Telegram Web
چندوقت پیش، لا به لای جوین شدن آدمها به تلگرام به خاطر بازی همستر، یک اسم به چشمم خورد...

Fatemeh joined the telegram

و فاطمه خودم بودم.
نه خودِ الان ام... نه این فاطمه‌ی سی و نه ساله که شبها زود می‌خوابد و رویاهای قبل از خوابش دیگر چیزهای پیچیده‌ای نیستند...

فاطمه‌ی بیست ساله به تلگرام جوین شده بود. همان که با بابا رفته بود توی موبایل فروشی و از بین شماره‌هایی که مغازه‌دار خوانده بود، این را برداشته بود. بابا همانجا دو سه بار شماره را با خودش تکرار کرد و مغازه دار با خنده گفته بود: ایشون حفظ شدن حله دیگه!
با پول خودش اولین قسطش را همان شب داده‌بود. خودش کنار پیشخوان کارت کشیده بود و برگه‌ی رسید را جوری تا کرده بود و گذاشته بود یک کنار که انگار سند یک کاخ است... روز بعد هم شماره‌اش را به رئیس و همکارایش داده بود... بعد از آن هم سر تاریخ‌های دقیق می‌رفت و کنار همان پیشخوان، کارت را می کشید و رسیدش را اضافه میکرد به قبلی‌ها.

حالا من، فاطمه‌ی در مزر چهل سالگی، یادم نیست دقیق چندتا قسط شد... حتی قیمتش هم یادم نیست... فقط یادم هست که بعد از اتمام قسط‌ها، یک روز خط قطع شد. رفتم مغازه و پرسیدم چی شده؟ اول گفتند چون شما خط رو سند نزنید، توسط مخابرات سوزونده‌ شده... از چندجا پرسیدم و جواب درست و حسابی دستم را نگرفت.
از یک طرف وقت و حوصله‌ی این را نداشتم که هی پیگیری کنم، و از یک طرف هم اصلا دلم نمی‌خواست شماره‌ام عوض شود. توی همان چندماه به کلی آدم آن شماره را داده بودم. چندبار دیگر به مغازه سر زدم و پرسیدم و آخرین بار یک آقای جدید آنجا بود و گفت فلانی کلاهبردار بوده و با خیلی ها همین کار رو کرده و باید برید شکایت کنید... خط من فروخته شده بود به یک نفر دیگر و آن یک نفر دیگر هم به حرفهای من پشت گوشی اهمیت نمی‌داد و می‌گفت من پول داده‌ام و این خط را خریده ام. گفتم به درک و یک ایرانسل گرفتم... تا به امروز...

حالا با این جوین شدن لعنتی، نشستم با یک تیشه شخم زدم تصمیم بیست سال پیشم را... از فاطمه‌ی بیست ساله عصبانی شدم که چرا نرفته دنبال حقش... چرا بی عُرضه بازی درآورده؟

ولی فاطمه‌‌ی بیست ساله هی جوابم را می‌داد... می‌گفت نه که حالا تو دنبال همه چیز را می گیری! هزار بار بعد از آن هم از این به درک ها گفتی حالا زورت به من رسیده! پا می‌شدم میرفتم دنبال یک آفتابه دزد توی دادگاه پاسگاه ها فقط به خاطر اینکه شماره رو عوض نکنم؟ حالا کردم... چی شد مگه!

گفتم اصلا حرف زدن با بیست ساله ها بی‌فایده‌اس... ولش کن... که هی ادامه داد... هی بحث کرد... بیست ساله ها که ول نمی کُنند... گفت چرا شماره رو دیدی ناراحت شدی؟ چرا برات مهم بود؟ بگو...
محل ندادم... دنبالم اومد... آخر گفتم چون اون شب بابا توی موبایل فروشی حفظش کرده بود...
گفت مگه حالا زنده‌اس که بخواد بهت زنگ بزنه؟ اصلا زنده هم بود، مگه خط ایرانو جواب میدی؟ اصلا جواب هم بدی...... و دیگه داد زدم سرش... گفتم نه! هیچکدوم این اتفاقا نمیتونه بیفته ولی دیگه به اون شماره نگو بی ارزش!

انداختمش بیرون...

بعد نشستم و تلگرام رو باز کردم. زدم روی همون شماره‌‌ که جوین شده بود... پروفایلش یک جاده‌ی سیاه بود که زیرش نوشته بود: «تاریکی‌هامون هم فرق داشت»

چند خط برای صاحب اون اکانت نوشتم... هی ادیت کردم، هی ادیت کردم و در نهایت پاک کردم...‌ احساس کردم باید به تصمیم فاطمه‌ی بیست ساله احترام بذارم... در رو باز کردم و آوردمش تو... گفتم راست میگی، هیچ کس قرار نیست حالا به اون خط زنگ بزنه...
بغل کردیم همدیگه رو و گریه کردیم... با اینکه شبیه هم نبودیم... با اینکه تاریکی هامون با هم فرق داشت....


#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
روی هم پنجاه سالمان نبود. با یک انگشتر خیلی خوشگل، نامزدش شده بودم و هنوز نمی‌دانستم وقتی میخواهد یک چیزی بخرد چندین و چند روز سرچ می کند. هنوز نمی‌دانستم که با هر پس اندازی دلش میخواهد یک ذره بین بردارد و بیفتد توی دنیای تکنولوژی و بگردد و بگردد... دوتایی می‌خواستیم بریم بازار... وقتی که می آمد دنبالم، حداقل یک ساعتی درگیر آماده شدن بودم. توی آرایشگاه هایی که پوست آدم را می کندند، مش و هایلایت کرده بودم، کمرم آنقدر باریک بود که همه ی کمربندها سوراخ کم می آوردند. با حوصله ی زیاد سشوار می کشیدم، مژه‌هایی که توی ریمل زدن به هم چسبیده بودند را یکی یکی باز می کردم و صدبار نتیجه ی کار را توی آینه چک می کردم. با هم رفتیم دوربین خریدیم. یک Canon دیجیتال کامپکت با کیف و متعلقاتش... چندسال لذتش را برد.‌ با حوصله عکس می گرفت و با دقت عکس هایش را پوشه بندی میکرد. شمال میرفتیم، طالقان میرفتیم، مهمانی، دورهمی... همیشه از قبلش باطری های دوربین را میزد به شارژ... و من مهمترین سوژه اش بودم، برای لنزش ژست می‌گرفتم، غر میزدم که یکی دیگه... و باز هم یکی دیگه...  وقت هایی که عکسهای تکراری و چشم بسته و کج‌ و معوج را پاک میکردم، ناراحت میشد، می‌گفت تمامشان باید بمانند...

چند سال بعد یک Nikon نیمه حرفه‌ای خریدیم، دیگر لازم نبود باطری ها را شارژ کنیم. شب قبل از به دنیا آمدن مانی، دوربین را گذاشت روی پایه و دوتایی نشستیم رو به لنزش و حرف زدیم. بابک گریه اش گرفت، من دلشوره داشتم، و نیکون با حوصله حرف‌هایمان را خطاب به یگانه سوژه‌‌ی عکاسی روزهای آتی، ثبت کرد. من تا امروز فقط یکبار آن فیلم را تماشا کردم. همان یکبار هم نتوانستم تا آخر ببینم... بگذریم.... و پُررنگ ترین تصویری که از آن دوربین دارم، برای فردا صبحش است توی بیمارستان... بابک بلوز و شلوار سفید پوشیده بود و نیکون سیاه از گردنش آویزان، داشت به من که لباس اتاق عمل پوشیده بودم، دلداری میداد چون فراتر از ترس بودم... وحشت کرده بودم...‌ استرس و ناشتایی طولانی ترکیبی در من ساخته بود که روی صندلی چرخدار رسما می لرزیدم... بابک از رفتنم توی اتاق عمل فیلم گرفت... و از آن به بعد تمام درایوها، تمام پوشه ها، تمام فایل ها شد مانی...‌ حتی من هم دیگر تکراری ها را پاک نمی‌کردم... مانی رو به نیکون، اولین کلماتش را گفت.... راه رفت... برادر دار شد...

چند روز پیش بسته‌ی خرید آنلاینش رسید... درست حدس زدید... دوربین بود. یک Canon حرفه‌ای خریده بود. نیما بیچاره اش کرد. حتی نگذاشت لذت آنباکسینگ اش را ببرد. همه چیز را برمیداشت، بدون مکث سوال می کرد...چطوری باید برای یوتیوب فیلم بگیرم؟ چطوری از بازی آنلاینم فیلم بگیرم؟ میخواست خودش با دوربین کار کند. برای چند لحظه استیصال را در چهره‌ی بابک دیدم. آخر به این نتیجه رسیدند که نیما بشود سوژه و رو به دوربین حرف بزند تا بابک آپشن هایش را چک کند... یک ساعتی رفتند توی اتاق ولی سرو صدایشان می آمد...
شام میپختم و فکر میکردم به روزهای خیلی دوری که صاحب تمام درایوها بودم... به تمام آن چه در من تغییر کرده... از آن اولین دوربین تا امروز و اینجا.... موهایی که حالا دیگر خودم رنگ میکنم و دور کمری که هیچ وقت به آن روزها برنگشت. به آدم ها فکر کردم. آنها که جلوی دوربین های قبلی خندیدند و الان با این دوربین ... اینجا نیستند... یا کلا نداریمشان... غرق افکار درهمم بودم که دیدم با دوربینش رو به رویم ایستاده... با همان ذوق... با همان نگاه... گفتم: آخه این شکلی! .... بعد رو به لنزش خندیدم.... زوم کرد روی صورتم و گفت: خیلی هم خوشگلی...‌
نیما آمد دوربین را گرفت و رفت....

بغلش کردم و گفتم: فکر می‌کنی دوربین بعدی رو کی میخری؟

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
و یک دیکتاتور دیگر فروریخت...

یکی از مصائب بزرگ خاورمیانه‌ای بودن این است که هیچ چیز در زندگی نفرین شده آدمهای این جغرافیا، خطی و راحت و ساده نیست.

و کوچکترین حقایق در زندگی باقی مردم دنیا، برای مردم خاورمیانه گره خورده به بی‌شمار پارامتر واضح و مخفی.
مثل یک کلاف سردرگم ، مثل یک ریسمان صد گره، مثل یک معادله هزار مجهولی.

قاعدتا باید از سقوط دیکتاتورها خوشحال بود ولی
فکر کردن به میلیاردها دلار پولی که برای بقای این دیکتاتور از جیب ملت ما خرج شد

فکر کردن به جان‌ها و جوان‌هایی که حیف و‌ مفت، قربانی استمرار یک ایدئولوژی ناکارآمد شدند 

و فکر کردن به این که در این بر و بوم بلاخیز،  رفتن یک دیکتاتور، هیچ وقت تضمینی بر آرامش و آسایش مردم آن سرزمین در آینده نبوده است، حزن‌انگیز، ترسناک و نومید کننده است.

یک دیکتاتور دیگر فروریخت ...
اما افسوس که لبخندهای مردم خاورمیانه، همیشه پیش درآمد اشک است.

#بابک_اسحاقی
@manima4
Forwarded from شطحی بر فراق و فاصله (داود)
پست امشب ، بمناسبت اغاز سال نو میلادی تقدیم به بابک اسحاقی ، در سوئد
Forwarded from شطحی بر فراق و فاصله (داود)
اگر یارم شوی ، ولووی خوشگل می خرم، شاید
نشد دویست و ششی با خونِ دل می خرم ،شاید

ولنتاین از امام زاده حسن یک حلقه انگشتر
کریسمس هم برایت کاج نوئل می خرم ، شاید

اگر یارم شوی ویزای شینگن روی شاخش هست
پاریس در شانزالیزه ، برج ایفل می خرم ، شاید

یک اسپاسیوا از روسی ، بلد باشی میریم مسکو
توی راه بستنی با تست تافل می خرم ،شاید

سر راه قبل برلین توی لندن یک پاساژ دیدم
برایت یک پلیور ، از بروکسل می خرم ، شاید

وقتی از موزه لوور امدیم بیرون گرسنه ات شد
دو چیز برگر با دوغ و فلافل می خرم ، شاید

از یک فشن توی میلان مد سپتامبر یا نوامبر
مایو ، ریبن ، بیکینی کامل می خرم ، شاید

(بیا وسط غزل ،ماه عسل اصلا بریم سوئد خونه ی بابک اینا !)
برایش سوغاتی هم بابا نوئل می خرم ، شاید

از انجا می رویم مادرید، نکند بارسایی باشی؟!
بلیط ال کلاسیکو ، ناغافل می خرم ، شاید

والنسیا عجب جایی است ، جزایر قناری هم
و ناز دو بلوندی را توو ساحل می خرم ، شاید

اگر یارم شوی برگشتنی میریم مشهد حتما
لواشک با نوشابه ، اشترودل می خرم ، شاید

میریم بستنیٕ طلاب و یا ششلیک در شاندیز
اگر پول باشه در کارتم عزیز دل می خرم ، شاید
😂😂😂
مانیما
مطمئنی اسم شاعر داووده؟ 😂 مطمئنی اینو به تو تقدیم کرده؟
شاه بگلو اینجا با اکانت مانیما کامنت گذاشتی من سه ساعت و نیم سرگیجه گرفتم که داود چطوری اومده تو کانال ما پست گذاشته ؟
با توجه اینکه ریال هر روز بی‌ارزش‌تر می‌شود، به نظر شما بهترین گزینه برای سرمایه‌گذاری یا حفظ ارزش پول در ایران کدام است؟
Anonymous Poll
18%
خرید ملک و آپارتمان
0%
خرید خودرو
8%
خرید دلار و یورو
64%
خرید طلا
1%
خرید سهام
4%
خرید بیتکوین
4%
خرید رمزارز
چقدر نوشتن این پست سخت است با اینکه بارها به چطور نوشتنش فکر کرده بودم.

فکر کنم بهترین کار این باشد که حس و حال خودم رو برایتان وصف کنم تا مشتاق بشوید مطلب را تا آخر بخوانید.

من حال یک پسر بچه شعف زده را دارم.
گویی در میانه جنگ جهانی دوم وقتی نازی‌ها با بی‌شمار هواپیمای بمب‌افکن، آسمان لندن را تیره و تار کرده‌اند و این پسر بچه دریچه‌ای پیدا کرده است به یک جان‌پناه مخفی پر از آذوقه. دوست دارم بدوم توی خیابان و فریاد بکشم و دست هر عابر ناشناسی را که می‌بینم بگیرم و با خودم به این پناهگاه ببرم.

سرتان را درد نیاورم چون قرار است تعداد زیادی از شماها که تا اینجا با حیله و ترفند نویسنده برای خواندن پستش، آمده‌اید و صبوری کرده‌اید، بعد از خواندن پاراگراف بعدی بروید به زندگیتان برسید و احتمالا بعدها با نوتیفیکیشن بعدی پست مانیما برگردید.
راستش از خودم ناراحتم که بیشتر از این توان ندارم برای تحریک کنجکاوی شما . کاملا هم حق دارید البته. من خودم هم باشم احتمالا دست پسر بچه شعف زده‌ای را که دارد دستم را می‌کشد ببرد داخل یک دالان تاریک و ناشناخته پس می‌زنم.

من هم مثل خیلی از شما‌ها که در نظرسنجی قبلی شرکت کردید به یکی از گزینه‌ها رای دادم .
گزینه انتخابی من بیتکوین بود که حتما اسمش را شنیده‌اید.
من هم تا چند ماه پیش مثل شما فقط اسمش را شنیده بودم و داشتم راحت زندگی خودم را می‌کردم. اما اتفاقی افتاد که «بدانم همی که نادانم» و زندگی من را تغییر داد.

من ابدا توقع ندارم که زندگی شما هم دستخوش تحولات بنیادی بشود و حدس می‌زنم که نخواهد شد چون چندین تلاش قبلی من برای صحبت با نزدیک‌ترین و معتمدترین انسان‌های زندگیم در مورد بیتکوین، تلاش‌های نافرجامی بوده‌اند.
روی صحبت من آن ۱۴ نفری که مثل من به بیتکوین رای دادند هم نیستند چون آن‌ها احتمالا خودشان هم پیاله من باشند.  روی صحبتم کسانی هستند که احتمالا به پاس این چند سال رفاقت مجازی که با هم داشته ایم اندک آبرویی پیششان دارم.

مثل آن پیرمرد‌های ریشوی تابلو به دست وسط خیابان‌های شلوغ نیویورک قرار نیست هشدار بدهم که دنیا در آستانه تمام شدن است .
فقط می‌خواهم دعوتتان کنم به بیشتر دانستن. بیشتر خواندن و فکر کردن خارج از چارچوب‌های مرسوم و متداول

به بیشتر دانستن در مورد پدیده بیتکوین
اینکه به بیتکوین به چشم یک پول توی اینترنت نگاه نکنید که مثل ترن هوایی پارک ارم بالا و پایین می‌‌رود.

حقیقت این‌ است که بیتکوین بسیار بسیار فراتر از درک و‌ تصور من و شماست. 
بیتکوین می‌تواند یک طریقت یا فلسفه برای زندگی باشد، بسیار بالاتر و ارزشمند‌تر از مفهوم ساده یک پول دیجیتالی .
در دنیایی که روز به روز تیره‌تر و تلخ‌تر و ناامید کننده تر می‌شود، بیتکوین یک روزنه کوچک امید است برای بهتر شدن دنیا.


اینکه در ابتدا گفتم چقدر نوشتن این پست سخت است برای همین بود.
الان که دارم خودم را جای شمایی که این‌ها را می‌خوانید می‌گذارم می‌گویم نویسنده این متن قطعا تحت تاثیر دراگ است که این گل‌واژه‌ها را تلاوت می‌کند.



و سرانجام می‌رسیم به آن سکانس مشهور فیلم ماتریکس که مورفیوس دست‌هایش را به سمت نئو دراز می‌کند و قرص‌های آبی و قرمز را به او نشان می‌دهد.

شما مخاطبان نازنین من این انتخاب را دارید که یکی از این دو قرص را انتخاب کنید:

قرص آبی یعنی اینکه هرچه گفتم و شنیدید را فراموش خواهید کرد‌ و به ناآگاهی لذتبخشتان از دنیای بیتکوین ادامه خواهید داد. چون من قرار نیست در کانال مانیما چیزی در مورد بیتکوین بنویسم.

قرص قرمز اما حقیقت ناخوشایندی را بر شما عیان می‌کند که شما را به حسرت وا‌ خواهد داشت که چرا انقدر دیر با این دنیا آشنا شده‌اید.

گیمرها به بازیکن شل دست و تازه کار می‌گویند نوب. من هم با افتخار نوب بیتکوین هستم و امیدوارم بتوانم روزی یک بیتکوینر باشم و نوشتن این پست احتمالا اولین گام این مسیر طولانی بود.

نمی‌توانم قانعتان کنم که مثل من به بیتکوین نگاه کنید. نمی‌توانم تضمین کنم که تحولی عمیق و بزرگ در زندگی‌ شما ایجاد بکند. اما کمی جواب برای سوال‌های احتمالی شما بلدم و تا دلتان بخواهد وقت دارم برای صحبت در مورد بیتکوین
@babakeshaghi

می‌توانم داستان آشناییم با بیتکوین را برایتان تعریف کنم و مسیر رسیدنم به این بینش و‌ باور را با شما به اشتراک بگذارم.
دوستان خوبی دارم که می‌توانند به سوالات پیچیده‌تر شما که خودم از عهده جواب دادنشان بر نمی‌آیم پاسخ دهند و می‌توانم شما را به آنها وصل کنم.
راستش من خودم نهایتا چهار‌ پنج تا فن کمربند سفید بلدم که در اینجا از آن خواهم نوشت:

@edb21m

برای شما انتخاب کنندگان قرص قرمز، تنها کاری که از دستم بر می‌آید اینست که دستتان را بگیرم و در باشگاه استاد ساتوشی ناکاموتو را نشانتان بدهم.
باقی بستگی دارد به جهد و تلاش خودتان.

.12Jan25. 93k
منوچهر والی زاده هم پرکشید.
درست یک روز بعد از ایرج رضایی.
در فاصله خیلی کم از حسین عرفانیان و منوچهر اسماعیلی و جلال مقامی و چنگیز جلیلوند و بهرام زند و ناصر طهماسب.

انگار در عرض یکی دوسال، بزرگترین گنجینه‌های یک هنر همگی به تاراج رفته باشند و این به شدت غم‌انگیز است.
هنری که وجود نداشت اگر این گنجینه‌ها نبودند و باعث بالیدنش نمی‌شدند.

مرگ هنرمندان، معمولا متاثر کننده است اما من شخصا از شنیدن خبر درگذشت هنرمندان دوبله به طرز عجیبی به هم می‌ریزم.
انگار یک عزیز ، یک رفیق یا یک خویشاوند را از دست داده‌ باشم.

من با مرگ بهرام زند ساعت‌ها گریه کردم. منوچهر اسماعیلی که فوت کرد واقعا یکی دو روز دل و دماغ نداشتم. و امروز که خبر رفتن منوچهر والی زاده را شنیدم جدا روز مزخرفی سپری کردم.

با مرگ منوچهر اسماعیلی، آنتونی کویین و محمدعلی کشاورز و اکبرعبدی و جمشید آریا و داش آکل و رضا تفنگچی و شعبون استخونی هم مردند.
با مرگ بهرام زند، ناوارو و شرلوک هولمز و لینچان با مرگ حسین عرفانیان ، دی دی و همفری بوگارت و جک نیکلسون و مورگان فریمن و سیلوستر استالونه و ژان پل بلموندو. با مرگ چنگیز جلیلوند، فردین و بهروز وثوقی و ناصر ملک مطیعی و ایرج قادری هم مردند.

و امروز با مرگ منوچهر والی زاده، لوک خوش شانس و تام هنکس و تام کروز و جیم کری و ویل اسمیت و آدام سندلر انگار برای همیشه خاموش شدند.

فکر می‌کنم دلیلی که باعث میشه درگذشت هنرمندان دوبلاژ انقدر غم انگیز و متاثر کننده باشه اینه که مرگ هنرمند دوبلاژ فقط مرگ «یک» هنرمند نیست، هرکدوم از اونها که می‌میرند ده‌ها هنرمند محبوب دیگه هم می‌میرند و انگار تکه بزرگی از خاطرات و نوستالژی‌های ما هم باهاشون محو میشه.


#بابک_اسحاقی
@manima4
ده سال قبل:
* تولد سی سالگی ام در بیمارستان بودم... و فوت کردن شمع و‌ گرفتن کادو آخرین چیزی بود که بهش فکر میکردم...

** آن روزها بیشتر از هر زمانی حساس بودم. کوچکترین تنشی به سادگی به همم می‌ریخت. نیما چند روزش بود و به تمام توجهم نیاز داشت و از طرف دیگر مانی عادت کرده‌بود به داشتن من فقط برای خودش... حالا فول مامانش را با یک نیم وجبی سهیم شده بود...‌ بزرگترین چالشم نگاه‌های مانی بود. نمیدانم واقعا یک جوری نگاهم میکرد یا من فکر میکردم که نگاهش فرق کرده... باید یاد می‌گرفتم که چه جوری مادر بچه‌ی دوم بودن، بچه‌ی اول را اذیت نکند... در عین حال دلم میخواست روال عادی زندگی را هم حفظ کنم... باید تجربه میکردم تا یاد بگیرم. کم کم دستم آمد... خانه را تا جایی که راه داشت خلوت چیدم، که اگر غافل شدم چیزی نشکند و نیفتد... یک برنامه ساده برای شام و ناهار نوشتم و فهمیدم که کی میتوانم بین کارها چرت بزنم... بعد از حدود چهارماه یک صلح نسبتا خوب بین بچه ها برقرار شد...

حالا: 
* تولد‌ چهل سالگی‌ام با چند نفر از همکارهای جدید رفتیم کافه‌. از چند کشور مختلف بودیم و همدیگر را تازه شناخته بودیم و تولد من بهانه‌ای شد برای اولین برنامه‌ی خارج از شرکت. یک کیک کوچک گرفتیم و برایم تولدت مبارک خواندند... شب هم دوباره کیک خوردیم... با بچه ها و بابک... عکس گرفتیم... هدیه‌هایم دقیقا همان چیزهایی بود که دلم میخواست... بعد از شام باهم آشپزخانه را مرتب کردیم و دور هم یک قسمت از فصلهای قبلی پایتخت را دیدیم...‌

** از همان دو هفته ی پیش که با مدیرم دست دادم و گفتم خوشحالم از ملاقتت، دارم چیزهای مختلفی یاد میگیرم... از ساده ترین چیزها تا پیچیده و مبهم‌‌ترین... از میانبر بین راهروها و سالن ها و راههای مختلف خانه تا سرکار، تا ارتباط با آدمها و عناوینشان... زود باید مسئولیتهایم را یاد بگیرم و مرزها را پیدا کنم... اینکه تا کجا محدوده‌ی من است... باز باید با تجربه کردن یاد بگیرم... در شهر جدید با مسیرهای جدید و آدمهای غریبه...

ده سال بعد: 
چقدر دور است... نمیتوانم حدس محکمی بزنم که شمع تولدم را کجا فوت میکنم... اندیشه، شمال، طالقان، اینجا، یک شهر دیگر همین حوالی... همه‌ی این گزینه ها توی ذهنم محتمل اند... با درصدهای نزدیک به هم...
رویای قشنگم شاید همین باشد که بتوانیم چهارتایی دور یک میز بنشینیم. دلم میخواهد رابطه‌ی خوب و بدون چالشی با پسرها داشته باشم. امیدوارم نه به خاطر من، به خاطر اینکه خودشان دوست دارند، آن شب بخواهند تا باهم وقت بگذرانیم. دلم میخواهد بابک همچنان بداند چه چیزی خوشحالم می‌کند و بچه ها هی از چند روز قبل از من بپرسند «برات چی بخریم»... دلم میخواهد اندازه‌ی چهل و پنج دقیقه بتوانیم به یک برنامه‌ی مشترک نگاه کنیم و لذت ببریم...

* در پنجاه سالگی شاید باز چیزهایی برای یاد گرفتن داشته باشم... الان و این لحظه ترجیح میدهم ساده باشند... در حد رسپی یک رولت خوشمزه... یا کاشتن یک نوع خاص گیاه...

#فاطمه_شاهبگلو

@manima4
*باید توی یک کمپ آموزشی شرکت میکردم که حدودا دو هفته بود. یک روز از هفته‌ی اولش، تولد پسرک بود و یک روز در هفته‌ی دوم، جشن اخر سال مدرسه!
برنامه از طرف شرکت نهایی شده بود، هتل رزرو شده بود و من اصلا راحت نبودم که همین ابتدای کار، مخالفتی کنم... با خودم فکر کردم که همین است... مثل همیشه... همان داستان نخ‌نمای «به دست آوردن‌ها» و «از دست دادن‌ها»... من دلم میخواست یک شغل خوب داشته باشم و در ازای به دست آوردنش حالا کم‌کم از دست دادن ها سرو کله‌شان پیدا میشود...  توی همین یک ماه گذشته، چندین بار این حس یواشی آمده و با سرانگشت زده به شانه‌ام... مثل صبحها که زود بیدار میشوم... حین کار که استرس میگیرم... عصرها که خسته‌ام... شبها وقتی که میبینم از سریال مورد علاقه‌ام، عقب مانده‌ام...  نمیشود همه چیز را باهم داشت... این را باید قبول میکنم... و میکنم...
دوتا پیراهن خوشرنگ برای پسرها میخرم و میگویم روز جشن این را بپوشید! دو روز قبل از تاریخ اصلی، پسرک کیک تولدش را می‌خورد... حتی به تام هاردی هم می‌گویم صبر کن تا برگردم‌ و بشینم پای بقیه‌ی قهرمان بازی‌ات...


*آموزش هر روز از ساعت هشت و نیم صبح شروع میشد تا پنج عصر... همان روز اول متوجه شدم نمیتوانم کاملا صد در صد تمرکز کنم روی صحبت‌ها و اسلایدها و سوالها...
به خودم می‌آمدم و می‌دیدم اصلا یک جای دیگرم... توی یک جهان دیگر... غرق افکاری درهم و برهم و کاملا بی‌ربط...‌ تصمیم گرفتم هربار که متوجه شدم حواسم جای دیگریست، روی دفترچه‌ی کنار دستم یک خط بکشم. این کار را برای دوتا جلسه‌ی چهل و پنج دقیقه‌ای انجام دادم. نتیجه شوکه کننده بود... من تقریبا هر سه و نیم دقیقه به چیز دیگری فکر میکردم... هرچند که صاف رو به روی سخنران نشسته بودم ولی ذهنم جایی خارج از آن محیط بود... به هوش مصنوعی گفتم بیا این مشکل را حل کن... فلک زده چه می‌دانست که چه کرده‌ام من با این ذهن... واقعا حق داشت که نمی‌توانست چهار دقیقه پشت سرهم یکجا بنشیند... چون من خودم هیچ وقت نگذاشته بودم... همیشه ذهن بیچاره ام را دقیقا شبیه یک توله سگ سربه هوا فرستاده بودم دنبال توپ‌های رنگی... بدعادتش کرده‌بودم... خودم جسما یک جا می‌نشستم و به او می‌گفتم برو! نمان! نشین! همیشه یا هُلش داده بودم به جایی در گذشته یا آینده...‌ یا ول میچرخیده توی رویاهای بی سروته، بین انسانها و اتفاق‌هایی که اصلا وجود خارجی ندارند... میرفته و برای خودش جست و خیز می‌کرده و من از شیطنتش لذت می‌برم.. حالا که لازمش داشتم و باید آرام مینشست کنارم، هی حرفم را گوش نمی‌داد...

یکی دوتا تمرین کوچک و ساده از روز دوم شروع کردم... سخت بود اولش... ولی کم کم خط‌های روی دفترچه کمتر شدند... هنوز صفر نشده‌اند البته ولی توله سگِ به نسبت آرام تری دارم حالا...
غروب‌ها که برمی‌گردم هتل و لَش میکنم، می‌آید کنارم و از تلاشش برای تمرکز غر میزند... توپ رنگی‌اش را که برمیدارم، یکهو چشمانش برق میزند... میگویم صبح لازمت دارم ولی حالا آزادی... بعد توپش را می‌اندازم یک جای دور...  خیلی دور....

#فاطمه_شاهبگلو
@manima4
Mazyar - NakaMan.iR سایت ناکامان
Mazyar - NakaMan.iR سایت ناکامان
بغض، اشک ،اندوه
حال این روزهای ماست
ما ایرانی‌های دور از خانه
و وقتی ارتباطمون با ایران قطع میشه این بغض میترکه و مثل مرغ سرکنده لحظه‌ای آرامش نداریم.

لحظه‌ای نیست که به فکر ایران و شما عزیزانم نباشم
ما جسممون مهاجرت کرده اما ذهن و فکرمون رو‌نتونستیم با چمدون با خودمون بیاریم
خودمون هجرت کردیم نه ذهنمون
با هر انفجاری صدای مهیبی تو سرمون می‌پیچه و انگار ترکش‌ بمب‌ها میخوره به مغزمون

واسه همین، جسممون در امانه ولی روحمون زخمی و خون آلوده

اما همه ما وصله شده‌ها به این خاک ماتم‌زده چاره‌ای جز صبوری نداریم
و سلاحی جز امید
آینده، نامعلومه و وهمناک
تو این شرایط خودمون باید به خودمون کمک کنیم و روحیه‌مون رو حفظ کنیم.

چشمهام رو میبندم
مثل کودکی‌هام که شبها موقع ترس از بمب‌های صدام به یه اتاق رنگی پر از اسباب بازی فکر می‌کردم و خودم رو نجات می‌دادم
چشم‌هام رو می‌بندم و به ایرانی فکر می‌کنم سرسبز و آزاد که همه ما همدیگه رو در آغوش گرفتیم و لبخند شادی می‌زنیم.

دلم برای تک تکتون میتپه
و متاسفم که جز بغض، کاری از من لعنتی برنمیاد
برای شما و همه عزیزان و خانواده‌هاتون سلامتی آرزو میکنم.


@manima4
#بابک_اسحاقی
Vares - Saz-music.ir
Shadmehr Aghili
می‌گذرد
این روزهای تلخ‌تر از زهر هم تمام می‌شوند
شک ندارم که لبخند، دوباره مهمان لب‌های ما خواهد شد.

زندگی قدرتمند‌ترین نیروی جهان است.
و هیچکس حق ندارد و نمی‌تواند ما را از این حق محروم کند.

ثانیه‌ای نیست که از فکر و خیال شما فارغ بشوم.
برای سلامتی تک تک شما و همه عزیزان و خانواده‌هاتون دعا میکنم و بی صبرانه منتظرم برای روزی که همه به زندگی عادی برگردیم.
Mohammad-Reza-Shajarian-Shajariyan-Iran-Ey-Saraye-Omid(DornaMusic.Com)
Mohammad-Reza-Shajarian-Shajariyan-Iran-Ey-Saraye-Omid (DornaMusic.Com)
ایران ای سرای امید
آواز:محمدرضا شجریان
نوازنده و آهنگساز: محمدرضا لطفی
سراینده: هوشنگ ابتهاج

@manima4
.
خورشید دارد طلوع می‌کند و شجریان «سپیده» را می‌خواند.

آرزو می‌کنم دیگر هیچ وقت این تصاویر و صداهای ترسناک را نبینم و نشنوم.

آرزو می‌کنم که کشورم دیگر هیچ وقت روی جنگ و ناآرامی را نبیند.

آرزو می‌کنم خواب هیچ کودکی در هیچ کجای جهان از شنیدن صدای بمب و موشک و جنگنده و آژیر خطر پریشان نشود.

آرزو می‌کنم تا زمانی که موشک‌ها فرق گناهکار و بیگناه را نمی‌فهمند هیچ جنگی در هیچ سرزمینی آغاز نشود که برای تمام شدنش لحظه بشمریم.

به قول ابتهاج :

می بینم آن شکفتن شادی را
پرواز بلند آدمیزادی را
آن جشن بزرگ روز آزادی را


لعنت به جنگ
درود بر صلح
زنده باد ایران


@manima4
2025/06/28 17:58:58
Back to Top
HTML Embed Code: