Telegram Web
کتاب دانش
... . داستان‌های کوتاه قسمت پنجم دختر جوانی که روی نیمکت نشسته، حقيقتا چقدر زيباست! ماکس قوانین مدنی را فراموش کرده بود و نام گل‌ها و درخت‌ها را به صاحب چشم‌های بنفش می‌آموخت. آنها دوستانه جر و بحث می‌کردند و برای آینده نقشه می‌کشیدند. اما این…
.

📚 آوای زنگوله‌ها
نوشتهٔ؛ فرانسوا ماژوله


قسمت ششم

همه ماکس و همسرش را می‌شناختند:
آنها زیباترین زوج شهر بودند.
در سالن نمایش همهمه‌ای برخاست:

وکیل پرالب و همسرش آمدند!
همان وکیلی که مدافع فلان پرونده بود.
وارث ثروت هنگفت یک زن انگلیسی
که او را می‌پرستید ... و همسرش،
حقیقتا چقدر زیباست.!
صدای کف زدن به گوش می‌رسید.
چرا؟
احتمالا نمایش تمام شده بود.
ماکس به موج تماشاگران پیوست.
کمی متعجب بود که چرا همسرش
لباس شب به تن ندارد و امیل کوچولو
با صدای نازکش تکرار می‌کند :
این یک تمساح واقعی نیست؟
مگه نه، ماتمازل.

دختر جوان طول باغ را پیمود.
از در بزرگ خارج شد و داخل کوچهٔ
تنگ و تاریکی پیچید ‌.
ماکس که هنوز در عالم رؤیا به سر
می‌برد آنها را تعقیب کرد.
دختر سر بر نمی‌گرداند اما امیل کوچولو
که شاید حدس زده بود فرد ناشناس
طی یک ساعت پدر او بوده،
معصومانه تعجب می‌کرد که چرا ماکس
با فاصلهٔ ده متری پشت سر انها راه
می‌رود.
خیابان‌ها یکی پس از دیگری طی شد،
تنگ‌تر و باریک‌تر شد و بیش از پیش
راه را بر قدرت جادویی بهار بست‌.
اما ماکس هیچ متوجه نبود.
آنها به منزل برمی‌گشتند، به آپارتمان
خودشان تا لحظه‌ای دیگر ...

رشتهٔ خیال‌پردای‌های ماکس ناگهان
گسست.
در همان لحظه که دختر جوان ایستاد
او نیز از رفتن بازماند.
دید که دختر وارد ساختمانی با
آجرهای قرمز رنگ شد و خود، بیرون
ساختمان، گیج و مردد بر جای ماند.

آپارتمان آنها؟ کدام آپارتمان؟
این خانهٔ نکبت گرفته با آجرهای قرمز،
این ساختمان که آفتاب هرگز به
حیاطش نمی‌تابید؟
این خیابان‌های محقر که انگار در اثر
استفادهٔ زیاد فرسوده شده‌اند؟
این مغازه‌های تنگ و تاریک؟
این بچه‌های پر سر و صدا؟
گویی ناگهان از عالم افسانه‌های
هزار و یک شب بیرون خزیده بود و
به دور و برش نگاه می‌کرد.
افسوس!
آنچه در این‌جا می‌دید، بدون افسون
بهار ، به همان منظره‌ای شباهت داشت
که هر روز از آپارتمان خودش می‌دید.

همان آپارتمانی که مادرش می‌گفت:
به هر قیمتی شده باید از این‌جا
برویم. باید برویم.
ماکس کوشید سرمستی‌اش را
به یاد بیاورد و خاطره‌ی چشم‌های
بنفش را که از آرامش و سعادت
سخن می‌گفتند،
در ذهن زنده کند.

ادامه دارد.

ترجمهٔ؛ خانم مهوش قویمی

...📚🌟🖊
👌21
●■
شاید خوشحالی همین باشد
که احساس نکنی باید
در مکانی دیگر، مشغول کاری دیگر
و جای شخص دیگری باشی..

📓 جغرافیای نبوغ
- اریک وینر

••☆📚🌒
👌3
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
تماشاکنید

🍃🍃🍃
و بخوانید؛

چروک دستان پدر پیرت.
گريهٔ بچه‌ای تازه به دنیا آمده.
یک مجسمه در نمایشگاه هنری.
ترکیبی خاص از نت‌ها در یک
قطعه موسیقی.
قطرهٔ شبنمی بر روی تیغه‌ای از علف.
نگاهی لحظه‌ای بر چهرهٔ یک غریبه.
ذوب شدن ناگهانی و
غیر منتظرهٔ قلب‌تان.
نفوذ ناگهانی تمامیت جدایی.
زندگی سرشار از رمز و راز است..

📚 عمیق‌ترین پذیرش
👤 جف فوستر

وَ شعر زبانِ عشق آمد و خاکستر
داده آن شد که بسوخت و بسوخت
و بسوخت.

📚 آن مادیان سرخ یال‌
محمود دولت آبادی


هزار آتشُ دودُ غم استُ نامش عشق
هزار دردُ دریغُ بلا و نامش یار....

جنابِ؛ #مولانا

📚#کتاب_دانش

...📚🍃
👍3👏3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚

تسلای این جهان
این است که رنج مدام و پیوسته
وجود ندارد.
غمی می‌رود و شادی‌ای باز
زاده می‌شود.
این‌ها همه در تعادل‌اند.
این جهان، جهان‌ِ جبران‌هاست..

📚یادداشت‌ها. - آلبر کامو


...📚
3👍2
.
هوش،
توانایی سازگار‌شدن با تغییرات است.

#ژان_پیاژه
4
خیانت اینشتین_250629_131256.pdf
1.2 MB
دوچیز بی‌نهایته:
جهانِ هستی و حماقتِ انسان.
ولی بااین‌حال،
درمورد جهان هستی
هنوز کاملآ مطمئن نیستم
📚 #خیانت_اینشتین
اثر؛ #اریک_امانوئل_اشمیت

www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
👍1
📚
اینشتین:
از آنجا که سر هیچ‌چیز هم‌عقیده
نیستیم، باهم کلی حرف داریم.
انسان‌ها برای اهداف احمقانه
به هیجان میان، مثل ثروت،
قدرت، تجمل، افتخار،
اما شما این‌طور نیستین.

ولگرد؛ من آزادم.

اینشتین:
ابدا. شما خودتون رو تو خاطرات اون
حبس کردین و زندگی‌تون رو وقف
پسر ازدست‌رفته‌تون کردین.
برای همین دور از بقیه زندگی می‌کنین.
دور از اجتماع، دور از معیارها، دور از
هرچی قبلآ شناختین. یک سوگواری
اساسی و نمایشی.
شما من رو متقلب می کنین.
در برابر شما خودم رو حقیر می‌بینم.

📚
خیانت اینشتین صص ۱۱۴، ۱۱۵
_ اریک امانوئل اشمیت



نمایشنامه‌ای طنز و در عین‌حال
سیاه، انتقال پیام های اخلاقی و
لحنی کنایه‌آمیز، در رابطه با
جنگ و بمب و موقعیتی چالش‌برانگیز.

...📚
3
کتاب دانش
... 📖 مطالعه قسمت دوازده دربارهٔ زنان از زرتشت تاکنون چیزی دربارهٔ زنان نشنیده‌ایم. او گفت: دربارهٔ زن ، تنها باید با مردان سخن گفت. همه چیز زن معماست. زادن و مرد وسیله‌ای بیش نیست. مرد طالب دوچیز است: خطر و بازی.‌ مرد را برای جنگیدن و زن را…
.
📖 مطالعه قسمت سیزده

دربارهٔ مرگ آزاد

برخی از افراد بیش از حد زود
می‌میرند.
دکترین هنوز عجیب‌ به‌نظر می‌آيند.
در زمان درست بمیرید.
چگونه کسی‌که در زمان درست
نمی‌تواند زندگی کند می‌تواند
درست بمیرد؟
پس بهتر است که هرگز به دنیا نیاید!
همهٔ انسان‌ها مرگ را مهم می‌دانند.
مردم هنوز نمی‌دانند چگونه این فستیوال( مرگ) را تقديس کنند.
من مرگ بی‌نقص و یک قول برای
زندگی به شما نشان می‌دهم.
انسان کامل زمانی به مرگ خودش
می‌رسد که پیروزمند است؛
فرد باید مردن را بياموزد؛
مرگ بهترین چیز است؛
درحال جنگیدن و یک روح بزرگ
را نثار کند.
مرگ همچون دزد می‌خزد،
ارباب است و جنگجوی فاتح از
آن متنفر است.

من چه هنگام مرگ آزاد را می‌خواهم؟
هرکس هدف و وارث دارد؛
مرگ در زمان مناسب. برخی مردم برای پیروزی‌های خود بیش از حد
پیر می‌شوند؛ دهانی که بی‌دندان
باشد دیگر حق گفتن حقایق را ندارد.
گاهی باید افتخار را رها کرد و هنر
دشوار ترک کردن- در زمان درست-
را تمرین کرد‌.
زمانی که بهترین مزه را داری
جلوی خورده شدن را بگیر.
آنها که می‌خواهند به‌مدت طولانی
دوست داشته شوند این را می‌دانند.
مغز پیر می‌شود، اما کسانی‌که
دیر به جوانی می‌رسند برای مدت
زیادی جوان می‌مانند.
زندگی برای برخی با شکست
روبرو می‌شود؛ یک کرم زهرآگین
به قلب‌شان می‌رود؛
بگذارید واعظان مرگ بیایند؛
من فقط موعظه مرگ آهسته و
صبر در همهٔ چیزهای زمینی
را می‌شنوم. عیسای عبری" هنوز اصلا
اشک و اندوه عبریان به همراه نفرت
از نیکی و عدالت را نشناخته بود؛
مرگ بر او غلبه کرد‌. ای کاش فقط
در بیابان بود و دور از نیکی و عدالت‌.
او بسیار زود مرد، او به اندازهٔ کافی
شریف بود تا آموزه‌هایش را پس
بگیرد. آیا یک مرد در درون خودش
بیشتر کودک و کمتر اندوهگین است
تا یک جوان؛ او چیزهای بیشتری از
مرگ و زندگی می‌داند.

ای دوستان من اجازه ندهید مرگ شما
یک تهمت به بشریت و زمین باشد؛
روح و فضیلت‌های شما باید هنگام
مرگ بدرخشد.
من می‌خواهم پس از مرگ به زمین
تبدیل شوم، در آغوش آنکه مرا زاده
آرامش پیدا کنم.
این توپ طلایی است و من آن را به
سوی شما پرتاب می‌کنم.
چنین گفت زرتشت

دربارهٔ فضیلت سخاوت

هنگامی که زرتشت شهر را ترک کرد،
بسیاری از پیروانش او را بدرقه کردند.
زرتشت به آنها گفت می‌خواهد تنها
برود. به او یک چوب‌دستی با
سرطلایی مار هدیه دادند، و او گفت:
طلا کمیاب و بی‌فایده و درخشان
است و جلوه‌اش را به دیگران می‌بخشد.
طلا به بالاترین ارزش رسیده،
نگاه کسی‌که سخاوتمند است
می‌درخشد. غیرمعمول و بی‌فایده
بودن بالاترین فضیلت است.
فضیلت سخاوت بالاترین فضیلت‌هاست.
من دربارهٔ شما خوب حدس می‌زنم؛
چه چیز مشترکی میان شما و گربه‌ها
و گرگ‌ها وجود دارد؟
این عطش شما است؛ این‌که به هدیه
تبدیل شوید. تشنه‌ی آن هستید که
همهٔ گنج‌ها را در روح‌تان انباشته
کنید.
روح شما سیری‌ناپذیر است؛ زیرا
فضیلت شما در این‌که خواستار
بخشش ديگران هستید قانون
سیراب شدن نیست.‌
عشقی که همراه سخاوت است باید
راهزن همهٔ ارزش‌ها باشد.
من این خودخواهی را سالم و مقدس
می‌دانم.
یک خودخواهی دیگر هم وجود دارد
که بسیار ضعیف‌تر است؛
یک گرسنگی که همیشه می‌خواهد
دزدی کند، آن خودخواهی بیماران،
خودخواهی بیمارگونه.
درخشش طلا که به چشم یک دزد
می‌خورد، چشم طمع یک گرسنه به
غذای فراوان، همیشه هم در اطراف
میز افراد سخاوتمند روی زمین می‌خزد.
چنین گفت زرتشت
توضیحات:
نیچه هنر را یکی از ابزارهای مقابله
با بی‌معنایی و آشفتگی زندگی
می‌داند. او باور دارد که از طریق
خلق و تجربهٔ هنر میتوان به زندگی
معنا بخشید و زیبائی آن را تجربه کرد.

📚چنین گفت زرتشت - نیچه


ادامه دارد
...📚
🔥1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
توضیح #کمونیسم در 5 دقیقه

گرایش به مشترک بودن..
کمونیسم به دنبال جامعه‌ای
بدون طبقه است...

برای دیدن بیش از 50
#مستند و
#ویدئو_مستند
کافیست این دو واژه را لمس کنید
و جستجو کنید.

www.tgoop.com/ktabdansh📚📚
...📚
👍5
Audio
🎧 کتاب صوتی 🎧

📙 #کتاب_ها_باگت_ها_و_ساس_ها
/۱۲
#جرمی_مرسر

🎤 ایوب_آقاخانی

وقتی به‌جای شکر قند حبه‌ای
می‌خری سیزده سانتی‌م گرون‌‌تر
در‌میاد ابله. تو چی سرت میشه؟


www.tgoop.com/ktabdansh 🎧📙
1
💭
سگ هرچی‌ام چاق باشه گوشتشُ
لای پلو نمیزارن ..

📚دوشیزه مهتاب - نازیلا نوبهاری

••☆📚🌖
👍3👏21
📚
■ انسان کور را می‌توان
درمان کرد اما نادان متعصب را هرگز...

تعصب کورکورانه انسان بینا را
کودن می‌کند.
تعصب یک امر اشتباه است.
حال فرقی نمی‌کند که این تعصب
به دین، مذهب، نژاد، قوم، رنگ و
حتی فردی باشد.
تعصب، تعصب نام دارد.
انسان متعصب برای مخفی‌کردن
ضعف اجتماعی خود همواره در حال
فرافکنی، تهمت، افترا، دروغ‌پردازی و
جعل‌سازی نسبت به منتقدان خویش است.

غافل از اینکه برجسته‌ترین راه شناخت
یک انسان بزرگ،
" اعتراف شجاعانه او به اشتباهات
گذشتهٔ خویش است. "
از تعصب، بپرهیزیم؛
تعصب، بی‌جا و به‌جا ندارد.
تعصب، تعصب است.
هرکس به وسعت تفکرش آزاد است..!

کریستوفر هیچنز

@ktabdansh 📚📚
...📚
🤝7
📚
تنهایی را به بودن در جمعی که
به آن تعلق ندارید ترجیح دهید.

نمی توانید دیگران را تغییر دهید
!

اما می‌توانید آدمهای اطرافتان را
خودتان انتخاب کنید.
قبل ازاینکه هزینه‌های روحی و
روانی و آمیختن بابقیهٔ آدم‌ها را
پرداخت کنید، به درستی انتخاب
کنید.
...📚
👍51
کتاب دانش
. 📖مطالعه ص ۱۳۵ تهوع این اعتراضی منطقی نبود اما کافی بود تا مرا در اندیشه‌ها و خیالاتم فرو برد. صورت رنجور مسیو آشیل را حس کرده بودم که در زمان حال - فراموش شده‌ام و ترکم کرده‌بودند. درگیر این تأملات دربارهٔ گذشته و حال و جهان شده بودم. فقط…
📖 مطالعه‌ ص ۱۴۵

افکار پشت سرم متولد می‌شوند.
مثل سرگیجه‌ای ناگهانی.
اگر تسلیم شوم افکار رشد می‌کنند
و بزرگ می‌شوند و بی‌کران می‌شوند
و وجودم را کاملا پر می‌کنند و
این‌گونه وجود داشتنم را تازه می‌کنند. -بی‌تفاوتم.
دست چپم را روی دفترچه می‌گذارم
و تیغه چاقو را در کف دستم‌.
زخم سطحی است.
خون بر روی کاغذ خاطره‌ای زیبا
می‌سازد. جریان یکنواخت خون را
تماشا می‌کنم.
ساعت پنج و نیم است.

بلند می‌شوم بیرون می‌روم. سر راهم
روزنامه می‌خرم. ( خبرهایی از مجرمین
و تجاوز و قتل )
بوی جوهر.
- همه‌چیز به‌شدت وجود دارد.
میان خانه‌ها راه می‌روم.
- من هستم. - من هستم چون
فکر می‌کنم که دیگر نمی‌خواهم باشم.
کاغذ روزنامه را در دست می‌گیرم.
- وجود در برابر وجود.
موی قرمز روی سرم قرمز است.
چمن خيس قرمز است.
- آیا این هنوز هم منم ؟
کنار دیوار وجود دارم.
وجود داشتن، ملایم است.
می‌چرخد و می‌جنبد. من فکر می‌کنم،
می‌جنبم، من هستم؛
وجود چتر نجاتی است فروافتاده،
سقوط نخواهد کرد، سقوط خواهد کرد.
- من وجود دارم، چون وجود داشتن
حق من است، من حق دارم وجود
داشته باشم.
- بدنم، تن زنده‌ام که همهمه می‌کند،
خون روی دست‌هایم. در تن زخمی‌ام که می‌چرخد و می‌رود،
در عذابم. راه می‌روم، می‌دوم.‌
- خونم از وجود داشتن می‌ریزد.
دیوانه، دیوانه‌ام؟

- آیا وجود داشتن را درک کرده‌ای؟
می‌ایستد. بدنش می‌ایستد. به شدت می‌ترسد. - از وجود داشتن بیزار است.
به ستوه آمده است؟
قلبش وجود دارد.
- خودش را درون پارچه پرت می‌کند.
نفسش در حال دویدن وجود دارد.
قلبش وجود دارد‌. پاهايش وجود دارد.
- کسی از پشت سر مرا می‌گیرد و
وادارم می‌کند فکر کنم و در نتیجه
چیزی بشوم. رولبون مرده است.
- آنتوان روکانتن نمرده است.
دارم از هوش می‌روم.
- وجود از پشت به او حمله کرده؛
-التماس می‌کند به او رحم کنند.
دلسوزی، کمک، کمک می‌کنم پس هستم.
مرد مو قرمز در آینه‌های کوچک
فاحشه‌خانه، رنگ پریده دیده می‌شود. -گرامافون دارد موسیقی پخش می‌کند،
وجود دارد، همه‌چیز می‌چرخد، گرامافون وجود دارد، قلب می‌تپد.
هرشب که ماه زرد می‌تابد،
' من در رؤیای کوچک خود فرو ‌می‌روم.
صدا ناگهان ظاهر می‌شود و جهان
ناپدید می‌شود.
- جهان وجود دارد.
زنی واقعی صاحب صدا بود،
آواز می‌خواند. او هم مثل رولبون
وجود داشت.
- صدایی که می‌لرزد به هوا می‌خورد
و صفحهٔ گرامافون و من که گوش
می‌کنم وجود داریم.
- همه‌چیز پر است.

سه‌شنبه
- هیچ‌چیز وجود داشت.
چهارشنبه
مگسی را کشتم.
مرد خودآموخته فریاد زد؛ نکشیدش مسیو!
" من بهش لطف کردم "
- چرا اینجایم؟ و چرا نباید اینجا باشم؟
منتظرم تا زمان خوابیدن فرا رسد.
چهار روز بعد آنی را می‌بینم. و بعدش؟
احمقانه در انتظار چه هستم؟
- من ضعیف و تنهایم، به او نیاز دارم.
مسیو از اینکه با او سر یک میز هستم خوشحالم.
مردخودآموخته معصومانه می‌خندد.
( در مورد غذا صحبت می‌کنند )
من سراپا گوشم‌‌‌.

مشکل این‌جاست که برای ترحم داشتن
برای مشکلات دیگران، زیادی خوش‌حالم؛ همین اوضاع را عوض خواهد کرد. من مشکلی ندارم.
نه رئیسی دارم نه زن و بچه‌ای. فقط وجود دارم. مرد خودآموخته حرف نمی‌زند، نگاهش
درون قلبم را می‌کاود.


📚 تهوع - ژان_پل_سارتر


ادامه دارد
...📚
👍6
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
توضیح #ماتریالیسم در 5 دقیقه

به معنای ماده‌باوری ماده‌گرایی
در یک دیدگاه فلسفی است که
از کلمهٔ ماتر، یا ماده گرفته شده...

www.tgoop.com/ktabdansh📚📚
...📚
👍5
.
هیچ‌چیز ویران‌گرتر از این نیست که
دریابیم فریب همان کسانی را خورده‌ایم
که باورشان داشته‌ایم..

#لئو_بوسکالیکا
...📚
👍6
کتاب دانش
. 📚 آوای زنگوله‌ها نوشتهٔ؛ فرانسوا ماژوله قسمت ششم همه ماکس و همسرش را می‌شناختند: آنها زیباترین زوج شهر بودند. در سالن نمایش همهمه‌ای برخاست: وکیل پرالب و همسرش آمدند! همان وکیلی که مدافع فلان پرونده بود. وارث ثروت هنگفت یک زن انگلیسی که او…
داستان‌های کوتاه

قسمت هفتم

📚 آوای زنگوله‌ها
نوشتهٔ؛ فرانسوا ماژوله


بهار هنوز در اعماق وجودش
آشوبی به‌ پا می‌کرد.
آن صدای خوش آهنگ و رؤیای زندگی
آرام و پر تلاش را به یاد آورد.
بله، البته،
سعی و کوشش خودش برای دستیابی
به موفقیت کافی بود.
اما در کنارش، حضوری شوم با صدای
چاپلوسانهٔ فرشتهٔ نگهبانی خطرناک،
زمزمه می‌کرد:
می‌خواهی سال‌ها در چنین خانه‌ای
زندگی کنی؟
درحالی‌که کافی است با یک حرکت
به اوج پله‌های ترقی برسی و هر پله
را با زحمت و مشقت بالا نروی.

می‌خواهی سال‌ها تلاش کنی و چون
هشتت گرُوِ نُه‌ات است گرفتاری‌های
مالی و دعواهای خانوادگی را تحمل
کنی؟
می‌خواهی سال‌های سال، مثل امروز
از خودت بپرسی که کهنگیِ
کت و شلوار آبیَت به چشم می‌خورد
یا نه؟
زنت پیر می‌شود، موکلی به سراغت
نمی‌آید، تلاشت بی‌ثمر می‌ماند و این
جبران ناپذیر است.
بهار اگرچه در آن کوچه‌های تنگ،
بدون یاری همدستانش- آفتاب و
درخت‌ها- تضعیف شده بود اما
هنوز به مبارزه ادامه می‌داد.
آخرین تلاشش را به کار برد تا
ندایش دوباره به گوش ماکس رسید.
بهار همراه با آه طویل باد زمزمه کرد:

آهای، ماکس، کمی اراده داشته باش.
دور و برت را بهتر نگاه کن!
چشم‌های بنفش، آرام و براق او را
به‌خاطر بیاور!
اگر انسان زیباترین خانهٔ روی زمین را
بدون کار و کوشش خودش به‌دست
بیاورد در آن خانه حقیقت کمتری
وجود دارد تا در این آپارتمان‌های
محقر و بالکن‌های سیمانی....

ماکس دیگر آن نجوای بهار را
نمی‌شنید. دلش سخت به حال خودش
می‌سوخت. اگر در یک روز بهاری به
چنین حماقتی دست می‌زد،
عمرش را در این ساختمان آجری
قرمز و نکبت‌بار به پایان می‌رساند
و قربانی یک جفت چشم بنفش
می‌شد، امکان یک زندگی سراسر
موفقیت را که قطعا می‌توانست با
نبوغش فراهم بیاورد از دست
می‌داد و بدخلق و عصبی و ناکام
میماند و دستخوش تأسفی جگرسوز...
بی‌اختیار به ساعتش نگاه کرد.
ساعت پنج بود.
شاید آرابلا هنوز انتظارش را
می‌کشید، آرابلایی که می‌توانست
آن سرنوشت هولناک را دور کند‌.
ماکس در عالم خیال می‌دید که
آرابلا بی‌صبرانه پا بر زمین می‌کوبد.
( و دیگر در دل نمی‌گفت که پاهای او
به ظرافت پاهای سربازان است. )
مادرش را در نظر مجسم کرد،
با ظاهری بسیار موقر، مانند
دوشس‌هایی که به مهمانی رفته‌اند؛
ظاهری که زنان امریکایی را
بسیار تحت تأثیر قرار می‌داد.

اما مادر در دل رنجی طاقت‌فرسا
می‌کشید. چین‌های پیراهن سیاهش
را در دست مچاله می‌کرد و از این
فکر که مبادا تمام نقشه‌های بزرگی که
با دروغ‌های معصومانه، نیرنگ‌های
کم اهمیت و لاف و گزاف‌های
شجاعانه برای وارث
ثروتمند کشیده بود،
نقش بر آب شود.

...📚🌟🖊
👍31
پَس نقطه‌ضعف‌هایمان چه؟

- حرام‌زاده‌ها از آن‌جا وارد می‌شوند..

••☆🌖📚
👍7
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚
دنبالِ دلتان بروید

اما عقلتان را نیز با خودتان ببرید
هرگز عمق یک رودخانه را
باهر دو پا آزمایش نکن!

@ktabdansh 📚📚
...📚
7👍3
.
آموختن از شکست،
هنری است که باید در آن استاد شوی..
.
👍3👏32
2025/07/09 01:13:17
Back to Top
HTML Embed Code: