حضور_جلسه چهارم
علی مقدم
#حضور
جلسه چهارم
🌃 کنترل نفس و نداشتن طمع، بسیاری از بارهای بیهوده را از زندگی انسان حذف میکند.
🌃 تقلید کردن از رفتار و منش بزرگان، میتواند به انسان کمک کند تا شبیه به آنها شود.
🌃 چراغ هدایت انسان سالک، ارتباط قلبی با محبت و ولایت اولیای الهی است.
@spiritual_mind
#شرح_مثنوی_جان
https://www.tgoop.com/masnavijan
جلسه چهارم
🌃 کنترل نفس و نداشتن طمع، بسیاری از بارهای بیهوده را از زندگی انسان حذف میکند.
🌃 تقلید کردن از رفتار و منش بزرگان، میتواند به انسان کمک کند تا شبیه به آنها شود.
🌃 چراغ هدایت انسان سالک، ارتباط قلبی با محبت و ولایت اولیای الهی است.
@spiritual_mind
#شرح_مثنوی_جان
https://www.tgoop.com/masnavijan
❤5
Forwarded from مهربانو شو (zohre.parham)
✨✨✨
الناس موتى وأهل الحب أحياء.
مردمان مردهاند و اهالی عشق❤️زنده🥰✨
منصور حلاج😇
بی تو نَفَس کشیدنم، عُمر تَباه کردن است🥹
شهریار👌
الناس موتى وأهل الحب أحياء.
مردمان مردهاند و اهالی عشق❤️زنده🥰✨
منصور حلاج😇
بی تو نَفَس کشیدنم، عُمر تَباه کردن است🥹
شهریار👌
❤3🥰1👏1
#سوال_کردن_رسول_روم_از_امیرالمومنین_عمر_رض
مرد گفتش کهای امیرالمؤمنین
جان ز بالا چون در آمد در زمین؟
مرغ بیاندازه چون شد در قفس؟
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
بر عدمها کهآن ندارد چشم و گوش
چون فسون خواند همی آید به جوش
از فسون او عدمها زود زود
خوش معلق میزند سوی وجود
باز بر موجود افسونی چو خواند
زو دو اسپه در عدم موجود راند
گفت در گوش گل و خندانش کرد
گفت با سنگ و عقیق کانش کرد
گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او
باز در گوشش دمد نکتهٔ مخوف
در رخ خورشید افتد صد کسوف
تا به گوش ابر آن گویا چه خواند
کو چو مشک از دیدهٔ خود اشک راند
تا به گوش خاک حق چه خوانده است
کو مراقب گشت و خامش مانده است
در تردد هر که او آشفته است
حق به گوش او معما گفته است
تا کند محبوسش اندر دو گمان
آن کنم آن گفت یا خود ضد آن
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زان دو یک را برگزیند زان کنف
گر نخواهی در تردد هوش جان
کم فشار این پنبه اندر گوش جان
تا کنی فهم آن معماهاش را
تا کنی ادراک رمز و فاش را
پس محل وحی گردد گوش جان
وحی چهبود گفتنی از حس نهان
گوش جان و چشم جان جز این حس است
گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است
لفظ جبرم عشق را بیصبر کرد
وآنکه عاشق نیست حبس جبر کرد
این معیت با حق است و جبر نیست
این تجلیّ ِ مه است این ابر نیست
ور بود این جبر ، جبر عامه نیست
جبر آن امارهٔ خودکامه نیست
جبر را ایشان شناسند ای پسر
که خدا بگشادشان در دل بصر
غیب و آینده بر ایشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش
اختیار و جبر ایشان دیگر است
قطرهها اندر صدفها گوهر است
هست بیرون قطرهٔ خرد و بزرگ
در صدف آن دُرِّ خُردست و سِتُرگ
طبع ناف آهو است آن قوم را
از برون خون و درونشان مشکها
تو مگو کهاین مایه بیرون خون بود
چون رود در ناف مُشکی چون شود؟
تو مگو کهاین مس برون بُد محتقر
در دل اکسیر چون گیرد گهر
اختیار و جبر در تو بُد خیال
چون دریشان رفت شد نور جلال
نان چو در سفره است، باشد آن جماد
در تن مردم شود او روح شاد
در دل سفره نگردد مُستحیل
مُستحیلش جان کند از سَلسَبیل
قُوّتِ جاناست این ای راستخوان
تا چه باشد قُوَّتِ آن جان جان؟
گوشت پارهٔ آدمی با عقل و جان
میشکافد کوه را با بحر و کان
زور جان کوهکن شقِ حجر
زور جان جان در اِنشَقّ القَمر
گر گشاید دل سر انبان راز
جان به سوی عرش سازد ترکتاز
#شرح_مثنوی_جان
#دفتر_اول
بیتهای ۱۴۴۶ تا ۱۴۷۹
#تصحیح_نیکلسون
@masnavijan
مرد گفتش کهای امیرالمؤمنین
جان ز بالا چون در آمد در زمین؟
مرغ بیاندازه چون شد در قفس؟
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
بر عدمها کهآن ندارد چشم و گوش
چون فسون خواند همی آید به جوش
از فسون او عدمها زود زود
خوش معلق میزند سوی وجود
باز بر موجود افسونی چو خواند
زو دو اسپه در عدم موجود راند
گفت در گوش گل و خندانش کرد
گفت با سنگ و عقیق کانش کرد
گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او
باز در گوشش دمد نکتهٔ مخوف
در رخ خورشید افتد صد کسوف
تا به گوش ابر آن گویا چه خواند
کو چو مشک از دیدهٔ خود اشک راند
تا به گوش خاک حق چه خوانده است
کو مراقب گشت و خامش مانده است
در تردد هر که او آشفته است
حق به گوش او معما گفته است
تا کند محبوسش اندر دو گمان
آن کنم آن گفت یا خود ضد آن
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زان دو یک را برگزیند زان کنف
گر نخواهی در تردد هوش جان
کم فشار این پنبه اندر گوش جان
تا کنی فهم آن معماهاش را
تا کنی ادراک رمز و فاش را
پس محل وحی گردد گوش جان
وحی چهبود گفتنی از حس نهان
گوش جان و چشم جان جز این حس است
گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است
لفظ جبرم عشق را بیصبر کرد
وآنکه عاشق نیست حبس جبر کرد
این معیت با حق است و جبر نیست
این تجلیّ ِ مه است این ابر نیست
ور بود این جبر ، جبر عامه نیست
جبر آن امارهٔ خودکامه نیست
جبر را ایشان شناسند ای پسر
که خدا بگشادشان در دل بصر
غیب و آینده بر ایشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش
اختیار و جبر ایشان دیگر است
قطرهها اندر صدفها گوهر است
هست بیرون قطرهٔ خرد و بزرگ
در صدف آن دُرِّ خُردست و سِتُرگ
طبع ناف آهو است آن قوم را
از برون خون و درونشان مشکها
تو مگو کهاین مایه بیرون خون بود
چون رود در ناف مُشکی چون شود؟
تو مگو کهاین مس برون بُد محتقر
در دل اکسیر چون گیرد گهر
اختیار و جبر در تو بُد خیال
چون دریشان رفت شد نور جلال
نان چو در سفره است، باشد آن جماد
در تن مردم شود او روح شاد
در دل سفره نگردد مُستحیل
مُستحیلش جان کند از سَلسَبیل
قُوّتِ جاناست این ای راستخوان
تا چه باشد قُوَّتِ آن جان جان؟
گوشت پارهٔ آدمی با عقل و جان
میشکافد کوه را با بحر و کان
زور جان کوهکن شقِ حجر
زور جان جان در اِنشَقّ القَمر
گر گشاید دل سر انبان راز
جان به سوی عرش سازد ترکتاز
#شرح_مثنوی_جان
#دفتر_اول
بیتهای ۱۴۴۶ تا ۱۴۷۹
#تصحیح_نیکلسون
@masnavijan
❤1👏1