبیل ساختنِ دار به سرت بزند،
یکبار تاریخ این سرزمین را بخوان..
امثال تو خیلی آمدند و رفتند،
با این مردم در نیوفت..
👤 #عباس_معروفی
@ktabdansh 📚📚
...📚
👍3🔥1
📖 #مطالعه
📚 #جزء_از_کل
...... اشک ها را از چشمانم پاک کرد.
رازهای مگویمان را بر
هم فاش کردیم.
- تراژدی های شخصی قابل
ستایشمان ما را به تحلیل برده و
صورت ها و بدن های فرتوتمان
اندوه قلبی مان را به خوبی پنهان
کرده اند.
قرار شد از هم جدا نشویم و بعد از
ضیافت میلیونرها با هم ازدواج کنیم.
جشن برگزار شد. درباره ی کارولین با
انوک حرف زدم. چهره اش به سنگی
در حجاب یک لبخند تبدیل شد.
نوبت سخنرانی من شد؛ قیافه ی
سگی را گرفته بودم که خیال می کند
توپ را پرت کرده ای. صدایم را صاف
کردم: متشکرم. فکر میکنید با ثروتمند
شدن شما را آزاد می کنم. امروز من را
دوست دارید اما فردا از من بیزارید.
می خواهم به مجلس بروم، خودم را
وسط این گلهء خوک ها بیندازم...
سیاستمداران زخم های عفونی هستند.
یقین دارم هیچ یک از این بی شرف ها
هیچ کیفر و مجازاتی نخواهد دید....
نیمی از ما پروتز کردیم، خوش برو رو
شدیم، چاق تر و سرطانی تر.
خب که چی؟ دستاوردهایمان را به پای
اشتباهاتمان تباه می کنیم....
- انسان در شلوارش خرابکاری میکند و
دوره می افتد که ببین؛ از پیراهن جدیدم
خوشت می آید....- می خواهم همهٔ
کارزارهای پلشت و کثیف را ناکار کنم...
من به جنگ باور ندارم، اما به وحشت هایش اعتقاد دارم!
- وقتی دموکراسی وارد عمل
می شود، حکومت همان کاری را
می کند که مردم می خواهند،
اما مردم چیزهای نکبت را
می خواهند! مردم وحشت زده و
حریص و خودبین هستند و تنها
نگرانی شان تأمین مالی است. بله،
حقیقت مورد نظر این است که هنوز خیلی مانده تا ملت دموکراتیک خوبی شویم؛
هنوز خیلی مانده تا مردم
خوبی شویم! -
......
بخاطر رسوایی های گذشته ام که مایهی
تفریح مشتی از دشمنانم بود منتقدانی
هم داشتم. اما اغلب مردم هوادارم بودند.
- ما نمی توانیم با زاییدن کوردلانه
انسانها -صرفا با بیزاری از
کشورهای همسایه یا زنجیر کردن خودمان
به خدایی که فهرست بلند بالایی از نباید ها دارد، این مسأله را حل کنیم.
هدف واقعی من این بود که جامعه، پویاتر
و کمتر دغل باز شود.
گذشته همواره و در لحظه بدترین چیزی است که برای زمان حال
رخ می دهد.
روحم به پرواز درآمده بود. موفقیت
تعادلم را به هم زده بود.
نفرت یاسپر متبلور می شد؛
کار به جای بدی می کشد.
تو هم به عروسی ام می آیی؟
شوخیت گرفته. کی با تو عروسي میکند.
کارولین_پاتس.
رفیق قدیمی برادرت؟
پسر عوضی!
....
یاسپر به مراسم عروسی آمد، یک بار هم به من تبریک نگفت و تا مدتی او را ندیدم. بخاطر شیمی درمانی و سرفه های مکررم هم اشاره ای نکرد. بهش نگفته بودم سرطان دارم.
رفتم محل کارش:
یک ' س' گرفتارم کرده.
چی؟
من سرطان دارم.
یاسپر چیزی را درک می کرد که بیشتر مردم نمی فهمیدند، نظرش را گفت
پدر لطفا به مرگ آرام و دردناک تن نده. خودت کار را یکسره کن.
با اتومبیل به گردش رفتیم.
تنها جنبه ی دلپذیر گردش این بود که
فهمیدیم ستیزه جویی دوجانبه مان
آن قدر ها هم که خیال می کردیم
مقاوم نیست.
توی ماشین حرف می زدیم،
می خندیدیم.
وارد کلوبی شدیم که چند سال پیش
مدیرش بودم و نابودش کردم.
پر از دود سیگار برگ و آواز و رقص.
نوشیدنی سفارش دادیم.
یاسپر گفت اوه! خدای من! به آن
نگهبان نگاه کن.
کدام نگهبان؟
آن یکی. یکی از میلیونرها نیست؟
یک مرد آسیایی لاغر پشت پیشخان.
مطمئن نبودم.
یاسپر گفت بهش نگاه کن. اسم این
کار خرحمالی نیست؟ چرا باید یک
میلیونر همچین کاری بکند؟
شاید تا الان همهٔ پولش را خرج کرده.
خرج چی؟
از کجا بدانم؟
🖊استیو_تولتز ⤵️
جزء از کل
بایَد یک جایی یک نَفَر برای مَن باشَد
ادامه هم داره
از روز شنبه
🆔 @ktabdansh 📚📖
...📚📖
📚 #جزء_از_کل
...... اشک ها را از چشمانم پاک کرد.
رازهای مگویمان را بر
هم فاش کردیم.
- تراژدی های شخصی قابل
ستایشمان ما را به تحلیل برده و
صورت ها و بدن های فرتوتمان
اندوه قلبی مان را به خوبی پنهان
کرده اند.
قرار شد از هم جدا نشویم و بعد از
ضیافت میلیونرها با هم ازدواج کنیم.
جشن برگزار شد. درباره ی کارولین با
انوک حرف زدم. چهره اش به سنگی
در حجاب یک لبخند تبدیل شد.
نوبت سخنرانی من شد؛ قیافه ی
سگی را گرفته بودم که خیال می کند
توپ را پرت کرده ای. صدایم را صاف
کردم: متشکرم. فکر میکنید با ثروتمند
شدن شما را آزاد می کنم. امروز من را
دوست دارید اما فردا از من بیزارید.
می خواهم به مجلس بروم، خودم را
وسط این گلهء خوک ها بیندازم...
سیاستمداران زخم های عفونی هستند.
یقین دارم هیچ یک از این بی شرف ها
هیچ کیفر و مجازاتی نخواهد دید....
نیمی از ما پروتز کردیم، خوش برو رو
شدیم، چاق تر و سرطانی تر.
خب که چی؟ دستاوردهایمان را به پای
اشتباهاتمان تباه می کنیم....
- انسان در شلوارش خرابکاری میکند و
دوره می افتد که ببین؛ از پیراهن جدیدم
خوشت می آید....- می خواهم همهٔ
کارزارهای پلشت و کثیف را ناکار کنم...
من به جنگ باور ندارم، اما به وحشت هایش اعتقاد دارم!
- وقتی دموکراسی وارد عمل
می شود، حکومت همان کاری را
می کند که مردم می خواهند،
اما مردم چیزهای نکبت را
می خواهند! مردم وحشت زده و
حریص و خودبین هستند و تنها
نگرانی شان تأمین مالی است. بله،
حقیقت مورد نظر این است که هنوز خیلی مانده تا ملت دموکراتیک خوبی شویم؛
هنوز خیلی مانده تا مردم
خوبی شویم! -
......
بخاطر رسوایی های گذشته ام که مایهی
تفریح مشتی از دشمنانم بود منتقدانی
هم داشتم. اما اغلب مردم هوادارم بودند.
- ما نمی توانیم با زاییدن کوردلانه
انسانها -صرفا با بیزاری از
کشورهای همسایه یا زنجیر کردن خودمان
به خدایی که فهرست بلند بالایی از نباید ها دارد، این مسأله را حل کنیم.
هدف واقعی من این بود که جامعه، پویاتر
و کمتر دغل باز شود.
گذشته همواره و در لحظه بدترین چیزی است که برای زمان حال
رخ می دهد.
روحم به پرواز درآمده بود. موفقیت
تعادلم را به هم زده بود.
نفرت یاسپر متبلور می شد؛
کار به جای بدی می کشد.
تو هم به عروسی ام می آیی؟
شوخیت گرفته. کی با تو عروسي میکند.
کارولین_پاتس.
رفیق قدیمی برادرت؟
پسر عوضی!
....
یاسپر به مراسم عروسی آمد، یک بار هم به من تبریک نگفت و تا مدتی او را ندیدم. بخاطر شیمی درمانی و سرفه های مکررم هم اشاره ای نکرد. بهش نگفته بودم سرطان دارم.
رفتم محل کارش:
یک ' س' گرفتارم کرده.
چی؟
من سرطان دارم.
یاسپر چیزی را درک می کرد که بیشتر مردم نمی فهمیدند، نظرش را گفت
پدر لطفا به مرگ آرام و دردناک تن نده. خودت کار را یکسره کن.
با اتومبیل به گردش رفتیم.
تنها جنبه ی دلپذیر گردش این بود که
فهمیدیم ستیزه جویی دوجانبه مان
آن قدر ها هم که خیال می کردیم
مقاوم نیست.
توی ماشین حرف می زدیم،
می خندیدیم.
وارد کلوبی شدیم که چند سال پیش
مدیرش بودم و نابودش کردم.
پر از دود سیگار برگ و آواز و رقص.
نوشیدنی سفارش دادیم.
یاسپر گفت اوه! خدای من! به آن
نگهبان نگاه کن.
کدام نگهبان؟
آن یکی. یکی از میلیونرها نیست؟
یک مرد آسیایی لاغر پشت پیشخان.
مطمئن نبودم.
یاسپر گفت بهش نگاه کن. اسم این
کار خرحمالی نیست؟ چرا باید یک
میلیونر همچین کاری بکند؟
شاید تا الان همهٔ پولش را خرج کرده.
خرج چی؟
از کجا بدانم؟
🖊استیو_تولتز ⤵️
جزء از کل
بایَد یک جایی یک نَفَر برای مَن باشَد
ادامه هم داره
از روز شنبه
🆔 @ktabdansh 📚📖
...📚📖
👍1
Majaraye Harry 23
<unknown>
📘🎧
📖 ماجرای_هری
■ آقای_نویسنده
اثر؛ #جوئل_دیکر
● قسمت چهلُ چهار و پنج
@ktabdansh 📘🎧
یوسا، جامعه ای که خوب
می خواند و استعداد
آفرینش ادبیات را دارد،
فریب دادن این جامعه
بسیار دشوارتر ازجامعه ای
مرکب از افرادِ جاهل است
👤 ماریو_بارگاس"
...📚
📖 ماجرای_هری
■ آقای_نویسنده
اثر؛ #جوئل_دیکر
● قسمت چهلُ چهار و پنج
@ktabdansh 📘🎧
یوسا، جامعه ای که خوب
می خواند و استعداد
آفرینش ادبیات را دارد،
فریب دادن این جامعه
بسیار دشوارتر ازجامعه ای
مرکب از افرادِ جاهل است
👤 ماریو_بارگاس"
...📚
👍1
ای آنکه دوست دارمَت اما ندارَمت
بر سینه می فشارمت اما ندارمت
ای اسمانِ من که سراسر ستاره ای
تا صبح می شمارمَت اما ندارمَت
🖊#سعید_بیابانکی
@ktabdansh 📚📚
...📚🌖
بر سینه می فشارمت اما ندارمت
ای اسمانِ من که سراسر ستاره ای
تا صبح می شمارمَت اما ندارمَت
🖊#سعید_بیابانکی
@ktabdansh 📚📚
...📚🌖
❤1👍1🔥1