رازها
تا چه زمان
باید رازهای نهان را
در لابهلای لباسهای کهنه
پنهان کرد
سرانجام روزی این رازها
فاش میشوند
آیا باید
صبر کرد تا چشمهها از زمین
بجوشند
یخها آب شوند
زنان پنجرهها را باز کنند
عشقهای رها
در کوچه را
صدا کنند
کودکان
به پیران
مبدّل شوند
باید این رازها را
به گورستان برد
به خاک سپرد
امّا من میدانم
عشق از میان این رازهای نهان
طغیان میکند
آسمان را مشوّش میکند
آنگاه
من لباسهای کهنه را
به آتش میسپارم
به رودها رها میکنم.
📝 #احمدرضا_احمدی
📚 #در_پایان_شب_خاکستری
@llleiliii
تا چه زمان
باید رازهای نهان را
در لابهلای لباسهای کهنه
پنهان کرد
سرانجام روزی این رازها
فاش میشوند
آیا باید
صبر کرد تا چشمهها از زمین
بجوشند
یخها آب شوند
زنان پنجرهها را باز کنند
عشقهای رها
در کوچه را
صدا کنند
کودکان
به پیران
مبدّل شوند
باید این رازها را
به گورستان برد
به خاک سپرد
امّا من میدانم
عشق از میان این رازهای نهان
طغیان میکند
آسمان را مشوّش میکند
آنگاه
من لباسهای کهنه را
به آتش میسپارم
به رودها رها میکنم.
📝 #احمدرضا_احمدی
📚 #در_پایان_شب_خاکستری
@llleiliii
لـــیـلـــے
رازها تا چه زمان باید رازهای نهان را در لابهلای لباسهای کهنه پنهان کرد سرانجام روزی این رازها فاش میشوند آیا باید صبر کرد تا چشمهها از زمین بجوشند یخها آب شوند زنان پنجرهها را باز کنند عشقهای رها در کوچه را صدا کنند کودکان به پیران مبدّل شوند باید…
امّا من میدانم
عشق از میان این رازهای نهان
طغیان میکند
📝 #احمدرضا_احمدی
📚 #در_پایان_شب_خاکستری
🎙 #شادی_رزم_شعار
@llleiliii
عشق از میان این رازهای نهان
طغیان میکند
📝 #احمدرضا_احمدی
📚 #در_پایان_شب_خاکستری
🎙 #شادی_رزم_شعار
@llleiliii
دیگر برای دمزدن از عشق باید زبانی دیگر اندیشید
باید کلام دیگری پرداخت، باید بیانی دیگر اندیشید
تا کی همان عَذرا و وامقها؟ آن خستهها، آن کهنهعاشقها؟
باید برای این بیابان نیز دیوانگانی دیگر اندیشید
تا چند شیرین داستان باشد؟ افسونگری نامهربان باشد
باید برای دلشکستن نیز نامهربانی دیگر اندیشید
پروانه را با خویش بگذاریم، خسته است، از او دست برداریم
دیگر خوراک شعله را باید آتشبهجانی دیگر اندیشید
هر کس حریف عشقخوانی نیست، با هر مغنّی آن اغانی نیست
باید برای اوج این اجرا آوازهخوانی دیگر اندیشید
از هر که و با هر زبان دیگر، تکراری است این داستان دیگر
یا دست باید برد در طرحش، یا داستانی دیگر اندیشید
تا بر هدف چون تیر بنشینید، ابزار یا بازو؟ چه میبینید؟
شاید به جای آرشی دیگر، باید کمانی دیگر اندیشید
📝 #حسین_منزوی
📚 #از_کهربا_و_کافور
@llleiliii
باید کلام دیگری پرداخت، باید بیانی دیگر اندیشید
تا کی همان عَذرا و وامقها؟ آن خستهها، آن کهنهعاشقها؟
باید برای این بیابان نیز دیوانگانی دیگر اندیشید
تا چند شیرین داستان باشد؟ افسونگری نامهربان باشد
باید برای دلشکستن نیز نامهربانی دیگر اندیشید
پروانه را با خویش بگذاریم، خسته است، از او دست برداریم
دیگر خوراک شعله را باید آتشبهجانی دیگر اندیشید
هر کس حریف عشقخوانی نیست، با هر مغنّی آن اغانی نیست
باید برای اوج این اجرا آوازهخوانی دیگر اندیشید
از هر که و با هر زبان دیگر، تکراری است این داستان دیگر
یا دست باید برد در طرحش، یا داستانی دیگر اندیشید
تا بر هدف چون تیر بنشینید، ابزار یا بازو؟ چه میبینید؟
شاید به جای آرشی دیگر، باید کمانی دیگر اندیشید
📝 #حسین_منزوی
📚 #از_کهربا_و_کافور
@llleiliii
لـــیـلـــے
دیگر برای دمزدن از عشق باید زبانی دیگر اندیشید باید کلام دیگری پرداخت، باید بیانی دیگر اندیشید تا کی همان عَذرا و وامقها؟ آن خستهها، آن کهنهعاشقها؟ باید برای این بیابان نیز دیوانگانی دیگر اندیشید تا چند شیرین داستان باشد؟ افسونگری نامهربان باشد باید…
شاید به جای آرشی دیگر، باید کمانی دیگر اندیشید
📝 #حسین_منزوی
📚 #از_کهربا_و_کافور
🎙 #شادی_رزم_شعار
@llleiliii
📝 #حسین_منزوی
📚 #از_کهربا_و_کافور
🎙 #شادی_رزم_شعار
@llleiliii
رؤیا
با امیدی گرم و شادیبخش
با نگاهی مست و رؤیایی
دخترک افسانه میخواند
نیمهشب در کنج تنهایی:
***
بیگمان روزی ز راهی دور
میرسد شهزادهای مغرور
میخورد بر سنگفرش کوچههای شهر
ضربهٔ سمّ ستور بادپیمایش
میدرخشد شعلهٔ خورشید
بر فراز تاج زیبایش.
تار و پود جامهاش از زر
سینهاش پنهان به زیر رشتههایی از دُر و گوهر
میکشاند هر زمان همراه خود سویی
باد… پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقهٔ موی سیاهش را.
***
مردمان در گوش هم آهسته میگویند
«آه... او با این غرور و شوکت و نیرو»
«در جهان یکتاست»
«بیگمان شهزادهای والاست»
***
دختران سر میکشند از پشت روزنها
گونههاشان آتشین از شرم این دیدار
سینهها لرزان و پرغوغا
در طپش از شوق یک پندار
«شاید او خواهان من باشد.»
***
لیک گویی دیدهٔ شهزادهٔ زیبا
دیدهٔ مشتاق آنان را نمیبیند
او از این گلزار عطرآگین
برگ سبزی هم نمیچیند
همچنان آرام و بیتشویش
میرود شادان به راه خویش
میخورد بر سنگفرش کوچههای شهر
ضربهٔ سم ستور بادپیمایش
مقصد او... خانهٔ دلدار زیبایش
***
مردمان از یکدگر آهسته میپرسند
«کیست پس این دختر خوشبخت؟»
***
ناگهان در خانه میپیچد صدای در
سوی در گویی ز شادی میگشایم پر
اوست... آری... اوست
«آه، ای شهزاده، ای محبوب رؤیایی
نیمهشبها خواب میدیدم که میآیی.»
زیر لب چون کودکی آهسته میخندد
با نگاهی گرم و شوقآلود
بر نگاهم راه میبندد
«ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی
ای نگاهت بادهای در جام مینایی
آه، بشتاب ای لبت همرنگ خون لالهٔ خوشرنگ صحرایی
ره، بسی دور است
لیک در پایان این ره... قصر پر نور است.»
***
مینهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
میخزم در سایهٔ آن سینه و آغوش
میشوم مدهوش.
باز هم آرام و بیتشویش
میخورد بر سنگفرش کوچههای شهر
ضربهٔ سم ستور بادپیمایش
میدرخشد شعلهٔ خورشید
بر فراز تاج زیبایش.
***
میکشم همراه او ز این شهر غمگین رخت.
مردمان با دیدهٔ حیران
زیر لب آهسته میگویند
«دختر خوشبخت!…»
📝 #فروغ_فرخزاد
📚 #دیوار
@llleiliii
با امیدی گرم و شادیبخش
با نگاهی مست و رؤیایی
دخترک افسانه میخواند
نیمهشب در کنج تنهایی:
***
بیگمان روزی ز راهی دور
میرسد شهزادهای مغرور
میخورد بر سنگفرش کوچههای شهر
ضربهٔ سمّ ستور بادپیمایش
میدرخشد شعلهٔ خورشید
بر فراز تاج زیبایش.
تار و پود جامهاش از زر
سینهاش پنهان به زیر رشتههایی از دُر و گوهر
میکشاند هر زمان همراه خود سویی
باد… پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقهٔ موی سیاهش را.
***
مردمان در گوش هم آهسته میگویند
«آه... او با این غرور و شوکت و نیرو»
«در جهان یکتاست»
«بیگمان شهزادهای والاست»
***
دختران سر میکشند از پشت روزنها
گونههاشان آتشین از شرم این دیدار
سینهها لرزان و پرغوغا
در طپش از شوق یک پندار
«شاید او خواهان من باشد.»
***
لیک گویی دیدهٔ شهزادهٔ زیبا
دیدهٔ مشتاق آنان را نمیبیند
او از این گلزار عطرآگین
برگ سبزی هم نمیچیند
همچنان آرام و بیتشویش
میرود شادان به راه خویش
میخورد بر سنگفرش کوچههای شهر
ضربهٔ سم ستور بادپیمایش
مقصد او... خانهٔ دلدار زیبایش
***
مردمان از یکدگر آهسته میپرسند
«کیست پس این دختر خوشبخت؟»
***
ناگهان در خانه میپیچد صدای در
سوی در گویی ز شادی میگشایم پر
اوست... آری... اوست
«آه، ای شهزاده، ای محبوب رؤیایی
نیمهشبها خواب میدیدم که میآیی.»
زیر لب چون کودکی آهسته میخندد
با نگاهی گرم و شوقآلود
بر نگاهم راه میبندد
«ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی
ای نگاهت بادهای در جام مینایی
آه، بشتاب ای لبت همرنگ خون لالهٔ خوشرنگ صحرایی
ره، بسی دور است
لیک در پایان این ره... قصر پر نور است.»
***
مینهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
میخزم در سایهٔ آن سینه و آغوش
میشوم مدهوش.
باز هم آرام و بیتشویش
میخورد بر سنگفرش کوچههای شهر
ضربهٔ سم ستور بادپیمایش
میدرخشد شعلهٔ خورشید
بر فراز تاج زیبایش.
***
میکشم همراه او ز این شهر غمگین رخت.
مردمان با دیدهٔ حیران
زیر لب آهسته میگویند
«دختر خوشبخت!…»
📝 #فروغ_فرخزاد
📚 #دیوار
@llleiliii
جوله پسری که جان و دل خستهٔ اوست
از تار دو زلفش تن من بستهٔ اوست
بی پود چو تار زلف در شانه کند
ز آن این تن زار گشته پیوستهٔ اوست
#مهستی_گنجوی
@llleiliii
از تار دو زلفش تن من بستهٔ اوست
بی پود چو تار زلف در شانه کند
ز آن این تن زار گشته پیوستهٔ اوست
#مهستی_گنجوی
@llleiliii
امروز تو را دسترس فردا نیست
و اندیشهٔ فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
که این باقی عمر را بها پیدا نیست
#خیام
@llleiliii
و اندیشهٔ فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
که این باقی عمر را بها پیدا نیست
#خیام
@llleiliii
غزل خداحافظی
به آموختن خوابی که با تنم قافیهی پنهان دارد
بیداریَم را کوتاه کنم
بودنم را گوش تا گوش میشنوم
چون انزوایی که به صافی نشیند
بیداریَم را کوتاه کنم به خوابی که پروام نیست
طلسمی لرزان پیِ جواب است زیرِ خاک
چه خوش میآرایی بساط مرا
ای ماکوی سربهراه
از کیست که گاه میکاهی
از کیست که گاه میافزایی
خداحافظ سوالهای کوچک
تو همان آینهی تبنمایی
گوشخَز* به دالان اندیشناک باد است
باران دوشینه را چه بر سر آمد
بیداریَم را کوتاه کنم
مگر عشق برهاند ما را
آخرین ستارهچینان از راه میرسند
دریای همسفر فَرّهش را به ما داد
به آموختنِ خوابی که بیدار بایدم آموخت
بیداریَم را کوتاه کنم
* نام کرمی کوچک و سیاهرنگ در لهجهی طبری که کودکان را به خزیدن ناغافل آن در گوش میترسانند.
📝 #قاسم_هاشمی_نژاد
📚 #پری_خوانی
@llleiliii
به آموختن خوابی که با تنم قافیهی پنهان دارد
بیداریَم را کوتاه کنم
بودنم را گوش تا گوش میشنوم
چون انزوایی که به صافی نشیند
بیداریَم را کوتاه کنم به خوابی که پروام نیست
طلسمی لرزان پیِ جواب است زیرِ خاک
چه خوش میآرایی بساط مرا
ای ماکوی سربهراه
از کیست که گاه میکاهی
از کیست که گاه میافزایی
خداحافظ سوالهای کوچک
تو همان آینهی تبنمایی
گوشخَز* به دالان اندیشناک باد است
باران دوشینه را چه بر سر آمد
بیداریَم را کوتاه کنم
مگر عشق برهاند ما را
آخرین ستارهچینان از راه میرسند
دریای همسفر فَرّهش را به ما داد
به آموختنِ خوابی که بیدار بایدم آموخت
بیداریَم را کوتاه کنم
* نام کرمی کوچک و سیاهرنگ در لهجهی طبری که کودکان را به خزیدن ناغافل آن در گوش میترسانند.
📝 #قاسم_هاشمی_نژاد
📚 #پری_خوانی
@llleiliii
شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست
و این جان به لب رسیده در بند تو نیست
گر تو دگری به جای من بگزینی
من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست
#سعدی
@llleiliii
و این جان به لب رسیده در بند تو نیست
گر تو دگری به جای من بگزینی
من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست
#سعدی
@llleiliii
با دل گفتم: چگونهای؟ داد جواب
من بر سر آتش و تو سر بر سر آب
ناخورده ز وصل دوست یک جام شراب
افتاده چنین که بینیم مست و خراب
#سنایی
@llleiliii
من بر سر آتش و تو سر بر سر آب
ناخورده ز وصل دوست یک جام شراب
افتاده چنین که بینیم مست و خراب
#سنایی
@llleiliii
دست بكش
بر موهايم
پرواز بیشمارِ كلاغها
هنوز سیاه است
و مرگ
لبخند مىزند
به زنى در بستر
چشمهايم باز است
و ماهیان سُرخ
با رفتاری زنانه
قطرهقطره مىريزند
از نگاه
روى پيراهن گلدارم
مرا ببوس
باد ناگهان است
در هياهوى كلاغهای بیشمار
مرا ببوس
و چشمهایم را
آن دو مادهی وحشی را
پنهان کن
زیر ملافههای سفید
بگذار
سربازان اجزای مرا
از یاد ببرند
بگذار تنها مرگ
به پستانهایم
دست بکشد
هنوز در درونم
آن کودک کال
نفس میکشد
تنهایی در زهدانم
نفس میکشد
و من میمیرم
و خاک میداند
زیبایی یک زن را
چطور
به درون بکشد
و استخوانش را
بر صورت هستی تُف کند
و زیبایی زن
در جنگ غنمیت است
چشمهایش
بوی نیلوفران پیراهنش
مرا سخت ببوس
دستهايت را
در کمرگاهم حلقه كن
كمرگاهم
شهرى در محاصره است
زنى
که چشمهایش را
به سقف میدوزد
به آخرین زخم
فکر میکند
فکر میکند
بهار که بیاید
موهایش
بوی بابونه میگیرند
و سربازان
آن جنین کال را
در زهدانش
به خاک میسپارند
مرا ببوس!
هنوز درد
در اندام کبودم
تير مىكشد
و گلوگاه تفنگها
برای فرمان آتش سرد است
و من
به سقف میدوزم
چشمهایم را
آن دو مادهی سیاه را
باد ناگهان است
و من
آبستنم تاريخ را
و چشمهایم
بىدليل باز است
و نفیر گلولهها
ویرانتر
میخواهد جهان را
زیبایی زن را
#نیلوفر_شریفی
@llleiliii
بر موهايم
پرواز بیشمارِ كلاغها
هنوز سیاه است
و مرگ
لبخند مىزند
به زنى در بستر
چشمهايم باز است
و ماهیان سُرخ
با رفتاری زنانه
قطرهقطره مىريزند
از نگاه
روى پيراهن گلدارم
مرا ببوس
باد ناگهان است
در هياهوى كلاغهای بیشمار
مرا ببوس
و چشمهایم را
آن دو مادهی وحشی را
پنهان کن
زیر ملافههای سفید
بگذار
سربازان اجزای مرا
از یاد ببرند
بگذار تنها مرگ
به پستانهایم
دست بکشد
هنوز در درونم
آن کودک کال
نفس میکشد
تنهایی در زهدانم
نفس میکشد
و من میمیرم
و خاک میداند
زیبایی یک زن را
چطور
به درون بکشد
و استخوانش را
بر صورت هستی تُف کند
و زیبایی زن
در جنگ غنمیت است
چشمهایش
بوی نیلوفران پیراهنش
مرا سخت ببوس
دستهايت را
در کمرگاهم حلقه كن
كمرگاهم
شهرى در محاصره است
زنى
که چشمهایش را
به سقف میدوزد
به آخرین زخم
فکر میکند
فکر میکند
بهار که بیاید
موهایش
بوی بابونه میگیرند
و سربازان
آن جنین کال را
در زهدانش
به خاک میسپارند
مرا ببوس!
هنوز درد
در اندام کبودم
تير مىكشد
و گلوگاه تفنگها
برای فرمان آتش سرد است
و من
به سقف میدوزم
چشمهایم را
آن دو مادهی سیاه را
باد ناگهان است
و من
آبستنم تاريخ را
و چشمهایم
بىدليل باز است
و نفیر گلولهها
ویرانتر
میخواهد جهان را
زیبایی زن را
#نیلوفر_شریفی
@llleiliii
ای دل، چو زمانه میکند غمناکت
ناگه برود ز تن روانِ پاکت
بر سبزه نشین و خوش بِزی روزی چند
ز آن پیش که سبزه بر دمد از خاکت
#خیام
@llleiliii
ناگه برود ز تن روانِ پاکت
بر سبزه نشین و خوش بِزی روزی چند
ز آن پیش که سبزه بر دمد از خاکت
#خیام
@llleiliii