Biganeh
The Ways
باز، بازم امشب گریه کردم
باز، بازم امشب لب مرگ
پای خود را پس کشیدم
مرا بیرون کشیدند، بند نافم را بریدن، به پشتم زدند که گریهام بیاید و حالا چندین سال است که به پشتم میزنند تا گریهام بند بیاید.
دیگه ذرهای از من تویِ این مسیر باقی نمونده، این غم و ناراحتیِ که با کفش من راه میره.
همیشه فکر میکردم اگر مغزمُ در میاوردم، مینداختم بین زبالهها شاید رنج کمتری رو تحمل میکردم و یک بار امتحان کردم، مغزمُ دراوردم، نگاش کردم و کپک زده بود، داشت تبدیل میشد به قارچ؛ حقیقتاً الان من یک قارچم، یک قارچ سمی.
هر شب درونم را نبشقبر میکنم که شاید میان پسماندههایم پیوندی بین خود و خود بیابم.
از خودم بیزارم، با کوچکترین فکر و کوچکترین حرکت، امید تمام وجودمرو بغل میکنه، پشت سرهم میگه روزهای خوب دارن میان، بالاخره زندگی روی خوششرو داره بهت نشون میده و وای، وای از موقعی که باز به بنبست بخورم؛ ناامیدی و افکار سمی منو دیوونه میکنند و این جسمِ مریضِ همیشه ناقص برمیگرده به اتاقش، روی تختش مچاله میشه و زار زار گریه میکنه به زندگی که حقش نبود به رویاهایی که حقش نبود، درونِ خودش مچاله میشه، به امید اینکه شاید محو بشه، از بین بره، یا برگرده به همون جایی که بود، همون جایی که غم و غصه معنایی نداشت، مرگ و خون معنایی نداشت اصلا زندگی و زندگی کردن معنایی نداشت؛ کاش این جسم و روحِ مریضِ همیشه ناقص، برمیگشت به خاک.
امشب که داشتم در مورد خیال پردازیهام نسبت به آینده حرف میزدم، ناخوداگاه گریهام گرفت و طولانی گریه کردم، یادمه آخرین بار که جلوی خانوادم گریه کردم دوازده سالم بود و حالا بعد چندین سال برای آروزهای مردهام اشک ریختم و این گریهها بهم ثابت کرد که من بیشتر از همیشه نا امید، درمانده و به ته خط رسیدهام، فقط دنبال یک نقطه میگردم که به این جمله بیمعنی پایان بده.
واقعا حس میکنم به هیچ جایی تعلق ندارم، برای چیزی ساخته نشدم، فقط عمل خلقت صورت گرفته، انگار خدا میخواسته بگه اوکی تورو با گل و گوه میسازم، گوه بیشتر، بله، درسته مغزشم باهمون درست کنید، بله بله تو روابط و زندگی تخمیشم یکم گوه بریزید. اهان، حالا شد.
حالم خوب نیست، به زمان نمیرسم و دست از تلاش کردن برداشتم و این فشار، فشار حرکت نکردن، متوقف شدن و نرسیدن، نابودم کرده و هر قدمی که برمیدارم به پوچی نزدیکتر میشم، تا چند سال پیش دلم میخواست نقشی در جامعه داشته باشم اما الان هیچی نیستم و حقیقتا هیچی نمیخوام باشم، فقط میخوام نیست شم تا این چرخهٔ رنج متوقف بشه، هر چقدر نگاه میکنم جایی برای فرار کردن پیدا نمیکنم، فقط خون و اشک میبینم و متاسفم که هنوز باقی موندم، عمیقاً متاسفم.
بعد از چندین سال فکر کردن و پا گذاشتن تو مسیرهای مختلف و وسط راه پا پس کشیدن، متوجه شدم دیگران ایرادی ندارند کسی که پر از مشکل، ایراد، نقص و نشتیِ «منم» اونی که حتی یک نیم منِ کامل هم نیست منم، منِ نیم منِ نصفه و نیمه هر روز پاره میشم، دور ریخته میشم و آخر شب تیکههامو به هم میدوزم که شاید فردایی باشه، که شاید نور از لابهلای دَرز و دوختهام رد بشه، که روشنایی منو ببلعه اما فردایِ من هیچوقت نمیاد، هر روز امروز رو زندگی میکنم، امروزی که جزو زندگی نیست و من زندگی نمیکنم چون فردایی ندارم.
هیچوقت تا به حال به این اندازه تظاهر به خوب بودن و آدم دیگهای بودن، نکرده بودم.