Telegram Web
سنگ‌پشت ِ مزدک پنجه‌‌ای
Photo
پیرامون گفتگوی لیلی گلستان درباره‌ی فروغ فرخزاد

بگذارید حقیقت نفس بکشد

مزدک پنجه‌ای

اخیراً اظهارات خانم لیلی گلستان در گفتگو با چند نشریه پیرامون رفتار پدرش با مادرش و نیز رابطه‌ی فروغ فرخزاد با ابراهیم گلستان، واکنش‌های متفاوتی را در فضای مجازی به دنبال داشته است. متأسفانه، برخی با نگاهی ایدئولوژیک و سیاسی به این موضوع پرداخته‌اند، در حالی که عده‌ای دیگر با تقدس‌گرایی افراطی، سعی در مصیبت‌سازی داشته‌اند. این وضعیت در حالی است که بسیاری از این منتقدان و به اصطلاح روشنفکران جامعه که خانم گلستان را مورد خطاب قرار داده‌اند، خود مدعی دموکراسی و آزادی هستند. این در حالی است که خانم گلستان از رنج زنانه حرف می‌زند از جبر مردانه‌ای صحبت می کند که به قول ایشان« او [ابراهیم گلستان]به همه می‌گفت احمق.» فروغ در زمان شکل‌گیری رابطه‌اش با آقای گلستان یک زن مطلقه بود اما آقای گلستان متاهل بود؛ خانم گلستان در این باره می‌گوید:«‌من یک بار جایی پاسخی دادم که خیلی فحش خوردم، ولی باز هم می‌گویم این حرکت از سوی آن خانم [فروغ] بی‌اخلاقی بود؛ او باید می‌دانست که آن مرد[ابراهیم گلستان]، زن داشت.» (متن مصاحبه با شرق آنلاین، یک خرداد هزار و چهار صد و چهار)
به زعم من، لیلی گلستان با روایت واقعیات زندگی خانوادگی به نوعی خود را تخلیه ‌می‌کند و به ما نشان می‌دهد که آینه‌ی هنرمندان آن‌گونه که در نظر مردم نشان داده می‌شود، پاک و شفاف نیست. او در تلاش است تا سیاهی‌های زندگی یک نویسنده بزرگ را به ما نشان دهد، شاید کار او چیزی شبیه خودزنی باشد اما چه مقدار از زنان این سرزمین، چه مقدار از زنان هنرمند خودزنی کرده تا حفظ شأن و منزلت و آبروی شوهر کنند؟ او خواست بگوید، فقط به آثار هنرمندان نگاه نکنید، آنها گاه در عین تعهد دچار بی‌اخلاقی‌های مخربی می‌شوند. چرا به فروغ باید حق داد یا به آقای گلستان که در عین داشتن تعهد به زن و فرزند، دچار خیانت شود؟ یا به فروغ حق داد که وارد زندگی یک آدم متاهل شود، چرا فکر می‌کنید که خانم گلستان اشتباه کرده است که به طور واضح به این مسائل پرداخته است؟! آیا او محترمانه انتقاد خود را مطرح نکرده است! آیا حق او نیست که از یک دلخوری تاریخی بگوید. چیزی که او، برادر و مادرش را اذیت می‌کرد. آیا فروغ، شاملو، نصرت، مشیری و خیلی از ما انسان‌های اخلاق‌مدار و پایبند بوده‌ایم. آیا نباید بین شخصیت هنری و خانوادگی هنرمند تفکیک قائل شد. آیا یک هنرمند معروف، لزوما یک همسر یا پدر و مادر خوب است؟ چرا سیاه و سفید می‌بینید؟ چرا باید همیشه شمایل زیبای هنرمندان را نشان داد، چرا هم صنف‌ها سعی می‌کنند یک زن را به خاطر حفظ آبروی خانواده یا دیگری، به سکوت اجباری دعوت کنند، چرا باید او را خفه کرد چون از احساسات پدرش به یک شخصیت سیاسی گفته است. آیا بخشی از نامه‌های نیما را خوانده‌اید که بعد از فوتش، شراگیم منتشر کرد؟! آیا نیما بر اساس نوشته‌های آن کتاب، تماماً تفکرات چپ داشت یا حق می‌دهید که دچار شک در شنیده‌ها و خوانده‌های پیشین شویم؟ چرا شک نکنیم، از چه چیز می‌ترسیم، اینکه تاریخ چهره عوض کند و بر خلاف نگاه ما و باورهای ما شود؟ آیا زمان گفتن حقیقت‌ها، دانستن واقعیت‌ها و آسیب‌شناسی این شکست‌ها نرسیده است؟ مرز این خودداری تا کجاست؟ لطفاً دست‌تان را بردارید، بگذارید حقیقت نفس بکشد!

@mazdakpanjehee
سنگ‌پشت ِ مزدک پنجه‌‌ای
پیرامون گفتگوی لیلی گلستان درباره‌ی فروغ فرخزاد بگذارید حقیقت نفس بکشد مزدک پنجه‌ای اخیراً اظهارات خانم لیلی گلستان در گفتگو با چند نشریه پیرامون رفتار پدرش با مادرش و نیز رابطه‌ی فروغ فرخزاد با ابراهیم گلستان، واکنش‌های متفاوتی را در فضای مجازی به دنبال…
نگاه متفاوت:
سمیه الماسی: درود بر شما
در انتقادی که می توان به صحبت های خانم گلستان داشت این مسئله هست که ایشان گفتند فروغ نباید وارد زندگی مردی متاهل میشد و در مقابل بلافاصله گفتند پدرم مردی بسیار ساده بود اصلا هوس باز و ... نبود!
در اینکه هر کسی قادر و محق به بیان نظر خود هست شکی نیست ولی اینکه باز مسئله ای دو جانبه را به دوش جنس زن انداختن و مرد را با بهانه هایی چون "گول خوردن" از جانب زنان یا ساده بودن و چه و چه از زیر بار رفتار خود خلاص کردن کار درستی نیست!
در جامعه ما کم نیست که بار یک آوار حاصل از رابطه های نامشروع مدام روی شانه های جنس زن گذاشته می شود و مرد  با بهانه های مختلف معصوم از خطا قلمداد می‌شود یا کمتر از زن مقصر شناخته می شود چطور یک مرد قادر نیست از خانواده و حریم خود حفاظت کند ؟ ولی کتاب بنویسد و صاحب امتیاز و اندیشه باشد؟

و البته مسئله بدتر از بد اینست که اغلب این خطاب قرار دادن از طرف همجنسان زنان به یکدیگر صورت می پذیرد تا مردان.
باید بپذیریم که به قول سیمون دوبوار زنان زن به دنیا نمی آیند بلکه زن می‌شوند
در واقع بار اجتماعی مسئولیت نهادن بر دوش آنها از آنها جنسیتی به نام زن می آفریند.
من رفتار فروغ را تایید و تکذیب و انکار نمی کنم ولی فروغ و گلستان هر دو مسئول عواقب رابطه شان بودند.

@mazdakpanjehee
دوستان توجه کنید در این بحث قصد من تعیین میزان تقصیر کسی نبوده، اینکه چرا خانم گلستان پدرش را کمتر مقصر دانست یا ندانست نیست بلکه توجه به مسئله آزادی بیان است.
@mazdakpanjehee
🔹ساحت‌های سه‌گانه ادبیات
سینا جهاندیده

چندی پیش به اتفاق دوست و استادم جناب دکتر علیرضا نیکویی عزیز کتاب ادبیات در وضعیت متاورس آقای مزدک پنجه‌ای را نقد کردم. مزدک در این کتاب به جهان متاورس نگاه خوش‌بینانه و حتی آرمانشهری دارد. گویی در جهان متاورس خوانندگان ادبیات آزادی را بیشتر از پیش در آغوش خواهند گرفت. من یکی از مهم‌ترین اشکالات این کتاب را در این می‌دانم که نویسنده سه جهان ادبیات را از هم تفکیک نکرده است. ما نمی‌توانیم با ایستادن بر ادبیات گوتنبرگی ادبیات هومری را محکوم کنیم و یا ادبیات متاورسی را به مثابه یک آرمان‌شهر توصیف کنیم. در ذیل سعی می‌کنم این سه ساحت تاریخی ادبیات را  که هرکدام  جهان‌شناسی ویژه دارند از هم تفکیک کنم:
کتاب مقدس مسلمانان با فعل امر «خواندن» آغاز شده است؛ یعنی از آغاز کلام فقط شنیدنی بود. بنابراین هرمنوتیک «شنیدن» همان هرمنوتیک دیدن نیست. به همین دلیل وقتی قرآن «کتابت» شد، فهم آن نیز دچار چالش شد.  شعر هم در آغاز فقط صدا بود.
هومر یک شاعر شفاهی بود. آثار او، یعنی ایلیاد و اودیسه، در قالب سنت شفاهی سروده شده‌اند. این اشعار توسط راویان حرفه‌ای به نام رَپسودها (rhapsodes) یا آئِدها (aoidoi) اجرا می‌شدند. آنها شعر را با آوا و حرکات بدن همراه می‌کردند و سپس آن را برای جمع به اجرا در می‌آوردند.
بنابراین ادبیات عصر هومر را نباید همان ادبیات عصر گوتنبرگ دانست. با آغاز عصر روزنامه «انسان مکتوب» شکل گرفت؛ انسانی که می‌تواند در «سکوت» بنشیند و صدا دیگران را در ذهن خود تخیل کند. اکنون ما در حال عبور از عصر چاپ به عصر متاورس هستیم.
وقتی شعر از عصر صدا به عصر کتابت آمد سرنوشت دیگری پیدا کرد. به نظر می‌رسد عصر انسان پسامکتوب، عصری دیگری خواهد بود عصر که تصویر جای نوشتار را می‌گیرد.
عصر تصویر از یک نظر به عصر پیشامکتوب یا عصر هومر نزدیک است و آن فعال شدن دوباره گوش در این عصر است و البته عصر متاورس بیشتر عصر چشم است.
عبور از عصر صدا به عصر کتابت و رسیدن به عصر تصویر به این معنی نیست که عصر تصویر جهان برتری نسبت به دو جهان پیش از خود خواهد بود. شعر هنوز از خاستگاه شنیداری خود دور نشده است چنانکه هنوز شاعران بسیاری در عصر کتابت شعر خود را چون هومر اجرا می‌کنند. در عصر متاورس هم خاستگاه صدایی و شنیداری شعر کاملا از بین نمی‌رود. زیرا شعر از اسطوره‌ی صدای خدایان کمک می‌گیرد به همین دلیل هنوز بسیاری از شاعران معتقدند که شعر نوعی الهام است. الهامی بودن شعر از تبارشناسی صدا در شعر می‌گوید. آری شاعر همچنان شنیدنی است.

@tabarshenasi_ketab
کشته شد!
و هیچ‌کس آن لحظه که تمام شدی را نشنیده است
باقی ناداستان‌های توست
باقی زخم‌های درونی‌ست
می‌میریم
میرانده می‌شویم
می‌خوانیم
می‌نویسیم
تا آرام گرفته باشیم
چیزی در ما شبیه صاعقه‌ای امانِ ابر را بریده است
با ضربات چاقو نانفس شدیم
با طناب
باقصاص
با تصادف
با زنجیر ‌
می‌بینی مرگ به شکل‌های مختلفی در ما تاریخ گذاشته است!
در ما پوسیده شده زندگی
شراب شده

دردهای کهنه از فراموشی برگشته است
درهای جدایی
شیون‌های خاموش

می‌گویند ریشه‌های عصیانْ فقر است
و داستان‌ها از خون سیراب
از بس رستم
سهراب کشت
شغاد در پی انتقام!

ما نانوشته عبرت‌های زمانیم می‌میریم
میرانده می‌شویم
در میدان
کوچه
خیابان
به شکل زنی رها در عبارت‌های مردانه
ناجوانمردانه...
و هر بار تلخ‌تر از قهوه‌ی صبحگاهی
خیره به نوایی که بگوید
دست‌گیرش شد!

کجاست... ؟

شماره گذاشته تا پیغام بگذاریم

نشسته‌ در چشم‌های کشته‌اش...


مزدک پنجه‌ای
1404.3.15

@mazdakpanjehee
سنگ‌پشت ِ مزدک پنجه‌‌ای
April-Litterateurs-2025_version-2.pdf
نظر کیوان اسماعیلی کارشناس ارشد دانشگاه وینزور کانادا

بازخورد و تأملاتی بر مقاله: نگاهی دوباره به روایت، واقعیت و متاورس
پیش از هر چیز، باید تأکید کنم که پرداختن به پدیده‌های در حال رشد، به‌ویژه حوزه‌های نوظهور و مرزهای دانش پیشرو (Progressive Science)، اقدامی شایسته تحسین است. چراکه توجه و تأمل در این مراحل ابتدایی، به‌ویژه در قالب نوشتار تحلیلی، خود به‌نوعی به توسعه و گسترش همان پدیده کمک می‌کند.
مقاله‌ مذکور را با علاقه مطالعه کردم. با تأکید بر این نکته که تحلیل حاضر مبتنی بر خوانش شخصی و نه تخصصی است، نکاتی را جهت تأمل بیشتر مطرح می‌کنم.
نخست، مقاله به برخی وجوه روایت و روایتگری اشاره می‌کند که آن‌ها را به‌عنوان موانع در مسیر «در معرض واقعیت قرار دادن مخاطب» ارزیابی کرده است؛ از جمله اغراق، حذف، فراموشی، و کاربرد تشبیه و استعاره. در پاسخ به این دیدگاه، باید گفت که اتفاقاً این عناصر بخش جدایی‌ناپذیر فرایند انتقال واقعیت هستند. چراکه برای بیان تجربه‌ای خاص، راوی ناگزیر است از ابزارهایی بهره گیرد که به ذهن و عواطف مخاطب نزدیک‌ترند.
به‌عنوان نمونه، بیان اینکه "آفتاب اذیت‌کننده بود" در مقایسه با توصیف "تیغ آفتاب امانم را بریده بود"، از حیث تصویرسازی ذهنی و درگیر ساختن حسی مخاطب تفاوت بسیاری دارد. تشبیه «تیغ» نه تنها شدت نور و گرما را منتقل می‌کند، بلکه در ذهن مخاطب نفوذی احساسی ایجاد می‌نماید. بنابراین، برچسب‌گذاری این عناصر به‌عنوان ضعف‌های روایت‌گری، امری قابل مناقشه است.
در ادامه، به نظر می‌رسد مبنای نظری مقاله نیز قابل بازنگری است. مقاله می‌کوشد روایت را به‌مثابه مانعی در مسیر دستیابی به واقعیت مطرح سازد و از دل این نقد، متاورس را به‌عنوان مدیومی برتر معرفی کند. حال آن‌که روایت، خود فرآیندی است که از مسیر راوی، و از دل تجربیات، احساسات، و تفسیرهای ذهنی او نسبت به واقعیت شکل می‌گیرد. در نتیجه، آنچه مخاطب از واقعیت درک می‌کند، همواره از دریچه نگاه روایتگر عبور کرده و ساخته شده است. این فرایند بازنمایی، نه تنها اجتناب‌ناپذیر، بلکه ذات روایتگری است.
اگر از مثال‌های ساده استفاده کنیم، فرض کنید فردی در حال تعریف بازی فوتبال بین ایتالیا و فرانسه است، و تصمیم می‌گیرد تنها صحنه ضربه سر زیدان به ماتراتزی را روایت کند. در اینجا، قصد راوی انتقال کل ماجرا نیست، بلکه تاکید بر لحظه‌ای خاص است که در ذهن او برجسته شده. روایتگر به انتخاب خود واقعیتی را برجسته می‌کند، نه آن‌که عین واقعیت را بازتاب دهد.

از همین منظر، نقد مقاله به روایت‌گری به منظور برجسته‌سازی مزیت متاورس، از نظر من پایه‌ای سست دارد. البته این نکته قابل پذیرش است که متاورس می‌تواند ویژگی‌هایی فراتر از مدیوم‌های رایج ارائه دهد؛ اما شاید تعبیر «روایت‌گری غیرخطی» برای توصیف این قابلیت مناسب نباشد. چراکه روایت غیرخطی در بسیاری از مدیوم‌های دیگر نیز تعریف شده است. تعبیر دقیق‌تر، شاید «کشف و شهود انتخابی» (Selective Exploration) باشد؛ یعنی مخاطب خود مسیر مواجهه با داده‌ها را برمی‌گزیند، که این امر بر مبنای آزادی در تعامل با محیط شکل می‌گیرد، نه صرفا الگوی روایت.
نکته دیگر آن‌که مقاله به شکلی شفاف به نتیجه‌گیری نهایی نمی‌رسد. پرسشی که دوبار در متن مقاله مطرح شده، در پایان بی‌پاسخ می‌ماند: آیا متاورس می‌تواند مخاطب را در معرض واقعیت قرار دهد؟ به نظر می‌رسد پاسخ مقاله در نهایت همچنان «خیر» است، و این پاسخ نیز موجه است. چراکه حتی در بستر متاورس، همچنان با محصولی مواجهیم که حاصل طراحی و روایت فرد یا سیستمی خاص است، نه تجربه‌ای بی‌واسطه و خالص از واقعیت.
اما اکنون می‌خواهم پرسشی بنیادین‌تر را مطرح کنم: آیا اساساً می‌توان مخاطب را بدون حضور فیزیکی، در معرض واقعیت خالص (Pure Reality) قرار داد؟ به نظر می‌رسد با پیشرفت‌های اخیر در هوش مصنوعی (AI)، این امر دور از دسترس نیست. اخیراً گزارشی منتشر شده مبنی بر شبیه‌سازی سلول‌های انسانی از طریق هوش مصنوعی، که در آن ژنوم‌های فردی به‌عنوان داده‌ای منحصربه‌فرد بازتولید شده‌اند. از آن‌جا که تجربه‌های زیسته، رنج‌ها، خاطرات، و ویژگی‌های شخصیتی در DNA ذخیره می‌شوند، شبیه‌سازی ژنتیکی می‌تواند به شبیه‌سازی احساسی، ادراکی و رفتاری نیز منجر گردد.
در نتیجه، با ترکیب شبیه‌سازی ژنتیکی و تحلیل الگوهای رفتاری، هوش مصنوعی قادر خواهد بود تصمیم‌گیری‌ها و دریافت‌های افراد را بازآفرینی کند – حتی در موقعیت‌هایی که نیازمند واکنش سریع هستند. بدین ترتیب، دریافت‌های حسی و ادراکی یک فرد خاص در مواجهه با پدیده‌ای مانند «سفر به قشم» می‌تواند با دقت بالایی بازتولید شده و از طریق سیگنال‌های عصبی به همان فرد منتقل شود. چنین امکانی در آینده، تجربه‌ای نزدیک به واقعیت برای فرد فراهم می‌سازد، بدون آن‌که حضور فیزیکی در موقعیت لازم باشد.
سنگ‌پشت ِ مزدک پنجه‌‌ای
April-Litterateurs-2025_version-2.pdf
اگر گام دیگری فراتر رویم، با افزایش تعداد نمونه‌های انسانی شبیه‌سازی‌شده، جامعه‌ای جدید از نمونه‌ها شکل خواهد گرفت. این جامعه – که تحت تأثیر محیط، جغرافیا، و تعاملات متفاوتی رشد می‌کند – به تدریج استقلال می‌یابد و ساختار جدیدی از واقعیت را خلق می‌کند. در برخی نظریه‌های نوین، این فرایند به‌عنوان الگویی برای شکل‌گیری جهان‌های متوالی در نظر گرفته شده است؛ جهانی با ساختار فرکتال‌گونه که در آن، هر جهان، حاصل توسعه و پیشرفت جهان پیشین است. برخی مقالات و مصاحبه‌ها تحت عنوان‌هایی مانند Are we living in an AI universe? به چنین مفهومی پرداخته‌اند؛ که شاید ما در یکی از این لایه‌های بی‌پایان واقعیت بازتولید شده‌ایم، با تفاوت‌هایی جزئی اما ریشه‌هایی بنیادی مشترک.
گرچه این بخش پایانی اندکی از محور اصلی مقاله فاصله گرفته، اما در اصل به همان دغدغه بازگشت‌پذیر است: لمس واقعیت بدون حضور فیزیکی. و شاید این، آغاز عصری نوین در درک ما از واقعیت و روایت باشد.
سنگ‌پشت ِ مزدک پنجه‌‌ای
اگر گام دیگری فراتر رویم، با افزایش تعداد نمونه‌های انسانی شبیه‌سازی‌شده، جامعه‌ای جدید از نمونه‌ها شکل خواهد گرفت. این جامعه – که تحت تأثیر محیط، جغرافیا، و تعاملات متفاوتی رشد می‌کند – به تدریج استقلال می‌یابد و ساختار جدیدی از واقعیت را خلق می‌کند. در برخی…
جواب من به نقد و نظر کیوان اسماعیلی

پشت در دادگاه هستم و مجددا مطلبت را خواندم و این چیزها به ذهنم رسید که برایت بنویسم. در مقاله «ابزارهای روایت» مانند تشبیه، اغراق یا حذف را از عوامل فاصله گرفتن از واقعیت دانسته‌ام، در حالی‌ که به‌درستی اشاره کرده‌ای این ابزارها دقیقاً برای انتقال تجربه و نزدیکی به واقعیت به‌کار می‌روند. نکته‌ای که باید در نظر بگیری «محدودیت ذاتی روایت» به‌مثابه مدیومی خطی و متکی بر زبان انسانی است. تشبیه و استعاره وقتی کار می‌کنند که مفروضات پیشینی میان مخاطب و راوی مشترک باشند. مشکل آن‌جاست که در بسیاری از موقعیت‌های روایت، آن تجربه‌ی زیسته‌ای که قرار است منتقل شود، از اساس از دست می‌رود چون «حرکت ذهنی» مخاطب به اجبار در مسیر ازپیش‌ساخته‌ی راوی هدایت می‌شود. هدفم نشان‌دادن همین محدودیت است، نه نادیده‌گرفتن قدرت استعاره یا بلاغت.
دومین محور نقدت این است که روایت، بازسازی در ذهن مخاطب نیست بلکه خلقی‌ست از سوی روایتگر در ذهن مخاطب. در اینجا، ما به دو رویکرد مختلف به مقوله‌ی روایت می‌رسیم: در نگاه کلاسیک (و حتی پست‌مدرن اولیه)، روایت نوعی «دعوت برای دیدن از پنجره‌ی راوی» است. اما در مدل پیشنهادی من، ما با روایتی مواجهیم که قصدش «ایجاد امکان برای تجربه‌ی مستقل ذهنی» است؛ به‌عبارت دیگر، راوی در اینجا نه نقال بلکه طراحِ موقعیت است، و همین تفاوتی‌ست که متاورس را به‌عنوان مدیومی تازه پیشنهاد می‌کند.
من از "مرگ تخیل" حرف زده‌ام، نه به‌معنای نابودی تخیل، بلکه به‌معنای عبور از تخیل به تجربه‌ی بازسازی‌شده‌ی مستقیم. همان‌طور که در خود نقدت به آن نزدیک شدی، مخاطب در متاورس دیگر تنها شنونده یا بیننده نیست، بلکه بازیگر در صحنه‌ای‌ست که پویایی آن وابسته به تصمیمات و انتخاب‌های اوست. اینجا «حرکت در ذهن بیننده» به‌طور واقعی رخ می‌دهد، نه صرفاً با هدایت راوی بلکه با مشارکت فعال ذهنی مخاطب.
با پیشنهادت درباره واژه‌ی "Selective exploration" موافقم و اتفاقاً این پیشنهاد دقیقاً در امتداد مفهوم «حرکت در ذهن بیننده» است. آن‌چه منظور من است مدیومی‌ست که به‌جای هدایت مخاطب، که او را در موقعیتی برای کاوش فعالانه قرار می‌دهد. روایت غیرخطی، در مقاله من صرفاً یک ایستگاه است نه مقصد نهایی. آنچه اهمیت داره اینه که ساختار روایت در متاورس دیگر داستان تعریف‌شده نیست، بلکه زیست‌-مسیر است.
در مورد سؤال کلیدی مقاله که دو بار «خیر» پاسخ داده شده ولی تکلیفش در پایان روشن نیست، باید بگویم: پاسخ نهایی این است که خیر، هنوز نه؛ اما بله، در حال نزدیک شدنیم. متاورس نه حقیقت را عیان می‌کند، نه تخیل را حذف؛ بلکه مدیوم تازه‌ای‌ست که قابلیت گذار از تخیل به تجربه‌ی نیمه‌واقعی را فراهم می‌کند. این‌که واقعیت همیشه از فیلتر «روایتگر» می‌گذرد، گزاره‌ای‌ست درست، اما با آمدن فناوری‌هایی مثل AI، این «روایتگر» به یک فیلتر انسانی تقلیل نمی‌یابد، بلکه به معماری پیچیده‌ای از کُد، رفتار، بازخورد و تعامل بدل می‌شود. متاورس به‌نوعی تلاش برای عبور از روایت به تجربه‌ی بازسازی‌شده است.
همینها به ذهنم رسید....
Morad Farhadpour
Farhaadpour Morad
🟦فايل صوتی سخنرانی
#مراد_فرهادپور
درباره‌ی مدرنیته، شعر مدرن فارسی و شعر جهان

@Rhodiumofliteraure
چرا شاعران معتاد می‌شوند

مزدک پنجه‌ای

 
سال‌ها پیش در کتاب «بنیاد شعر نو در فرانسه» اثر «حسن هنرمندی» با مقاله‌ای از «ژان کوکتو» شاعر فرانسوی مواجه شدم که به مسئله‌ی اعتیاد در بین هنرمندان خاصه شاعران می‌پرداخت. او در این مقاله پیرامون مسئله‎‌ی اعتیاد خودش، تجریباتش را در مواجهه با «افیونِ سیاه» بیان می‌کرد. من در دوران جوانی دوستانی داشتم که برای رسیدن به تصاویر ناب شاعرانه، روی به مصرف انواع مواد مخدر می‌آوردند. یکی از آنها را در حال تزریق دیدم و گفتم با خودت چه می‌کنی، گفت: «نصرت هم هروئینی بود» و این که راه او را پیش برود از نظرش عیب نبود، اگر چه حالا پاکِ پاک شده است. گوش یکی را هم که از من کوچکتر بود، کشیدم و نصیحتش کردم اما گفت: «شاملو هم معتاد بود» یا می‌گفت: «مولانا حشیش می‌کشید» و.... احدرضا احمدی در گفتگویی خطاب به جوانها گفته بود: « با موادّ مخدر و نشست‌های شبانه، شاعر نمی‌شوید. يک مثلی هست که صادق هدايت پله پله داشت که يک پله‌ی آن اعتياد بود، خيلی‌ها فقط همان يک پله را ديده‌اند. اعتياد راه ميان‌بری برای شاعر شدن نيست». (روزنامه همشهری، هزار و سیصد و هشتاد و چهار)
 روزی شاعری از جنوب برایم نوشت: خوشحالم که ورزش می‌کنی و آلوده نیستی، الگوهای ما که شاعران نسل‌های قبل بودند، «لولی‌وش» و «مغموم‌» زندگی می‌کردند، شاید هم سرخوردگی‌ها و شکست‌هایشان سبب شده بود تا روی به اعتیاد بیاورند، اما متاسفانه آنها خواسته و ناخواسته الگوی برخی در زندگی بودند و پنداشته می‌شد که برای شاعر مطرح و مشهور شدن باید شبیه آنها رفتار کرد.
نصرت رحمانی در یکی از اشعار خود ضمن اقرار بر این ناهنجاری، از دید دیگران افتادن خود به دام اعتیاد را نقد و روایت می‌کند.
«نصرت! چه می‌کنی سر این پرتگاه ژرف/ با پای خویش، تن به دل خاک میکشی/گم گشته‌ای به پهنه‌ی تاریک زندگی/ نصرت! شنیده‌ام که تو تریاک می‌کشی/ نصرت! تو شمع روشن یک خانواده‌ای/ این دست کیست در رهِ بادت نشانده است؟ /پرهیز کن ز قافله سالار راه مرگ /چون، چشم بسته بر سر چاهت کشانده است! / بیش از سه ماه رفته که شعری نگفته‌ای/ ای مرغ خوش نوا ز چه خاموش گشته‌ای؟/ روزی به خویش آیی و بینی که ای... دریغ/ با این همه هنر، تو فراموش گشته‌ای!»
رسام ارژنگی، نقاش در گفتگو با اسماعیل جمشیدی در مجله‌ی «سپید و سیاه» شماره‌های نهصد و پنجاه و سه و چهار ، تاریخ‌های بیست و نه دی و شش بهمن هزار و سیصد و پنجاه، گفته است: «نیما پیش من گله می‌کرد که بعضی اشخاص می‌خواهند او را معتاد کنند و بهش می‌گفتند که برای شاعر اعتیاد چیز بدی نیست. نیما می‌خواست مقاومت کند اما مثل این‌که نمی‌شد...»
جلال آل احمد در کتاب خدمت و خیانت روشنفکران، با لحنی روایت‌گرانه و طنز تلخ، به ماجرای اعتیاد نیما و انتقال او به شهربانی اشاره می‌کند: «من ظهر که از درس برگشتم، خبردار شدم پیرمرد را برده‌اند. عالیه‌خانم شور می‌زد و هول کرده بود که «چه کنیم و چه نکنیم؟» دیدم هرچه زودتر باید تریاکش را رساند. تا عالیه‌خانم از بازار تجریش تریاک فراهم کند، رختخواب‌پیچش را به کول کشیدم تا سر خیابان – و همان کنار جادۀ شمیران جلوی چشم همه وافور را تپاندیم توی متکا و آمدیم شهر. تا برسیم به شهربانی، روزنامه‌های عصر هم درآمده بود. گوشۀ یکی از آن‌ها به فرنگستانی نوشتم: قبل منقل کجاست؟ و رختخواب را دادیم دم در ته راهرو و سفارش او را به خلیل ملکی کردیم که مدتی پیش از او گرفتار شده بود و اجازه ملاقاتش را می‌دادند. در همان اتاق‌های ته راهرو مرکز، ملکی حسابی او را پاییده بود. حتی پیش از آنکه ما برسیم، پولی داده بود که آن‌جایی‌ها خودشان برای پیرمرد بست هم چسبانده بودند و بعد هم هر شب با هم بودند. اما پیرمرد نمی‌فهمید این دست‌ودل‌بازی‌ها یعنی چه! تا عمر داشت، یه فقر ساخته بود و حساب یک شاهی و صنار را کرده بود و روز به روز غم افزایش نرخ تریاک را خورده بود. این بود که وقتی رهایش کردند و ملکی به فلک‌الافلاک رفت، شنیدم که گفته بود: عجب ضیافتی بود!» (آل احمد، خدمت و خیانت روشنفکران)
تاریخ ادبیات معاصر ایران اگر چه شکوهمند است، اما بسیاری از این شاعران و نویسندگان در دهه‌های گذشته آثارشان را تحت تأثیر افیون نوشتند. برخی معتقدند ما با اشعار این شاعران مواجه هستیم و نباید به مسئله‌ی اعتیاد آنها توجه کرد. برخی هم اجازه‌ی طرح چنین مباحثی را به تحلیل‌گران نمی‌دهد با این استدلال که هر کس نزدیک به این نوع مباحث شود، در راستای نهادهای قدرت و بی‌اعتبار کردن صدای مستقل ادبیات حرکت کرده است. گروهی معتقدند که بدن خودشان بوده و تصمیم شخصی خودشان، بنابراین به مخاطب ارتباطی ندارد، ما فقط با متن مواجه هستیم. البته نگارنده نیز با برخی از این دیدگاه‌ها موافق هستم و دنبال جستجو در زندگی شخصی‌ این شاعران و نویسندگان نیستم بلکه در پی یافتن دلیل روی آوردن این دسته از اشخاص به اعتیاد هستم.
پرسش مهم من این است، چرا هنرمندان در اینجا خاصه شاعران معتاد می‌شوند؟ آیا اگر «شاملو»، «نصرت»، «اخوان»، «شهریار»، «مشیری»، «نیما»، «منزوی» و ... روی به افیون نمی‌آوردند، آن اشعار مهم را نمی‌سرودند؟ آیا افیونی شدن اینان دلیل اعتبار شعرشان بود؟ چرا بسیاری از شاعران و نویسندگان نسل‌های قبل را بدون اعتیاد نمی‌شود، تصور کرد؟
مسئله‌ی اعتیاد در شعر پیش از مشروطه نیز هستی دیرینه‌ای دارد و در ابیاتِ بسیاری از شاعران مطرح چون حافظ و صائب دیده می‌شود. صائب می‌گوید: صـائب کـدام غـبـن به ایـن مـی‌رسـد که ما/ داریـم مـی به سـاغـر و تـریـاک مـی‌زنــیـم.
حتی ایرج میرزا نیز شعری درباره مصرف تریاک و عواقب آن دارد که البته بعید می‌دانم جزء آثار ارزشمند ادبیات فارسی قلمداد شود. برخی از منابع دانشگاهی دلیل اعتیاد هنرمندان در پیش از انقلاب را به سیاست‌های حکومت و عوامل شکست کودتاه 28 مرداد 1330 ربط می‌دهند و برخی نیز دلیل گرایش شاعران و نویسندگان ایرانی را آشنایی با شاعران و نویسندگان اروپایی خاصه، بودلر، رمبو، ورلن می‌دانند، چرا که معتقدند برخی از هنرمندان ایرانی از سبک زندگی آن شاعران الگوبرداری کرده‌اند، برخی نیز معتقدند دسترسی آسان، حضور در محافل این‌چنینی و معاشرت با اشخاص به اصطلاح ناباب دلیل این معضل است.
نصرت رحمانی در گفت‌وگوی با «فرج سرکوهی» روزنامه‌نگار می‌گوید: «شکست، سبب شد ما که مبارزان جوان آن دوره بودیم و یک‌سره در خدمت آرمان‌های مبارزه، باعث شد تبدیل شویم به مشتی آواره‌ی خیابان‌ها و میخانه‌ها و قهوه‌خانه‌ها! امید، شاهرودی، سهراب سپهری، منوچهر شیبانی... در آن فضای درد، یأس، شکست و آوارگی، به تهران سرازیر شدند؛ تا ما بشویم... (آخر کسی نبود حال ما را بپرسد!) ما نسلی بودیم که یأس، درد، شکست، دربه‌دری و آوارگی را تجربه کرده بود. و من، صدای این نسل را فریاد زدم.» (سرکوهی، آدینه، دی هزار و سیصد و شصت و نه)
بار دیگر پرسش را مطرح می‌کنم: آیا اگر شاملو، نصرت، اخوان، شهریار، منزوی و ... معتاد نبودند، شعرشان ضعیف‌تر می‌شد؟ پاسخ صادقانه شاید این است که خیر. در واقع هیچ پژوهش معتبر روان‌شناختی یا زیبایی‌شناختی نشان نمی‌دهد که مواد مخدر موجب خلق آثار هنری برتر شده است. حتی بسیاری از این شاعران درون‌گرا، حساس، تجربه‌کرده‌ی شکست‌های عشقی یا سیاسی، رنجِ عمیق انسانی، غربت، ناکامی و عشقْ چشمه‌ی خلاقیت آن‌ها بوده، نه نشئه‌ی موقت یک ماده‌ی مخدر. حتی مهدی اخوان ثالث در جوانی شاهکاری مثل «زمستان» را نوشت. حتی ژان کوکتو که معتاد بوده و ترک کرده و از تجربه‌ی زیسته‌ی اعتیاد به افیون می‌نویسد، تأکید می‌کند که مواد مخدر، نه الهام‌بخش خلاقیت، بلکه مصرف‌کننده جسم و جان و روح خلاقه است. هنرمند ممکن است در شرایط مصرف، گمان کند که به لایه‌ای عمیق‌تر از ذهن یا احساسات رسیده، اما واقعیت آن است که بسیاری از این تصاویر، حاصل تحریف ادراک است، نه بسط خلاقیت.
در این بین پرسش دیگری که مطرح می‌شود، این است: آیا اثری که عنصر خلاقیت آن ناشی از محرک مواد مخدر باشد، طبیعی است؟ برخی مواد مثل LSD یا DMT ادراک زمان، فضا، رنگ و صدا را تغییر می‌دهند. برخی مواد مثل تریاک یا الکل احساس درد و اضطراب را کاهش می‌دهند و باعث رهایی موقت ذهن از خودآگاهی می‌شوند. در این حالت، ذهن ممکن است تصاویر، احساسات یا افکاری را تجربه کند که در وضعیت هوشیاری عادی غیرقابل‌دسترس‌اند. این فرآیند از نگاه علمی، ناشی از دستکاری مصنوعی مغز است، نه روند طبیعی ذهن آگاه و خلاق. از منظر زیبایی‌شناسی هنر، اگر اثری از نظر زبان، فرم، مضمون و تأثیرگذاری خلاق باشد، حتی اگر در حالت غیرطبیعی خلق شده، به نظر بسیاری در فضای هنری پذیرفته خواهد شد و اساساً چگونگی ایجاد این تخیل مهم نیست.
در جهان شاعران بسیاری نظیر «تی. اس. الیوت»، «رابرت فراست» یا «پابلو نرودا» داریم که بدون وابستگی به مواد مخدر، به قله‌های ادبیات رسیده‌اند، حتی در ادبیات معاصر نیز چهره‌هایی نظیر «هوشنگ ابتهاج»، «احمدرضا احمدی» و بسیاری دیگر در سلامت زیست کرده‌اند. بنابراین اعتیاد ضرورتی برای آفرینش ادبی نیست، بلکه گاهی بهای سنگینی است که برخی هنرمندان، ناآگاهانه می‌پردازند.
دربحث دلایل گرایش هنرمندان به اعتیاد، فروید نگاه روان تحلیلی‌ای دارد و ما را با سه بخش مواجه می‌کند:
نهاد (ID)، خود (Ego) و فرامن (Superego).
«فروید توضیح می‌دهد که در بخش نهاد، ما شاهد امیال غریزی و سرکوب‌شده هستیم که میل به مرگ، میل جنسی، پرخاشگری در آن دیده می‌شود. نویسنده یا شاعر، این امیال سرکوب‌شده را به‌جای تخلیه‌ی فیزیکی، از راه تخیل و نوشتن بیان می‌کند. چنانچه عمل تخلیه کافی نباشد، شخص ممکن است برای فرار از تنش‌های روانی روی به مواد مخدر یا الکل بیاورد. در بخش فرامن که از نگاه فروید، نماینده‌ی اخلاق، قانون، والد درونی و جامعه است.
بسیاری از هنرمندان (خاصه شاعران) در تقابل دائمی میان امیال نهاد و فشارهای فرامن زندگی می‌کنند. این تنش درونی موجب اضطراب، افسردگی و حس بیگانگی می‌شود. بنابراین اگر خود (Ego) نتواند تعادلی بین این دو برقرار کند، هنرمند به ابزارهایی مثل مواد مخدر یا الکل برای کاهش اضطراب روانی پناه می‌برد. فروید باور داشت که آفرینش هنری نوعی مرحله تصعید یا به مرحله تعالی رسیدن (Sublimation) است؛ یعنی تبدیل انرژی جنسی یا پرخاشگری به کار خلاق. اما اگر این فرآیند کامل نباشد، یا فرد نتواند تعارضات خود را به هنر تبدیل کند، آن انرژی به سمت رفتارهای مخرب مانند اعتیاد یا خودویرانگری می‌رود. فروید معتقد است وقتی هنرمندان [شاعران] نمی‌توانند از درد بنویسند به مصرف درد روی می‌آورند تا آرام گیرند!» (سایت دانشنامه روانشناسی مردمی)
 
 
 @mazdakpanjehee
در اینستاگرام با اجرایی مواجه شدم که نشان می‌داد در یک حوض بزرگ، تعداد زیادی کاسه چینی در آب انداخته شده بود و از برخورد کاسه‌ها صداهایی شنیده می‌شد که نوای ملایمی را همراه با زمزمه‌ی آب به گوش می‌رساند. و مخاطبان دور حوض نشسته یا ایستاده جزئی از متن شده بودند.
در واقع به زعم من، ویدئوی مذکور نمونه‌ای از یک متن خلاق است که نشان می‌دهد مولف یا راوی در متن‌های تعاملی، نقش خود را از دانای کل به ایده‌پرداز ارتقا داده است؛ نیز در یک بازنگری زیبایی‌شناسی جایش را به حضور دیگری-مخاطب به مثابه‌ی مولف- می‌دهد.
پرسش این است: آیا شعر معاصر توانسته همسو با زیبایی‌شناسی سایر هنرها پیش برود؟ آیا در شعر معاصر می‌توان به تعامل بیشتر مخاطب تن داد و از حضور مولف کاست؟

https://www.instagram.com/stories/panjehee.mazdak/3653386760079042352?utm_source=ig_story_item_share&igsh=NGFwMG85bWtzNjdq
برای شهیده پرنیا عباسی
دختر شعر

تو نیستی
و جنگ هنوز آژیر می‌کشد

---

For Martyr Parnia Abbasi
Daughter of Poetry

You are not,
And war still wails its siren.

---


لشهيدة برنيا عباسي
ابنة الشعر

لستِ هنا،
والحرب ما زالت تدوي صافراتها.

#شعر
#پرنیا_عباسی
#مزدک_پنجه‌ای
#جنگ
#الحرب
#war
#iran

@mazdakpanjehee
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
این وطن چیست که نمی‌توان دوستش نداشت؟

دختر زیبای ایران

@mazdakpanjehee
آیا انسان آینده، هویت خود را قربانی دانایی خواهد کرد؟

انسان دانا به مثابه‌ی انسان بی‌تجربه

مزدک پنجه‌ای

عنوان «حافظه فلش بیولوژیکی» در واقع افزونه‌ای است که به صورت «چیپ‌سِت» در مغز کار گذاشته می‌شود، و مغز انسان را تبدیل به ابر رایانه خواهد کرد. به نظر در این وضعیت انسان تبدیل به بحر العلوم می‌شود. بنابراین دیگر نیازی به گوگل و چت جی پی تی یا جمینی و هر هوش مصنوعی دیگری نخواهد داشت.
ایلان ماسک در پروژه‌ی «نورالینک» دنبال تحقق این ایده و آرزوست.
این ایده در راستای فلسفه‌ی «ترانس هیومنیسم» -فرا انسان‌گرایی-مطرح شده است. مغز انسان مثل سابق از قدرت تحلیلگری برخوردار خواهد بود اما داده‌های بیشتری برای تحلیل در پیش‌رو خواهد داشت. در نتیجه انسانی که احساس، ادراک و شهود دارد، قوه‌ی تحلیل و دسترسی‌اش به اطلاعات فراتر از ظرفیت اکنونش خواهد بود؛ اما این اطلاعات و دانش باید از بیرون به او تزریق شود.

بنابراین آیا در چنین واقعه‌ای، مهمترین بخش زندگی انسان که ناشی از آزمون و خطا و کسب تجربه است، از بین خواهد رفت؟ آیا یادگیری از اشتباهات انسانی که یکی از ویژگی‌های ما است، از بین می‌رود؟

آنچه به ذهن می‌رسد، اگر چه انسان تبدیل به موجودی دانا خواهد شد اما زیست تجربی را به عنوان بخشی از هویت انسانی‌ خود از دست خواهد داد. در واقع تجربه‌ی مفهوم شکست، ندانستن، تلاش برای آموختن، رنج علم‌آموزی که بسیار گرانبهاست را از دست خواهد داد.
بنابراین این امکان که انسان تبدیل به موجودی بدون اشتباه شود، می‌تواند موجب فقدان تمایز و فقدان تفاوت در دانایی شود مگر اینکه انسان به اختیار بخواهد به تجربه و مسیرخودآموزی وفادار بماند؟ شما چه طور فکر می‌کنید!

@mazdakpanjehee
2025/07/03 17:21:49
Back to Top
HTML Embed Code: