This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
◽️سرافین سنلیس؛
با نام اصلی؛ سرافین لوئی،
نقاش خودآموخته فرانسوی
یک نظافتچی بود،
خانهها را تمیز میکرد و
برای دیگران آشپزی میکرد
و شبها در اتاق کوچک خود
نقاشی میکرد،
هیچکس او را نمیشناخت.
در سال 2008
فیلم seraphine با بازی
یولاند موزو به کارگردانی
مارتین پرووست با الهام از
زندگی این نقاش ساخته شد.
" زندگینامه این بانوی هنرمند
را باهم تماشاکنیم و دریابیم
گلهای زیبا از دل نادیدهترین
مکانها زاده میشوند. "
@ktabdansh 📚📚
...📚
با نام اصلی؛ سرافین لوئی،
نقاش خودآموخته فرانسوی
یک نظافتچی بود،
خانهها را تمیز میکرد و
برای دیگران آشپزی میکرد
و شبها در اتاق کوچک خود
نقاشی میکرد،
هیچکس او را نمیشناخت.
در سال 2008
فیلم seraphine با بازی
یولاند موزو به کارگردانی
مارتین پرووست با الهام از
زندگی این نقاش ساخته شد.
" زندگینامه این بانوی هنرمند
را باهم تماشاکنیم و دریابیم
گلهای زیبا از دل نادیدهترین
مکانها زاده میشوند. "
@ktabdansh 📚📚
...📚
❤7👍2👏1🤣1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 #فیلم_سینمایی
شب ، داخلی دیوار
کارگردان؛ وحید جلیلوند
با بازی ؛ نوید محمدزاده
دیانا حبیبی
خلاصه داستان:
علی مرد نابینایی که قصد خودکشی
دارد توسط دربان ساختمان منصرف
میشود. پلیس در جستجوی زنی
است که فرار کرده و علی
' نوید محمدزاده ، کمکم متوجه میشود
که لیلا در آپارتمان او مخفی شده....
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
شب ، داخلی دیوار
کارگردان؛ وحید جلیلوند
با بازی ؛ نوید محمدزاده
دیانا حبیبی
خلاصه داستان:
علی مرد نابینایی که قصد خودکشی
دارد توسط دربان ساختمان منصرف
میشود. پلیس در جستجوی زنی
است که فرار کرده و علی
' نوید محمدزاده ، کمکم متوجه میشود
که لیلا در آپارتمان او مخفی شده....
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
👍6🙏1💯1
داستانک
امروز عصر سرم پر است از
احساسات بیزبان و اتفاقهایی که
به جای کلمه باید در ابعاد چسبزخم
تعریفشان کرد.
داشتم تکهپارچههای بچگیام را
بررسی میکردم،
اینها تکههایی از یک زندگیِ دوراَند
که نه شکل دارند، نه معنی،
اینها اتفاقهاییاند که درست
مثل چسبزخم افتادهاند.
- ریچارد براتیگان
...📚
امروز عصر سرم پر است از
احساسات بیزبان و اتفاقهایی که
به جای کلمه باید در ابعاد چسبزخم
تعریفشان کرد.
داشتم تکهپارچههای بچگیام را
بررسی میکردم،
اینها تکههایی از یک زندگیِ دوراَند
که نه شکل دارند، نه معنی،
اینها اتفاقهاییاند که درست
مثل چسبزخم افتادهاند.
- ریچارد براتیگان
...📚
❤6👍2👌2
Audio
🎧 کتاب صوتی 🎧
📙 #کتاب_ها_باگت_ها_و_ساس
/۱۹
✍#جرمی_مرسر
🎤 ایوب_آقاخانی
قسمت پایانی.
ناگهان خیلی احساس
خستگی کردم.
عملا موقع برگشت به
کتابفروشی از راهآهن توی
قطار چرت زدم
و ایستگاه را رد کردم و برای
همین هم مجبور شدم ...
www.tgoop.com/ktabdansh 🎧📙
📙 #کتاب_ها_باگت_ها_و_ساس
/۱۹
✍#جرمی_مرسر
🎤 ایوب_آقاخانی
قسمت پایانی.
ناگهان خیلی احساس
خستگی کردم.
عملا موقع برگشت به
کتابفروشی از راهآهن توی
قطار چرت زدم
و ایستگاه را رد کردم و برای
همین هم مجبور شدم ...
www.tgoop.com/ktabdansh 🎧📙
👍2👌1😍1
جکی، ترجیح میدهی کدام باشی؟
عصبانی یا دیوانه؟
- فکرکنم من ترجیح میدهم که
دیوانه باشم، چون میشود
دیوانه بود و همچنان خوشحال..
📓 اقیانوسی در ذهن
- کلر وندرپول
📚🌗
عصبانی یا دیوانه؟
- فکرکنم من ترجیح میدهم که
دیوانه باشم، چون میشود
دیوانه بود و همچنان خوشحال..
📓 اقیانوسی در ذهن
- کلر وندرپول
📚🌗
🤝4❤2😍1💯1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برایت رؤیاهایی آرزو میکنم،
تمام نشدنی
و آرزوهایی پرشور که ازمیانشان
چندتایی برآورده شود.
برایت آرزو میکنم که دوستداشته
باشی آنچه را که باید دوست بداری
و فراموش کنی آنچه را که باید
فراموش کنی.
برایت شوق، آرزو میکنم.
آرامش آرزو میکنم.
برایت آرزو میکنم که با آواز
پرندگان بیدار شوی و با خندهٔ
کودکان.
برایت آرزو میکنم دوام بیاوری...
در رکود،
در بیتفاوتی
و ناپاکی روزگار.
بهخصوص برایت آرزو میکنم
که خودت باشی.
...📚
تمام نشدنی
و آرزوهایی پرشور که ازمیانشان
چندتایی برآورده شود.
برایت آرزو میکنم که دوستداشته
باشی آنچه را که باید دوست بداری
و فراموش کنی آنچه را که باید
فراموش کنی.
برایت شوق، آرزو میکنم.
آرامش آرزو میکنم.
برایت آرزو میکنم که با آواز
پرندگان بیدار شوی و با خندهٔ
کودکان.
برایت آرزو میکنم دوام بیاوری...
در رکود،
در بیتفاوتی
و ناپاکی روزگار.
بهخصوص برایت آرزو میکنم
که خودت باشی.
...📚
❤4😍3❤🔥1🔥1
زنده ایم یا زندگی میکنیم.pdf
14.8 MB
#مسعود_لعلی
کارشناس ارشد رشتهٔ
روانشناسی بالینی،
بنیانگذار سبک قصهدرمانی
یک کتاب فوقالعاده
با دهها روایت جذاب
و آموزنده در زمینهٔ خودسازی
و رشد درونی.
" روز را خورشید میسازد
روزگار را ما. "
" عامل تغییر باش نه معلول
تغییر "
📚زندهایم یا زندگی میکنیم
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
کارشناس ارشد رشتهٔ
روانشناسی بالینی،
بنیانگذار سبک قصهدرمانی
یک کتاب فوقالعاده
با دهها روایت جذاب
و آموزنده در زمینهٔ خودسازی
و رشد درونی.
" روز را خورشید میسازد
روزگار را ما. "
" عامل تغییر باش نه معلول
تغییر "
📚زندهایم یا زندگی میکنیم
www.tgoop.com/ktabdansh 📚
.
👍3👏1👌1
کتاب دانش
..... 📖 مطالعه ص ۱۶۴ مسیو، شما مثل من حس نمیکنید؟ شما تحقیق و کتابهای خودتون رو دارید، در همین هدف خدمت میکنید ' کتابهایم، تحقیقم؛ احمق. چه اشتباهی ' - چیزی بینمان مرده است.' چرا مینویسید مسیو؟ نمیدونم فقط برای اینکه بنويسم. با لحن…
......
📖 مطالعه ص ۱۷۰
مردخودآموخته ملایمتر میشود.
' مسیو کلمات بین ما جدایی میندازن.
احمقانه لبخند میزند.
' آدمها تحسینبرانگیزند.
میخواهم بالا بیاورم،
و ناگهان آنجاست. #تهوع.
نقطه اوج خوبی است. آمدنش را
حس کرده بودم.
وراجی مردخودآموخته وزوزی
در گوشم است.
دستهٔ چاقوی دسر را چنگ زدهام.
در دستم است. همیشه چیزی را
لمس کردن چه فایدهای دارد؟
باید از میانشان سُر خورد.
تیغه چاقو را خم میکنم.
- پس این تهوع است.
- این گواه کورکننده؟
چقدر در موردش فکر کرده بودم!
دربارهاش نوشتهام. حالا میدانم؛
- من وجود دارم، جهان وجود دارد،
مطمئنم جهان وجود دارد.
همهاش همین است.
فرقی به حالم ندارد، از همان روزی
که میخواستم روی آب
سنگپراکنی کنم؛ حسکردم که
وجود دارد. - همهچیز از
آنجا شروع شد.
- بعداز آن تهوعهای دیگری هم
بودند. و بعد تهوعی دیگر.
اما هرگز به اندازهٔ امروز
قوی نبود.
مردخودآموخته، بهسمتش
برمیگردم. چه اتفاقی برایش
افتاده؟ چرا داخل صندلیاش
فرو میرود؟
حالا دیگر دارم مردم را میترسانم.
- ترسیدن از من کار زیاد اشتباهی
نیست.
میتوانم این چاقو را در چشم
مردخودآموخته فروکنم!
مردم لگدمالم میکنند.
چیزهای زیادی مثل این هستند که
وجود دارند.
- همه دارند نگاهم میکنند.
بلند میشوم. همهچیز دورم
چرخ میزند.
' به این زودی میخواهید بروید؟
" یکمی خستهام. ممنون بابت ناهار.
خدانگهدار.
چاقوی دسر در جیبم مانده! پرتش
میکنم روی میز. همه نگاهم میکنند.
فکر میکردند منهم مثل آنهایم،
که انسانم.
- اما من فریبشان دادم. - ناگهان
ظاهر انسانیم را ازدست داده بودم
و بهجای من خرچنگی دیدند که از
این محل انسانی، عقبعقب خارج
شده بود.
- چرخیدن چشمها و افکار
وحشتزدهای که پشت سرم احساس
میکنم، معذبم میکنند.
آدمهای زیادی کنار ساحل قدم
میزنند. ( توضیحاتی دربارهٔ
پوشش آنها )
- وقتی جنگ اعلام میشود،
غریبهها یکدیگر را در آغوش میگیرند.
کشیشی درحالیکه دارد کتاب دعای
تلخیص شدهاش را میخواند،
هرازگاهی به دریا نگاه میکند.
- دریا هم جوری کتاب دعای
تلخیص شده است.
- حکایت از خدا دارد.
ادامه دارد
...📚
📖 مطالعه ص ۱۷۰
مردخودآموخته ملایمتر میشود.
' مسیو کلمات بین ما جدایی میندازن.
احمقانه لبخند میزند.
' آدمها تحسینبرانگیزند.
میخواهم بالا بیاورم،
و ناگهان آنجاست. #تهوع.
نقطه اوج خوبی است. آمدنش را
حس کرده بودم.
وراجی مردخودآموخته وزوزی
در گوشم است.
دستهٔ چاقوی دسر را چنگ زدهام.
در دستم است. همیشه چیزی را
لمس کردن چه فایدهای دارد؟
باید از میانشان سُر خورد.
تیغه چاقو را خم میکنم.
- پس این تهوع است.
- این گواه کورکننده؟
چقدر در موردش فکر کرده بودم!
دربارهاش نوشتهام. حالا میدانم؛
- من وجود دارم، جهان وجود دارد،
مطمئنم جهان وجود دارد.
همهاش همین است.
فرقی به حالم ندارد، از همان روزی
که میخواستم روی آب
سنگپراکنی کنم؛ حسکردم که
وجود دارد. - همهچیز از
آنجا شروع شد.
- بعداز آن تهوعهای دیگری هم
بودند. و بعد تهوعی دیگر.
اما هرگز به اندازهٔ امروز
قوی نبود.
مردخودآموخته، بهسمتش
برمیگردم. چه اتفاقی برایش
افتاده؟ چرا داخل صندلیاش
فرو میرود؟
حالا دیگر دارم مردم را میترسانم.
- ترسیدن از من کار زیاد اشتباهی
نیست.
میتوانم این چاقو را در چشم
مردخودآموخته فروکنم!
مردم لگدمالم میکنند.
چیزهای زیادی مثل این هستند که
وجود دارند.
- همه دارند نگاهم میکنند.
بلند میشوم. همهچیز دورم
چرخ میزند.
' به این زودی میخواهید بروید؟
" یکمی خستهام. ممنون بابت ناهار.
خدانگهدار.
چاقوی دسر در جیبم مانده! پرتش
میکنم روی میز. همه نگاهم میکنند.
فکر میکردند منهم مثل آنهایم،
که انسانم.
- اما من فریبشان دادم. - ناگهان
ظاهر انسانیم را ازدست داده بودم
و بهجای من خرچنگی دیدند که از
این محل انسانی، عقبعقب خارج
شده بود.
- چرخیدن چشمها و افکار
وحشتزدهای که پشت سرم احساس
میکنم، معذبم میکنند.
آدمهای زیادی کنار ساحل قدم
میزنند. ( توضیحاتی دربارهٔ
پوشش آنها )
- وقتی جنگ اعلام میشود،
غریبهها یکدیگر را در آغوش میگیرند.
کشیشی درحالیکه دارد کتاب دعای
تلخیص شدهاش را میخواند،
هرازگاهی به دریا نگاه میکند.
- دریا هم جوری کتاب دعای
تلخیص شده است.
- حکایت از خدا دارد.
📚 تهوع - ژان_پل_سارتر
ادامه دارد
...📚
👍3❤1👌1🤣1
.
یکجایی در زندگی هر آدمی
پیش میآید که تصمیم میگیرد
چطور آدمی باشد؛ آدمی که
اجازهٔ هر سلطهگریای را به مردم
میدهد یا نه!
📕 مردی بهنام اوه
✍ - فردریک بکمن
یکجایی در زندگی هر آدمی
پیش میآید که تصمیم میگیرد
چطور آدمی باشد؛ آدمی که
اجازهٔ هر سلطهگریای را به مردم
میدهد یا نه!
📕 مردی بهنام اوه
✍ - فردریک بکمن
💯4❤2❤🔥1👎1😍1
کتاب دانش
...... 📖 صندوقچه قسمت چهارم وقتی کشیش محله به او گفته بود اگر اسکناس پنجهزار فرانکی دارد باید به بانک تحویل بدهد، پیرزن مضطرب و پریشان شده و از کشیش خواهش کرده بود تا شهر مجاور همراه او برود. آنها سوار اتوبوس شدند و پیرزن با دودست و عضلاتی منقبض،…
....
داستانهای کوتاه 📖 صندوقچه
قسمت پنجم
سارقین جوان باتوجه به نشانیها
و مشخصاتی که قربانی داده بود
و بهخصوص بهدلیل خریدهای
هنگفتی که با پول دزدی
انجام داده بودند، شناسایی شدند.
در حقیقت آنها با بیش از
دویست وپنجاههزار فرانک، وسایل
مختلف خریده بودند.
یک رادیو، یک دوربین عکاسی،
یخچال، مخلوطکن و غیره...
پلیس آن وسایل را از منزل مسکونی
یکی از آن دو که قصد ازدواج
داشت، پیدا کرده بود.
در مجموع این دو جوان ( که
خاطرنشان شده بود، از خانوادههای
زحمتکش و شریف هستند )
نزدیک بود پیرزن را ازپا درآورند تا
یکی از آنها بتواند، زندگیِ مشترکِ
نسبتا آبرومندی را شروع کند.
نویسندهٔ مقاله،
این انگيزهٔ شگفت و سازشکارانه را
به باد تمسخر گرفته بود.
دخترک روزنامه را به گوشهای پرت
کرد و دواندوان از خانه بیرون رفت.
یکساعت بعد، سر میز غذا دخترک
چگونگی ملاقاتش را با پیرزن
تعریف کرد:
به پیرزن گفتم؛
آنها همهٔ وسایل را برایتان میآورند.
میتوانید آنها را دوباره بفروشید.
و قسمتی از پولتان را زنده کنید.
زن خرفت، ظاهرآ منظورم را
نمیفهمید. فکرش را بکنید که مجبور
شدم برایش توضیح بدهم که
مخلوطکن چه نوع دستگاهی است.
به او گفتم ( شما تقریبا تمام پولتان
را پس میگیرید، اینبار باید
کمی بهتر پولتان را قایم کنید )
برادرش گفت:
تو خوب بلدی پولها را قایم کنی.
خیالم راحت است.
دخترک درحالیکه سرش را بالا
میگرفت گفت:
آره بلدم. وقتی آدم پول را در خانه
نگهمیدارد، باید جای امنی قایمش
کند.
- یعنی درست همان کاری که تو
میکنی؟
- اوه ( پولی که من دارم ارزش ندارد
حرفش را بزنیم. )
دخترک کمی تندتر نفس کشید.
برادرش گفت:
پس چرا در صندوقچه قایمش کردهای؟
برای چه کلیدش را همیشه پیش
خودت نگهمیداری؟
- برای اینکه تو را خوب میشناسم.
وقتی پولت ته بکشد راحت میروی...
نوشتهٔ؛ ژان_لویی_کورتی
ادامه دارد.
...📚🌟🖊
داستانهای کوتاه 📖 صندوقچه
قسمت پنجم
سارقین جوان باتوجه به نشانیها
و مشخصاتی که قربانی داده بود
و بهخصوص بهدلیل خریدهای
هنگفتی که با پول دزدی
انجام داده بودند، شناسایی شدند.
در حقیقت آنها با بیش از
دویست وپنجاههزار فرانک، وسایل
مختلف خریده بودند.
یک رادیو، یک دوربین عکاسی،
یخچال، مخلوطکن و غیره...
پلیس آن وسایل را از منزل مسکونی
یکی از آن دو که قصد ازدواج
داشت، پیدا کرده بود.
در مجموع این دو جوان ( که
خاطرنشان شده بود، از خانوادههای
زحمتکش و شریف هستند )
نزدیک بود پیرزن را ازپا درآورند تا
یکی از آنها بتواند، زندگیِ مشترکِ
نسبتا آبرومندی را شروع کند.
نویسندهٔ مقاله،
این انگيزهٔ شگفت و سازشکارانه را
به باد تمسخر گرفته بود.
دخترک روزنامه را به گوشهای پرت
کرد و دواندوان از خانه بیرون رفت.
یکساعت بعد، سر میز غذا دخترک
چگونگی ملاقاتش را با پیرزن
تعریف کرد:
به پیرزن گفتم؛
آنها همهٔ وسایل را برایتان میآورند.
میتوانید آنها را دوباره بفروشید.
و قسمتی از پولتان را زنده کنید.
زن خرفت، ظاهرآ منظورم را
نمیفهمید. فکرش را بکنید که مجبور
شدم برایش توضیح بدهم که
مخلوطکن چه نوع دستگاهی است.
به او گفتم ( شما تقریبا تمام پولتان
را پس میگیرید، اینبار باید
کمی بهتر پولتان را قایم کنید )
برادرش گفت:
تو خوب بلدی پولها را قایم کنی.
خیالم راحت است.
دخترک درحالیکه سرش را بالا
میگرفت گفت:
آره بلدم. وقتی آدم پول را در خانه
نگهمیدارد، باید جای امنی قایمش
کند.
- یعنی درست همان کاری که تو
میکنی؟
- اوه ( پولی که من دارم ارزش ندارد
حرفش را بزنیم. )
دخترک کمی تندتر نفس کشید.
برادرش گفت:
پس چرا در صندوقچه قایمش کردهای؟
برای چه کلیدش را همیشه پیش
خودت نگهمیداری؟
- برای اینکه تو را خوب میشناسم.
وقتی پولت ته بکشد راحت میروی...
نوشتهٔ؛ ژان_لویی_کورتی
ادامه دارد.
...📚🌟🖊
👍4👌2🤣1
●■
جَنگِروح، همانقدر وحشتناک است..
که، جنگِ مسلحانه.
📓 تَنهاییِ پُرهَیاهو
📚🌘
جَنگِروح، همانقدر وحشتناک است..
که، جنگِ مسلحانه.
📓 تَنهاییِ پُرهَیاهو
📚🌘
👍4👏2👌2🤣1
ترسِِ
" نشدن "
اگر برما غلبه کند
به بیماریِ
" نیمهکاره رهاکردن "
مبتلا میشویم.
" نشدن "
اگر برما غلبه کند
به بیماریِ
" نیمهکاره رهاکردن "
مبتلا میشویم.
👍5❤2💯2
کتاب دانش
..... 📖 مطالعه قسمت هفدهم من چگونه از نفرتم آزاد شدم؟ چگونه توانستم صعود کنم؟ ای برادران، آن را یافتم، بلندترین ارتفاعات، در اینجا اوباش را سهمی نیست. - در داخل قلب من، تابستان حیات من، ظهر تابستان است. چشمهٔ ما، پاکی ما، ارتفاع ما، بر فراز…
.....
📖 مطالعه قسمت هجدهم
آواز شب
روح من همچون ستارگان، چشمهای
جوشان است.
من نورم؛ کاش چون شبتاریک بودم!
از شعلههای خود، مینوشم.
شکاف عمیقی بین دادن و گرفتن
وجود دارد.
- فراوانی نعمت من، از
تنهایی من سرچشمه میگیرد. کسیکه
هر آن میبخشد، در خطر است.
- چه تنها هستند بخشندگان و چه
بیزباناند درخشندگان!
روش خورشیدها این است که
چون طوفان مسیر خود را طی
میکنند. شب است و اکنون تنها
آواز عاشقان برمیخیزد و روح من
نیز، آواز یک عاشق است.
چنين گفت زرتشت
آواز رقص
شبی، زرتشت با پیروان خود بهدنبال
چاهی میگشت، بهجنگل رسید که
تعدادی دخترکان باهم میرقصیدند.
آنان دستاز رقص کشیدند.
زرتشت چنين گفت:
ای دختران شیرین، از رقص باز نایستید!
من نمایندهٔ خداوند در مقابل شیطان
که روح سنگینی است هستم و
چگونه ممکن است من دشمن رقصهای
خدایی شما و پاهای ظریف شما
باشم،
من بسان سایهٔ درختان انبوهم.
گلهای سرخ و در سایهٔ آن خدا
هست. آواز سنگین بزرگترین شیطان
است و خدا نیست. و زرتشت
سرود؛ در چشمانم گویا زندگی
چون دریای عمیق است. ولی تو
مرا با قلاب بیرون کشیدی.
( زندگی ) گفتی که استدلال من
شبیه استدلال ماهیهاست.
حتی اگر مرا عمیق بخوانید،
ماهیت من تغییری نمیکند.
با خشم فراوان بهمن گفت:
تو اراده میکنی و دوست میداری.
- براستیکه انسان، هیچگاه،
چون هنگام آشکار کردن حقیقت،
خشمگین نمیشود.
وقتی زندگی از من پرسید
عقل چیست؟ پاسخ دادم:
- عقل چیزی است که همه تشنهٔ
اویند و عطش آنان پایان نمیپذیرد.
پرتجربهترین ماهیها هم به دام
او گرفتار میشوند.
- عقل، بوالهوس است و لجوج،
شاید شریر و حقهباز. ولی دلها را
تسخیر میکند.
زندگی گفت: دربارهٔ من سخن راندی؟
و به فرض که حق با تو باشد؛
از عقل خود با من سخن بگوی.
من در دریای عمیق فرورفتم...
رقص بهپایان رسید و دخترکان
رفتند. خورشید غروب کرد؛
ای زرتشت هنوز زندهای؟
آیا ادامهٔ حیات، احمقی نیست؟
چنين گفت زرتشت
آواز گور
گورهای جوانیِ من، خاطرات جوانی
من، چطور به این زودی گذشتید؟
از شما ای مردگان عزیز، رایحه
خوشی بهمشام جانم میرسد.
قلب مرا بهسختی تکان میدهد.
تیر بهسمت عزیزترین دارایی من
هدف گرفته شده.
آنچه بر سر من آوردید از هر قتل
نفسی سهمگینتر است؛
شما همبازیهای دوران کودکی مرا
ربودید. ای دشمنان! لعنت بر شما باد!
پاکی و خلوص من چنین گفت:
همهٔ موجودات درنظر من ملکوتیاند.
آن ساعت خوشی حیات من به کجا
شد؟ چنين گفت زرتشت
● ادامه دارد.
...📚
📖 مطالعه قسمت هجدهم
آواز شب
روح من همچون ستارگان، چشمهای
جوشان است.
من نورم؛ کاش چون شبتاریک بودم!
از شعلههای خود، مینوشم.
شکاف عمیقی بین دادن و گرفتن
وجود دارد.
- فراوانی نعمت من، از
تنهایی من سرچشمه میگیرد. کسیکه
هر آن میبخشد، در خطر است.
- چه تنها هستند بخشندگان و چه
بیزباناند درخشندگان!
روش خورشیدها این است که
چون طوفان مسیر خود را طی
میکنند. شب است و اکنون تنها
آواز عاشقان برمیخیزد و روح من
نیز، آواز یک عاشق است.
چنين گفت زرتشت
آواز رقص
شبی، زرتشت با پیروان خود بهدنبال
چاهی میگشت، بهجنگل رسید که
تعدادی دخترکان باهم میرقصیدند.
آنان دستاز رقص کشیدند.
زرتشت چنين گفت:
ای دختران شیرین، از رقص باز نایستید!
من نمایندهٔ خداوند در مقابل شیطان
که روح سنگینی است هستم و
چگونه ممکن است من دشمن رقصهای
خدایی شما و پاهای ظریف شما
باشم،
من بسان سایهٔ درختان انبوهم.
گلهای سرخ و در سایهٔ آن خدا
هست. آواز سنگین بزرگترین شیطان
است و خدا نیست. و زرتشت
سرود؛ در چشمانم گویا زندگی
چون دریای عمیق است. ولی تو
مرا با قلاب بیرون کشیدی.
( زندگی ) گفتی که استدلال من
شبیه استدلال ماهیهاست.
حتی اگر مرا عمیق بخوانید،
ماهیت من تغییری نمیکند.
با خشم فراوان بهمن گفت:
تو اراده میکنی و دوست میداری.
- براستیکه انسان، هیچگاه،
چون هنگام آشکار کردن حقیقت،
خشمگین نمیشود.
وقتی زندگی از من پرسید
عقل چیست؟ پاسخ دادم:
- عقل چیزی است که همه تشنهٔ
اویند و عطش آنان پایان نمیپذیرد.
پرتجربهترین ماهیها هم به دام
او گرفتار میشوند.
- عقل، بوالهوس است و لجوج،
شاید شریر و حقهباز. ولی دلها را
تسخیر میکند.
زندگی گفت: دربارهٔ من سخن راندی؟
و به فرض که حق با تو باشد؛
از عقل خود با من سخن بگوی.
من در دریای عمیق فرورفتم...
رقص بهپایان رسید و دخترکان
رفتند. خورشید غروب کرد؛
ای زرتشت هنوز زندهای؟
آیا ادامهٔ حیات، احمقی نیست؟
چنين گفت زرتشت
آواز گور
گورهای جوانیِ من، خاطرات جوانی
من، چطور به این زودی گذشتید؟
از شما ای مردگان عزیز، رایحه
خوشی بهمشام جانم میرسد.
قلب مرا بهسختی تکان میدهد.
تیر بهسمت عزیزترین دارایی من
هدف گرفته شده.
آنچه بر سر من آوردید از هر قتل
نفسی سهمگینتر است؛
شما همبازیهای دوران کودکی مرا
ربودید. ای دشمنان! لعنت بر شما باد!
پاکی و خلوص من چنین گفت:
همهٔ موجودات درنظر من ملکوتیاند.
آن ساعت خوشی حیات من به کجا
شد؟ چنين گفت زرتشت
📚 چنین گفت زرتشت - نیچه
● ادامه دارد.
...📚
👌2❤1👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تفاوت همدلی و همدردی.
همدلی؛ موجب پیوند و اتصال میشه.
اما همدردی؛ پیوندها رو از بین میبره.
همدلی و همدردی دو نقطهٔ
کاملا متضاد هستند...
@ktabdansh 📚📚
...📚
همدلی؛ موجب پیوند و اتصال میشه.
اما همدردی؛ پیوندها رو از بین میبره.
همدلی و همدردی دو نقطهٔ
کاملا متضاد هستند...
@ktabdansh 📚📚
...📚
👍2❤1👏1
اوه
1
🎧📚 کتاب صوتی
#مردی_به_نام_اوه
#فردریک_بکمن
رماننویس #سوئدی
داستانی دربارهٔ ناامیدی
و ترس، اما مفرح و جذاب.
با ورود یک همسایه ایرانی
و تأثیر او بر اوه.
گوينده:
آقای بهرام ابراهیمی
اوه پنجاهُ نه سالشه
وقتی از کسی خوشش نیاد
طوری انگشت اشارشو
طرفش میگیره انگار اون
دزده و انگشت اوه چراغقوه
مأمور پلیس الان جلوی
پیشخوان مغازهای ایستاده
و فروشنده جوان و لاغر با
تردید نگاش میکنه اوه
جعبه کوچک سفیدی رو
جلوی صورتش تکون میده
و میپرسه خب
ببینم این یکی از اون
اوپدهاست دیگه؟
بله آیپد...
www.tgoop.com/ktabdansh 🎧📚
.
#مردی_به_نام_اوه
#فردریک_بکمن
رماننویس #سوئدی
داستانی دربارهٔ ناامیدی
و ترس، اما مفرح و جذاب.
با ورود یک همسایه ایرانی
و تأثیر او بر اوه.
گوينده:
آقای بهرام ابراهیمی
اوه پنجاهُ نه سالشه
وقتی از کسی خوشش نیاد
طوری انگشت اشارشو
طرفش میگیره انگار اون
دزده و انگشت اوه چراغقوه
مأمور پلیس الان جلوی
پیشخوان مغازهای ایستاده
و فروشنده جوان و لاغر با
تردید نگاش میکنه اوه
جعبه کوچک سفیدی رو
جلوی صورتش تکون میده
و میپرسه خب
ببینم این یکی از اون
اوپدهاست دیگه؟
بله آیپد...
www.tgoop.com/ktabdansh 🎧📚
.
👍2👌1
Forwarded from کانال تبادلات علمی فرهنگیان via @chToolsBot