🔷🔹🔹
🔷🔹 چشمانداز ابدیت ؛
🔷🔹 گفتگو با هیچ ؛
ما نه داشتهایم و نه خواهیم داشت.
چنین است حکایت ما ،
چنانکه #شوپنهاور گفت :
گرفتار آمدهایم میان دو ابدیت یا
دو هیچ : گذشتهای بیمرز که تا بوده
ما نبودهایم و آیندهای بیکران که
خواهد بود و ما نخواهیم بود.
سادهتر بگویم؛
هزاران سال بودهاند و ما نبودیم و
هزاران سال خواهند بود و ما نخواهیم
بود.
بنابراین بودن و هستی ما در این مقیاس
عظیم ابدیت کمتر از کسری از ثانیه
است! پس دیگر چه اهمیت خواهد
داشت که دیگری و دیگرانی با
چشم تحقیر ما را بنگرند یا آنکه
حسرت موقعیتمان را بخورند و حمد
و ثنایمان گویند؟
آیا این چیزی جز یک فریبی کریه نیست؟
در آنچه گذشته در شور فتحها در
اشکها در فریاد عاشقان در سکوت
قدیسان در هیچیکشان ما سهمی
نداشتهایم.
و در آنچه خواهد آمد از پایکوبیها تا
زلزلهها از عیش خلوت تا جنون
سیاستها ما را هیچ نصیب نیست.
آری. ما نه داشتهایم و نه خواهیم داشت.
#اسپینوزا نیز از همین موضع و منظر
بود که همواره تأکید داشت؛
از چشمانداز ابدیت بنگر
تا نه رنج تو را بیازارد و
نه شادی تو را بفریبد.
اما #نیچه این ابر فیلسوف سنتشکن
با خشونتی باشکوه نهیب میزد؛
بودن، یعنی بودن میان دو هیچ.
و #حافظ آینهدار خیال و خلسه ،
میگفت: جهان و کار جهان جمله هیچ
بر هیچ است، هزار بار من این نکته
کردهام تحقیق....
و #خیام هم او که مست حقیقت
بود و هرگز ابایی از شک و تردیدش
نسبت به تمامی ادیان و عقاید نداشت
میافزود که:
آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است!
این چشمانداز چشمانداز قرب
هستیست.
همانجا که شاعران و متفکران مسکن
میگزینند.
نه کینهی آنان میماند، نه شکست ما.
نه توهینشان اثری دارد و نه تباهشدگی
ما وزنی.
وقتی بودن به هیچ نمیارزد،
کینه به چه ارزد؟
ما ساکنان حاشیهٔ هیچایم .
با دلی آرام در میانهی طوفان هستی.
در این خلاء عظیم،
نه به چنگ آوردن، که به رها کردن
میاندیشیم.
📚 کتاب دانش
...📚
🔷🔹 چشمانداز ابدیت ؛
🔷🔹 گفتگو با هیچ ؛
ما نه داشتهایم و نه خواهیم داشت.
چنین است حکایت ما ،
چنانکه #شوپنهاور گفت :
گرفتار آمدهایم میان دو ابدیت یا
دو هیچ : گذشتهای بیمرز که تا بوده
ما نبودهایم و آیندهای بیکران که
خواهد بود و ما نخواهیم بود.
سادهتر بگویم؛
هزاران سال بودهاند و ما نبودیم و
هزاران سال خواهند بود و ما نخواهیم
بود.
بنابراین بودن و هستی ما در این مقیاس
عظیم ابدیت کمتر از کسری از ثانیه
است! پس دیگر چه اهمیت خواهد
داشت که دیگری و دیگرانی با
چشم تحقیر ما را بنگرند یا آنکه
حسرت موقعیتمان را بخورند و حمد
و ثنایمان گویند؟
آیا این چیزی جز یک فریبی کریه نیست؟
در آنچه گذشته در شور فتحها در
اشکها در فریاد عاشقان در سکوت
قدیسان در هیچیکشان ما سهمی
نداشتهایم.
و در آنچه خواهد آمد از پایکوبیها تا
زلزلهها از عیش خلوت تا جنون
سیاستها ما را هیچ نصیب نیست.
آری. ما نه داشتهایم و نه خواهیم داشت.
#اسپینوزا نیز از همین موضع و منظر
بود که همواره تأکید داشت؛
از چشمانداز ابدیت بنگر
تا نه رنج تو را بیازارد و
نه شادی تو را بفریبد.
اما #نیچه این ابر فیلسوف سنتشکن
با خشونتی باشکوه نهیب میزد؛
بودن، یعنی بودن میان دو هیچ.
و #حافظ آینهدار خیال و خلسه ،
میگفت: جهان و کار جهان جمله هیچ
بر هیچ است، هزار بار من این نکته
کردهام تحقیق....
و #خیام هم او که مست حقیقت
بود و هرگز ابایی از شک و تردیدش
نسبت به تمامی ادیان و عقاید نداشت
میافزود که:
آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است!
این چشمانداز چشمانداز قرب
هستیست.
همانجا که شاعران و متفکران مسکن
میگزینند.
نه کینهی آنان میماند، نه شکست ما.
نه توهینشان اثری دارد و نه تباهشدگی
ما وزنی.
وقتی بودن به هیچ نمیارزد،
کینه به چه ارزد؟
ما ساکنان حاشیهٔ هیچایم .
با دلی آرام در میانهی طوفان هستی.
در این خلاء عظیم،
نه به چنگ آوردن، که به رها کردن
میاندیشیم.
📚 کتاب دانش
...📚
[ دستورالعمل ۳۰ ثانیهای
برای نجات جان دیگران ]
[ دوستان و همراهان محترم
کانال کتاب دانش
به علت قطعی اینترنت گسترده
در تهران و سایر شهرها
ممکن هست پستهای کانال
بهصورت منظم و معمول
خود نباشه.
مطالعه کتابهای
چنین گفت زرتشت و
تهوع و داستان کوتاه
و کتاب صوتی را برای
شما در صورت اتصال
حتما قرار خواهم داد.
از تمامی شما عذرخواهی
میکنم با آرزوی سلامتی
شما عزیزانم و پایان جنگ
و آرامش و امنیت برای
ایران عزیزمان. 🙏
📚📚📚 کتاب دانش
...📚🇮🇷
برای نجات جان دیگران ]
[ دوستان و همراهان محترم
کانال کتاب دانش
به علت قطعی اینترنت گسترده
در تهران و سایر شهرها
ممکن هست پستهای کانال
بهصورت منظم و معمول
خود نباشه.
مطالعه کتابهای
چنین گفت زرتشت و
تهوع و داستان کوتاه
و کتاب صوتی را برای
شما در صورت اتصال
حتما قرار خواهم داد.
از تمامی شما عذرخواهی
میکنم با آرزوی سلامتی
شما عزیزانم و پایان جنگ
و آرامش و امنیت برای
ایران عزیزمان. 🙏
📚📚📚 کتاب دانش
...📚🇮🇷
❤7
📚🍃
آن سو اگر دشمن فراوان است
باکی نیست
من دوستان سینهچاکی
این طرف دارم♡
سلام به دوستان نازنین و عزیزم
امید که خوب باشید و در سلامت
کامل ♡
امروز طبق روال پستهای کانال رو
باهم مطالعه میکنیم.
دلتنگ شما بودم♡ 🥰🥲
کتاب دانش 📚
آن سو اگر دشمن فراوان است
باکی نیست
من دوستان سینهچاکی
این طرف دارم♡
سلام به دوستان نازنین و عزیزم
امید که خوب باشید و در سلامت
کامل ♡
امروز طبق روال پستهای کانال رو
باهم مطالعه میکنیم.
دلتنگ شما بودم♡ 🥰🥲
کتاب دانش 📚
❤5👍1
کتاب دانش
... 📖 مطالعه قسمت یازده آیا تابحال دوستت را در خواب دیدهای؟ آیا از دیدن چهرهٔ او ترسیدهای؟ یک دوست باید استاد حدسزدن و ساکتماندن باشد؛ تو نباید بخواهی همهچیزها را ببینی. بگذار همدردی تو در حدسزدن باشد. دوستت به همدردی نیاز دارد؟ آیا تو…
...
📖 مطالعه قسمت دوازده
دربارهٔ زنان
از زرتشت تاکنون چیزی دربارهٔ زنان
نشنیدهایم.
او گفت: دربارهٔ زن ، تنها باید با مردان
سخن گفت. همه چیز زن معماست.
زادن و مرد وسیلهای بیش نیست.
مرد طالب دوچیز است:
خطر و بازی. مرد را برای جنگیدن و
زن را برای بار آوردن.
مرد شبیه بچه است. بگذارید زن
بازيچهٔ نفیس و ظریف چون گوهر
باشد. - بگذارید شعاع تابناک ستارهٔ
عشق در شما بدرخشد ! - بگذارید
عشق شما با شجاعت آمیخته باشد.
عشق شما در افتخار شما باشد.
- از زن عاشق برحذر باش، او
همهچیزش را فدا میکند! در روح
مردی که شریر است زن پست
مینماید. زن باید اطاعت کند تا عمقی
برای خود بیابد.- طبیعت زن سطحی
است و طبیعت مرد عمیق.
پیرزنی به زرتشت گفت؛ هر وقت به
سمت زنان میروی، شلاق خود را
فراموش مکن! چنین گفت زرتشت
دربارهٔ نیش افعی( مار جعفری )
زرتشت در زیر درختی خوابیده بود
که مار جعفری او را نیش زد و دور
شد. زرتشت گفت هنوز سپاس مرا
نشنیدی. مار گفت راه تو کوتاه است
و زهر من کشنده. " اژدهایی از زهر
مار بمیرد؟ " شاگردانش گفتند
منظور از این داستان چیست؟
" اگر دشمنی دارید ، بدی را با خوبی
پاداش ندهید زیرا موجب شرمساری
او میشود. هزاربار خشمناک شدن
شما بر شرمنده شدنش برتری دارد.
اگر از حق خود چشم میپوشید
باید انسان بینیازی باشید.
این عدالت سرد شماست؟ عدالت را
به من نشان دهید. چگونه میتوان
عادل بود؟ - راهب را صدمه بزنید،
چگونه بدی شما را فراموش میکند؟
- راهب چون چاهی عمیق است.
اگر یک سنگ در آن فرورفت،
چهکسی میتواند دوباره آن را بیرون
بياورد؟ بسیار خب، او را هم بکشید!
چنین گفت زرتشت
دربارهٔ فرزند و ازدواج
ای برادر، تو جوان هستی و آرزوی
فرزند داری. ایا این حق را داری؟
آیا ارباب فضیلتهای خودت هستی؟
میخواهم پیروزی و آزادیت آرزوی
فرزند داشته باشد.
تو فقط نباید تولید مثل کنی.
تو باید انسان والا و برتر خلق کنی.
ازدواج؛ ارادهٔ دوفرد برای خلق.
ازدواج؛ احترام دوفرد بهیکدیگر.
فقر روحی دونفره!
چرک روحی دونفره!
من این را دوست ندارم. - خداوند
برکت را بهکسانیکه باهم جفت نکرد
را از من دور کند.
هرجا میبینم یک غاز با یک قدیس
جفت شده آرزو میکنم زمین از
تشنج به لرزه درآید.
- یک دروغ ناچیز بهنام ازدواج.
- ازدواج شما بهشکل اشتباهات
کوتاه- مدت و حماقت بلند- مدت.
عشق شما تمثیل شادی آفرین و
یک سوختن دردناک است.
■ ابتدا عشق ورزیدن را یادبگیر.
حتی در جام بهترین عشقها هم
تلخی وجود دارد. انسان برتر باش.
من چنین اراده و چنین عشقی را
ازدواجی مقدس
مینامم. چنین گفت زرتشت
توضیحات: در واقع نیچه از مفهوم
عشق به سرنوشت" سخن میگوید
در اصل او سعی در رویکرد
متعصبانه و مطلقگرایانه شوپنهاور
دارد. زیرا شوپنهاور اصرار داشت
که زندگی مطلقا شر است و هیچ
چارهای هم جز نفی نفس وجود ندارد.
( البته او طرفدار خودکشی نبود )
توضیحات ادامه داره
● ادامه دارد ..
...📚
📖 مطالعه قسمت دوازده
دربارهٔ زنان
از زرتشت تاکنون چیزی دربارهٔ زنان
نشنیدهایم.
او گفت: دربارهٔ زن ، تنها باید با مردان
سخن گفت. همه چیز زن معماست.
زادن و مرد وسیلهای بیش نیست.
مرد طالب دوچیز است:
خطر و بازی. مرد را برای جنگیدن و
زن را برای بار آوردن.
مرد شبیه بچه است. بگذارید زن
بازيچهٔ نفیس و ظریف چون گوهر
باشد. - بگذارید شعاع تابناک ستارهٔ
عشق در شما بدرخشد ! - بگذارید
عشق شما با شجاعت آمیخته باشد.
عشق شما در افتخار شما باشد.
- از زن عاشق برحذر باش، او
همهچیزش را فدا میکند! در روح
مردی که شریر است زن پست
مینماید. زن باید اطاعت کند تا عمقی
برای خود بیابد.- طبیعت زن سطحی
است و طبیعت مرد عمیق.
پیرزنی به زرتشت گفت؛ هر وقت به
سمت زنان میروی، شلاق خود را
فراموش مکن! چنین گفت زرتشت
دربارهٔ نیش افعی( مار جعفری )
زرتشت در زیر درختی خوابیده بود
که مار جعفری او را نیش زد و دور
شد. زرتشت گفت هنوز سپاس مرا
نشنیدی. مار گفت راه تو کوتاه است
و زهر من کشنده. " اژدهایی از زهر
مار بمیرد؟ " شاگردانش گفتند
منظور از این داستان چیست؟
" اگر دشمنی دارید ، بدی را با خوبی
پاداش ندهید زیرا موجب شرمساری
او میشود. هزاربار خشمناک شدن
شما بر شرمنده شدنش برتری دارد.
اگر از حق خود چشم میپوشید
باید انسان بینیازی باشید.
این عدالت سرد شماست؟ عدالت را
به من نشان دهید. چگونه میتوان
عادل بود؟ - راهب را صدمه بزنید،
چگونه بدی شما را فراموش میکند؟
- راهب چون چاهی عمیق است.
اگر یک سنگ در آن فرورفت،
چهکسی میتواند دوباره آن را بیرون
بياورد؟ بسیار خب، او را هم بکشید!
چنین گفت زرتشت
دربارهٔ فرزند و ازدواج
ای برادر، تو جوان هستی و آرزوی
فرزند داری. ایا این حق را داری؟
آیا ارباب فضیلتهای خودت هستی؟
میخواهم پیروزی و آزادیت آرزوی
فرزند داشته باشد.
تو فقط نباید تولید مثل کنی.
تو باید انسان والا و برتر خلق کنی.
ازدواج؛ ارادهٔ دوفرد برای خلق.
ازدواج؛ احترام دوفرد بهیکدیگر.
فقر روحی دونفره!
چرک روحی دونفره!
من این را دوست ندارم. - خداوند
برکت را بهکسانیکه باهم جفت نکرد
را از من دور کند.
هرجا میبینم یک غاز با یک قدیس
جفت شده آرزو میکنم زمین از
تشنج به لرزه درآید.
- یک دروغ ناچیز بهنام ازدواج.
- ازدواج شما بهشکل اشتباهات
کوتاه- مدت و حماقت بلند- مدت.
عشق شما تمثیل شادی آفرین و
یک سوختن دردناک است.
■ ابتدا عشق ورزیدن را یادبگیر.
حتی در جام بهترین عشقها هم
تلخی وجود دارد. انسان برتر باش.
من چنین اراده و چنین عشقی را
ازدواجی مقدس
مینامم. چنین گفت زرتشت
توضیحات: در واقع نیچه از مفهوم
عشق به سرنوشت" سخن میگوید
در اصل او سعی در رویکرد
متعصبانه و مطلقگرایانه شوپنهاور
دارد. زیرا شوپنهاور اصرار داشت
که زندگی مطلقا شر است و هیچ
چارهای هم جز نفی نفس وجود ندارد.
( البته او طرفدار خودکشی نبود )
توضیحات ادامه داره
📚 چنین گفت زرتشت - نیچه
● ادامه دارد ..
...📚
❤2👍2
کتاب دانش
. 📚 آوای زنگولهها نوشتهٔ؛ فرانسوا ماژوله برعکس آنچه بهآسانی پیش چشمش شکل میگرفت هیکل درشت و تنومند میس آرابلا بود که یک سروگردن از او بلندتر بهنظر میرسید و سرخی پوست صورتش ( که به قول خانم پرالب نشانهٔ سلامتی کامل او بود ) و آن صدای هولناک…
...
.
داستانهای کوتاه
قسمت پنجم
دختر جوانی که روی نیمکت نشسته،
حقيقتا چقدر زيباست!
ماکس قوانین مدنی را فراموش کرده
بود و نام گلها و درختها را به
صاحب چشمهای بنفش میآموخت.
آنها دوستانه جر و بحث میکردند
و برای آینده نقشه میکشیدند.
اما این نقشهها هیچ شباهتی
به نقشههایی نداشت که او
( راستی کی؟ خیلی وقت پیش،
شاید یک قرن پیش ) دربارهٔ
میس آرابلا کشیده بود. نقشههای
کنونی او سرشار از تقوا و اراده بود.
طرحهایی برای یک زندگی پر تلاش،
با موفقیتهای تدریجی و
قابل تحسین.
البته مادرش شب گذشته از
ازدواج او با این دختر کارگر انتقاد
کرده بود اما ماکس پاسخ داده بود:
عشق از تمام گنجهای دنیا ارزشمندتر
است.
خیلی زود ازدواج کرده بودند،
جشنی ساده و شاعرانه در کلیسایی
که دیوارهایش را برگهای پیچک
پوشانده بود و همسرش با
چهرهای شرمآگین، دامنی خاکستری،
چشمهایی بنفش و صدایی لطیف
که آواز نمیخواند، که هرگز
" آوای زنگولهها "
را نمیخواند؛ به بازوی او تکیه داده
بود .... و این هم آپارتمانشان،
محقر اما راحت، با پردههای کشیده
و چراغهای روشن ؛ و بانوی جوان،
با ظاهری بسیار آراسته، سوپ
داغ را که پاداش دلچسب یک روز
کار و تلاش بود، روی سفره بسیار
سفید و تمیز میگذاشت و در آن
بعدازظهر آفتابی ماه ژوئن، پسر
آنها هم روی چرخ و فلک تاب
میخورد و با مهارت زنگ آنرا به
صدا درمیآورد.
ساعتی بعد پدرش در انجام تکالیف
مدرسه به او کمک میکرد و
چشمهای بنفش با رقت و تأثر به
آن صحنه مینگریست.
زمان گویی در رؤیا میگذشت.
ماکس گویی در رؤیا بهیاد میآورد
که آرابلا در منزل خانم پاژ منتظر
اوست و باز هم ساعتها به انتظار
مینشیند تا او از راه برسد و
صدایش را سر دهد.
نه. ماکس فرصت این کار را به او
نخواهد داد.
به او خواهد گفت: آرابلا، بهدنبال
همسری دیگر بگردید و بهخاطر
عشق زندگی کنید.
اما آرابلای ناامید، احتمالا فردای
آن با هوشیاری بسیار خودکشی میکرد
و تمام ثروتش را به آنها میبخشید.
وقتی هر سه باهم به تئاتر عروسکی
که بوی قارچ کپکزده میداد وارد
شدند، ثروتمند بودند.
پسرشان دست میزد.
پردهی مخملی ابری از گرد و خاک
برپا کرد، تمساحی عظیمالجثه
با حیلهگری میکوشید عروسک
چوبی معصوم را ببلعد.
ماکس به اولین موکلش، روی صحنه
خیره مینگریست.
با چنان مهارت و سخنوری از این
قتل دفاع کرده بود که شبِ بعد از
دفاعیه در تمام پاریس فقط یک
وکیل بر سر زبانها بود.
ماکس پرالب.
او با حرکتی ناشی از خستگی جمع
خبرنگاران را کنار میزد تا به آپارتمانشان
در جنگل بولونی" برود.
اتومبیل ( یکی از آخرین مدلهای
اتومبیل امریکایی ) منتظر بود تا او و
همسرش را به نخستین شب اجرای
نمایشنامهای برساند.
با فرزندانشان خداحافظی کردند،
اکنون دو یا سه بچهء ملوس داشتند
که با پیژامههای بسیار قشنگ، در
فضای باز سالن مختلف کودکان تفریح
میکردند.
بالاخره به اپرا رسیدند.
نگهبانان شهر با شمشیرهای برهنه ،
مراسم احترام را بهجا اوردند.
📚 آوای زنگولهها
نوشتهٔ، فرانسوا ماژوله
ادامه دارد..
...📚🌟🖋
.
داستانهای کوتاه
قسمت پنجم
دختر جوانی که روی نیمکت نشسته،
حقيقتا چقدر زيباست!
ماکس قوانین مدنی را فراموش کرده
بود و نام گلها و درختها را به
صاحب چشمهای بنفش میآموخت.
آنها دوستانه جر و بحث میکردند
و برای آینده نقشه میکشیدند.
اما این نقشهها هیچ شباهتی
به نقشههایی نداشت که او
( راستی کی؟ خیلی وقت پیش،
شاید یک قرن پیش ) دربارهٔ
میس آرابلا کشیده بود. نقشههای
کنونی او سرشار از تقوا و اراده بود.
طرحهایی برای یک زندگی پر تلاش،
با موفقیتهای تدریجی و
قابل تحسین.
البته مادرش شب گذشته از
ازدواج او با این دختر کارگر انتقاد
کرده بود اما ماکس پاسخ داده بود:
عشق از تمام گنجهای دنیا ارزشمندتر
است.
خیلی زود ازدواج کرده بودند،
جشنی ساده و شاعرانه در کلیسایی
که دیوارهایش را برگهای پیچک
پوشانده بود و همسرش با
چهرهای شرمآگین، دامنی خاکستری،
چشمهایی بنفش و صدایی لطیف
که آواز نمیخواند، که هرگز
" آوای زنگولهها "
را نمیخواند؛ به بازوی او تکیه داده
بود .... و این هم آپارتمانشان،
محقر اما راحت، با پردههای کشیده
و چراغهای روشن ؛ و بانوی جوان،
با ظاهری بسیار آراسته، سوپ
داغ را که پاداش دلچسب یک روز
کار و تلاش بود، روی سفره بسیار
سفید و تمیز میگذاشت و در آن
بعدازظهر آفتابی ماه ژوئن، پسر
آنها هم روی چرخ و فلک تاب
میخورد و با مهارت زنگ آنرا به
صدا درمیآورد.
ساعتی بعد پدرش در انجام تکالیف
مدرسه به او کمک میکرد و
چشمهای بنفش با رقت و تأثر به
آن صحنه مینگریست.
زمان گویی در رؤیا میگذشت.
ماکس گویی در رؤیا بهیاد میآورد
که آرابلا در منزل خانم پاژ منتظر
اوست و باز هم ساعتها به انتظار
مینشیند تا او از راه برسد و
صدایش را سر دهد.
نه. ماکس فرصت این کار را به او
نخواهد داد.
به او خواهد گفت: آرابلا، بهدنبال
همسری دیگر بگردید و بهخاطر
عشق زندگی کنید.
اما آرابلای ناامید، احتمالا فردای
آن با هوشیاری بسیار خودکشی میکرد
و تمام ثروتش را به آنها میبخشید.
وقتی هر سه باهم به تئاتر عروسکی
که بوی قارچ کپکزده میداد وارد
شدند، ثروتمند بودند.
پسرشان دست میزد.
پردهی مخملی ابری از گرد و خاک
برپا کرد، تمساحی عظیمالجثه
با حیلهگری میکوشید عروسک
چوبی معصوم را ببلعد.
ماکس به اولین موکلش، روی صحنه
خیره مینگریست.
با چنان مهارت و سخنوری از این
قتل دفاع کرده بود که شبِ بعد از
دفاعیه در تمام پاریس فقط یک
وکیل بر سر زبانها بود.
ماکس پرالب.
او با حرکتی ناشی از خستگی جمع
خبرنگاران را کنار میزد تا به آپارتمانشان
در جنگل بولونی" برود.
اتومبیل ( یکی از آخرین مدلهای
اتومبیل امریکایی ) منتظر بود تا او و
همسرش را به نخستین شب اجرای
نمایشنامهای برساند.
با فرزندانشان خداحافظی کردند،
اکنون دو یا سه بچهء ملوس داشتند
که با پیژامههای بسیار قشنگ، در
فضای باز سالن مختلف کودکان تفریح
میکردند.
بالاخره به اپرا رسیدند.
نگهبانان شهر با شمشیرهای برهنه ،
مراسم احترام را بهجا اوردند.
📚 آوای زنگولهها
نوشتهٔ، فرانسوا ماژوله
ادامه دارد..
...📚🌟🖋
👍4
زیاد در فکر عبادت خدایت که نمیدانی
خواست او چیست نباش
بلکه در خدمت مردمی باش که میدانی مشکلاتشان چیست و چه میخواهند
- کنفسیوس
••☆📚🌘
خواست او چیست نباش
بلکه در خدمت مردمی باش که میدانی مشکلاتشان چیست و چه میخواهند
- کنفسیوس
••☆📚🌘
👏3👌2
📚🍃
💬 هفت جا نفس خویش را حقیر یافتم
نخست؛ هنگامیکه به پستی تن میداد
تا بلندی یابد.
دوم؛آنگاه که در برابر از پا افتادگان
میپرید.
سوم؛ آنگاه که میان آسانی و دشوار
مختار شد و آسان را برگزید.
چهارم؛ آنگاه گناهی مرتکب شد و با
یادآوری اینکه ديگران نیز همچون او
دست به گناه میزنند، خود را
دلداری داد.
پنجم؛ آنگاه که از ناچاری، تحمیل
شدهای را پذیرفت و شکیباییاش
را ناشی از توانایی دانست.
ششم؛ آنگاه که زشتی چهرهای را
نکوهش کرد، حال آن که یکی از
نقابهای خودش بود.
هفتم؛ آنگاه که آوای ثنا سر داد و آن
را فضیلت پنداشت.
@ktabdansh 📚📚
...📚
💬 هفت جا نفس خویش را حقیر یافتم
نخست؛ هنگامیکه به پستی تن میداد
تا بلندی یابد.
دوم؛آنگاه که در برابر از پا افتادگان
میپرید.
سوم؛ آنگاه که میان آسانی و دشوار
مختار شد و آسان را برگزید.
چهارم؛ آنگاه گناهی مرتکب شد و با
یادآوری اینکه ديگران نیز همچون او
دست به گناه میزنند، خود را
دلداری داد.
پنجم؛ آنگاه که از ناچاری، تحمیل
شدهای را پذیرفت و شکیباییاش
را ناشی از توانایی دانست.
ششم؛ آنگاه که زشتی چهرهای را
نکوهش کرد، حال آن که یکی از
نقابهای خودش بود.
هفتم؛ آنگاه که آوای ثنا سر داد و آن
را فضیلت پنداشت.
- جبران خلیل جبران
@ktabdansh 📚📚
...📚
❤6
تاتار خندان - ساعدی.pdf
8.2 MB
📚 #تاتار_خندان
ماجرای پزشکی است که برای
گریز از شکستهایش در
زندگی مدرن شهری به این
روستا میرود...
یادداشت را که نوشته بود
گذاشت توی پاکت و
داد دست من و گفت به
ده که رسیدید این کاغذ را
میدهید دست خود حاجی آقا
کبیر. زیاد تعارف کرد. من وعده
به آینده دادم میخواستم از
شرش راحت شوم ترتیب کارهای
خودم را بدهم گاراژ پنجاه متر
پایینتر بود هیچ ماشينی به
#تاتار نمیرفت گفتند باید سوار
اتوبوس حاجی آباد بشوم...
✍#غلامحسین_ساعدی
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
ماجرای پزشکی است که برای
گریز از شکستهایش در
زندگی مدرن شهری به این
روستا میرود...
یادداشت را که نوشته بود
گذاشت توی پاکت و
داد دست من و گفت به
ده که رسیدید این کاغذ را
میدهید دست خود حاجی آقا
کبیر. زیاد تعارف کرد. من وعده
به آینده دادم میخواستم از
شرش راحت شوم ترتیب کارهای
خودم را بدهم گاراژ پنجاه متر
پایینتر بود هیچ ماشينی به
#تاتار نمیرفت گفتند باید سوار
اتوبوس حاجی آباد بشوم...
✍#غلامحسین_ساعدی
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
کتاب دانش
. مطالعه ص ۱۲۸ از اینرو تنها چیزیکه بهجای میماند بقایای خاکستری پاروتن بود. این بقایا مرا بهخود جلب میکرد. پاروتن با من جنگید و ناگهان خاموش شد. از او چهرهای رنگپریده و دهان باریک و گونههایش تابلو را پوشانده بود. کارمندانش بهمانند دیواری…
.
📖مطالعه ص ۱۳۵
تهوع
این اعتراضی منطقی نبود
اما کافی بود تا مرا در اندیشهها و
خیالاتم فرو برد.
صورت رنجور مسیو آشیل را حس
کرده بودم که در زمان حال
- فراموش شدهام و ترکم کردهبودند.
درگیر این تأملات دربارهٔ گذشته و حال و جهان شده بودم.
فقط میخواستم کتابم را در آرامش
به پایان برسانم.
اما از صفحات سفید کاغذ وحشت داشتم. -حروف متعلق به گذشته بوند.
برای شریرانهترین شایعات نهایت دقت
و توجه را بهکار برده بودند.
- در ابتدا بخشی از وجود خودم بودم.
- کلمات دیگر نمیدرخشیدند .
خشک شده ناپدید شده بودند.
با اضطراب اطرافم را نگاه کردم.
- حال چیزی نبود جز حال.
- اسباب و اثاثیه ریشه در حال داشتند. همهچیز ماهیت خودشان را داشتند
- و آنچه در حال نبود، وجود نداشت.
- گذشته وجود نداشت. به هیچ عنوان
نه در اشیا و نه در افکارم.
- گذشتهام از من گریخته است.
برای من گذشته مثل بازنشستگی بود؛
نوع دیگری از وجود داشتن تصور نیستی چقدر برایمان دشوار است.
چیزها همانی هستند که در ظاهر نشان میدهند. با خشونت شانههایم را تکان
دادم تا خودم را رها کنم.
حالت تهوع شدیدی ناگهان وجودم
را گرفت.
خودکار از دستم افتاد!
چیزی درونم یورش آورده؛
من آن چیزم هستی آزاد و جداشده،
مرا در خود غرق میکند.
من وجود دارم.
وجود دارم.
شیرین و اهسته و سبک.
گویی خود به خود معلق مانده است.
حرکت میکند. از کنار من عبور میکند،
ذوب میشود و از بین میرود.
از دهانم پایین میرود، نوازشم میکند
و این حوضچه منم.
دستم زنده است.
باز میشود،
مانند چنگال های خرچنگی که به
پشت افتاده.
دستم میچرخد، روی میز پهن میشود؛ ناخنهایم. وزنش را روی میزی که من
نیستم حس میکنم. گرمای رانم را
از روی پارچه حس میکنم.
بازویم، به نرمی به زیستش ادامه
میدهد. احساساتم درونم از
صبح تا شب میرویند.
از جا میپرم.
کاش میتوانستم جلوی فکر کردن
را بگیرم.
فکر کردن نمیخواهم فکر کنم.
نباید فکر کنم.
کلماتی هستند داخل افکار،
کلمات ناتمام......
پایانی برایش نیست.
همین تعمق دردناک؛
من وجود دارم، خودم هستم که
آن را سرپا نگه داشتهام.
من هستم که افکار را ادامه میدهم،
گسترش میدهم.
چقدر این احساس وجود داشتن
پیچ در پیچ است.
فکر نکردن، نمیخواهم فکر کنم.
فکر میکنم نمیخواهم فکر کنم.
همین هم خودش یک فکر به
حساب میآید.
من افکارم هستم.
به همین خاطر است که نمیتوانم
جلويش را بگیرم.
من وجود دارم و از وجو داشتن
وحشت دارم.
من از هیچ بودن خود را بیرون میکشم.
تنفر، بیزاری از وجود داشتن.
راههای بیشماری است که خودم را
وادار به وجود داشتن کنم.
تا خودم را درون وجود داشتن
هل دهم.
افکار پشت سرم متولد میشوند.
مثل سرگیجهای ناگهانی.
اگر تسلیم شوم افکار رشد میکنند
و بزرگ میشوند و بیکران میشوند
و وجودم را کاملا پر میکنند
و اینگونه وجود داشتنم را تازه میکنند.
ادامه دارد
...📚
📖مطالعه ص ۱۳۵
تهوع
این اعتراضی منطقی نبود
اما کافی بود تا مرا در اندیشهها و
خیالاتم فرو برد.
صورت رنجور مسیو آشیل را حس
کرده بودم که در زمان حال
- فراموش شدهام و ترکم کردهبودند.
درگیر این تأملات دربارهٔ گذشته و حال و جهان شده بودم.
فقط میخواستم کتابم را در آرامش
به پایان برسانم.
اما از صفحات سفید کاغذ وحشت داشتم. -حروف متعلق به گذشته بوند.
برای شریرانهترین شایعات نهایت دقت
و توجه را بهکار برده بودند.
- در ابتدا بخشی از وجود خودم بودم.
- کلمات دیگر نمیدرخشیدند .
خشک شده ناپدید شده بودند.
با اضطراب اطرافم را نگاه کردم.
- حال چیزی نبود جز حال.
- اسباب و اثاثیه ریشه در حال داشتند. همهچیز ماهیت خودشان را داشتند
- و آنچه در حال نبود، وجود نداشت.
- گذشته وجود نداشت. به هیچ عنوان
نه در اشیا و نه در افکارم.
- گذشتهام از من گریخته است.
برای من گذشته مثل بازنشستگی بود؛
نوع دیگری از وجود داشتن تصور نیستی چقدر برایمان دشوار است.
چیزها همانی هستند که در ظاهر نشان میدهند. با خشونت شانههایم را تکان
دادم تا خودم را رها کنم.
حالت تهوع شدیدی ناگهان وجودم
را گرفت.
خودکار از دستم افتاد!
چیزی درونم یورش آورده؛
من آن چیزم هستی آزاد و جداشده،
مرا در خود غرق میکند.
من وجود دارم.
وجود دارم.
شیرین و اهسته و سبک.
گویی خود به خود معلق مانده است.
حرکت میکند. از کنار من عبور میکند،
ذوب میشود و از بین میرود.
از دهانم پایین میرود، نوازشم میکند
و این حوضچه منم.
دستم زنده است.
باز میشود،
مانند چنگال های خرچنگی که به
پشت افتاده.
دستم میچرخد، روی میز پهن میشود؛ ناخنهایم. وزنش را روی میزی که من
نیستم حس میکنم. گرمای رانم را
از روی پارچه حس میکنم.
بازویم، به نرمی به زیستش ادامه
میدهد. احساساتم درونم از
صبح تا شب میرویند.
از جا میپرم.
کاش میتوانستم جلوی فکر کردن
را بگیرم.
فکر کردن نمیخواهم فکر کنم.
نباید فکر کنم.
کلماتی هستند داخل افکار،
کلمات ناتمام......
پایانی برایش نیست.
همین تعمق دردناک؛
من وجود دارم، خودم هستم که
آن را سرپا نگه داشتهام.
من هستم که افکار را ادامه میدهم،
گسترش میدهم.
چقدر این احساس وجود داشتن
پیچ در پیچ است.
فکر نکردن، نمیخواهم فکر کنم.
فکر میکنم نمیخواهم فکر کنم.
همین هم خودش یک فکر به
حساب میآید.
من افکارم هستم.
به همین خاطر است که نمیتوانم
جلويش را بگیرم.
من وجود دارم و از وجو داشتن
وحشت دارم.
من از هیچ بودن خود را بیرون میکشم.
تنفر، بیزاری از وجود داشتن.
راههای بیشماری است که خودم را
وادار به وجود داشتن کنم.
تا خودم را درون وجود داشتن
هل دهم.
افکار پشت سرم متولد میشوند.
مثل سرگیجهای ناگهانی.
اگر تسلیم شوم افکار رشد میکنند
و بزرگ میشوند و بیکران میشوند
و وجودم را کاملا پر میکنند
و اینگونه وجود داشتنم را تازه میکنند.
📚 تهوع - ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
...📚
👌3
اگر ارتشی از صد شیر درست کنید
که رهبرشان یک سگ باشد،
تمام شیرها مثل سگ خواهند بود.
اما اگر ارتشی از صد سگ درست کنید
که رهبرشان یک شیر باشد،
تمام سگها مانند شیر خواهند جنگید.
- ناپلئون بناپارت
...📚
که رهبرشان یک سگ باشد،
تمام شیرها مثل سگ خواهند بود.
اما اگر ارتشی از صد سگ درست کنید
که رهبرشان یک شیر باشد،
تمام سگها مانند شیر خواهند جنگید.
- ناپلئون بناپارت
...📚
👍7👏7
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#فیلم_کوتاه
🎥 #لکنت stutterer
🎖 برندهٔ اسکار
بهترین فیلم کوتاه 2016
و چندین جایزهٔ بزرگ دیگر
دوبله فارسی
@ktabdansh 📚📚
...📚
🎥 #لکنت stutterer
🎖 برندهٔ اسکار
بهترین فیلم کوتاه 2016
و چندین جایزهٔ بزرگ دیگر
دوبله فارسی
@ktabdansh 📚📚
...📚
👌3
Audio
👍2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚
مشت های آسمون کوب قوی
واشدهست و گونهگون رسوا
شدهست.
یا نهان سیلی زنان یا آشکار
کاسهٔ پست گدایی ها شدهست.
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
وآنچه بود، آش دهنسوزی نبود..
{ مهدی اخوان ثالث }
@ktabdansh 📚📚
...📚
مشت های آسمون کوب قوی
واشدهست و گونهگون رسوا
شدهست.
یا نهان سیلی زنان یا آشکار
کاسهٔ پست گدایی ها شدهست.
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
وآنچه بود، آش دهنسوزی نبود..
{ مهدی اخوان ثالث }
@ktabdansh 📚📚
...📚
👍3
🔸🔶🔸 🔷🔹🔷
دایی محمود آدم جالبی بود.
هفتادُ چندسال پیش از دهات میآد
تهران و میره سربازی ...
یه روز که قاطی باقی سربازا
وسط پادگان بهخط شده بوده،
میشنوه که فرمانده داره از ساختن
یک دیوار بزرگی دور پادگان
صحبت میکنه.
میپره جلو و میگه قربان من بنایی
بلدم. فرمانده اول یه سیلی میزنه
تو گوشش و بعد میگه از امروز
شروع کن. هرچی کارگر و مصالح
خواستی بگو دستور بدم برات
حفظ کنند.
دایی محمود آستیناشو بالا میزنه
و شروع میکنه به کشیدن دیوار.
ولی چون خیلی رند و طمعکار بوده
از هر دوتا کامیون اجری که سفارش
میداده یکیشو شبونه رد میکرده
توی بازار و میفروخته.
همین میشه که بعد از سربازی
اونقدر پول داشته که میتونسته
تو بازار برای خودش حجره بخره.
ولی حجره نمیخره. بهجاش پولهاشو
برمیداره میره هند، پارچه گرون
قیمت زری و ترمه و حریر میخره
و میاره اینجا. یک انباری اجاره
میکنه پارچهها رو میریزه اونجا.
بعدش میره اداره بیمه که تازه
توی کشور تاسیس شده بود، همه
پارچهها رو به بالاترین قیمت
بیمه میکنه.
دوهفته بعد انبار پارچهها آتیش
میگیره و همهچیز اون میسوزه.
کارشناسهای بیمه میان آتیشسوزی
رو تایید میکنند و خسارت کامل
میپردازند. حالا نگو دایی محمود
همهٔ پارچههای گرون قیمت رو
شبونه خارج کرده بود و بهجاش
چیت و چلوار اونجا چیده بود.
اینجوری ثروت دایی محمود دوبرابر
شد. اون در ادامهٔ زندگیش خیلی از
این کارها کرد ولی من هیچوقت
ندیدم هیچکس ازش بد بگه. همه
دایی محمود رو دوست داشتند و
توی این دنیای بزرگ حتی یک دشمن
هم نداشت.
به این ترتیب من از همون بچگی
فهمیدم که اگه توی این دنیا حق
یکنفر رو بخوری یک دشمن پیدا
میکنی... اگه حق پنج نفر رو بخوری
پنج تا دشمن پیدا میکنی.
ولی اگه حق همه رو بهطور مساوی
بخوری هیچ دشمنی پیدا نمیکنی
و همه با احترام ازت یاد میکنند....
🖊 علیرضا میراسداله
...📚
🔸🔷🔸 🔶🔹🔷
دایی محمود آدم جالبی بود.
هفتادُ چندسال پیش از دهات میآد
تهران و میره سربازی ...
یه روز که قاطی باقی سربازا
وسط پادگان بهخط شده بوده،
میشنوه که فرمانده داره از ساختن
یک دیوار بزرگی دور پادگان
صحبت میکنه.
میپره جلو و میگه قربان من بنایی
بلدم. فرمانده اول یه سیلی میزنه
تو گوشش و بعد میگه از امروز
شروع کن. هرچی کارگر و مصالح
خواستی بگو دستور بدم برات
حفظ کنند.
دایی محمود آستیناشو بالا میزنه
و شروع میکنه به کشیدن دیوار.
ولی چون خیلی رند و طمعکار بوده
از هر دوتا کامیون اجری که سفارش
میداده یکیشو شبونه رد میکرده
توی بازار و میفروخته.
همین میشه که بعد از سربازی
اونقدر پول داشته که میتونسته
تو بازار برای خودش حجره بخره.
ولی حجره نمیخره. بهجاش پولهاشو
برمیداره میره هند، پارچه گرون
قیمت زری و ترمه و حریر میخره
و میاره اینجا. یک انباری اجاره
میکنه پارچهها رو میریزه اونجا.
بعدش میره اداره بیمه که تازه
توی کشور تاسیس شده بود، همه
پارچهها رو به بالاترین قیمت
بیمه میکنه.
دوهفته بعد انبار پارچهها آتیش
میگیره و همهچیز اون میسوزه.
کارشناسهای بیمه میان آتیشسوزی
رو تایید میکنند و خسارت کامل
میپردازند. حالا نگو دایی محمود
همهٔ پارچههای گرون قیمت رو
شبونه خارج کرده بود و بهجاش
چیت و چلوار اونجا چیده بود.
اینجوری ثروت دایی محمود دوبرابر
شد. اون در ادامهٔ زندگیش خیلی از
این کارها کرد ولی من هیچوقت
ندیدم هیچکس ازش بد بگه. همه
دایی محمود رو دوست داشتند و
توی این دنیای بزرگ حتی یک دشمن
هم نداشت.
به این ترتیب من از همون بچگی
فهمیدم که اگه توی این دنیا حق
یکنفر رو بخوری یک دشمن پیدا
میکنی... اگه حق پنج نفر رو بخوری
پنج تا دشمن پیدا میکنی.
ولی اگه حق همه رو بهطور مساوی
بخوری هیچ دشمنی پیدا نمیکنی
و همه با احترام ازت یاد میکنند....
🖊 علیرضا میراسداله
کتابِ، ویزای کوه قاف
...📚
🔸🔷🔸 🔶🔹🔷
👍6
اگر عقاید خود را با تفکر و مطالعه
بهدست بیاورید؛
کسی نمیتواند به آنها توهین کند.
اگر کسی چیزی برخلافشان بگوید
عصبانی نمیشوید؛
یا میخندید یا به فکر فرو میرَوید..
@ktabdansh📚📚
...📚
بهدست بیاورید؛
کسی نمیتواند به آنها توهین کند.
اگر کسی چیزی برخلافشان بگوید
عصبانی نمیشوید؛
یا میخندید یا به فکر فرو میرَوید..
@ktabdansh📚📚
...📚
❤5👌3🤝2
کتاب دانش
... . داستانهای کوتاه قسمت پنجم دختر جوانی که روی نیمکت نشسته، حقيقتا چقدر زيباست! ماکس قوانین مدنی را فراموش کرده بود و نام گلها و درختها را به صاحب چشمهای بنفش میآموخت. آنها دوستانه جر و بحث میکردند و برای آینده نقشه میکشیدند. اما این…
.
📚 آوای زنگولهها
نوشتهٔ؛ فرانسوا ماژوله
قسمت ششم
همه ماکس و همسرش را میشناختند:
آنها زیباترین زوج شهر بودند.
در سالن نمایش همهمهای برخاست:
وکیل پرالب و همسرش آمدند!
همان وکیلی که مدافع فلان پرونده بود.
وارث ثروت هنگفت یک زن انگلیسی
که او را میپرستید ... و همسرش،
حقیقتا چقدر زیباست.!
صدای کف زدن به گوش میرسید.
چرا؟
احتمالا نمایش تمام شده بود.
ماکس به موج تماشاگران پیوست.
کمی متعجب بود که چرا همسرش
لباس شب به تن ندارد و امیل کوچولو
با صدای نازکش تکرار میکند :
این یک تمساح واقعی نیست؟
مگه نه، ماتمازل.
دختر جوان طول باغ را پیمود.
از در بزرگ خارج شد و داخل کوچهٔ
تنگ و تاریکی پیچید .
ماکس که هنوز در عالم رؤیا به سر
میبرد آنها را تعقیب کرد.
دختر سر بر نمیگرداند اما امیل کوچولو
که شاید حدس زده بود فرد ناشناس
طی یک ساعت پدر او بوده،
معصومانه تعجب میکرد که چرا ماکس
با فاصلهٔ ده متری پشت سر انها راه
میرود.
خیابانها یکی پس از دیگری طی شد،
تنگتر و باریکتر شد و بیش از پیش
راه را بر قدرت جادویی بهار بست.
اما ماکس هیچ متوجه نبود.
آنها به منزل برمیگشتند، به آپارتمان
خودشان تا لحظهای دیگر ...
رشتهٔ خیالپردایهای ماکس ناگهان
گسست.
در همان لحظه که دختر جوان ایستاد
او نیز از رفتن بازماند.
دید که دختر وارد ساختمانی با
آجرهای قرمز رنگ شد و خود، بیرون
ساختمان، گیج و مردد بر جای ماند.
آپارتمان آنها؟ کدام آپارتمان؟
این خانهٔ نکبت گرفته با آجرهای قرمز،
این ساختمان که آفتاب هرگز به
حیاطش نمیتابید؟
این خیابانهای محقر که انگار در اثر
استفادهٔ زیاد فرسوده شدهاند؟
این مغازههای تنگ و تاریک؟
این بچههای پر سر و صدا؟
گویی ناگهان از عالم افسانههای
هزار و یک شب بیرون خزیده بود و
به دور و برش نگاه میکرد.
افسوس!
آنچه در اینجا میدید، بدون افسون
بهار ، به همان منظرهای شباهت داشت
که هر روز از آپارتمان خودش میدید.
همان آپارتمانی که مادرش میگفت:
به هر قیمتی شده باید از اینجا
برویم. باید برویم.
ماکس کوشید سرمستیاش را
به یاد بیاورد و خاطرهی چشمهای
بنفش را که از آرامش و سعادت
سخن میگفتند،
در ذهن زنده کند.
ادامه دارد.
ترجمهٔ؛ خانم مهوش قویمی
...📚🌟🖊
📚 آوای زنگولهها
نوشتهٔ؛ فرانسوا ماژوله
قسمت ششم
همه ماکس و همسرش را میشناختند:
آنها زیباترین زوج شهر بودند.
در سالن نمایش همهمهای برخاست:
وکیل پرالب و همسرش آمدند!
همان وکیلی که مدافع فلان پرونده بود.
وارث ثروت هنگفت یک زن انگلیسی
که او را میپرستید ... و همسرش،
حقیقتا چقدر زیباست.!
صدای کف زدن به گوش میرسید.
چرا؟
احتمالا نمایش تمام شده بود.
ماکس به موج تماشاگران پیوست.
کمی متعجب بود که چرا همسرش
لباس شب به تن ندارد و امیل کوچولو
با صدای نازکش تکرار میکند :
این یک تمساح واقعی نیست؟
مگه نه، ماتمازل.
دختر جوان طول باغ را پیمود.
از در بزرگ خارج شد و داخل کوچهٔ
تنگ و تاریکی پیچید .
ماکس که هنوز در عالم رؤیا به سر
میبرد آنها را تعقیب کرد.
دختر سر بر نمیگرداند اما امیل کوچولو
که شاید حدس زده بود فرد ناشناس
طی یک ساعت پدر او بوده،
معصومانه تعجب میکرد که چرا ماکس
با فاصلهٔ ده متری پشت سر انها راه
میرود.
خیابانها یکی پس از دیگری طی شد،
تنگتر و باریکتر شد و بیش از پیش
راه را بر قدرت جادویی بهار بست.
اما ماکس هیچ متوجه نبود.
آنها به منزل برمیگشتند، به آپارتمان
خودشان تا لحظهای دیگر ...
رشتهٔ خیالپردایهای ماکس ناگهان
گسست.
در همان لحظه که دختر جوان ایستاد
او نیز از رفتن بازماند.
دید که دختر وارد ساختمانی با
آجرهای قرمز رنگ شد و خود، بیرون
ساختمان، گیج و مردد بر جای ماند.
آپارتمان آنها؟ کدام آپارتمان؟
این خانهٔ نکبت گرفته با آجرهای قرمز،
این ساختمان که آفتاب هرگز به
حیاطش نمیتابید؟
این خیابانهای محقر که انگار در اثر
استفادهٔ زیاد فرسوده شدهاند؟
این مغازههای تنگ و تاریک؟
این بچههای پر سر و صدا؟
گویی ناگهان از عالم افسانههای
هزار و یک شب بیرون خزیده بود و
به دور و برش نگاه میکرد.
افسوس!
آنچه در اینجا میدید، بدون افسون
بهار ، به همان منظرهای شباهت داشت
که هر روز از آپارتمان خودش میدید.
همان آپارتمانی که مادرش میگفت:
به هر قیمتی شده باید از اینجا
برویم. باید برویم.
ماکس کوشید سرمستیاش را
به یاد بیاورد و خاطرهی چشمهای
بنفش را که از آرامش و سعادت
سخن میگفتند،
در ذهن زنده کند.
ادامه دارد.
ترجمهٔ؛ خانم مهوش قویمی
...📚🌟🖊
👌2❤1