جلوی در منتظر بودیم که اسنپ برسد... سوار شدیم... پسرک یک کمی مریضاحوال بود، سرش را تکیه داد به بازویم و من آرام از دکتر مهربانی حرف میزدم که منتظرماست تا شیرینترین دارو را به او بدهد...
موبایل مرد راننده زنگ خورد... میدانستم که اگر جواب بدهد وقتی از مطب برگشتیم خانه، بعد از اینکه با دقت ساعت قرص و شربتها را چک کردم، گوشی را برمیدارم و صفحهی امتیازدهی اسنپ را باز میکنم و به بیرحمیِ آلمان نازی به او یک ستاره میدهم...
زنگ سوم برداشت... با صدای آهسته حرف میزد... ناخودآگاه میشنیدم...
(آره... بهترم... عالیام... یه سراومدم بیرون چیزمیز بخرم.... گفتم که خودم مییام برات ردیفش میکنم... نگرانش نباش... )
طول کشید... میتوانست واقعا وقتی مسافر داخل ماشین است کوتاهتر کُنَد مکالمهاش را و شش دانگ حواسش را بدهد به رانندگی... عصبانی شدم ... عصبانیتر... چون کسی نیست که نداند ناخوش بودن بچه چقدر میتواند اعصاب یک مادر را به فنا بدهد... و او با مکالمهی طولانیاش داشت بدترم میکرد...
( نمیکِشم... خیالت راحت... به جان خودم... اصلا سیگار نخریدم خیلی وقته... )
بعد از خداحافظیاش از آینه نگاه کوتاهی به صندلی عقب انداخت و گفت: عذر میخوام، مادرم بود، به خودم قول دادم توی هر شرایطی بودم تلفنش رو جواب بدم چون ازم دوره و نگران میشه)...
رسیدیم... مطب خلوت بود... به جز من دو مادر دیگر هم بودند...یکیشان دخترکی حدودا دوساله روی زانویش نشانده بود و موهایش را ناز میکرد... و آن یکی دنیا دنیا سوال داشت از گریههای گاهوبیگاه نوزاد چند روزهاش... من و مادر دخترک از هرچه در چنته داشتیم، استفاده کردیم برای ساختن یک تصویر آسوده از دوسه ماه آینده... مادر دخترک گفت زود میگذرد... خوابش درست میشود... دل دردهایش به مرور کم میشود... من هم تایید کردم و گفتم: نگران نباش... خیالت راحت!
یکدفعه یادِ (خیالت راحت) گفتنِ آن مرد چهلواندی ساله افتادم ... به حسودانهترین شکل ممکن دلم از آن قولها خواست... یک قول که نگذارد نگران شوم... بگوید عالیام حتی اگر رنگورو پریده باشد... بگوید سیگار نمیکشم حتی اگر وینستون اولترایش کنار دنده افتاده باشد... بگوید آمدهام چیزی بخرم حتی اگر مسافر میبرد...
به خودخواهانهترین حالت ممکن دلم خواست هیچوقت نگرانشان نباشم.... نگرانم نکنند...
دوتا مادر دیگر را نگاه میکردم... نوزاد رفت پیش دکتر... دختر کوچولو زیر انگشتان نوازشگر مادر خوابش بُرد...
پسرک را به محکمترین شکل ممکن چسباندم به خودم... موبایلم را گرفتم روبه رویش... گفت: چندتا ستاره بدم؟
گفتم: همشووو....
تعجب کرد و پرسید: واقعنی؟
گفتم: آره نفسم، چون اون واقعنی یه مردِ پنجستاره بود...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
موبایل مرد راننده زنگ خورد... میدانستم که اگر جواب بدهد وقتی از مطب برگشتیم خانه، بعد از اینکه با دقت ساعت قرص و شربتها را چک کردم، گوشی را برمیدارم و صفحهی امتیازدهی اسنپ را باز میکنم و به بیرحمیِ آلمان نازی به او یک ستاره میدهم...
زنگ سوم برداشت... با صدای آهسته حرف میزد... ناخودآگاه میشنیدم...
(آره... بهترم... عالیام... یه سراومدم بیرون چیزمیز بخرم.... گفتم که خودم مییام برات ردیفش میکنم... نگرانش نباش... )
طول کشید... میتوانست واقعا وقتی مسافر داخل ماشین است کوتاهتر کُنَد مکالمهاش را و شش دانگ حواسش را بدهد به رانندگی... عصبانی شدم ... عصبانیتر... چون کسی نیست که نداند ناخوش بودن بچه چقدر میتواند اعصاب یک مادر را به فنا بدهد... و او با مکالمهی طولانیاش داشت بدترم میکرد...
( نمیکِشم... خیالت راحت... به جان خودم... اصلا سیگار نخریدم خیلی وقته... )
بعد از خداحافظیاش از آینه نگاه کوتاهی به صندلی عقب انداخت و گفت: عذر میخوام، مادرم بود، به خودم قول دادم توی هر شرایطی بودم تلفنش رو جواب بدم چون ازم دوره و نگران میشه)...
رسیدیم... مطب خلوت بود... به جز من دو مادر دیگر هم بودند...یکیشان دخترکی حدودا دوساله روی زانویش نشانده بود و موهایش را ناز میکرد... و آن یکی دنیا دنیا سوال داشت از گریههای گاهوبیگاه نوزاد چند روزهاش... من و مادر دخترک از هرچه در چنته داشتیم، استفاده کردیم برای ساختن یک تصویر آسوده از دوسه ماه آینده... مادر دخترک گفت زود میگذرد... خوابش درست میشود... دل دردهایش به مرور کم میشود... من هم تایید کردم و گفتم: نگران نباش... خیالت راحت!
یکدفعه یادِ (خیالت راحت) گفتنِ آن مرد چهلواندی ساله افتادم ... به حسودانهترین شکل ممکن دلم از آن قولها خواست... یک قول که نگذارد نگران شوم... بگوید عالیام حتی اگر رنگورو پریده باشد... بگوید سیگار نمیکشم حتی اگر وینستون اولترایش کنار دنده افتاده باشد... بگوید آمدهام چیزی بخرم حتی اگر مسافر میبرد...
به خودخواهانهترین حالت ممکن دلم خواست هیچوقت نگرانشان نباشم.... نگرانم نکنند...
دوتا مادر دیگر را نگاه میکردم... نوزاد رفت پیش دکتر... دختر کوچولو زیر انگشتان نوازشگر مادر خوابش بُرد...
پسرک را به محکمترین شکل ممکن چسباندم به خودم... موبایلم را گرفتم روبه رویش... گفت: چندتا ستاره بدم؟
گفتم: همشووو....
تعجب کرد و پرسید: واقعنی؟
گفتم: آره نفسم، چون اون واقعنی یه مردِ پنجستاره بود...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
از یلدا بگویم؟
از کجایش دقیقا؟
از تصویر تیپیکال رومیزی سنتی که رویش ظرف آجیل خودنمایی میکند... یا از دیوان حافظ روی کرسی... از همهمه و صدای آدمها... داستانهای کودکانهی ننهسرما... از اینها بگویم؟
یا بگویم از موهای بلندش که خودِ خودِ شب بود... خود یلدا.... با همان یک دقیقه بیشترش... نه... چندین و چند دقیقه بیشتر از هرکس و هرچیزی تو را دعوت به تماشا میکرد... ناخواسته جذبش میشدی و دوست داشتی نگاهش کنی... و تصور کُنی همان وقتی را که خرمن سیاهِ موهایش را سهدستهی هم اندازه کردهبود و آوردهبود کنار گردنِ خوشفُرمش و شروع کردهبود به بافتن... دانهبهدانه و آرام آرام با حرکت انگشتهای کشیدهاش یکی در میان میپیچیدشان بههم تا یک گیسباف قشنگ ساختهشود... دستهایش آنقدر سفید و موهایش آنقدر سیاه بود که نگران میشدی الان است که به هم رنگ پَس بدهند از بس متضادند...
تصور کنی رسیدنش را به چند سانتیمترِ آخر موهایش و اینکه دیگر دستهایش از پیچاندن دستهها به هم منصرف شوند... نتواند انتخاب کند از میان کِشِسَرهای یلداییاش کدام را بردارد... قاچ هندوانه که نگینهای سیاه، نقش هستههای هندوانه را بازی میکنند یا آن یکی که انارِ براقش خوب روغن جلا خورده... هنوز سر بافت را محکم گرفته تا باز نشود و زحمتش بر باد نرود... بیخیال انتخاب میشود... کشِ هندوانهای را میبندد بالاتر و زیرش هم گیرهی انارسرخ... بعد سنگینی و حجم موهایش را از کنار گردنش دوباره میاندازد پشتِ سرش... هندوانه و انار روی کمرش تاب میخورند تا ببیند کدام شال را سر کند که یلدایی بودنش بیشتر چشمگیر باشد... نستعلیقِ اشعارِ مولوی روی شال سبز بیشتر دل مردم را میبَرَد یا بتهجقههای منجوقدوزی شدهی شال قرمز؟... یلداست... قرمز یلداییتر است...
قبل از اینکه پاهایش را از در بگذارد بیرون، جلوی آینه خودش را ورانداز میکند... موهای سیاهش و چشمهای درشت قهوهایاش امیدوارش میکنند به امروز... انگار میگویند روز خوبی خواهی داشت... چشمهایش دروغ نمیگفتند... چون همه او را میخواستند و صدایش میزدند...
( خانوووم از اون کِشموی هندونهای که روی سرخودتونه سه تا بردارم تخفیف میدین؟
این شالهاتون واقعا جنسش خوبه؟ منجوقهاش نمیریزه؟
از این گیره که انار داره یکی به من میدین؟
کارتخوان هم دارین؟ )
ایستگاه به ایستگاه... و قطار به قطار بارَش سبکتر میشد... و سرش سنگینتر....
روبهروی آینهی آخرین ایستگاه باز هم به تماشای خودش ایستاد...
صورت بیروح و چشمهای خستهی قهوهایاش یادش میانداختند که یلدا برای او نیست... نه برای او و نه برای همکارش که زیرِ هندزفریها و شارژرهای فیک خوابش بردهبود... از تمام تصویرهای تیپیکال یلدا فقط دوتا گیره برایش باقی ماندهبود... از موهایش جدا کرد... هر دو را داد به نظافتچی ایستگاه که داشت اطراف صندلی مرد ِ هندزفریفروش را آرامتر جارو میزد تا بیدارش نکند... گفت (برای دخترات)... هردو خندیدند...
پلهها را بالا رفت... باد سیام آذر میپیچید لای شالش... دستههای منظم موهایش از هم گسست... هرکدام یک طرف... انگار سیاهی شب پُررنگتر و پُررنگ تر میشد... موهایش داشت به یلدا رنگ پس میداد....
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
از کجایش دقیقا؟
از تصویر تیپیکال رومیزی سنتی که رویش ظرف آجیل خودنمایی میکند... یا از دیوان حافظ روی کرسی... از همهمه و صدای آدمها... داستانهای کودکانهی ننهسرما... از اینها بگویم؟
یا بگویم از موهای بلندش که خودِ خودِ شب بود... خود یلدا.... با همان یک دقیقه بیشترش... نه... چندین و چند دقیقه بیشتر از هرکس و هرچیزی تو را دعوت به تماشا میکرد... ناخواسته جذبش میشدی و دوست داشتی نگاهش کنی... و تصور کُنی همان وقتی را که خرمن سیاهِ موهایش را سهدستهی هم اندازه کردهبود و آوردهبود کنار گردنِ خوشفُرمش و شروع کردهبود به بافتن... دانهبهدانه و آرام آرام با حرکت انگشتهای کشیدهاش یکی در میان میپیچیدشان بههم تا یک گیسباف قشنگ ساختهشود... دستهایش آنقدر سفید و موهایش آنقدر سیاه بود که نگران میشدی الان است که به هم رنگ پَس بدهند از بس متضادند...
تصور کنی رسیدنش را به چند سانتیمترِ آخر موهایش و اینکه دیگر دستهایش از پیچاندن دستهها به هم منصرف شوند... نتواند انتخاب کند از میان کِشِسَرهای یلداییاش کدام را بردارد... قاچ هندوانه که نگینهای سیاه، نقش هستههای هندوانه را بازی میکنند یا آن یکی که انارِ براقش خوب روغن جلا خورده... هنوز سر بافت را محکم گرفته تا باز نشود و زحمتش بر باد نرود... بیخیال انتخاب میشود... کشِ هندوانهای را میبندد بالاتر و زیرش هم گیرهی انارسرخ... بعد سنگینی و حجم موهایش را از کنار گردنش دوباره میاندازد پشتِ سرش... هندوانه و انار روی کمرش تاب میخورند تا ببیند کدام شال را سر کند که یلدایی بودنش بیشتر چشمگیر باشد... نستعلیقِ اشعارِ مولوی روی شال سبز بیشتر دل مردم را میبَرَد یا بتهجقههای منجوقدوزی شدهی شال قرمز؟... یلداست... قرمز یلداییتر است...
قبل از اینکه پاهایش را از در بگذارد بیرون، جلوی آینه خودش را ورانداز میکند... موهای سیاهش و چشمهای درشت قهوهایاش امیدوارش میکنند به امروز... انگار میگویند روز خوبی خواهی داشت... چشمهایش دروغ نمیگفتند... چون همه او را میخواستند و صدایش میزدند...
( خانوووم از اون کِشموی هندونهای که روی سرخودتونه سه تا بردارم تخفیف میدین؟
این شالهاتون واقعا جنسش خوبه؟ منجوقهاش نمیریزه؟
از این گیره که انار داره یکی به من میدین؟
کارتخوان هم دارین؟ )
ایستگاه به ایستگاه... و قطار به قطار بارَش سبکتر میشد... و سرش سنگینتر....
روبهروی آینهی آخرین ایستگاه باز هم به تماشای خودش ایستاد...
صورت بیروح و چشمهای خستهی قهوهایاش یادش میانداختند که یلدا برای او نیست... نه برای او و نه برای همکارش که زیرِ هندزفریها و شارژرهای فیک خوابش بردهبود... از تمام تصویرهای تیپیکال یلدا فقط دوتا گیره برایش باقی ماندهبود... از موهایش جدا کرد... هر دو را داد به نظافتچی ایستگاه که داشت اطراف صندلی مرد ِ هندزفریفروش را آرامتر جارو میزد تا بیدارش نکند... گفت (برای دخترات)... هردو خندیدند...
پلهها را بالا رفت... باد سیام آذر میپیچید لای شالش... دستههای منظم موهایش از هم گسست... هرکدام یک طرف... انگار سیاهی شب پُررنگتر و پُررنگ تر میشد... موهایش داشت به یلدا رنگ پس میداد....
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
برای پاییزی که رفت
برای یلدایی که شبیه همه چیز بود جز یلدا
برای زمستانی که انگار سالهاست چنبره زده به دلهایمان
و برای رسیدن بهاری که آمدنش شبیه رویا شده است
لبخند بزن دوست من
لبخند ما حرص دنیا را در میآورد
لبخند بزن و ناامید نباش
قطار بهار دیر یا زود سوت زنان از انتهای دخمه تاریکی بیرون میآید و فقط آنهایی را که لبخند روی لب و بلیط امید توی دستشان دارند سوار میکند
این ایستگاه سرد و نکبت حق هیچ کدام ما نیست
این ایستگاه آخر ما نیست
نباید باشد.
#بابک_اسحاقی
@manima4
برای یلدایی که شبیه همه چیز بود جز یلدا
برای زمستانی که انگار سالهاست چنبره زده به دلهایمان
و برای رسیدن بهاری که آمدنش شبیه رویا شده است
لبخند بزن دوست من
لبخند ما حرص دنیا را در میآورد
لبخند بزن و ناامید نباش
قطار بهار دیر یا زود سوت زنان از انتهای دخمه تاریکی بیرون میآید و فقط آنهایی را که لبخند روی لب و بلیط امید توی دستشان دارند سوار میکند
این ایستگاه سرد و نکبت حق هیچ کدام ما نیست
این ایستگاه آخر ما نیست
نباید باشد.
#بابک_اسحاقی
@manima4
#کتاب
یه جایی توی سریال Queen's Gambit بث به مادرش میگه جدیدا زیاد مشروب میخوری! مادرش جواب میده ( من همیشه با مشروب در حال لاسزدن بودم، از این به بعد میخوام باهاش وارد یه رابطهی جدی بشم!...)
و این حکایت من است و فردریک بکمن...
دو تا کتاب از این وبلاگنویس سوئدی قبلا خوندهبودم... هربار وسطای داستان خسته شدهبودم... الکی و از سرِ بیحوصلگی ورق میزدمشون... آخرین گزینه برای پُر کردن اوقات فراغتم بودن... در نهایت هم صرفا دوتا عکس شدن برای اینستاگرام با کپشنی از متن نهچندان جذابِ داستان... وقتی هم کفوسوتِ جامعهی کتابخون رو برای این نویسنده میدیدم متعجب میشدم...
تا اون روز... اواخرِ آبان... انقلاب...
وقتی منتظر دوستم بودم که دیر کردهبود حسابی.... و نوجوونی پونزده شونزده ساله که اصرار میکرد از کتابهای تخفیفدارش بخرم... به جای زُل زدن به ساعتم، نگاهم رو چرخوندم روی بساطش کف زمین... بیشترشون از همینا بود که یاد میدادن چگونه یکشبه ثروتمند بشیم و در قلب مردها نفوذ کنیم ... توی ردیف آخر چشمم افتاد به "شهرخرس" از بکمن... نوجوونِ کتابفروش همینجور یهبند حرف میزد و تشویقم میکرد... هم نمیخواستم دلش رو بشکنم و چیزی نخرم و هم این نویسنده قبلا ناامیدم کردهبود... اون هم دوبار... از ته کیفم موبایلم رو بیرون کشیدم... Goodreads رو چک کردم... امتیازش خوب بود، کامنتها خوبتر... شُل شدم... کتاب رو گرفتم جلوی صورتم و رو به عکس بکمن که پشت جلد چاپ شدهبود، گفتم: آخرین فرصتته! این دفعه بد باشی کات میکنم باهات...
یک ماهی بین کتابهای خوندهنشدهی کتابخونه در سکوت منتظرم موند... شروع که کردم تمام شصت، هفتاد صفحهی اول غُر زدم... ( لعنت بهت بکمن، چرا اینقدر شخصیت جدید میریزی وسط داستان... چهجوری باید یادم بمونن اینا ... )
هجوم آدمهای مختلف توی داستان سرعتم رو کم کرد... خوب بود ولی... تا اواسطش که دیگه خوب نبود... عالی شد... چسبیدم به خطوط... چقدر توصیفاتش شفاف بود... شبیه یه فیلمنامهی دکوپاژ شده... میشد باهاش رفت وسط تیم بازیگرا و هر ورقش رو داد دست یکی و گفت این دیالوگهای تو... یک صفحه رو کَند و داد به طراح صحنه... به طراح لباس... همهچیز کامل بود برای شکل گرفتن یه فیلمِ پُرشخصیت جلوی پردهی چشمات... گذشته از اون، هم بچههای داستان رو درک میکردی و هم تینایجرها و پیرمردها رو... از هر سنی توی داستان بود... و از هر تفکری...
"شهرخرس" تقابلِ شجاعت و ترس رو نشون میداد... و مهمترین پیامش برای من این بود که این آسمون لعنتی همهجا یه رنگه... چون همهجای دنیا آدما میتونن بد باشن... قضاوتت کنن، تحقیرت کنن، عذابت بدن ولی تو باید قوی باشی... چه توی سوئد چه توی ایران....
به آخرین صفحه که رسیدم طبق عادت برگشتم و جاهایی که علامت زدهبودم رو دوباره خوندم...
صدای بکمن رو شنیدم که گفت: چطور بود شاهبگلو؟
گفتم: از فرصتت خوب استفاده کردی! کتاب رو بستم و ادامه دادم: راستی حالا دیگه میتونی فاطمه صدام کنی!
بقیهی کتاباشو میچینم توی قفسهی خونده نشدهها که به زودی برم سراغشون... رابطهمون تغییر کرد دیگه...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
یه جایی توی سریال Queen's Gambit بث به مادرش میگه جدیدا زیاد مشروب میخوری! مادرش جواب میده ( من همیشه با مشروب در حال لاسزدن بودم، از این به بعد میخوام باهاش وارد یه رابطهی جدی بشم!...)
و این حکایت من است و فردریک بکمن...
دو تا کتاب از این وبلاگنویس سوئدی قبلا خوندهبودم... هربار وسطای داستان خسته شدهبودم... الکی و از سرِ بیحوصلگی ورق میزدمشون... آخرین گزینه برای پُر کردن اوقات فراغتم بودن... در نهایت هم صرفا دوتا عکس شدن برای اینستاگرام با کپشنی از متن نهچندان جذابِ داستان... وقتی هم کفوسوتِ جامعهی کتابخون رو برای این نویسنده میدیدم متعجب میشدم...
تا اون روز... اواخرِ آبان... انقلاب...
وقتی منتظر دوستم بودم که دیر کردهبود حسابی.... و نوجوونی پونزده شونزده ساله که اصرار میکرد از کتابهای تخفیفدارش بخرم... به جای زُل زدن به ساعتم، نگاهم رو چرخوندم روی بساطش کف زمین... بیشترشون از همینا بود که یاد میدادن چگونه یکشبه ثروتمند بشیم و در قلب مردها نفوذ کنیم ... توی ردیف آخر چشمم افتاد به "شهرخرس" از بکمن... نوجوونِ کتابفروش همینجور یهبند حرف میزد و تشویقم میکرد... هم نمیخواستم دلش رو بشکنم و چیزی نخرم و هم این نویسنده قبلا ناامیدم کردهبود... اون هم دوبار... از ته کیفم موبایلم رو بیرون کشیدم... Goodreads رو چک کردم... امتیازش خوب بود، کامنتها خوبتر... شُل شدم... کتاب رو گرفتم جلوی صورتم و رو به عکس بکمن که پشت جلد چاپ شدهبود، گفتم: آخرین فرصتته! این دفعه بد باشی کات میکنم باهات...
یک ماهی بین کتابهای خوندهنشدهی کتابخونه در سکوت منتظرم موند... شروع که کردم تمام شصت، هفتاد صفحهی اول غُر زدم... ( لعنت بهت بکمن، چرا اینقدر شخصیت جدید میریزی وسط داستان... چهجوری باید یادم بمونن اینا ... )
هجوم آدمهای مختلف توی داستان سرعتم رو کم کرد... خوب بود ولی... تا اواسطش که دیگه خوب نبود... عالی شد... چسبیدم به خطوط... چقدر توصیفاتش شفاف بود... شبیه یه فیلمنامهی دکوپاژ شده... میشد باهاش رفت وسط تیم بازیگرا و هر ورقش رو داد دست یکی و گفت این دیالوگهای تو... یک صفحه رو کَند و داد به طراح صحنه... به طراح لباس... همهچیز کامل بود برای شکل گرفتن یه فیلمِ پُرشخصیت جلوی پردهی چشمات... گذشته از اون، هم بچههای داستان رو درک میکردی و هم تینایجرها و پیرمردها رو... از هر سنی توی داستان بود... و از هر تفکری...
"شهرخرس" تقابلِ شجاعت و ترس رو نشون میداد... و مهمترین پیامش برای من این بود که این آسمون لعنتی همهجا یه رنگه... چون همهجای دنیا آدما میتونن بد باشن... قضاوتت کنن، تحقیرت کنن، عذابت بدن ولی تو باید قوی باشی... چه توی سوئد چه توی ایران....
به آخرین صفحه که رسیدم طبق عادت برگشتم و جاهایی که علامت زدهبودم رو دوباره خوندم...
صدای بکمن رو شنیدم که گفت: چطور بود شاهبگلو؟
گفتم: از فرصتت خوب استفاده کردی! کتاب رو بستم و ادامه دادم: راستی حالا دیگه میتونی فاطمه صدام کنی!
بقیهی کتاباشو میچینم توی قفسهی خونده نشدهها که به زودی برم سراغشون... رابطهمون تغییر کرد دیگه...
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
ساعت هفت و نیم منو بیدار کرده میگه صبحانه بخوریم با هم؟
چشمای نیمه بازم رو مالیدم و گفتم مرسی که جملهات رو قشنگش کردی، چون میدونم منظورت (صبحانه بده ) بود!
چایی که دم کشید پرسیدم نون سنگک یا فانتزی؟ گفت فرق نداره...
خامه، عسل و پنیر رو گذاشتم روی میز...
گفتم: یه دوست جدید پیدا کردم!
گفت: شنیدی میگن طرف یه فازش کمه؟ متعجب از اینکه چه ربطی داشت، نگاش کردم گفتم خب...
گفت: هیچ آدم جدیدی که باهات دوست بشه، نمیتونه باهات ارتباط برقرار کنه چون تو اصلا فاز نداری، نول هم نداری، ارتباطت با آدما قطعه کلا...
بعد خندید، چاییش رو سر کشید و بلند شد که بره...
دو مدل لقمه براش درست کردهبودم که توی راه بخوره... هم با سنگک هم با نون فانتزی... گفتم حالا که اینجوری میگی نمیدمشون بهت و خودم میخورم...
گفت عزیزم تو فاز و نول نداری عوضش وایفای داری.... خیلی خوبتر و باکیفیتتر میتونی با مردم ارتباط برقرار کنی...
خندیدم... با نیشِ باز لقمهها رو گرفتم سمتش ...
کفشهاشو پوشید... از در که رفت بیرون گفت: فقط حیف که رمز وایفایت رو خودت هم یادت رفته و هیچکس نمیتونه بهت وصل شه...
بعدش فرار کرد... منم با پیژامهی خالخالی نتونستم برم دنبالِ پس گرفتن لقمهها...
@manima4
چشمای نیمه بازم رو مالیدم و گفتم مرسی که جملهات رو قشنگش کردی، چون میدونم منظورت (صبحانه بده ) بود!
چایی که دم کشید پرسیدم نون سنگک یا فانتزی؟ گفت فرق نداره...
خامه، عسل و پنیر رو گذاشتم روی میز...
گفتم: یه دوست جدید پیدا کردم!
گفت: شنیدی میگن طرف یه فازش کمه؟ متعجب از اینکه چه ربطی داشت، نگاش کردم گفتم خب...
گفت: هیچ آدم جدیدی که باهات دوست بشه، نمیتونه باهات ارتباط برقرار کنه چون تو اصلا فاز نداری، نول هم نداری، ارتباطت با آدما قطعه کلا...
بعد خندید، چاییش رو سر کشید و بلند شد که بره...
دو مدل لقمه براش درست کردهبودم که توی راه بخوره... هم با سنگک هم با نون فانتزی... گفتم حالا که اینجوری میگی نمیدمشون بهت و خودم میخورم...
گفت عزیزم تو فاز و نول نداری عوضش وایفای داری.... خیلی خوبتر و باکیفیتتر میتونی با مردم ارتباط برقرار کنی...
خندیدم... با نیشِ باز لقمهها رو گرفتم سمتش ...
کفشهاشو پوشید... از در که رفت بیرون گفت: فقط حیف که رمز وایفایت رو خودت هم یادت رفته و هیچکس نمیتونه بهت وصل شه...
بعدش فرار کرد... منم با پیژامهی خالخالی نتونستم برم دنبالِ پس گرفتن لقمهها...
@manima4
کتاب "بربادرفته" را به جای خواندن جویدم و قورت دادم... خط به خطش را... اولینباری بود که هدیهی تولد کتاب گرفتهبودم... چهاردهساله بودم... بابا و زهرا از کتابفروشی کوچک شهرکمان برایم خریدهبودند... کتابفروشی که نه... یک مغازه بود که هم فیلم اجاره میداد هم ویدئو... هم لوازمالتحریر میفروخت و هم اسباببازی... میتوانستند آن شب برایم یک تراش تزئینی بخرند... یا کارت پستالی با طرح گل و قلب... ولی بابا آن شاهکار را برداشتهبود و حتما همانجا از آقای فروشنده، که هنوز همان شکلیست و انگار زمان در صورتش توقفکرده، تقاضای خودکار کردهبود ( بابا از آن مردها نبود که خودکار توی جیبش داشتهباشد، توی جیبهایش فقط کلید و پولهای نامرتب و پاکت سیگارش بود)... بعد کتاب را میگذارد روی پیشخوان شیشهای مغازه و صفحهی اولش را برایم مینویسد و امضا میکند... خودکار را پس میدهد و تشکر میکند و میخواهد که کتاب را کادو کنند... کاغذ کادو را قطعا زهرا خودش انتخاب کردهبود... دویده جلوی در و انگشتهایش را با سِرتِقی بیمثالش روی یکی از کاغذها فشار داده و گفته: این!
و آن اثر بیبدیل از نویسندهای در جورجیا، آن شب رسید دست من... کاغذ کادو را زدم کنار و زُل زدم به عکس جلد... همان اولِ داستان، اسکارلت به زیبایی و با جزئیات توصیف میشد و در صفحات بعد وصفِ عشق را،دنیا را و جنگ را خواندم... غرق داستان بودم... با شخصیتها زندگی میکردم... عصبانی که میشدم مشتهای کمجان و لاغرم را حوالهی رت باتلر و اَشلی میکردم و با دیوانهبازیهای اسکارلت کیف میکردم... زیر پَرهای کلاه و دامن پُرچینش پنهان میشدم و با او میرفتم آتلانتا، نیواورلئان، تارا...
بعدها فهمیدم که مارگارت میچل همان یک کتاب را نوشته... فقط همان...
بابا هم برای من همان یک کتاب را خرید... فقط همان...
و من عاشق تکتک آدمهای آن داستان شدم... فقط همانها...
کتابخوان شدن را میشود با هرکتابی شروع کرد ولی برای من با اثرِ باشکوهی شروع شد که نویسندهاش را دوسال قبل از پنجاه ساله شدن یک رانندهی مست فرستاد آن دنیا... صاحب دستخطِ صفحهی اول هم دوسال قبل از شصت ساله شدن بخش بزرگی از قبلم را با خودش بُرد آن دنیا...
هروقت از بین کتابها نگاهم به بربادرفته میاُفتد، یاد تمام آنهایی که انگار به سرعت باد از کنارم رفتند، میافتم و بعدش قلبم تیر میکشد... اما سریع یک کتاب دیگر برمیدارم و به سبک اسکارلت اوهارا به خودم میگویم:
الان نه... فردا به این موضوع فکر میکنم! فردا روز دیگریست!
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
و آن اثر بیبدیل از نویسندهای در جورجیا، آن شب رسید دست من... کاغذ کادو را زدم کنار و زُل زدم به عکس جلد... همان اولِ داستان، اسکارلت به زیبایی و با جزئیات توصیف میشد و در صفحات بعد وصفِ عشق را،دنیا را و جنگ را خواندم... غرق داستان بودم... با شخصیتها زندگی میکردم... عصبانی که میشدم مشتهای کمجان و لاغرم را حوالهی رت باتلر و اَشلی میکردم و با دیوانهبازیهای اسکارلت کیف میکردم... زیر پَرهای کلاه و دامن پُرچینش پنهان میشدم و با او میرفتم آتلانتا، نیواورلئان، تارا...
بعدها فهمیدم که مارگارت میچل همان یک کتاب را نوشته... فقط همان...
بابا هم برای من همان یک کتاب را خرید... فقط همان...
و من عاشق تکتک آدمهای آن داستان شدم... فقط همانها...
کتابخوان شدن را میشود با هرکتابی شروع کرد ولی برای من با اثرِ باشکوهی شروع شد که نویسندهاش را دوسال قبل از پنجاه ساله شدن یک رانندهی مست فرستاد آن دنیا... صاحب دستخطِ صفحهی اول هم دوسال قبل از شصت ساله شدن بخش بزرگی از قبلم را با خودش بُرد آن دنیا...
هروقت از بین کتابها نگاهم به بربادرفته میاُفتد، یاد تمام آنهایی که انگار به سرعت باد از کنارم رفتند، میافتم و بعدش قلبم تیر میکشد... اما سریع یک کتاب دیگر برمیدارم و به سبک اسکارلت اوهارا به خودم میگویم:
الان نه... فردا به این موضوع فکر میکنم! فردا روز دیگریست!
#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
Bolandam Kon
DoBaRe
رو آخرین دیوارِ این کشور نوشتم
ما عمرمون کوتاهه مثل خندهی تو
ما عمرمون کوتاهه مثل دامنِ من...
آهنگساز و خواننده: خاطره حکیمی
شعر زیبای احسان گودرزی
#زنان_موسیقی
@manima4
ما عمرمون کوتاهه مثل خندهی تو
ما عمرمون کوتاهه مثل دامنِ من...
آهنگساز و خواننده: خاطره حکیمی
شعر زیبای احسان گودرزی
#زنان_موسیقی
@manima4
ما مثل شخصیتهای سریالهای صداوسیما تماماً سیاه یا تماماً سفید نیستیم... خاکستریهای خطاکاری هستیم که احتمالا بارها دروغ گفتهایم... تظاهر کردهایم... انتقام گرفتهایم... و خیلی چیزهای ریز و درشت دیگر...
درست زندگی کردن و انسان خوبی بودن مستلزم این است که باورها و اعتقاداتی داشته باشی... اگر دینداری، پاهایت را از هرچه که قبولش داری، آنطرفتر نگذاری... اگر اخلاقمداری حواست ششدانگ به چهارچوبها و خطوط قرمز اخلاقی باشد...
برای همین همیشه کارهایی بوده که خیلی به آنها فکر کردهایم و دوست داشتیم که انجامشان بدهیم ولی نتوانستهایم... اما فکرشان مثل ستارههایی دنبالهدار گاهی از آسمان ذهنمان آرام و کِشدار رد شدهاند ... ولی نتوانستیم آنقدر بد باشیم که انجامشان دهیم... نخواستهایم محکم پا بگذاریم روی باورها و اعتقادات و خطوط قرمزمان...
بیایید از آنها بگوییم...
برایم بنویسید اگر یک روز هیچ قاعده و قانون و اخلاقی دست و بالتان را غُل و زنجیر نکردهبود چه کار میکردید؟
دوست داشتید چه کار کنید اگر ترس از گناه، قضاوت شدن، پشیمانی، عذاب وجدان و خیلی بازدارندههای دیگر پیش رویتان نبودند...
(بدون نام) منتشر میکنم. بفرستید به این آیدی
@fatemeh198
درست زندگی کردن و انسان خوبی بودن مستلزم این است که باورها و اعتقاداتی داشته باشی... اگر دینداری، پاهایت را از هرچه که قبولش داری، آنطرفتر نگذاری... اگر اخلاقمداری حواست ششدانگ به چهارچوبها و خطوط قرمز اخلاقی باشد...
برای همین همیشه کارهایی بوده که خیلی به آنها فکر کردهایم و دوست داشتیم که انجامشان بدهیم ولی نتوانستهایم... اما فکرشان مثل ستارههایی دنبالهدار گاهی از آسمان ذهنمان آرام و کِشدار رد شدهاند ... ولی نتوانستیم آنقدر بد باشیم که انجامشان دهیم... نخواستهایم محکم پا بگذاریم روی باورها و اعتقادات و خطوط قرمزمان...
بیایید از آنها بگوییم...
برایم بنویسید اگر یک روز هیچ قاعده و قانون و اخلاقی دست و بالتان را غُل و زنجیر نکردهبود چه کار میکردید؟
دوست داشتید چه کار کنید اگر ترس از گناه، قضاوت شدن، پشیمانی، عذاب وجدان و خیلی بازدارندههای دیگر پیش رویتان نبودند...
(بدون نام) منتشر میکنم. بفرستید به این آیدی
@fatemeh198
خب تا اینجا به این نتیجه رسیدم که اسم کانال رو باید عوض کنم بگذارم:
(گردهمایی قاتلین بالقوه)
(گردهمایی قاتلین بالقوه)
قسمت اول:
🔺️بدون تردید دوست آشغالم که زندگیمو خراب کرد می کشتم.
🔺️به بابا میگفتم که با اخلاق های افتضاحش گند زد به جوونی من و داداشم. الان چون مریضه ناراحت کردنش بهم عذاب وجدان میده.
🔺️من وقتی متنی رو میخوام بنویسم کلی حذف میکنم ازش و مواظبم که توش از سیگار و اینا استفاده نکنم که یه دفعه کسی وسوسه نشه به استفاده ازش. و اینکه تا حالا تو گروه های تقلب دانشگاه شرکت نکردم حتی وقتی مطمئن بودم میفتم اون درسو. راستش من برای خط قرمزام خیلی اهمیت قائلم و فکر میکنم به کسی که از خط قرمزای خودش رد شه زیاد نمیشه اعتماد کرد.اگه میشد از خط قرمزا رد شد شاید این کارایی رو که بالا نوشتم رو با خیال راحت انجام میدادم.
🔺️به قانون کپی رایت احترام نذاشتن و اینا😁
🔺️دوست دخترمو می کشتم.
🔺️اگر هیچی مانع نباشه در برابرم مخصوصا اگر وجدان نداشتم به آن کسیکه عاشقم شده اجازه ی ورود به قلبم میدادم ویکبار دیگر طعم عشق در زمان سالمندی تجربه میکردم.البته فاطمه جانم جز, حسرتهام نیستا. فعلا وجدان بشدت بیداری دارم .
🔺️توی خیابون میزدم زیر آواز. هر جا آهنگ شادی که دوستش دارم پخش میشد شروع میکردم به رقصیدن.
🔺️ تنها زندگی میکردم.
🔺️با خیلیهایی که الان حرف میزنم دیگه حرف نمیزدم. با خیلیهایی که حرف الان نمیزنم شروع میکردم به حرف زدن.
🔺️ با صدای بلند میخندیدم. هر وقت عشقم می کشید جیغ میزدم. هر وقت ناراحت بودم نمیذاشتم برای خلوت و تنهایی آخر شبم و در لحظه گریه میکردم. در یک کلام در لحظه زندگی میکردم. چون لازم نبود حساب کتاب کنم که چی رو چیکار کنم؛ چون که دیگه عذاب وجدان یا عرف اجتماعی یا قضاوت دیگران نبود که زندگی من رو تعیین میکرد خود من تعیین کنندهی هر لحظهی خودم بودم. البته گمانم این خودِ واقعیِ در لحظه از خوشی غش میکرد و باز هم نمیتونست لذت این حجم خوشی رو درک کنه. 😄
🔺️الان دارم یه گوهی میخورم ولی لعنتی با عذاب وجدان بوده حال نمیده. همین گوهو می خوردم و اون موقع حسابی کیف میکنم.
🔺️دلم میخواست با کسی که دوستش دارم بریم شمال و یه هفته با هم اونجا باشیم. مفصل تر بخوام بگم هردوتامون متاهل هستیم. بسیار خوش ذوق و مهربون و زیباست و بسیار تاثیرگذار و قوی.
🔺️دوست پسر قبلیم رو میکشتم بدجور آبروریزی کرد و کلی داستان برام درست شد بعد از رفتنش.
🔺️دوست داشتم تو خیابون برقصم با صدای بلند بخندم.
🔺️ بیخیال همه اخم و تشرها و دلهره ها سگ بینوامو که مدت هاست رنگ تفریح ندیده یه گردش حسابی ببرم
🔺️راستش یه فکر خیلی بدم دارم دوست داشتم با یه مرد جوان البته نه خیلی جوان قرار ملاقات بزارم یعنی در واقع دلم میخواست عاشق بشم و عشق رو تجربه کنم یه آرزوی محال چون متاهلم و بچه های بزرگ که الان نوبت عاشقی اونهاست و این برای من در حد یه رویا برای شبهایی که بی خوابی به سرم میزنه میتونه باشه وبس
یه خیال شیرین.
🔺️ملاک و معیارم در انتخاب رفتار ، برداشت های خودم هست. اگر با قوانین بیرونی تعارض داشت ، می روم تا به طریقی قوانین را دور بزنم نه این که انتخابم را تغییر بدهم. اما اگر قوانین درونی ام(ولو سخت گیرانه اش) را بپذیرم ، دیگر اجباری درش نمی بینم. اگر دلم بخواد وقوانین بیرونی نذاره ، اهمیتی به قوانین نمیدم و انجامش میدم.
🔺️دلم میخواست با کسی که دوستش دارم بتونم بریم ماسال و با هم اونجا باشیم و فارغ از مسئولیتهای زندگی و خانواده با خانمی جذاب و مهربان که چشمان مستش ، عقل و هوشم برده در اون ارتفاعات بهشت را تجربه کنم.
🔺️خودم رو میکشتم. الان فقط عذاب وجدان گریه های مامانم جلومو گرفته.
🔺️به سودایِ او مشغول باشم و زِ غوغای جهان فارغ. با صدایش بیدار شوم و با کلامش لذتِ دنیا بِبَرَم.
🔺️هر کی اذیتم کرد و حرصم رو درآورد به جای اینکه مثل همیشه سکوت کنم و بگذرم، با صدای بلند فحشهای خیلی خیلی بد بهش میدم یا حتی میزنمش😐
🔺️پیشنهاد رابطه نامشروع گذرا، به خیلی ها میدادم.
🔺️انتحاری می زدم و اون گاو رو میکشتم. حیف از اسم گاو البته.
🔺️بدون تردید دوست آشغالم که زندگیمو خراب کرد می کشتم.
🔺️به بابا میگفتم که با اخلاق های افتضاحش گند زد به جوونی من و داداشم. الان چون مریضه ناراحت کردنش بهم عذاب وجدان میده.
🔺️من وقتی متنی رو میخوام بنویسم کلی حذف میکنم ازش و مواظبم که توش از سیگار و اینا استفاده نکنم که یه دفعه کسی وسوسه نشه به استفاده ازش. و اینکه تا حالا تو گروه های تقلب دانشگاه شرکت نکردم حتی وقتی مطمئن بودم میفتم اون درسو. راستش من برای خط قرمزام خیلی اهمیت قائلم و فکر میکنم به کسی که از خط قرمزای خودش رد شه زیاد نمیشه اعتماد کرد.اگه میشد از خط قرمزا رد شد شاید این کارایی رو که بالا نوشتم رو با خیال راحت انجام میدادم.
🔺️به قانون کپی رایت احترام نذاشتن و اینا😁
🔺️دوست دخترمو می کشتم.
🔺️اگر هیچی مانع نباشه در برابرم مخصوصا اگر وجدان نداشتم به آن کسیکه عاشقم شده اجازه ی ورود به قلبم میدادم ویکبار دیگر طعم عشق در زمان سالمندی تجربه میکردم.البته فاطمه جانم جز, حسرتهام نیستا. فعلا وجدان بشدت بیداری دارم .
🔺️توی خیابون میزدم زیر آواز. هر جا آهنگ شادی که دوستش دارم پخش میشد شروع میکردم به رقصیدن.
🔺️ تنها زندگی میکردم.
🔺️با خیلیهایی که الان حرف میزنم دیگه حرف نمیزدم. با خیلیهایی که حرف الان نمیزنم شروع میکردم به حرف زدن.
🔺️ با صدای بلند میخندیدم. هر وقت عشقم می کشید جیغ میزدم. هر وقت ناراحت بودم نمیذاشتم برای خلوت و تنهایی آخر شبم و در لحظه گریه میکردم. در یک کلام در لحظه زندگی میکردم. چون لازم نبود حساب کتاب کنم که چی رو چیکار کنم؛ چون که دیگه عذاب وجدان یا عرف اجتماعی یا قضاوت دیگران نبود که زندگی من رو تعیین میکرد خود من تعیین کنندهی هر لحظهی خودم بودم. البته گمانم این خودِ واقعیِ در لحظه از خوشی غش میکرد و باز هم نمیتونست لذت این حجم خوشی رو درک کنه. 😄
🔺️الان دارم یه گوهی میخورم ولی لعنتی با عذاب وجدان بوده حال نمیده. همین گوهو می خوردم و اون موقع حسابی کیف میکنم.
🔺️دلم میخواست با کسی که دوستش دارم بریم شمال و یه هفته با هم اونجا باشیم. مفصل تر بخوام بگم هردوتامون متاهل هستیم. بسیار خوش ذوق و مهربون و زیباست و بسیار تاثیرگذار و قوی.
🔺️دوست پسر قبلیم رو میکشتم بدجور آبروریزی کرد و کلی داستان برام درست شد بعد از رفتنش.
🔺️دوست داشتم تو خیابون برقصم با صدای بلند بخندم.
🔺️ بیخیال همه اخم و تشرها و دلهره ها سگ بینوامو که مدت هاست رنگ تفریح ندیده یه گردش حسابی ببرم
🔺️راستش یه فکر خیلی بدم دارم دوست داشتم با یه مرد جوان البته نه خیلی جوان قرار ملاقات بزارم یعنی در واقع دلم میخواست عاشق بشم و عشق رو تجربه کنم یه آرزوی محال چون متاهلم و بچه های بزرگ که الان نوبت عاشقی اونهاست و این برای من در حد یه رویا برای شبهایی که بی خوابی به سرم میزنه میتونه باشه وبس
یه خیال شیرین.
🔺️ملاک و معیارم در انتخاب رفتار ، برداشت های خودم هست. اگر با قوانین بیرونی تعارض داشت ، می روم تا به طریقی قوانین را دور بزنم نه این که انتخابم را تغییر بدهم. اما اگر قوانین درونی ام(ولو سخت گیرانه اش) را بپذیرم ، دیگر اجباری درش نمی بینم. اگر دلم بخواد وقوانین بیرونی نذاره ، اهمیتی به قوانین نمیدم و انجامش میدم.
🔺️دلم میخواست با کسی که دوستش دارم بتونم بریم ماسال و با هم اونجا باشیم و فارغ از مسئولیتهای زندگی و خانواده با خانمی جذاب و مهربان که چشمان مستش ، عقل و هوشم برده در اون ارتفاعات بهشت را تجربه کنم.
🔺️خودم رو میکشتم. الان فقط عذاب وجدان گریه های مامانم جلومو گرفته.
🔺️به سودایِ او مشغول باشم و زِ غوغای جهان فارغ. با صدایش بیدار شوم و با کلامش لذتِ دنیا بِبَرَم.
🔺️هر کی اذیتم کرد و حرصم رو درآورد به جای اینکه مثل همیشه سکوت کنم و بگذرم، با صدای بلند فحشهای خیلی خیلی بد بهش میدم یا حتی میزنمش😐
🔺️پیشنهاد رابطه نامشروع گذرا، به خیلی ها میدادم.
🔺️انتحاری می زدم و اون گاو رو میکشتم. حیف از اسم گاو البته.
قسمت دوم:
🔺️میرفتم موزه جواهرات ملی و از دریای نور تا ساعت ملکه ویکتوریا رو میریختم توی ساکم
🔺️ تمام ویسها و پیام های هفته آخر رو میفرستادم برای دختره و بهش میگفتم فقط ببین با کی ازدواج کردی...حالا خود دانی...
🔺️به پنج نفر تو دهنی میزدم...
🔺️میرفتم سر خاک داییم وکلی جیغ میزدم وگریه میکردم بدون ترس ازقضاوت
🔺️گم ميشدم
🔺️یه ماشین مدل بالا میدزدیدم
🔺️حتی شده برا یه مدت کوتاه میرم پیش کسی که دوس داشتیم همو من مجبور به ازدواج شدم ولی اون موند پای عشقش....
🔺️از گاوصندوق عموم تفنگش رو کش میرفتم و یه نفرو می کشتم.
🔺️میرم و بهش میگم منم دوست داشتم و دارم....
🔺️به پدر ومادرم میگفتم :این همه بکن نکن کردید اعتماد به نفسم را گرفتید داشته هایم را به هیچ انگاشتیدکه آخرش در چهل سالگی وقتی به کودکی و نوجوانیم فکر میکنم گندترین پرخفقانترین روزهایم را داشتم.
🔺️جاریم رو با ضربات چاقو می کشتم.
🔺️بهش میگفتم عجب تو هیچی نبودی اما من چرا هلاکت بودم .
🔺️به دوست خواهرم پیشنهاد سکس میدادم. هارد و خفن
🔺️ برای مادر همسرم تک تک رنج هایی که بهم داده رو میشمردم و میگفتم ارزش نفرینم نداری
🔺️یه سری آدم هارو با دستام خفهکنم
یا چک بزنم تو گوششون یا تف بندازم تو صورتشونبگمچطوری میتونی انقد کثیف باشی؟کی وقت کردی انقدر پست باشی؟
اخلاقای بدشونو کارای زشتشونو فیلمکنم و براشون سند کنم مجبورشون کنم روزی یه بار ببیننش تا خودشونم حالشون بهم بخوره از خودشون تا یادشون نره چی هستن
🔺️به همکارم میگفتم خوشگلترین و خوش مدل ترین لب های دنیا رو داره و ازش اجازه می گرفتم یکبار ببوسمشون
🔺️ی بلایی سر کسانی که آزادیمونو ازمون گرفتن و مملکتمونو تاراج کردن میوردم و از صحنه ی روزگار محو میکردم😃😎بعدش اون روز با کسانی که دوست داشتم از ایران میرفتم و عاشقانه و رها زندگی میکردم 😊
🔺️یکی هست چند ساله پولمونو خورده و نمیده. میرفتم دم برجش تمام شیشه ها رو میاوردم پایین بعدم تو روش نگاه میکردم و میگفتم مرتیکه خر گاو. ۱۰ سال از جوونیمو ریدی توش( ببخشید بی ادبی داره)😁😁😁
🔺️چند نفر رو خوب کتک میزنم،اصلا آدم خشنی نیستم تا حالا حتی یکبار هم با کسی،حتی لفظی هم دعوام نشده،چون فکر کردم با کسی حتی نباید بحث کرد،ولی الان کودک درونم بیدار کردین دوست داره راحت باشه ،اول از همه هم شوهرم کتک خوب بزنم😂😂😂
🔺️میرفتم موزه جواهرات ملی و از دریای نور تا ساعت ملکه ویکتوریا رو میریختم توی ساکم
🔺️ تمام ویسها و پیام های هفته آخر رو میفرستادم برای دختره و بهش میگفتم فقط ببین با کی ازدواج کردی...حالا خود دانی...
🔺️به پنج نفر تو دهنی میزدم...
🔺️میرفتم سر خاک داییم وکلی جیغ میزدم وگریه میکردم بدون ترس ازقضاوت
🔺️گم ميشدم
🔺️یه ماشین مدل بالا میدزدیدم
🔺️حتی شده برا یه مدت کوتاه میرم پیش کسی که دوس داشتیم همو من مجبور به ازدواج شدم ولی اون موند پای عشقش....
🔺️از گاوصندوق عموم تفنگش رو کش میرفتم و یه نفرو می کشتم.
🔺️میرم و بهش میگم منم دوست داشتم و دارم....
🔺️به پدر ومادرم میگفتم :این همه بکن نکن کردید اعتماد به نفسم را گرفتید داشته هایم را به هیچ انگاشتیدکه آخرش در چهل سالگی وقتی به کودکی و نوجوانیم فکر میکنم گندترین پرخفقانترین روزهایم را داشتم.
🔺️جاریم رو با ضربات چاقو می کشتم.
🔺️بهش میگفتم عجب تو هیچی نبودی اما من چرا هلاکت بودم .
🔺️به دوست خواهرم پیشنهاد سکس میدادم. هارد و خفن
🔺️ برای مادر همسرم تک تک رنج هایی که بهم داده رو میشمردم و میگفتم ارزش نفرینم نداری
🔺️یه سری آدم هارو با دستام خفهکنم
یا چک بزنم تو گوششون یا تف بندازم تو صورتشونبگمچطوری میتونی انقد کثیف باشی؟کی وقت کردی انقدر پست باشی؟
اخلاقای بدشونو کارای زشتشونو فیلمکنم و براشون سند کنم مجبورشون کنم روزی یه بار ببیننش تا خودشونم حالشون بهم بخوره از خودشون تا یادشون نره چی هستن
🔺️به همکارم میگفتم خوشگلترین و خوش مدل ترین لب های دنیا رو داره و ازش اجازه می گرفتم یکبار ببوسمشون
🔺️ی بلایی سر کسانی که آزادیمونو ازمون گرفتن و مملکتمونو تاراج کردن میوردم و از صحنه ی روزگار محو میکردم😃😎بعدش اون روز با کسانی که دوست داشتم از ایران میرفتم و عاشقانه و رها زندگی میکردم 😊
🔺️یکی هست چند ساله پولمونو خورده و نمیده. میرفتم دم برجش تمام شیشه ها رو میاوردم پایین بعدم تو روش نگاه میکردم و میگفتم مرتیکه خر گاو. ۱۰ سال از جوونیمو ریدی توش( ببخشید بی ادبی داره)😁😁😁
🔺️چند نفر رو خوب کتک میزنم،اصلا آدم خشنی نیستم تا حالا حتی یکبار هم با کسی،حتی لفظی هم دعوام نشده،چون فکر کردم با کسی حتی نباید بحث کرد،ولی الان کودک درونم بیدار کردین دوست داره راحت باشه ،اول از همه هم شوهرم کتک خوب بزنم😂😂😂
قسمت سوم:
🔺️زنمو طلاق میدادم.
🔺️سلام فاطمه جان. بنویس میرفتم دیدنش و ازش سوال هایی که یک ساله ذهنم رو درگیر کرده و از ترس قضاوت و کج فهمی نرفتم بپرسم، می پرسیدم
🔺️با دوسته دوست پسرم دوست میشدم🙈
🔺️از همسری که دوستش ندارم و به خاطر اینکه پدر و مادر پیرم به قول خودشون دشمن شاد نشن و از فکر و خیال من سکته نکنن ، جدا میشدم...
🔺️تئاتر رو ادامه میدادم.
🔺️اونجوری که خودم دوست داشتم لباس میپوشیدم.
🔺️دستاش رو میگرفتم و میگفتم گاز بده و بچرخ توی کل شهر. پشت همه چراغ قرمزها، وسط همه چهارراه ها، جلوی چشم همه عابرها و ماشینها میبوسیدمش. هزاررررربارررر طوووولاااانی.
🔺️دلهره گرفتم و از خودم ترسیدم که هیچی به ذهنم نیومد انجام بدم حتی وقتی که قرار نیست هیچ قرارداد و تعارف و قضاوتی پیش روم باشه.
🔺️مدتي پيش بامردي درفضاي مجازي اشناشدم که مقيم خارج ازكشورهستن واشناباقوانين مهاجرتي براي گرفتن يكسري اطلاعات درزمينه مهاجرت مدتي باهم چت ميكرديم و ارتباط ماادامه پيداكرد تااين كه ايشون به من اظهارعلاقه كردوازمن خواست براي مهاجرت بطورجدي اقدام كنم وبراي هميشه كنارش باشم .داستان درحوصله اين بحث نيست همينقدر بگم تاحدي حرفهاي عاشقانه توي گوش من خوند خواهش كردوالتماس كردكه من نفهميدم چطور دلبسته اون شدم. اين كه عاشق كسي بشي كه هيچوقت نديدي ونميشناسيش خيلي مسخره بنظرمياد. من بايد اين اقاروبلاك ميكردم و اين كه ايشون شايديه كلاهبردارويه بازيگرحرفه اي باشه اين كه ايشون شايدراست بگه ولي احساسش ناشي ازيه اختلال رواني باشه اين كه من ازجانب مردزندگيم كمبود محبت وتوجه دارم وبراي همين جذب اين اقاشدم مسائلي هست كه جاي بحث داره فقط اين روبه جرات ميگم كه من دلبسته ش شدم واگرمتاهل نبودم وخلاف اخلاقيات نبودبراي هميشه زندگي مشترك فعليم روترك ميكردم وميرفتم كناراون مرد. باوجوداين كه ميدونم ممكنه همه حرفهايي كه به من زده دروغ باشه ولي دلم ميخواست برم وازنزديك ببينمش واگربه واقعيت حرفاش پي بردم و شايدبراي هميشه كنارش بمونم
🔺️این اواخر به شدت درگیر این قضیه بودم.نمیتونم اخلاقیات و آرامش رو بخاطر هیچ لذتی کنار بذارم. قضاوت دیگران و نتیجه ی کار واسم مهم نبود اما حس خودم مهم بود. هر بار که خودمو تو اون شرایط میذاشتم در عالم خیال حس بدی داشتم نسبت به خودم...
🔺️دلم میخواست یه بار دیگه دوستی رو ببینم و ... اما هیچ چیزی اونقدر ارزش نداره که بخاطرش خودمو نادیده بگیرم...
🔺️آرامش و وجدان آسوده و تعهد به خودم و عقایدم خیلی مهمتره
🔺️یکی رو میکشتم و با کراشم یه هفته میرفتم شمال😂صدای دریا برام آرامش بخشه.بعد یه قتل میچسبه
🔺️زنمو طلاق میدادم.
🔺️سلام فاطمه جان. بنویس میرفتم دیدنش و ازش سوال هایی که یک ساله ذهنم رو درگیر کرده و از ترس قضاوت و کج فهمی نرفتم بپرسم، می پرسیدم
🔺️با دوسته دوست پسرم دوست میشدم🙈
🔺️از همسری که دوستش ندارم و به خاطر اینکه پدر و مادر پیرم به قول خودشون دشمن شاد نشن و از فکر و خیال من سکته نکنن ، جدا میشدم...
🔺️تئاتر رو ادامه میدادم.
🔺️اونجوری که خودم دوست داشتم لباس میپوشیدم.
🔺️دستاش رو میگرفتم و میگفتم گاز بده و بچرخ توی کل شهر. پشت همه چراغ قرمزها، وسط همه چهارراه ها، جلوی چشم همه عابرها و ماشینها میبوسیدمش. هزاررررربارررر طوووولاااانی.
🔺️دلهره گرفتم و از خودم ترسیدم که هیچی به ذهنم نیومد انجام بدم حتی وقتی که قرار نیست هیچ قرارداد و تعارف و قضاوتی پیش روم باشه.
🔺️مدتي پيش بامردي درفضاي مجازي اشناشدم که مقيم خارج ازكشورهستن واشناباقوانين مهاجرتي براي گرفتن يكسري اطلاعات درزمينه مهاجرت مدتي باهم چت ميكرديم و ارتباط ماادامه پيداكرد تااين كه ايشون به من اظهارعلاقه كردوازمن خواست براي مهاجرت بطورجدي اقدام كنم وبراي هميشه كنارش باشم .داستان درحوصله اين بحث نيست همينقدر بگم تاحدي حرفهاي عاشقانه توي گوش من خوند خواهش كردوالتماس كردكه من نفهميدم چطور دلبسته اون شدم. اين كه عاشق كسي بشي كه هيچوقت نديدي ونميشناسيش خيلي مسخره بنظرمياد. من بايد اين اقاروبلاك ميكردم و اين كه ايشون شايديه كلاهبردارويه بازيگرحرفه اي باشه اين كه ايشون شايدراست بگه ولي احساسش ناشي ازيه اختلال رواني باشه اين كه من ازجانب مردزندگيم كمبود محبت وتوجه دارم وبراي همين جذب اين اقاشدم مسائلي هست كه جاي بحث داره فقط اين روبه جرات ميگم كه من دلبسته ش شدم واگرمتاهل نبودم وخلاف اخلاقيات نبودبراي هميشه زندگي مشترك فعليم روترك ميكردم وميرفتم كناراون مرد. باوجوداين كه ميدونم ممكنه همه حرفهايي كه به من زده دروغ باشه ولي دلم ميخواست برم وازنزديك ببينمش واگربه واقعيت حرفاش پي بردم و شايدبراي هميشه كنارش بمونم
🔺️این اواخر به شدت درگیر این قضیه بودم.نمیتونم اخلاقیات و آرامش رو بخاطر هیچ لذتی کنار بذارم. قضاوت دیگران و نتیجه ی کار واسم مهم نبود اما حس خودم مهم بود. هر بار که خودمو تو اون شرایط میذاشتم در عالم خیال حس بدی داشتم نسبت به خودم...
🔺️دلم میخواست یه بار دیگه دوستی رو ببینم و ... اما هیچ چیزی اونقدر ارزش نداره که بخاطرش خودمو نادیده بگیرم...
🔺️آرامش و وجدان آسوده و تعهد به خودم و عقایدم خیلی مهمتره
🔺️یکی رو میکشتم و با کراشم یه هفته میرفتم شمال😂صدای دریا برام آرامش بخشه.بعد یه قتل میچسبه
قسمت چهارم:
🔺️دوست پدرم رو می کشتم
🔺️دیندار که نیستم، اخلاق مدار هم اسم خیلی دهن پر کنی ه برای منی که ترجیحم گذران عمر تو تنهاییمه.اما اگر به این زندگی و وابستگی هام غل و زنجیر نشده بودم ، نه سال پیش بی اون که از عواقبش انقدر ترسیده باشم به حرف دکترم گوش نمی دادم، سقط جنین می کردم و از اون جهنم بیرون می اومدم. بی فرزند. الان هم بیرون اومدم فرقش اینه شبها که خسته از دویدین ها و دویدن ها به خونه برمی گردم پسرم رو می بینم و خودم را لعنت می کنم که این چه زندگی بود که من برای تو ساختم مادر . چرا شهامتش را نداشتم .بودنش همه خوبیهای دنیاست ،اما این فقط برای منه .بوی تنش ،گرمای لذت بخش و پوست نرم تنش تنها لذت زندگیمه اما سهم اون از زندگی کجاست.
🔺️می رفتم از این زندگی .می رفتم از این خراب اباد.
🔺️بدون اینکه منتظر یک معجزه باشم میرفتم و بهش میگفتم دوستت دارم
🔺️یک خداحافظی مهربان و پایان دادن به زندگی مشترک
🔺️توی قهوه ش سم میریختم
🔺️یه سارافون با پارچه طرح چارخونه میپوشیدم
🔺️یه جایی میرفتم برای زندگی که نه من کسی رو بشناسم نه کسی من رو.البته اینا موارد خفن نیستن ولی خب من جرات انجامشون رو ندارم
🔺️کارخاصی نیست که انجام نداده باشم. کارهایی که من تو جوونی کردم کلا خفن بوده و تابو. ولی الان معمولی شدن 😉😁
🔺️به شوهر دخترخالم میگفتم که چقدر زنش کثیفه. دلم براش میسوزه که از کاراش خبر نداره.
🔺️پشیمون شدم ننویس تو کانال. چرا بهت گفتم. وای مردم از خجالت. توتنها کسی هستی که تونستم اینو بگم.
🔺️ اگه یه آدم حسابی پیدا کنم سکس رو تجربه میکنم ولی به صلاحت هست اینو منتشر نکنی چون فکر کنم اونوقت ملت کچلت کنن بخاطر سکس مفت 😉😂😂😂😂😂
🔺️من معلمم(معلم زیستشناسی) و از خیلی طرفا تحت فشارم. مثلاً اینجوریه که به بچه ها راجع به نظریههای تشکیل حیات میگم، فرداش حراست صدام میزنه.یا تو تایم استراحت کلاس خیلی وقتا میومدم یه جمله بگم، بی خیال میشدم. ولی یه پام حراست بود همیشه.
اگه هیچ قید و بندی نبود، حتما کلاسام پربارتر میشد و بچههام میتونستن به جای اجبار، تصمیم اختیاری رو تجربه کنن.
🔺️حجاب.... واقعا هربار اذیت میشم بابت پوشوندن خودم.
🔺️دیگه گذشت اون زمان ک متنفر بودم از بقیه و بفکر انتقام .هر چند هنوزم هستن آدمایی ک ازشون خوشم نمیاد
اما الان فهمیدم که بهترین کاری که میشه کرد تلاش برای نابودی بقیه نیست. تلاش برای اینه ک آدم بهتری بشم، بیشتر و بیشتر اوج بگیرم تا دیگه آدمای کوچیک جایی و فرصتی برای حضور تو زندگیم پیدا نکنن
🔺️ بهش میگم من دوستت داشتم
🔺️یه سیلی محکم میزدم در گوش رییسم و بهش میگفتم ازت بدم میاد خودشیفته عوضی. خودت و دخترت اصلا و ابدا برام اهمیتی ندارین (با داد البته)
🔺️وسط میدون شهر آهنگ میزارم با صدای خیلی بلند. به اندازه همه چهل سالی که نزاشتن آزادانه هر کاری میخوایم کنیم میرقصم و همه را دعوت میکنم به رقصیدن
🔺️قطعا دوسه نفراز بستگان و رئیسمو میکشتم! اونم با اسید تو وان حموم...
🔺️دوست پدرم رو می کشتم
🔺️دیندار که نیستم، اخلاق مدار هم اسم خیلی دهن پر کنی ه برای منی که ترجیحم گذران عمر تو تنهاییمه.اما اگر به این زندگی و وابستگی هام غل و زنجیر نشده بودم ، نه سال پیش بی اون که از عواقبش انقدر ترسیده باشم به حرف دکترم گوش نمی دادم، سقط جنین می کردم و از اون جهنم بیرون می اومدم. بی فرزند. الان هم بیرون اومدم فرقش اینه شبها که خسته از دویدین ها و دویدن ها به خونه برمی گردم پسرم رو می بینم و خودم را لعنت می کنم که این چه زندگی بود که من برای تو ساختم مادر . چرا شهامتش را نداشتم .بودنش همه خوبیهای دنیاست ،اما این فقط برای منه .بوی تنش ،گرمای لذت بخش و پوست نرم تنش تنها لذت زندگیمه اما سهم اون از زندگی کجاست.
🔺️می رفتم از این زندگی .می رفتم از این خراب اباد.
🔺️بدون اینکه منتظر یک معجزه باشم میرفتم و بهش میگفتم دوستت دارم
🔺️یک خداحافظی مهربان و پایان دادن به زندگی مشترک
🔺️توی قهوه ش سم میریختم
🔺️یه سارافون با پارچه طرح چارخونه میپوشیدم
🔺️یه جایی میرفتم برای زندگی که نه من کسی رو بشناسم نه کسی من رو.البته اینا موارد خفن نیستن ولی خب من جرات انجامشون رو ندارم
🔺️کارخاصی نیست که انجام نداده باشم. کارهایی که من تو جوونی کردم کلا خفن بوده و تابو. ولی الان معمولی شدن 😉😁
🔺️به شوهر دخترخالم میگفتم که چقدر زنش کثیفه. دلم براش میسوزه که از کاراش خبر نداره.
🔺️پشیمون شدم ننویس تو کانال. چرا بهت گفتم. وای مردم از خجالت. توتنها کسی هستی که تونستم اینو بگم.
🔺️ اگه یه آدم حسابی پیدا کنم سکس رو تجربه میکنم ولی به صلاحت هست اینو منتشر نکنی چون فکر کنم اونوقت ملت کچلت کنن بخاطر سکس مفت 😉😂😂😂😂😂
🔺️من معلمم(معلم زیستشناسی) و از خیلی طرفا تحت فشارم. مثلاً اینجوریه که به بچه ها راجع به نظریههای تشکیل حیات میگم، فرداش حراست صدام میزنه.یا تو تایم استراحت کلاس خیلی وقتا میومدم یه جمله بگم، بی خیال میشدم. ولی یه پام حراست بود همیشه.
اگه هیچ قید و بندی نبود، حتما کلاسام پربارتر میشد و بچههام میتونستن به جای اجبار، تصمیم اختیاری رو تجربه کنن.
🔺️حجاب.... واقعا هربار اذیت میشم بابت پوشوندن خودم.
🔺️دیگه گذشت اون زمان ک متنفر بودم از بقیه و بفکر انتقام .هر چند هنوزم هستن آدمایی ک ازشون خوشم نمیاد
اما الان فهمیدم که بهترین کاری که میشه کرد تلاش برای نابودی بقیه نیست. تلاش برای اینه ک آدم بهتری بشم، بیشتر و بیشتر اوج بگیرم تا دیگه آدمای کوچیک جایی و فرصتی برای حضور تو زندگیم پیدا نکنن
🔺️ بهش میگم من دوستت داشتم
🔺️یه سیلی محکم میزدم در گوش رییسم و بهش میگفتم ازت بدم میاد خودشیفته عوضی. خودت و دخترت اصلا و ابدا برام اهمیتی ندارین (با داد البته)
🔺️وسط میدون شهر آهنگ میزارم با صدای خیلی بلند. به اندازه همه چهل سالی که نزاشتن آزادانه هر کاری میخوایم کنیم میرقصم و همه را دعوت میکنم به رقصیدن
🔺️قطعا دوسه نفراز بستگان و رئیسمو میکشتم! اونم با اسید تو وان حموم...
قسمت پنجم:
🔺️دیگه چتهامونو پاک نمیکردم و لذت دوباره و صدباره خوندنشونو از خودم نمی گرفتم.
🔺️با یه غریبه که هیچ احساسی بهش ندارم سکس میکردم. یه فانتزی احمقانه😊😜
🔺️با خیال راحت جدا میشدم وبا کسی ازدواج میکردم که عاشقم باشه ومعنی عشق رو تو سن ۵۷سالگی تجربه میکردم وباهاش میرفتم یه گوشه دنج دنیا بقیه عمرم رو با عشقم ورویاهای شبانه ای که اون وقت دیگه تبدیل به واقعیت شده سر میکردم😊
🔺️ترور می کردم چندنفرو
🔺️پیشنهاد سکس هم کلاسی دانشگام رو قبول می کردم. واقعا خوشم می یومد ازش ولی ترسیدم.
🔺️همه تجربه های بی قید و شرط لذت های بدوی و تنانه، مثل سکس، مثل بطالت، مثل نپذیرفتن مسئولیت، مثل شکار، مثل رقص و پایکوبی و سرمستی بی حد، مثل ابراز احساسات بی ترس قضاوت و سوء تفاهم...
🔺️هرچه بیشتر فکر کردم بیشتر پی بردم که اگر واقعا زندگی بدون ترس از... به اینجا که رسیدم واژه های بعد بی معنا شدند. خودی را میساختم که بی ترس از پشیمانی در لحظه زندگی کند، گناه کند، اشتباه کند ،گند بزند بدون سرزنش .
ببخشید من هیچوقت خودم نبودم...
🔺️ نه تنها چادرمو برمیداشتم بلکه کلا روسریمم برمیداشتم😁
🔺️ یکی هست خیلی ازش خوشم میاد. میرفتم یه ماچش میکردم و میگفتم خیلی باحالی لعنتی. در همین حد😜
🔺️چشامو میبستم و دهنمو باز میکردم و به تمام دورو بریام میگفتم که یه عمر با تفکرات مزخرفشون چه بلایی به سرم آوردن و بعدم میزدم از ایران بیرون
🔺️بهش میگفتم بیا بریم شمال خره. ولی الان میترسم قضاوتم کنه. چون به خیال اون جاست فرندیم و به حساب من.😔 نگم برات فاطمه که به حساب من اون چیه برام
🔺️شوهر خواهرم رو می کشتم.
🔺️رژ قرمز میزدم از اون قرمزایی که اگه ی خانم تو خیابون رو لباش باشه همه ی فکر دیگه میکنن 💋
🔺️ به زندگی پدرم پایان میدادم به شکلی که ابدا اذیت و آزاری متحمل نشه.
🔺️ یه دوستی داشتم که خیلی دلش میخواست باهم سکس داشته باشیم، منتها درصورتیکه باهاش وارد رابطهی عاطفیِ متعهدانه بشم. چندبار ازم پرسید که میتونم این تعهد رو قبول کنم، و من میگفتم به دلایلی نمیتونم وارد مرزهای عاطفه و تعهد بشم. شاید حتی دلش میخواست ازم دروغ بشنوه و تن و جان بسپاره. سکس باهاش برای منم خیلی جذاب بود، اما نمیتونستم بخاطرش دروغ بگم... شاید اگه همهی بازدارندهها کنار برن، دروغ بگم و سکس کنم.😬😏
🔺️مستی و سیگار. در این دو انقدر زیاده روی میکردم که پاره بشم.
🔺️دوست دارم حیوانات مختلف رو شکار کنم و روی آتیش کباب کنم و بخورم.
🔺️من یه پسرم اگر یه روز هیچ قضاوتی نبود من لباس دخترونه برای خودم میخریدم یه دامن خوشگل چرم تنگ و کوتاه، خودم رو یه کم آرایش می کردم و یه موی مصنوعی میذاشتم سرم و میومدم تو خیابون تو شهر می چرخیدم خرید می کردم، مهمونی می رفتم از ته دل می خندیدم
🔺️دیگه چتهامونو پاک نمیکردم و لذت دوباره و صدباره خوندنشونو از خودم نمی گرفتم.
🔺️با یه غریبه که هیچ احساسی بهش ندارم سکس میکردم. یه فانتزی احمقانه😊😜
🔺️با خیال راحت جدا میشدم وبا کسی ازدواج میکردم که عاشقم باشه ومعنی عشق رو تو سن ۵۷سالگی تجربه میکردم وباهاش میرفتم یه گوشه دنج دنیا بقیه عمرم رو با عشقم ورویاهای شبانه ای که اون وقت دیگه تبدیل به واقعیت شده سر میکردم😊
🔺️ترور می کردم چندنفرو
🔺️پیشنهاد سکس هم کلاسی دانشگام رو قبول می کردم. واقعا خوشم می یومد ازش ولی ترسیدم.
🔺️همه تجربه های بی قید و شرط لذت های بدوی و تنانه، مثل سکس، مثل بطالت، مثل نپذیرفتن مسئولیت، مثل شکار، مثل رقص و پایکوبی و سرمستی بی حد، مثل ابراز احساسات بی ترس قضاوت و سوء تفاهم...
🔺️هرچه بیشتر فکر کردم بیشتر پی بردم که اگر واقعا زندگی بدون ترس از... به اینجا که رسیدم واژه های بعد بی معنا شدند. خودی را میساختم که بی ترس از پشیمانی در لحظه زندگی کند، گناه کند، اشتباه کند ،گند بزند بدون سرزنش .
ببخشید من هیچوقت خودم نبودم...
🔺️ نه تنها چادرمو برمیداشتم بلکه کلا روسریمم برمیداشتم😁
🔺️ یکی هست خیلی ازش خوشم میاد. میرفتم یه ماچش میکردم و میگفتم خیلی باحالی لعنتی. در همین حد😜
🔺️چشامو میبستم و دهنمو باز میکردم و به تمام دورو بریام میگفتم که یه عمر با تفکرات مزخرفشون چه بلایی به سرم آوردن و بعدم میزدم از ایران بیرون
🔺️بهش میگفتم بیا بریم شمال خره. ولی الان میترسم قضاوتم کنه. چون به خیال اون جاست فرندیم و به حساب من.😔 نگم برات فاطمه که به حساب من اون چیه برام
🔺️شوهر خواهرم رو می کشتم.
🔺️رژ قرمز میزدم از اون قرمزایی که اگه ی خانم تو خیابون رو لباش باشه همه ی فکر دیگه میکنن 💋
🔺️ به زندگی پدرم پایان میدادم به شکلی که ابدا اذیت و آزاری متحمل نشه.
🔺️ یه دوستی داشتم که خیلی دلش میخواست باهم سکس داشته باشیم، منتها درصورتیکه باهاش وارد رابطهی عاطفیِ متعهدانه بشم. چندبار ازم پرسید که میتونم این تعهد رو قبول کنم، و من میگفتم به دلایلی نمیتونم وارد مرزهای عاطفه و تعهد بشم. شاید حتی دلش میخواست ازم دروغ بشنوه و تن و جان بسپاره. سکس باهاش برای منم خیلی جذاب بود، اما نمیتونستم بخاطرش دروغ بگم... شاید اگه همهی بازدارندهها کنار برن، دروغ بگم و سکس کنم.😬😏
🔺️مستی و سیگار. در این دو انقدر زیاده روی میکردم که پاره بشم.
🔺️دوست دارم حیوانات مختلف رو شکار کنم و روی آتیش کباب کنم و بخورم.
🔺️من یه پسرم اگر یه روز هیچ قضاوتی نبود من لباس دخترونه برای خودم میخریدم یه دامن خوشگل چرم تنگ و کوتاه، خودم رو یه کم آرایش می کردم و یه موی مصنوعی میذاشتم سرم و میومدم تو خیابون تو شهر می چرخیدم خرید می کردم، مهمونی می رفتم از ته دل می خندیدم
ممنون از همراهیتون...
من خودم منعی برای بعضی از موارد بالا نمیبینم ولی خب آدما توی شرایط خاص خودشون، محدودیتهاشون تعریف میشه...
برای بقیهی موارد میخوام بگم قبول دارید جنس پیامها شبیه بازی قبلی بود؟ اونجا که از برنامههامون گفتیم وقتی قرار بود شش ماه دیگه زنده باشیم... و فکر کردم "مرگ" همون اتفاقیه که میتونه زنجیرهای بازدارنده رو پاره کنه... و تا آخر عمر، ما هستیم و خطقرمزها... ما هستیم و عذابوجدانِ رد شدن از خطقرمزها...
باز هم ممنون🙏
من خودم منعی برای بعضی از موارد بالا نمیبینم ولی خب آدما توی شرایط خاص خودشون، محدودیتهاشون تعریف میشه...
برای بقیهی موارد میخوام بگم قبول دارید جنس پیامها شبیه بازی قبلی بود؟ اونجا که از برنامههامون گفتیم وقتی قرار بود شش ماه دیگه زنده باشیم... و فکر کردم "مرگ" همون اتفاقیه که میتونه زنجیرهای بازدارنده رو پاره کنه... و تا آخر عمر، ما هستیم و خطقرمزها... ما هستیم و عذابوجدانِ رد شدن از خطقرمزها...
باز هم ممنون🙏