قلمرو دزدان
ایتالو کالوینو
" کتاب صوتیِ کوتاه "
📚#قلمرو_دزدان
----
✍ #ایتالو_کالوینو
----
باصدای؛ بهناز پوشین
----
دولت، سازمانِ جنایتکارانی
بود که مردم را غارت
میکرد..
بگذار به فقیرها پول بدهیم
تا برای ما به دزدی بروند؛
قراردادها تنظیم شد؛
دستمزد و درصد تعیین شد..
----
👤 ایتالو کالوینو
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
🎧...📚
📚#قلمرو_دزدان
----
✍ #ایتالو_کالوینو
----
باصدای؛ بهناز پوشین
----
دولت، سازمانِ جنایتکارانی
بود که مردم را غارت
میکرد..
بگذار به فقیرها پول بدهیم
تا برای ما به دزدی بروند؛
قراردادها تنظیم شد؛
دستمزد و درصد تعیین شد..
----
👤 ایتالو کالوینو
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
🎧...📚
❤3
■
مَردُم،
حتی زمانی که از شما میخواهند
معایبشان را آشکارا به آنها بگویید
باز هم انتظار دارند
ستایش و تحسین شوند!
👤 #سامرست_موام
@ktabdansh 📚📚
...📚
مَردُم،
حتی زمانی که از شما میخواهند
معایبشان را آشکارا به آنها بگویید
باز هم انتظار دارند
ستایش و تحسین شوند!
👤 #سامرست_موام
@ktabdansh 📚📚
...📚
👍2❤1😁1👌1
کتاب دانش
📖 #مطالعه 📚 #جزء_ازکل ....... من در جا فهمیدم. کارولین قبل از همه گفت تری. تری دین، عموی من، یکی یکی به ما نگاه کرد و پهن ترین لبخندی که به عمرم دیده بودم بر لب داشت. خنده کنان گفت تعجب کردید؟ صدای طنین انداز و پر قدرتش انگار از اعماق…
....... زندگی در تایلند سهل و آسان است.
بهش می گویند سرزمینِ لبخند.
تایلندی ها همیشه لبخند بر لب
دارند. یک راهنمای سفر به من گفت
خارجی ها می توانند تعلیم ببینند
و راهب بودایی
شوند.فلسفه ی آنها بر این اصل استوار
است که؛ سراسر زندگی رنج است.
حتی اگر از آبجو، دزدی، تجملات
دوری کنی.
به تری گفتم قصد داشتم تیم لانگ را
بکشم. به خنده افتادیم، یخ بینمان
آب شد. مثل برادرش روده دراز بود.
روی پای خپل و چاقش تاب می خورد.
انگشتش را در هوا می چرخاند، انگار
می خواست جهان را به سکوت وادارد.
پشت آن لبخند موذیانه، نیرویی
درونی و فناناپذیر در جریان بود.
گاهی در خیابان می گذاشت جیبش را
بزنند، گاهی به جیب برها می گفت
نقصشان کجا بوده!
تجارت اصلی تعاونی دموکرات تبهکاری
بجز قاچاق مواد مخدر و فحشا،
شرطبندی روی مسابقات مشت زنی
تایلند هم بود. مرا به مسابقات می برد.
از من می پرسید از چی خوشم می آید
از چی خوشم نمی آید. خودم را
برایش برملا میکردم.
ماجرای برج جهنمی را گفتم. گفت او را
خالصانه دوست داشته ام نه واقعی.
از تجاربش در چین، هند....گفت از
یاغی گریهایش گفت. عمده فرهنگ ها
و سنت ها و گفت
چاق بودن یعنی عشق داشتن
به زندگی.
عشقش پیچیدگی نداشت، عشقی
بدون وسوسه مالکیت...
پدر در انزوا و ترش رویی بود. در
رستورانها نام بی اعتبار شدهٔ خود را
به صورت سوم شخص می شنید دچار
تهوع می شد. روزنامه استرالیایی را
می خواند، از روزنامه فاصله
می گرفتم.
به این نتیجه رسیدم که خواندن
روزنامه شبیه این است که پیشاب
خودت را سر بکِشی. امواج نفرت از
استرالیا.
سرطان ریه اش در حال پخش شدن
بود. رنگ و رو می باخت، از آینه حذر
می کرد، صورتش را نمی تراشید،
نمی خواست بمیرد.
مردم اغلب اراده میکنند تا زنده بمانند.
تری و کارولین اصرار کردند
دورهٔ شیمی درمانی اش را ادامه دهد.
به یاد انوک
افتادم و مراقبه. بهش گفتم پای
مجسمه بودا تمام ذهنش را کنترل کند.
وسط مراقبه گفت
' همهٔ خطاها و نقص های
طبیعی در بدن انسان به اوج می رسد،
بدن انسان از نظر سازوکار بدترین نوع
است. می دانی #هراکلیتوس گفته
" شخصیت انسان سرنوشت اوست،
این حرف درست نیست. بدن انسان
است که سرنوشت اوست.
کارولین تسلیم حمله های عاطفی
می شد و گریه می کرد. محتاط و
درونگرا شده بود، برگشتن تری هم
ازدواج با پدرم را برایش زیر
سؤال برده بود. پدر نمی توانست
کارولین و تری را
تنها بگذارد. مسخره بود. پدر همیشه از
شرم زندگی نزیسته اش حرف میزد اما
شرم از زندگی نازیبایش بود که او را از
پا درمی آورد.
فکری به سر تری زد، می خواست آخرین
روزهای زندگی پدر را پر از
شگفتی کند.
در رودخانه شنا کردیم، میگساری کردیم،
اما پدر از این وقفه ها در مسیر مرگش
بیزار بود.
تری گفت باید از نو متولد شوی،
باید بمیری و از نو متولد شوی.
برای تولد خیلی پیرم. خیال می کنی
خیلی باکمالاتی؟ قاچاق مواد مخدر و
قاچاق اسلحه! دورو.
چه چیزی تو را به تنگنا کشید؟
چطوری تو را بِکِشم بیرون؟
🖊استیو_تولتز
ادامه هم داره
🆔 @ktabdansh 📚📚
...📖📚
بهش می گویند سرزمینِ لبخند.
تایلندی ها همیشه لبخند بر لب
دارند. یک راهنمای سفر به من گفت
خارجی ها می توانند تعلیم ببینند
و راهب بودایی
شوند.فلسفه ی آنها بر این اصل استوار
است که؛ سراسر زندگی رنج است.
حتی اگر از آبجو، دزدی، تجملات
دوری کنی.
به تری گفتم قصد داشتم تیم لانگ را
بکشم. به خنده افتادیم، یخ بینمان
آب شد. مثل برادرش روده دراز بود.
روی پای خپل و چاقش تاب می خورد.
انگشتش را در هوا می چرخاند، انگار
می خواست جهان را به سکوت وادارد.
پشت آن لبخند موذیانه، نیرویی
درونی و فناناپذیر در جریان بود.
گاهی در خیابان می گذاشت جیبش را
بزنند، گاهی به جیب برها می گفت
نقصشان کجا بوده!
تجارت اصلی تعاونی دموکرات تبهکاری
بجز قاچاق مواد مخدر و فحشا،
شرطبندی روی مسابقات مشت زنی
تایلند هم بود. مرا به مسابقات می برد.
از من می پرسید از چی خوشم می آید
از چی خوشم نمی آید. خودم را
برایش برملا میکردم.
ماجرای برج جهنمی را گفتم. گفت او را
خالصانه دوست داشته ام نه واقعی.
از تجاربش در چین، هند....گفت از
یاغی گریهایش گفت. عمده فرهنگ ها
و سنت ها و گفت
چاق بودن یعنی عشق داشتن
به زندگی.
عشقش پیچیدگی نداشت، عشقی
بدون وسوسه مالکیت...
پدر در انزوا و ترش رویی بود. در
رستورانها نام بی اعتبار شدهٔ خود را
به صورت سوم شخص می شنید دچار
تهوع می شد. روزنامه استرالیایی را
می خواند، از روزنامه فاصله
می گرفتم.
به این نتیجه رسیدم که خواندن
روزنامه شبیه این است که پیشاب
خودت را سر بکِشی. امواج نفرت از
استرالیا.
سرطان ریه اش در حال پخش شدن
بود. رنگ و رو می باخت، از آینه حذر
می کرد، صورتش را نمی تراشید،
نمی خواست بمیرد.
مردم اغلب اراده میکنند تا زنده بمانند.
تری و کارولین اصرار کردند
دورهٔ شیمی درمانی اش را ادامه دهد.
به یاد انوک
افتادم و مراقبه. بهش گفتم پای
مجسمه بودا تمام ذهنش را کنترل کند.
وسط مراقبه گفت
' همهٔ خطاها و نقص های
طبیعی در بدن انسان به اوج می رسد،
بدن انسان از نظر سازوکار بدترین نوع
است. می دانی #هراکلیتوس گفته
" شخصیت انسان سرنوشت اوست،
این حرف درست نیست. بدن انسان
است که سرنوشت اوست.
کارولین تسلیم حمله های عاطفی
می شد و گریه می کرد. محتاط و
درونگرا شده بود، برگشتن تری هم
ازدواج با پدرم را برایش زیر
سؤال برده بود. پدر نمی توانست
کارولین و تری را
تنها بگذارد. مسخره بود. پدر همیشه از
شرم زندگی نزیسته اش حرف میزد اما
شرم از زندگی نازیبایش بود که او را از
پا درمی آورد.
فکری به سر تری زد، می خواست آخرین
روزهای زندگی پدر را پر از
شگفتی کند.
در رودخانه شنا کردیم، میگساری کردیم،
اما پدر از این وقفه ها در مسیر مرگش
بیزار بود.
تری گفت باید از نو متولد شوی،
باید بمیری و از نو متولد شوی.
برای تولد خیلی پیرم. خیال می کنی
خیلی باکمالاتی؟ قاچاق مواد مخدر و
قاچاق اسلحه! دورو.
چه چیزی تو را به تنگنا کشید؟
چطوری تو را بِکِشم بیرون؟
🖊استیو_تولتز
ادامه هم داره
🆔 @ktabdansh 📚📚
...📖📚
❤2
کتاب دانش
- ۱۱ لحظه ای طول کشید اما این کار مرا بیشتر به خنده انداخت. باید حقه مهم تری به کار برد تا بتوان کسی را که به زودی خواهد مرد ترساند. این دوز و کلک ها نمی گرفت. مرا به سختی هل داد و دوباره نشست و گفت: زندگی تو گروِ اوست، اگر گفتی کجاست جانت را در می بری.…
۱۲
برای من عجیب بود که با وجود این
که زنده بود بگذارد مو روی صورتش
را بپوشاند.
او سرسرکی یک تیپا به
من زد و ساکت شدم.
افسر چاق گفت
خوب فکر کردی؟
من از روی کنجکاوی به آن ها نگاه
کردم، گفتم می دانم کجاست،
در قبرستان قایم شده. در یک سردابه
و یا در آلونک گورکن هاست.
برای این بود که آنها را دست بیندازم.
می خواستم ببینم آن ها چطور بلند
می شوند، کمر خودشان را سفت میکنند
و با حالت خیلی جدی دستور می دهند.
آنها بلند شدند ایستادند.
آنجا برویم.
موله" شما از ستوان لوپز"
پانزده نفر بگیرید. به قبرستان می روید.
افسر کوچک خپله گفت
مراقب باش چه می گویی.
اما اگر راستش را
گفته باشی من سر قولم می ایستم.
اما اگر گولمان زده باشی
شدیدا مجازات خواهی شد.
در میان همهمه خارج شدند.
من با پاسبانان فاشیست به
راحتی انتظار می کشیدم.
گاهگاهی لبخندی می زدم، چون به
فکر خط و نشان هایی که برایم
می کشید می افتادم.
من خودم را خرف و احمق حس
می کردم. آن ها را در نظر می آوردم
که سنگ قبر ها را برمی داشتند
و در قبرهای زیرزمینی را باز
می کردند.
وضعیت را در نظرم طوری مجسم
می کردم مثل اینکه کس دیگری
بودم.
این زندانی لجوج که می خواهد
ادای ادای پهلوانان را دربیاورد،
این سربازان جدی فاشیست
با آن سبیل هایشان و
این آدم های با لباس متحدالشکل
که بین قبرها می دویدند.
برایم مضحک بود.
بعد از نیم ساعت مرد خپله تنها آمد.
🖊ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
@ktabdansh 📚🌙💫
برای من عجیب بود که با وجود این
که زنده بود بگذارد مو روی صورتش
را بپوشاند.
او سرسرکی یک تیپا به
من زد و ساکت شدم.
افسر چاق گفت
خوب فکر کردی؟
من از روی کنجکاوی به آن ها نگاه
کردم، گفتم می دانم کجاست،
در قبرستان قایم شده. در یک سردابه
و یا در آلونک گورکن هاست.
برای این بود که آنها را دست بیندازم.
می خواستم ببینم آن ها چطور بلند
می شوند، کمر خودشان را سفت میکنند
و با حالت خیلی جدی دستور می دهند.
آنها بلند شدند ایستادند.
آنجا برویم.
موله" شما از ستوان لوپز"
پانزده نفر بگیرید. به قبرستان می روید.
افسر کوچک خپله گفت
مراقب باش چه می گویی.
اما اگر راستش را
گفته باشی من سر قولم می ایستم.
اما اگر گولمان زده باشی
شدیدا مجازات خواهی شد.
در میان همهمه خارج شدند.
من با پاسبانان فاشیست به
راحتی انتظار می کشیدم.
گاهگاهی لبخندی می زدم، چون به
فکر خط و نشان هایی که برایم
می کشید می افتادم.
من خودم را خرف و احمق حس
می کردم. آن ها را در نظر می آوردم
که سنگ قبر ها را برمی داشتند
و در قبرهای زیرزمینی را باز
می کردند.
وضعیت را در نظرم طوری مجسم
می کردم مثل اینکه کس دیگری
بودم.
این زندانی لجوج که می خواهد
ادای ادای پهلوانان را دربیاورد،
این سربازان جدی فاشیست
با آن سبیل هایشان و
این آدم های با لباس متحدالشکل
که بین قبرها می دویدند.
برایم مضحک بود.
بعد از نیم ساعت مرد خپله تنها آمد.
🖊ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
@ktabdansh 📚🌙💫
❤2👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚🎥
ترس فقط یک تصویر ذهنی است!!
راه درست رو انتخاب کن...
محصول مشترک
والت دیزنی و پیکسار.
عالیه، ببینید!!
-----
هیچکس هیچوقت مسؤل وضعیت شما
نیست، جز خودتان؛
افراد زیادی ممکن است در ناراحتی شما
مقصر باشند؛
اما هیچکس هیچوقت مسؤل ناراحتی شما
نیست، جز خودتان.
دليلش این است که همیشه شما هستید
که تصمیم می گیرید هرچیزی را
چگونه ببینید، چگونه به هرچیزی
واکنش نشان دهید و چگونه بر
هرچیزی ارزش بگذارید.
همیشه شما هستید که معیاری را
انتخاب می کنید که تجاربِ تان را
با آن بسنجید.
📚 هنر رهایی از دغدغه ها
👤 #مارک_منسن
🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
ترس فقط یک تصویر ذهنی است!!
راه درست رو انتخاب کن...
محصول مشترک
والت دیزنی و پیکسار.
عالیه، ببینید!!
-----
هیچکس هیچوقت مسؤل وضعیت شما
نیست، جز خودتان؛
افراد زیادی ممکن است در ناراحتی شما
مقصر باشند؛
اما هیچکس هیچوقت مسؤل ناراحتی شما
نیست، جز خودتان.
دليلش این است که همیشه شما هستید
که تصمیم می گیرید هرچیزی را
چگونه ببینید، چگونه به هرچیزی
واکنش نشان دهید و چگونه بر
هرچیزی ارزش بگذارید.
همیشه شما هستید که معیاری را
انتخاب می کنید که تجاربِ تان را
با آن بسنجید.
📚 هنر رهایی از دغدغه ها
👤 #مارک_منسن
🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
👍3😐1
Afsaneh_Sizif_AVAYeBUF_Wordpress_Com.zip
78.5 MB
📚 افسانه سیزیف
----------
✍ آلبر کامو
---------
🔖افسانه سیزیف; یک مقاله فلسفی از آلبر کامو است. سیزیف در اساطیر یونان بخاطر فاش کردن راز خدایگان محکوم شد تا تخته سنگی را به دوش گرفته و تا قله یک کوه حمل کند، اما همین که به قله میرسد، سنگ به پایین میغلتد و سیزیف باید دوباره این کار را انجام دهد.کامو میگوید پیروزی وی در آگاهی است.
-----⤵️
اگر جهان در خورِ فهم بود،
هنر وجود نداشت....
ما پیش از آنکه به اندیشیدن
عادت کنیم به زیستن عادت می کنیم...
افراد غمگین به دو دلیل غمگینند:
یا آگاه نیستند یا امیدوارند.
📚 #افسانه_سیزیف
✍ #آلبر_کامو
🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Book 📎
----------
✍ آلبر کامو
---------
🔖افسانه سیزیف; یک مقاله فلسفی از آلبر کامو است. سیزیف در اساطیر یونان بخاطر فاش کردن راز خدایگان محکوم شد تا تخته سنگی را به دوش گرفته و تا قله یک کوه حمل کند، اما همین که به قله میرسد، سنگ به پایین میغلتد و سیزیف باید دوباره این کار را انجام دهد.کامو میگوید پیروزی وی در آگاهی است.
-----⤵️
اگر جهان در خورِ فهم بود،
هنر وجود نداشت....
ما پیش از آنکه به اندیشیدن
عادت کنیم به زیستن عادت می کنیم...
افراد غمگین به دو دلیل غمگینند:
یا آگاه نیستند یا امیدوارند.
📚 #افسانه_سیزیف
✍ #آلبر_کامو
🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📚
Book 📎
👍4
📚 📸
این تصویر، نوه، نوه، نوه،
چارلز_دیکنز
در حال سلفی گرفتن با
مجسمه جد خود هستند.
----
#چارلز_دیکنز ؛
نویسنده ی برجسته و تأثیر گذارِ
بریتانیایی.
کتاب های؛
آرزوهای بزرگ، الیور توئیست,
دیویدکاپرفیلد و... است.
🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
این تصویر، نوه، نوه، نوه،
چارلز_دیکنز
در حال سلفی گرفتن با
مجسمه جد خود هستند.
----
#چارلز_دیکنز ؛
نویسنده ی برجسته و تأثیر گذارِ
بریتانیایی.
کتاب های؛
آرزوهای بزرگ، الیور توئیست,
دیویدکاپرفیلد و... است.
🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
👍3😍1
■📚
از آن رو تنفر میان انسان ها
بوجود می آید که ما خود را
از هم مجزا می کنیم
چون نمی خواهیم که ديگری
درون ما را بنگرد،
زیرا چیز زیبایی نمی بیند.
👤 #ویتگنشتاین
🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
از آن رو تنفر میان انسان ها
بوجود می آید که ما خود را
از هم مجزا می کنیم
چون نمی خواهیم که ديگری
درون ما را بنگرد،
زیرا چیز زیبایی نمی بیند.
👤 #ویتگنشتاین
🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
🔥4❤3👍1
■
بَشَر، منبعِ شَر در جهان است.
ما ویروسِ خودمان هستیم.
👤 آگوستینا_بازتریکا
بَشَر، منبعِ شَر در جهان است.
ما ویروسِ خودمان هستیم.
👤 آگوستینا_بازتریکا
❤3👍1💯1
📚 📷
تاریکی به رسم خود آدم را محو میکند
به رسم خود از یادت می برد.
برای گذشتن از این تاریکی است
آتش بر تن کرده ام امشب
به سوی تو بال می زنم
به تو دل باختم
سرباز تنها به تفنگش پناه می برد
یادت
پرچم میهن است
وقتی وطنی ندارم.
🖊 #شمس_لنگردوی
به یاد آتش نشانان پلاسکو🖤
@ktabdansh 📚📚
...📚
تاریکی به رسم خود آدم را محو میکند
به رسم خود از یادت می برد.
برای گذشتن از این تاریکی است
آتش بر تن کرده ام امشب
به سوی تو بال می زنم
به تو دل باختم
سرباز تنها به تفنگش پناه می برد
یادت
پرچم میهن است
وقتی وطنی ندارم.
🖊 #شمس_لنگردوی
به یاد آتش نشانان پلاسکو🖤
@ktabdansh 📚📚
...📚
❤5👍2🔥1
کتاب دانش
....... زندگی در تایلند سهل و آسان است. بهش می گویند سرزمینِ لبخند. تایلندی ها همیشه لبخند بر لب دارند. یک راهنمای سفر به من گفت خارجی ها می توانند تعلیم ببینند و راهب بودایی شوند.فلسفه ی آنها بر این اصل استوار است که؛ سراسر زندگی رنج است. حتی…
..... خلاصه اش را بخواهی،
این می شود:
آدم ها تا جایی می توانند مرگ خودشان را انکار کنند بعد به
ماشین های معنا تبدیل می شوند.
هیچوقت تجربهٔ عرفانی نداشتی؟
گفتم چرا داشته. در یک برهه همهٔ
چیزهای دنیا را هم زمان می دیده.
وقتی خود آدم ها دائم معنا خلق
می کنند تا مرگ را انکار کنند، این
ساختهٔ ذهن نیست؟
من به روح باور ندارم. یاسپر هم.
پدر راست می گفت. در عوض به
روح فانی اعتقاد داشتم.
گفت دلم نمی خواهد انسان رو به
موتی باشم که پنج ثانیه قبل از
مرگش می فهمد چطور باید زندگی کند.
آنها هردو در دو دنیای متفاوت زندگی
می کردند.
تری به اتاقم آمد؛
می رویم روستا. دیدن ادی. شاید یک
دوست قدیمی حالش را جا بیاورد.
ببین پدر از جریان تو و همسرش
خبر دارد.
جریانی در کار نیست. کارولین خسته
شده. قرار شد به روستایی کوهستانی برویم. تری از ادی گفت؛
پدرِ ادی تنها پزشک روستا بوده.
ادی دلش می خواسته رؤیای پدرش
را دنبال کند.
یک شب تری با چاقویی در پهلو به
اتاق فوريت های پزشکی وارد شده،
ادی هم از احساسات خود حرف زده.
تری به او پیشنهاد داده از برادرش
مراقبت کند. ادی هم پذیرفته.
در همان لحظه اول از پدر بیزار بوده.
از جاده های پرپیچ و خم گذشتیم،
از مزارع برنج.
یک خانه، تنها یک خانه نیست؛
صحنه ای است که یک قسمت از
زندگی ات بر آن اجرا شده.--
حالا ادی سررشته رؤیای قدیمی پدرش
را به دست گرفته،
تری بوق زد.
چه خبرشده؟
آمدیم ببینیم در چه حالی. مهمان داری.
- من دیگر برای تو کار نمی کنم.
من حالا یک پزشکم.
تو حتی یک بیمار هم نداری!.
- زمان میبرد تا اسم و رسمی پیدا کنم. توی دردسرم ننداز.
با ترش رویی به پدر نگاه کرد.
به سوی خانه رفتیم. ادی تحمل ما را
نداشت. شب بعد از شام با بدگمانی
به هم نگاه می کردیم.
ادی مرا برد تا اتاق ها را نشانم دهد.
پدرِ ادی نقاش هم بود.
یک مطب پاکیزه و بزرگ. ادی هفته ها
اینجا نشسته و یک مریض هم وارد
نشده بود.
- اینجا همه چیز دست نخورده مانده.
از زمان مرگ پدر و مادرم همه چیز را
بسته بندی کردم. وقتی پیشنهاد
عمویت را قبول کردم، پدرومادرم
همهٔ راه های ارتباطی شان را با من
قطع کردند. حالا خاکسترهایشان
اینجاست.
هر روز اینجا منتظر می مانم. تا حالا
یک بیمار هم نیامده. اطراف گشتی
می زنم خودی نشان می دهم اما این
مردم برای دردهای خفیف پیش دکتر
نمی روند. اما من عزم کرده ام کوتاه
نیایم. هیچی نباشد به دانشکده پزشکی رفته ام.
من از پدرت بیزارم. نه. ازش نفرت دارم.
حق داری.
تو هم خودبین و فخر فروشی. تو
لنگه پدرت هستی. همین که بمیرد
جای پدرت را می گیری.
آدم ها می توانند افکار یک نفر را به
ارث ببرند. هر بار حرفی می زنی
انعکاس حرف پدرت بوده. عادت نیست. این اوست که در توست یاسپر.
آب دهانم را قورت دادم.
همه نقطه ضعف دارند. حتی نوابغ هم
دارند. حتی فروید، نیچه.
شباهت تهوع آوری به پدر داشتم.
ادی گفت رازداری کار ملال آوری است.
باید حقیقت را بفهمی. باید بقیه را
قانع کنی که فورا از این خانه بروند.
باید وادارشان کنی.
قبل از اینکه دیر شود.
دیر برای چی؟
وقتی تری این پیشنهاد را به من داد
تا مراقب پدرت باشم قبول کردم
فکر کردم می توانم از آینده ای که
بهش یقین نداشتم خلاص شوم.
تری گفت از آنها عکس بگیر، به
دادشان برس.
چندبار می خواستم کنار بکشم.
اما تماشای زندگی شما مثل تماشای یک
تصادف به صورت اسلوموشن بود.
دیوانه کننده بود.
به شما دونفر اعتیاد علاج ناپذیری
پیدا کرده بودم.
بیست سال آزگار تلاش کردم دور شوم.
از افیون خانواده شما خلاص شوم.
من یک آدم مستقل نبودم. هیچی نبودم.
همسرم بچه می خواست، اما من
چطور می توانستم؟ وقتی خودم
دوتا بچه داشتم؟ بله من عاشق
شما دونفر بودم، هم زمان از شما
بیزار بودم.
مأموریت تمام شد به خانه برگشتم
همسرم درک نمی کرد چرا کج خلق شدم.
نمی توانستم او را شریک خلأ درونی ام
کنم.
شما پروژه ی من بودید.
حالا من به پروژه ی دیگری احتیاج دارم.
کاملا تهی هستم.
آمده ام اینجا تا خودم را پیدا کنم.
تا بفهمم کی هستم.
از اینجا بروید.
🖊استیو_تولتز
" جزء_از_کل "
ادامه هم داره
🆔 @ktabdansh 📚📚
...📖📚
این می شود:
آدم ها تا جایی می توانند مرگ خودشان را انکار کنند بعد به
ماشین های معنا تبدیل می شوند.
هیچوقت تجربهٔ عرفانی نداشتی؟
گفتم چرا داشته. در یک برهه همهٔ
چیزهای دنیا را هم زمان می دیده.
وقتی خود آدم ها دائم معنا خلق
می کنند تا مرگ را انکار کنند، این
ساختهٔ ذهن نیست؟
من به روح باور ندارم. یاسپر هم.
پدر راست می گفت. در عوض به
روح فانی اعتقاد داشتم.
گفت دلم نمی خواهد انسان رو به
موتی باشم که پنج ثانیه قبل از
مرگش می فهمد چطور باید زندگی کند.
آنها هردو در دو دنیای متفاوت زندگی
می کردند.
تری به اتاقم آمد؛
می رویم روستا. دیدن ادی. شاید یک
دوست قدیمی حالش را جا بیاورد.
ببین پدر از جریان تو و همسرش
خبر دارد.
جریانی در کار نیست. کارولین خسته
شده. قرار شد به روستایی کوهستانی برویم. تری از ادی گفت؛
پدرِ ادی تنها پزشک روستا بوده.
ادی دلش می خواسته رؤیای پدرش
را دنبال کند.
یک شب تری با چاقویی در پهلو به
اتاق فوريت های پزشکی وارد شده،
ادی هم از احساسات خود حرف زده.
تری به او پیشنهاد داده از برادرش
مراقبت کند. ادی هم پذیرفته.
در همان لحظه اول از پدر بیزار بوده.
از جاده های پرپیچ و خم گذشتیم،
از مزارع برنج.
یک خانه، تنها یک خانه نیست؛
صحنه ای است که یک قسمت از
زندگی ات بر آن اجرا شده.--
حالا ادی سررشته رؤیای قدیمی پدرش
را به دست گرفته،
تری بوق زد.
چه خبرشده؟
آمدیم ببینیم در چه حالی. مهمان داری.
- من دیگر برای تو کار نمی کنم.
من حالا یک پزشکم.
تو حتی یک بیمار هم نداری!.
- زمان میبرد تا اسم و رسمی پیدا کنم. توی دردسرم ننداز.
با ترش رویی به پدر نگاه کرد.
به سوی خانه رفتیم. ادی تحمل ما را
نداشت. شب بعد از شام با بدگمانی
به هم نگاه می کردیم.
ادی مرا برد تا اتاق ها را نشانم دهد.
پدرِ ادی نقاش هم بود.
یک مطب پاکیزه و بزرگ. ادی هفته ها
اینجا نشسته و یک مریض هم وارد
نشده بود.
- اینجا همه چیز دست نخورده مانده.
از زمان مرگ پدر و مادرم همه چیز را
بسته بندی کردم. وقتی پیشنهاد
عمویت را قبول کردم، پدرومادرم
همهٔ راه های ارتباطی شان را با من
قطع کردند. حالا خاکسترهایشان
اینجاست.
هر روز اینجا منتظر می مانم. تا حالا
یک بیمار هم نیامده. اطراف گشتی
می زنم خودی نشان می دهم اما این
مردم برای دردهای خفیف پیش دکتر
نمی روند. اما من عزم کرده ام کوتاه
نیایم. هیچی نباشد به دانشکده پزشکی رفته ام.
من از پدرت بیزارم. نه. ازش نفرت دارم.
حق داری.
تو هم خودبین و فخر فروشی. تو
لنگه پدرت هستی. همین که بمیرد
جای پدرت را می گیری.
آدم ها می توانند افکار یک نفر را به
ارث ببرند. هر بار حرفی می زنی
انعکاس حرف پدرت بوده. عادت نیست. این اوست که در توست یاسپر.
آب دهانم را قورت دادم.
همه نقطه ضعف دارند. حتی نوابغ هم
دارند. حتی فروید، نیچه.
شباهت تهوع آوری به پدر داشتم.
ادی گفت رازداری کار ملال آوری است.
باید حقیقت را بفهمی. باید بقیه را
قانع کنی که فورا از این خانه بروند.
باید وادارشان کنی.
قبل از اینکه دیر شود.
دیر برای چی؟
وقتی تری این پیشنهاد را به من داد
تا مراقب پدرت باشم قبول کردم
فکر کردم می توانم از آینده ای که
بهش یقین نداشتم خلاص شوم.
تری گفت از آنها عکس بگیر، به
دادشان برس.
چندبار می خواستم کنار بکشم.
اما تماشای زندگی شما مثل تماشای یک
تصادف به صورت اسلوموشن بود.
دیوانه کننده بود.
به شما دونفر اعتیاد علاج ناپذیری
پیدا کرده بودم.
بیست سال آزگار تلاش کردم دور شوم.
از افیون خانواده شما خلاص شوم.
من یک آدم مستقل نبودم. هیچی نبودم.
همسرم بچه می خواست، اما من
چطور می توانستم؟ وقتی خودم
دوتا بچه داشتم؟ بله من عاشق
شما دونفر بودم، هم زمان از شما
بیزار بودم.
مأموریت تمام شد به خانه برگشتم
همسرم درک نمی کرد چرا کج خلق شدم.
نمی توانستم او را شریک خلأ درونی ام
کنم.
شما پروژه ی من بودید.
حالا من به پروژه ی دیگری احتیاج دارم.
کاملا تهی هستم.
آمده ام اینجا تا خودم را پیدا کنم.
تا بفهمم کی هستم.
از اینجا بروید.
🖊استیو_تولتز
" جزء_از_کل "
ادامه هم داره
🆔 @ktabdansh 📚📚
...📖📚
❤3
آدم مثل یک کتاب است؛
تا آخرین صفحه اش نمی دانی
پایان کارش چطور رقم می خورد..
در غیر این صورت
ارزش خواندن ندارد..
🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚
تا آخرین صفحه اش نمی دانی
پایان کارش چطور رقم می خورد..
در غیر این صورت
ارزش خواندن ندارد..
🆔 @ktabdansh 📚📚
...📚
❤4
Audio
📘🎧
📖 ماجرای_هری
■ آقای_نویسنده
اثر؛ جوئل_دیکر
● قسمت پنجاهُ هفت
🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📘🎧
...📚
در سال 1966 یه نفر
در خونمونُ زد...
در را گشود و مردی
حدودا سی ساله بسیار
خوشتیپ را پیش روی
خود دید... ماشین من
حدود پنجاه متری اینجا
خراب شده و من اینجا
گیر افتادم. شما یه
مکانیک این دوروبرا
می شناسین؟
.................
📖 ماجرای_هری
■ آقای_نویسنده
اثر؛ جوئل_دیکر
● قسمت پنجاهُ هفت
🆔 www.tgoop.com/ktabdansh 📘🎧
...📚
در سال 1966 یه نفر
در خونمونُ زد...
در را گشود و مردی
حدودا سی ساله بسیار
خوشتیپ را پیش روی
خود دید... ماشین من
حدود پنجاه متری اینجا
خراب شده و من اینجا
گیر افتادم. شما یه
مکانیک این دوروبرا
می شناسین؟
.................
❤3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وَ گاهی اوقات هم باید گفت:
سکوت میکنم تا خدا
سخن گوید..
رها میکنم تا خدا هدایت کند..
دست بر می دارم تا او
دست به کار شود.
🆔@ktabdansh📚📚
...🌓📚
سکوت میکنم تا خدا
سخن گوید..
رها میکنم تا خدا هدایت کند..
دست بر می دارم تا او
دست به کار شود.
🆔@ktabdansh📚📚
...🌓📚
❤4
Audio
📚🎧
📕دانش متحول کنندهی
تشخیص چرندیات
🖋 نویسنده: جان پِتروچِلی
⏰ زمان خلاصه :26:00
🔰 درباره کتاب :
استفاده از عادت تفکر انتقادی
برای مبارزه با اطلاعات نادرست
کتاب "دانش متحول کنندهی تشخیص چرندیات" که در سال 2021 منتشرشده، از مثالهای رخداده در دنیای واقعی برای کمک به شما در ایجاد عادت تفکر انتقادی استفاده میکند. یادگیری این مهارت به شما این امکان را میدهد که تمام اطلاعات نادرستی که جامعه را فراگرفته است، تشخیص دهید و در برابر آن مقاومت کنید.
چرندیات بر باورها، نگرش و
تصمیمات شما تأثیر دارد
وقتی خرید میکنید معمولا
بین 50تا100درصد بیشتر از
قیمت عمده فروشی پول
می پردازید.
سؤالاتی که به شما کمک
می کنه چرندیات و مزخرفاتُ
تشخیص دهید
همیشه با چه چیزی،
چگونه و آیا در نظر
گرفتید شروع میشوند!.
👤 #جان_پتروچلی
👈 #پیشنهاد_دانلود
🆔www.tgoop.com/ktabdansh 📚
...📚
📕دانش متحول کنندهی
تشخیص چرندیات
🖋 نویسنده: جان پِتروچِلی
⏰ زمان خلاصه :26:00
🔰 درباره کتاب :
استفاده از عادت تفکر انتقادی
برای مبارزه با اطلاعات نادرست
کتاب "دانش متحول کنندهی تشخیص چرندیات" که در سال 2021 منتشرشده، از مثالهای رخداده در دنیای واقعی برای کمک به شما در ایجاد عادت تفکر انتقادی استفاده میکند. یادگیری این مهارت به شما این امکان را میدهد که تمام اطلاعات نادرستی که جامعه را فراگرفته است، تشخیص دهید و در برابر آن مقاومت کنید.
چرندیات بر باورها، نگرش و
تصمیمات شما تأثیر دارد
وقتی خرید میکنید معمولا
بین 50تا100درصد بیشتر از
قیمت عمده فروشی پول
می پردازید.
سؤالاتی که به شما کمک
می کنه چرندیات و مزخرفاتُ
تشخیص دهید
همیشه با چه چیزی،
چگونه و آیا در نظر
گرفتید شروع میشوند!.
👤 #جان_پتروچلی
👈 #پیشنهاد_دانلود
🆔www.tgoop.com/ktabdansh 📚
...📚
❤2👍2
اریک امنول اشمیت-سهم دیگری.pdf
3 MB
📚📎
📚 سهم دیگری
-------
👤#اریک_امانوئل_اشمیت
----------
🔖خلاصه کتاب:
رمان با این حکم قاطع آغاز
می شود:
آدولف هیتلر: مردود!
عبارت کوتاه و کوبنده ای که طنین
طبل جنگ را دارد و
تداعی کننده همه فجایعی است
که اگر هیتلر در آکادمی هنر وین
قبول شده بود، شاید هرگز
رخ نمی داد. از اینجاست که
نویسنده صحنه را عوض می کند
و شخصیتی خیالی به نامِ
"آدولف ه" پدید می آورد که
برخلاف آدولف هیتلر واقعی
در امتحان ورودی آکادمی پذیرفته
می شود و نقاشی را
پیشه خود می کند.
-------
✍ اریک امانوئل اشمیت
🆔 @ktabdansh 📚
Book 📎
📚 سهم دیگری
-------
👤#اریک_امانوئل_اشمیت
----------
🔖خلاصه کتاب:
رمان با این حکم قاطع آغاز
می شود:
آدولف هیتلر: مردود!
عبارت کوتاه و کوبنده ای که طنین
طبل جنگ را دارد و
تداعی کننده همه فجایعی است
که اگر هیتلر در آکادمی هنر وین
قبول شده بود، شاید هرگز
رخ نمی داد. از اینجاست که
نویسنده صحنه را عوض می کند
و شخصیتی خیالی به نامِ
"آدولف ه" پدید می آورد که
برخلاف آدولف هیتلر واقعی
در امتحان ورودی آکادمی پذیرفته
می شود و نقاشی را
پیشه خود می کند.
-------
✍ اریک امانوئل اشمیت
🆔 @ktabdansh 📚
Book 📎
❤2👍1
📚
❇️ #زندگینامه
شاپور بختیار:
در ۴تیر ۱۲۹۳ در " کنکرک
( جنوب غربی شهرکرد)
نام پدرش، محمدرضا معروف به
سردار فاتح بختیاری و مادرش،
نازبیگم دختر صمصام السطنه
بختیاری صدراعظم پس از مشروطه بدنیا آمد.خانواده او از طوایف بختیاری بودند. در آن زمان ایل بختیاری یکی از
بانفوذترین قبایل به شمار
می رفت و بختياري ها توانسته
بودند پست های بسیار مهم و حساس را در عرصه سیاسی از آن خود کنند.
پدر بزرگِ مادریِ بختیار،
نجف قلی صمصام السطنه
۲بار در ۱۲۹۱ و ۱۲۹۷ به نخست وزیری احمدشاه قاجار رسیده بود.
ایل بختیاری سال ها در جهت حفظ مشروطه
از گزند یورش استبداد قاجارها کوشش کرده بودند. " تیمور بختیار ، پسرعموی شاپور، ۴ سال ریاست ساواک را برعهده داشت.
شاپور بختیار دیپلم خود را از مدرسه فرانسوی بیروت دریافت کرد.
قصد داشت بعد از اتمام دبیرستان به
پاریس برود اما در ۱۳۱۳
اعدام پدر و ۴ تن از خویشاوندانش
به جرم شورش مسلحانه، در جهت سرکوب
ایلات توسط رضاشاه
اوچاره ای جز بازگشت به ایران نداشت.
با شروع جنگ جهانی دوم
در گردان اورلئان " فرانسه جنگید.
کسب دکتری در سال ۱۳۲۴.
💢 ادامه دارد.
#شاپور_بختیار
🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
❇️ #زندگینامه
شاپور بختیار:
در ۴تیر ۱۲۹۳ در " کنکرک
( جنوب غربی شهرکرد)
نام پدرش، محمدرضا معروف به
سردار فاتح بختیاری و مادرش،
نازبیگم دختر صمصام السطنه
بختیاری صدراعظم پس از مشروطه بدنیا آمد.خانواده او از طوایف بختیاری بودند. در آن زمان ایل بختیاری یکی از
بانفوذترین قبایل به شمار
می رفت و بختياري ها توانسته
بودند پست های بسیار مهم و حساس را در عرصه سیاسی از آن خود کنند.
پدر بزرگِ مادریِ بختیار،
نجف قلی صمصام السطنه
۲بار در ۱۲۹۱ و ۱۲۹۷ به نخست وزیری احمدشاه قاجار رسیده بود.
ایل بختیاری سال ها در جهت حفظ مشروطه
از گزند یورش استبداد قاجارها کوشش کرده بودند. " تیمور بختیار ، پسرعموی شاپور، ۴ سال ریاست ساواک را برعهده داشت.
شاپور بختیار دیپلم خود را از مدرسه فرانسوی بیروت دریافت کرد.
قصد داشت بعد از اتمام دبیرستان به
پاریس برود اما در ۱۳۱۳
اعدام پدر و ۴ تن از خویشاوندانش
به جرم شورش مسلحانه، در جهت سرکوب
ایلات توسط رضاشاه
اوچاره ای جز بازگشت به ایران نداشت.
با شروع جنگ جهانی دوم
در گردان اورلئان " فرانسه جنگید.
کسب دکتری در سال ۱۳۲۴.
💢 ادامه دارد.
#شاپور_بختیار
🆔@ktabdansh 📚📚
...📚
👍2❤1
■
اگه حواست نباشه،
آدما بالاخره یه جوری تو رو
مجبور به انجام دادن کاری
می کنند که خودشون فکر
می کنند
باید انجام بدی،
یا اینکه تو رو مجبور می کنن به
آدم لجبازی تبدیل بشی که
از روی نفرت، برعکس کاری که
میگن رو انجام می ده.
📚 پرواز برفراز آشیان فاخته
👤#کن_کیسی
@ktabdansh 📚📚
...📚
اگه حواست نباشه،
آدما بالاخره یه جوری تو رو
مجبور به انجام دادن کاری
می کنند که خودشون فکر
می کنند
باید انجام بدی،
یا اینکه تو رو مجبور می کنن به
آدم لجبازی تبدیل بشی که
از روی نفرت، برعکس کاری که
میگن رو انجام می ده.
📚 پرواز برفراز آشیان فاخته
👤#کن_کیسی
@ktabdansh 📚📚
...📚
❤1👍1
❤2👍1