دوستِ واقعیت هیچوقت با
دشمنت یکجا نمینشینه.
...📚
دشمنت یکجا نمینشینه.
📚 ۴۸ قانون قدرت - رابرت_گرین
...📚
👍8
کتاب دانش
📖 مطالعه ص ۱۱۷ پیرمرد کتابش را تمام کرده بود. دختر کتابش را در دست گرفته بود، بهنظر میرسید غرقش شده. کتابش را بست اما ازجا بلند نشد. نگهبان چراغها را خاموش کرد. - من خودم را به بیرون پرت کردم. باران میبارید، میخواستم فریاد بزنم خطری در کار نیست.…
📖 مطالعه ص ۱۲۲
تحتتأثیر تابلوهای موزه قرار گرفتم.
از سایه دالان عبور کردم.
بیش از صد و پنجاه پرتره روی دیوار.
هنوز وقت داشتم که به عقب برگردم.
هيچکدام از این نقاشیها هنگام
مرگ عزب نبودند.
هیچکدام بدون وصیت و فرزند و
بدون استغفار از دنیا نرفته بودند.
در آرامش و با خدا و جهان ، اینها
به آرامی بهکام مرگ لغزیده بودند.
استحقاق همه چیز را داشتند.
نگهبانی نزدیک پنجره خوابیده بود.
در این اتاق مستطیلی بزرگ چیزی
زنده نبود. اما صد و پنجاه جفت
چشم را روی خودم حس میکردم.
خیلی گرم بود.
نوعی ستایش در من برانگیخته
شده بود.
در مرکز سالن بودم. - من نه
پدر بودم ، نه پدربزرگ و نه حتی
شوهر. مالیات پرداز نبودم ، رأی
دهنده هم نبودم. - حق ناچیزی
برای احترام نداشتم. - وجودم
جدی مرا به نگرانی وامیداشت.
- آیا خیالی بیش نبودم؟
تابلویی شبیه ارنست رنان "
( فیلسوف ، لغتشناس فرانسوی )
یکی از کسانیکه میگویند؛
سوسیالیستها؟ خب من هم
میتونم از اونها فراتر بروم."
اگر اونها رو تا انتهای جاده دنبال
میکردی، خیلی زود باید با ترس و
لرز هم که شده از خانواده ، وطن و..
دل میکندی.
به عقب برمیگشتی و میدیدی که
سوسیالیستها خیلی عقبترند.
من از طریق ویکفیلد " فهمیدم
که استادم علاقه داشت روح
آدمها را آزاد کند. ویکفیلد در
آغاز مهمانیها در خانه استاد
حضور داشت. استاد بهمدت طولانی
سخنرانی میکرد. خاطرات را زنده
میکرد. و نتیجهٔ اخلاقی تند و عمیق
میگرفت.
روزی مردی جوان به پاروتن ( استاد )
مراجعه کرد و خصوصیترین افکارش
را با او درمیان گذاشت. پاروتن هم
میگفت؛ از روز اول درکت میکردم.
درکت میکنم.
تغییری مساعد در وجود طغیانگر
جوان مشاهده میکرد.
- ای خدا ، چقدر برایشان مهم است
که مثل هم فکر کنند، کافی است
ببینید چه قیافهای میگیرند.
وقتی یکی با چشمان وق زده که
انگار فقط درون خودش را میبیند
و محال است با کسی کنار بیاید و
از بینشان میگذرد.
ویکفیلد در پایان میگفت:
او ارواح بیمار بیشتری را التیام
بخشیده است تا من تنهای بیمار را.
پاروتن سعی میکرد موقعیت مرا
بفهمد و مرا درون آغل سوق دهد.
اما من از او ترسی نداشتم. در
مقابل او بره نبودم.
ژان پاروتن، برادرش؛ نگاهی
خارقالعاده داشت. گرچه حواسپرت
بود اما از کوششی متعالی میدرخشید.
نگاه خیرهکنندهاش تمام صورتش را
میبلعید.گفتم عجب است! شبیه
رمی پاروتن است.
ژان پاروتن مردی یک رأی بود.
چیزی از او نمانده بود. ژان پاروتن
تمام زندگیاش را وقف انديشيدن
دربارهٔ حقوقش کرده بود و نه
چیزی دیگر.
اما باعث نمیشد زیاد فکر کند، یا
توجهش را به حقایق ناگواری مثل
مرگ احتمالیاش و رنج دیگران
جلب کند. از زمان سقراط شایسته
بود در بستر مرگ کلماتی مثل ؛
من از تو تشکر نخواهم کرد ، ترز ،
زیرا تو وظیفهات را انجام دادهای
به زنش گفته بود.
وقتی مردی به این حد برسد،
واقعا باید برایش کلاه از سر برداشت.
چشمهایش با حیرت بهمن خيره
شده بود. مصمم بودم که بیملاحظه
شوم.
در کتابخانه اسکوریال، بهمدت
طولانی پرترهای از فیلیپ دوم را
مورد مطالعه قرار دادم.
ادامه دارد
...📚
تحتتأثیر تابلوهای موزه قرار گرفتم.
از سایه دالان عبور کردم.
بیش از صد و پنجاه پرتره روی دیوار.
هنوز وقت داشتم که به عقب برگردم.
هيچکدام از این نقاشیها هنگام
مرگ عزب نبودند.
هیچکدام بدون وصیت و فرزند و
بدون استغفار از دنیا نرفته بودند.
در آرامش و با خدا و جهان ، اینها
به آرامی بهکام مرگ لغزیده بودند.
استحقاق همه چیز را داشتند.
نگهبانی نزدیک پنجره خوابیده بود.
در این اتاق مستطیلی بزرگ چیزی
زنده نبود. اما صد و پنجاه جفت
چشم را روی خودم حس میکردم.
خیلی گرم بود.
نوعی ستایش در من برانگیخته
شده بود.
در مرکز سالن بودم. - من نه
پدر بودم ، نه پدربزرگ و نه حتی
شوهر. مالیات پرداز نبودم ، رأی
دهنده هم نبودم. - حق ناچیزی
برای احترام نداشتم. - وجودم
جدی مرا به نگرانی وامیداشت.
- آیا خیالی بیش نبودم؟
تابلویی شبیه ارنست رنان "
( فیلسوف ، لغتشناس فرانسوی )
یکی از کسانیکه میگویند؛
سوسیالیستها؟ خب من هم
میتونم از اونها فراتر بروم."
اگر اونها رو تا انتهای جاده دنبال
میکردی، خیلی زود باید با ترس و
لرز هم که شده از خانواده ، وطن و..
دل میکندی.
به عقب برمیگشتی و میدیدی که
سوسیالیستها خیلی عقبترند.
من از طریق ویکفیلد " فهمیدم
که استادم علاقه داشت روح
آدمها را آزاد کند. ویکفیلد در
آغاز مهمانیها در خانه استاد
حضور داشت. استاد بهمدت طولانی
سخنرانی میکرد. خاطرات را زنده
میکرد. و نتیجهٔ اخلاقی تند و عمیق
میگرفت.
روزی مردی جوان به پاروتن ( استاد )
مراجعه کرد و خصوصیترین افکارش
را با او درمیان گذاشت. پاروتن هم
میگفت؛ از روز اول درکت میکردم.
درکت میکنم.
تغییری مساعد در وجود طغیانگر
جوان مشاهده میکرد.
- ای خدا ، چقدر برایشان مهم است
که مثل هم فکر کنند، کافی است
ببینید چه قیافهای میگیرند.
وقتی یکی با چشمان وق زده که
انگار فقط درون خودش را میبیند
و محال است با کسی کنار بیاید و
از بینشان میگذرد.
ویکفیلد در پایان میگفت:
او ارواح بیمار بیشتری را التیام
بخشیده است تا من تنهای بیمار را.
پاروتن سعی میکرد موقعیت مرا
بفهمد و مرا درون آغل سوق دهد.
اما من از او ترسی نداشتم. در
مقابل او بره نبودم.
ژان پاروتن، برادرش؛ نگاهی
خارقالعاده داشت. گرچه حواسپرت
بود اما از کوششی متعالی میدرخشید.
نگاه خیرهکنندهاش تمام صورتش را
میبلعید.گفتم عجب است! شبیه
رمی پاروتن است.
ژان پاروتن مردی یک رأی بود.
چیزی از او نمانده بود. ژان پاروتن
تمام زندگیاش را وقف انديشيدن
دربارهٔ حقوقش کرده بود و نه
چیزی دیگر.
اما باعث نمیشد زیاد فکر کند، یا
توجهش را به حقایق ناگواری مثل
مرگ احتمالیاش و رنج دیگران
جلب کند. از زمان سقراط شایسته
بود در بستر مرگ کلماتی مثل ؛
من از تو تشکر نخواهم کرد ، ترز ،
زیرا تو وظیفهات را انجام دادهای
به زنش گفته بود.
وقتی مردی به این حد برسد،
واقعا باید برایش کلاه از سر برداشت.
چشمهایش با حیرت بهمن خيره
شده بود. مصمم بودم که بیملاحظه
شوم.
در کتابخانه اسکوریال، بهمدت
طولانی پرترهای از فیلیپ دوم را
مورد مطالعه قرار دادم.
📚 تهوع - ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
...📚
❤2
کتاب دانش
قسمت دوم دامن پارچهای بسیار سادهای بود. و در حد تشخیص ماکس، کاملا معمولی ، با حاشیه دوزیهای بیتکلف و دالبرهای سفیدی بهشکل نردههای دور چمن، خلاصه دامنی شبیه به هزاران دامنی که احتمالا او در طول عمرش دیده بود ، با این همه ، آن دامن و اندام نرم…
.
داستانهای کوتاه
ماکس از روی نیمکت برخاسته بود
و لبخندی شرمآلود اما جذاب روی
لبهایش نقش میبست.
نزدیک بود جلو برود و حرف
اشتباه دختر جوان را تصحیح کند:
مادمازل، این درخت سپیدار نیست
بلکه شبه سپیدار یا به کلام دیگر
انجیر عربی است.
البته دختر از معلومات او
شگفتزده میشد و بحث جالبی
دربارهٔ گیاهشناسی سر میگرفت.
دختر چشمهای زیبایش را به او
میدوخت .
( راستی چشمهایش چه رنگی
بود؟ ماکس هنوز نتوانسته بود
رنگ آنها را تشخیص دهد )
و ناگهان ماکس دستهای او را
میگرفت و میگفت... میگفت...
چشمها تا آن لحظه دوبار
با کمی تعجب به او نگریسته بود.
ماکس دوبار برخاسته و دوباره
نشسته بود. برخاسته بود زیرا
بهار بازیگوش اما مهربان او را
به جلو میراند،
نشسته بود زیرا اندیشهای شوم و
تقریبا به همان اندازه نیرومند به
که رایحهٔ درختها و
عطر گلها، هربار او
را از حرکت بازداشته بود؛
میس آرابلا گراهام، در سالن
منزل خانم پاژ " منتظر او بود
تا آوازش را شروع کند.
به عقیدهٔ خانم پرالب، مادر
ماکس، میس آرابلا گراهام
بهترین نامزد، همسر و از همه مهمتر
عروسی بود که آنها میتوانستند
پیدا کنند.
ماکس با این عقیده موافق بود:
عقاید او بهندرت با عقاید مادرش
تفاوت داشت.
میس آرابلا گراهام میتوانست
تکیهگاه وکیل جوان باشد، ثروتی
در اختیارش بگذارد و در عین حال
موقعیت اجتماعی مناسبی برایش
فراهم آورد و نام او را مشهور
خاص و عام کند. ماکس به وضوح
در عالم خیال میدید که در اتومبیلی
لمیده، موکلینش را در دفتر مجللی
میپذیرد و هرجا میرود با
زمزمههای تحسینآمیز به او خیرمقدم
میگویند :
این پرالب است، همان وکیل مشهوره.
یا لااقل، وقتی او برای آيندهاش نقشه
میکشید، معمولا چنین تصاویری را
در ذهن میپروراند.
اما اکنون افسونی شگرف مانع از
شکلگیری تصاویری میشد که
ماکس برای مقابله با بهار به کمک
میطلبید....
ادامه دارد.
📚 آوای زنگولهها
نوشتهٔ؛ فرانسوا ماژوله
ترجمهٔ ؛ خانم مهوش قویمی
...📚🌟🖊
داستانهای کوتاه
ماکس از روی نیمکت برخاسته بود
و لبخندی شرمآلود اما جذاب روی
لبهایش نقش میبست.
نزدیک بود جلو برود و حرف
اشتباه دختر جوان را تصحیح کند:
مادمازل، این درخت سپیدار نیست
بلکه شبه سپیدار یا به کلام دیگر
انجیر عربی است.
البته دختر از معلومات او
شگفتزده میشد و بحث جالبی
دربارهٔ گیاهشناسی سر میگرفت.
دختر چشمهای زیبایش را به او
میدوخت .
( راستی چشمهایش چه رنگی
بود؟ ماکس هنوز نتوانسته بود
رنگ آنها را تشخیص دهد )
و ناگهان ماکس دستهای او را
میگرفت و میگفت... میگفت...
چشمها تا آن لحظه دوبار
با کمی تعجب به او نگریسته بود.
ماکس دوبار برخاسته و دوباره
نشسته بود. برخاسته بود زیرا
بهار بازیگوش اما مهربان او را
به جلو میراند،
نشسته بود زیرا اندیشهای شوم و
تقریبا به همان اندازه نیرومند به
که رایحهٔ درختها و
عطر گلها، هربار او
را از حرکت بازداشته بود؛
میس آرابلا گراهام، در سالن
منزل خانم پاژ " منتظر او بود
تا آوازش را شروع کند.
به عقیدهٔ خانم پرالب، مادر
ماکس، میس آرابلا گراهام
بهترین نامزد، همسر و از همه مهمتر
عروسی بود که آنها میتوانستند
پیدا کنند.
ماکس با این عقیده موافق بود:
عقاید او بهندرت با عقاید مادرش
تفاوت داشت.
میس آرابلا گراهام میتوانست
تکیهگاه وکیل جوان باشد، ثروتی
در اختیارش بگذارد و در عین حال
موقعیت اجتماعی مناسبی برایش
فراهم آورد و نام او را مشهور
خاص و عام کند. ماکس به وضوح
در عالم خیال میدید که در اتومبیلی
لمیده، موکلینش را در دفتر مجللی
میپذیرد و هرجا میرود با
زمزمههای تحسینآمیز به او خیرمقدم
میگویند :
این پرالب است، همان وکیل مشهوره.
یا لااقل، وقتی او برای آيندهاش نقشه
میکشید، معمولا چنین تصاویری را
در ذهن میپروراند.
اما اکنون افسونی شگرف مانع از
شکلگیری تصاویری میشد که
ماکس برای مقابله با بهار به کمک
میطلبید....
ادامه دارد.
📚 آوای زنگولهها
نوشتهٔ؛ فرانسوا ماژوله
ترجمهٔ ؛ خانم مهوش قویمی
...📚🌟🖊
.
شاید بهتر بود خداوند ما را هم مثل
گیاهان خلق میکرد..
یعنی اینکه پایمان محکم توی
زمین باشد.
آنوقت هیچکدام از این
کثافتکاریهای مربوط
به جنگ و مرز و این چیزها
اصلا پیش نمیآمد !..
📓 بازماندهٔ روز
🖊 - کازوئو ایشی گورو
••☆📚🌘
شاید بهتر بود خداوند ما را هم مثل
گیاهان خلق میکرد..
یعنی اینکه پایمان محکم توی
زمین باشد.
آنوقت هیچکدام از این
کثافتکاریهای مربوط
به جنگ و مرز و این چیزها
اصلا پیش نمیآمد !..
📓 بازماندهٔ روز
🖊 - کازوئو ایشی گورو
••☆📚🌘
❤4
هیچوقت اولین اشتباه ، شما را
نابود نمیکند ؛ مسئلهٔ نابود کننده ،
آن اشتباهات مکرری است که
بهدنبال آن میآیند.
...📚
نابود نمیکند ؛ مسئلهٔ نابود کننده ،
آن اشتباهات مکرری است که
بهدنبال آن میآیند.
📗 خرده عادتها - جیمز کلیر
...📚
👍6❤1
کتاب دانش
📖 مطالعه قسمت دهم جایی که همه خودشان را گم کردهاند، هم نیکها و هم بدها، کارهای مخترعان و گنجینههای خردمندان را میدزدند، من نام آن را دولت مینامم. این مردم، ثروت فراهم میکنند و بازهم فقیرتر میشوند. مانند میمونهای چالاک میدوند، همگی میخواهند…
...
📖 مطالعه قسمت یازده
آیا تابحال دوستت را در خواب
دیدهای؟ آیا از دیدن چهرهٔ او
ترسیدهای؟
یک دوست باید استاد حدسزدن و
ساکتماندن باشد؛ تو نباید بخواهی
همهچیزها را ببینی. بگذار همدردی
تو در حدسزدن باشد. دوستت به
همدردی نیاز دارد؟
آیا تو هوای پاک و تنهایی و نان و
دارو برای دوستت هستی؟
برده هستی؟ مستبد هستی؟
پس نمیتوانی دوست باشی.
زن هنوز توانایی دوستی پیدا نکرده،
یا گربه است یا پرنده یا در بهترین
حالت گاو.۱
اما ای مردان شما توانایی دوستی را
دارید؟ - ای مردها من بههمان اندازه
که شما به دوستانتان میبخشید به
دشمنانم هم میبخشم پس فقیرتر
نمیشوم. رفاقت هست بگذار دوستی
هم باشد. چنين گفت زرتشت
دربارهٔ هزار و یک هدف
زرتشت در سرزمین من مردم را دید،
نیکی و بدی را کشف کرد. چهبسا
آنچه درنظر مردم نیک بود دیگری
آنها را سرزنش میکرد. در یافتهام
آنچه اینجا شیطانیست، جای دیگر
کرسی افتخارات است. روح از
بدخواهی همسایهاش حیرت میکند،
یک لوح نیکیها برفراز سر هر ملتی
آویخته است. برای قدرت.
کمیابترین چیز و دشوارترین چیز
... بهعنوان یک چیز مقدس ستایش
میشود. - هرآنچه بدرخشد، به
آنها اجازه بدهد، حاکم و پیروز شوند.
تا وحشت و حسادت همسایه را
بههمراه داشته باشد.
به پدر و مادرت احترام بگذار ■ تا
ریشههای روحت با آنان سازگار باشد.
وفاداری را تمرین کن ■ حتی برای
چیزهای خطرناک. بر هرچیز غلبه
کن. - انسانها ابتدا ارزش را درنظر
گرفتند تا خود را حفظ کنند.
معانی را خلق کردند، آن معانی،انسان
بود، خود را انسان نامیدند.
احترام گذاشتن همان خلق کردن است.
هستهٔ وجود بدون احترام توخالی است.
حکومت کردن و اطاعت کردن، باهم
خلق شد. این نفس حیلهگر؛ منفعت
خود را در منفعت جمع جستجو میکند.
این بهزیر رفتن جمعیت است.
آتش عشق و خشم، نیکی و بدی،
عاشقان و خالقان اینها را بهوجود
آوردند. قدرت این ستایش و سرزنش
بسیار است. تاکنون هزاران هدف
وجود داشته، چون هزاران ملت
وجود داشته، انسانیت هنوز هیچ
هدفی ندارد. برادران انسانیت بدون
هدف، خود فاقد انسانیت نیست؟
چنين گفت زرتشت
دربارهٔ عشق به همسایه
یکی برای یافتن خود به همسایه
روی میکند و دیگری برای گمکردن
خود. نادوستی شما با خویش، تنهایی
را برای شما زندان میکند.
شما هنگامی که نیاز دارید کسی
خوبیهای شما را بگوید یک شاهد
دعوت میکنید؛ میخواهید فکر
خوبی دربارهٔ شما داشته باشد.
( او را فریب دادید ) دروعگوی واقعی
کسی است که صحبت میکند.
یک احمق چنین میگوید:
همنشینی با مردم شخصیت انسان
را خراب میکند، بهویژه هنگامیکه
شخصیتی از خودش ندارد.
من بازیگرلن شما را دیدهام؛ تماشگران
مانند بازیگران رفتار میکنند.
من همسایه را آموزش نمیدهم، من
دوست را آموزش میدهم. من عشق
به دورترین افراد را توصیه میکنم.
چنین گفت زرتشت
دربارهٔ روش خالق
ای برادر من آیا میخواهی به انزوا
بروی؟ به من گوش بسپار.
جمعیت میگوید، هر انزوایی گناه
است. تو به جمعیت تعلق داری.
میگویی وجدان من با شما یکی
نیست. درد شروع میشود. قدرت
خود را به من نشان بده. نشان بده
تو جاهطلب نیستی. هوسهای
زیادی برای رسیدن به ارتفاعات
وجود دارد. افکار تو بهغیر از غرش،
توخالی است. میخواهم فکر غالب
تو را بشنوم. چنین گفت زرتشت
۱. تلخی نیچه در برابر زنها از رابطهاش
با لو سالومه" است که در بخش اول
کتاب ، نیچه در حال کنار آمدن با
خیانت او و دوستش پل ری" بوده.
توضیحات؛ نیچه از ايده بازگشت
جاودان بهعنوان یک آزمون فلسفی
استفاده میکند؛ تصور کنید که
زندگی شما با تمام شادیها و
رنجهایش، بارها و بارها تکرار شود.
آیا چنین زندگی را میخواهید؟
نیچه میخواهد به زندگی بهگونهای
نگاه کنید که آمادهٔ تکرار جاودانهی
آن باشید. توضیحات ادامه داره.
● ادامه دارد ..
...📚
📖 مطالعه قسمت یازده
آیا تابحال دوستت را در خواب
دیدهای؟ آیا از دیدن چهرهٔ او
ترسیدهای؟
یک دوست باید استاد حدسزدن و
ساکتماندن باشد؛ تو نباید بخواهی
همهچیزها را ببینی. بگذار همدردی
تو در حدسزدن باشد. دوستت به
همدردی نیاز دارد؟
آیا تو هوای پاک و تنهایی و نان و
دارو برای دوستت هستی؟
برده هستی؟ مستبد هستی؟
پس نمیتوانی دوست باشی.
زن هنوز توانایی دوستی پیدا نکرده،
یا گربه است یا پرنده یا در بهترین
حالت گاو.۱
اما ای مردان شما توانایی دوستی را
دارید؟ - ای مردها من بههمان اندازه
که شما به دوستانتان میبخشید به
دشمنانم هم میبخشم پس فقیرتر
نمیشوم. رفاقت هست بگذار دوستی
هم باشد. چنين گفت زرتشت
دربارهٔ هزار و یک هدف
زرتشت در سرزمین من مردم را دید،
نیکی و بدی را کشف کرد. چهبسا
آنچه درنظر مردم نیک بود دیگری
آنها را سرزنش میکرد. در یافتهام
آنچه اینجا شیطانیست، جای دیگر
کرسی افتخارات است. روح از
بدخواهی همسایهاش حیرت میکند،
یک لوح نیکیها برفراز سر هر ملتی
آویخته است. برای قدرت.
کمیابترین چیز و دشوارترین چیز
... بهعنوان یک چیز مقدس ستایش
میشود. - هرآنچه بدرخشد، به
آنها اجازه بدهد، حاکم و پیروز شوند.
تا وحشت و حسادت همسایه را
بههمراه داشته باشد.
به پدر و مادرت احترام بگذار ■ تا
ریشههای روحت با آنان سازگار باشد.
وفاداری را تمرین کن ■ حتی برای
چیزهای خطرناک. بر هرچیز غلبه
کن. - انسانها ابتدا ارزش را درنظر
گرفتند تا خود را حفظ کنند.
معانی را خلق کردند، آن معانی،انسان
بود، خود را انسان نامیدند.
احترام گذاشتن همان خلق کردن است.
هستهٔ وجود بدون احترام توخالی است.
حکومت کردن و اطاعت کردن، باهم
خلق شد. این نفس حیلهگر؛ منفعت
خود را در منفعت جمع جستجو میکند.
این بهزیر رفتن جمعیت است.
آتش عشق و خشم، نیکی و بدی،
عاشقان و خالقان اینها را بهوجود
آوردند. قدرت این ستایش و سرزنش
بسیار است. تاکنون هزاران هدف
وجود داشته، چون هزاران ملت
وجود داشته، انسانیت هنوز هیچ
هدفی ندارد. برادران انسانیت بدون
هدف، خود فاقد انسانیت نیست؟
چنين گفت زرتشت
دربارهٔ عشق به همسایه
یکی برای یافتن خود به همسایه
روی میکند و دیگری برای گمکردن
خود. نادوستی شما با خویش، تنهایی
را برای شما زندان میکند.
شما هنگامی که نیاز دارید کسی
خوبیهای شما را بگوید یک شاهد
دعوت میکنید؛ میخواهید فکر
خوبی دربارهٔ شما داشته باشد.
( او را فریب دادید ) دروعگوی واقعی
کسی است که صحبت میکند.
یک احمق چنین میگوید:
همنشینی با مردم شخصیت انسان
را خراب میکند، بهویژه هنگامیکه
شخصیتی از خودش ندارد.
من بازیگرلن شما را دیدهام؛ تماشگران
مانند بازیگران رفتار میکنند.
من همسایه را آموزش نمیدهم، من
دوست را آموزش میدهم. من عشق
به دورترین افراد را توصیه میکنم.
چنین گفت زرتشت
دربارهٔ روش خالق
ای برادر من آیا میخواهی به انزوا
بروی؟ به من گوش بسپار.
جمعیت میگوید، هر انزوایی گناه
است. تو به جمعیت تعلق داری.
میگویی وجدان من با شما یکی
نیست. درد شروع میشود. قدرت
خود را به من نشان بده. نشان بده
تو جاهطلب نیستی. هوسهای
زیادی برای رسیدن به ارتفاعات
وجود دارد. افکار تو بهغیر از غرش،
توخالی است. میخواهم فکر غالب
تو را بشنوم. چنین گفت زرتشت
۱. تلخی نیچه در برابر زنها از رابطهاش
با لو سالومه" است که در بخش اول
کتاب ، نیچه در حال کنار آمدن با
خیانت او و دوستش پل ری" بوده.
توضیحات؛ نیچه از ايده بازگشت
جاودان بهعنوان یک آزمون فلسفی
استفاده میکند؛ تصور کنید که
زندگی شما با تمام شادیها و
رنجهایش، بارها و بارها تکرار شود.
آیا چنین زندگی را میخواهید؟
نیچه میخواهد به زندگی بهگونهای
نگاه کنید که آمادهٔ تکرار جاودانهی
آن باشید. توضیحات ادامه داره.
چنین گفت زرتشت - نیچه
● ادامه دارد ..
...📚
👍3❤1
جاسوسی که از اسرائیل امده بود.pdf
10.1 MB
📚 جاسوسی که از
اسرائیل آمده بود
سرگذشت الی کوهن
الی کوهن را بهمدت ۶ ساعت در
دمشق از قلاب آویزان کردند او
به مهمترین اسرار سوریه دسترسی
پیدا کرد و آنچه به اسرائیل گزارش
کرد بسیار ارزشمند بود..
کوهن میدانست که با توجه به
وضع حمل نادیا از طرف تلآویو
به او اجازه خواهند داد که برای
مدت کوتاهی از سوریه خارج
شده و به اسرائیل برود.
معزی و سیف به او تبریک گفتند.
در جریان یک شام, وی دوست
جدیدی یافت که منبع مهم
اطلاعاتی بود.
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
اسرائیل آمده بود
سرگذشت الی کوهن
الی کوهن را بهمدت ۶ ساعت در
دمشق از قلاب آویزان کردند او
به مهمترین اسرار سوریه دسترسی
پیدا کرد و آنچه به اسرائیل گزارش
کرد بسیار ارزشمند بود..
کوهن میدانست که با توجه به
وضع حمل نادیا از طرف تلآویو
به او اجازه خواهند داد که برای
مدت کوتاهی از سوریه خارج
شده و به اسرائیل برود.
معزی و سیف به او تبریک گفتند.
در جریان یک شام, وی دوست
جدیدی یافت که منبع مهم
اطلاعاتی بود.
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
👍3❤1
زیستن در دنیا بدون آگاه بودن
از معنای دنیا ، مانند پرسهزدن در
کتابخانهای عظیم است ؛
بدون لمس کردن کتابها.
📔 نماد گمشده - داون براون
...📚
از معنای دنیا ، مانند پرسهزدن در
کتابخانهای عظیم است ؛
بدون لمس کردن کتابها.
📔 نماد گمشده - داون براون
...📚
👍4❤1
منصفانهتر بود که هرکس فقط
تاوان نفهمی خودش را میداد.
- فریدون_فرخزاد
••☆📚🌖
تاوان نفهمی خودش را میداد.
- فریدون_فرخزاد
••☆📚🌖
👍4❤2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روزی آماده میشویم
خداحافظی کنیم با هرآنچه که
به آن عشق ورزیدیم
این روز احتمالا روز شادی نخواهد بود،
اما قطعا روز بزرگتر شدن ما خواهد بود.
- خانم، پونه مقیمی
- تکههایی از یک کل منسجم
https://www.tgoop.com/ktabdansh/521
...📚
خداحافظی کنیم با هرآنچه که
به آن عشق ورزیدیم
این روز احتمالا روز شادی نخواهد بود،
اما قطعا روز بزرگتر شدن ما خواهد بود.
- خانم، پونه مقیمی
- تکههایی از یک کل منسجم
https://www.tgoop.com/ktabdansh/521
...📚
👌7
کتاب دانش
📖 مطالعه ص ۱۲۲ تحتتأثیر تابلوهای موزه قرار گرفتم. از سایه دالان عبور کردم. بیش از صد و پنجاه پرتره روی دیوار. هنوز وقت داشتم که به عقب برگردم. هيچکدام از این نقاشیها هنگام مرگ عزب نبودند. هیچکدام بدون وصیت و فرزند و بدون استغفار از دنیا نرفته بودند.…
.
مطالعه ص ۱۲۸
از اینرو تنها چیزیکه بهجای میماند
بقایای خاکستری پاروتن بود.
این بقایا مرا بهخود جلب میکرد.
پاروتن با من جنگید و ناگهان
خاموش شد. از او چهرهای رنگپریده
و دهان باریک و گونههایش تابلو را
پوشانده بود.
کارمندانش بهمانند دیواری وحشتناک
به او برمیخوردند.
چقدر طول کشیده بود زنش متوجه
شود؟ دوسال؟ پنج سال؟
شاید در روزی گرم گوشت تن او
بیدفاع شده و باد کرده بود.
با دقت و جزئیات نقاشی شده
بودند. اما قلممو ، ضعف رازآلود
چهرهٔ مردان را از سیمایشان
ربوده بود. درست زمانیکه
میخواستند به نیاکان بپيوندند،
خود را به دست نقاشی چیرهدست
سپرده بودند.
چیزیکه این تابلوهای تیره به من
میفهماند، بازنگری انسانی دربارهٔ
انسانی دیگر بود.
زن و مردی به تابلوهای رمی پاروتن،
استاد والا نگاه میکردند ؛ چقدر
خوشقیافه است، چقدر خردمند
بهنظر میآید. مرد داشت از گوشهٔ
چشمش مرا نگاه میکرد،
خندهٔ ملایمی سر داد. ( زن و مرد
درمورد تابلوهای دیگر صحبت
میکردند و نظر میدادند. مارشال "
قسم یاد کرد تا زندگیاش را وقف
برقراری مجدد نظم و قانون کند.
پاکوم " بیان کرد ؛
کشور ما از بیماری سختی رنج
میبرد ؛
طبقهٔ فرمانروا دیگر نمیخواهد
فرمانروایی کند. چه کسی باید
فرمانروایی کند،
اگر انسان بهواسطهٔ اصل و نسب،
آموزش و تجربهشان شایستهترین
مردم برای زمامداری قدرتاند، در
اثر بیزاری و کنارهگیری، از آن روی
برگردانند؟ - اغلب گفتهام ،
فرمانروایی حق نخبگان نیست،
بلکه مسؤلیت آنان است.
آقایان التماس میکنم بیایید اصل
تسلط و اختیار را بازیابیم.
حقیقت را میان صفحات مجلهٔ
ساتیریک بوویل، یافته بودم. بهطور
کل به بلوینی" اختصاص یافته بود.
عنوان مجله نوشته شده بود؛
شپش شیر . ( دربارهٔ الویه بلوینی
توضیحاتی میدهد نسبت به تابلوی
نقاشی ) از این آدم ۱۵۲ سانتی
چیزی برای آیندگان باقی نماند جز
چهرهای تهدیدآمیز.
بیصدا از تالار طولانی عبور کردم،
به چهرههای متمایز در سایهها
درود میگفتم.
برگشتم. به درود ای سوسنهای زیبا
که در پناهگاههای کوچک نقاشی
شدهتان باوقار نشستهآید.
به درود ، سوسنهای زیبا، مایه غرور
ما و دلیل ما برای بودن،
به درود ای عوضیها !
دوشنبه
دیگر کتابم را در مورد رولبون
نمینویسم. تمام شده است.
نمیتوانم بیشتر از این بنویسم.
- قرار است با زندگیام چه کنم؟
ساعت ۳ بود. پشت میزم پروندههایی
را که در مسکو دزديده بودم
کنار دستم گذاشتم، مشغول نوشتن
بودم.
برای پراکندن شریرانهترین شایعات
نهایت دقت و توجه را بهکار برده
بودند.
حتما مارکی رولبون خودش را اسیر
این حرکتها کرده بود. زیرا به
برادرزادهاش نامه داده و
وصیتنامهاش را تنظیم کرده بود.
- من زندگیام را به او وام داده بودم.
- او را مثل تابشی در قعر درونم
حس میکردم.
او با برادرزادهاش صادق نبوده.
میخواسته خودش را بیگناه جلوه
دهد.
- اینها کافی بود تا مرا در اندیشه
و خیالاتم فرو برد.
ادامه دارد
...📚
مطالعه ص ۱۲۸
از اینرو تنها چیزیکه بهجای میماند
بقایای خاکستری پاروتن بود.
این بقایا مرا بهخود جلب میکرد.
پاروتن با من جنگید و ناگهان
خاموش شد. از او چهرهای رنگپریده
و دهان باریک و گونههایش تابلو را
پوشانده بود.
کارمندانش بهمانند دیواری وحشتناک
به او برمیخوردند.
چقدر طول کشیده بود زنش متوجه
شود؟ دوسال؟ پنج سال؟
شاید در روزی گرم گوشت تن او
بیدفاع شده و باد کرده بود.
با دقت و جزئیات نقاشی شده
بودند. اما قلممو ، ضعف رازآلود
چهرهٔ مردان را از سیمایشان
ربوده بود. درست زمانیکه
میخواستند به نیاکان بپيوندند،
خود را به دست نقاشی چیرهدست
سپرده بودند.
چیزیکه این تابلوهای تیره به من
میفهماند، بازنگری انسانی دربارهٔ
انسانی دیگر بود.
زن و مردی به تابلوهای رمی پاروتن،
استاد والا نگاه میکردند ؛ چقدر
خوشقیافه است، چقدر خردمند
بهنظر میآید. مرد داشت از گوشهٔ
چشمش مرا نگاه میکرد،
خندهٔ ملایمی سر داد. ( زن و مرد
درمورد تابلوهای دیگر صحبت
میکردند و نظر میدادند. مارشال "
قسم یاد کرد تا زندگیاش را وقف
برقراری مجدد نظم و قانون کند.
پاکوم " بیان کرد ؛
کشور ما از بیماری سختی رنج
میبرد ؛
طبقهٔ فرمانروا دیگر نمیخواهد
فرمانروایی کند. چه کسی باید
فرمانروایی کند،
اگر انسان بهواسطهٔ اصل و نسب،
آموزش و تجربهشان شایستهترین
مردم برای زمامداری قدرتاند، در
اثر بیزاری و کنارهگیری، از آن روی
برگردانند؟ - اغلب گفتهام ،
فرمانروایی حق نخبگان نیست،
بلکه مسؤلیت آنان است.
آقایان التماس میکنم بیایید اصل
تسلط و اختیار را بازیابیم.
حقیقت را میان صفحات مجلهٔ
ساتیریک بوویل، یافته بودم. بهطور
کل به بلوینی" اختصاص یافته بود.
عنوان مجله نوشته شده بود؛
شپش شیر . ( دربارهٔ الویه بلوینی
توضیحاتی میدهد نسبت به تابلوی
نقاشی ) از این آدم ۱۵۲ سانتی
چیزی برای آیندگان باقی نماند جز
چهرهای تهدیدآمیز.
بیصدا از تالار طولانی عبور کردم،
به چهرههای متمایز در سایهها
درود میگفتم.
برگشتم. به درود ای سوسنهای زیبا
که در پناهگاههای کوچک نقاشی
شدهتان باوقار نشستهآید.
به درود ، سوسنهای زیبا، مایه غرور
ما و دلیل ما برای بودن،
به درود ای عوضیها !
دوشنبه
دیگر کتابم را در مورد رولبون
نمینویسم. تمام شده است.
نمیتوانم بیشتر از این بنویسم.
- قرار است با زندگیام چه کنم؟
ساعت ۳ بود. پشت میزم پروندههایی
را که در مسکو دزديده بودم
کنار دستم گذاشتم، مشغول نوشتن
بودم.
برای پراکندن شریرانهترین شایعات
نهایت دقت و توجه را بهکار برده
بودند.
حتما مارکی رولبون خودش را اسیر
این حرکتها کرده بود. زیرا به
برادرزادهاش نامه داده و
وصیتنامهاش را تنظیم کرده بود.
- من زندگیام را به او وام داده بودم.
- او را مثل تابشی در قعر درونم
حس میکردم.
او با برادرزادهاش صادق نبوده.
میخواسته خودش را بیگناه جلوه
دهد.
- اینها کافی بود تا مرا در اندیشه
و خیالاتم فرو برد.
تهوع - ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
...📚
👍2
mahkum shodegan.pdf
1.2 MB
📚محکوم شدگان
👤 لئونید آندریف
این رمان به زندان میرود تا
سرنوشت هفت نفری که به
دار آویخته شدند را
بازگو کند.
سرگی به گونه دردناکی دچار
سرگردانی شده بود به خود
میگفت لعنت به همه چیز
این چیست؟ من کجا هستم؟
من کی هستم؟ با دقت و
حوصله خود را ورانداز میکرد.
www.tgoop.com/ktabdansh📚
.
👤 لئونید آندریف
این رمان به زندان میرود تا
سرنوشت هفت نفری که به
دار آویخته شدند را
بازگو کند.
سرگی به گونه دردناکی دچار
سرگردانی شده بود به خود
میگفت لعنت به همه چیز
این چیست؟ من کجا هستم؟
من کی هستم؟ با دقت و
حوصله خود را ورانداز میکرد.
www.tgoop.com/ktabdansh📚
.
❤4
■ یاد بگیرید وقتی کسی
خودش را
برایتان حذف کرد ،
آنرا موهبت درنظر بگیرید.
.
خودش را
برایتان حذف کرد ،
آنرا موهبت درنظر بگیرید.
- مارک منسن
.
❤6