کتاب دانش
📖 مطالعه قسمت هشتم کسانی هستند که خوش دارند چهرهای بهخود بگیرند و برآنند که فضیلت نوعی چهره گرفتن است زانوهاشان همیشه در پیشگاهِ فضیلت بر زمین است و دستاشان در ستایش آن بر آسمان، اما دلشان از آن بی خبر. دربارهٔ درخت بر بالای کوه روزی زرتشت…
📖 مطالعه قسمت نهم
دربارهٔ جنگ و جنگجویان
اکنون حقیقت را به شما میگویم؛
- برادران من که در جنگ هستید!
من به شما عاشقم، بزرگترین دشمن
شما نیز هستم. از تنفر و حسادت
در قلب شما آگاهم.
شما آنقدر بزرگو نیستید که از آنها
شرمنده نباشید.
اگر نمیتوانید قدیس دانشمند باشید
پس دستکم جنگجو باشید
جنگجویان همنشینان و جلوداران
قداست هستند.
سربازان زیادند اما جنگجو نه!
پیوسته در جستجوی دشمن خودتان
باشید. - برای افکارتان بجنگید.
- افکار که شکستخورد، از شادی
فریاد بکشید. - کشمکش، صلح و
پیروزی. - با تیر و کمان ساکت باشید،
سخنهای پوچ نزاع دارد! نیت جنگ
را تقديس کنید. - شجاعت شما از
تلفات جلوگیری خواهد کرد.
شما میپرسید چهچیزی خوب است؟
بگذارید دخترکان بگویند؛
خوب بودن زیبا است. ■
شما از سیلاب خودتان شرمگین هستید
دیگران از تهنشینی خودشان.
لباس تعالی' ظاهر زشت را میپوشاند.
روحتان رشد میکند، من شما را
میشناسم.
دشمن خود را تحقیر نکنید. متنفر
باشید اما موفقیت دشمن شما
موفقیت شما نیز هست.
شورش، شرافت بردگان است. "
فرمانروایی شما نوعی اطاعت است. "
آنچه عزیز میدارید باید ابتدا به شما
فرمان داده شود.
آنچه اهمیت دارد بیشتر زیستن است.
چنین گفت زرتشت
دربارهٔ بت جدید
جاییکه مردم و گلهها هستند ؛
حکومتها هستند. حکومت چیست؟
پس گوش کنید؛
حکومت نام سردترین هیولاهای
خونسرد است. حتی دروغ را هم با
سردی میگوید. این دروغ از دهانش
بیرون میخزد؛
من ، حکومت ، همان مردم هستم . '
این یک دروغ است. آنها که ملت را
ایجاد کردند، خلاق بودند، یک ایمان
و یک عشق به گردن ملتها اویختند.
برای بسیاری از مردم دام میگذارند.
حکومتها نابودگر هستند.
یک شمشیر و صد ادزو به گردن مردم
میاندازند.
زبان مردم، رسوم مردم، نیک و بد از
خود حقوق مردم است.
اما حکومت هر نیک و بد را دروغ
میگوید؛ همهچیز را دزدیده است.
واعظان مرگ دروغ میگویند. حکومت
برای زوائد اخترا شده.
مردم را فریب میدهند. هیچچیز
بزرگتر از من روی زمین نیست!
من انگشت امر الهی هستم...
بله، شما درهمشکنندههای خدای قدیمی
را شناسایی میکنند.
شما خسته شدید؟ خستگی شما کار
یک بت جدید را انجام میدهد.
▪︎ توضیحات خوانش این کتاب؛
معانی ژرف، عمیق، متعدد و حتی متعارض
به خوانندهٔ خود میدهد.
نیچه بهدنبال رهایی انسان از قیدوبند
بندگی و بردگی سنتها، اخلاقیات
ضعیفپرور، سیستم آموزشی ریاکار
و پخمهجذبکن و نابغهدفعکن است.
نیچه در جملهٔ مشهور خود:
خدا مرده است" بیان میکند که جهان
مدرن به ارزشهای دینی و سنتی
باور ندارد. این وضعیت، انسان را در
برابر یک خلا ارزشی قرار میدهد.
او از انسان میخواهد که بهجای
وابستگی به ارزشهای آماده و مطلق
خود خالق معنا و ارزشهای جدید
باشد.
در بخش بعدی توضیحات ادامه داره..
● ادامه دارد
فرد والا از فهمیده شدن توسط دیگران
در هراس است نه از بد فهمیده شدن.
چون میداند که کسانیکه او را
بفهمند به سرنوشت او یعنی رنجکشیدن
در دنیا دچار خواهند شد..
...📚
دربارهٔ جنگ و جنگجویان
اکنون حقیقت را به شما میگویم؛
- برادران من که در جنگ هستید!
من به شما عاشقم، بزرگترین دشمن
شما نیز هستم. از تنفر و حسادت
در قلب شما آگاهم.
شما آنقدر بزرگو نیستید که از آنها
شرمنده نباشید.
اگر نمیتوانید قدیس دانشمند باشید
پس دستکم جنگجو باشید
جنگجویان همنشینان و جلوداران
قداست هستند.
سربازان زیادند اما جنگجو نه!
پیوسته در جستجوی دشمن خودتان
باشید. - برای افکارتان بجنگید.
- افکار که شکستخورد، از شادی
فریاد بکشید. - کشمکش، صلح و
پیروزی. - با تیر و کمان ساکت باشید،
سخنهای پوچ نزاع دارد! نیت جنگ
را تقديس کنید. - شجاعت شما از
تلفات جلوگیری خواهد کرد.
شما میپرسید چهچیزی خوب است؟
بگذارید دخترکان بگویند؛
خوب بودن زیبا است. ■
شما از سیلاب خودتان شرمگین هستید
دیگران از تهنشینی خودشان.
لباس تعالی' ظاهر زشت را میپوشاند.
روحتان رشد میکند، من شما را
میشناسم.
دشمن خود را تحقیر نکنید. متنفر
باشید اما موفقیت دشمن شما
موفقیت شما نیز هست.
شورش، شرافت بردگان است. "
فرمانروایی شما نوعی اطاعت است. "
آنچه عزیز میدارید باید ابتدا به شما
فرمان داده شود.
آنچه اهمیت دارد بیشتر زیستن است.
چنین گفت زرتشت
دربارهٔ بت جدید
جاییکه مردم و گلهها هستند ؛
حکومتها هستند. حکومت چیست؟
پس گوش کنید؛
حکومت نام سردترین هیولاهای
خونسرد است. حتی دروغ را هم با
سردی میگوید. این دروغ از دهانش
بیرون میخزد؛
من ، حکومت ، همان مردم هستم . '
این یک دروغ است. آنها که ملت را
ایجاد کردند، خلاق بودند، یک ایمان
و یک عشق به گردن ملتها اویختند.
برای بسیاری از مردم دام میگذارند.
حکومتها نابودگر هستند.
یک شمشیر و صد ادزو به گردن مردم
میاندازند.
زبان مردم، رسوم مردم، نیک و بد از
خود حقوق مردم است.
اما حکومت هر نیک و بد را دروغ
میگوید؛ همهچیز را دزدیده است.
واعظان مرگ دروغ میگویند. حکومت
برای زوائد اخترا شده.
مردم را فریب میدهند. هیچچیز
بزرگتر از من روی زمین نیست!
من انگشت امر الهی هستم...
بله، شما درهمشکنندههای خدای قدیمی
را شناسایی میکنند.
شما خسته شدید؟ خستگی شما کار
یک بت جدید را انجام میدهد.
▪︎ توضیحات خوانش این کتاب؛
معانی ژرف، عمیق، متعدد و حتی متعارض
به خوانندهٔ خود میدهد.
نیچه بهدنبال رهایی انسان از قیدوبند
بندگی و بردگی سنتها، اخلاقیات
ضعیفپرور، سیستم آموزشی ریاکار
و پخمهجذبکن و نابغهدفعکن است.
نیچه در جملهٔ مشهور خود:
خدا مرده است" بیان میکند که جهان
مدرن به ارزشهای دینی و سنتی
باور ندارد. این وضعیت، انسان را در
برابر یک خلا ارزشی قرار میدهد.
او از انسان میخواهد که بهجای
وابستگی به ارزشهای آماده و مطلق
خود خالق معنا و ارزشهای جدید
باشد.
در بخش بعدی توضیحات ادامه داره..
📚 چنین گفت زرتشت -نیچه
● ادامه دارد
فرد والا از فهمیده شدن توسط دیگران
در هراس است نه از بد فهمیده شدن.
چون میداند که کسانیکه او را
بفهمند به سرنوشت او یعنی رنجکشیدن
در دنیا دچار خواهند شد..
...📚
👍6❤3
.
دیدگاه فاشیسم ؛
به کودکان چیزی را بیاموزید که
در خدمت منافع ملی ما باشد،
حقیقت هیچ اهمیتی ندارد ...
- یووال نوح هراری
📕 ۲۱ درس برای قرن ۲۱
...📚
دیدگاه فاشیسم ؛
به کودکان چیزی را بیاموزید که
در خدمت منافع ملی ما باشد،
حقیقت هیچ اهمیتی ندارد ...
- یووال نوح هراری
📕 ۲۱ درس برای قرن ۲۱
...📚
👍5❤2
غرور و تعصب - جین آستین.pdf
3.8 MB
ادبیات کلاسیک
خانوادهٔ بنت و دخترانشان
تعداد آدمهایی که من واقعاً
دوستشان داشته باشم زیاد
نیست، تعداد کسانی که نظر
خوبی دربارهشان دارم از آن
هم کمتر است.
من هرچه بیشتر دنیا را
میشناسم از آن ناراضیتر
میشوم. هر روز که میگذرد
بیشتر معتقد میشوم آدمها،
شخصیت ناپایداری
دارند و نمیشود
روی ظواهر لیاقت
یا فهم و شعورشان حساب کرد.
✍#جین_آستین
📗#غرور_و_تعصب
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
خانوادهٔ بنت و دخترانشان
تعداد آدمهایی که من واقعاً
دوستشان داشته باشم زیاد
نیست، تعداد کسانی که نظر
خوبی دربارهشان دارم از آن
هم کمتر است.
من هرچه بیشتر دنیا را
میشناسم از آن ناراضیتر
میشوم. هر روز که میگذرد
بیشتر معتقد میشوم آدمها،
شخصیت ناپایداری
دارند و نمیشود
روی ظواهر لیاقت
یا فهم و شعورشان حساب کرد.
✍#جین_آستین
📗#غرور_و_تعصب
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
😍6
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📖
آنگاه که مردی بهزبان نمیآورد
زنی را دوست دارد، همهچیز را
از دست میدهد حتی آن
زن را...
و آنگاه که زنی بهزبان میآورد
مردی را دوست میدارد، همهچیز
را از دست میدهد حتی آن
مرد را....
در عشق ؛ سکوت، جنایت مرد
است و حرفزدن، جنایت زن..
مهر و محبت قابل ستایش است
ولی هر احساسی باید از منطقی
سرچشمه بگیرد و هر کوششی
در هدفی باید با نتیجهٔ
مطلوب و بازده خوب سپری شود.
اگر همهچیز مطابق خواستههایم
بود، حتما افسردهتر میشدم.
اما حالا میفهمم که چقدر میشود
آرزو داشت و با امید رسیدن به
آنها، از زندگی لذت برد.
برنامهای که همهچیزش مطابق
میل آدم باشد،
هیچوقت عملی نمیشود.
تکبر و غرور کاملا باهم فرق دارند،
هرچند این واژهها هممعنا بهکار
میروند.
شخص ممکن است بدون داشتن
تکبر، مغرور باشد و غرور ،
برداشت ما از خودمان است
و تکبر، برداشتی است که
دیگران درمورد ما دارند...
📗 #غرور_و_تعصب
- #جین_آستین
...📖📚
آنگاه که مردی بهزبان نمیآورد
زنی را دوست دارد، همهچیز را
از دست میدهد حتی آن
زن را...
و آنگاه که زنی بهزبان میآورد
مردی را دوست میدارد، همهچیز
را از دست میدهد حتی آن
مرد را....
در عشق ؛ سکوت، جنایت مرد
است و حرفزدن، جنایت زن..
مهر و محبت قابل ستایش است
ولی هر احساسی باید از منطقی
سرچشمه بگیرد و هر کوششی
در هدفی باید با نتیجهٔ
مطلوب و بازده خوب سپری شود.
اگر همهچیز مطابق خواستههایم
بود، حتما افسردهتر میشدم.
اما حالا میفهمم که چقدر میشود
آرزو داشت و با امید رسیدن به
آنها، از زندگی لذت برد.
برنامهای که همهچیزش مطابق
میل آدم باشد،
هیچوقت عملی نمیشود.
تکبر و غرور کاملا باهم فرق دارند،
هرچند این واژهها هممعنا بهکار
میروند.
شخص ممکن است بدون داشتن
تکبر، مغرور باشد و غرور ،
برداشت ما از خودمان است
و تکبر، برداشتی است که
دیگران درمورد ما دارند...
📗 #غرور_و_تعصب
- #جین_آستین
...📖📚
❤7
Audio
🎧 کتاب صوتی 🎧
📙 #کتاب_ها_باگت_ها_و_ساس_ها
/۱
✍ #جرمی_مرسر
🎤 ایوب_آقاخانی
روزی که پا به کتابفروشی
گذاشتم يکشنبه زمستانی
و ملالآور بود.
طبق عادتم در آن دوران
دشوار برای پیادهروی
بیرون زده بودم..
www.tgoop.com/ktabdansh
...🎧📙
📙 #کتاب_ها_باگت_ها_و_ساس_ها
/۱
✍ #جرمی_مرسر
🎤 ایوب_آقاخانی
روزی که پا به کتابفروشی
گذاشتم يکشنبه زمستانی
و ملالآور بود.
طبق عادتم در آن دوران
دشوار برای پیادهروی
بیرون زده بودم..
www.tgoop.com/ktabdansh
...🎧📙
❤6👍3
دلشادم از آنجا که
خداوند به انسان فرموده که ؛
با هَرچه فُرود است، فَرازیست.
••☆📚🌔
خداوند به انسان فرموده که ؛
با هَرچه فُرود است، فَرازیست.
••☆📚🌔
👍6❤3
کتاب دانش
📖 مطالعه ص ۱۰۹ وقتی از باغ ملی عبور میکردم، مردی که شنل آبی به تن داشت را دوباره دیدم. صورتش هنوز هم سفید و مخوف بود و گوشهای سرخش از دوطرف صورتش بیرون زده بودند. وارد کافه شدم ننشستم، با تمام حواس منتظر کوچکترین صدا بودم. نفسم را حبس کردم. پردههای…
📖 مطالعه ص ۱۱۷
پیرمرد کتابش را تمام کرده بود.
دختر کتابش را در دست گرفته بود،
بهنظر میرسید غرقش شده.
کتابش را بست اما ازجا بلند نشد.
نگهبان چراغها را خاموش کرد.
- من خودم را به بیرون پرت کردم.
باران میبارید، میخواستم فریاد
بزنم خطری در کار نیست.
صبح شنبه
از فکر اینکه آنی را دوباره میبینم
عميقا خوشحالم. در این ۶ سال چه
میکرده؟ هيچوقت دستپاچه و
معذب نمیشود. انگار همین دیروز مرا
ترک کرده.
- او برای بودن بهمن نیاز داشت و
من به او نیاز داشتم تا بودنم را
حس نکنم.
به موزه رفتم. آدمهای گچی،
مجسمههای نیمه انسان و نیمه بزی.
مجسمه مرد عرب. نقاشی مردی که
برای خودش زندگی کرده،
هشدارهایی بود به من که
هنوز وقت داشتم،
میتوانستم مسیری را که آمده بودم
برگردم. رنگ غالب پرترهها قهوهای
تیره بود.
هوا گرم بود. به دیوارهای اطراف
نگاه کردم.
دستها و چشمهایی دیدم.
پاکوم تاجر ( مجسمهای که در موزه
وجود دارد ) با لبخندی بر لبهایش
میرقصید. هرگز با خودش نگفت
که چقدر خوشحال است. بااینکه
لذت برده. او یک رهبر بود.
قضاوت او مثل شمشیر در وجود من
اثر میکرد.
حتی حق زیستن مرا هم زیر سؤال
میبرد. این حقیقت داشت و من
هميشه متوجهاش بودم:
- اینکه من حق بودن نداشتم. اتفاقی
پیدا شده بودم. مثل یک تکه سنگ
وجود داشتم. یک گیاه یک میکروب.
- هیچ حقی برای وجود داشتن
نداشتم.
- نفرت، بیزاری از
وجود داشتن. اینها شیوههایی
هستند تا خودم را وادار به وجود
داشتن کنم.
- شانسی بهوجود آمده بودم.
حال همان چیزی بود که وجود داشت
و
هرانچه حال نبود وجود نداشت.
- من هستم چون
به این فکر میکنم که نمیخواهم باشم.
- گاهی چیزی حس نمیکردم جز
روزی بیآزار. من هستم چون به این فکر میکنم که نمیخواهم باشم.
تهوع – ژان پل سارتر
ادامه دارد
...📚
پیرمرد کتابش را تمام کرده بود.
دختر کتابش را در دست گرفته بود،
بهنظر میرسید غرقش شده.
کتابش را بست اما ازجا بلند نشد.
نگهبان چراغها را خاموش کرد.
- من خودم را به بیرون پرت کردم.
باران میبارید، میخواستم فریاد
بزنم خطری در کار نیست.
صبح شنبه
از فکر اینکه آنی را دوباره میبینم
عميقا خوشحالم. در این ۶ سال چه
میکرده؟ هيچوقت دستپاچه و
معذب نمیشود. انگار همین دیروز مرا
ترک کرده.
- او برای بودن بهمن نیاز داشت و
من به او نیاز داشتم تا بودنم را
حس نکنم.
به موزه رفتم. آدمهای گچی،
مجسمههای نیمه انسان و نیمه بزی.
مجسمه مرد عرب. نقاشی مردی که
برای خودش زندگی کرده،
هشدارهایی بود به من که
هنوز وقت داشتم،
میتوانستم مسیری را که آمده بودم
برگردم. رنگ غالب پرترهها قهوهای
تیره بود.
هوا گرم بود. به دیوارهای اطراف
نگاه کردم.
دستها و چشمهایی دیدم.
پاکوم تاجر ( مجسمهای که در موزه
وجود دارد ) با لبخندی بر لبهایش
میرقصید. هرگز با خودش نگفت
که چقدر خوشحال است. بااینکه
لذت برده. او یک رهبر بود.
قضاوت او مثل شمشیر در وجود من
اثر میکرد.
حتی حق زیستن مرا هم زیر سؤال
میبرد. این حقیقت داشت و من
هميشه متوجهاش بودم:
- اینکه من حق بودن نداشتم. اتفاقی
پیدا شده بودم. مثل یک تکه سنگ
وجود داشتم. یک گیاه یک میکروب.
- هیچ حقی برای وجود داشتن
نداشتم.
- نفرت، بیزاری از
وجود داشتن. اینها شیوههایی
هستند تا خودم را وادار به وجود
داشتن کنم.
- شانسی بهوجود آمده بودم.
حال همان چیزی بود که وجود داشت
و
هرانچه حال نبود وجود نداشت.
- من هستم چون
به این فکر میکنم که نمیخواهم باشم.
- گاهی چیزی حس نمیکردم جز
روزی بیآزار. من هستم چون به این فکر میکنم که نمیخواهم باشم.
تهوع – ژان پل سارتر
📚 تهوع -ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
...📚
❤7
وقتی با نادان ، منطقی حرف میزنی
او تو را احمق
خطاب میکند ! - اورپیپدوس
...📚
او تو را احمق
خطاب میکند ! - اورپیپدوس
...📚
👌6🕊4
Gorosneh.pdf
3.2 MB
📚#گرسنه ✍#کنوت_هامسون
برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات
مردی تحتتأثیر نيروهای
خارج از کنترل خود
بهشکلی درخشان مفهوم
بیگانهگی وسواسهای فکری
@ktabdansh
.📚
برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات
مردی تحتتأثیر نيروهای
خارج از کنترل خود
بهشکلی درخشان مفهوم
بیگانهگی وسواسهای فکری
@ktabdansh
.📚
👍5❤2
بلاهایی که سرم اومده بود،
اثر خودشونو گذاشته بودن،
خیلی از موهام داشت میریخت.
سردردها هم ناراحتیهای زیادی
برام درست میکرد.
بهخصوص صبحها که از خواب
بیدار میشدم.
ناراحتی عصبی هم که از سابق
داشتم، سر جای خودش بود.
روزها مینشستم و با دستهای
کهنهپیچ مینوشتم؛
چون آنقدر حساس شده بودن که
نفسم بهشون میخورد،
احساس درد میکردم.
وقتی ینس " توی طبقهٔ پایین
درها رو بههم میکوفت، یا سگ
از در پشت وارد حیاط میشد و
پارس میکرد، سروصدا مثل سوزن
تا اعماق استخوونهام فرومیرفت
و تموم بدنم درد میگرفت.
خلاصه، وضعم خیلی زار بود.
افکارم رو اگه دوباره طرف تو
بییان، تبعید میکنم، و
لبام رو اگه یکبار دیگه اسمتو
بیارن، بههم میدوزم.
حالا اگه واقعی هستی ،
آخرین حرفم رو توی زندگی و مرگ
بهت میگم،
بهت میگم خداحافظ.
📕 گرسنه
...📚
اثر خودشونو گذاشته بودن،
خیلی از موهام داشت میریخت.
سردردها هم ناراحتیهای زیادی
برام درست میکرد.
بهخصوص صبحها که از خواب
بیدار میشدم.
ناراحتی عصبی هم که از سابق
داشتم، سر جای خودش بود.
روزها مینشستم و با دستهای
کهنهپیچ مینوشتم؛
چون آنقدر حساس شده بودن که
نفسم بهشون میخورد،
احساس درد میکردم.
وقتی ینس " توی طبقهٔ پایین
درها رو بههم میکوفت، یا سگ
از در پشت وارد حیاط میشد و
پارس میکرد، سروصدا مثل سوزن
تا اعماق استخوونهام فرومیرفت
و تموم بدنم درد میگرفت.
خلاصه، وضعم خیلی زار بود.
افکارم رو اگه دوباره طرف تو
بییان، تبعید میکنم، و
لبام رو اگه یکبار دیگه اسمتو
بیارن، بههم میدوزم.
حالا اگه واقعی هستی ،
آخرین حرفم رو توی زندگی و مرگ
بهت میگم،
بهت میگم خداحافظ.
📕 گرسنه
- کنوت_هامسون
...📚
😢6❤3👍1
کتاب دانش
📝 دوره گرد 7 " کتاب دورهگرد که در سال ۱۹۸۲ که به شکل کتابی جداگانه به چاپ رسید شعر منشوریست . درونمایه اصلی آن، ستایش از خواننده و خوانش است و نیز آن جهان رؤیایی و خیالانگیزی که انسان را مسحور و مفتون خود میکند. " آنها برای ستایش نخستین سپیدهدم…
داستان کوتاه
📚 آوای زنگولهها
نوشتهٔ؛ فرانسوا ماژوله
قسمت اول
بیشک بهار از مدتها پیش در
کمین ماکس ' بود.
بهار گاه و بیگاه دوست دارد
سر به سر جوانان بلندپرواز بگذارد.
بههر صورت وقتی ماکس، حدود
ساعت سه، بااین تصمیم قاطعانه
که برای صرف چای نزد
میس آرابلا گراهام ' برود، از خانه
بیرون آمده،
بهار که در گوشهٔ خیابان پنهان شده
بود چنان ناگهانی، با موجی از انوار
خیرهکننده و رایحههای دلانگیز
بهسمت او شتافت که ماکس
مات و مبهوت ماند.
ماکس پسر عاقلی بود ، همه دوست
داشتند بر این نکته تأکید کنند.
حتی در آن لحظه که او برای
ملاقات دختر جوانی که به احتمال
بسیار همسر ایندهاش میشد،
خانه را ترک میگفت تخیلات
شاعرانه در سر نداشت.
میاندیشید که آیا کت و شلوار ابی
رنگش زیاد کهنه بهنظر نمیرسد؟
مارکِ اتوم میس آرابلا چیست؟
آیا آنها پس از ازدواج در اموال هم
شریک خواهند بود؟
بنابراین نمیتوان پیدایش این
اندیشهٔ عجیب را که چطور است
تا ساعت ملاقات گشتی در پارک
بوتانیک ' بزنم، به او نسب داد.
بلکه باید بهار حیلهگر را مقصر
دانست.
اندیشهای سرنوشتساز :
زیرا پارک بوتانیک قلمرو واقعی
بهار است و ماکس تازه به آنجا
پا گذاشته بود که افکار عاقلانهاش
بر اثر تغییری جادویی، مانند
گلهای از فیلهای غولپیکر رمیدند.
دور شدند و او را بیسلاح و بیدفاع
در آن سرزمین سحرآمیز
تنها گذاشتند.
آبپاشهای خودکار روی چمنهای
سبز چرخ میزدند و طراوت و
شادابیشان را سخاوتمندانه اما با
صدایی نابهنجار پخش میکردند.
کودکان خردسال موطلایی که
فریادهای کوتاه و تیزشان شبیه
آواز پرندگان بود بههم تنه میزدند،
میافتادند و برمیخاستند.
حالت این جوان آراسته که با
قیافهای جدی و حرکاتی خشک و
معذب در میان مادران و پرستاران
روی یک صندلی سبز و لق ،
نشسته بود، شاید مضحک
بهن میرسید. اما ماکس پرالب '
به این مسئله فکر نمیکرد.
او بهزودی نامزد میس ارابلای
ثروتمند و وکیل دادگاه شهر ' ب '
میشد.
در بيست و پنج سالگی، برای
نخستین بار، زیبایی بهار را کشف
میکرد.
پیرزن مسؤل صندلیها آهسته زمزمه
کرد؛
لطفا هفت فرانک بدهید. '
" چه ارزان!
اوه ، بله، حق با شماست. و من بیچاره
که شوهرم را در جنگ از دست
دادهام باید از این راه زندگی کنم.
پیرزن موقرانه دور شد و ماکس
با شور و شوقی ابلهانه در دل
گفت:
چقدر بیوههای جنگ را در هوای
آفتابی پارک بوتانیک دوست دارم.
و درست در همان لحظه، در فاصلهٔ
ده متری دامنی خاکستری رنگ
به چشمش خورد. ادامه دارد.
ترجمهٔ خانم؛ مهوش قویمی
...📚🌟🖊
📚 آوای زنگولهها
نوشتهٔ؛ فرانسوا ماژوله
قسمت اول
بیشک بهار از مدتها پیش در
کمین ماکس ' بود.
بهار گاه و بیگاه دوست دارد
سر به سر جوانان بلندپرواز بگذارد.
بههر صورت وقتی ماکس، حدود
ساعت سه، بااین تصمیم قاطعانه
که برای صرف چای نزد
میس آرابلا گراهام ' برود، از خانه
بیرون آمده،
بهار که در گوشهٔ خیابان پنهان شده
بود چنان ناگهانی، با موجی از انوار
خیرهکننده و رایحههای دلانگیز
بهسمت او شتافت که ماکس
مات و مبهوت ماند.
ماکس پسر عاقلی بود ، همه دوست
داشتند بر این نکته تأکید کنند.
حتی در آن لحظه که او برای
ملاقات دختر جوانی که به احتمال
بسیار همسر ایندهاش میشد،
خانه را ترک میگفت تخیلات
شاعرانه در سر نداشت.
میاندیشید که آیا کت و شلوار ابی
رنگش زیاد کهنه بهنظر نمیرسد؟
مارکِ اتوم میس آرابلا چیست؟
آیا آنها پس از ازدواج در اموال هم
شریک خواهند بود؟
بنابراین نمیتوان پیدایش این
اندیشهٔ عجیب را که چطور است
تا ساعت ملاقات گشتی در پارک
بوتانیک ' بزنم، به او نسب داد.
بلکه باید بهار حیلهگر را مقصر
دانست.
اندیشهای سرنوشتساز :
زیرا پارک بوتانیک قلمرو واقعی
بهار است و ماکس تازه به آنجا
پا گذاشته بود که افکار عاقلانهاش
بر اثر تغییری جادویی، مانند
گلهای از فیلهای غولپیکر رمیدند.
دور شدند و او را بیسلاح و بیدفاع
در آن سرزمین سحرآمیز
تنها گذاشتند.
آبپاشهای خودکار روی چمنهای
سبز چرخ میزدند و طراوت و
شادابیشان را سخاوتمندانه اما با
صدایی نابهنجار پخش میکردند.
کودکان خردسال موطلایی که
فریادهای کوتاه و تیزشان شبیه
آواز پرندگان بود بههم تنه میزدند،
میافتادند و برمیخاستند.
حالت این جوان آراسته که با
قیافهای جدی و حرکاتی خشک و
معذب در میان مادران و پرستاران
روی یک صندلی سبز و لق ،
نشسته بود، شاید مضحک
بهن میرسید. اما ماکس پرالب '
به این مسئله فکر نمیکرد.
او بهزودی نامزد میس ارابلای
ثروتمند و وکیل دادگاه شهر ' ب '
میشد.
در بيست و پنج سالگی، برای
نخستین بار، زیبایی بهار را کشف
میکرد.
پیرزن مسؤل صندلیها آهسته زمزمه
کرد؛
لطفا هفت فرانک بدهید. '
" چه ارزان!
اوه ، بله، حق با شماست. و من بیچاره
که شوهرم را در جنگ از دست
دادهام باید از این راه زندگی کنم.
پیرزن موقرانه دور شد و ماکس
با شور و شوقی ابلهانه در دل
گفت:
چقدر بیوههای جنگ را در هوای
آفتابی پارک بوتانیک دوست دارم.
و درست در همان لحظه، در فاصلهٔ
ده متری دامنی خاکستری رنگ
به چشمش خورد. ادامه دارد.
ترجمهٔ خانم؛ مهوش قویمی
...📚🌟🖊
👏5❤2
عشق همین است
همین که تو چاقویی هستی که من
دائما در زخمهایم پیچ و تابش میدهم..
📓 روح پراگ - ایوان کلیما
••☆🌘📚
همین که تو چاقویی هستی که من
دائما در زخمهایم پیچ و تابش میدهم..
📓 روح پراگ - ایوان کلیما
••☆🌘📚
👏7❤4
📚🚂 لوکوموتیو
روزگاری لوکوموتیو، ریلهای
راهآهن تازه تأسیس را پشتسر
میگذاشت، صیغل میداد و
چرخهایش صیغل میخورد.
سالها گذشت و لوکوموتیو،
همچنان کار میکرد تا آن که بر
اثر خوردگی، فرسوده شد. آن را
به انبار اسقاط فرستادند و
شهرداری آن را تحویل گرفت.
رنگ کرد و زیر سایبانی در پارک
گذاشت.
لوکوموتیو زمانیکه فکر میکرد
زندگیاش به پایان رسیده حالا
زندگی تازهای پیدا کرده و
قایم باشک بچهها، شادیِ
گذشته
را به او برگردانده بود. ♡
نوشتهٔ؛ ادوارد مارتین
@ktabdansh 📚📚
...📚
روزگاری لوکوموتیو، ریلهای
راهآهن تازه تأسیس را پشتسر
میگذاشت، صیغل میداد و
چرخهایش صیغل میخورد.
سالها گذشت و لوکوموتیو،
همچنان کار میکرد تا آن که بر
اثر خوردگی، فرسوده شد. آن را
به انبار اسقاط فرستادند و
شهرداری آن را تحویل گرفت.
رنگ کرد و زیر سایبانی در پارک
گذاشت.
لوکوموتیو زمانیکه فکر میکرد
زندگیاش به پایان رسیده حالا
زندگی تازهای پیدا کرده و
قایم باشک بچهها، شادیِ
گذشته
را به او برگردانده بود. ♡
نوشتهٔ؛ ادوارد مارتین
@ktabdansh 📚📚
...📚
👍5😍3❤1👏1
سختترین و خوشبختترین چیزها
این است که کسی در رنجهایش
در رنجهای ناخواستهاش
عاشق این
زندگی
باشد.
...📚
این است که کسی در رنجهایش
در رنجهای ناخواستهاش
عاشق این
زندگی
باشد.
- لئو تولستوی 📕- جنگ و صلح
...📚
👌6❤3👍3
پیکر فرهاد - عباس معروفی.pdf
2 MB
Pdf 📂
📚 پیکر فرهاد
✍ عباس معروفی
داستان زنی را روایت میکند که
در داستان بوف کور
صادق_هدایت روی تابلوهای
نقاشی و قلمدانهای
مختلف میرود و ....
بعضی وقتها برای اینکه چیزی
باقی بماند باید فداکاری کرد.
دانستنم که خیلی چیزها به
اختیار خود آدم نیست
زندگی خوابهای گذشته است
که تعبیر میشود زندگی تاب
خوردن خیال در روزهایی
است که هرگز عمرمان به
ان نمیرسد.
زندگی آغاز ماجراست
✍ #عباس_معروفی
@ktabdansh📚
.
📚 پیکر فرهاد
✍ عباس معروفی
داستان زنی را روایت میکند که
در داستان بوف کور
صادق_هدایت روی تابلوهای
نقاشی و قلمدانهای
مختلف میرود و ....
بعضی وقتها برای اینکه چیزی
باقی بماند باید فداکاری کرد.
دانستنم که خیلی چیزها به
اختیار خود آدم نیست
زندگی خوابهای گذشته است
که تعبیر میشود زندگی تاب
خوردن خیال در روزهایی
است که هرگز عمرمان به
ان نمیرسد.
زندگی آغاز ماجراست
✍ #عباس_معروفی
@ktabdansh📚
.
👍5❤3👏1
هُمای بر همه مُرغان از آن شرف دارد
که استخوان خورَدّ جانور نَیازارَد.
- سعدی شیخ اجل
...📚
که استخوان خورَدّ جانور نَیازارَد.
- سعدی شیخ اجل
...📚
❤8👏1👌1
سرزمین جالبی داریم.
ما در کدام قطب این سرزمین
قرار میگیریم که باید برای
چاپ صد صفحه کتاب ده سال
سروکله بزنیم آنوقت چندنفر
سیمیلیارد دلار از این کشور
برمیدارند و میروند و گفته
میشود بیست میلیارد هم
بی شناسنامه گم شده است.
ما ملت کتکخورده و گمشدهای در
دالان تاریخ هستیم.
- محمود دولت آبادی
@ktabdansh 📚📚
...📚
ما در کدام قطب این سرزمین
قرار میگیریم که باید برای
چاپ صد صفحه کتاب ده سال
سروکله بزنیم آنوقت چندنفر
سیمیلیارد دلار از این کشور
برمیدارند و میروند و گفته
میشود بیست میلیارد هم
بی شناسنامه گم شده است.
ما ملت کتکخورده و گمشدهای در
دالان تاریخ هستیم.
- محمود دولت آبادی
@ktabdansh 📚📚
...📚
❤6👌4💔3👏1