چقدر ازت فرار کنم که یادم بره نبودنت چقدر دردناکه؟
یعنی چقدر دیگه میتونم تحمل کنم؟
۲ سال دیگه؟ ۵ سال دیگه؟ ۱۰ سال دیگه؟
نمیدونم. از آینده میترسم.
یعنی چقدر دیگه میتونم تحمل کنم؟
۲ سال دیگه؟ ۵ سال دیگه؟ ۱۰ سال دیگه؟
نمیدونم. از آینده میترسم.
توی سیصد و شصت و پنجمین روز از نبودنت به اجبار کنار سنگ سفیدی که اسم تو روش نوشته شده میشینم. از صداهای بلند بدم میاد. از صدای بلند آدما که هرکدومشون خطاب به تو از گذشته و روزایی که تو رو کنارشون ندارن حرف میزنن. گوشامو میگیرم و یه گوشه از ذهن شلوغمو به تو و خودم و لبخند آگاهانهت وقتی میفهمیدی دارم یه چیزی رو پنهون میکنم ازت و منتظرم میموندی تا بهت بگم، اختصاص میدم. خواستم بگم بعد تو خونهمون دیگه خونه نشد. دیدم بابا هست، هوای خونه از عطر گل و گلدونات نفس میگیره. پس بعد تویی وجود نداره. تو هستی هنوز. خواستم بگم پیداکردن دلیل خوشحالی واسم سخت شده. دیدم فاصلهمون تا بدبختی همونقدر که میتونه نزدیک باشه، به همون اندازه هم وقتی خطر از بیخ گوشمون میگذره و یه آخیش از روی راحتی خیال میگیم، خوشبختی هم میتونه نزدیک باشه. یه دلیل کوچیک پیدا کردم. خواستم بگم آیندهای که دوس داشتی بسازم و ببینیش رو دیگه نمیتونی ببینی و ببینیم. دیدم من که هیچوقت مطمئن نیستم بتونم شبم رو به صبح برسونم. پس از چی بترسم وقتی حتی نمیدونم تو اون آینده منی هم هست؟ حتی اگه تو باشی. نمیدونم راستش. خواستم بگم خوابیدن داره سخت و سختتر میشه. دیدم واقعیتش داشتن خواب راحت سخت شده ولی اونقدر کوچیک و پیش پا افتادهست که خجالت میکشم بگم بهت.
میدونی، خیلی چیزا هست که میخوام بگم و نمیخوام بگم. نمیدونم حرفامو بگم بهت که شاید با چشمات نشونم بدی اون طوفان دیگه خوابیده و همهچیز آرومه. یا حرفامو نزنم که اخم نکنی. چون اخم به چهرت نمیاومد. شاید باید گوشامو همچنان بگیرم و یه گوشه از ذهنمو به تو و خودم وقتی که دوتامون منتظر چیزی نیستیم اختصاص بدم.
فقط نگاه میکنیم به هم تا بلاخره یکیمون پلک بزنه و بخندیم. و بخندیم، دوباره.
میدونی، خیلی چیزا هست که میخوام بگم و نمیخوام بگم. نمیدونم حرفامو بگم بهت که شاید با چشمات نشونم بدی اون طوفان دیگه خوابیده و همهچیز آرومه. یا حرفامو نزنم که اخم نکنی. چون اخم به چهرت نمیاومد. شاید باید گوشامو همچنان بگیرم و یه گوشه از ذهنمو به تو و خودم وقتی که دوتامون منتظر چیزی نیستیم اختصاص بدم.
فقط نگاه میکنیم به هم تا بلاخره یکیمون پلک بزنه و بخندیم. و بخندیم، دوباره.
حتی به شوخی هم گفتن اینکه طرف "بیپدر" یا "بیمادر" ه یکی از کصشرترین کلماتیه که یه نفر میتونه به زبون بیاره.
شنیدنش حتی اگه به تو نسبت داده نشده باشه، بازم کیریه.
شنیدنش حتی اگه به تو نسبت داده نشده باشه، بازم کیریه.
با صدای بارون بیدار شدم و به این فکر کردم که چندتا بارون و چندتا برف هست که قراره ببینمشون و از دیدنشون حالم خوب بشه؟ و آیا هنوزم میشه به زندگی اعتماد کرد؟ بله میشه.
اگه الان یه زید داشتم تو این موقعیت و واسم سوپ درست میکرد میاورد و همشم نگرانم بود و خواب و خوراک نداشت، حالم این نبود. (بدتر بود چون خودمو به موش مردگی میزدم بیشتر نازم کنه)
Forwarded from "راکاستارِآموزشندیده"
دلم تنگ شده برای این که برای به آغوش کشیدن کسی مجبور باشم بدو بدو برم سمتش، در حالی که دارم به پهنای صورت میخندم یا از ذوق اشک میریزم...